دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

برای باران (۲): سبک زندگی مناسب یا سبک زندگی مناسب من؟

نوع مطلب: گفتگو با دوستان

برای: باران

پیش نوشت یک: این مطلب، قسمت دوم از بحثی است که قسمت اول آن تحت عنوان جستجوی نقطه تعادل در زندگی منتشر شد. طبیعتاً کسانی که آن مطلب را مطالعه نکرده‌اند، پس از مطالعه‌ی آن، بیشتر و بهتر در فضای این مطلب قرار خواهند گرفت.

پیش نوشت دو: قبلاً کتاب پختستان یا Flatland نوشته‌ی ادوین ابوت را معرفی کرده بودم و در موردش کمی نوشته بودم. مطالعه‌ی آن مطلب هم می‌تواند مقدمه‌ی خوبی برای مطالعه‌ی این نوشته باشد.

ادامه‌ی قسمت اول:

خلاصه‌ی ماجرا این بود که من، یک سبک زندگی جذاب را همیشه در ذهن داشتم و آن، سبک زندگی فرودگاهی بود و به تدریج یکی دو نمونه از افرادی که برایم نماد این سبک محسوب می‌‌شدند را هم دیدم و این تصویر در ذهنم شفاف‌تر شد.

برای رسیدن به آن سبک زندگی تلاش و برنامه ریزی کردم و چند سالی هم گذشت تا آن را به همان شکلی که دوست داشتم تجربه کردم.

اما در این میان، حالم خوب نبود. انرژی و انگیزه چندانی نداشتم.

البته در مورد من، انگیزه نداشتن به معنای کار نکردن و تلاش نکردن نیست. من بی‌انگیزه هم که باشم مثل همیشه تلاش و فعالیت می‌کنم و روزها تا بیست ساعت هم کار و تلاش می‌کنم. بی‌‌‌انگیزه بودنم باعث می‌شود که برای یک کار مشخص انرژی بیشتری صرف کنم.

حتماً تو هم تجربه داری که وقتی انگیزه‌‌ات کم می‌شود، یک روز رفت و برگشت به محل کار که مثلاً قبلاً ۱۰۰ واحد انرژی تو را مستهلک می‌کرد، ۲۰۰ یا ۳۰۰ واحد از انرژی تو را مستهلک می‌کند.

از قدیم بارها و بارها از صفت‌های سیاه و سفید برای نام‌گذاری دو نوع ظهور (یا Manifestation) یک پدیده استفاده کرده‌ام.

فکر کنم اینجا هم بتوان صفت‌های سیاه و سفید را برای متمایز کردن این دو نوع بی‌انگیزگی به کار برد:

بی انگیزگی سیاه، همان است که  دنیا در نگاهت بی‌رنگ می‌شود. بیشتر می‌خوابی تا دنیا را نبینی. کمتر کار می‌کنی تا وقت و توانت را برای دنیایی که دوست نداری تلف نکنی و دیگران هم به سادگی این بی‌انگیزگی را می‌بینند و لمس می‌کنند.

بی‌ انگیزگی سفید هم، ناشی از همان بی‌رنگ شدن دنیاست. اما این بار کمتر می‌خوابی و بیشتر کار می‌کنی و خودت را به هزار فعالیت و کلاس و تفریح سرگرم می‌کنی تا از این حس فرار کنی و کمتر، به یاد پوچی دنیا بیفتی.

به هر حال، آنچه من بعد از رسیدن به سبک زندگی مطلوبم تجربه کردم، بی انگیزگی سفید بود.

کسی از بیرون نمی‌دید. اما خودم حس می‌کردم. از اینکه تنهایی را دوست نداشتم و با آن راحت نبودم. از اینکه مدام دنبال تایید بیرونی می‌گشتم تا دیگران بگویند که چه زندگی خوب و درآمد خوب و رفاه خوبی دارم. تا هر گاه در خلوت خودم، در کیفیت زندگی خود تردید کردم با خودم بگویم: محمدرضا. تو نمی‌فهمی. زندگی‌ات خوب است. فقط فکر کن که چقدر آدم حسرت سبک زندگی تو را دارند.

گاهی اوقات، رعشه به انگشتانم می‌آمد در حدی که نوشتن با قلم که هیچ، با صفحه کلید لپ تاپ‌ هم راحت نبود.

بی انگیزگی سفید – اینگونه که من نام‌گذاری کردم – بر خلاف تصور رایج، حتی میل به مرگ را هم ایجاد یا تقویت نمی‌کند. بلکه ترس از مرگ را افزایش می‌دهد.

مدام با خودت فکر می‌کنی که اگر الان بمیرم چه می‌شود؟ من که هیچ کاری نکردم. هیچ لذتی نبردم. هیچ تجربه‌ی عجیب و شگفتی در دنیا نداشتم. کاش بیشتر زنده بمانم و ببینم بالاخره چه می‌شود. شاید امکانی برای تجربه‌ی فرصت‌های شگفت فراهم شود.

تلاش برای افزایش کمّی سطح زندگی (به معنای افزایش درآمد، بزرگ کردن خانه، ازدواج کردن یا فرزند دار شدن با هدف افزایش تعداد نفرات خانواده) هم می‌تواند از عوارض چنین نگاهی باشد: این سبک زندگی که آن طور که انتظار داشتم جذاب نبود. شاید افزایش سطح زندگی کمک کند (قبلاً مطلبی در مورد تفاوت سبک زندگی و سطح زندگی نوشته بودم).

تا اینجای ماجرا خیلی دردناک نبود.

دردناک این بود که بر اساس معیارهای متعارف جامعه، من یک سبک زندگی کاملاً مطلوب و متعادل را داشتم.

شغل خوب. خانواده‌ی خوب. ارتباط خوب با خانواده. تحصیلات خوب. محبوبیت در میان تک تک اعضای خانواده‌ام (بدون حتی یک استثناء). غذای خوب. وقت گذاشتن برای سلامت و ورزش. تفریح خوب. پول خوب.

سه بار هم به مشاور مراجعه کردم و مشاوران هم همه‌ی سوالات را پرسیدند و در دو مورد از سه مورد، یک جمله را تحویلم دادند: خوشی زیر دلت زده! (اینجا واقعاً علامت تعجب لازم بود).

خودم شروع کردم مطالعه کردن. هر کتاب و مطلبی که در مورد روانشناسی پیدا می‌کردم می‌خواندم. حتی استاندارد DSM را هم خودم خواندم تا ببینم از میان انبوه بیماریهای روانی، کدام مناسب من است.

همان طور که احتمالاً می‌دانی، DSM هم چیزی مانند خواجه حافظ شیرازی است. هیچ مراجعه کننده‌ای را ناامید نمی‌کند و همیشه دست پر برمی‌گردی. اما نتیجه‌اش هم فقط چند ساعت به درد می‌خورد و بعد می‌بینی در همان نقطه‌ای هستی که دیروز بودی.

یکی از کلماتی که ارج و قرب آن در اثر این وضعیت برایم شکسته شد، تعادل بود.

لااقل، تعادل به این معنایی که روانشناسان می‌گفتند. به زندگی‌های خیلی از آنها دقت کردم و هنوز هم دقت می‌کنم.

فهمیده‌ام که چرا تعادل را دوست دارند و می‌ستایند. چون آن را – به همان شکلی که موعظه می‌کنند – تجربه نکرده‌اند.

اگر تجربه کرده بودند، موعظه‌اش نمی‌کردند.

بعد کمی بیشتر به این استعاره مفهومی فکر کردم: تعادل. تعادل در زندگی.

چرا ما فکر می‌کنیم بعضی واژه‌ها در ذات خود مثبت هستند؟ چرا فکر می‌کنیم پاک بودن همیشه واژه‌ی مثبتی است؟

پاک بودن برای دست خوب است. اما برای ذهن، چیزی جز پوچی معنا می‌دهد؟

چرا فکر می‌کنیم مظلوم بودن خوب است؟ آیا مظلوم بودن، اگر به معنای هموار کردن راه برای ظالمان باشد، خود شکل نهفته‌ای از ظلم نیست؟

چرا فکر می‌کنیم تعادل خوب است؟ چرا باید فیزیک را به سادگی در قالب استعاره به فضای پیچیده‌ی انسان بیاوریم که بسیاری از قواعد فیزیک (لااقل در سطح ماکرو)‌ از درک و توصیف آن عاجز هستند؟

اصلاً یک سوال. تعادل را در بهترین حالت در کجا می‌بینی؟ سنگی که در ته لجن‌زار افتاده و تکان نمیخورد.

آیا خودرویی که با شتاب در جاده می‌غرّد و می‌رود، آیا هواپیمایی که به آسمان می‌رود، آیا فضاپیمایی که به دنیاهای ناشناخته می‌روند، حاصل بازی تعادل هستند؟ یا یک عدم تعادل در نیروهاست که آن‌ها را به پیش می‌راند؟

تازه. همه تعادل‌ها هم مثل هم نیستند.

فیزیک می‌گوید فنری که از هر دو سو رهاست، با فنری که از هر دو سو با ۱۰ نیوتون کشیده می‌شود با فنری که از هر دو سو با ۱۰۰۰ نیوتون کشیده می‌شود، هر سه در وضعیت تعادل هستند. اما آیا اگر از خود فنر هم بپرسی، همین را می‌گوید؟ جز اینکه تنش در درون ساختار فنر، درد و فشار را به مولکول‌های آن تحمیل می‌کند؟

تعادل واژه‌ای زیبا و البته بی‌معنی و پوچ و گمراه کننده است.

در واقع، جهان و هستی و انسان و هر آنچه زندگی در آن جاری است از نوعی عدم تعادل نشات می‌گیرند.

شاید بهتر این باشد که بگوییم:

هنر ما انسان‌ها، جستجوی تعادل در زندگی نیست. بلکه جستجوی عدم تعادلی است که مناسب ما باشد.

عدم تعادل مناسب موشک، باید آن را به سمت آسمان براند.

عدم تعادل مناسب ماشین، به سمت جلو.

عدم تعادل مناسب انسان، به سمت فهم بهتر محیط.

عدم تعادل مناسب حیوان. به زاد و ولد و تلاش برای بقاء.

که اگر آخری را به انسان نسبت دهی، مرز میان انسان و حیوان از بین رفته است.

اما همان عدم تعادل خاص انسان هم، به هفت یا هشت میلیارد شکل مختلف محقق می‌شود و هیچکس نمی‌تواند بگوید که شکلی از عدم تعادل را یافته که می‌تواند به دیگران تجویز شود.

بگذار به شکل دیگری بگویم.

جهان، جهان راهکارهاست. جهان گزینه‌ها. جهان راه حل‌ها.

به اولین انسانی که در اولین غار ساکن بود فکر کن؟

چند گزینه داشت؟ چند سبک زندگی؟ چند نوع غذا برای خوردن؟ چند شیوه برای خوابیدن؟ چند مقصد برای سفر کردن؟ چند گزینه برای ازدواج کردن؟

هر نسل انسان، با زایش خود و با توسعه دانسته‌های خود و ساختن ابزارها، راهکارها را هم افزایش داد.

جهان در هر لحظه، نسبت به لحظه‌ی قبل، راه حل‌های بیشتری را پیش روی من و تو می‌گذارد و این روند تصاعدی است.

زمانی لحظات انسان را می‌شد دقیقاً به دو بخش تقسیم کرد: کار و زندگی.

آیا تا به حال به تعبیر کوچه و بازار فکر کرده‌ای؟ می‌گوییم مردمان کوچه و بازار.

کوچه نماد زندگی است و بازار نماد کار.

ما هم که مدرن‌تر شده‌ایم، از تعبیر زندگی شخصی و شغلی نام می‌بریم. همان کوچه و بازار. به زبانی تازه و با آرایشی تازه‌تر.

قرن‌ها انسان زندگی دو قطبی را تجربه کرده است و چنین است که مفهوم تعادل برایش بیشتر به تعادل میان کار و زندگی محدود می‌شده است.

اما خوب می‌دانیم که مرز کار و زندگی هر روز و هر روز مبهم‌تر می‌شود و به تدریج در حال ناپدید شدن است.

چگونه می‌خواهی بین دو چیزی که نیست، تعادل ایجاد کنی؟

آنچه هست، خود زندگی است. اما زندگی هم فقط در دو گزینه خلاصه نمی‌شود.

به حرف‌هایی که برای دوستم که مهمانی در خانه داشت نوشتم فکر کن. انسان امروز، بیش از هر زمان دیگری مفهوم پیچیدگی و ابهام و اثر پروانه‌ای و آشوب و انتروپی و همه‌ی اینها را می‌فهمد.

دیگر این آرزویی که خانواده‌ها در دیدار کودکان می‌گویند: امیدوارم عروس شوی. داماد شوی. دانشگاه بروی.

اینها طلب خیر یا آرزوی خوب نیست. در بهترین حالت یک تعارف پوچ است و در بدترین حالت نشانه‌ی بدوی بودن و دور از فهم و تمدن بودن.

مسیر زندگی مانند سابق محدود نیست که همه‌ی گزینه‌هایش به تحصیل کردن یا نکردن یا انتخاب شغل یا انتخاب همسر محدود شود.

نمی‌توانی دنیایی را که در‌آن نوجوانان ساعت‌های متمادی را به صفحه‌ی موبایلشان خیره می‌شوند، رو به عقب بازگردانی.

وقتی سهم موبایل از ساعات بیداری از سهم همسر در ساعات بیداری بیشتر است، انتخاب موبایل از انتخاب همسر حیاتی‌تر است. خواه خوشت بیاید. خواه بدت بیاید. می‌‌توان حدس زد که اولین آدم‌خوارها هم که مجبور شدند خود را به گاوخواری محدود کنند، احساس خوبی نداشته‌اند.

ویل دورانت در کتاب کاخ‌های فلسفه سوال زیبایی می‌پرسد: آیا انسان پیشرفت می‌کند؟ آیا پیشرفت یک واقعیت است؟

او و بسیاری از مورخان و فیلسوفان و بزرگان تاریخ، چنین سوالی و چنین سوالاتی را روی میز گذاشته‌اند و البته بسیاری از آنها پاسخ آن را هم گفته‌اند و نوشته‌اند: پیشرفت، نه واقعیت است و نه دروغ. پیشرفت یک کلمه است که در دنیای واقعی، ما به ازائی ندارد. دنیای واقعی، مسیر طبیعی خود را طی می‌کند. همین و دیگر هیچ و ظهور موبایل و اینترنت و ساختن آسمان خراش‌های بزرگ، به همان‌ اندازه طبیعی است که تخم گذاری یک مارمولک در سوراخ دیوار خانه‌ی ما.

اصلاً چیزی بیرون طبیعت وجود ندارد که چیزی غیرطبیعی بتواند در آن روی دهد.

ما هم اگر می‌گوییم نگران طبیعت هستیم، نگران گونه‌ی خود هستیم که حذف شدن یا بودن یا نبودن کل کره‌ی زمین هم در میان میلیاردها توده‌ی آشفته‌ی در هم تنیده در فضا، هیچ جای هستی را به درد نمی آورد.

پختستان را از این جهت دوست دارم که جهان امروز، هر لحظه به ابعادش اضافه می‌شود. از نقطستان که در گذشته بود (و مردم بین النهرین که فکر می‌کردند جهان از یک سو به دجله و از سویی به فرات ختم می‌شود) تا خطستان که دنیا را کمی بزرگتر دید تا پختستان که زمین را مسطح دیدند تا ما و بعد از ما که مدام به دنیای جدید، ابعاد دیگری را می‌افزاییم و به همان اندازه که باید برای کشف دنیاهای تازه تلاش کنیم، باید برای گسستن زنجیر باورهای کهن که ما را در ابعاد پایین‌تر گرفتار می‌کنند نیز بکوشیم.

تعادل یکی از پوچ‌ترین باورهای کهن ماست.

خلاصه‌ی حرفم این است که – در حد فهم و شعور امروزم – که قطعاً از فهم و شعور دیروزم بیشتر است و آرزو می‌کنم از فهم و شعور فردایم کمتر باشد، دو نکته در نظرم اهمیت دارد:

اول اینکه یک راه قطعی برای خودکشی وجود دارد و آن، تعادل در زندگی است. تو می‌مانی. اما یک مرده‌ی متحرک هستی تا روزی از نفس بیفتی و طبیعت، فرصت کند تو را در خاک فرو کند تا شاید مولکول‌هایت در قالب سیبی یا علفی یا مگسی، به دنیا بازگردند و مفیدتر از تو، به عالم کمک کنند.

اما دومین نکته هم این است که ببینیم چه شکلی از عدم تعادل، مناسب ماست؟ برای ما رشد، پیشرفت و اگر دقیق‌تر بگویم تعالی یا Transcendence ایجاد می‌کند.

معیار تعالی هم واضح است. پختستان را بخوان. آن لحظه مربع سر از آن سرزمین تخت بیرون می‌آورد و می‌بیند که جهان دو بعدی نبوده و آنچه تجربه کرده در مقایسه با آنچه می‌توانسته تجربه کند، هیچ بوده.

حالا سوال این است که عدم تعادل مناسب خودمان را چگونه بیابیم.

فکر می‌کنم باید بین عدم تعادل مولد و انفجار تمایز قائل شد.

اینکه ناگهان سبک زندگی خود را به صورت کامل عوض کنیم و همه‌ی عادت‌هایی را که تا دیروز داشته‌ایم کنار بگذاریم و عادت‌های دیگری را جایگزین کنیم، بیشتر به انفجار شبیه است و ذهن و جسم ما را تکه تکه می‌کند و جز درد و رنج چیزی به ما تحمیل نخواهد کرد.

فکر می‌کنم استفاده از میکرواکشن‌ها برای تغییر تدریجی سبک زندگی مناسب‌ترین شیوه باشد.

تغییری کوچک را ایجاد می‌کنیم و مدتی آن را حفظ می‌کنیم تا ببینیم آیا حال‌مان بهتر از قبل هست یا نه.

اگر نبود، به وضعیت قبلی برمی‌گردیم و تغییر جدیدی را جستجو می‌کنیم.

اگر بهتر بود، آن تغییر را حفظ می‌کنیم و به جستجوی تغییرات دیگری می‌رویم تا آنها را هم سبک زندگی خود بیفزاییم.

حاصل را هیچکس نمی‌داند. سبک زندگی جدید، به تدریج ظهور پیدا می‌کند و Emerge می‌شود. سفره‌ای است که به تدریج گسترده می‌شود و فرش قرمزی که با هر گام تغییر، رو به دنیای بهتر پیش پای ما گسترده می‌شود.

آشنایی با انسان‌های دیگر، خواندن کتابهای دیگر، سفرهای تازه، موسیقی‌های تازه، شغل تازه و هر آن چیز تازه‌ای که می‌بینیم، صرفاً فرصتی برای ایده گرفتن جهت یک میکرواکشن تازه است.

اگر عمری باقی بود، خیلی دوست دارم یک بار راجع به Simulated Annealing بیشتر حرف بزنیم.

اگر چه اشاراتی در مورد آن در مطلب چرا برنامه ریزی سنتی امکان پذیر نیست داشته‌ام. اما هنوز هم فکر می‌کنم کسانی که این شیوه بهینه سازی را می‌فهمند و پیاده کرده‌اند، نگاه متفاوتی به زندگی خواهند داشت. چون آنجا هم فضای پاسخ یا Solution Space بسیار بزرگ است و به سادگی قابل کاویدن نیست. به همین علت، تغییرات کوچک مقطعی و قانع نشدن به نقطه‌های تعادل موضعی، راهکاری است که در آن شیوه، انتخاب و توصیه می‌شود.

پی نوشت: در قسمت سوم این بحث، یک راهکار پیشنهادی کاملاً اجرایی (و البته من درآوردی) برای جستجوی تدریجی عدم تعادل مطلوب مناسب خودمان را مطرح می‌کنم. مبنای آن به ایده‌ی Wheel of life نزدیک است و البته فلسفه‌ی آن کاملاً‌ برعکس است.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


لینک دریافت کد فعال

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser