دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

روح های پاک! جیب های پوچ! مغزهای پوک!

امشب شب قدر است. شبهای قدر نمی خوابم. فکر میکنم. می نویسم. نیایشی و کمی هم مطالعه درباره ی آیین زندگی. به همین منظور به خیابان انقلاب رفتم تا چند کتاب بخرم.

***

همیشه سر زدن به  کتابفروشی های انقلاب برایم غم انگیز است: مغازه های بی رونق و مشتریان بی رمق. کسانی که به توصیه یا اجبار استاد خود، راهی انقلاب شده اند تا کتابی را تهیه کنند و بخوانند. کسانی که «کتاب خواندن» برایشان، یک شغل است. چهار سال یا شش یا ده سال این کار را انجام میدهند تا «فارغ التحصیل» شوند.

در زبان انگلیسی، برای یایان مقطع تحصیلی، از واژه Graduate استفاده می کنند از ریشه ی Grad به معنای «پله» و «گام». پایان مقطع تحصیلی به معنای یک گام به پیش یا حرکت به یک پله ی بالاتر است. ما ولی از «فارغ» شدن استفاده میکنیم. تو گویی که زایمانی سخت در کار بوده و اکنون میخواهیم به روند عادی زندگی بازگردیم…

بگذریم…

در خیابان انقلاب با این آگهی ها مواجه شدم:

پروژه ی دانشجویی با ارزان ترین قیمت

 با قیمت بسیار ارزان، برایت پایان نامه می نویسند: تاریخ و علوم سیاسی، مدیریت و اقتصاد، زبان و ادبیات فارسی، مقاله ISI

با قیمتی باورنکردنکی برایت برنامه نویسی میکنند: با هر زبان که بخواهی!

آری. خوشبختانه امکانات در حدی زیاد شده، که میتوانی بی آنکه چیزی از مدیریت بفهمی، مدرکش را دریافت کنی. بی آنکه زبان بدانی، ترجمه کنی. بی آنکه سیاست و اقتصاد بفهمی، مقاله هایی در آن حوزه داشته باشی، آنهم در سطح ژورنال های بین المللی و آی اس آی. کافی است پول داشته باشی آنهم نه زیاد، بلکه به نرخ دانشجویی!

از امروز دیگر به میوه فروش همسایه نمی خندم که آنها که کت و شلوار دارند را «دکتر» و آنها که اسپورت می پوشند را «مهندس» صدا میزند. او جامعه را بهتر می شناسد. حتماً او هم میداند که هزینه ی دکتر و مهندس شدن، گرفتن یک تاکسی به مقصد میدان انقلاب است.

از امروز دیگر، به حسابدار شرکتمان نمیخندم که همیشه میگوید: درسته من دیپلم دارم. اما دیپلم قدیم است!  او فرق دیپلم جدید و قدیم را خوب فهمیده است.

از امروز دیگر تعجب نمیکنم که چرا دوستم که کارشناس سخت افزار است – به قول خودش – سوراخ های اطراف لپ تاپ را، با یکدیگر اشتباه میگیرد!

از امروز دیگر میدانم که چرا، یکی از آشنایانم که سمت بالای اقتصادی در یک سازمان دارد، نمیتواند «اصل» و «بهره»ی وامی را که پرداخت میکند، جداگانه محاسبه کند.

از امروز دیگر می دانم که چرا میگوییم: «فارغ التحصیل!»

***

امشب شب قدر است. اما خوب میدانم که سرنوشت شوم جامعه ی ما،

نه آن هنگام که در تاریکی، نیایش میکنیم و اشک می ریزیم،

بلکه آن هنگام که در روشنایی، تلفن نویسنده ی دانشنامه ی خود را روی دیوارهای میدان انقلاب می بینیم و لبخند میزنیم، نوشته میشود…

ما مردمی شده ایم که تقلب میکنیم. دانش معامله میکنیم. عنوان میخریم.

اقتصاد ایرانی، صنعت ایرانی، فرهنگ ایرانی، تاریخ ایرانی، ادبیات ایرانی. همه و همه را میتوانم صفحه ای ۱۵۰۰ تومان بخرم و خوشحال باشم که مدرکم را با کمترین وقت و هزینه گرفته ام. اما فراموش میکنم که در جامعه ای زندگی میکنم که سایر کالاها و خدمات نیز، به احتمال زیاد توسط کسانی به من ارائه میشود که دانش خود را از همین میدان، شاید کمی بالاتر یا پایین تر، خریده اند!

***

پی نوشت نامربوط ۱:

گاه با خودم میگویم خوش بین باش. اما باز افسرده میشوم. چرا که خوب میدانم جامعه ای که تمام سال خوابیده است، با چند شب بیداری، «احیا» نمی شود…

 لابد میگویید: اگر اوضاع چنین اسفناک است، چرا مردم بی درد و دغدغه این وضعیت را پذیرفته اند و کسی نگران نیست؟

دلیلش این است که «همه چیزمان» با «همه چیزمان» جور است.

وقتی نماز را که قرار بود، راهمان را هموار و روحمان را بیدار کند، نمی خوانیم و پول میدهیم تا پس از مرگ برایمان بخوانند – درست مانند اینکه شما نوشابه بخوری و پول بدهی فرد دیگری به جایت بدود تا کالری های اضافه ی تو بسوزد! –

طبیعتاً مقاله مان را هم میدهیم تا دیگری بنویسد. اصل، ثواب است که ما برده ایم…

چنین است که جامعه ی مان سرشار میشود از: روح های پاک. جیب های پوچ و مغزهای پوک.

***

پی نوشت نامربوط ۲:

بگذار متعصبین هر چه می خواهند بگویند. اما برای من، دیدن تن فروشان و مشتریان آنها، در کنار خیابان ساده تر است تا دیدن مدرک فروشان و مشتریانشان.

چه آنکه، گروه نخست، آنچه می خرند و می فروشند کاملاً شخصی است و گروه دوم، آنچه معامله میکنند و بر باد میدهند، تاریخ و اقتصاد و صنعت و معیشت یک ملت است…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


147 نظر بر روی پست “روح های پاک! جیب های پوچ! مغزهای پوک!

  • حسین گفت:

    توی این مورد من هم با تو هم نظرم محمد رضا جان، مطلبی رو هم اخیرا در یکی از سایت های خبری در این خصوص منتشر کردم… تا زمانی که خود ما همت نکنیم، این وضعیت نه تنها ادامه خواهد داشت، بلکه تشدید هم میشه…
    لینک مطلب:
    http://alef.ir/vdcexo8zejh8ozi.b9bj.html?199134

  • sara Q گفت:

    سلام محمدرضاي عزيز خوبي؟ راستش من اين مطلب شما رو خيلي دير خوندم!يعني دقيقا همين امروز!
    راستش نرسيدم همه ي كامنت ها رو بخونم اما نمي دونم بين اين افرادي كه براي شما پيام دادن من كجا قراردارم
    من رشته ام مهندسي و مديريت هستش زير شاخه كشاورزي پايان نامه نداشتيم اما بايد مي رفتيم كارآموزي تو جهادكشاورزي شهرمون
    وقتي رفتيم اونجا به خدا جدي ميگم! يادم نمي ياد يك نفر از كارمنداي سازمان فقط يك نفر مشغول كاري باشه! من بايد مي رفتم اونجا چكار مي كردم؟
    با مسئولي كه منو بهش ارجاع داده بودن صحبت كردم كه نرم و بجاش براشون يه كار تحقيقي ببرم (راستي من اگه قرار بود اونجا باشم بايد مي رفتم تو قسمت كپي سازمان براي ارباب رجوع هاي احتمالي! زيراكس مي گرفتم!) به من يه عالمه پيشنهاد مختلف داد كه تو ورد براش بيارم اما من نه تنها يه موضوع متفاوت انتخاب كردم بلكه اونو به صورت پاورپوينت دراوردم!
    موضوع تحقيقم كه بايد پاور مي كردم پرورش گياهان آكواريومي بود!
    من خودم اون موقع تو يه شركت خصوصي شاغل بودم البته الان هم هستم پس برام سخت بود برم كارآموزي از طرفي اومدم اين نرفتن خودم رو جبران كنم ! من ديدم مسئول مربوطه براي خيلي از دانشجوها همين كار رو مي كنه فايل هاي دانشجوهاي ديگه رو براي نمونه بهم نشون داد ديدم فاجعه است همه ي دانشجوها از توي وبلاگها مطلب ها رو كپي كردن و تو ورد ريختن از همه فاجعه آميزتر اينكه حتي به خودشون زحمت ويرايش دادن متن رو هم نداده بودن! من اومدم سطح توقع اون مسئول رو با كاري كه تو پاور انجام داده بودم براش بالا بردم! ترم بعد كه يكي از دوستام ديدم كه به همون جا براي كارآموزي رفته بود و كلي غر مي زد امسال اين آقاي …. پدر بچه هاي كارآموزي رو درآورده! ازشون كار پاور با صوت خودشون كه توش توضيح هم دادن مي خواسته!
    محمد رضا منم جزء همونايي هستم كه براشون تاسف مي خوري؟!
    اينم بگم من شغلم هيچ ربطي به مدرك تحصيليم نداره من يك ساله تقريبا درس دانشگاهم تموم شده اما اصلا دلم نمياد ۵هزار تومن كرايه تاكسي بدم برم تحويلش بگيرم!

  • anotherone گفت:

    مردم بدي هستيم.

  • ocean گفت:

    این دردیه که سالهاست داره عذابم میده از سال ۸۴ تا حالا از وقتی من مدرک ارشد گرفتم و هنوز کارم نیمبنده و آبدارچی و دربون اداره رفتن دانشگاه مهندس شدند و پست کارشناسی گرفتن ولی هنوز بلد نیستند املای فارسی بنویسند یا با کامپیوتر کار کنند اینها دردش خوردنیه چون من براشون انجام میدم بدترش اینه که متن نامه های رسیده و دستور ابلاغی را درست متوجه نمیشوند و چون سمتشان از من بالاتره میرند تو جلسات سازمانی اما … دستور کارو اشتباه میفهمند و …

    گاه حس میکنم همونقدر که آنها بیسوادن منم بیسوادم چرا که توانایی پیدا کردن شغل دیگه ای ندارم.

  • سعیده گفت:

    دقیقا!
    وقتی دانشجوی دانشگاه درجه یک مملکت،قبل امتحان از رو حل المسائل راه حل مسئله ها رو حفظ میکنه!وقتی شاگرد اول و تاپ مارک یه حل المسائل بغل دستش داره،دیگه واقعا تهش هم باید به رونق بخشیدن کار پایان نامه نویس ها امیدوار شد!
    یکی از دلایلی که حالم رو از دانشگاه رفتن بهم میزنه دیدن همون آدماییه که توصیفشون کردم!تهش هم ۲۰ میگیرن و یه لبخند ژوکوند میزنن 😐

  • مسعود گفت:

    سلام
    حیلی عالی بود و به دلم نشست. به اصطلاح سخن از زبان ما گفتی.
    راستش من خودم از اونایی هستم که کمابیش پیشنهاد برای انجام پروژه و غیره بهم می‌شه. شاید کمکش کرده باشم که خودش کار کنه و یا حتی با پول بهش درس داده باشم که اون ابزار رو یاد بگیره؛ اما با همه‌ی نابسمانی مالی تا به حال پیش نیومده جواب مثبت به کسی بدم. وقتی هم می‌بینم کسانی هستن که اینطوری کمک می‌کنن یا کمک می‌گیرن و بعدا پز می‌دن، اذیت می‌شم. نه فقط به خاطر اینکه گاهی ممکنه بیاد و خودش رو هم‌سطح من نوعی یا بالاتر از من بدونه و چه و چه. یه دلیلش هم اینه که می‌دونم قراره با این مدرک بره یه جایی یه سمتی رو صاحب بشه. اینکه مثلا ممکنه استاد یه سری دانشجو بشه، یا مدیریت یه گروه و یه پروژه رو به عهده بگیره که تخصصش رو نداره … خیانت بزرگیه. یعنی مدیون می‌دونم خودمو به اون دانشجوها و اون گروه.

  • مسعود گفت:

    زندانی بدون دیوار
    بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.

    حدود ۱۰۰۰ نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد.
    منبع:
    http://www.ehsannasiri.com

    اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمیکردند. بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند.

    دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد :

    «در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد. نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشدند.

    هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خودخیانت کرده اند ، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.

    هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند».

    تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.

    با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.
    با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.
    با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.

    و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.
    این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.

    نتيجه : اگر این روزها فقط خبرهای بد می شنويم ، اگر هیچ کدام به فکر عزت نفس مان نيستيم و اگرهمگي در فکر زدن پنبه همدگر هستيم ، بدانيم که به سندرم «شکنجه خاموش» مبتلا شده ايم .

    این روزها همه خبرهای بد را فقط به گوشمان میرسانند و ما هم استقبال میکنیم …. دلار گران شده … طلا گران شده … کار نیست …مدرسه ای آتش گرفت … زورگیری در ملاعام

    این روزها هیچ کس به فکر عزت نفس نیست شما چطور؟ … ما ایرانیها هیچی نیستیم … ما ایرانی ها از زیر کار درمیرویم … ما هیچ پیشرفتی نکردیم فقط توهم میزنیم …

    بر روی عزت نفس خود سرمایه گذاری کنید

  • alii گفت:

    dr ye jur haey mano yade shariaty andakhty commentam ro ke tuye trust zone neveshtam hanuz add nakardid
    dr shayad emruz beshe ba hozur shoma ke vaghean delsuzo agahy ye shabakeye ejtemaey farhikhte rah andazy kard va harf haro zad man az khodam shoru kardam va tasmim gereftam be jaye kharej raftan tu hamin iran bemunam ama bozorg fekr va andishe konam
    va hargez az azady bayan natarsam
    dr kheily armany ke begam mikham jun fadaye hamchim maktaby basham ama man hamishe ye hamrahe khub baraye afkar va ye montaghed baghy mimunam
    dorud bar to zadeye kurosh kabir

  • نادره گفت:

    به نظر من اساتیدی که دانشجویان را به این وادی وارد می کنند از همه مقصر ترند تمام این دانشجویان قطعا اساتید راهنمایی دارندکه اگر به حق در جایگاه خود نشسته باشند می توانند بفهمند که دانشجو خودش پایان نامه را نوشته یا نه . دوم اینکه علت این جور تقلبها این است که دانشجو تحقیق و پژوهش را کاری بسیار سخت می داند و باز مقصر اینجا هم استاد است که وظیفه او اموزش دادن صحیح پژوهش هم هست و در این هم کوتاهی می کند چون یا بی سواد است یا بکارش تعهد ندارد.من شخصا در مورد استاد راهنمای دورههای فوق لیسانس و دکتری خودم می دانم که اگر دنیای دیگری باشد سر پل سراط یقه شان را می گیرم که چرا تزی را با من برداشتند که خودشان هیچ سوادی در اون زمینه نداشتند ومی خواستند فقط از استاد های دیگه عقب نیفتند و داشجو ییجذب کرده باشند که روی موضوعات جدید کار می کنه.

  • مهران فرجزاده گفت:

    سلام محمدرضاجان
    خوبی عزیزم
    گفتی یه کتاب داری که توش جملهای کوتاهی داره که واسه یه عمر درس گرفتن کافیه!
    خیلی وقت آزاد ندارم اما هرچند کوتاه هم که میام اینجا از شما درسهایی میگیرم که واسه زندگی خودمو تمام کسانی که با من ارتباط دارن سودمند!
    سمینار و همایش و دور ه های زیادی شرکت میکنم اما اونقدر بهت اردات دارم و دوست دارم و قشنگ صحبت میکنی تا به هر استادی میرسم به خودم میگم نه بابا این کجا و محمدرضا کجا پاشو برو تو همون سایت محمدرضا مفیدتره!
    خلاصه اینکه کارت درسته دو ترم تو داشگاه تهران باهات کلاس داشتم من بودم و علی افتخار و محمد عبدالهی اینجوری شاید یه کوچولو یادم بیاری!

    • مهران بدون اون توضیحات هم تو رو یادم میاد. امیدوارم هر جا هستی شاد و موفق باشی.
      وقتی می بینی دوستانی داری که بزرگوارانه، عیبها و ایراداتت رو فراموش میکنن و به روی تو نمی آرن و حسن های کوچکت رو بزرگوارانه یادآوری میکنن، احساس غرور میکنی.

      به من حق بده که الان این احساس خوب رو داشته باشم 🙂

  • فرين گفت:

    سلام آقاى شعبانعلى، اميدوارم حالتون خوب باشه. حس و حالى كه در اين مطلب راجع بهش صحبت كرديد رو به خوبى در دوره اى كه روى تز دكترام كار مى كردم، تجربه كردم. اون زمان بواسطه كار پايان نامه ام كه در يكي از آزمايشگاه هاى دانشكده داروسازى دانشگاه تهران انجام ميشد، مسير هر روزه من گذشتن از خيابان انقلاب بود. يادمه در اون بعد از ظهرهاى گرم تابستان وقتى خسته از آزمايشگاه بيرون مى اومدم و در خيابان انقلاب قدم مى زدم، ديدن تبليغاتى كه علم را خريد و فروش مى كردند، من رو با چه تلخكامى اى روبرو ميكرد. در اون لحظات به هيچ چيز فكر نمى كردم جز اينكه چندين ساله كه جامعه ما درگير معضلى شده كه من اسمش رو سندرم “همسان شدن” گذاشته ام. همين معضل هست كه باعث شده ما كارهايي رو انجام بديم كه هيچ شناختى از آن نداريم و طبيعتا هيچ عشقى نيز به انجام آنها نداريم ولى چون همه مى خواهيم مسير ثابت و مشخصى را طى كنيم، خود را ملزم به انجام آن كارها مى كنيم. تو گويى مسابقه اى ترتيب داده شده است و همه در تلاشيم كه حتى اگر هم قرار نيست جزء نفرات اول باشيم، حداقل در جمع شركت كنندگان باشيم و براى رسيدن به خط پايان به هر قيمتى تلاش كنيم. در ١٨ سالگى كنكور مى دهيم ولو اينكه علاقه اى به ادامه تحصيل نداشته باشيم، به دانشگاه مى رويم و در رشته اى به ادامه تحصيل مى پردازيم كه فقط به علت اينكه شانس قبولى بيشترى در آن داشته ايم، انتخابش كرده ايم بعد با همين كيفيت وارد بازار كار مى شويم و چون ديگر زمانش رسيده و همسن و سالهايمان متأهل شده اند و نبايد از قافله عقب بمانيم، بدون عشق و كسب آمادگى، ازدواج مى كنيم و بعد از آن هم كه نوبت فرزند دار شدن است و ……
    حاصل چنين زندگى فاقد عشق و بصيرتى، قطعا همانى است كه در چند سال اخير در جامعه مان شاهد آن هستيم و شما به درستى به قسمتى از آن اشاره كرديد. كاش گاهگدارى در حين طى كردن مسيرى كه برايمان نوشته اند و ما هم تمام و كمال آن را پذيرفته ايم، به عقب بر مى گشتيم و نگاهى به مسيرى كه آمده ايم مى انداختيم تا مطمئن شويم كه آيا جاى درستى ايستاده ايم و اين راه، راه ماست يا نه؟ كاش خودمان و توانايى هايمان را بهتر مى شناختيم، كاش كمى آن سوتر از هياهو و پزهاى حاكم بر جامعه، همه چيز را از نو نگاه مى كرديم، نگاهى به تاريخ علم مى انداختيم. شايد در آنصورت علم و دانش را كه نتيجه ساليان سال تلاش، ممارست و شب زنده دارى هاى دانشمندان و محققان است، اينچنين به بهاى ناچيزى خريد و فروش نمى كرديم. 
    در پايان سپاسگزارم از مطلب قابل تأمل و وزين شما و سپاسگزارم بابت زحمتى كه جهت ارتقاء سطح آگاهى و افزايش وسعت ديد جوانان اين ديار مى كشيد.
    حضور انسان هاى محترمى چون شما، آدم رو دلگرم و اميدوار مى كنه كه هنوز هم هستند كسانى كه مسائل رو از يك منظر ديگه نگاه مى كنند و با بيان ديدگاه هاى سازنده شون، به افرادى كه مستعد تغييرات مثبتند يارى ميرسونند.
    بازهم ممنون

  • فاطمه گفت:

    دانشگاههایی که مثل علف هرز رشد می کنن اصلا ارزش هم دارن که تکالیف دانشگاهی ش ارزش داشته باشه؟ وقتی پز ظرفیت های دانشگاهی تو هر سه مقطع رو میدن دلم می سوزه. با این کارا داریم تیشه به ریشه خودمون می زنیم. موریانه داره تنه و ریشه های درخت رو می خوره ولی فعلا خیلی ها خودشون رو به خواب زدن.

  • شاهان گفت:

    سلام ، من چند سالى هست تو روزنامه ها مينويسم ، مساله جالب اينه متن سخنرانى يكى از بزرگترين ژورناليستا و صاحب سبكهاى روزنامه نويسى رو من اين چند ساله نوشتم . البته من پول نگرفتم ، و محتاج هم نبودم ، اما چه قدر دست ميزدنند و ميزنند براى ذهن من و زبان او .
    فقط همين

  • محمد گفت:

    سلام محمدرضا مقاله را خواندم کمی دغدغم زیاد شد کامنت ها را خواندم فهمیدم که این دوستانی که کامنت می کذارند چقدر از این وضعیت ناراحت هستند واین یعنی درد مشترک واین کمکی بزرگی برای ادامه راه هست اما برای ساختن جامعه بهتر باید صبور بود باید اگاهانه حرکت نمود البته مانمونه موفق از این نوع داریم انهم برنامه عادل فردوسی بور که علیرغم همه مشکلات ادامه بیدا کرد

  • مجید گفت:

    اینکه تن فروشی آسیبش فردی هست و به خود انسان برمیگرده درست نیست!!!

  • مینا گفت:

    سلام، بیان دردی قابل تعمق ولی آشنا . اما با این خفته چند چه باید کرد؟ بیان حق تلخ است و جگرسوز تا جائی که از خودت بیزار میشی هر چند فرسنگها از این تفکر دوری .داری تو این هوا و کنار این آدمکها نفس می کشی ولی این خاک را دوست داری. باید چکار کرد؟

  • فایزه گفت:

    بعضی از دردهایی که محمدرضا ازش میگه واسه من درد واقعی نیست.اما تحلیل زیبای او باعث میشه منم به عمق فاجعه پی ببرم/منم یه درد نشم و طوری رفتار کنم که دیگران هم بفهمند این ها دردند نه مسیرهای میانبر تا موفقیت!
    اینقدر گاها مقدس نمایی میشویم که خودمان هم باور میکنیم!

  • زینب.آ گفت:

    سلام
    چندی وقتی است که با وب شما آشنا شدم اما افتخار آشنایی حضوری نداشتم
    با بیش از ۹۰درصد حرفاتون موافقم
    من واسه روزنامه همشهری مینویسم
    باید اعتراف کنم تا حالا یکی دو بار از پستاتون ایده گرفتم و این بار هم
    معتقدم قلم امانته هر چند معلوم نیست چقدر بتونیم تاثیرگذار باشیم اما باید تلاشمون رو بکنیم هر چند به قول شما خیلی چیزا دست اون سازمان با بودجه ۱۲ رقمیه که میشه گفت به بدترین وجه داره ازش استفاده میکنه
    همه پستاتون خوبن ولی این واقعا عالی بود.
    از صمیم دل ازتون تشکر میکنم
    تیزبینی شما واقعا تحسین برانگیزه
    امیدوارم موفق و سربلند باشید

  • فاطمه کوشکی گفت:

    ﺯﻳﺴﺘﻦ, ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻣﺤﺮﻭﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﺩ, ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ.

    ﺁﻟﺒﺮﻛﺎﻣﻮ / ﻃﺎﻋﻮﻥ

  • محسن گفت:

    سلام استاد
    مطالبی که فرمودید، درد تاریخ چند هزار ساله ماست. دردی که اکنون فرهنگ ما شده است و هر روز به جای درمان ان، درد افزون می گردد. کتاب ” سازگار ایرانی” مهندس بازرگان، ۵۰ سال پیش درد و زبان حال امروز شما را با جزئیات کامل بیان کرده است. امروز که بررسی می کنیم، درد سازگاری ایرانی، درمان نیافته و افزون شده است. چاره و درمان این درد نیز جز اصلاح رفتار یکایک ایرانیان نیست. فارغ از آنکه دولت، حکومت و دیگران برایمان چه می خواهند، باید خودمان در راه اصلاح خودمان گام برداریم و در این راه به یکدیگر کمک کنیم. آنگاه اگر اکثریت افراد جامع اصلاح یابند، جامعه نیز مسیر ترقی در راه تعالی انسانیت را سریع تر طی میکند و دیگر شاهد چنین راحت طلبی های نابودگر نخواهیم بود.
    سپاس

  • حسین سلگی گفت:

    سلام
    خوبید استاد
    حسین هستم از قم امیدوارم منو یادتون بیاد
    چند وقتی میشه که خونمونو عوض کردم و اینترنت نداشتم…با گوشی وارد سایت میشدم و مطالبو میخوندم >هر شب میومدم که بیبینم مطلب جدید گذاشتید…وگاهی میرفتم کافینت فایلای صوتیرو دانلود میکردم که سر کار تو دفترم گوش بدم..
    الن چنوقتی میشه به منطقه ی ماهم اینترنت دادن و هرشب اینجام…
    ممنون خدا که این استادو به من دادی

  • یک ریال گفت:

    سلام
    عالی بود نوشته ی شما
    می خواستم این مطلب شما را به اشتراک بگذارم ولی هیچ گزینه ای پیدا نکردم. مجبور شدم لینک مطلب را برای دوستان ایمیل کنم. آیا گزینه های به اشتراک گذاری در وبلاگ شما هست که من نمی بینم؟

  • حسین گفت:

    درسته.
    همه اینا درسته.
    گاهی هم تو خلوتم منم به اینا فکر میکنم و میبینم که مردمی که تمام شب قران به سر میگیرن
    ۱ درصد هم به ان اعتقاد ندارند و قران فقط واسه امشب استفاده میشه
    تو این اوضاع اقای شهبانعلی من شما رو خطاب قرار میدم

    ایا گفتن اینها دردی رو دوا میکند
    ایا شما مقایسه ای اینچنین انجام دهید کاری از پیش میبرد
    اینها فقط سطح اعتمادمان رو نسبت به سرزمینمون کم میکنه
    .
    .
    .
    .

    • حسین جان.
      اعتماد به معنی کور بودن نیست. به معنی عقل داشتن و منطق داشتن است.
      اگر چشمت را به روی دزدی ببندی، جامعه پاک نمیشود. باید با چشمان باز دزد را جستجو کرد.
      امروز جامعه ی ما نیازمند اعتماد دروغین نیست. نیازمند درآوردن این عقده های چرکین است.
      بله. گفتن آن هم درد دوا میکند. تا من و شما فردا از کنار این آگهی ها بیتفاوت نگذریم.
      قبلاً گفته ام که نیاز امروز جامعه ی ما، غرور ملی نیست. شرمندگی ملی است.
      ما امروز مسلمانی نمیخواهیم که به خرافاتش مفتخر باشد. ما امروز مسلمان شرمنده میخواهیم. مسلمانی که از همه ی آنچه بر اسلام و مسلمانان رفته و میرود شرمنده باشد.

      شما چشمانت را ببند. من اعتماد کور نمیکنم. به هیچ کس. حتی آنکه مرا آفریده است… چون او نیز مرا در انتخاب خود مخیر گذاشته است…

      • مرتضی گفت:

        سلام؛
        محمدرضا جان؛
        حالا که دوستمون حسین عزیز مطلبی رو عنوان کردند، منم یک نظری تو همین زاویه میگم.
        محمدرضا جان حقیقتش اینه که کسانی که روزنوشته های شما رو دنبال میکنن و به طور اخص کسانی که کامنت میذارن و بالاخص اینجا کامنت گذاشتند، مثل شما فکر میکنند، همچنین من.
        خود من اگر حسم و زاویه دیدم و علایق و سلایقم مثل شما نبود، نمیومدم اینجا بخونم، حرف بزنم و بحث کنم.
        اما نمیدونم این جوک رو شنیدی یا نه، تو نماز جمعه طرف میره پشت میکروفن میگه مرگ بر آمریکا، مرگ بر استکبار، یکی از اون وسط میپره میگه خواهران از هفته بعد نیاید، میخوایم فحش ناموسی بدیم!
        حقیقتش بنظر من تو جامعه چنین امری جاری هستش.
        منقدین اقتصادی، جامعه شناسی ، فرهنگی و… تو سطوح بالای اجتماعی، نقدهای علمی میکنند، ولی در سطوح پایین تر جامعه، همین نقدها به صورت توهین نمود پیدا میکنه.
        چه بخوای چه نخوای، چه بد چه خوب، چه خوش چه ناخوش، باید قبول کنی که فردی هستی که تو حوزه فعالیتی خودت جزو نخبگان و مختصصان این مملکت هستی و عده زیادی میشناسنت، ازت تاثیر میگیرند و بر تو تاثیر میذارن. چه کسی که از شما ۱۰ سال بزرگتره، چه کسی مثل من که ۱۰ سال از شما کوچکتره.
        بهرجهت صحبت های شما، مخاطب های زیادی از اقشار مختلف جامعه داره.
        راستش جامعه یک دست و یک سطح نیست که نگرش ها ثابت بمونه، دارم میبینم که نقدهای سبک در سطوح بالا هرچه در سطوح پایین تر جامعه درونی تر میشن، تند تر و تیز تر میشن.
        نمیتونیم انکار کنیم، وضعیت فعلی ما بطوری شده که بغض و نگاهی که ایرانی به ایرانی داره، علی (ع) به معاویه نداشت!
        این طرز نگاه شما درسته، قبول. ولی به عنوان قلم یک فرد شناخته شده، تنده. این نگاه باید در پایین ترین نقطه جامعه جاری باشه، نه نقطه ای که شما ایستادی. بازهم اگر اینجا سمینار ۱۰۰ نفره بود، کلاس ۳۰ نفره بود، وبلاگ با بازدید ۴۰ نفر در روز بود، تند تر هم میشد گفت و نوشت. اما نه وبلاگی که ۱۰۰۰۰۰ تا بازدید کننده مستقیم داره و چندین هزار بازدید کننده از مسیرهای به اشتراک گذاری!
        خلاصه حرفم اینه که “شرمساری ملی” باید در بطن جامعه باشه، ولی در میان نخبگان باید از افتخار ملی گفت 🙂
        شما اگر از “شرمساری ملی” بگید، بقیه یا دچار” بی تفاوتی ملی” میشن، یا “بی حیایی ملی”!
        که کم کم داره اتفاق میوفته. هرجا میریم طرف یه “ما” اضافه میکنه و تو چشمای آدم زل میزنه میگه ” متاسفانه ما ایرانی ها….”، بعدش هرچی دوس داره میبنده به هیکل مردم 🙁
        محمدرضا جان مردم کم کم دارن بهم دیگه فحش میدنا، توهین میکننا، تحقیر میکننا، ترسم از اینه که فردای روزگار طرف نیاز به خون پیدا کنه، تو بیمارستان بگه لطفاً خون ایرانی بهم تزریق نکنید،کثیفه! 😀

        • مرتضی جان.
          حرف تو رو کاملاً می فهمم.
          اما واقعیت اینه که ما در کشورمون سازمانی داریم که با بودجه ی ۱۲ رقمی، داره ثابت میکنه که ما بهترین کشور و بهترین نظام و بهترین دین و بهترین دولت و بهترین اقتصاد و بهترین خدا(!) و بهترین … ها رو داریم (صدا و سیما)
          شاید اگر اون سازمانها نبودند، وظیفه ی امثال ما متفاوت بود.
          اما یک مسئله ی دیگری هم وجود داره. اونهم اینه که:
          کسی که مخاطب نوشته های من هست، می بینه که من اعتراض میکنم، اما به نشانه ی اعتراض زندگی خوب رو در اروپا رها کرده ام و ایران آمده ام و کار رایگان میکنم و آموزش میدهم و هر روز در جایی از فضای واقعی یا این دنیای مجازی، این طرح و آن طرح را اجرا میکنم تا اوضاع درست شود.
          نتیجه:
          ۱) یا مخاطب، آنطور که من فکر میکنم، دقیق و نکته سنج است که «مخالفت فعال اصلاح گرانه» را از «توهین منفعلانه» تشخیص میدهد – که من فکر می کنم چنین است.
          ۲) یا مخاطب، اساساً اینقدر دقیق و عمیق نگاه نمیکند که در این صورت، معلوم میشود وقتی مخاطبان من – که عامه هم نیستند چون مطالبم عمومی نیست – تا این حد کل نگرانه و غیر دقیق بررسی میکنند و می فهمند، تنها چاره ی کار، همان «شرمندگی ملی» است!
          البته من به گزینه ی اول اعتقاد دارم.

          • سلام آقای مهندس
            تو دوره کارشناسی استادی داشتم که توسعه اقتصادی درس میداد. انتقادهای تندی میکرد و البته تحلیلهای منصفانه. اساتید منتقد دیگری هم بودن. اما ایشون یه فرق کوچیک داشت. اون هم اینکه معتقد بود توسعه اقتصادی با انسان آغاز میشه. و نشونه شروع توسعه توی یک کشور، رشدGDP و … نیست. بلکه نشونش رعایت قوانین راهنمایی و رانندگیه توسط مردم آن. واقعا به حرفش ایمان داشت. هرکسی رو که در حال ردشدن از چراغ قرمز و تخریب فضای سبز دانشگاه میدید، نمره کلاسی اش رو کم میکرد…
            مصداق گفته های حسین و مرتضی تو جامعه ما زیاده و طرزفکری مثل شما آقای مهندس، خیلی کم. متاسفانه دسته بندی مخاطبان هم مشکله. بعد از سالها حالا من دارم توسعه اقتصادی تدریس میکنم. برام خیلی سخته وقتی بچه ها آمار رو ارائه میکنن و تحلیلش میکنن، رفتار و گفتارم طوری نباشه که منجر به بی تفاوتی ملی بشه. اما همچنان به این معتقدم که اصلاحات باید جزئی باشه. اصلاحات کلی میشه قانونی که همه از زیرش در میرن؛ اما اصلاحات جزئی و تغییرات مداوم و آروم میشه فرهنگی که مردم به خاطر حفظش خون میدن…
            هرکس سهمی داره توی این کار. مهندس شعبانعلی سهمش رو با قلمش به نحو احسن انجام میده. همه ما سهمی داریم…

            • پگاه گفت:

              چقدر شما و استادتون به جا گفتین …و فرهنگ چیز یکه در بستر زمان و با نهادینه شدن توی تک تک افراد ماندگار میشه…ممنون لذت بردم از این کامنت

        • برام خیلی جالب بود دیدگاه اقای مرتضی

          جالبش این بود که تازه دیشب قبل از اینکه اصلا این مطلب رو خوده باشم مطلبی توی صفحه ام نوشتم با همین مضمون که چقدر از کسانی که کلمه متاسفم را به شکل خاصی در مثلا نقد رفتارهای ایرانی ابراز می کنند و اینطوری خودشون رو تطهیر میکنند متنفرم. بدون اینکه کار وثرتری انجام بدن یا حداقل خودشون رفتارهای بهتری از خودشون بروز بدن…
          با اینکه در این حس با ایشون مشترکم اما کاملا با این عنوان شرمساری ملی که تازه اینجا خوندمش موافقم. من فکر میکنم که این کلمه افتخار ملی رو بیش از این با کاربردهای دروغین سخیف نکنیم. فکر میکنم زمان اون هست که نگاه های واقع گرایانه و به دور از تملق و تعارف به بطن جامعه و فرهنگ خودمون برای اصلاح اون بندازیم. من فکر میکنم اینکه این نقد به سمت جامعه نخبه رفته اتفاق خوبیه. و همینطور فکر میکنم که این اصطلاح “ما ایرانی ها” خیلی قبل از شروع این نقدهای از درون از زبان ایرانی های اروپا رفته و اروپا نشین با مقایسه فرهنگ ما و اونها اغاز شد.
          من فکر می کنم اینکه ما این معضلات جدی رو برای بقیه عنوان نکنیم به این علت که ممکنه چنین و چنان بشه سر در برف فرو کردنه. چون این نوع نگاه ما به مسائل و مشکلاتمون و اخلاق ناپسندیده جامعه ما در خیلی از کتاب ها و سفرنامه های اروپایی ذکر شده. من شخصا فکر میکنم اولین بار چنین چیزی رو در فکر می کنم ۱۵ سال پیش در کتاب خاطرات مهندس بازرگان – مطمئن نیستم – خوندم که در یک کلاس درس در اروپا استاد که نمیدونسته دانشجوی ایرانی سر کلاسش داره به دانشجویانش میگه که پنبه ایران خوبه و چنانه و چنینه اما… موقعی که دارید بار پنبه از ایران می خرید حواستون رو جمع کنید. چون اونها برای اینکه بار پنبه سنگین بشه توی کیسه های پنبه سنگ و کلوخ میذارن.
          بعد اون کلی شرمنده و خجالت زده میشه پیش همکلاسی هاش.
          من حرف مرتضی رو قبول دارم… اما میگم این مساله اجتناب ناپذیره… ما بالاخره باید اشکالاتمون رو بپذیریم… فکر میکنم یعنی امیدوارم که نظام اموزشی ما هم بالاخره همراهی کنه و کمک کنه که این مسائل به شکل درستش ریشه یابی و برطرف بشه… در کشور ما افراد جامعه بسیار پیشروتر از قوانین هستند. نمونه اش هم اینکه قانون کپی رایت گرچه هنوز توسط قوانین رسمی ما به تایید نرسیده اما خیلی از نویسنده ها و ناشرها یا حتی مردم عادی لزومش رو درک میکنند و حتی رعایتش میکنند. فکر میکنم خیلی جالبه که ناشرین ما دارن به قانونگزار فشار میارن که قوانینش رو مترقی کنه… فکر میکنم این مساله نقد از رفتارهامون هم همین رویه رو خواهد داشت… در این مورد هم فکر میکنم با همه گیر شدن این بحث اتفاق بهتری خواهد افتاد…

  • فهیمه گفت:

    محشر بود

  • نرگس ف گفت:

    سلام اون مثال نماز و نوشابه همه عمر ياد من مي مونه اين بحث برون سپاري امور تحصيلي هم خيلي ناراحت كننده است چون ديگه مدارك گوياي تخصص نيستند به نظر من يك مشكل عمده كه تقريبا در همه امور نسل جوان مارا دچار مشكل كرده اين است كه مي خواهيم بدون زحمت و صرف زمان به جايي برسيم يا به قول معروف يك شبه ره صد ساله برويم كاش مي شد اين فرهنگ رو اصلاح كرد

    • معصومه گفت:

      کاملا با نظر شما موافقم نرگس عزیز، مشکل مردم این دیار طمع و حسده که این هر دو با هم محکم ترین تیشه رو به ریشه ی فرهنگ یک جامعه وارد می کنه. طمع و حسده که باعث میشه بخوایم ره صد ساله رو یک شبه بریم کما اینکه میبینیم مردم از پشت درای مترو گرفته تا گرفتن مدرک و شغل و ازدواج و تجملات زندگی و … همدگرو با شدت و سرعت کنار میزنن تا به خیال خودشون موقعیت بهتری کسب کنن!

  • سید رضا گفت:

    با سلام
    تشکر از مطلب مهم و دلسوزانه تان
    وراه کار های شخصی تان در شب زنده داری شب قدر
    چقدر جامعه ما تشنه شب زنده داری های عمیق و بدور از کلیشه های مرسوم است

  • معین گفت:

    پس از مدت ها بی انگیزگی از گواهینامه گرفتن، نیم ساعت پیش رفتم مدارک رو تحویل بدم تا گواهینامه بگیرم؛
    مدارک همه چی آماده بود، فقط لازم بود،گواهی اشتغال به تحصیل(دانشگاهی) توسط “رییس راهنمایی و رانندگی” شهرمون تایید بشه،مکالمات “من” و “رییس” در اتاق رییس:
    رییس: اینجا نوشته شده “اعتبار گواهی تا پایان نیمسال دوم تحصیلی ۹۱-۹۲ است.” اعتبارش تا خرداد بیشتر نبوده باید بری و گواهی برای ترم تابستون! بیاری.!!
    من: فک میکنم نیمسال دوم، یعنی تا پایان شهریور.
    رییس: عزیز من، من خیلی وقت پیشا درس خوندم و میدونم نیمسال دوم یعنی چی، اینجوری ک تو میگی نیست.
    من: درست، ولی الان اینجوریه، طبق کارت دانشجویی هم میشه فهمید پایان نیمسال دوم یعنی شهریور و آآآ…
    رییس: (با صدای بلند حرفامو قطع میکنه) من وقت گوش دادن به داستان های تو رو ندارم، فعلا مهروامضاش کردم، برو کارای آموزشگاهت رو انجام بده، بعدا ی گواهی معتبر بیار! قانونی نیس من تاییدش کنم.!!!
    من: اگ قانونی نیس پس همین هم نباید مهر و امضا کنین.!
    رییس: (با عصبانیت) نباید امضا کنم؟؟؟!!! (بعد مثه این بچه کوچیکا ک قهر میکننا…” امضا و مهرش رو باخودکار تا جایی که میتونس خط زد. ” 😀 )
    منم درحالیکه ناراحت شدم، به خاطر این رفتار بچه گانه خندم گرفت و الانم که یادم میاد از لحظه خط زدن مهر و امضاش هی خندم میگیره.
    .
    .
    چن تا نکته میشه گرفت:
    من، فنون مذاکره رو بلد نبودم.
    رییس، مقاله ISIش!! رو خریده 😀
    من و رییس، از دو نسل با اطلاعات متفاوتیم و این خیلی بده.
    من آدم پررویی هستم.
    .
    .
    .
    کسایی ک میدونن، حق با کی بوده؟؟ نیمسال دوم یعنی تا پایان شهریور؟؟ یا تا پایان خرداد؟؟

  • کوروش گفت:

    استاد عزیز
    سلام
    این متنی که گذاشتید خیلی زیبا و البته تکان دهنده بود . من همیشه شما را تحسین و افکارتان را ستایش کردم.
    نمی دونم با این وضعیت موجود داریم به کجا می رسیم و می خواهیم چی بشه؟
    اما همه استادان – حیف این القاب و عناوین که آدم بخواهد به بعضی ها بده البته دوراز جان شما- مثل شما دلسوز و مشتاق این نیستند که آموخته های خودشان را در اختیار شاگردان و سایرین قرار بدهند و حتما باید با پول یا راه های باطل مطلب رو ازشون بگیری . وقتی پایان نامه خودمو یادم میاد که چه زجری براش کشیدم و چه نتیجه مزخرفی عایدم شد هزار بار به خودم لعنت میفرسم که اصلن چرا رفتم دانشگاه که آخرش بخواد این بشه ؟ یعنی دانشگاه دانشگاه که میگفتن همینه؟؟!!
    میگن شاگردی ک کمتر از استادش بدونه جهان را به عقب میراند ، شاگردی که به اندازه استادش بدونه جهان را متوقف میکنه و تنها شاگردی که از استادش بیشتر بدونه میتونه جهان را به سمت پیشرفت و بهتر بودن سوق بده
    حالا به نظر شما ما کجای این قصه ایم؟
    ممنون از وجود نازنین و پربرکتت که هستی ، که دل میسوزونی و مشتاق یادگیری دیگران هستی ، که علم خودت رو با ما تقسیم میکنی …. ممنون
    خدا رو شکر میکنم اونم هزار بار و بیشتر که با شما آشنا شدم 🙂 شکر
    فقط یک شب قدر دیگه مونده . من برای شما و همه دوستان عزیزم در اینجا که از آن ها هم خیلی یاد میگیرم دعا میکنم ، لطفا شما هم همه ما ها رو دعا کنید.
    پیروزی ، سلامتی وشادیت جاودان …

  • مریم گفت:

    سلام
    من الان با مدرک کارشناسی ارشد دانشگاه دولتی دارم زیر نظر یه نفر که ۳سال زودتر از من اومده و لیسانس دانشگاه ازاده (پایان نامه شم با افتخار میگه مفت ازیه دوستاش جور کرده) کار میکنم. بگذریم از این که کلی مباحث علمی را به جا دانشگاه از ما یاد گرفت.بگذریم ازاینکه نتیجه کارهای ما را اون به مدیریت اعلام می کنه و مورد تشویق قرار میگیره، مدیریتی که من سالی ۱ بار هم افتخار زیارتشونو ندارم، بگذریم از احتلاف فاحش حقوقامون،…اون فقط به جلسه ها و ماموریت ها میره و به خاطر رانت اطلاعاتی واستفاده از اگاهی های ما داره هی ارتقا می گیره و من احساس درجا زدن دارم.سیستم را نمی تونم عوض کنم . نمیدونم مدرک و تحصیلاتم را بیخیال بشم برم دنبال حرفه های پول در آر یا به نقش کمرنگم به عنوان مهندس مملکت راضی باشم

  • سلام آقای شعبانعلی.
    هر بار که نوشته هاتونو میخونم،به عظمت خداوند پی میبربم،چون شما خیلی بزرگید.خیلی خوبید.
    تعجب میکنم که نگاهی مثل نگاه شما هنوز وجود داره و از این بابت خدا رو شکر میکنم.
    شکر،شکر،شکر.
    راستی نمیدونم منو یادتونه یا نه؟؟من از شاگردای دوره نوجوان توانگر هستم.یادتونه پارسال ماه رمضون با پای شکسته اومدید و برامون صحبت کردید؟؟خلاصه کتابهایی که براتون ایمیل میکردم رو بخاطر دارید؟؟
    در هر صورت شادزی؛مهرتان افزون

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser