دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

قوانین زندگی من (۴) – فقط یک گام بیشتر!‍

خانم مروتی را خوب یادم هست. اگر چه سیزده سال از آخرین باری که او را دیدم گذشته است. برای تایپ بخش‌هایی از کتاب انسیس (اولین کتاب تالیفی زندگیم) با او آشنا شدم. زرنگار می‌دانست. برای دوستانی که جوان‌تر هستند و زرنگار برای آنها نام آشنایی نیست باید بگویم که زرنگار برنامه ای برای تایپ و صفحه بندی بود که در آن سالها خیلی رایج بود. آن روزها هنوز Quark و Word و InDesign رایج نبودند و صفحه بندی متون فارسی در زرنگار و برنامه‌های مشابه انجام می‌شد.

البته کار صفحه بندی توسط او به دلایلی انجام نشد و نهایتاً به دست ناشر انجام شد. اما آنچه برای من از خانم مروتی ماند، خاطره‌ی یک غروب زمستانی در زیرزمین‌ یکی از پاساژ‌های خیابان انقلاب بود که هنوز هم برایم درس است و می‌کوشم آن را همیشه رعایت کنم.

سرد بود و تاریک و من از راه دانشگاه به خانم مروتی سر می‌زدم که ببینم همه چیز خوب است یا نه. خصوصاً اگر در تایپ فرمول‌ها مشکلی داشت و سوالی داشت، کمکش می‌کردم.

با هم نشستیم و متن‌ها را تطبیق دادیم و کار من تمام شد. خسته بود. آن روز زیاد کار کرده بود. این را می‌شد از چهره‌اش فهمید. کیفش را کنارش گذاشته بود و آماده‌ی رفتن بود. گفتم: شما هم تشریف می‌برید؟ گفت: خسته‌ام. اما یک پاراگراف دیگر تایپ می‌کنم و بعد می‌روم.

به احترام او ایستادم تا وقتی که آن مغازه‌ی کوچک را در آن پاساژ خلوت تعطیل می‌کند، کنارش باشم و لااقل تا پله‌های بالا با او بیایم. وقتی پاراگراف را تایپ کرد به من رو کرد و گفت:

پدر خدابیامرز من قهوه خانه داشت. همیشه شب‌ها که خسته می‌شد و ساعت کار تمام می‌شد و می‌خواست قهوه خانه را ببندد، می‌گفت: به اندازه‌ی یک مشتری دیگر صبر می‌کنم و بعد می‌بندم.

او حریص نبود. ثروتمند هم نبود. پولش را هم راحت برای دیگران خرج می‌کرد. اما می‌گفت: تمام زندگی در آن یک قدم آخری است که بعد از خسته شدن بر می‌داری.

من هم به سبک او، وقتی که خسته می‌شوم و آماده می‌شوم که همه چیز را برای امروز تمام کنم، به یاد پدرم، یک گام دیگر برمی‌دارم. یک پاراگراف بیشتر می‌نویسم و این روزها که مرور می‌کنم، می‌بینم پدرم راست می‌گفت. زندگی در همین یک قدم آخر است.

شاید امروز این حرف برای شما خیلی ساده یا بدیهی یا مسخره بیاید. نمی‌دانم. اما برای من آن روز یک حرف عجیب بود. از این حرف‌هایی که گاهی احساس می‌کنی ابر و باد و مه و خورشید و فلک گرد هم آمده‌اند تا تو در لحظه‌ای، حرفی را بشنوی و از غفلت برخیزی.

همان شب با خودم قرار گذاشتم: یک گام بیشتر…

از آن روز هر وقت زبان می‌خواندم و ذهنم خسته می‌شد، می‌گفتم: باشه. فقط یک جمله‌ی بیشتر می‌خوانم.

از آن روز وقتی کتاب می‌خوانم و مطالعه می‌کنم و چشمان خواب آلودم می‌سوزند می‌گویم: فقط یک پاراگراف بیشتر.

از آن روز وقتی پیاده روی می‌کنم و خسته می‌شوم و می‌خواهم برگردم می‌گویم: یک دقیقه‌ بیشتر.

از آن روز وقتی از کسی به خاطر لطفی که به من کرده است تشکر می‌کنم با خودم می‌گویم: یک جمله بیشتر.

امروز دیگر «یک گام بیشتر» قانون زندگی من شده است. وقتی خسته و فرسوده می‌شوم و می‌خواهم دنیا متوقف شود تا استراحت کنم، یک گام بیشتر بر می‌دارم.

خانم مروتی راست می گفت. پدرش زندگی را خوب فهمیده بود. زندگی در همین یک گام بیشتر است. همین گامی که ذهنت به جسمت یادآوری می‌کند که حاکم من هستم. نه تو.

سالها بعد، این راز ارزشمندم را به دوستی که خیلی اهل فکر و تحلیل بود گفتم. لبخندی از سر تمسخر زد و گفت: این بازی پایان ندارد. در آخر گام بعد هم اگر بخواهی قانون خودت را رعایت کنی، باز باید گام بیشتری برداری. تازه بعد از مدتی تنبل می‌شوی و از قبل به اندازه‌ی یک گام کمتر قدم برمی‌داری.

اما من می‌دانم. می‌دانم که قانونم را خوب می‌فهمم. می‌دانم که منظورم از آن یک گام بیشتر چیست. این را مطمئنم. و باور دارم که آن دوست اهل سفسطه، هنوز هم هیچ گامی در مسیر بهبود زندگی خود و اطرافیانش برنداشته است…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


104 نظر بر روی پست “قوانین زندگی من (۴) – فقط یک گام بیشتر!‍

  • مهدی بازیار گفت:

    درود به جناب شعبانعلی
    این مطلب جای تامل زیادی داره
    ممنون که باعث میشید چند دقیقه ای فکر کنیم بعد از مطالعه این مطالب

  • سارا گفت:

    خوشحالم كه با اين سايت اشنا شدم.

  • نرگس گفت:

    سلام جناب شعبانعلی
    می توانم با صراحت بگویم که مدتی است با نوشته های شما زندگی می کنم….
    تاثیر زیادی در زندگی من گذاشته اند
    متن بسیار زیبایی بود
    بیشتر برای ما بنویسید
    امیدوارم روزی بتوانم چندساعتی مفصل با شما صحبت کنم
    حرف های زیادی برای گفتن دارم….
    سپاس فراوان

  • محمد گفت:

    سلام خدمت محمد رضاي عزيز
    راستش من هم مثل اون دوست اهل فلسفه شما با خواندن اين متن فكر كردم كه اين بازي پايان نداره. در واقع مشخص نيست كه اوم حد و مرزي كه بايد بعدش اون قدم آخر رو برداريم كجاست. بعد از قدم آخر باز هم ميشه قدم ديگري برداشت و الي آخر… اگه ممكنه كمي در خصوص شيوه تشخيص اين موضوع توضيح بفرماييد.
    ممنون

  • فریبا حسنی گفت:

    باسلام به خدا طبیعت بهاری استاد عزیزم وهمه ی متممی ها یاداین مطلب می افتم زگهواره تاگور دانش بیاموز واقعا توجمع شما بودن لذت بخشه چون تومحیط کاروبیرون این مطالب کمتر گفته میشه درست زمانیکه نیاز به گوش دادن چنین مطالب داری آیا برای شماهم پیش آمده؟

    باآرزوی روز ماه وسالی طلایی برای تک تکتون بهترینهاروبراتون ارزودارم…

  • سارا فرهان گفت:

    سلام.
    معلم عزیز از نظر من یکی از رازهای موفقیت شما در زندگی این بوده که درسهایی رو که که از زندگی گرفتین و می گیرین حتی بعد از گذشت سالها نه تنها فراموش نمی کنین بلکه تجربه ها و درسهای آموخته شده رو در زندگیتون عملی می کنید نه مثل خیلی از ما آدمها که فقط تجربه می کنیم اما درسی از تجربه هامون نمیگیریم وگاهی و چه بسا زیاد پیش می آد که به قول قدیمیا از یه سوراخ بارها و بارها گزیده می شیم، به این خاطر که درس نگرفتیم و فراموش کردیم. و فراموش کردن به نظرم یکی از بدبختیای انسانه.
    ازتون ممنونم که درسها و تجربه هاتونو با ما در میون می ذاریدهرچند که در بسیاری از موارد آدم تا خودش تجربه نکنه درک نمیکنه.
    ضمیمه: برام جالبه بعضی وقتا که البته کمم نیست مطالبی که تو روزنوشته ها می ذاریدبه صورت ناپخته و بدوی توذهنم می چرخیده و بهش فکر میکردم یا تجربه و حال و هوای اون روزام بوده و نتیجه ای که داشتم می گرفتم. نمی دونم چرا اینو می نویسم اما دوست داشتم بنویسم که نوشتم، شاید درست و شاید غلط.

  • آشنا گفت:

    متنو که خوندم متوجه خستگی چند ماه اخیرم شدم .روحم خسته س. نمی تونم حتی یه قدم کوچک دیگه بردارم …

  • سعید عباسپور گفت:

    سلام ..
    گاهی بعد از خستگی و فشار کار وقتی آخر شب (یا گاهی نیمه شب!) پشت فرمون ، به دور از بوق زدنهای راننده‌های دیگه و هیاهوی روز و شلوغی‌ها و عجله‌ها و تندرفتن‌های اجباری ، تو خلوتی و آرامش خیابون با سرعت کم و با آسودگی و آرامش تو خیابونها به سمت خونه میرم ، پنجره خونه‌ها رو نگاه میکنم و میبینم بعضی خاموش هستند و در حال استراحت اما من هنوز خونه هم نرسیدم و حداقل یکی دو ساعت تا خواب و استراحت فاصله دارم! ، با خودم به کارم تو طول روز فکر میکنم و با خودم بررسی میکنم که چقدر ارزش افزوده داشتم تو طول روز .. و کم کم حس خوب ایجاد میشه تو ذهنم که چقدر مفید بودم برای روند کارم و خودم و سازمانم …
    اما …… یه مشکلی دارم .. دقیقا وقتی که از فعالیتم احساس خرسندی میکنم و حالم خوب میشه ، تغییر حال میدم و حالم با افکار منفی بهم میریزه اینکه من یک کارمند ساده‌م و سودی برای من حاصل نمیشه دارم برای سازمانی توانم رو میذارم که شاید قدر منو نمیدونه دارم برای جایی کار میکنم که شاید آینده‌ای برای من نداره و تو اون لحظه‌های خستگی پشت فرمون بعد از خس خرسندی و رضایت از کار و تلاش روزانه احساس منفی و ناخوشنودی از جایگاه فعلی سراغم میاد و اینکه من این رو از زندگی نمیخواستم این آرزوی شغلی من نبود این جایگاه ایده‌آل من نبود من کارمندی نمیخواستم و یه دفه به خودم میام که چقدر از این شغل بدم میاد!!! من که دروس محاسباتی و فیزیکی و دروس تخصصی رشته خودم رو با قدرت گذروندم و عاشق رشته خودم و تولید و صنعت بودم اینجا تو این شغل چکار میکنم و دارم عمرم رو تلف میکنم …
    … و هربار به این فکر میکنم که اگر کسب و کار خودم بود این خستگی‌ها چقدر میتونست شیرین باشه و تو اون خستگی‌های آخر روز (یا نیمه شب) هربار تو رویای کسب و کار خودم غرق میشم و باز با اندوه از سردرگمی‌های خودم تو برنامه‌ریزی و اینکه هیچ مشاور و یا حتی الگویی در دسترس هم ندارم ، ناامیدیم بیشتر و خستگی تو تنم ماندگارتر میشه …
    و تنها تسکین دهنده (موقتی) من حرفهای محمدرضاست که درمورد خودش نوشته بود که زمانیکه تو اون خط آهن دورافتاده تو طبس مشغول بوده و اعتقاد داشته که باید در هر موقعیتی بهترین شکل ممکن کار رو انجام داد ، تسکینم میده که شاید منم دارم به بهترین شکل ممکن کارم رو انجام میدم …… اما … این وسط زمان و توان فکری … چیزیه که نگرانشم با این ۳۰سال عمرم دارم هر روز بیشتر از قبل از دست میدمشون و هر روز بیش از قبل ، از کسب و کار رویای خودم و جایگاه خودم دور میشم ……..
    نمیدونم چرا اینا رو اینجا و امروز نوشتم اما شاید اینجا و حال و هوای اینجا رو به نوعی صمیمی حس کردم و حس نزدیکی با دوستان و محمدرضا باعث شد سفره دل رو باز کنم و کمی از دغدغه‌م بگم … این یک گام بیشتر برای من یادآور چالش این روزهای خودم بود … رویایی دست‌یافتنی نه آنچنان دور از ذهن اما با این سردرگمی‌ها و نداشتن راهنما و زمان کافی (شغلی تمام وقت ۸ صبح تا ۱۰شب در حالت عادی) برای پرداختن و ساختن کسب و کار دلخواه عملا رویای دست‌یافتنی من رو داره به آرزویی دست‌نیافتنی تبدیل میکنه و زمان هرروز بیشتر از دست میره …….

    • سعید عباسپور گفت:

      دیروز هم روز بدی بود .. امروز کامنتم رو دوباره خوندم .. همون حس هنوز هست اما امید هم هست اونم به مقدار زیاد! .. محمدرضا با مطالبش و افکارش به من کمک زیادی کرده. تو برنامه‌ریزی امسال مهارتهایی رو گذاشتم که میتونه من رو تو رسیدن به هدفم کمک کنه و میتونه زیرسازی مورد اعتمادی برای من ایجاد کنه تا با خاطری آسوده‌تر فعالیت جدید رو شروع کنم (حتی در اوایل بصورت آزمایشی و محدود) و کم کم شغل فعلیم رو (که البته به سازمانم تا حدودی مدیونم) ترک کنم و به سمت هدف دست‌یافتنی خودم حرکت کنم.
      این برنامه‌ریزی رو هم از محمدرضا یاد گرفتم .. شاید امروز از این شغل لعنتی (که به خاطر شرایط مالی نسبتا قابل قبولی که داره شاید برخی حتی آرزوشو دارند!) بدم میاد شاید با سطحی از مردم برخورد دارم که هر روز از رفتارشون آزار میبینم شاید اون عشق ایده‌آلی که تو ذهن داشتم به خاطر سنم دیگه هرگز برای من حاصل نشه اما هنوز امیدوارم که حداقل شرایط رو با فعالیتهای دیگه کمی بهتر از امروز کنم .. امیدوارم شرایط از اینی که هست بدتر نشه!
      🙂

    • فرشته گفت:

      سلام آقای عباسپور
      سه سال پیش با احساسات و شرایطی بسیار شبیه شما، تصمیمات سنگینی گرفتم و شروع کردم. امروز در میانه راه جدید هستم ولی متاسفانه با وجود تلاشهای شبانه روزی ام خیلی درها به رویم باز نشد. یکی دو ماهی می شد که خیلی خسته و دلگیر بودم ولی باز در اوج خستگی با اتکا به این آیه قران که ” من یتق الله یجعل له مخرجا” آهسته آهسته کارهام رو جلو می بردم. الان با خوندن این جمله آقا محمدرضا اشک تو چشمام حلقه زد و یک حس خوب درونم بوجود اومد که ادامه بده ، با وجود همه به در بسته خوردن ها و جواب نگرفتن ها ادامه بده.
      امیدوارم تو سال جدید، شما هم بتونید راهی جدید مقابل خودتون باز کنید و به خواسته دلتون برسید. به ۳۰ سال رفته فکر نکنید، به زمان باقیمانده و اهداف قشنگی که میشه توش محقق کرد فکر کنید.

  • Sakineh گفت:

    سلام
    با خواندن اين قسمت از قوانين زندگيتون ، ياد يكي ازجمله هاي بزرگان افتادم كه گفته ” فرصت ها همچون ابرها در گذرند، پس فرصت هاي نيك را دريابيد ! ” و چقدر خوب مي توان از اين قانون نه چندان سخت ولي تعالي بخش ، براي بهره گيري از لحظات ارزشمند عمرمون استفاده كنيم.

    علاوه بر قانون “يك قدم بيشتر ” اثر گذار ترين جمله برايم در اين روز نوشته جمله ” حاكم من هستم ، نه تو” بود . چون طبق عادت هميشگي كه مطالب كليدي را يادداشت ميكنم ، اين جمله را روي برگه A4 كه پيش رويم بود نوشتم ، ديدم چقدر به دلم نشست، بدون اراده اون رو چندين بار در برگه نوشتم و با هربار نوشتن بغض گلويم را بيشتر مي فشرد و در حالي كه صورتم خيس اشك بود ، ديدم كل صفحه را با اين جمله پر كرده ام . ابتدا گيج بودم و نميدانستم كه چرا با خواندن اين جمله اينقدر منقلب شدم .هنوز هم بدرستي نميدانم ولي گمان مي كنم به خاطر موضوعي كه جديدا برايم پيش آمده بود ، من ” قدرت و برتري ذهن بر جسم ” را در خودم كمرنگ ديده بودم و اين فقدان برايم درد آور بود .
    محمدرضاي عزيز! ممنونم كه اين موضوع را بيان كردي و مرا به خود آوردي ،اين جمله دقيقا همان چيزي بود كه من به آن احتياج داشتم .

  • taranom گفت:

    سلام
    خیلی خوشحال شدم محمدرضا جان ( جسارتمو ببخش تو یه برنامه گفتی اینجوری راحتتری صدات کنن و البته منم ایجوری دوس دارم) که این رازو فاش کردی. منم داشتم این رازو، و باهاش یه وقتایی زندگی کردم و یه حس خیلی خوب ازش گرفتم. اون وقتایی که خسته و کوفته از دانشگاه میومدم و میگفتم نه بذار قبل از خواب این یه پاراگرافتم ترجمه کنم بعدش نه بذار این G5 رو هم بخونمو… یه حس سرخوشی ناب میداد بهم! حتی یادمه یه بار بخاطر همین یه گام بیشترا تو دو شبانه روز فقط سه ساعت خوابیدم ولی اون دو روز از بهترین روزای زندگیم بودن! فکر نکن شاید اتفاق خاصی افتاده باشه نه! فقط گام بیشتر برداشتم! این گام ها یه حسی بهم داد که مث یه مسابقه با خودم، دوس داشتم هی بیشتر برم جلو و هی بیشتر این حس سرخوشی رو داشته باشم …
    ممنون که یادآوریم کردی اون روزا رو

  • نازنین گفت:

    همیشه یه ترس پنهان از اینکه زیر مطالب کامنت بزارم در من وجود داشت شاید دلیل عمده این قضیه خواندن چندتا از کامنت ها بود اینکه تقریبا تمامی افراط از سطح قابل توجه ای تحصیلات و مطالعه برخوردارند و من نظر خودم رو اونقدر جدی تصور نمی کردم که کامنت بگذارم.
    تا اینکه از طریق یکی از دوستان کتاب«اثر مرکب» دارن هاردی به دستم رسید.
    حالا اشاره می کنم به بخشی از این کتاب که دقیقا ارتباط زیادی با این نوشته داشت.
    رشد واقعی با تکرارهایی اتفاق می افتد که بعد از رسیدن به نقطه ی محدودیت ،انجام می دهید.

    • milaaaaaad گفت:

      سلام
      خواشتم تشکر کنم بابت این جمله ی خوبی که از این کتاب با ما در اشتراک گذاشتین.
      و به عنوان یکی از اعضای این خونه امیدوارم بازم شاهد کامنتای خوب شما باشیم.
      بازم ممنون
      بهترین آرزوها

    • محمد معارفی گفت:

      نازنین عزیز، سلام
      راستش اینجا خیلی شبیه متمم نیست که کامنتت حتما باید حاوی مطالب علمی باشه و حتما باید ارزش افزوده ( به معنای عرفیش) ایجاد کنی.حداقل برداشت من این شکلیه. همین که حرفی بزنی و حس خوبی ایجاد کنی به نظرم کار کمی نیست.
      بذار دلیل خودم رو در مورد اینکه چرا اینجا رو دوست دارم برات بنویسم که خیلی هم به چیزی که بهش اشاره کردی ربط داره.
      یه زمانی، هرکی تحصیلات سطح بالا در یه دانشگاه خیلی مطرح داشت، برای من آدم خاصی تلقی میشد و برام احترام زیادی ایجاد می کرد و خلاصه در حضور اون فرد کلاً خودمُ عددی نمیدیدم. یواش یواش وقتی چند تایی از این آدما رو از نزدیک دیدم متوجه شدم که تحصیلات سطح بالا الزاماً به معنای عمق زیاد نگاه فرد به زندگی نیست. حتی جالبترش اینه که الآن برای من آدمی که کتابهای کمی خونده اما در مورد همون کتابهای کم، میتونه تحلیل و نگاه خودش رو پرزنت کنه به مراتب ارزشش از آدمی که دهها کتاب خونده و فقط جملاتشون رو حفظ کرده محترم تره و ارزشمند تر… من خودم یکی از کم مطالعه ترین بچه هایی هستم که میان اینجا کامنت میذارن. البته به این قضیه افتخار نمیکنم و باید سطح مطالعه م بیشتر بشه گرچه به عمقش بیشتر اهمیت میدم. اما این مطالعه ی کمم معنیش این نیست که عمق نگاهم به زندگی از بقیه لزوماً کمتره و یا فلسفه و نگاه خودم رو برای ارتباط با آدمها و زندگی ندارم.
      من اینجا رو دوست دارم چون صاحب این نوشته ها برای تک تک چیزهایی که در مورشون حرف میزنه یک نگاه عمیق داره. جالبتر وقتیه که حرفهایی رو که خودش میگه که علمی نیست و صرفا ً برداشت خودشه بیشتر دوست دارم تا حرفهایی که از مراجع علمی و معتبر نقل میکنه. فکر میکنم صاحب این نوشته ها میدونه کجاست و چرا اینجاست در حالی که استاد دانشگاهی که استنفورد درس خونده ممکنه خودش هم ندونه چطور تصمیم گرفت اونجا بره و هیچ فلسفه یا عمق خاصی توی نگاهش به زندگی وجود نداشته باشه. البته میدونی که منظور من از گفتن این حرفا رد کردن درس خوندن توی دانشگاه های سطح بالای دنیا یا خوندن کتابهای زیاد نیست… فقط میخوام بگم که مهم اینه که حرفی که میزنی، کاری که میکنی عمق داشته باشه و از وجود خودت بیرون اومده باشه…
      به نظر من ،داشتن تحلیل خاص خودت و به دور از نگاه تقلیدی از جامعه و دیگران نسبت به مطالعه خیلی زیاد یا سطح تحصیلات خیلی بالا اهمیت بیشتری داره. هرکسی میتونه نگاه عمیق داشته باشه اگر بخواد…
      خوشحالم که کامنت گذاشتی
      همیشه تندرست و شاد باشی

  • سیامک کاظم زاده گفت:

    اگر در تمام کارها این قانون رعایت بشه.در نهایت هزاران گام جلو تر رفته ایم.و گاهی یکی از همین گامهای بیشتره که همه چیزمونو تغییر میده.میشه گفت گاهی یک گام بیشتر مانند یک شانس بیشتر عمل میکنه.توضیح اضافه :البته منظورم این نیست که وقتی داریم سم مهلکی میخوریم یک جرعه بیشتر بخوریم.لطفا دنبال مثال نقض نگردید.مفهوم یک گام بیشتر روشنه.

  • علیرضا داداشی گفت:

    سلام.
    در کتاب «اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید» حکایتی آمده:
    روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر برای سخنرانی و ارشاد و موعظهی خلق به مجلسی وارد شد و جمعی از مریدان شیخ در مجلس انتظار وی را میکشیدند. شیخ در حالی که عبای خود را زیر بغل خود گرفته بود و عبایش بر زمین کشیده میشد در مجلس وارد شد. ازدحام جمعیت جایی برای ورود تازه واردان در مجلس نگذاشته بود.
    یکی از مریدان برخاست و بلند آواز داد که: «خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی پیش نهد» .
    … شیخ که در حین بالا رفتن از منبر بود به سوی پایین روانه شد و از مجلس خارج شد … مریدان را از فعل شیخ تعجب آمد و علت را پرسیدند.
    شیخ گفت: هر آنچه امروز میخواستم بگویم این مرد گفت. «خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی پیش نهد.»

    از وقتی این حکایت را خوانده ام قبل از هر توقفی، مکثی می کنم و از خودم می پرسم:« یعنی واقعاً بیشتر نمی تونی؟»
    ممنون.

  • علیرضا دورباش گفت:

    سلام و درود بر همه متممی ها و عرض ادب ویژه به محمدرضای عزیز!
    یه متنی تازگی از یکی از این افراد اثرگذار در LinkedIn می خواندم که نوشته بود خلاقانه ترین ایده ها و تاثیرگذراترین ایده ها اکثرا وقتی فکر و جسم خسته است به ذهن آدما می رسه و استدلال آورده بود که وقتی که سرحال و هوشیاریم طبق قواعد بخش آگاه ذهنمان به مسائل و چالشش ها می نگریم و لذا افق دید محدودی هم داریم اما در حالت خستگی، این بخش ناخودآگاه ذهن ما است که راحت تر ظهور می کنه و بدون قرار گرفتن در قید و بند مفروضات و محدودیت های متعدد و عمدتا نه چندان قطعی ذهن خودآگاه ما، بسیار خلاقانه تر به مساله و راه حل اون می پردازه
    این هم در تایید فرمایش جنابعالی محمدرضا خان!

  • جواد گفت:

    سلام استاد فرهیخته
    مدتهاست که با روزنوشته هات آشنا شدم و سعیم بر اینه که اونها رو با نظراتی که دوستان دربارش میدن بخونم و چیزهای زیادی یاد بگیرم. یکی از شاخصهای روز نوشته هات مقدماتیه که شما برای طرح موضوع اصلی میگید و اون باعث میشه مخاطب با عمق بیشتری مطلب رو بفهمه و در خاطراتش مرور کنه و مثالهایی مانند اون رو در زندگی شخصی خودش ببینه.
    روزنوشته هات به من میگه که همون اتفاقات ساده زندگی اگه کمی فقط کمی بیشتر از قبل بهش توجه و تامل بشه میتونه ما رو از اونچه هستیم خیلی پخته تر کنه.

  • محمدعلی شمس گفت:

    سلام
    بیشتر ما ها در مواقعی این روش را داریم مثلا همانطور که احسان در بالا اشاره کرد در حمل کیسه نایلون های خرید یا برداشتن آن ها , در پیاده روی و. .. ولی من اینجا می خوام به چنبه منفی این روش در رانندگی اشاره کنم . در رانندگی پیش میاد که احساس خواب الودگی می کنیم و پلک ها سنگین می شود و باید فورا اتومبیل را متوقف کرده و کمی استراحت کنیم اما مکان یا زمکان توقف را یک گام یک گام جلوتر می بریم .. حالا اون پیچ رو رد کردم میزنم کنار … .. یک کم تحمل کن برسیم به یک جای خوب … و رستوران فلان نزدیکه برسم انجا توقف می کنم و و الی آخر. که متاسفانه گاهی هزینه سنگینی به بار می اره….

  • وحید گفت:

    ۲ تا چیز یاد گرفتم:۱- دقیق شنیدن چقد مهمه تو تک تک لحظات زندگی
    ۲- الان که این متن و خوندم می تونم به جرات بگم یه گام به جلو برداشتم

  • پريسا گفت:

    سلام بعد از يك سكوت طولاني كه از سر اجبار بود…حال خوبي برايت آرزو دارم هرچند كه خود پر از اضطرابم…
    نردبان اين جهان ما و مني ست
    عاقبت اين نردبان افتادني ست
    ابله است آنكس كه بالاتر نشست
    استخوانش سخت تر خواهد شكست

  • مسعود راسخ گفت:

    سلام محمدرضای عزیز.
    بیش از یک سال که از مخاطبان خاموش رسانه شما هستم.
    تازه امروز فهمیدم که این سابقه مخاطب بودن به کتاب انسیس برمیگرده.
    سپاس فراوان بابت هر آنچه که از شما آموختم.

  • شهرزاد گفت:

    درس خیلی خوبی بود محمدرضای عزیز. مرسی که به ما هم گفتی.
    من هم یه چنین قانونی با یه جمله ی دیگه، برای خودم دارم که توی شرایط سخت که احساس میکنم دارم کم میارم (چه مثلا شرایط جسمی توی ورزش یا … یا توی شرایط روحی …) که تو اون لحظات به خودم میگم و خیلی بهم قدرت میده.. و اون جمله اینه: “مقاومت کن. مقاومت کن….”
    این جمله رو از یه فیلمی که خیلی قدیما وقتی بچه بودم تلویزیون نشون میداد و متاسفانه اسم فیلمش هم یادم نیست، الهام گرفتم. فقط یادمه که یه مردی تنها توی کولاک و برف و سرمای خیلی بدی گیر افتاده بود و موها و ریش و سبیلش همه پر از بلورهای یخ شده بود و میخواست از سرما خوابش بگیره واگه می خوابید میمرد… هیچکسی هم نبود به دادش برسه. دستهاشم یخ زده بود و فقط یه جعبه کبریت توی جیبش داشت و هرچی میخواست روشنشون کنه و آتیش روشن کنه هم دستهاش توان نداشت و هم کبریتها خیس شده بودن. خلاصه توی این شرایط سخت فقط مرتب به خودش میگفت: “مقاومت کن مت. مقاومت کن.”(اسمش “مت” بود اگه اشتباه نکنم)… و همین جمله توی اون شرایط سخت، بهش قدرت داد و تونست دوام بیاره… بعد هم نجات پیدا کرد… و از اونموقع این جمله ی جادویی ش توی ذهن من حک شده ….

    • زهرا گفت:

      به من خیلی کمک کرد…از روزی که این پستو خوندم به خودم قول دادم هر وقت خیلی خسته بودم و دخترم اومد سراغم که باههم حرف بزنه یا باهاش ی بلزی کوچیک ۵ دقیقه ای کنم و من از فرط خستگی و بی حوصلگی دنبال ی گوشه دنج میگردم ی تلنگر به خودم بزنم و بگم مامان یک گام بیشتر
      مرسی محمدرضا

  • Mah گفت:

    سلام
    چقدر خواندن مطالب اين وبلاگ برايم لذت بخش است.
    اين عملكرد شما كه سعي ميكنيد از تك تك تلنگرهايي كه در زندگيتون اتفاق افتاده در جهت رشد تون استفاده كنيد و به راحتي از كنارشون رد نشيد يكي از بزرگترين درس هايي هست كه من سعي ميكنمممممم كه در جهتش حركت كنم.
    خيلييييييي ممنون كه براي ما هم مينويسيد.

  • mohammadreza گفت:

    سلام استاد عزيز :
    باز هم نوشته اي ارزشمند از شما برايم خاطره اي را تداعي كرد كه :
    در زمان كنكور زماني كه نيمي از زمان كنكور گذشته بود سر كلاس دين و زندگي بودم ، كه خستگي باعث شده بود كه به درس توجهي نداشته باشم. استاد گفت : ( محمدرضا بدو هر وقت خسته شدي راه برو ) در آن روز درس را نفهميدم ولي درس زندگي را فهميدم.
    اسناد عزيزم هميشه سلامت و شاد باشي.

  • مريم گفت:

    مطلب خوبي بود ممنون. سعي مي كنم من هم از امروز اين قانون رو توي زندگيم رعايت كنم.
    خاطره اي دارم كه شايد بي ارتباط با اين قانون هم نباشه.
    چند سالي بود كه زندگيم فراز و نشيب زيادي به خودش مي ديد و خسته م كرده بود. بهمن ٩٢ بود كه خستگي از پا درم آورده بود و تصميم داشتم يه جوري تمومش كنم زندگي رو. اما به خودم گفتم تا آخر سال صبر كن اين دو سه تا كار نيمه تمام رو هم تمام كن بعد اگر خواستي اون موقع تمومش كن. همين شد كه موندم و الان پر انرژي تر از هميشه مشغول زندگيم.
    اين مطلب رو كه خوندم ياد اون موقع افتادم و انگار تمام كردن كارهاي نيمه كاره يه جورايي همون يك گام بيشتر بود و براي زندگي من كه فوق العاده موثر بود.
    باز هم ممنون. و مرسي از اينكه هستين و مي نويسين.

  • سمیرا گفت:

    سلام استاد
    خسته نباشید
    مثل همیشه واقعا عالی و تاثیر گذار بود. از این خوشم می آید که از کنار هر گفته ای راحت نگذشته اید. برخلاف خیلی ها بیخیال حوادث، رویداد ها، شنیده ها و دیده های اطرافتان نیستید. این رفتار از نشانه های افراد خردمند است. خوشحالم که گفته های چنین فردی را میخوانم.

  • علیزاده گفت:

    سلام خیلی زیبا و کاربردی بود.
    ممنونم که تجربیات خودتان را در اختیار ما میگذارید.
    با ارزوی موفقیت روز افزون برای شما.

  • مژده گفت:

    سلام،

    من فکر می کردم از پارسال با شما آشنا شدم و از نوشته ها و فایل های صوتی شما استفاده می کنم. امروز فهمیدم که من از سال ها پیش از مطالب شما استفاده کردم؛ وقتی تو دوران لیسانس کار با انسیس رو شروع کردم و کتاب شما کتابی بود که خیلی به ما کمک کرد.

  • محمد مجتبی کامل منش گفت:

    و اگر اون گام آخر و نذر دیگران کنیم…

  • reza گفت:

    سلام
    امروز داشتم رادیو گوش میدادم ،گوینده یه جمله ای گفت که برام خیلی جالب بود :”یک ساعت صحبت با یک انسان فرزانه ،بهتر از هزاران ساعت مطالعه در تنهایی است.”معنای این جمله رو با مطلبی که امروز ،از شما خوندم، بیشتر درک میکنم و بدون اغراق احساس میکنم با رعایت همین یک نکته شاید هزاران ساعت جلو بیفتم.
    ممنون

  • صادق گفت:

    متن زیبائی بود. در ورزش هم همینطور است، مربیان میگن که بعد از اینکه کاملا خسته شدی اگه ورزشت را ادامه بدی ماهیچه ها رشد میکنن

  • احسان م گفت:

    من وقتی میخواستم پیاده برم خرید در راه برگشت وقتی نزدیک خونه میشدم و دستم خسته شده بود و میخواستم نایلکسهای خرید را از این دست به اون دست بدهم از این قانون استفاده میکردم (البته آنرا برای خودم به شکل قانون درنیاورده بودم) فقط به خودم میگفتم فقط صد متر دیگه مونده تحمل کن الان میرسیم! حتی اگر جایی تو این صد متر هم از خستگی نایلکسها را روی زمین میگذاشتم باز هم چندین متر بیشتر از آن نقطه‌ایی که فکر میکردم خسته شدم و دیگه نمیتونم رفته بودم و کم کم توی ذهن‌ام این مطلب جا می‌افتاد که وقتی خسته هستم هنوز انرژی برای ادامه دادن دارم

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser