نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: بهداد
پیش نوشت یک – در گذشته مطلبی نوشته بودم که عنوان آن چنین بود: هیچ کس از متوسط اطرافیانش چندان فراتر نمیرود. آن مطلب در شکل کوتاه در دیرآموختهها و به طول و تفصیل در روزنوشتهها، مورد اشاره و مورد بحث قرار گرفته. اگر دوستی آن مطلب و بحثها و حاشیههایش را ندیده، شاید محتوای آن بحث به اتلاف چند دقیقهای که صرف مطالعهاش میشود بیرزد.
پیش نوشت دو: عنوان این مطلب را از دن پریستلی نویسندهی کتاب Oversubscribed وام گرفتهام که اصطلاح Famous for Few یا FfF را خلق کرده و مورد استفاده قرار داده است.
البته دن پریستلی این مفهوم را بیشتر به عنوان نامی زیبا برای همان مفهوم کلاسیک Niche Marketing (بازاریابی برای یک گوشه یا یک زیرمجموعه خاص از بازار) به کار میبرد و من آن را اینجا در فضایی دیگر و با معنایی دیگر مورد استفاده قرار میدهم. اما به هر حال به نخ کشیدن این سه واژه و ساختن ترکیب زیبای Famous for Few کار زیبا و ارزشمندی است و انصاف نیست نام کسی که این ابتکار را به خرج داده، در میان بحثهای من گم شود.
پیش نوشت سه: آنچه اینجا مینویسم گزارش یک تجربه شخصی است و نه الزاماً یک توصیه. اما توصیهای که باور جدی من است و تجربههای متعدد و زیاد در زندگی خودم و مشاهده و مداقّه در زندگی اطرافیانم، آن را به یکی از باورهای ریشهایام تبدیل کرده است.
اصل حرف:
بهداد جان.
احتمالاً خودت اولین تماس و تعاملت با من را یادت هست.
سال ۹۲ بود.
آن زمان صفحه تکنولایف را فکر کنم با همین عنوان سخنان ماندگار یا چیزی شبیه این، در فیس بوک داشتی و اتفاقاً بسیار پرمخاطب هم بود (فکر میکنم چند صد هزارتایی بود).
جملات جذاب یا آموزنده یا حرفهای بزرگان را در آن مینوشتی تا به نوعی مخاطبانت با Technolife.ir آشنا شوند.
من هم آن زمان صفحهای در فیس بوک داشتم به نام mrshabanali که نسبتاً کوچک و خلوت بود و حدود ۲۰ هزار فالور بیشتر نداشت.
یادم هست به من پیام دادی (بدون اینکه اسمت را بدانم) که میخواهی از یکی از جملات من در صفحهات استفاده کنی و برایم نوشتی که چون بعد از معرفی من، احتمالاً افراد زیادی به صفحه شما سر میزنند، بهتر است در بالای صفحه معرفی از خودتان داشته باشید. اینکه که هستید و چه کار میکنید. شما فقط نوشتهاید محمدرضا شعبانعلی.
هنوز هم خوشحالی دیدن پیامت را به خاطر دارم. فکر کردم چقدر مشهور شدهام که صفحهی تکنولایف (که خودم از خوانندگانش بودم) میخواهد جملهای از من را نقل کند.
نوشته بودی ساعت ۱۰ شب جمله را بازنشر میکنی.
آن زمان من هنوز مفهوم تقویم محتوا را نمیفهمیدم و نمیشناختم و برایم عجیب بود که یک نفر، تا این حد در کارش حساب و کتاب دارد.
هیچوقت دوست نداشتم بالای صفحهام غیر از محمدرضا شعبانعلی چیزی بنویسم. اما وسوسهی تو، چیزی نبود که به سادگی بتوانم از آن بگذرم و میترسیدم که اگر چیزی ننویسم، تو پشیمان شوی و جملهای از من نقل نکنی.
خلاصه، با اکراه و سختی، بالای صفحهام نوشتم: معلم و نویسنده در حوزه مذاکره و کسب و کار
هنوز هم حس خوبی ندارم که چطور آن روز به معرفی کردن خودم وسوسه شدم.
آن هم من که امروز، نه تنها برای روزنوشته، برای متمم هم، اجازه نمیدهم یک بنر منتشر شود و علاقمند هستم که در خلوت و آرامش کار کنم.
بگذریم.
شب از ساعت ۹ تا ۱۰، دهها بار صفحه تو را چک کردم و خوشحال شدم که اسمم و حرفم را دیدم. بعد هم از ده تا یازده، ۱۰ بار دیگر چک کردم که ببینم آیا هنوز هست؟ یا پشیمان شدهای و آن را برداشتهای.
تجربهی جالبی بود. نمیتوانم آن را فراموش یا انکار یا پنهان کنم.
بگذریم.
این مقدمه را گفتم که بگویم نخستین تجربهی آشنایی من با تو، اگر برای تو عادی یا تکراری بوده، برای من جدید و به یادماندنی بود.
گسترش فضای وب و شبکه های اجتماعی در ایران و انتشار فایل های رادیو مذاکره (که طبیعتاً مانند هر محتوای دیگری در فضای مجازی، به صورت تصاعدی رشد میکرد و میکند) وضعیت من را به سرعت تغییر داد.
قبل از آن، صرفاً مدیران کسب و کارها و برخی مسئولین و کسانی که در خدمتشان بودم (و یا دانشجویانی که در دانشگاهها وادار میشدند کتابهایم را بخوانند و تحمل کنند) من را میشناختند و پس از آن، دانلودهای میلیونی فایل های رادیو مذاکره چالشهای کاملاً متفاوتی را برایم ایجاد کرده بود. آن قدر که دنبال راهکاری بودم که این فایلها این قدر دانلود نشوند و سایت تا آن حد بازدید نشود. هنوز هم تیم فنی حرفهای کنارم نداشتم و وقتی سایت زیر فشار بازدید کند میشد، جز ارسال چک های میلیونی برای شرکت تامین کننده هاست راهکار دیگری بلد نبودم.
از ۸۴ که معلمی را در کنار کسب و کار و مذاکره قراردادهای بین المللی برای شرکتها شروع کردم تا ۹۰ که وبلاگم بسته شد و از ۹۰ که سایت خودم را فعال کردم تا ۹۲ که روند فعالیت مجازیام آهسته و پیوسته بود و از ۹۲ تا ۹۳ که دوران رشد عجیب فعالیتهایم بود و از ۹۳ تا امروز که کلاس را کنار گذاشتم و از ۹۴ که سمینار را کنار گذاشتم تا امروز که یک سالی است جز برای معدود فعالیتهای کاری داخل یا خارج ایرانم کسی را نمیبینم و از مردم دوری گزیدهام، دوره های بسیار متفاوتی را تجربه کردهام.
حاصل تمام آن سالها در همان جملهای بود که ابتدای متن به آن اشاره کردم: هیچ کس از متوسط اطرافیانش چندان فراتر نمیرود.
نمیتوانی در میان کسانی باشی که هر روز، به دنبال راه جدیدی برای عقد یک قرارداد (که شایستگی آن را ندارند) باشند و خودت را با این بحث که من به هر حال کارشناس هستم، دلخوش کنی.
دیر یا زود، تو هم به متخصص عقد قراردادهای بدون شایستگی تبدیل میشوی و هر چه در کار خودت متعهدتر باشی، در این فساد جدید متخصصتر.
نمیتوانی در میان کسانی باشی که هر روز، در پی نابود کردن رقیب خود هستند و برای داشتن مرتفع ترین ساختمان شهر، به جای آنکه سنگی بر سنگی بگذارند، به خانهی دیگران سنگ میزنند، اما ذهنت را برای ساختن و رشد کردن پرورش دهی و تربیت کنی.
نمیتوانی مهمانیهای آخر هفته بروی و در میان حرکت چابک دختران و پسران لا به لای پرتوهای نور و دود سیگار، ژست های فلسفی بگیری و از اپیکور بگویی و احساس کنی که تافتهای جدا بافتهای.
نمیتوانی پیمانکار شرکتی باشی که بیاخلاقی در آن رسوخ کرده و بگویی من میکوشم که در قلمرو خود، اهل اخلاق بمانم.
مثالهای کوچکترش را بگویم.
نمیتوانی کتابخوان باشی و دوستانی داشته باشی که کتاب نمیخوانند. حتی اگر با شور و شوق، برایت کف بزنند و خواندنهایت را تشویق کنند.
چون دیر یا زود، میبینی آنقدر از آنها جلوتری که حتی نخواندن هم، موقعیت تو را در میانشان تضعیف نمیکند و کم کم، در نقل جملهها و حرفها و عقیدهها و تحلیلها، چندان به مغز خودت فشار نمیآوری. دیگر مهم نیست که آن حرف را سارتر گفته بود یا فوکو. دیگر مهم نیست که بوریحان متقدمتر بود یا بوعلی.
هر چه بگویی، آنها تفاوتش را نخواهند فهمید و تو همچنان شمع انجمن میمانی و احساس غرور و افتخار میکنی.
خلاصهی همهی این حرفها، آن بود که قبلاً هم بارها گفتهام و شنیدهای که ظاهراً انسان، چندان از متوسط اطرافیانش فراتر نمیرود.
اگر بخواهم به زبان ریاضی بگویم، اگر زمان را به سمت بینهایت میل دهیم، انسان دقیقاً در نقطهای برابر متوسط اطرافیانش خواهد بود و فراتر رفتن از متوسط اطرافیان، دولت مستعجلی است و دیر یا زود، آنها تو رو دوباره به میانهی خود میکشند.
در اینجا انتخاب طبیعی (به تعبیر داروین) بهترین استراتژی است.
اینکه همیشه اطرافیانت را بازبینی کنی و ببینی که پایینترین آنها کیست. بیرحمانه است. اما باید از بودن با او دل بکنی.
البته منطقی است که قبل از آن، جایگزین یا جایگزینهایی را به اطرافیانت بیفزایی.
اما در این میان، اگر خودت به اندازهی کافی برای رشد و بالا رفتن نکوشیده باشی، آن گزینههای تازه و بهترند که در انتخاب طبیعی حذف خواهند شد.
دوست یا دوستانی را به جمع اطرافیانت میافزایی و آنها بعد از مدتی، میبینند که با تو و دوستانت راحت نیستند. کم کم جدا میشوند و دوباره بازی تکرار میشود.
این مرام ماندن با دوستان به نظرم، بیشتر ریشه در غرایز حیوانی ما و میل به زندگی گله وار یا قبیلهای دارد.
اگر قرار است با دوستانمان بمانیم، آنها نیز باید بکوشند تا به سطحی برسند که بتوانند کنار ما بمانند و به شکلی متقابل، ما هم اگر دیدیم که توسط آنها – به جرم رشد نکردن و سستی – کنار گذاشته شدهایم، باید سرنوشت محتوم خود را بپذیریم.
تا اینجا تکرار دوبارهی حرفهایی بود که همیشه گفتهام.
طبیعتاً توسعه تکنولوژی، شکلهای دیگری از اطرافیان را هم ایجاد و تعریف کرده است.
اکانتهایی که فالو میکنیم، کانالهایی که عضو هستیم، سایتهایی که میبینیم، مجلههایی که میخریم، همه و همه، بخشی از همان اطرافیان هستند که در دنیای جدید، در شکلی متفاوت از شکل سنتی گوشت و استخوان در اطراف ما قرار میگیرند و کنار ما زندگی میکنند.
باور جدیدی که طی سالهای اخیر در تایید و تکمیل حرف قبلیام به آن رسیدهام این است که:
در مورد اینکه چنین پدیدهای که من ادعا میکنم وجود دارد از طریق چه مکانیزمهایی محقق میشود، حرفهای زیادی میتوان زد.
اجازه بده برخی از آنها را بگویم:
اول اینکه ما انسانیم و گریز از بسیاری از محدودیتهای انسانی برای ما امکان پذیر نیست.
یکی از محدودیتها هم این است که انتظار ما از خودمان، تا حد زیادی بر اساس انتظاری که دیگران از ما دارند شکل می گیرد.
در گذشتههای دور، تو میتوانستی حرف بزنی و حرف مردم را نشنوی. تو میتوانستی کتاب بنویسی و نظر خوانندگانت را ندانی. تو میتوانستی سخنرانی کنی و نظر و به قول امروزیها، کامنت شنوندگان را نشنوی.
اما دنیای امروز، آن شرایط را دگرگون کرده است.
بخواهی یا نخواهی، وقتی پست مینویسی، وقتی مقاله مینویسی، وقتی مطلبی روی توییتر یا اینستا یا تلگرام میگذاری، مستقیم و غیر مستقیم نظر دیگران را خواهی شنید.
اگر از مولوی تعبیری را به عاریه بگیرم (چنانکه فکر میکنم قبلاً هم این تعبیر را به کار بردهام)، اینجا خطیب صید مخاطب میشود و ماجرای صید در پی صیاد به یکی از عمیقترین و اثرگذارترین شکلهایش، قابل مشاهده است.
مکانیزم دوم اینکه همهی ما، تا حدی در انتخاب اینکه چه کسانی ما را بشناسند، اختیار داریم.
همهی آن بحثهایی که در تاریخ در مورد جبر و اختیار گفتند و این فیلسوفان بدبخت، آن بحث بدیهی را نفهمیدند یا نخواستند بفهمند، در اینجا هم مصداق دارد.
ممکن است کسی بگوید انتخاب آنها که مرا میشناسند تا حد زیادی خارج از اختیار من است. فرد دیگری مثل من، بگوید تا حد زیادی در اختیار است.
اما به هر حال، وقتی من انتخاب میکنم که در اینستاگرام باشم یا نباشم، وقتی انتخاب میکنم که کسی را بلاک کنم یا نکنم، وقتی انتخاب میکنم که سایتم را از طریق گوگل یا معرفی دوستان پیدا کنند یا بنر تبلیغاتی در یک سایت خبری، وقتی که انتخاب میکنم اکانتم خصوصی باشد یا عمومی، وقتی انتخاب میکنم که برای سخنرانی به چه شهرهایی مسافرت کنم و به چه شهرهایی مسافرت نکنم، وقتی انتخاب میکنم که چه کسانی در زیر نوشتههایم کامنت بگذارند و چه کسانی نگذارند (و دهها مورد مشابه دیگر)، وقتی انتخاب میکنم که فقط در اینستاگرام باشم یا در تلگرام هم کانال داشته باشم، وقتی تصمیم میگیرم که مخاطب اینستاگرامی را به تلگرام کیش کنم یا نکنم یا مخاطب تلگرامی را به سمت اینستاگرام فشار دهم یا ندهم (اگر لغتهایم مودبانه نیست، لطفاً بخوان: Putting the audience through the other media channels) به نوعی در حال انتخاب کردن کسانی هستم که من را میشناسند.
پس وقتی شناسندگان خود را انتخاب میکنی، به تدریج رفتارهایی را هم انتخاب میکنی که بتوانی آن افراد را هدف قرار دهی و به دایرهی شناسندگان خود جذب کنی یا در دایره شنوندگان خود حفظ کنی.
اگر حرفهای من کمی تلخ به نظر میرسد، کافی است محدودیت عمر را در نظر بگیری.
اگر عمر نامحدود بود، میتوانستیم از این همه انتخاب بگریزیم. اما اکنون چنین چارهای نیست.
دوستی برایم پیغامی فرستاده بود که: محمدرضا. حرفهایم را گوش کن. اگر درست بود بگو درست است. اگر غلط بود بگو غلط است.
برایش نوشتم: عزیزم. همین حرفت غلط است.
عمرم مفت نیست که مزخرفات تو را گوش بدهم و بعد بگویم غلط است. برو جای دیگری غلط بکن.
انقدر حرفهای درست یا با احتمال درستی بالا در دنیا هست که اگر تا آخر عمر آنها را بخوانم و بشنوم فرصت ندارم.
آن زمان هم که میگفتند حرفهای همه را بشنوید و به دنبال احسن آنها بروید، حرف انقدر زیاد نبود عزیزم.
الان باید اول از میان اقوال، قولهایی را که متین (به معنای مستدل و مستحکم) بودن آنها محتمل میرود را انتخاب کنی و سپس در آن زیرمجموعه به سراغ بازی حسن و احسن بروی.
دوست و استاد عزیزم مک لوهان (که اگر چه مکتبش با دوست و استاد عزیز دیگرم نیل پستمن تعارضهایی دارد، اما خدمت هر دو بزرگوار، شاگردانه ارادات دارم) مفهوم Tribe (قبیله) را به زیبایی شگفت انگیز به عنوان یکی از ساختارهای مهم تاریخ بشر مطرح کرد.
مفهومی که بعداً ست گادین هم از او به عاریت گرفت و با شرح و بسط بیشتر، در کتاب Tribe خود مطرح کرد.
مک لوهان توضیح میدهد که انسانها به Tribalization یا قبیلهای شدن علاقه زیادی دارند.
اما وقتی رسانههای جدید خلق میشوند، انسانها Detribalize میشوند.
قبیله زدایی روی میدهد. دیگر خواهر یا برادر من که همخون و همخانه من است، الزاماً عضو قبیلهی من نیست.
او تلویزیون میبیند. روزنامه میخواند. به سایتهای اینترنتی دسترسی پیدا میکند و باورها و نگاه و نگرشش، از نگاه قبیله فاصله میگیرد.
مک لوهان، در ادامه توضیح میدهد که با بسط و نفوذ هر رسانه، قبیله های جدیدی شکل میگیرند که آن مقطع را Retribalization یا قبیله زایی (أر مقابل قبیله زدایی) نامگذاری میکند.
اگر چه مک لوهان در زمان ظهور نخستین تلویزیونهای رنگی حرف میزد و مصداق رسانه تعاملی را نمیدانست، اما زمانی که از دهکده جهانی حرف زد توضیح داد که در آن زمان، احتمالاً رسانه در جیب شکل میگیرد و تعامل جیبی هم وجود خواهد داشت.
مک لوهان در کتاب جنگ و صلح در دهکده جهانی، انبوهی از پیش نگریهای بزرگ را مطرح کرده است. اما باید بپذیریم که آن بزرگ، که پنجاه سال قبل از امروز و بیست سال قبل از ظهور اینترنت حرف میزد، نکتهی کوچکی را از نظر دور داشته است.
او عموماً فکر میکرد که در شبکه جهانی، تعدادی از ما به گره های کلیدی تبدیل میشویم و عدهی بسیار زیادی، صرفاً دریافت کننده رسانهها باقی خواهند ماند. به عبارتی، فکر میکرد یک یا ده یا صد یا هزار یا ده هزار نفر، قبیله های بدون مرز جدید را خواهند ساخت.
او فکر نمیکرد که یک زمان، هر یک از ما فکر کنیم که یک رسانهایم (و چه خوشحال میشد اگر میدانست چنین حرفهایی که آن زمان دیوانگی میخوانندش، این روزها ورد زبان آورگان کوچه و خیابان نیز هست).
آیا این مسئله مهم است؟ آیا تغییری ساختاری در نگرش ما به جهان اطراف ایجاد میکند؟
احساس من این است که مهم است. و اتفاقاً تغییر هم ایجاد میکند.
قبیله، فقط با رشد کردن و زاد و ولد بزرگ نمیشد. قبیله با مرز ساختن، هویت پیدا میکرد.
قبیله اجازه نمیداد که دخترش یا پسرش، با دختر یا پسری از قبیلهی دیگر ازدواج کند.
قبیله، رویای بزرگ شدن نداشت. رویای حفظ قبیله اولویت اول آن بود.
این روح واحد، چنان در ذهن و جان تک تک اعضای قبیله ریشه دوانده بود که اگر از قبیلهی تو، کسی عضوی از قبیلهی من را میکشت، ما به خونخواهی عضو دیگری از قبیلهی تو را میکشتیم و این برای من و برای تو، قابل درک و پذیرش بود. حرفی که انسان مدرن، با تلاش بسیار میتواند آن را بفهمد و شاید بپذیرد.
قبیله را جمعیت قبیله نمیساخت. بلکه مرزهای قبیله میساخت و همهی آنهایی که عضو قبیله نبودند.
قبیله را در یک جامعهی صد هزار نفری، فقط با هزار نفر عضوش نمیشناختند. بلکه با نود هزار نفری که عضوش نبودند میشناختند.
مک لوهان، که به زیبایی Retribalization را پیش بینی کرده بود، فکر نمیکرد که قبیله های جدید، در این دنیای بدون مرز، به دنبال گسترش دائمی تا آخرین مرزهای قابل تصور باشند و هر یک رویایشان قبلیهای به وسعت زمین و برای همیشهی زمان باشد.
مک لوهانی دیگر باید بیاید و به ما بیاموزد که به مرزها احترام بگذاریم و بدانیم که عظمت، به وسعت نیست.
حالا اجازه بده به همان تعبیر اولم برگردم.
امروز Famous For Few یکی از استراتژیهای موفقیت و رشد و آرامش نیست. شاید بتوان گفت تنها استراتژی است.
شهرت در میان یک اقلیت.
دلیل ندارد که من تلاش کنم تا هفتاد میلیون نفر یا هفت میلیارد نفر من را بشناسند و من در میانشان مشهور باشم.
مشهور بودن در میان ده نفر یا پنجاه نفر یا پانصد نفر کافی است.
به شرطی که از تمام دانش و نگرش و تجربه و ابزار خودم استفاده کنم تا آن جامعهی کوچک را خودم انتخاب کنم و شکل دهم.
آن روز که نوشتم هدف من خدمت کردن نیست و فقط خودخواهانه برای خودم مینویسم و میخوانم، و یکی از بچهها نوشت: ما هم خودخواهانه برای خود میآییم و میخوانیم، نفس راحتی کشیدم. چون دیدهام که همکاران معلمم که جامعهی مخاطبانشان را گسترده گرفتهاند، چگونه ریاکارانه به پای بوس مردم افتادهاند و هر روز هر کاری که میکنند، بر چسب خدمت میزنند. فقط مانده که دستشویی رفتنشان را به عنوان خدمت، به من و شما نفروشند.
آن روز که یکی از بچهها نوشت هر روز به نوشتههایت سر میزنم چون میدانم حرف تازهای داری، نفس راحتی کشیدم.
چون فهمیدم که انتظار میرود هر شب بیشتر از قبل بیدار بمانم و بیشتر بخوانم و حرف تازهای داشته باشم.
اگر میگفتند با خاطرات حرفهای قدیمیات دلخوشیم، خجالت میکشیدم و میفهمیدم راه را نادرست رفتهام.
افتخار میکنم که به ندرت در کامنتها از رادیو مذاکره و فایلهای صوتی آن میشنوم. چون مخاطبانی دارم که حرفهایم، به همان سرعت که برای خودم میمیرند، برای آنها هم میمیرد و به سراغ دنیای جدید و حرفهای جدید و رویاهای جدید میروند.
افتخار میکنم که امروز، وقتی پیام شخصی دوستی را در متمم دیدم که در مورد تفاوت بازاریابی درونگرا و مبتنی بر مجوز مطلبی را فرستاده بود و خطایی را تذکر داده بود، دیدم از دو سال پیش که فکر میکردم در مطرح کردن این حرفها تنها هستم و مخاطبی برای آنها نیست، راه زیادی طی شده که امروز، از همان آشنایانم، کسی بهتر و عمیقتر از من آن حرفها را میفهمد و ایراد منطقی حرفم را از من میگیرد.
بهداد. اگر این روضهی طولانی را خلاصه کنم میخواهم بگویم:
در نگاه من، سه دسته آدم میتوانند آیندهی ما را شکل دهند:
دستهی اول، آنها که در اطرافم هستند. چون قرار است پلهی رشد فهم و آگاهی من باشند و نمیتوانم چندان فراتر از آنها بروم.
دستهی دوم، آنها که من را میشناسند. چون انتظار آنها از من، رفتار من را شکل میدهد.
دستهی سوم، آنها که من ایشان را میشناسم و آنها من را کمتر میشناسند یا نمیشناسند. چون اینها احتمالاً رویای آیندهی من را شکل میدهند.
دستهی دوم را میتوان از میان زندگان انتخاب کرد. اما در دستهی اول و سوم، مرگ و زندگی جایگاهی ندارد.
پی نوشت: اینها را برایت نوشتم چون لذت بردم که دیدم از کاهش بخشی از مخاطبانت به قیمت افزایش کیفیت آنها راضی بودی. گفتم من هم کمی برایت درد و دل بنویسم و شاید حالا بهتر بتوانی حس کنی که از برگزار نکردن سمینارهای عمومی، چه احساس خوبی دارم و چه هزینهی اندکی را (شاید در حد چند صد میلیون تومان پول) برای چنین دستاورد بزرگی پرداخت کردهام.
محمدرضای نازنینِ من
نمیدونم از نظرِ تو این خوبه یا بد، که من برگشتم به عقب و دارم دوباره نوشتههای نود و پنجِ تو رو میخونم، اما این کلمات هرچند قدیمی، هنوز برای من کار میکنن.
دوسِت دارم و یادآوریِ هرروزهی بودنت، بیشک برای من تسلیبخشترینه.
[…] پاسخ در یک نکته مغفول است. نکتهای که شاید آنقدر بدیهی است که هیچکدام از ما آنرا هرگز جدی نمیگیریم: «تربیت مخاطب» و «شهرت در میان اقلیت». […]
[…] زمانی که محمدرضا «شهرت در میان یک اقلیت» را نوشت، آن را به صدها انسان مستعد و خوشذوق معرفی […]
[…] مثل آدمیان، دایرهی مشخصی از مخاطب را انتخاب کنند. شهرت در میان اقلیت یک استراتژی بسیار ارزشمند است. هوسِ همه یعنی رسیدن به […]
[…] شهرت در میان اقلیتی درست رو انتخاب […]
[…] محمدرضا شعبانعلی شهرت در میان یک اقلیت را برای بهداد مبینی نوشت، حس کردم بهترین مقالهای که […]
[…] آگاه است. همان تلههایی که محمدرضا شعبانعلی در مطلب شهرت در میان اقلیت بدین صورت مطرح کرده و برایتان تیتروار […]
فکر میکنم یکی از سختترین چالشها رو در این خصوص، معلمها داشته باشند…
درود بر محمدرضا ی عزیز
تقریبا سعی می کنم همیشه اینجا رو چک کنم،ولی خب کم پیش میاد حرفی برای گفتن داشته باشم،این سری وقتی صحبت هاتون با بهداد رو خوندم و در ادامه کامنت ها رو،ذهنم درگیر انتخاب هایی شد که تا حالا داشتم.اشتباهاتی که مرتکب شدم و کتاب هایی که روخونی کردم!
الان حسی دارم که نیازش داشتم