در ادامه قسمت اول این بحث که در آن سعی کردم برخی از تجربیات و آموختههای شخصی خودم را طی ده سال وبلاگ نویسی توضیح دهم، این بار میخواهم ششمین نکتهای را که طی این سالها از وبلاگ نویسی آموختم (و به نظرم در جنبههای دیگر زندگی هم – لااقل برای من – قابل تعمیم است) شرح بدهم.
اگر بخواهم آن را خلاصه کنم، فکر میکنم شکل انگلیسی آن، سادهتر و به یادماندنیتر باشد:
Rule #6: Never follow your followers
مفاهیم راهبر و پیرو در دیدگاه شرقی ما، چنان بار معنای عمیقی پیدا کرده است که به سادگی نمیتوانیم لغتی مثل Follower را به پیرو ترجمه کنیم.
وقتی در فارسی از پیروی میگوییم و من میگویم که در حال پیروی از شما هستم، معنایی که در ذهن متبادر میشود این است که پیری، مرشدی، راهبر و راهدانی در حرکت است و من مسیر زندگیام را در پی او میروم.
اما مفهوم Follower بودن یا Follower-ship در دنیای دیجیتال امروز، خیلی سادهتر است. همین که من اکانت فیس بوک یا اینستاگرام یا توییتر شما را پیگیری میکنم، همین که شما هر وقت کافی شاپ میروید، یک عکس از آن کاپوچینوی مخصوصتان میاندازید و من هم اینجا انگشت محبت بر زیر عکس آن میگذارم، همین که شما جوجه کباب میخورید و من تصویرش را با لذت نگاه میکنم، همین که شما در توییتر به دوست خود فحش میدهید یا از او تعریف میکنید و من هم آنها را پیگیری میکنم، Follower محسوب میشوم!
از لغت تعقیب کنندگان هم حس خوبی ندارم. نمیدانم چرا تعقیب کردن، برایم تداعی کنندهی داستانهای پلیسی و قتل و کارآگاه است (البته به معنای واقعی، تعقیب کنندگان شبکههای اجتماعی، هویت کارآگاه گونه هم دارند!). تعقیب من را یاد کاراگاه ژاور در داستان بینوایان میاندازد.
چند سال پیش نوشته بودم که به نظرم یکی از کلیدیترین شخصیتهای داستان بینوایان ویکتور هوگو، کارآگاه ژاور است. کسی که نماد گذشته و نگاه به گذشته است. ژان والژان سبک زندگی دیگری را آغاز کرده و نگاه رو به جلو دارد. اما ژاور، هنوز در تعقیب اوست و گذشته او را برایش زنده میکند. ژاور نمیگذارد او از گذشتهاش عبور کند.
ژاور، اگر کمی دقیقتر نگاه کنیم، کارآگاه داستان نیست. او نقش یک قاتل را بر عهده دارد. قاتلی که یک قتل تدریجی را انجام میدهد. او گذشته را ریسمانی بر پای حال و آیندهی ژان والژان میکند و قدرت حرکت را از او میگیرد. او آن زندگی را که میتوانست وجود داشته باشد نابود میکند و به قتل میرساند و این زندگی را که وجود دارد برای ژان والژان حفظ میکند.
متاسفانه، ما فقط از بین بردن زندگی فعلی را قتل میدانیم و نابود کردن آن زندگی که میتوانست وجود داشته باشد اما ندارد را، قتل تلقی نمیکنیم که اگر میکردیم، چه بسیار والدین که دست اندرکار قتل فرزندان خویشاند و چه بسیار مردمی که بیآنکه بفهمند و بدانند، هر روز دست در خون زندگیهایی دارند که بدون دخالت آنها، میتوانست پا بگیرد و رشد کند. با چنین نگاهی، حتی گاهی نشر یک عکس خصوصی یا خبر خصوصی یک نفر، تفاوت چندانی با قتل ندارد. اما باید به قاتلان تبریک گفت که فعلاً قانون، در سراسر جهان، دستهای خونی را تنها نشانهی قتل میداند که اگر جز این بود، زندانها پر بودند و معدود افرادی، در کوچه و خیابان، در خلوت و انزوا قدم میزدند.
بگذریم.
داشتم میگفتم که لغت تعقیب کننده، به نظرم ترجمهی ظریفی برای Follower نیست. شاید به نظر برسد که لغت پیگیر، تعبیر مناسبی باشد. اما راستش، پیگیر هم واژهای دوست داشتنی نیست. کسی که پیگیر خبر است، روی رویدادها تاثیر ندارد. فقط مشاهدهکننده و دریافت کنندهی اخبار است. پیگیر نقش منفعل دارد. شاید برای کانالهای تلگرام یا هر سیستم دیگری که به صورت یکطرفه اطلاعات را جاری میکند، تعبیر پیگیر، زیبا و درست باشد. اما Follower به مفهومی که در فضای دیجیتال (چه در وبلاگ و چه در شبکه های اجتماعی) وجود دارد، چیزی فراتر از یک فرد پیگیر است. چون روی فردی که او را Follow میکند، تاثیر میگذارد (یا میتواند بگذارد).
بگذریم. همهی اینها را گفتم که اجازه بخواهم در این نوشته، از همان واژهی فالور استفاده کنم که هنوز، به داستانها و خاطرات آلوده نشده و در دنیای دیجیتال به معنای واقعی خود نزدیکتر است.
در ذهن من، فالور کسی است که منظم یک وبلاگ را میخواند. منظم مطالب یک اکانت در شبکه های اجتماعی را دنبال میکند و به هر شیوه، به صورت پیوسته در حال پیگیری یا تعقیب یک فرد است.
وقتی تعداد فالورها کم است، وقتی تعداد خوانندگان یک وبلاگ یا مشاهده کنندگان یک اکانت، پنج نفر و ده نفر و صد نفر است، معمولاً ما بیشتر “خودمان” هستیم. احساس میکنیم که اینها ما را میشناسند. احتمال سوء برداشت کمتر است. حتی اگر به خوبی نشناسند، به هر حال، جمعمان یک گروه کوچک است. چیزی شبیه یک مهمانی آخر هفته در اتاق کوچکی در گوشهی یک خانه. حتی میشود با پیژامه نشست. میشود هر چه میخواهی بگویی. میتوانی هر جور که میخواهی باشی.
اما به تدریج با افزایش تعداد فالورها، محافظه کاری، افزایش مییابد. اولاً میخواهی تصویر بهتری در ذهن آنها داشته باشی. هیچ جمع هزار نفری از انسانها را نمیتوانید تصور کنید که انسانها با پیژامه و لباس راحتی در آن بچرخند. تعداد، رسمیت میآورد. محدودیت میآورد. به پایمان زنجیر میشود. گاهی بی آنکه بفهمیم یا بخواهیم.
دومین دلیل، پیچیدهتر است. فالورها، در ذهن بسیاری از ما به یک دارایی تعبیر میشوند. گاهی چنان سینه صاف میکنند و میگویند که ما ۲۰K فالور داریم یا یک کانال چند هزار نفری داریم، که احساس میکنی در مورد متراژ ویلای خود در سواحل مدیترانه حرف میزنند! بگذریم از اینکه ویلای سواحل مدیترانه هم، ارزش خوشحالی کردن و فخر فروختن ندارد، اما این ۲۰ کیلو، حتی اگر از جنس طلا هم باشد (که عموماً نیست) صرفاً وزن اضافی است و بیش از آنکه زیوری بر گردن ما یا تاجی بر سرمان باشد، زنجیری به پایمان است.
قبلاً هم مثال زدهام که دنیای دیجیتال، با فضایی که ایجاد کرده است، به ما توهم مهم بودن میدهد. توهم دارایی و دارندگی میدهد. منجم داستان شازده کوچولو را به خاطر دارید که شبها وقت خواب، ستارههایش را میشمرد و میخوابید؟ مراقب بود که چیزی کم نشده باشد. همه چیز درست باشد.
امروز همین کار را در شبکه های اجتماعی انجام میدهیم. چند نفر آمدند؟ چند نفر رفتند؟ او که دیروز آمده بود چرا امروز نیست؟ و …
مستقل از این قصههای تکراری، آنچه می خواهم بگویم این است که اینکه به اشتباه، فرض کنیم فالورها دارایی ما هستند، ما را به سمت محافظه کاری و تلاش برای حفظ آنها میبرد.
این میشود که زمانی، یکی مثل من، مینویسد چون دوست دارد و احساس خوبی را تجربه میکند. اما بعد از مدتی، مینویسد تا دیگران احساس خوبی تجربه کنند!
این میشود که آن دوست عزیز من، میگوید: محمدرضا چرا راجع به فیتیله موضع نگرفتی؟
با تعجب نگاهش میکنم. میگویم؟: موضع؟ فیتیله؟
میگوید: بله. بله. همه انتظار دارند که موضع داشته باشی. تاییدی. تکذیبی. مطلبی. بهانه کردن آن برای نشر مطلبی دیگر. به هر حال موضع بگیر. حرفی بزن. مثل سنگ نباش!
با خودم فکر میکنم که از هزاران سال پیش، که در قبال شاهان و کاخها و فرعونها و نمرودها یا فقر فقرا موضع میگرفتند، تا چند صد سال قبل که در مقابل باورها موضع میگرفتند، تا چند ده سال قبل که در مورد سوسیالیسم و کاپیتالیسم و اگزیستانسیالیسم و اسنشالیسم و دوالیسم و امپریالیسم و ایسم های دیگر موضع میگرفتیم، به کجا رسیدهایم که باید در مقابل “فیتیله” موضع بگیریم!
خوانندهی اینجا قطعاً میداند که منظور من، بیاهمیت یا بااهمیت جلوه دادن یک اتفاق نیست. حرف من این است که گرفتار شدن در مصداقهای ریز، دغدغههای درشت را از ما میگیرد. فرهنگی که قربانی استریوتایپ است، با حمله به یک قوم، یا دفاع از آن، به نقطهی بهتر یا بدتری نمیرسد. فرهنگی که نمیپذیرد سرطان استریوتایپ، تمام وجودش را فرا گرفته، با پیرایش مو و آرایش چهره، به نقطهی بهتری نمیرسد. لباس کثیف و چرکآلود، با هیچ لکهای زشتتر نمیشود. چه آنکه درگیر پاک کردن لکه شدن، آلودگی کل لباس را از خاطرمان میبرد و دغدغهی شستن آن را از ما میگیرد.
همین تلاش برای حفظ سرمایهی مخاطب است که باعث میشود مسیر خود را از چیزی که دوست داریم تغییر دهیم. وقتی دو بار راجع به شبکه های اجتماعی مینویسم، دهها پیام میرسد که محمدرضا، خواندن وبلاگت سخت شده. قصهای، نقل قولی، چیزی نداری بنویسی که راحتتر باشد؟ من هم با خودم فکر میکنم که اگر مطالب اینجا سخت باشد، مخاطب را از دست میدهم و این چنین میشود که وارد مسیر جدیدی میشوی که آغازش را میدانی، اما پایانش ناپیداست.
تجربهی یک دهه گذشته به من نشان داده که هر جا، بیش از حد دنبال Following the followers بودهام، به نقطهای رسیدهام که نه خودم را راضی کرده و نه فالور را.
دلیلش را حتی به شکل ریاضی هم میتوان شرح داد!
کسی که اینجا را میخواند و فالو میکند، احتمالاً ۷۰ یا ۸۰ درصد مطالب اینجا با سلیقهاش جور بوده است. میخواند و میبیند و فالو میکند. اما احساس خوبی ندارد که آن ۲۰% یا ۳۰% با سلیقهاش جور نیست (لغت سلیقه را با دقت و به عمد به کار میبرم. چون همیشه گفتهام که عمدهی چیزی که ما به اسم نقد میگوییم، در بهترین حالت از جنس اعلام سلیقه است و نه هیچ چیز بیشتر).
دوست دارد آن ۲۰ درصد تغییر کند. هم خودش حس بهتری داشته باشد و هم اینکه به نظرش، اینجا (که محل دوست داشتنی برای اوست) به گمان او، به جای بهتری تبدیل شود.
طبیعتاً دهها و صدها نفر دیگر هم چنین نظراتی دارند و هر کدام دنبال یک تغییر پنج یا ده یا بیست درصدی هستند. من به خیال خودم، به خاطر حفظ فالورها و همینطور احترام به نظر آنها، سعی میکنم سلیقهی آنها را تامین کنم.
نتیجه این میشود که یک تغییر بیست درصدی به نفع تو میدهم. اما این بیست درصد در حوزهی ۸۰ درصد رضایت یک نفر دیگر بوده. حرف او را هم گوش میدهم و تغییری پنج درصدی میدهم. غافل از اینکه تامین رضایت او، به معنای ایجاد نارضایتی در توست و وقتی که نهایتاً نظر همه را دخیل میکنی، از محلی که به طور متوسط رضایت ۷۰ درصدی یا ۸۰ درصدی مخاطب را تامین میکرد، به محلی تبدیل میشوی که برای هر مخاطب، پنج یا ده یا بیست درصد رضایت بخش است!
طنز ماجرا اینجاست که یک نفر در اینجا از همه بیشتر باخته است: خودت! چون تمام این ۱۰۰% را به دیگران بخشیدهای. یکی از دلایلی که میبینیم بعضی انسانها، در عین اینکه زندگی خوبی دارند، تصمیم به خودکشی میگیرند، یا بعضی کارآفرینان در عین اینکه کسب و کار موفقی دارند، آن را رها میکنند، یا بعضی نویسندگان، دست از نوشتن برمیدارند، یا بعضی از کسانی که در شبکه های اجتماعی فعال هستند، ناگهان آن را رها میکنند، میتواند این باشد که ناگهان به این نتیجه میرسند که چیزی که قبلاً رضایت صد درصدی خودشان و هفتاد درصدی بقیه را تامین میکرد، امروز رضایت بیست درصدی یا پنجاه درصدی بقیه و رضایت صفر درصدی خودشان را تامین میکند!
پی نوشت فنی: شاید باید دقت کنیم که دنیای تکنولوژی، این روزها شکلی از رابطه را ایجاد کرده که همزمان من فالور تو هستم و تو فالور من هستی (یا میتوانی باشی). این شکل از پیگیری دیگران و پیروی از نظر دیگران، میتواند یک حلقهی بسته ایجاد کند. کسانی که درس کنترل خواندهاند یا دینامیک سیستمها را میشناسند، یا کمی با شبکههای عصبی مصنوعی (خصوصاً از نوع کوهونن) آشنا هستند، یا منطق دارند(!)، میتوانند به سادگی تصور کنند که این شکل از رابطه، میتواند سیستمی بسیار هیجانی یا ناپایدار بسازد (اینها را اگر عمر و مهلتی بود، بعداً در فلسفه تکنولوژی دیجیتال خواهم نوشت).
منطقی است که در وبلاگ نویسی، هر کس افرادی غیر از فالورهای خود را برای بازخورد گرفتن یا برای فالو کردن انتخاب کند. این شیوه، آبشاری از دانش و نگرش میسازد. اما شیوهی قبل، میتواند به گردابی از هیجان و در نهایت به مردابی از بیحوصلگی و بیانگیزگی منتهی شود.
لینک مطالب دیگری را که در زمینه وبلاگ نویسی نوشتهام ایتجا قرار میدهم تا اگر دوست داشتید بخوانید:
- ده نکته پس از ده سال وبلاگ نویسی (قسمت اول)
- استفادهی منصفانه از مطالب دیگران (Fair Use)
- برای زینب دستاویز: چند پیشنهاد در مورد وبلاگ نویسی
به نظر من سوره والعصر جواب تمام مشکلات بشریت رو داده. ما همیشه در حال ضرر کردنیم به انجام کارهای غیر مفید. ابن سینا مولوی حافظ بیرونی و … هیچوقت زمان خودشون لایک نخوردن و فالوری نداشتن. الان هم اسمشون فالور داره ولی آثارشون نه. ما بایستی فالور چیزی باشیم که درسته نه چیزی که دوست داریم.
به نظر من و با توجه به نوشته های شما، اتفاقا فالورها دارایی هستند. اما شیوه نگهداری آن فرق دارد.
این بحث یک جورایی منو به یاد موضوع “غولی به نام مردم” (http://www.shabanali.com/ms/?p=5519) انداخت که در واقع این پیروی کردن از خواست دیگران در دنیای مجازی هم می تواند به همان اندازه ی دنیای واقعی مخرب باشه.
این جمله رو کاملاً درک می کنم: ” اما به تدریج با افزایش تعداد فالورها، محافظه کاری، افزایش مییابد. اولاً میخواهی تصویر بهتری در ذهن آنها داشته باشی. هیچ جمع هزار نفری از انسانها را نمیتوانید تصور کنید که انسانها با پیژامه و لباس راحتی در آن بچرخند. تعداد، رسمیت میآورد. محدودیت میآورد. به پایمان زنجیر میشود. گاهی بی آنکه بفهمیم یا بخواهیم.”
مدتی است که بر روی شبکه های اجتماعی تحقیق میکنم. شبکه های اجتماعی نه به عنوان ابزاری برای فعالیت اقتصادی یا سیاسی یا حتی اجتماعی، بلکه به عنوان یک محیط زیست. محیطی که در آن میشنویم، درد دل میکنیم، اعتبار میگیریم، دوست و دشمن می شویم و … . به همین دلیل نوشته ی شما را با دقت خواندم.
در بخشی از نوشته عنوان کردید که تعداد فالوئر ها را نباید یک دارایی دانست. تا جایی که من فهمیدم دلیلش را محافظه کار شدن نویسنده و اثرات مخرب جلب رضایت فالوئرها می دانید.
آیا به صرف این اثرات مخرب احتمالی میتوان گفت این یک دارایی نیست؟ در حالی که آمار بازدید و فالئور ها چنان پر اهمیت شده که به عنوان ملاکی برای موفقیت صفحات – اعم از سایت، وبلاگ، اکانت ها در شبکه های اجتماعی- شده است و حتی سایت هایی مانند الکسا برای سنجش چنین پارامترهایی شکل گرفته اند، می توانیم بگوییم دارایی نیست؟
آیا مفهوم فالوئر در شبکه های اجتماعی با مفهوم خریداران در دنیای کسب و کار متناظر نیست؟
آیا این دارایی هم مانند اغلب دارایی های دیگر که سود و فایده ی توامان دارند نیست؟ چونانکه ثروت و قدرت و شهرت؟
در نهایت آیا دارایی نداستن آن برداشت دقیقی است؟
این را هم بگویم که بررسی من در محیط گوگل پلاس در مورد پرفالوئر ها نتایج شوکه کننده ای داشت. تقریبا تمامی انها خانم بودند و تقریبا تمامی آنها تولید محتوای خاصی نداشتند. با این حال آمار فالوئرهایشان بعضا در حدود ۳۰۰ هزار نفر بود!
حمید عزیز.
در پاسخ به صحبتهای ارزشمند شما، مطلبی را نوشتم که متاسفانه خیلی طولانی شد و دیدم مناسب کامنت نیست.
آن را به صورت مستقل منتشر کردم:
http://www.shabanali.com/ms/?p=6288
امیدوارم طولانی شدن حرفهایم را ببخشید.
سلام
ممنونم که به ما خودآگاهی می دهی درباره روزگار و دنیای اطرافمون
اعتراف می کنم که حسرت می خورم که چرا من به چنین فهم روشنی از زندگی و دنیای امروز نرسیده ام
شاید به خاطر اینست تو بیشتر از من با زندگی درگیر شده ای! و جنگیده ای!
حمله کرده ای و عقب نشسته ای! و …
نمی دانم …
من همیشه خواسته ام که برای دیگران زندگی نکنم
تقریبا هم موفق بوده ام و آنچه را که خواسته ام توانسته ام
اما واقعا سرطان استریوتایپ را که تمام پیکر جامعه مان را فراگرفته، درک می کنم
من خودم قربانی استریوتایپ هستم
بگذریم …
اینها را نوشتم که بدانی من هم هستم و می خوانم
بنویس برادر!
بنویس!
بنویس که جان هایی را جلا می بخشی.
بنویس!
چقدر دوست دارم که آدم آزادی بخشی هستین
هر بار با نوشته ای انسانی را از اسارت می رهانید
اسیر خواسته های دیگران
اسیر شبکه های اجتماعی
اسیر تعصب
اسیر بدفهمی
اسیر باورهای غلط فرهنگی
اسیر فالور ها و…
مرسی.
ته راضی کردن دیگران می شود شخصیت مهرورز و هیچ کس نمی داند که این لطف های مکرر او که اینک وظیفه مقررش شده است چه نارضایتی عمیقی از خودش بر دلش گذاشته است….
محمد رضاى عزيز خيلى چيزها وجود دارند كه باعث مى شود آدم محافظه كار شود . حتى اين دايره ى قرمز منفى كه كنار علامت مثبت در انتهاى كامنت ها هست مى تونه يك سيگنال بازدارندگى و خود سانسورى به شخص بدهد تا در نوشتن كمى مراعات كند. اين را براى مثال گفتم و نه به اين خاطر كه از اين بابت ناراحت باشم .
هيچ وقت در زندگى نمى توان همه را راضى نگه داشت حتى مادرى كه دو فرزند دارد هم با اعتراض فرزندانش به كم توجهى نسبت به يكى روبروست . چه رسد به اين طيف بزرگ .
كسانى كه فالور هاى واقعى شما هستند مسلما شما رو همينطور كه هستيد دوست دارند .
خودم به شخصه اينجا رو حتى از متمم هم بيشتر دوست دارم . وصف حال ما و شما از زبان حافظ رو صرفا جهت مزاح اينجا ميگم : ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود!
اميدوارم شاد باشى و دير زى
بسیاری از روابط ما و دنیای اطرافمان،شبیه قصه ی مترسک است.
بودن یا نبودن مترسک تا زمانی است که دانه ای برای به یغما رفتن باقی مانده باشد.
……………………………………………………………………………………………………
محمدرضاجان نمیدونم این عبارت به فضای پست میخوره یا نه.
بذار به حساب اینکه دوست داشتم برات بخونمش که اینجا نوشتم.
شاد باشی.
منم بعد از یه مدت که تعداد فالوئرهام توی ایینستاگرام و فیسبوک بیشتر شد (که شامل خیلی از دوستان وآشنایان میشد)،
و دیگه نمیشد خیلی از حرف ها رو زد یا عکس ها رو نشون داد.
فرار گردم به سمت #توییتر عزیز …
جایی که خوشبختانه هیچ آشنایی نیست و راحتم برای هر حرفی و تعداد کم فالوعر هام هم برام مهم نیس
و من همچنان منتظرم ببینم (بفهمم، بدانم) که نوشتن برای محمدرضا شعبانعلی چه داشته است.
(امیدوارم از این جمله سوءتعبیر نشود. منظورم از “چه داشته است”، مال و پول و اعتبار و … نیست)
اشاره کوتاهی به بحث لذت از نوشتن در کامنت ها شد اما برای چون منی که با این لذت بیگانه است و به شدت علاقمند به درک آن، همچنان مسئله باقی است.
به طور مشخص، علاقمندم بدانم عادت به نوشتن روزانه پس از ده سال چه چیزی را برای فرد به ارمغان می آورد. چیزهایی به تصور خود من هم می آید اما بیشتر در حد تصوری مبهم از آینده است.
پاینده باشید
سلام و سپاس از تلنگر شما
بالاخره تصمیم گرفتم بنویسم
شما نوشتید (و به نظرم در جنبههای دیگر زندگی هم – لااقل برای من – قابل تعمیم است)
و من خواندم و به این سمت رفتم و این چنین است که مهم ترین معیار (متغیر )در زندگی خواست مردم می شود و تعیین کننده مسیرت و نرسیدن به آرامش .نگاه مردم به قدری تحت تاثیر شرایط تغییر می کند که ستایش گر دیروز من، سرزنش کننده امروز من خواهد بود پس حتما نمی تواند معیار قابل اعتمادی برای زندگی باشد . رضایت مردم به دست آوردنی نیست و زبانشان هم غیر قابل کنترل (امام صادق (ع)) و نوشتارشان. ( منظور بی اعتنایی نیست بلکه نگه داشتن حد و اندازه است) برخی رای و نظر ثابتی برای زندگی خود هم ندارند و امروز سازی می زنند که با آهنگ دیروزشان متفاوت است. یک رضایت است که اگر بدست بیاوریم بقیه حل میشود، رضایت خداوند و هر چه در طول آن قرار دارد و به آن می رسد. باور کنیم خداوند محبت کسی را که در زندگی به وظیفه خویش در قبال معبودش عمل کند، در دل مردم قرار می دهد (برداشتی ازآیه ۹۶، سوره مریم).
(این نظر من بود و شاید هم خیلی مرتبط نباشد)
لحظه هایتان مهنا
سلام
مثل همیشه متن خوب نوشتی و حق مطلب بیان شد .
راستش نظر من اینه که کسانی رو که ما به بزرگی و کار برجسته یاد می کنیم یک چیز رو در خودشون داشتند و اون اینه که خودشون می دونستن چی می خوان و اگه نگیم هیچ ،شاید بشه گفت که به دیگران و نظرات اونها کمتر توجه می کردن و کاری رو که می خواستن رو انجام می دادن. به نظر میاد محمد رضا شعبانعلی هم با وجود اینکه هواسش به همه دوستدارانش هست در اغلب نوشته هاش امضای خودش پای ورقه اش هست .
شاید تکراری باشه ولی از نگاه من محمد رضا شعبانعلی مصداق بارز این بیت حافظ هست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ما است
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
آذر ماه برای من یه ماه پر از خاطره ست . نه به خاطر پاییز
به خاطر اینکه اولین روزهای حرف زدنم در این سایت مربوط میشه به مهمونی های شبانه ای که آبان و آذر چند سال پیش اینجا برگزار میشد و ساعت ها صحبت میکردیم.
دلم برای همه ی اون حرف زدن ها تنگ شده
برای همه ی اون خاطره ها
برای همه ی کسانی که اون موقع اینجا کامنتهاشون رو میخوندم و الان بین انبوه کامنت ها شاید کامنت هاشون رو پیدا نمیکنم .
در این بین کسانی هم بودن که حالا نیستن و این غمگینانه ترین خاطره ی سال های دورٍ
خوشحالم که دوباره کامنت جواب دادنها زیاد شده و از دل همین کامنت ها کلی نکته میشه یادگرفت و مرور کرد.
این کامنت بهونه ای بود که اعلام حضور کنم و بگم شاید به اندازه ی گذشته نمیتونم هر ساعت حداقل ۱۰ بار رفرش کنم و کامنت های جدید رو بخونم و مطالب رو پیگیری کنم،اما هرشب به اینجا سر میزنم و با قصه هایی که اینجا میشنوم چند ساعتی ذهنم رو مشغول میکنم و اینجا درجستجوی آرامشم.
شاد و برقرار و پر انرژی باشی محمدرضای همیشگی
راستی، هنوز هم دریادم نشسته ای و چای زعفران مینوشی
“متاسفانه، ما فقط از بین بردن زندگی فعلی را قتل میدانیم و نابود کردن آن زندگی که میتوانست وجود داشته باشد اما ندارد را، قتل تلقی نمیکنیم.”
و چه خودکشی هایی کردیم که از آن ها ترس بودن در دوزخِ عالم دیگر نداشتیم،بدون آنکه بدانیم در همین عالم با دستان خودمان جهنم برپا می کنیم.
جناب شعبانعلی عزیز
از اونجایی که فکر می کنم ماجرای روزنوشته خوانی من از حوصله شما و جمع خارجه، حرفی ازش نمی زنم. فقط انقدر بگم که اینجا بودن من _ و احتمالا بعضی دوستان دیگه _ به این خاطره که اینجا علاوه بر خوندن مطالب دوست داشتنی، نوشته های دیگه ای میخونم که نه تنها خیلی باب طبعم نیست، حتی گاهی برای من دوست نداشتنیه. اینجا اومدن در کنار خوندن و درس گرفتن این لطف رو هم برای من داره که از کسی بت نسازم و سلیقه خودم رو هم فراموش نکنم. این خودش یه درس خیلی بزرگه که بابتش ازتون متشکرم.
امیدوارم نبض قلمتون همیشه زنده باشه. نه یکنواخت، گاهی تند، گاهی کند، و یه وقتایی اونقدر آروم که با شدت گرفتن ناگهانیش ضربان قلب مخاطباتون هم تغییر کنه.
سلام
در مورد واژه فالوور و معادل فارسی اون، شما همه ی معادل ها رو رد کردید چون حدود معناییشون با فالوور یکی نیست. مسأله در اینجا اینه که همه ی ما به دنبال آماده خوری هستیم! یعنی منتظریم یکی دیگه، واژه ای بسازه که دقیقاً معنی فالوور بده، بعد ما ازش استفاده کنیم. خوب چرا این طوری؟ شما که خلأ رو احساس کردید، چه بهتر که خودتون هم پیش قدم بشید. مگه زبان یک قرارداد نیست؟ خب از همین جا اعلام کنید: «ما واژه ی پیگیر را به عنوان معادل فالوور برگزیدیم، شما هم به کار ببرید تا رایج بشه». این جوری یه خدمتی هم به زبان فارسی میشه.
سعید جان.
چیزی که شما فرمودید و کاری که پیشنهاد کردید، “خدمت به زبان فارسی” نیست. “لاشخوربازی” و “مرده خواری” است.
اگر میخواهید به فرهنگ و تمدن فارسی خدمت کنید، چیزی در مقیاس شبکه اجتماعی فیس بوک یا توییتر بسازید.
اصطلاح “پیگیر”را به کار ببرید. بگذارید در نقاط دیگر جهان بنشینند و برایش معادل بسازند.
وگرنه تا آخر عمر اگر به جای “توییت کردن”، “جیک جیک” کنید، به زبان فارسی خدمت نکردهاید دوست من!
صراحت من را ببخشید. اما از غاصبانی که منتظر میمانند دنیا جلو برود و بعد یک اسم روی آن می گذارند و ادعای مالکیت میکنند، نفرت دارم.
از کفتارهایی که مینشینند تا شیرها شکار کنند و بعد لقمهای از آن را به هر قیمت به مالکیت بگیرند، نفرت دارم. اتفاقاً من اینها را مصداق آماده خواری میبینم.
میگویم فالور و تکرار میکنم تا شاید یادآوری کرده باشم که ما برای گرفتن سهممان از نوآوریهای جدید، تنبل بودهایم و باید زبان را رها کنیم و مغز و دست را به کار اندازیم دوست گلم.
دوست عزیز این نوشته و این بحث قبلا همین جا انجام شده است. برای پیگیری کاملش به این آدرس سر بزنید:
http://www.shabanali.com/ms/?p=4256
سلام جناب شعبانعلی
در واقع شما می گید، برای هیچ مفهومی که خارج از مرزهای این ممکلت ابداع شده، معادل فارسی نسازیم تا همه بدونند که این مفهوم رو دیگران ساختهند و نه ایرانی ها! تفکر عجیبیه. با این دیدگاه چند سال جلو بریم، از فارسی نامی هم نمی مونه.
واقعاً چه اشکالی داره برای مفهومی که در خارج از این مرزها ساخته شده، معادل فارسی ساخته بشه؟ هر چی فکر می کنم نمی فهمم چه طور مشکل رو به این شکل حل می کنید. چون ما در مفهوم سازی ضعیف بودیم پس معادل سازی زبانی هم تعطیل! چون ما موبایل نساختیم حق نداریم بهش بگیم همراه؟ چون SMS رو ما نساختیم، حق نداریم بهش بگیم پیامک؟! آخه چرا؟
آقای سعید از اینکه زیاد وارد این بحث میشوم پوزش میطلبم میدانم که سطح دانش عمومی این جمع بالاتر و حرفها تکراری است نظر دوست گرانقدرمان هم اینست که وقتی مصرف کننده بودی باید عوارض مواد مصرفی رو هم بپذیری مثلا وقتی خواستی سریال کاراگاه ببینی مجبوری صحنه هایش رو هم تحمل کنی پس بهتره تولید کننده باشی با سانسور به نتیجه نمی رسی شما هم فکر میکنی چاره ای نیست و باید عوارض رو کم کرد منم فکر میکنم که خوبه این بحثها جوانب رو برای کم سواد ها مثل من روشنتر میکنه. اما در جایی دیگر دیدم که ایشان باور دارند که عقل و ذهن شخص جزیی از کل ذهن انسانی است و البته به باور من ذهن انسانی هم جزیی از کل ذهن عالم است در این دیدگاه نمیشه به کفتار توهین کرد یا از او متنفر بود نمیشه فکر کنیم دهاتی که نون جامعه و سوخت ذهن مارو تامین میکنه و جزئی از کل ماست چون کار فکری نمیکنه ومحصولات فکری دیگران رو مصرف میکنه پس ارزش کمتری داره همانطور که او غذای سالم جسمی تحویل میده حق داره غذای سالم فکری هم دریافت کنه.در این صحنه حتی گیاهان که برای بعضیها ذیشعورند از نظر من دارای سطوح ذهنی و شعوری بسیار بالاتر از حد تصور ماهستند وگرنه چگونه امکان داشت چنان اشکال بدیع از مهندسی پرواز رو برای دانه هایشان پدید آورند.
احساس سنگینی میکنم حتی بفرض مطلق بودن نظرات مخالف پنهان کردن کامنت رو نمی فهمم شاید بخاطر اینکه مرام نامه سایت را خیلی باور کردم درک شما از موضوع خیلی خوبه ولی خودتان خیلی جا ها به پرهیز از وسواس گوشزد میکنید
سلام,حدود یکسال میشه مطالبتون رو دنبال میکنم و بقول دوستان خواننده ی خاموش بودم , چیزی که برام جالب بود تغییر تدریجی عادت های گذشته ام بود که متاثر از مطالب شما بود.وقتی برای اولین بار گفتین از اینستاگرام کناره گیری میکنید ناخوداگاه ناراحت شدم , شاید چون بعضا یادمون میره کاربرد هر شبکه ی اجتماعی چی بوده , میشه از طریق هر کانالی اموزش داد و یاد گرفت ولی قطعا نباید انتظار داشت کیفیت یکسان باشه. خوشحالم که اینجا followerام ! البته امیدوارم به معنای زنجیری به پاتون تلقی نشه!
سلام سمیهی عزیز.
ممنونم که وقت گذاشتی و کامنت گذاشتی.
نمیتونی تصور کنی که چقدر حرف زدن یک جانبه، احساس بدی میده و چقدر شنیدن و خواندن حرف دوستان، امید و انرژی و انگیزه میده.
بله. من هم مثل شما فکر میکنم که نباید انتظار کیفیت یکسان داشت.
فقط محدود بودن عمر (در حدی که من نمیدونم کامنتی که الان براتون مینویسم، به پایان میرسه یا قبلش فرصت زندگی از من گرفته میشه) باعث میشه که دنبال اثربخشترین و کیفیترین ابزارها باشیم.
استفاده از دریای علم که میشه با مطالعهی سیستماتیک به صورت کاسه کاسه برداشت و تشنگی رو باهاش رفع کرد، با استفاده از قاشق چایخوری شبکه های اجتماعی، به نظرم نیازمند خوشبینی زیادی است و شاید امید به عمر نوح!
استفاده از دریای علم که میشه با مطالعهی سیستماتیک به صورت کاسه کاسه برداشت و تشنگی رو باهاش رفع کرد، با استفاده از قاشق چایخوری شبکه های اجتماعی، به نظرم نیازمند خوشبینی زیادی است و شاید امید به عمر نوح!
بسيار بسيار تشبيه زيبايي فرم ديد
ممنونم كه هستيد
خیلی تعبیر زیبایی بود:
استفاده از دریای علم که میشه با مطالعهی سیستماتیک به صورت کاسه کاسه برداشت و تشنگی رو باهاش رفع کرد، با استفاده از قاشق چایخوری شبکه های اجتماعی، به نظرم نیازمند خوشبینی زیادی است و شاید امید به عمر نوح!
اما برای خودم سرزدن به شبکه های اجتماعی و همین سایت متمم دقیقا به خاطر احساس کمبود وقت هست. یعنی این که واقعا فرصت سیراب شدن رو ندارم یا بهتر بگم به احتمال زیاد فرصتش هست اما آنقدر به خاطر حس کمبود وقت شتاب زده هستم که چند ساعت از روزم را با شبکه های اجتماعی می گذورنم و بعد هم پشیمان هستم که کاش آن مطلب را از یک کتاب و جای معتبرتر و دقیق تر می خواندم.
حس کمبود وقت بعضی وقت ها شبیه حس نداشتن وقت در شب امتحان هست . در شب امتحان هم آدم فقط نکته ها را می خواند هیچ وقت مطالب عمیق را نمی خواند.
بعضی اوقات حس این که زمان ندارم به شتاب زدگی و سطحی نگری بیش تر دامن می زند.
اما نمی دانم دیگر چاره چیست؟ سراسر عمر پر از این شب های امتحان هست.
یا شاید به شوق زود رسیدن میانبر می رویم و به بیراهه می رسیم.
یاد جمله امام علی افتاد که گفته اند در مسائل دنیوی طوری باش که گویی هرگز نخواهی مرد و در کار آخرت طوری باش که گویی زمانی نداری.
اینها فقط به ذهنم رسید من آشفته تر از آنم که جواب درستی به خود بدهم.
ممنون
هیچ وقت معرفی Meme را که در اینستاگرام کردید فراموش نمی کنم. اینکه چه طور افراد حتی بدون مطالعه ی متن شروع به برداشت اشتباه کردند .
یادم می آید در دستورالعمل مواجهه با غولی به نام مردم نوشتید “راه حل در انتخاب اینکه با چه کسانی حرف بزنیم. با چه کسانی حرف نزنیم است.” اما در فضای مجازی و عمومی مثل اینجا دیگر شاید نشود مخاطب را انتخاب کنیم , مخاطبین از همه سو به ما حمله ور خواهند شد و با کامنتهایشان ما را تیرباران خواهند کرد.
پی نوشت نا مربوط:کلا داشتن فالور یا حتی بودن در فضای مجازی خیلی هم خوب نیست اینکه همیشه بدانند چه میکنی و اینکه این فضای مجازی ما ,چه قدر زیبا زندگی خصوصیمان را عمومی می کند و اینکه همه می دانند من بر له چه کسانی و علیه چه کسانی هستم ,چه زمانی با چه کسی کجا بوده ام , و زندگی زیبای من در ان ثانیه ای که عکس سلفی می گیرم و به رخ این و ان می کشم چه قدر عمیقا زشت بوده و من فقط لحظه ی صحنه سازی شده ی آن را با دیگران نشر داده ام.
محمد رضا آیا از اینکه با وبلاگ نویسی و اینکه مردم با زندگی خصوصی ات بیشتر آشنا می شوند مشکلی نداری؟(هرچند نمی دانم ایا کلمه ی مردم را در معنی درست خود به کار برده ام یا نه؟)
محمدحسین جان.
طبیعی است که من هم مثل هر فرد دیگری، حریم خصوصی را دوست دارم. اگر چه اعتراف میکنم که بهرهی زیادی از آن نبردهام و این روزها، حتی برای انتخاب یک رستوران یا کافیشاپ و لحظهای خلوت کردن با خود یا دوستانم، باید ملاحظات مختلفی را لحاظ کنم.
اما فکر میکنم حریم خصوصی با زندگی دولایهای فرق دارد.
حریم خصوصی چیزی از جنس ساختار پیازی است! اینکه هر یک از ما لایههایی از زندگی داریم که همه میبینند.
لایههای درونی دیگری که افراد کمتری میبینند و لایههای خیلی داخلی که هیچکس نمیبیند.
زندگی دولایهای چیز دیگری است. همان چیزی که در فرهنگ ما بسیار رایج است: یک زندگی روی میز داریم و یک زندگی زیر میز.
لباس اخلاق و فضیلت بر تن میکنیم و در عریانی خویش، حقیقت را در مسلخ مصحلت و منفعت، قربانی میکنیم.
فکر میکنم من هم مثل بقیه زندگی پیازگونه داشتهام و دارم.
اما افتخارم این است که زندگی دو لایهای نداشتهام.
هرگز به مصلحت، حرفی نزدهام یا به خاطر خوشایند کسی، قلم نزدهام. چه آنکه اگر میکردم، زندگی بهتری داشتم و فرصتهای بزرگتری پیش رویم بود.
حرفهایی که اینجا مینویسم، بیشتر از آنکه از جنس زندگی خصوصی باشد، بخشهایی از زندگی است که شاید دیگران ترجیح بدهند در زیر میز نگه دارند.
اما فکر میکنم، فرهنگ ما، به دلیل همین ملاحظات در صراحت و خودافشایی، به این سرنوشت دچار شده است که خود را تکرار میکند. تاریخی که گذشتگانش یا سیاهِ سیاه هستند و یا سفیدِ سفید. چارهای ندارد جز آنکه به جای حرکت رو به جلو، در گرداب نابودی به گرد خویش بگردد.
ما جز از طریق آشنایی دقیق با راهی که دیگران رفتهاند، نمیتوانیم از تکرار خطاهای آنها اجتناب کنیم و این مسئله چنان برایم مهم است که حتی به قیمت خودافشایی در برخی جنبههای زندگی، ترجیح میدهم به سهم خودم به توسعهاش کمک کنم.
جناب شعبانعلی گرامی. (این عنوان را نه به حساب رسمیت تعداد بگذارید و نه عادت. به هر حال احترام معلم و نامیدن او با نام خانوادگی اش در عمق ذهن من استوار و ثابت است و به این راحتی ها نخواهم توانست شما را با نام کوچک بخوانم.)
یکی از موارد مهمی که از درس های مدل ذهنی یاد گرفته ام و سعی می کنم همیشه بر نگاهم غالب باشد، این است که بنا به دلایل خاص در مکانیزم های ادراکی ما، هر کدام از ما قادریم از زاویه ای به داستان بنگریم که کس دیگری هرگز ۱۰۰ درصد متوجه نخواهد شد. من این دیدگاه را کمی بیشتر توسعه می دهم. “هرگز مجبور نیستم طوری بنویسم که شخص دیگری لزوما نوشته ام را درک کند؛ اگر درک می کند، شاید به دلیل لطف و شاید به دلیل دیدگاه های مشترکمان نوشته هایم را بفهمند، ولی نه من لزومی دارم که آن ها حتما با من همدل باشند، نه آن ها را مجبور به این کار می کنم و نه عمدتا اهمیتی به دیدگاه های زاویه داری می دهم که از اصل ماجرا میلیون ها کیلومتر دورند و به قولی سلیقه شان در یک کره دیگر است و مانند دو خط موازی هر چقدر هم پیش برویم، به همدیگر نخواهیم رسید.”
از طرف دیگر، من برای خودم می نویسم. هر لحظه از نوشتن و فشردن کلید های کیبرد فقط و فقط محض خاطر این است که “نیاز به نوشتن” دارم. شما احتمالا این نیاز به نوشتن را بهتر درک می کنید. خود این داستان نوشتن، یک فعالیت بسیار مهم است. به قولی آخرین سطح توانایی های مهارتی انسان، “نوشتن” است. نوشتن نوعی آهنگ سازی است؛ که بین ۷ میلیارد جمعیت کره زمین، با اندکی استثناء و زحمت، آموختن هفت نت پایه آسان است. اما باز از همین تعداد ۷ میلیارد، شاید هفت اسم بزرگ در زمینه موسیقی بتوان ردیف کرد که ساخته هایشان از مرز زمان و مکان بگذرد.
نوشتن میراث بشریت است. نوشتن تاوان و به قولی زکات فهمیدن و فهماندن است. نوشتن به کل تاریخ بشر تعلق دارد و فراتر از زمان و مکانش می رود. چنانکه امروزه هنوز هم نوشته های سنکا و افلاطون و ارسطو در باب قانون، مورد بحث است؛ بیشتر از آن که از زندگی خصوصی ماکیاولی چیزی بدانیم از کتاب شهریارش سخن می گوییم و بی آنکه بدانیم زندگی ژول ورن چگونه بوده است، “سفر به مرکز زمین” را با ولع و اشتیاق می خوانیم. از شکسپیر جز آن پیس ها چیز بیشتری نمی دانیم و یا هوگو را در قالب شخصیت هایی در قلب انقلاب فرانسه و گیوتین و بی عدالتی می شناسیم.
نوشتن میراثی است که ما به آیندگان بدهکاریم. بی آن که بدانیم، هر لحظه بعد از نوشتن، مرگ نویسنده رخ داده است و نویسنده از جرگه انسانی زنده که بتواند بازخورد نظرات خوانندگان باشد، فراتر رفته است. گرچه میتوان تفسیر گادامری هم به این داستان افزود که اساسا ذهنیت خواننده مهم تر از ذهنیت نویسنده است.
کتاب ها، مقاله ها و نوشته های بسیار زیادی در حوزه هایی که شما هم مینویسید، وجود دارند؛ یک جستجوی ساده گوگلی میتواند انبوهی محتوا برایمان ردیف کند؛ اما نوشته های شما گاها “دردآور” اند. درد فهمیدن، درد فهمیدن این که تا امروز نمی فهمیدم و اتفاقا این بهترین قسمت نوشته هایتان است.
درست است که نظر شخصی خودم را در مورد نوشته های شما بی اهمیت می دارم؛ چنانچه نظر دیگران در مورد نوشته ام را، اما همچنان دوست دارم نوشته هایی که اینجا میخوانم و میدانم که هدفشان کمک به من است، برایم ناراحت کننده و دردآور باشند و مرا از جایگاه فعلی ام تکان بدهند.
متشکرم.
یاور عزیز.
حرف تو را کامل میفهمم.
من هم مثل شما، همیشه برای “کلمه” قداست قائل بودهام و باور دارم که کلام وقتی نوشته میشود، به اوج میرسد.
شاید کلمات در شکل “گفتهها” زندهتر باشند، اما کلامی که به شکل “نوشته” تبدیل میشود، بزرگتر است. عظیمتر است. ماندگارتر است.
درست مانند تندیسی که از یک قهرمان میسازند. اگر چه آن قهرمان، زنده است و تندیس مرده. اما اوج عظمت آن قهرمان، تندیسی است که پس از او، در میدان نگاه مردم، نصب میشود و به آنها لبخند میزند. به همانهایی که میدانند حاصل مرگشان، جز “سنگی بر گوری” نخواهد بود و در فرار از این نابودی و ناجاودانگی، در تمام زندگی به هر ریسمانی که میبینند، چنگ میزنند.
نوشته، تندیس کلمه است. و قطعاً کسی چون شما، که زیاد میخواند و زیاد مینویسد، لذت اعتیادآور نگارش را میداند.
قبلاً هم نوشتهام که نوشتن، جزو معدود فعالیتهایی است که به انسان لذت خلق میدهد. منظورم خلق از عدم است. چیزی شبیه حس مادری که نوزادش را به دنیا میآورد.
به یک معنا میتوان مستقل از مخاطب نوشت. به یک معنا میتوان “فقط برای مخاطب” نوشت.
راستش را بخواهی، من در نگاهی که به دنیا دارم، مفهوم “پیوستگی” را بیش از حد، حس و لمس میکنم.
همیشه به این توهم که فکر میکنند انسان توسط مغزش فکر میکند، خندیدهام. به نظرم این نگرش سطحی، تفاوتی با نگرش نسلهای قبل از ما ندارد که همه چیز را در قلب خلاصه میکردند.
امروز به خوبی میدانیم که کسی که پا در آب سرد کرده است، هنگام قضاوت در مورد اخلاقی یا غیراخلاقی بودن یک رفتار، متفاوت از کسی که پا در آب گرم کرده است، نظر میدهد.
خوب میدانیم که کسی که انگشت دستش زخم شده است، در مورد امید به زندگی، نسبت به روزهایی که انگشتش سالم است، اظهار نظرهای متفاوتی دارد.
اینها دیگر امروز، حدسهای علمی نیست. فکتهای علمی است.
دست، پا و تک تک سلولهای بدن ما، بخشهایی از سیستم شناختی بدن یا همان Cognition هستند. مغز (Brain) یکی از بخشهای کوچک این سیستم است.
درست به همین شیوه، تاثیر محیط را بر دیدگاهها و تحلیلها و مکانیزمهای شناختی خود میبینیم. تاثیر هوای ابری را بر روی قضاوتها. تاثیر بوی منتشره در محیط را بر روی تصمیم خرید. تاثیر صدای موسیقی را بر سرعت راه رفتن من.
آنها هم بخشی از نظام شناختی من هستند.
همچنین اشیایی که در کنار من هستند، بخشی از سیستم شناختی من هستند. کتابخانهای که در کنار من است، به تصویری از فروید و یونگ مزین است. در کنار دستم، تاریخ جامع ادیانِ جان بی ناس قرار دارد و کمی کنارتر، تاریخ جهان در قرن بیستم (جان گرنویل). کتابهای شریعتی و مطهری هم ردیف پایین کتابخانهام را پر کردهاند.
جابجایی ترتیب این کتابها، یا نصب تصاویری دیگر، میتواند روی کلماتی که الان برای این به پایان رساندن این جملات انتخاب میکنم، تاثیر بگذارند. این را به خوبی حس کردهام و مطمئنم کسی که تجربهی “خلق” دارد، این تاثیر را میفهمد.
مخاطب هم، همسایهای در فضای ماست. اینکه نام تو در بالای این کامنت است، بر روی پاسخی که من مینویسم تاثیر دارد. متنی که مینویسی، بر متنی که مینویسم تاثیر دارد. حتی آن هنگام که اصرار بر بی ربط بودن حرفهایت داری یا من اصرار بر بیربط بودن حرفهایم دارم.
تو بخشی از نظام شناختی منی. آرام، که الان در حال نوشتن کامنت برای تو، نامش را در این زیر میبینم، بخشی از همین نظام شناختی است و چون شناخت در فارسی، واژهی خوبی برای cognition نیست، شاید استفاده از مغز به معنای عام آن (نه به عنوان آن چیزی که در بشقاب کله پاچه میفروشند و قبلاً هم نوشته بودم که در فرهنگ ما، تنها شکلی از مغز است که برایش پول پرداخت میشود!) بتواند گویاتر باشد.
تو و همهی کسانی که اینجا هستید، بخشی از مغز من هستید. همچنانکه من بخشی از مغز شما هستم.
نمیتوانیم اثر حضور دیگری را در ذهن خود حذف کنیم.
چنین میشود که گاهی، مینویسی. به یک معنا بیتوجه به مخاطب و به معنایی دیگر، فقط برای مخاطب.
چه آنکه میدانی، بخشی از مغز او هستی و به خاطر اینکه در ذهن او، فضایی به تو اختصاص داده شده است (حتی به اندازهی چند نورون) احساس میکنی که وظیفه داری کار خودت را درست و دقیق انجام دهی.
به همین تعبیر، شاید تصور ما از این میلیاردها مغز کوچک، دور از واقعیت باشد. چیزی جز یک مغز بزرگ وجود نداشته باشد. مغزی که اکنون دارد به خودش فکر میکند و میکوشد خودش را بهتر بفهمد.
به این معنا، هرگز مخاطبی در کار نبوده و نیست. چنانکه یک سلول در تن، مخاطب هیچ سلول دیگری نیست. اما کنار هم بودن آنها، “تن” را میسازد و جالب اینجاست که حذف هیچ سلولی، پیوستگی و یکپارچگی “تن” را از بین نمیبرد.
نمیدانم شاید سلولهایی هم باشند که فکر کنند، مهمتر هستند. شاید خودشان را مسئول خدمت به تن بدانند. شاید بکوشند تا بیشتر تکثیر شوند تا بیشتر و بهتر خدمت کنند.
همانهایی که ما به آنها سرطان میگوییم.
امیدوارم این هذیانهای شبانگاهی را بر من ببخشی.
بعضی حرفات (مثل جمله زیر) رو بارها مزه مزه می کنم. نمیدونم از جنس حرفهای جذابه یا مفید. اما فرصتی برای تکان خوردن و فکر کردن ایجاد می کنه که در میان انبوهی از حرفهای شعاری گوهری کمیابه. دعا می کنم عاقبت بخیر باشی آقا معلم
چنانکه یک سلول در تن، مخاطب هیچ سلول دیگری نیست. اما کنار هم بودن آنها، “تن” را میسازد و جالب اینجاست که حذف هیچ سلولی، پیوستگی و یکپارچگی “تن” را از بین نمیبرد.
نمیدانم شاید سلولهایی هم باشند که فکر کنند، مهمتر هستند. شاید خودشان را مسئول خدمت به تن بدانند. شاید بکوشند تا بیشتر تکثیر شوند تا بیشتر و بهتر خدمت کنند.
همانهایی که ما به آنها سرطان میگوییم.
محمدرضا، این کامنت را، ذیل سوالی که در کانال تلگرام پرسیده بودی: ذهن و مدل ذهنی چیست؟ در دفترچه ای که به توصیه هیوا تهیه کردم، یادداشت کردم. ولی خوب یک جور تقلب محسوب می شه!
سلام محمدرضاجان
خيلى خوشحالم
باسرعت خوبى پيش مى روى
اما؛
چون مى روى بى من مرو
اى جان جان بى تن مرو
وزچشم من بيرون مشو
اى قافله سالارمن
مى ترسم گمت كنم، نتوانم خوب فالوات كنم ،اصولاًازبچگى دراين مورد گيرداشتم، ولى توشتاب زيادى دراين چندماهه گرفته اى كه مى ترسم خيلى زود به آنجاكه شايدبرسى!بله مى ترسم ازدستت بدهم ،ازدستت بدهيم!امابراى توبسيارخوش خواهدبودروزى كه هرچه بوده ات راببازى!
محمدرضای عزیز، حدود ۴ ساله که این وبلاگ رو به صورت دقیق دنبال می کنم. خیلی از مطالبی که اینجا خوانده ام برایم راهنمای فکری و مدل ذهنی بوده اند. بسیاری از آن ها آرام آرام در جانم نفوذ کرده اند و باعث شده به مرور خودم را همراه میزبان اینجا ببینم. در ۱ سال اخیر خیلی وقت ها شده که مفاهیمی در ذهنم شکل می گیرد و بعد از آن می بینم که مطلبی اینجا نوشته شده است که برایم آشناست و ارتباط قوی با آن برقرار می کنم. دوست داشتم این حسم رو بگم. این رو هم بگم نوشته های تو مدتی است مرا به نوشتن ترغیب کرده است، دوست دارم بنویسم. هم چنین دوست دارم در گفت و گو های اینجا بیشتر مشارکت کنم.
با خوندن این کامنت هم همین اتفاق افتاد. خیلی دوست دارم درباره این نحوه تأثیر محیط و شدت آن بر دیدگاهها و تحلیلها و مکانیزمهای شناختی انسان ها بیش تر بفهمم. درباره این که با شناخت بیش تر این تأثیرات، چقدر قادریم که به دیدگاه و تحلیل منطبق تری با واقعیت بیرونی برسیم و به این ترتیب قدرت ذهنی خود را افزایش دهیم تا این تأثیرات ما را از واقعیت بیرونی و کلی دور نکند.
“امروز به خوبی میدانیم که کسی که پا در آب سرد کرده است، هنگام قضاوت در مورد اخلاقی یا غیراخلاقی
بودن یک رفتار، متفاوت از کسی که پا در آب گرم کرده است، نظر میدهد.
خوب میدانیم که کسی که انگشت دستش زخم شده است، در مورد امید به زندگی، نسبت به روزهایی که انگشتش سالم است، اظهار نظرهای متفاوتی دارد.
اینها دیگر امروز، حدسهای علمی نیست. فکتهای علمی است.
دست، پا و تک تک سلولهای بدن ما، بخشهایی از سیستم شناختی بدن یا همان Cognition هستند. مغز (Brain) یکی از بخشهای کوچک این سیستم است.”
چقدر تلخ به نظرم آمد سلولهایی که سرطان نامیدیشان…چه تشبیه بجایی بود.
سلام یاور
کامنت تو منو یاد کتاب « جاودانگی» اثر میلان کوندرا انداخت . که نویسنده از زاویه دید خودش بسیاری از رفتارهای شخصیتهای واقعی و غیر واقعی ( که ساخته ذهن خود نویسنده هستند) رو در راستای تحقق پدیده ای به نام جاودانگی قلمداد میکنه
نوشته ی تو این موضوع رو به ذهنم متبادر کرد که نوشتن یا بهتر بگم خلق کردن یکی از بهترین روشها برای جاودان شدنه
ازت ممنونم و مطالعه این کتاب ارزشمند رو( البته اگر تا به حال نخونده باشی) بهت توصیه میکنم
سبز باشی دوست من
سلام و ممنون از توصیه شما.
بی سلیقگی مرا ببخشید که تنوع در مطالعه ام بسیار کم است و همیشه یا روی گادامر متمرکز شده ام یا دارم با فلسفه آلمان دست و پنجه نرم می کنم. بارها خواسته ام از این سیستم به در آمده و با بخشیدن اندکی تنوع آرامشی به ذهنم بدهم، اما هر بار هر بحثی پیش آمده باز هم سمتش کشیده شده ام. باشد که این کتاب بتواند این مسیر را بازتر کند و ذهنیت بهتری برایم بیاورد.
ممنونم
خیلی خوب بود و قابل درک، و من داشتم فکر میکردم در این یک ماه و نیم که بعلت بیماری در حصرخانگی بسر میبرم و نمیتونم در محل کار حاضر بشم اگر درسهای متمم و این سایت نبود واقعا احساس هدررفت عجیبی میکردم چون هیچ جا این اندازه مجبور به فهمیدن دلخواه و همراه با لذت نیستم. بهرحال همیشه قلبا ممنون زحمات هستیم و آرزوی رضایت و سربلندی و موفقیتهایی رو براتون دارم که واقعا دوست دارید.
بحث شما در حیطه ی نوشتن در فضای دیجیتال هست اما همونطور که گفتید بسیار قابل تعمیمه و برای من خیلی تداعی های دیگر داشت.
از جمله اینکه تلاش برای جلب رضایت همه در زندگی اجتماعی چقدر نشدنی و پرزحمت و استرس آوره و اینکه من چقدر نسبت به اون بی اهمیت شده ام. قبلا که این موضوع تا حدودی برام اهمیت داشت نتایج معکوس میگرفتم و فشار روحی تحمل میکردم. حالا که مثل یک نقطه خارج از نمودار بدون در نظر گرفتن جدی نظرات دیگران زندگی میکنم همه چیز بهتر و خیلی مسایل حل شده تر هست. الان دیگران هستند که بدون درخواست خودم توجه و لطف و کمک رو بسمت من میفرستن و انگار با نشستن من بقیه برخاسته اند و برای رضایت من تلاش میکنند. نتیجه سرمایه گذاریهای قبلی در ارتباط با مردم، آرامش و اعتماد بنفسی که در خود آدم پدید میاد و غیره. الان انتخاب میکنم چه چیزی یا چه کسی برایم مهم باشد یا نباشد. محدود کردنها کار رو خیلی راحت میکنه و آدم به خودش نزدیکتر میشه.
سلام
به خودم جرات دادم یک سوال بپرسم : ( رخصت )
در قسمت اول فرمودید : نخستین موردی که آموختم این بود که نوشتن در فضای مجازی، از هر رزومهی دیگری ارزشمندتر است. به قطع یقین، اگر به سال ۷۶ برگردم (ورودی کارشناسی) یا سال ۸۴ (ورودی ارشد) و به من بگویند که بین قبولی در دانشگاه و اجازهی نوشتن در فضای مجازی باید یکی را انتخاب کنم، با چیزی که در این ده سال تجربه کردم، لحظهای در رها کردن دانشگاه و شروع به وبلاگ نویسی، تردید نخواهم کرد.
هنگامی که این مطلب را خواندم فکر می کردم احتمالا مخاطب داشتن است که بر تحصیلات آکادمیک ارجحیت دارد اما اگر فالور ها را باید در نظر نگیریم پس چه چیز نوشتن در فضای مجازی است که اهمیتش از تفکر غالب ادامه تحصیل دیوانه وار کنونی بالا تر است و می توانست در صورت امکان شما را از ادامه تحصیل منصرف کند !؟
مخاطب داشتن و برای مخاطب از دل وجان نوشتن به معنی این نیست که سیل مخاطب شما رو از ریشه بکنه.
یاد دانش آموزی افتادم که معلمش ازش پرسیده بود چرا بام خانه های شمال را شیب دار درست میکنند؟ و این پسر دچار استرس شده بود و با لکنت زبان ، داشت جواب میداد . متاسفانه ،معلم فیلم میگرفته و بعدا این فیلم پخش میشه طوریکه فکر کنم کمتر کسی اون رو ندیده باشه. لحظه ای خندیدن برای سایر افراد به جایی رسید که این پسر ترک تحصیل کرد و به سراغ کار ساختمانی رفت .
البته داستان به اینجا ختم نمیشه. توصیه می کنم نگاه کنید.
http://goo.gl/xNgxif
شما درست می فرمایید ، ولی من مخصوصا اسمی نبردم ولینکی نگذاشتم(با اینکه کاملا میدونستم). اما تصورم این هست : آسیبی که به روح این فرد خورده به این سادگی ها ترمیم و جبران نمیشه.
سلام
۵۷ سالمه ، شاید از نظر بعضیها خسیس باشم هرچند در کمک به دیگران کمتر تردید میکنم ولی موقع مصرف کاغذ وخلال دندان به شدت وسواسیم ، انگار که همان لحظه دارم آتش به جنگل های نکا میزنم برا همین برای کارهای غیر رسمی از پشت ورقه ها استفاده میکنم و برای اونا که فکر میکنند خسیسم خرده نمیگیرم
امروز برای اولین بار که خواستم تجربیات و آموزه های شما را در یک ورق کنار میز کارم نصب العین کنم از A4استفاده کردم چون هرچند حفظ محیط زیست واجبه ولی احترام دانش وشعور بشری بسیار فراتره ، احترام مرا بپذیرید
دوم فردی خود آموخته ام از خیلیها یاد گرفته ام ومدیونشان هستم ولی کمتر استاد به معنی اینکه شاگردش باشم داشته ام حالا که تصمیم به نوشتن دارم ذره ذره مطب تان را نوشیدم و استادیتان را پذیرفتم اگر به شاگردی قبول کنید
پایدار باشید
محمدرضا لطفاً خودت باش، من نارضایتی ۸۰ درصدی را به رضایت ۵ درصدی ترجیح می دهم . آن نارضایتی از خودمه و این رضایت را مدیون تو هستم.باور کن صفحه فیس بوکم خاک گرفته، اینستارا قبل از تو رها کردم و هرگز سراغ آن گنجشک پر سر وصدا نرفتم.اما هیج روزی را به خاطر ندارم که به خانه ام سر نزده باشم . این روزها ، مثل خیلی از روزهای پیش ) : وقت آزادم زمانی است که بقیه به خواب می روند و من می توانم سراغ متمم بیام . میخوانم و یادداشت بر می دارم با چشمهایی که داره می سوزه و همچنان با مدادهای رنگی( : تا زمانی که دیگر از خستگی بی هوش می شوم. دیشب داشتم درس ۶ از سرفصل شخصیت شناسی را می خواندم . نصف تمرین را رفته بودم که خوابم برد و بقیه آن ماند برای وقتی دیگر. نمی دانم از نظر تو این چند درصد رضایته.
نمیدونم این جمله از کیست اما برام الهام بخش است:
من رمز موفقیت را نمیدانم اما رمز شکست این است که بخواهی همه را راضی نگه داری
سلام
من، شخصا، بیشتر روزها به اینجا سر میزنم و مطالب اینجا رو تا جایی که وقت داشته باشم میخونم و دنبال میکنم (اگه بعضی روزها وقت آزاد بیشتری داشته باشم سری به مطالب قدیمی که تا الان نخوندم هم میزنم)، وقتی به این کار خودم فکر میکنم به این نتیجه میرسم که یک دلیل عمده و مهم داره، اینکه من از همراه شدن با احساسات و افکار نویسنده ی اینجا لذت میبرم حتی وقتی نظرم کمی یا کاملا مخالف با آنها باشه.
روند سر زدنم به متمم هم تقریبا مشابه سر زدن به اینجاست، اما دلیلی که برای این کارم به ذهنم میرسه اینه که لذت میبرم که متمم سعی میکنه به علاقه و نظر من نزدیک بشه.
به نظرم، در این مورد، درست مثل سایر مسایل و ابعاد زندگی، سعی کردن برای نزدیک شدن به تعادل و تشخیص درست اینکه کی، کجا و به چه میزانی به سلیقه و علاقه ی دیگران توجه کنیم، مهم هست.
اکثر مطالبی که مینویسید یا یه چیز جدیدی به من یاد میده یا من رو به فکر میندازی یا هر دو.
محمدرضای عزیز خیلی خیلی ممنون.
سلام محمد رضا جان
حرف من ربطی به متن بالا نداره و امیدوارم برداشت نشه که شاید کسب رضایت من هم در اینجا دلیل بر کسر رضایتت در نوشتن متن تو خونه ات بشه.
تو با توجه به درک خودت به هر کلمه معنا میدی و دوست داری در جای خودش قرار بگیره،اما برای مخاطبی مثل من، ساده کردن متن کمک بزرگی به فهم مطلب میکنه.البته این مشکل منه نه تو
“با چنین نگاهی، حتی گاهی نشر یک عکس خصوصی یا خبر خصوصی یک نفر، تفاوت چندانی با قتل ندارد.”
این جمله که مصداق واقعی اش خودم هستم , اما در نقش مقتولم که هر روز با فالو کردن این عکس ها ذره ذره می میرم ( نوعی مرگ ۸۰ درصد اختیاری , با همکاری قاتل و مقتول)
به قول خودت “معدود افرادی، در کوچه و خیابان، در خلوت و انزوا قدم میزدند.”
الانم ظاهرا همه زنده هستن ولی از درون ,فرقی با یک قاتل یا مقتول به طور همزمان ,ندارن.
سلام
فقط امیدوارم تصمیم نگیرید که یه روز اینجا هم نباشید…