درست یادم نیست که کجا خواندم، اما یادم هست که خواندم: «عمدهی چیزهایی که یاد میگیریم، نامی جدید برای یک آموختهی قدیمی است» و البته در ادامه توضیح داده بود که: «این اصلاً چیز بدی نیست. چون قوانین و چارچوبهایی که بر اساس آنها میتوان کار و زندگی کرد، خیلی زیاد نیستند. فهم آنها هم چندان دشوار نیست. چالش جدی این است که لباسی زیبا و چشمنواز بر تن آنها کنیم تا وقتی پیش چشم ما راه میروند، بتوانند دل از ما بربایند».
وقتی که اینشتین از زندگی حرف میزد و آن را به رکاب زدن یک دوچرخه تشبیه می کرد و میگفت: هر زمان از رکاب زدن دست برداریم، تعادل خود را از دست میدهیم و زمین خواهیم افتاد، حرف جدیدی نزد. اما نام جدیدی بر روی قانون قدیمی زندگی گذاشت: تلاش و کوشش و مداومت.
مک لوهان، که دوست دوست داشتنی من است، میگفت: رسانه یک اسم است. همهی اینها مصداقهای مشابهی از تکنولوژی هستند. اما گاهی برای جلب توجه بیشتر نامهای خاصی روی بعضی تکنولوژیها میگذاریم. وگرنه تیر و کمان به همان اندازه رسانه است که رادیو!
خلاصه اینکه من هم چند وقت پیش، در جلسهای با یکی از دوستانم نام جدیدی برای یک مفهوم قدیمی شنیدم که لباسی زیبا و دلنواز بر تن مفهومی قدیمی شد و باعث شد که برخی مفاهیم استراتژیک، در ذهنم جایگاه بهتری پیدا کنند.
او میگفت:
دوستی داشتم که همیشه با خودش شطرنج بازی میکرد. گوشهی اتاق پذیراییاش، میز شطرنجی گذاشته بود و میرفت و میآمد و متفکرانه به صفحه نگاه میکرد و بسته به اینکه نوبت کدام رنگ بود، مهرهای را تکان میداد. من همیشه از او میپرسیدم که: من یک چیز را نمیفهمم. تو چه زمانی احساس برد میکنی؟ چه زمانی از باخت خود ناراحت میشوی؟ دلت بیشتر پیش سیاه است یا سفید؟ چون اگر دل به رنگی باخته باشی که ناخودآگاه، زمین بازی را به او خواهی باخت و اگر هر دو رنگ را به یک اندازه دوست بداری که هیچ حرکتی، حال و روزت را بهتر نمیکند! همانقدر که در یک زمین میبری در زمین دیگر میبازی.
او برایم توضیح داد که: خیلی از تصمیمهای کار و زندگی از جنس شطرنج بازی کردن با خود است. وقتی دو هدف متضاد را تعقیب میکنیم، در واقع به شطرنج بازی با خودمان مشغول شدهایم.
او مثالهایی از دنیای کسب و کار داشت. مثلاً وقتی که یک شرکت، عرضهی دو برند مشابه را – که میتوانند رقیب هم در بازار باشند – بر عهده میگیرد. ممکن است مدیری فکر کند: نه! اینها کسب و کارهای مختلف هستند، من برای هر دوی آنها وقت میگذارم و به هر دوی آنها به صورت مشابه تزریق مالی انجام میدهم و اجازه میدهم که فضایی ایجاد شود که مشتریان، احساس کنند حق انتخاب دارند و من خیالم راحت باشد که در هر صورت، در زمین من بازی میکنند.
اگر وقت و زمان ما نامحدود بود، ممکن بود این دیدگاه قابل توجیه باشد. اما وقتی زمان و عمر محدود است، هر بار که یک دقیقه برای یکی از پروژهها وقت میگذارم – وقتی که میشد برای پروژهی دیگر بگذارم – در واقع مهرههای سفید را به ضرر مهرههای سیاه حرکت دادهام یا برعکس.
اگر بودجهی ما نامحدود بود، ممکن بود این دیدگاه قابل توجیه باشد. اما وقتی بودجه محدود است، هر بار که یک ریال برای یکی از پروژهها وقت میگذارم، یک ریال را از پروژهی دیگر میزنم و به آن اختصاص میدهم. پس باز به شطرنج بازی با خودم نشستهام.
تازه! اگر بودجه و زمان هم نامحدود بود، بازار محدود است. معلوم نیست که من مشغول چه کاری هستم. شاید موارد استثناء وجود داشته باشند، اما در عمدهی موارد، من صرفاً دارم مشتریان موجود را از یک جیب به جیب دیگر جابجا میکنم!
پیدا کردن استثنا بر نگرش شطرنج بازی با خود، کار دشواری نیست. مثل پیدا کردن استثنا در مورد هر چیز دیگر. اما من که قانون ذهن مصداق یاب را همیشه سرلوحه زندگیم قرار دادهام، به مثالهای نقض فکر نمیکنم. به این فکر میکنم که در اطرافم چقدر دوستان مختلفی را میبینم که به شطرنج بازی با خود مشغولند!
امروز اگر به چند سال قبل برگردم، در جواب دوستانم که مرا تشویق به دکترا خواندن میکردند و میگفتند که میتوانی هم درس بخوانی و هم در دنیای کسب و کار موفق شوی، میگفتم که: این دو هدف، به سادگی در کنار هم جمع نمیشوند. چون وقت زندگی محدود است. هر ساعت از وقتم که به یکی از این دو اختصاص میدهم، راضی شدن به یک گام باخت دیگری است.
حتی همیشه باور داشتهام که ادامه تحصیل و یادگیری علم هم، گاهی شطرنج بازی با خود هستند. آنچه دانشگاه یاد میدهد و آنچه درست و مفید و به روز است و یادگیری آن لازم است بسیاری از اوقات با هم جمع نمیشوند! درست مانند مهرههای سیاه و سفید شطرنج.
وقتی دوستانم به من گفتند که چرا دیگر کلاس برگزار نمیکنی و موازی با فعالیتهای آنلاین، فعالیت آفلاین نداری، شاید پاسخ خوب این بود که: موازی جلو بردن این دو فضا، نوعی شطرنج بازی با خود است و من اهل آن نیستم!
احترام گذاشتن به منتقدان و تلاش همزمان برای رشد و پیشرفت هم، مثال دیگری از شطرنج بازی کردن با خود است و دهها مثال دیگر.
البته میفهمم که بسیاری از مردم، آنقدر ترسو و بزدل و محافظه کار هستند که میخواهند همزمان مالکیت همه مهرهها را داشته باشند تا هر که برد، آنها در سمت او بایستند، غافل از اینکه این بازی عموماً به شکلی فرساینده تبدیل میشود و در نهایت هم با یک تساوی بی خاصیت و دو شاهی که مات و مبهوت، روبروی هم ایستادهاند به پایان میرسد.
وقتی رنگ خودت را انتخاب کردی و مهرههای رنگ دیگر را بیرون ریختی، محکوم به برنده شدن هستی. اما چه باید کرد که این تصمیم ساده، چنان جرات و شجاعتی میخواهد که کمتر کسی میتواند آن را اتخاذ کند. همان مثال قدیمی که میگویند: همه رفتن به بهشت را دوست دارند. اما عموماًٍ دوست دارند بدون عبور از دروازهی مرگ، به آنجا بروند!
دروازههای زیادی از جنس مرگ در زندگی هست که اگر جرات کنیم از آنها عبور کنیم، بهشت آرامش و رضایت و موفقیت را تجربه میکنیم. اما حفظ همزمان خدا و خرما، عموماً از ما مشرکانی گرسنه ساخته است!
پی نوشت: انتظار ندارم کسی که این مفهوم را تجربه نکرده باشد، با خواندن این متن کوتاه من، به آن متقاعد شود. حدسم این است که برخی دوستان، تجربههای مشابهی داشته باشند و این نوشته برایشان صرفاً تداعی خاطرات باشد و برخی دیگر، آن را تجربه نکرده باشند و با وجودی که کلمات این نوشته فارسی است، چیزی از آن نفهمند و نقشهی من با هیچ یک از نشانههای جغرافیای ذهنشان، همخوان نباشد. همانهایی که هنوز هم «تعادل در زندگی» را به مفهوم سنتی آن میفهمند و همچنانکه همچون قحطی زدگان، بشقاب شام خود را در عروسی از همهی خوراکها سرریز میکنند حریصانه میکوشند در این سفرهی بزرگ خداوند، فرصتی را تجربه نشده باقی نگذارند.
اما به هر حال، نتوانستم در برابر نوشتن این ماجرا مقاومت کنم.
آخرین دیدگاه