پیش نوشت صفر: این متن ادامه قسمت اول بحث در مورد حافظه بیرونی است.
پیش نوشت ۱: مادر بزرگ، وقتی که همهی فرزندان و نوهها در نخستین روزهای سال در خانهاش جمع میشدند، بعد از غذا، با علاقه و هیجان، آلبوم عکسهای بچهها را میآورد. آنها را باز میکرد و برای چندمین سال متوالی، داستانهای مربوط به هر عکس را تکرار میکرد. داستانهای تکراری مادربزرگ اما، شنیدنی بودند. چه آنکه میدانستیم، فرصت شنیدنشان محدود است و اگر به آنها گوش ندهیم و با آنها نخندیم و اشک نریزیم، تا عید سال بعد، فرصت دیدن و شنیدن آنها را نخواهیم داشت. مادربزرگ وقتی مُرد، آلبوم عکسها در شلوغی رفت و آمدها گم شد و قصههایش هم در میان انبوه غصههای ما به فراموشی سپرده شد و آنچه ماند، روایتهایی ناقص و مبهم و متفاوت است که هر از چند گاهی، نوهها در دیدار یکدیگر، آنها را نقل میکنند و هیچ وقت بر سر آنکه کدام روایت، به واقعیت نزدیکتر است، به توافق نمیرسند.
پیش نوشت ۲: روزگاری که ما پدربزرگ شدن و مادربزرگ شدن را تجربه کنیم، حتی همان سهم کوچک قصه گویی سالانه هم، برایمان نخواهد ماند. فرزندانمان، عکسهایمان را در فضای وب جستجو میکنند. به آرشیوهای بزرگ دیجیتال مراجعه میکنند تا ببینند آن روزها، من و شما دنیا را چگونه میدیدهایم. وقتی برایشان از خاطرات جنگ یا صلح یا زلزله میگوییم، قبل از آنکه نطفهی کلام در دهان ما منعقد شود – احتمالاً بیآنکه مانند امروز نیازمند یک وسیلهی فیزیکی مانند موبایل یا تبلت یا لپ تاپ باشند – صحت و دقت گفتههای ما را با موتورهای هوشمند جستجو – که احتمالاً گوگل و یاهو نیستند و سختافزارهایی هستند که با مغزشان پیوند خورده اند – خواهند سنجید و با لبخندی که به طعم بیحوصلگی هم آغشته است، خواهند گفت: اشتباه میکنید. جنگ در فلان سال تمام نشد. ضمناً آن زلزله که میگویید آنقدر شما را ترسانده، در شهر شما نبوده. بلکه صد و سه کیلومتر آن سوتر بوده است و البته تاریخش هم، مربوط به دوران دانشجویی شما نیست. شما در آن زمان هنوز به دانشگاه نرفته بودید!
پیش نوشت ۳: دیروز یکی از نوشتههای هفت یا هشت سال قبل خودم را در قالب یک پیام در یکی از این نرمافزارهای پیام رسان دریافت کردم. آنقدر از زمان نگارشش گذشته بود که بنشینیم و کمی فکر کنم تا مطمئن شوم که خودم آن را نوشتهام و به یاد بیاورم که در چه شرایطی آن را نوشتهام. تحلیلی بود پوچ و سطحی از رویدادی عمیق و گسترده. چیزی که دوست نداشتم نویسنده یا گویندهاش، من باشم. یا اگر امروز، فرد دیگری آنها را میگفت، احتمالاً از تیغ نقد من در امان نمیماند. حس خوبی نداشتم. من نمیخواهم آن نوشته، مال من باشد. اما چه میتوان کرد، به همان قطعیت که من با هر گام، به سمت مرگ و نابودی نزدیک میشوم، نوشتهها و حرفها و عکسهایم به سمت جاودانگی حرکت میکنند. شاید فراموش کردن، هنوز تا حدی در حیطهی اختیار ما باشد، اما فراموش شدن حقی است که ظاهراً امروز و هر روز، بیش از پیش از ما سلب میشود.
خواهید گفت که: مهم نیست. همهی ما تغییر میکنیم. نگرش همهی ما تغییر میکند. حرفهای همهی ما به تدریج، دگرگون میشود و نگاه تازه و متفاوتی به خود و دنیا مییابیم.
اینها را میدانم. اما حرفم اینها نیست. حرفم این است که هر سال، در مقایسه با سال قبل، فرصت و شانس فراموش شدن، کمتر از قبل میشود. من امروز میتوانم تمام حرفهایم را از این وبلاگ پاک کنم. اما شما میتوانید نسخههایی از آن را که ذخیره کردهاید، برای همیشه حفظ کنید.
آن هم نه در حد یک حافظهی ضعیف فراموشکار که جزییات حرفهایش به سادگی قابل بحث و انکار خواهد بود. بلکه در حد دقت کتابی ظریف و مستند که اعتبارش، اگر از اعتبار ادعای من بیشتر نباشد، کمتر نیست. شما میتوانید اکانت اینستاگرام خود را ببندید، اما اسکرین شات صفحات شما، در دنیای دیجیتال به زندگی خود ادامه خواهند داد. آن شب پر هوس سالهای قبل، تمام خواهد شد. اما تصاویر و فیلمهای آن باقی میماند و میتواند هر لحظه تهدیدی برای آیندهی هر یک از آن دو نفری باشد که عاشقانه در آغوش هم آرام گرفته بودند (یا نگرفته بودند!).
یادش بخیر، معلم دینی مرحوم مدرسه. از قیامت میگفت و دست و زبانی که بر علیهات شهادت میدهند. مرد و ندید در و دیوارهایی را که هر لحظه برای شهادت دادن له یا علیه تو آمادهاند و قیامتی برپاست. جسمانی و مشهود و فیزیکی. برای او که با هیجان، دو جلسهی سه ساعته، در مورد روحانی و جسمانی بودن معاد حرف زد و از ما امتحان هم گرفت!
چنین میشود که جولیان آسانژ، با ویکی لیکس، قدرتمندان جهان را تهدید میکند و آنها هم کار چندانی از دستشان بر نمیآید و از سوی دیگر، خود نیز به انتقام این حرکت، گرفتار شکایت “تجاوز خفیف” میشود که مستنداتش به اتکای همان تکنولوژی ثبت و تنظیم شده که او، برای به چالش کشیدن قدرتمندان و قدرتمداران به کار میگیرد.
اصل ماجرا: زمانی که از تکنولوژی و دستاوردهای آن به عنوان ابزاری برای شکل گیری حافظه بیرونی حرف میزنیم، باید به خاطر داشته باشیم که به این مسئله میتوان از دو منظر کاملاً متفاوت نگاه کرد.
دیدگاه اول، اتفاقی است که در یک دنیای کاملاً غیرمتصل (A totally disconnected world) روی میدهد. فرض کنید که من لپ تاپ و تبلت خودم را دارم. اما آنها به اینترنت متصل نیستند. فرض کنید دوربین عکاسی دیجیتال خودم را دارم. اما امکان ارسال آن به وب و به شبکههای دیگر را ندارم.
این جنس از نگاه به تکنولوژی، تکنولوژی دیجیتال را اختراعی جدید در ادامهی نوار پاپیروس قرار میدهد و عکاسی دیجیتال از میز شام رستوران را شکل توسعه یافتهای از رفتارهای انسان بدوی که تصویر گاو و بزهای خود را پس از شام، بر دیوار غار خود ترسیم میکرد.
در این زمینه، سوالات و دغدغههای زیادی مطرح است و مطرح خواهد شد. اینکه ذخیره سازی بیرونی یک فرصت است یا یک تهدید. اینکه مغز ما در اثر ذخیره سازی بیرونی، ضعیفتر میشود؟ یا ظرفیت آزاد بیشتری پیدا میکند تا به تجزیه و تحلیل دنیای خود بپردازد.
اینکه آیا حافظههای بیرونی نوین، در مقایسه با حافظه های بیرونی سنتی (مانند کاغذ و کتاب و بوم نقاشی) مفیدترند یا مضرتر؟ مطمئنتر یا پرخطرتر؟ ماندگارتر یا فانیتر؟ اینکه افزایش توانایی به خاطر سپردن (با استفاده از ابزارهای جدید) برای کیفیت زندگی انسان، یک فرصت است یا یک تهدید؟
و طبیعتاً چون دنیا، سیاه و سفید نیست و حتی خاکستری هم نیست و رنگهای زیادی در آن وجود دارد، هیچیک از سوالهای بالا، پاسخ مطلق قطعی مشخص ندارند و در ذیل هر کدام، میتوان ساعتها فکر کرد و حرف زد و در نهایت، با اتکا به پاسخها و تحلیلها، برای بهبود کیفیت زندگی با اتکا به دستاوردهای جدید انسان، تلاش کرد.
دیدگاه دوم اما، شکل گیری حافظهی بیرونی در دنیایی فوق متصل است (A hyperconnected world). دنیایی که در آن، پیامک یا پیام عاشقانهی تو، قبل از آنکه به دست من برسد، دهها بار دست به دست و ذخیره میشود. فرض کن حافظ در دوران خود وادار میشد پیامهای عاشقانهاش را به دست شاه شجاع بدهد تا او این پیام را به دست معشوقهاش برساند. و نه تنها شاه شجاع میتوانست حرفهای خلوت آن دو را بخواند، بلکه اسب شاه شجاع هم میتوانست نامه را بخواند و نسخهای از آن را در خورجین خود نگه دارد! و البته نه تنها اسب و خورجین. که خورجین ساز هم، هر از چند گاهی، میتوانست مجموعه نامه های داخل خورجین را بازبینی کند! نمیدانم. در چنین فضایی، چنان لحظات روحانی و آن تجربههای عارفانه، متولد میشد یا خیر!
این است ماجرای ایمیلی که امروز من و شما برای هم میفرستیم و سر راه از هزار منزل میگذرد و گوگل و یاهو هم، با افتخار به ما وعدهی ذخیرهسازی اش را میدهند و در نخستین روز هم که این خدمات رایگان را به ما میدهند، از ما امضا میگیرند که تقریباً هر چه خواستند میتوانند با آنها انجام دهند.
این است ماجرای سرویسهای بزرگ ذخیره سازی در جهان که ظرفیت آنها به عنوان حافظهی بیرونی ما، نه تنها ما را نگران نمیکند، بلکه دعوتنامه استفاده از این حافظه بیرونی را برای دوستان خود هم میفرستیم تا ظرفیت بیشتری را به مغز بیرونی ما هدیه کنند!
و البته شبکه های اجتماعی. بخش دیگری از حافظهی بیرونی ما که خود به عمد، آن را به صورت لخت و عریان، پیش چشم دیگران قرار دادهایم. تا سهراب که در انتظار این بود که دانههای دل مردم پیدا باشد، آرزو به دل نماند!
چند روز پیش، برای گروهی از دوستانم نوشتم که: آن تصویر هولناک ۱۹۸۴ را که جورج اورول مطرح میکرد، استالین نتوانست با زور بسازد. اما زاکربرگ و اشمیت و لری پیج، با لبخند ساختند! شاید در نخستین نگاه، خوانندهی این سطور بگوید، چقدر به تکنولوژی بدبین هستی. چرا اینقدر سیاه و سخت فکر میکنی. همه چیز در اختیار توست. ایمیل نزن. حرفهای مهم خودت را حضوری بگو. هر چیزی را در شبکه های اجتماعی به اشتراک نگذار.
کسی که سلسله نوشتههای من را خوانده میداند که من از عاشقان تکنولوژی هستم و همیشه شکرگزارم که در دوران کهن به دنیا نیامدم و در دورانی پا به جهان گذاشتم که تکنولوژی دیجیتال را میبینم و قدرت شگفت بشر را تجربه میکنم (و البته خوشحالتر بودم اگر هزارسال بعد به دنیا میآمدم تا به خاطر اینکه در این دوران کهن پا به جهان نگذاشتهام، شکرگزارتر باشم!). تنها نگرانی من از تکنولوژی، ندیدن جنبههای پنهان آن است. جنبههایی که در سطح خرد وجود ندارند، اما در سطح کلان آن، ظهور پیدا میکنند. جنبههایی که تا حدی میتوان از آنها فاصله گرفت. اما فقط “تا حدی”. و نه بیشتر.
پدیدههای رفتاری شگفت مانند فشار و اجبار درونی در به اشتراک گذاشتن. همان پدیدهای که به نام Impulse to Share شناخته میشود. اینکه اگر جملهای زیبا یا منظرهای زیبا میبینیم، فشاری درونی ما را به سمت اینترنت و موبایل سوق میدهد تا زودتر آن را با دیگران به اشتراک بگذاریم. همان چیزی که به ما قبولانده است مهمانی، اگر نتوانیم از آن هیچ تصویری منتشر کنیم، تقریباً وجود نداشته و جزو خاطرات ما محسوب نمیشود. همان حسی که وقتی یک شوخی زیبا میشنویم که نمیتوان آن را در محیط عام گفت، با حسرت میگوییم: کاش میشد این را توییت کرد!
و همینطور پدیدههای دیگری مانند توسعه و ترویج ویروسی افکار و ایدههای مثبت و منفی و بحثهایی که معمولاً تحت عنوان Memetics مطرح میشود. مدتهاست دلم میخواسته از این مورد آخر بنویسم، اما میترسم که اگر معرفی Meme را کامل و ساده و فارسی بنویسم، متن نوشتهام توسط سیستم های غیرهوشمند مسلط بر حافظههای بیرونی، فیل تر شوند و اگر هم فارسی ننویسم، یک متن هزار کلمهای نوشته شود که از هر ده کلمهاش، یکی Meme است!
به هر حال، تصمیم گرفتهام که در آینده نزدیک، از هر دو دیدگاه به شکل گیری حافظه بیرونی نگاه کنم. بحثهای ممتیکس را هم به هر حال به شکلی مطرح خواهم کرد. اما باز هم چون، نوشته ام و پیش نوشتههایم طولانی شد، ترجیح میدهم ادامهی بحث را به مطلب مستقلی موکول کنم.
اما حیفم میآید که در این آخرین سطور این نوشته، یادی از پیامبر بزرگ دنیای رسانه – که از دوست داشتنیترین دوستان من است و مفتخرم که در کنارش زندگی میکنم – نقل نکنم: مارشال مک لوهان که گنگ خوابدیدهی زمان خودش بود و سالها قبل از اختراع اینترنت جهان را ترک کرد، در کتاب کهکشان گوتنبرگ به زیبایی میگوید:
حسگرهای شخصی (مانند چشم و گوش و لامسه) در مقایسه با حسگرهای توسعه یافته که ابزارهای جدید به ما هدیه میدهند یک تفاوت مهم دارند.
حسگرهای ما یک سیستم باز هستند و ما را به دنیای فیزیکی بیرون وصل میکنند. در حالی که حسگرهای توسعه یافته، ممکن است به یک سیستم بسته تبدیل میشوند. آنها به جای انتقال اطلاعات دنیای بیرونی به ما، کمک میکنند که ما برداشتهای خود را از دنیای بیرونی به یکدیگر منتقل کنیم. وقتی همهی این حسگرها به هم متصل شوند، چیزی از جنس خودآگاهی جمعی در آنها شکل میگیرد.
تا زمانی که اختراعات و ابزارهای بشر در حد چرخ و الفبا و پول، کند و آهسته باشند، مشکلی وجود ندارد. اما وقتی صدا و تصویر میتواند با سرعت نور در سراسر جهان جابجا شود، دیگر دنیای ابزارها به بخشی از دنیای ذهنی ما تبدیل خواهد شد و با دنیای درونی ما، قابل تفکیک نخواهد بود.
پی نوشت: اصطلاح درد جاودانگی در عنوان این نوشته را از عنوان کتابی به همین نام از میگل د اونامونو به عاریت گرفتهام. کتاب زیبایی که به دغدغهی انسان برای جاودانه بودن و رغبت او به جاودانه ماندن اشاره میکند و همهی آنچه در پی این رغبت و دغدغه، در طول این هزاران سال بر او گذشته است. کتابی فلسفی اما روان و خواندنی که البته به خاطر عمق حرفهای نویسندهاش، ناگزیر باید جرعه جرعه نوشیده شود تا اوج سرمستی را در خواننده بیافریند.
آخرین دیدگاه