این نوشته، حرف چندان تازهای ندارد. تکرار حرفهای قدیمی است؛ به بهانهای جدید.
هفتهی گذشته، گروهی از دوستانم که سال پیش – تقریباً همین فصل – استارت آپ کوچک خود را راهاندازی کردند، دور میز کافیشاپ نشستند.
کافیشاپی که هفتهای یکبار در آنجا جلساتشان را برگزار میکردند. اما موضوع این آخرین جلسه کاری، بحث تصفیه و انحلال تیمشان بود.
مهمترین چالش جلسه هم، نه بررسی علت ناموفق ماندن آن تلاشها، بلکه شیوه تقسیم و سرشکنکردن هزینههایی بود که در این یکسال انجام شده بود.
ماه گذشته، دوستی که دو سال بود برای تبدیل شدن به یک مشاور حرفهای تلاش میکرد و شبکه های اجتماعی را از عکس و آرزوهای خود پر کرده بود، پس از اینکه نتوانست موفقیت مورد انتظار خود را بهدست بیاورد، با استناد به رزومهای که در آن هیچ اشارهای به دو سال آخرش نشده بود، شاد و شادمان در یک شرکت استخدام شد و کارمندی در یکی از پایینترین سطحهای سازمانی را آغاز کرد.
فصل گذشته، یکی از دوستانم که حدود دو سال بود گاه و بیگاه به وبلاگ نویسی میپرداخت، وبلاگش را برای همیشه رها کرد و اخیراً دیدم دامین خود را هم تمدید نکرده است.
سال گذشته، یک مرکز آموزشی که قرار بود تحولی در آموزش کشور باشد، پیش از آنکه غیر از موسسان، فرد دیگری نامش را بشنود، تعطیل شد و آنچه ماند، هزینهی اجارهی یکسالهی مجوز یک آموزشگاه علمی آزاد بود که هرگز بهکار نیامد.
اینها تنها رویدادهای تلخی نبودند که در چند ماه اخیر شاهدشان بودم. اما شاید چون جزئیات تلاشهایشان را بیشتر میدیدم، طعم تلخش را بیشتر و بهتر تجربه کردم.
شکستها، هر چقدر هم در ظاهر شبیه باشند، در ریشه با یکدیگر تفاوتهای فراوان دارند و نمیشود همهی آنها را بهسادگی کنار هم قرار داد.
اما گاهی برخی ویژگیهای مشترک را میتوانیم میان فعالیتهای شکستخورده بیابیم و این مشترکات، میتوانند نقش مهمی در شناخت بهتر مسیر موفقیت و شکست داشته باشند.
وقتی که کار، در صدر فهرست فعالیتها نیست
دوستان استارت آپی من که همهیشان خالی از تجربهی کار نبودند و دو نفرشان قبلاً کار تمام وقت هم داشتند، هر چهارشنبه دور همان میز گردِ کافیشاپ، با هم جلسه میگذاشتند و روزهای دیگر، صرفاً با هم از طریق ابزارهای ارتباطی دیجیتال در تماس بودند.
یکبار پیشنهاد کردم که هر روز در خانهی یکی از آنها جمع شوند و از ساعت مشخصی (مثلاً ۸ صبح تا ۳) با هم کار کنند. یکی گفت: ابزارهای دیجیتال آمده که این کارها را نکنیم و دیگری گفت: اگر قرار است از ۸ صبح تا ۳ بعد از ظهر، پشت میز و صندلی کنار هم بنشینیم و کار کنیم (و از هفت هم راه بیفتیم تا بهخانهی دیگری برسیم) دیگر کارآفرینی چه فرقی با کارمندی دارد؟
من هم گفتم فرقش این است که کارمند میتواند ۳ یا ۴ به خانه برود و با بچههایش بازی کند یا فیلم ببیند، اما تو وقتی ۳ یا ۴ به خانه برمیگردی، باید تا پاسی از شب، همچنان کار کنی و بعد هم سریع بخوابی تا بتوانی صبح زود دوباره سر کار بروی.
همه خندیدیم و حرف جدی من، به شوخی برگزار شد و گذشت.
دوست وبلاگ نویسم، منظم نمینوشت. فقط هر وقت دلش میگرفت یا وقتی هیچیک از آدمهای لیست تماس تلگرامش، جوابش را نمیدادند و پیامی فوروارد نمیکردند، از سر بیکاری در سایت خود لاگین میکرد و نقهای روشنفکرانه میزد.
یک کانال تلگرام هم داشت که از تعداد و فاصله و زمان و نوع پیامهای ارسالی میتوانستی بفهمی یا در رختخواب به آن سر میزند یا در زمان نشستنهای طولانی روی توالت فرنگی.
مرکز آموزشی هم، برنامهی دوم و تفریح پارهوقت تعدادی از دوستانم بود که بهگمان خود از خستهکنندگیِ کار دولتی به پولپاروکنی بخش خصوصی روی آورده بودند. البته فقط نوک پای خود را در استخر کسب و کار فرو میکردند و هرگز با تمام وجود در آن فرو نرفتند.
کمیت به اندازهی کیفیت مهم است؛ شاید هم بیشتر
یکی از ویژگیهای مشترک همهی این فعالیتهای شکستخورده در نگاه من، بیتوجهی به فاکتورِ کمیت (Quantity) است.
من نمیتوانم به یک کارشناس دنیای دیجیتال تبدیل شوم، اما به اندازهی یک کارمند تمام وقت، هفتهای ۴۴ ساعت برای مطالعه و یادگیری و افزایش سواد دیجیتال خود وقت نگذارم.
من نمیتوانم یک وبلاگ موفق داشته باشم، اما کمتر از یک کارمند موفق برایش وقت بگذارم.
من نمیتوانم یک استارت آپ داشته باشم و کارآفرین شوم، اما نه دو برابر کارمند، که حتی به اندازهی کارمند هم زندگیام را صرف آن نکنم و جلسات کاریام را به گپزدنهای هفتهای یکبار، در کنار کیک و قهوه محدود کنم.
ممکن است با خود بگویید، هر روز جلسه بگذاریم؟ هر روز کنار هم بنشینیم؟ اصلاً مگر حرفی داریم که بزنیم؟ هر یک از ما کار خودمان را داریم و وظیفهی متفاوتی بر عهدهمان است.
مدام بنشینیم و وبلاگمان را Refresh کنیم؟ آنقدر F5 بزنیم که سرانگشتانمان ساییده شود و اثر انگشتمان از بین برود؟
صبح ساعت هشت برویم در ساختمان آموزشگاه بنشینیم، بیآنکه دانشجو و شاگرد و معلم و مخاطبی باشد؟
فکر میکنم چنین نگاهی ناشی از این مسئله است که ما فکر میکنیم میشود همه چیز را کاملاً برنامهریزی شده و هدفمند بهپیش برد.
این در حالی است که ما واقعاً خیلی وقتها نمیدانیم چه میخواهیم؛ یا چه باید بکنیم؛ یا چگونه باید کاری را انجام دهیم.
همهی لابیرنت موفقیت را نمیتوان با بوکشیدن و فکر کردن رفت و جستجو کرد. گاهی باید بدویم و بهدیوار بخوریم. بعد برگردیم و مسیر دیگری را برویم.
همه چیز از قبل قابل پیشبینی نیست.
امروز سر کار میآییم و کنار هم مینشینیم و تا عصر سر در لپتاپ فرو میبریم و کار میکنیم. هیچ حرفی هم پیشنمیآید.
اشکال ندارد.
فردا هم همین کار را بکنیم. باز هم حرف پیش نیامد. اگر خانه و جدا از یکدیگر هم بودیم هیچ فرقی نمیکرد.
اشکال ندارد.
پس فردا هم همین کار را بکنیم.
آنقدر ادامه بدهیم تا یک بار وسط کار، وقتی داریم کاغذی را پاره میکنیم و زیر لب غر میزنیم، دیگری بپرسد که چه شده؟ و شاید در میان توضیحاتی که به او میدهیم، اتفاق جدیدی بیفتد و حرف یا ایدهی تازهای مطرح شود.
این گفتگوی کوتاهِ همزمان با مچالهکردن و در سطل انداختنِ کاغذ، چیزی نیست که بتوانیم از قبل برایش برنامهریزی کنیم و دقیقاً ساعت ۱۱ صبح روز چهارشنبه، دور میز اجتماعیِ فلان کافه در مرکز شهر، انجامش دهیم.
این کمیت است که نشان میدهد کاری را جدی گرفتهایم، نه کیفیت
هیچکس با سرودن یک شعر، شاعر نمیشود. حتی اگر زیباترین شعر زمان خود را گفته باشد.
همچنانکه هیچکس با نوشتن یک کتاب، نویسنده نمیشود.
همچنان که هیچکس با یک بار کلاس رفتن، معلم نمیشود.
همچنان که هیچکس با یکسال مدیریت یک مجموعه، مدیر نمیشود.
این تکرار و کمیت بالاست است که نشان میدهد یک فعالیت، به بخشی از هویت ما تبدیل شده یا قرار است بشود.
لازمهی این تکرار، تخصیص وقت قابل توجه است.
اما طبیعی است که تکرار و پیوستگی، به خودی خود نمیتواند شاخص پیشبینیکنندهی موفقیت باشد.
تکرار وقتی مهم است که در آن، یادگیری هم وجود داشته باشد.
یادگیری هم در سادهترین شکل، به این معناست که کاری را که یک ماه یا یک سال است انجام میدهم، بهتر از گذشته انجام دهم.
اگر سبک برگزاری و مدیریت پنجاهمین جلسهی تیم استارتآپی ما، هیچ تفاوتی با جلسهی دهم ندارد، این تکرار، چیزی نیست که بتوان به آن دلخوش کرد.
اگر پیوسته در وبلاگم مطلب مینویسم، اما مخاطب نمیتواند پنج مطلب بدون تاریخ آن را بخواند و ترتیب زمانیشان را – با کمی خطا – حدس بزند، احتمالاً تکرار چندان مفید نبوده و در آن یادگیری نداشتهام.
اگر در اینستاگرام ۱۰۰۰ پست دارم و پستهای ۹۹۰ تا ۱۰۰۰ کمابیش شبیه پستهای ۵۰۰ تا ۵۱۰ هستند، یعنی احتمالاً در این ۵۰۰ پست آخر، خودم و دیگران را سر کار گذاشتهام.
اگر در حال پیش بردن دو کار کارآفرینانهی موازی هستم و مدعی هستم برای هر دو هم انرژی و انگیزه دارم، احتمالاً دارم به یکی از سه طرف دروغ میگویم. یا به همکارانم در یکی از پروژهها و یا به خودم. چون فرصت تکرار و یادگیری را از خودم گرفتهام یا تواناییام را چنان بالا دیدهام که حس کردهام من، بر خلاف دیگران، از تکرار و یادگیری بینیازم. میتوانم اسمارت کار کنم و بهجای این اسمارت بودن، کمتر کار کنم یا دست بهکار دیگری بزنم.
اگر کسی به من بگوید کار یا فعالیت جدیدی را شروع کردهام، ابتدا از او میپرسم: هفتهای چقدر وقتت را میگیرد؟
اگر زمان زیادی را نگفت، به بقیهی حرفهایش گوش نمیدهم. اما اگر زمان زیادی را گفت به سراغ سوال دوم میروم: آیا حس میکنی گذر زمان و تکرار فعالیتها بر کیفیت فعالیتهایت هم تأثیر داشته است؟
مسیر پیشرفت و موفقیت، مسیر بیرحمی است. پارهوقتها در آن، هر چقدر هم هوشمند یا نابغه باشند، زیر دست و پای آنها که تمام وقت خود را روی هدفشان گذاشتهاند، تکه تکه میشوند و از ادامهی مسیر باز میمانند.
آخرین دیدگاه