پیش نوشت صفر: اگر قبل از این متن، گام اول و گام دوم و گام سوم را مطالعه نکردهاید، پیشنهاد میکنم لطف کنید و ابتدا آنها را مطالعه کنید تا فضای بحث، برای شما شفافتر شود.
پیش نوشت یک: حدود یازده سال پیش بود. از طرف شرکت به عنوان مترجم و کارشناس همراه تیم ایرانی، به یک دورهی آموزشی اعزام شده بودم. چندمین بار بود که در چنان ماموریتهایی شرکت میکردم و رابطهی خوبی با کارشناسان مرکز سرویس در آن شرکت داشتم.
اما این بار یک اتفاق مهم افتاد:
مسئول آموزش تیم ما، آقای شومبرگر، پیرمردی حدوداً شصت ساله بود. کسی که به خاطر تجربهاش در حوزهی مکانیک، رشد و پیشرفت کرده بود و آنقدر که انتظار میرفت از مدارهای الکترونیکی و سیستمهای کنترلر منطقی سررشته نداشت.
از طرفی من عاشق سیستمهای کنترل منطقی بودم. در حدی که معمولاً روزهای آموزش PLC، به جای ترجمه کردن، درس میدادم و مسئول آموزش هم، در کلاس مینشست و استراحت میکرد.
شومبرگر گفت: رضا. یک گروه ژاپنی در اتاق کناری هستند و امروز، نوبت آموزش PLC است. دوست داری بعد از ظهر که گروه شما را به بازدید کارگاهها میبریم، تو به آنها سیستم کنترل منطقی دستگاه را آموزش بدهی؟ اینها زیادی به جزییات گیر میدهند و سوال میپرسند.
ضمناً یک ایرانی در کارگاههای ما هست که میتواند به جای تو، کار ترجمه را برای گروه ایرانی انجام دهد.
با هیجان قبول کردم. کارگاه نیم روزهی ما، یک روز و نیم طول کشید. فردا هم – مثل بسیاری از دورههای آموزشی خارج از کشور که کارشناسان ما مشتاقانه میروند – به بازدیدی تفریحی از شهری در آن نزدیکی میگذشت و عملاً به همراهی من با گروه نیازی نبود. به خاطر همین، در مرکز سرویس ماندم و با ژاپنیها تمرینهای عیب یابی سیستم را انجام دادیم.
هفتهی بعد، در مسیر ایستگاه راه آهن، شومبرگر پاکتی را از داشبورد ماشین در آورد و گفت: رضا. این هم بازخورد اپراتورهای ژاپنی درباره تدریس توست. چون میدانستم که برایت جذاب و مهم است، از آنها خواستم که بازخورد PLC را جداگانه بنویسند تا هم بخوانی و هم یادگاری برای خودت نگه داری.
گفتم: پیتر. میتوانم آنها را نگیرم؟ دوست ندارم آنها را بخوانم یا داشته باشم.
کمی با تعجب پرسید: چرا؟
گفتم: من عاشق درس دادن هستم. دوست دارم همیشه درس بدهم و معلمی کنم. واقعیت این است که اگر اینها از من تعریف کرده باشند، انگیزهام بیشتر از چیزی که الان هست نمیشود و بنابراین، خواندن بازخوردها کمکم نمیکند.
اگر هم ایراد گرفته باشند و انتقاد کرده باشند، ممکن است کمی بی انگیزگی (حتی موقت) در من ایجاد کند که اصلاً دوست ندارم آن را تجربه کنم.
همین که در خاطرهام، تجربهی درس دادن به این تیم باقی میماند، کافی است و ممنونم که این فرصت را برایم فراهم کردی.
گفت: خوب. پس این را بگیر و نگه دار. بعدها بخوان.
پاسخ دادم: ممنون. من صندوقچه ندارم (خودش صندوقچهای از همهی مدارک قدیمی و عکسها و خاطراتش داشت و مدام به آنها ارجاع میداد و در وقتهای استراحت، از آنها خاطره میگفت).
خندیدیم و جدا شدیم.
اصل بحث: اکثر ما، وقتی میتوانیم چیزی را بدانیم، نمیتوانیم از دانستن آن صرف نظر کنیم. الان خیلی از ما، از اینستاگرام و تلگرام استفاده میکنیم.
فرض کنید دو قابلیت جدید دراین نرم افزارها اضافه شود:
قابلیت اول در اینستاگرام: در جایی از پروفایل، به شما نشان دهند که چند نفر (یا چه کسانی) در ۲۴ ساعت اخیر، به صفحهی شما سر زدهاند، اما هیچ عکس و مطلبی را لایک نکردهاند.
قابلیت دوم در تلگرام: چه کسانی، در طول یک روز گذشته، آرشیو گفتگوهای گذشتهی خودشان را با شما، مرور کردهاند.
به نظر شما، از فردا صبح، چند میلیون نفر ساعت از وقت ملت شریف ایران، صرف سر زدن به این دو گزینه و مرور اطلاعات آنها خواهد شد؟
ما تا امروز، این قابلیتها را در اختیار نداشتهایم و مشکلی هم نداشتیم و همه چیز به خوبی پیش میرفت. اما حالا که فرصتی هست که چیزی را بدانیم حیف است آن را ندانیم! به هر حال، اطلاعات ارزشمندی است و میتواند مفید باشد.
برای این رفتار و رفتارهای مشابه با آن، میتوان توضیحات و توجیهات زیادی ارائه کرد که من الان قصد ندارم وقت شما را با فهرست کردن آنها بگیرم. اما توجه به یک مورد از این انگیزهها، میتواند برای ما مفید و آموزنده باشد:
افزایش تسلط و کنترل ما بر محیط
بسیاری از ما، تمایل داریم که تسلط بیشتری بر دنیا و محیط اطراف خود داشته باشیم. این میل به تسلط به عنوان انگیزهای قدرتمند، بر روی بسیاری از رفتارها و تصمیمهای ما تاثیر میگذارد.
به همین علت، کم نیستند مدیرانی که اگر این امکان را داشته باشند که صفحه نمایش کامپیوتر همکاران خود را با استفاده از نرم افزارهای خاص، ببینند، از چنین امکانی استقبال میکنند. یا بسیاری از مدیران، نمایشگرهای بزرگی را در اتاق خود نصب میکنند و تصاویر ویدئویی بخشهای مختلف شرکت را در آن مشاهده میکنند. خیلی از این افراد، حتی در حضور مهمانان نیز، این نمایشگرها را روشن نگه میدارند و با لذت و غرور به آنها نگاه میکنند.
مثالهایی از این جنس کم نیستند. احساس تسلط بر محیط لذت زیادی دارد که اکثر ما، به شکلی آن را تجربه کردهایم. به هر حال، فکر میکنم قبول داشته باشید که ایستادن بر قلهی کوه و نظاره کردن بر کوهپایه، جذابتر از ایستادن در کوهپایه و خیره شدن به قلهی کوه است!
اگر این مفروضات من را بپذیرید، میتوانیم فرض کنیم که یکی از علتهای اینکه ابهام برای ما دوست داشتنی نیست، این است که ابهام این پیام را برایمان دارد که: تو آن قدرها هم که فکر میکنی، بر محیط خود و زندگی خود و دنیای خودت تسلط نداری.
اگر هم مفروضات من برایتان چندان پذیرفتی به نظر نمیرسد، میتوانید در مورد مفهوم Intolerance of Uncertainty در گوگل جستجو کنید و مطالعاتی که در زمینهی سنجش و اندازه گیری آن انجام شده و پرسشنامه IUS و چیزهای دیگر را بخوانید، امیدوارم بعد از آن، مفروضات من را بپذیرید 😉
به هر حال، نداشتن کنترل بر محیط و پیش بینی ناپذیر بودن آینده، برای بسیاری از ما، تجربهی شیرینی نیست. برنامه ریزی، زمانی این ادعا را داشت که میتواند این تسلط بر آینده را بیشتر کند و به دلیل همین ادعا (که در عمل هم اثبات شد) ارج و قرب زیادی یافته بود و سالها بر تخت سلطنت، تکیه زده بود.
این روزها – مانند بسیاری از دیدگاههای سنتی که به تدریج بازنشسته میشوند – برنامه ریزی هم، باید بپذیرد که در مقایسه با وقت و انرژی که از ما میگیرد، نمیتواند برای ما، کنترل چندان زیادی بر روی حال و آینده، ایجاد کند. مگر آنکه نامش را حفظ کند، اما بپذیرد که روح و جانش دچار تحولی بنیادین شود و تعریفی دیگر و هویتی دیگر و روشهایی دیگر و مصداقهایی دیگر برای آن بیابیم.
در این میان ما چه باید بکنیم؟ ما چگونه برای یک زندگی بهتر و تجربیات شیرینتر و عمیقتر در دنیا، برای تجربهی موفقیت (نماد بیرونی پیروزی) و رضایت (نشانهی درونی پیروزی)، تلاش کنیم؟
شاید یکی از مهمترین باورهایی که باید به تدریج در #مدل ذهنی خود تعبیه کنیم این است که:
موفقیت و رضایت، الزاماً حاصل کنترل بیشتر بر یک محیط نیستند. بلکه حاصل انتخابهای بهتر در آن محیط هستند.
دقیقاً نمیدانم و هر چه فکر میکنم نمیفهمم که چه شد که خیلی از ما به این باور رسیدیم که موفقیت و رضایت، دستاورد تسلط بر محیط و تسخیر محیط است.
حتی اگر هم فرض کنیم که انسانهای برنده و پیروز، تسلط بیشتری بر محیط و زندگی خود پیدا میکنند، باز هم این بازی را نمیتوان به شکل وارونه انجام داد.
ابهام، بخش جدایی ناپذیر زندگی است و اگر دقیقتر بگوییم، خود زندگی است.
به جز مردگان، تنها کسی که ابهام را تجربه نمیکند، کسی است که در زندان به حبس ابد محکوم است. او غذای هر روز و برنامه هر روزش را میداند و دنیایش به اتاقی کوچک محدود شده و تنها چیزی که در مورد آینده نمیداند، زمان مرگ است که آن هم مهم نیست. چه آنکه او، از هم اکنون مرده است و در جایی کمی بزرگتر از یک گور، حبس شده است.
اگر بارقهای از زندگی هم در او هست، امید به ابهام در آینده است و اینکه شاید چیزی خارج از انتظار روی دهد و او از این حبس، رهایی یابد.
البته احتمالاً در اینکه به هر حال ابهام در زندگی وجود دارد و نمیتوان آن را حذف کرد، همهی ما هم عقیده هستیم. اما چیزی که من میخواهم بر آن تاکید کنم، یک گام بیشتر است:
هدف ما در زندگی، کاهش این ابهامها نیست. بلکه یادگرفتن هنر زندگی در این ابهام هاست.
این زمین مه آلودی که بر روی آن راه میرویم، هیچ نقطهای ندارد که به مه، آلوده نباشد. گذر زمان هم قرار نیست این مه را فروبنشاند.
آنها که در مسیر یادگیری و علم آموزی حرکت میکنند، همگی گواهی میدهند که دانستن بیشتر، فقط حجم نادانستهها را بزرگتر میکند و کسی که امروز یک سوال را حل میکند، امشب با ده سوال بزرگتر میخوابد.
همین مسئله، در مورد زندگی سازمانی هم مصداق دارد. با کمی اغماض و بی دقتی میتوان گفت که غیرمبهم ترین زندگی را در یک شرکت، پایینترین ردهی آن مجموعه دارد و بیشترین ابهام، مربوط به مدیران ارشد خواهد بود.
به همین دلیل، شاید بد نباشد به این گزارهی پیشنهادی من فکر کنیم که:
هنر ما، فرار از ابهام یا حتی توانایی کاهش آن نیست. بلکه پذیرش ابهام و زندگی در آغوش آن است. ابهام، درست مثل هوایی که تنفس میکنیم، اطراف ما را گرفته است. هدف ما نه کاهش ابهام و نه افزایش ابهام و نه اندازه گیری ابهام است. هدف ما تجربهی بهتر از زندگی است که میتواند کاملاً مستقل از میزان ابهام موجود در زندگی باشد.
فقط ممکن است از من بپرسید: دیوانه! اگر ابهام مهم نیست و کم و زیاد آن هم فرق نمیکند، چرا الان چهار گام از این سی گام خودت را به بحث در مورد آن اختصاص دادهای و ما را سر کار گذاشتهای؟
حق با شماست. اما این کار من علتی دارد: اگر نیاموزیم که ابهام را دوست داشته باشیم و از تنفس در هوای ابهام لذت نبریم، بخش عمدهی زندگی ما به یکی از دو شکل زیر خواهد گذشت:
- توقف – در این حالت میگویم: بگذار کمی بیشتر منتظر بمانم و ببینم چه میشود! فعلاً که هنوز دانشگاه نرفتهام و تکلیف آیندهام معلوم نیست. فعلاً که هنوز دانشگاه تمام نشده و نمیدانم کار پیدا میکنم یا نه. فعلاً که نمیدانم شریک زندگیام را کی و کجا پیدا خواهم کرد یا اصلاً قصد ساختن زندگی مشترک دارم یا نه. فعلاً که نمیدانم میخواهم در این شرکت بمانم یا نه. فعلاً که نمیدانم قرار است در ایران بمانم یا مهاجرت کنم. فعلاً که بحث برجام است. بحث فرجام را به زمان دیگری بگذاریم. همهی انسانهای فعلاً نمیدانمها در کنار جادهی زندگی میمانند و فعلاً میدانمها از کنار آنها عبور میکنند و میروند.
- انتخاب گزینههایی که کنترل را افزایش و ابهام را کاهش میدهد – بسیاری از انتخابهای زندگی ما، به جای اینکه در راستای موفقیت و رضایت باشد، در راستای کاهش ابهام است. آن هم معمولاً از طریق گزینههای اشتباه. مثلاً فکر میکنم کسی که کارشناسی ارشد میخواند، در مقایسه با کسی که کارشناسی خوانده، ابهام کمتری در آیندهاش وجود دارد. انتخاب شغلم را هم بر اساس کاهش ابهام در آینده انجام میدهم. همینطور در رابطهی عاطفی هم، به دنبال کنترل بیشتر طرف مقابل هستم، چون فکر میکنم نقاط ابهام رابطه و زندگیام کمتر میشود.
اینجا کسی را لازم داریم که با نگاه مهندسی فریاد بزند: دوست عزیز من. اصلاً هدف معادلهی زندگی، بهینه کردن متغیر ابهام نیست. ابهام، حتی جزو شرایط مرزی این معادلهی دیفرانسیل پیچیده هم نیست. اصلاً ابهام هیچ چیز نیست. ابهام کاغذی است که بر روی آن، معادلهی زندگی را حل میکنی!
پی نوشت ۱: اکثر ما، جملهی معروف رینولد نیبور را شنیدهایم که حدود یک قرن و نیم پیش نوشت: پروردگارا. به من این متانت را عطا کن که چیزهایی را که نمیتوانم تغییر دهم، بپذیرم. به من انگیزهای عطا کن تا چیزهایی را که میتوانم تغییر دهم، بهبود بخشم و شعور و شناختی عطا کن، تا فرق این دو را بفهمم و بتوانم آنها را از هم تفکیک کنم!
ما این جمله را نقل میکنیم، اما کمتر حوصله میکنیم به تبعات و حاشیههایش (که بخش بسیار کوچکی از آن را در این چند سطر گفتم، فکر کنیم. یاد ماجرای هنر خواندن جملات کوتاه، بخیر!)
پی نوشت ۲: اگر حوصله داشتید بحث میکرواکشنها در متمم را مرور کنید و اینجا، میکرواکشنهایی برای آشتی با ابهام و تحمل بیشتر ابهام بنویسید و پیشنهاد بدهید. من هم دراولین فرصت، مواردی را در پایین همین بحث مینویسم.
[…] معناست که دیگر برنامه ریزی نکنیم ؟؟ خیر ، پاسخ بهتری را محمدرضا شعبانعلی در روزنوشته های خود به ما داده […]
[…] آن نوشته شده و X معادلۀ زندگی نیست که دنبال حل آن باشیم (+). گاهی تا قدم در راه نگذارم و ریسک نکنم، نمیتوانم با […]
[…] باز این ابهام است که می ماند. به قول آقامعلم، ابهام x معادلۀ زندگی نیست که ما باید آن را پیدا کنیم. […]
[…] یک: مطالعه ی مجموعه نوشته های آقای شعبانعلی در رابطه با زندگی در شرایط ابهام، خیلی بهتر از این نوشته می تواند مفهوم را […]
نمی دانم چگونه، اما احساس می کنم با خواندن روزنوشته ها غلظت ابهام در زندگی ام بیشتر می شود. در حالیکه به نوعی با هدف کاهش ابهام -البته ناخودآگاه- روزنوشته ها را می خواندم.
محمدرضای عزیز
پیش نوشت ۱: با اجازت می خوام با کمی شرح حال و درد دل شروع کنم تا بهتر بتونم اون چیزی که تو ذهنم هست رو بیان کنم. پیشاپیش از وقتی که از شما یا خواننده عزیز گرفته میشه عذر می خوام.
*****تکه اول: قبل از عید شروع به خوندن این سری از مطالب تحت عنوان ” متمم تا نوروز” که می فرستی کردم و سعی کردم تغییراتی نه چندان کوچک مثل بخش خرده مهارت را شروع کنم.
برای این خرده مهارت ها میکرو اکشن های نوشتم و هنوز هم در حال انجام آنها هستم.
طبیعتا قبل از این که این مطلب رو بخونم دغدغه یادگیری یک سری مهارت ها رو داشتم و بعد از خوندن این مطالب انگیزه بیشتری برای عملی کردن اونها ( مخصوصا در قالب خرده مهارت ها ) پیدا کردم.
*****تکه دوم:فلسفه ی ابهام رو قبلا با مشاهدات شخصی تا حدودی درک کرده بودم و خوندن این مطالب اون رو کامل تر کرد. مساله ای که باعث شد برگردم و اینجا بنویسم همین مساله زندگی در شرایط ابهامه.
*****تکه سوم: تو مطلب دیگه ای از تو با مضمون ” کنکور و راهکار های موفقیت در اون ” ( http://www.shabanali.com/ms/?p=1747 ) در آخرین پاراگرافت جمله ای نوشته بودی که حس کردم می تونه یکی از راهکار های زندگی در شرایط ابهام باشه:
“”دهمین واقعیت این است که وظیفه من و شما، تشخیص لحظات و رویدادهای سرنوشت ساز نیست. وظیفه ما، خوب درس خواندن، مطالعه کردن، آموختن و افزایش توانمندی هاست. به گونه ای که در مواجهه با فرصت ها و لحظات تعیین سرنوشت، دست خالی نباشیم. وظیفه ما کندن چاله است. باران، دیر یا زود خواهد آمد. این بارش باران شاید در روز کنکور باشد، شاید هم نباشد…””
حالا می خوام این سه قسمت رو به هم ارتباط بدم.
منی که شروع به یادگیری مهارتی در قالب خرده مهارتی می کنم، طبیعتا از قبل، دغدغه یادگیری اون مهارت رو داشته ام و این دغدغه در دو حالت می تونه در من ایجاد بشه. یا اعتقاد به این دارم که هر چیزی که یاد بگیرم روزی به دردم می خوره (یه جورایی مثل همون چاله ای که انتظار بارون رو میکشه و یادگیری هر چیزی شاید اون رو بزگتر کنه ) و یا در نتیجه داشتن هدفی در من شکل گرفته. هدفی که احساسم به من میگه که از نوع هدف های بلند مدته. به عبارت دیگر حس می کنم داشتن هدفی بلند مدت یه جورایی لازمه ی اینه که من به برای آموختن مهارتی انگیزه پیدا کنم و الان از طریق خرد کردن اون به خرده مهارت، راهکاری برای زندگی در شرایط ابهام داشته باشم.
چند تا سوال برام به وجود اومد:
ما باید دیدمون از نوع چاله ای باشه یا از نوع هدفمند یا یک دید دیگه؟
اگر دیدمون از نوع هدفمند باشه احساس می کنم پاسخ سوال من در این باشه که این بازه را تا چه حد می تونم گسترش بدم. یعنی اینجوری به قضیه نگاه کنم که درسته که ما باید ابهام رو با تمام وجود درک کنیم و هدفمون کاهش یا اندازه گیری اون نباشه ولی باز هم باید یک سری هدف برای خودمون داشته باشیم اما با دیدی کوتاه تر از دید مدیریت استراتژیک سنتی و بلند مدت تر از حد خرده مهارت. شاید این بازه برای من یک محدوده یک تا دوساله باشه
یک مثال می زنم که دغدغه خودم هست: من می خوام در این بازار کار راهی رو انتخاب کنم که بیش ترین بهره وری رو داشته باشه.
من امروز در یک شرکت خصوصی به عنوان یه کارشناس مشغول فعالیتم. دو سه حالت رو برای انتخاب متصورم
هدف ۱: مسیر پیشرفتم رو از طریق افزایش تخصص در همان زمینه فعالیت مدیریت کنم
هدف ۲: به عنوان یک شرکت خصوصی وارد بازار کار بشم و بیشتر به افزایش ارتباطات و مهارت های مدیریتی بپردازم
هدف ۳: در دورانی که بعد از تحریم ها قرار داریم زبان دومی ( مثل روسی ) رو یاد بگیرم و به همکاری با شرکت هایی بپردازم که فعالیت مشترک با اون کشور ها رو دارند.
طبیعتا انتخاب هر یک از این اهداف، یادگیری مهارت های مختلفی رو از ما میطلبه.
البته درک واقعی شرایط ابهام به این معنیه که من حتی با وجود انتخاب هر یک از این اهداف، شاید در نهایت به مسیر دیگری ( حتی غیر از این چند مسیر ذکر شده ) قدم بگذارم ولی بدون انتخاب و داشتن هدف، انگیزه حرکت از ما گرفته میشه.
سوالی که بعد از این همه بحث می خوام جوابش رو بدونم اینه که ما باید دیدمون از نوع چاله ای باشه یا از نوع هدفمند یا یک دید دیگه؟ ممنون میشم اگر توضیحاتی رو که در بالا دادم جهت درک بهترم از این سوال در نظر بگیرید
یک موضوع دیگه رو هم می خوام به این بحث اضافه کنم.
دریکی از درس های برنامه ریزی توسعه مهارت ها در متمم دربازه تنظیم رزومه آینده نگر نکاتی رو مطرح کردید و اشاره کردید این نوع رزومه رو برای مثلا ۵ تا ۱۰ سال آینده بنویسیم.
می دونم بین تمامی این نوشته ها یک پیوستگی هست که من نمی تونم اون رو درک کنم. به همین خاطر یک سوال دیگه هم داشتم تا بهتر بتونم این موضوع رو تو ذهنم حلاجی کنم: نوشتن رزومه آینده نگرو یا تنظیم بیانیه هدف که خیلی انتظار تکمیل شدن درسش رو می کشم، چیزی شبیه همون داشتن هدف های بلند مدت نیست؟
سلام
به نظر من جان کلام این متن برای برنامه ریزی در شرایط ابهام توجه به این جمله و جا انداختن آن به عنوان باوری در مدل ذهنی که :
موفقیت و رضایت الزاما کنترل بیشتر بر یک محیط نیستند بلکه حاصل انتخاب های بهتر در آن محیط هستند.
خواندن این متن برای من بسیار راهگشا بود خیلی ممنون
جناب شعبانعلی گرامی
شاید این پست و این نوشته اولین نوشته رسمی من از اعلام شرایط ابهامی در آینده باشد و شما شاید دومین مخاطب این رویداد هستید یا حداقل دومین کسی که از این رویداد و تأثیرات احتمالیش بر آینده من باخبر می شوید. از سویی من روزنوشته ها را همواره خانه خود دانسته ام و احساس میکنم که نوشتن در اینجا و خوانده شدنش توسط دوستان متممی و شخص شما میتواند در یافتن راهکارهای بهتر کمک کند. به همین دلیل باید ابتدای نوشته عرض کنم که این متن شاید طولانی باشد و البته عذرخواهی هم میکنم.
در مورد تلگرام و فیس بوک برای من داستان کمی متفاوت است. با این که دوره دیتاکس شبکه های اجتماعی را گذرانده ام و اسیر این شبکه ها و تکنولوژی ها نیستم، یا حداقل خودم فکر میکنم که نیستم؛ گاها مجبورم تلگرام یا واتس آپ یا فیس بوکم را چک کنم. شاید چون این سه تنها راه ارتباطی و به وقلی بند نافی است که مرا به ایران و خانواده و دوستانم وصل کرده است و گاها وقتی پیامی را با فاصله زمانی چندین دقیقه از ارسالش جواب میدهم، ممکن است شخص آن طرف خط که منطقا درکی از زندگی در انگلیس ندارد، نگران من باشد و البته کاملا به آن شخص حق میدهم.
اما در مورد ابهامی که اخیرا برایم پیش آمده است دوست دارم آن را با شما مطرح کنم، ولی مجبورم قبلش کمی حاشیه بروم و البته امیدوارم این حاشیه من پررنگ تر از متن نشود.
همواره قبل از ورود به دانشگاه و حتی دبیرستان آرزوی من این بود که «دانشمند» باشم. بعد ا ورود به دبیرستان این آرزو به «تدریس در دانشگاه» و «حضور در فضای آکادمیک» تغییر یافت و صدالبته که در دوره لیسانس که به دلایلی در دانشگاه آزاد شروع شد، همچنان زیبا و خواستنی باقی ماند. هرچند کارشناسی ارشد را در دانشگاه فردوسی شروع کردم و البته برخوردهای بسیار متفاوت و دور از انتظارم در دانشگاه اسم و رسم دار باعث شد به این فضا بدبین شوم.
اعتراف میکنم که فکر مهاجرت را اصلا نداشتم. سال اول دوره کارشناسی ارشد دوست داشتم دکترا را در ایران بگیرم و همان جا «استاد دانشگاه» شوم. با پیش رفتن زندگی در آن دانشگاه، متوجه عنصر «بی سوادی» و «بی اطلاعی» مفرط برخی از تحصیلکردگان شدم و روز به روز به این باور (که یکی از دوستان و همکلاسی ها هم در تقویت آن نقش داشت) نزدیک تر شدم.
سال ۲۰۱۲ برای شرکت در کارگاهی در هلند و دانشگاه اوترخت، با «نامه نگاری های فراوان» و دردسرهای خاص خودش راهی این کشور شدم و همانجا تصمیم گرفتم که دکترا را در اروپا ادامه دهم. بگذریم از دلسردی و مشکلات خاص دوره «سربازی» که البته سعی کردم در خدمت هم «متممی» باشم و «میوه شرایط سخت» را بچینم.
به هر صورت همه این ها گذشت و دردسرهای ویزا و مهاجرت هم سرجای خودش بود؛ هر چند با ورود به یک جامعه و سیستم قانونمند و بسیار نظام مند، هر مشکلی در پرتو یک بند قانونی کاملا شفاف توضیح داده شده است و میتوان برای هر مشکلی راه حلی اندیشید و هر چند مشاوران، استادان و همکاران و به طور کلی جامعه علمی بزرگی از این افراد در دانشگاه «برونل» لندن همواره در جلسات متعددی که با من دارند، راه کارها و مشکلات را نشانم می دهند.
اما حرف من این ها نیست. این همه حاشیه رفتم که برسم به اصل مطلب.
در سیستم آموزشی این کشور، افرادی که مایل به اخذ دکتری هستند، ابتدا به عنوان «دستیار پژوهش» (یا به صورت بورس شخصی یا با بورسیه ) وارد دانشگاه ها می شوند و سپس با نوشتن «پیشنهاده پژوهش» و مدارک مورد نیاز «دانشجوی دکتری» حساب می شوند. (البته بگویم که تحصیل در دوره دکتری در انگلیس نیازمند سالانه ۱۹ هزار پوند است)
من با بورس مؤسسه «ماری کوری اروپا» وارد این دانشگاه شده ام و البته طبق قوانین «ماری کوری» دستیار پژوهش هایی که با این بورس وارد دانشگاه های اروپایی می شوند، از پرداخت شهریه معافند و البته «حقوق» هم دریافت میکنند و بودجه خاصی برای پژوهش آن ها هم در اختیار استاد راهنما گذاشته شده است که من از این بابت هیچ نگرانی ندارم.
رویداد و اقدامی که من در آن هیچ سهمی نداشته ام این است که «استاد راهنما» ی من تصمیم گرفته است از سپتامبر سال آینده به «فرانسه» و مؤسسه پژوهشی CEREG مارسی مهاجرت کند. دلایلش البته برای من مشخص نیست و نباید هم مشخص باشد که «شخصی» است. اگر بنیاد ماری کوری تصمیم به انتفال پروژه من بگیرد، من هم باید همراه ایشان در فرانسه مستقر شوم. از سویی استقرار در فرانسه مزیت های خاصی نظیر رتبه بالاتر دانشگاه مارسی نسبت به برونل، فرصت آموزش و تقویت زبان فرانسه، آسان تر بودن مسافرت به ایران و هم چنین همکاری پژوهشکده های فرانسوی با دانشگاه تهران و مؤسسه ملی اقیانوس شناسی ایران به صورت رسمی و فراهم بودن شانس بیشتر آینده شغلی و در نهایت کمتر بودن هزینه های زندگی مارسی نسبت به لندن است.
از طرف دیگر، طول دوره کوتاه سه ساله دکتری و نیاز روزمره ما به آموزش و حجم بالای کار پژوهشی ما در این دوره و نیاز مبرم به دوره های آموزشی کوتاه مدت و هم چنین دوره های طولانی Secondment در کشورهای دیگر طرف قرارداد ماری کوری، این احتمال را به وجود می آورد که پروژه من «قربانی» این انتقال شود. البته هنوز من برای دکتری اپلای نکرده ام، هر چند در حال کار روی پروژه دکتری باشم.
تا اینجای داستان یک «اقدام» از من بود و بقیه رویداد و پاسخ هایی که مجبور شدم برای آن «اقدام» بدهم.
کار آینده من طوری نیست که بتوانم شخصی و انفرادی اقدام به تأسیس نهادی کنم. کار آینده من از دو کانال می گذرد: یا «پژوهش» در یک محیط آکادمیک (و شاید مؤسسه و پژوهشگاهی که خودم تأسیس کردم) و یا عضویت در سازمان هایی نظیر محیط زیست که متأسفانه جنبه نمایشی دارند تا اجرایی. به هر صورت برای من بزرگترین ابهام، حتی فراتر از مهاجرت دوم برای تحصیل، آینده شغلی ام است. البته نگرانی ندارم، چون برای شغل درس نمیخوانم یا پژوهش نمیکنم. آن مبحث شغلی هم جزو آرزوها و یا رویدادهایی است که گاها باید برایش «اقدام» کنم. وگرنه از کارگری تا مترجمی قبلا کار کرده ام و میتوانم دوباره به آن کارها بازگردم. این ابهامات داستان همیشگی زندگی من بوده اند.
اما هنوز از این که یک پارادایم ایجاد کنم، تردیدم بیشتر حالت «ترس» دارد تا تردید. هنوز هم نتوانسته ام دلیلش را بفهمم.
سلام آقای محمدرضا
در رابطه با ابهام در زندگی و جمله آخر مبنی بر اینکه ابهام کاغذ معادله زندگی است،فکر کنم از دیدگاه دینی بتوان به این امنیت ذهنی(به تعبیری؛ایمان)رسید که که این ابهام هر په هست در جهت خیر و رحمت است (الرحمن علی العرش استوی) شاید یه کم شعاری شد اما فکر کنم حداقل ارزش فکر کردن داره و البته نتایج گرانبهایی که خیلی آدمو آروم میکنه.
محمد رضای عزیز در هفته گذشته اتفاقی واسم افتاد که مزه سطر سطر حرف هایت درباره ابهام را با وجود چشیدم …و فکر می کنم برای اشتی با ابهام و تحمل ان ، باید در لحظه زندگی کرد به قول خودت ناپیوسته از انبوه لحظات گذشته و بی اتصال به دریای لحظات اینده ….
سلام
بعد از خواندن درس ۳ ارزش آفرینی و بحث درباره مفهوم ثبات و پایداری، یاد این متن افتادم و با کمی فکر به این نتیجه رسیدم که ما به طور ذاتی دوست داریم ابهام محیط رو کم کنیم تا به “ثبات” برسیم.
ابهام ۰ درصد به ثبات ۱۰۰ درصدی منجر میشه (در حالت حدی) : همه چیز تحت کنترل ماست و قرار نیست چیزی بی دلیل تغییر کنه… اما دقت نمی کنیم که در بسیاری از موارد، تصمیماتی که ما برای کاهش ابهام و افزایش ثبات می گیریم میتونه “پایداری” ما – و کسب و کارمون – رو کم کنه.
پی نوشت: لینک درس های مربوط به تقاوت بین ثبات و پایداری در متمم :
http://motamem.org/?p=1834
http://motamem.org/?p=3796
پی نوشت نامربوط (برای محمدرضای عزیز): نمیدونم اینجا باید مطرح کنم یا نه، قسمت عمده پاسخ به سوال اول مطرح شده در درس ۳ ارزش آفرینی (رابطه پایداری، ارزش افزوده و خلاقیت)، به تفاوت بین ثبات و پایداری می پردازه و در آخر هم به رابطه پایداری و خلاقیت اشاره می کنه و صحبتی از ارزش افزوده نمیشه. شاید اینطور بشه استنباط کرد که خلاقیت با ارزش افزوده هم تراز گرفته شده… نمیدونم، ولی شاید به این دلیل که پاسخ داده شده خیلی با سوال هم خوانی نداشته حس می کنم این قسمت هنوز جا برای کامل تر شدن داره.
سلام
کنار من کسی نشسته که ایده آل گراست و هر صحبت منطقی متفاوت در مورد زندگی و رفتار که باهاش می کنم به خاطر اینکه قبلا خودش به ایده آل هایی که داشته نرسیده حرفهای من رو هم با مثالهای خیلی کم یاب و بعید به قول خودش و به خیال خودش نقض می کنه
این متن رو که براش خوندم فقط ساکت موند و فکر کرد
از بس که محمدرضا چیزهای خوب رو خوب می نویسه
امروز یک مطلبی از کتاب در صحبت با قرآن، استاد الهی قمشهای داشتم میخوندم که بخشی از اون در رابطه با ابهام بود (صفحات ۴۵۷ و ۴۵۸). دوست دارم برای شما هم اینجا بنویسم تا از خوندنش لذت ببرید:
این ندانستن است که هزار برکت به زندگی میبخشد، فکر و خیال میآفریند و دانستن، لطف و ذوق چیزها را از میان میبرد. حجاب و پنهان بودن است که قوهی تخیل را به کار میاندازد … . وقتی نور کم میشود خیال قوت میگیرد، وقتی آگاهی صریح و روشن نیست، هزار اندیشه در ذهن خلق میشود، هزار راه و چاره در پیش میآید، هزار چراغ در دل برمیافروزد … . اگر در نور مهتاب همه چیز خیالانگیز و اسرار آمیز به نظر میرسد به همین خاطر است که آن نور ملایم، صراحت را به ابهام بدل میکند و آن ابهام بر جاذبه میافزاید.
امیلی دیکنسن در قطعه شعر زیبایی گفته است:
آسمانها نمیتوانند رازشان را نگه دارند
آنها راز را به تپه میگویند و تپهها به باغها و باغها به نرگسها
و آنگاه پرندهای که از آن حوالی گذر میکند، همه چیز را آهسته میشنود
و من با خود میگویم اگر این مرغک را رشوهای بدهم
ای بسا که راز را به من بگوید
اما بهتر است چنین نکنم
ندانستن خوشتر است.
اگر تابستان یک اصل مسلم بود
برف و بوران دیگر جذبه و افسونی نداشت
نه ای پدر، رازت را برای خودت نگه دار
که من حتی اگر میتوانستم، دلم نمیخواست بدانم
که یاران این ایوان فیروزه رنگ
در این جهان نوساختهی تو در چه کارند.
همون جمله معروف چی فکر می کردیم چی شد. این قانون نانوشته است که همه جا تقدیر بر تدبیر پیروز. ولی چیزی که برای من کاملا روشن و حتمی و بدون ابهام. این از هر دست بدی ازون دست می گیری و دنیا به تعبیر مولوی جهان مثل کوه هر صدایی کنی دوباره به خودت بر می گرده.
سلام . به نظر من خیلی از ترس های ما از ابهام سرچشمه می گیره . چیزی که از این مطلب متوجه شدم اینه که ، به آنچه می دانم عمل کنم و صبرکنم تا چیزهایی که نمیدانم در ادامه ی مسیر زندگی ام آرام آرام از هاله ی ابهام درآیند .
وقتی در زندگی خودم فکر میکنم ، میبینم همیشه با ابهام در مورد آینده ام روبه رو هستم . آیا این رشته دانشگاهی آینده ی من رو می سازه یا نه .؟ آیا این دوستانی که انتخاب کردم من رو در زندگی حمایت میکنن یا نه و … .همین الان هم اصلا نمی دونم فردا قراره چه اتفاقی در زندگیم بیفته ولی از همین جا یاد گرفتم که هدفم در زندگی رو تعیین کنم و برای رسیدن به اون هدف یک قدم یه جلو برم تا درهایی جدیدی به روم باز شه .
سلام.
خیلی خوب و عالی بود سپاس.
“هنر ما، فرار از ابهام یا حتی توانایی کاهش آن نیست. بلکه پذیرش ابهام و زندگی در آغوش آن است.”
مدام این جمله ی سهراب در ذهنم می آمد:
“کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم.”
سلام
برداشت من از “ابهام” در این نوشته، شرایطی هست که ازطرف محیط به ما وارد می شود و ما یا هیچگونه دخل و تصرفی روی آن نداریم یا فرصت این دخل و تصرف رو از دست داده ایم.
اما اینکه “با ابهام زندگی کنیم” با این که “بی برنامه و بی منطق و با استراتژی “هرچه پیش آید” جلو برویم” نیز کاملا متفاوت است.
به نظر من در شرایطی که ابهام (در آینده،یا نتیجه کاری که خودمان انجام داده ایم ولی نتیجه آن عمل، علاوه بر فعالیت ما تحت تاثیر شرایط دیگر هم هست) وجود دارد، باید با شناخت و آمادهسازی خود، سارق فرصت هایی باشیم که به وجود خواهد آمد، نه اینکه بعد از به وجود آمدن فرصت ها تازه به فکر آماده سازی خود باشیم.
به این ترتیب می توان با ابهام کنار آمد.
میکرواکشن من برای این کار: بازتعریف اولویت ها و ارزش ها و لیست کردن آن ها
ممنونم
سلام،
محمدرضای عزیزم،
۳ بار متن را خواندم ولی پاسخ سوالم را پیدا نکردم. شاید باید بیشتر بخوانم، شاید اصلا حرف تو را نفهمیدم.
اگر تصمیم هایی که می گیریم نباید در جهت کاهش ابهام باشد، باید در چه جهتی باشد؟
اصلا نمی توانم تصور کنم با هدفی به جز کاهش ابهام، “انتخاب کنم” که خواندن کتابی را شروع کنم.
و یا این جمله:
“موفقیت و رضایت، الزاماً حاصل کنترل بیشتر بر یک محیط نیستند. بلکه حاصل انتخابهای بهتر در آن محیط هستند.”
تعریف “بهتر” چیست؟ انتخابی که مرا به موفقیت نزدیک تر کند؟ چگونه بدون کاهش ابهام می توان به آن رسید؟ شاید بعد از این که به موفقیت رسیدم بتوانم بگویم کدام تصمیمم بهتر بوده ولی در “زمان” انتخاب، نباید سعی کنم ابهام را کاهش دهم؟ اصلا آیا خود “انتخاب کردن” تلاشی برای کاهش ابهام نیست؟
درک می کنم که این کامنت رو تایید نکنی، خودم هم آخرش نفهمیدم چی نوشتم! 🙂
متمم عزیز
ممنون که به مسائل پیچیده فکر می کنی و اونها را ساده و ممکن برای من قابل فهم می کنی .