دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

درباره ی مرگ مخاطب

میگویند: حرف نگفته را همیشه میشود گفت. این یکی از جملاتی بود که دوست خوبم حسن فرجی در یکی از کامنتهای مطلب قبلی (حرفها به سه دسته تقسیم میشوند) نقل کرده بود.

شاید برای شما هم پیش آمده باشد که یک کلمه یا یک جمله یا یک نقل قول، ناگهان شما را برای دقیقه ها و یا حتی ساعتها، متوقف کند و به فکر فرو برد. با هزار تداعی مربوط و نامربوط. با هزار خاطره ی تلخ و شیرین. با هزار حرف گفته و ناگفته در ذهن.

این جمله هم برای من چنین حسی را داشت: حرف نگفته را همیشه میشود گفت.

چند بار آن را با لحن خبری خواندم. چند باری هم با لحن پرسشی. گاهی هم با لحن تعجب و استفهام.  شبیه این حرف را زیاد شنیده ایم. آن مثال قدیمی هم که میگوید: «ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است»، چیزی از همین جنس است. و ده ها مثال و ضرب المثل و حکایت دیگر، که هرگز نمیدانی باید آنها را درست بدانی یا نادرست. آن هم در شرایطی که هر فرهنگی، تقریباً در کنار هر حکایت و ضرب المثلی، حکایت دیگری دارد که دقیقاً متضاد آن را توصیه میکند!

حرف نگفته را همیشه میشود گفت.

هر بار که این جمله را با خودم تکرار کردم، حرف ناگفته ی دیگری به خاطرم آمد که نگفتم و دیگر هم نمیشود گفت. حرفهای شیرین. حرفهای تلخ. حرفهایی با رنگ محبت. حرفهایی با طعم نفرت. حرفهایی از جنس نصیحت. حرفهایی از جنس عبرت.

احساس کردم، مغز من و مغز شما و شاید مغز هر انسان دیگری که بر روی این خاک (یا در دل این خاک) زندگی میکند، انباری غبارگرفته و متروک از انبوهی حرفهای ناگفته است که دیگر نمیشود گفت.

از مرگ گوینده که بگذریم، ساده ترین علتی که باعث میشود حرفهایی برای همیشه ناگفته بمانند، مرگ شنونده است. به قول اهل منطق، اگر بنای ما بر آوردن مثال نقض برای اثبات نادرستی یک گزاره باشد، همین یک مثال نقض کافی است که گاهی حرفهای نگفته را دیگر نمیشود گفت، چون شنونده دیگر زنده نیست تا بشنود. هر کس که عزیزی را از دست داده است، احتمالاً تایید میکند که هنوز هم، بار سنگین حرفهایی را که دوست داشت بگوید و نگفت، یا نمیخواست بگوید و اکنون نمیشود که بگوید،  یا نمیدانست چه بگوید و امروز میداند چه بگوید، بر دلش سنگینی میکند.

اما آنچه من میخواهم بگویم، جنس دیگری از مرگ است. مرگی که به خاک منتهی نشده. مرگی سخت و سرد و جدی، بی آنکه قلب از تپیدن بیفتد یا ریه ها، از دمیدن و بازدمیدن خسته شوند، یا خون، از گردش بی سرانجام خود در این مسیر بسته ی ناگزیر، سرگیجه بگیرد و بایستد.

میخواهم از مرگ مخاطب بگویم.

مخاطب به معنایی که اینجا میگویم، با شنونده متفاوت است. شنونده کارش شنیدن است. همین.

فهمیدن، نه تعهد اوست و نه ویژگی اش. شنونده همین که میشنود و در لحظه ی شنیدن، به حرف دیگری از فرد دیگری گوش نمیدهد، به مقام شنوندگی، دست یافته است!

اما مخاطب، کسی است که جنس اش با جنس حرف، یکی است. کسی که حرفها را میفهمد. کسی که نیاز به شرح و تفسیر اضافی ندارد. کسی که دغدغه ی سوء برداشت در موردش وجود ندارد. کسی که وقتی با او و برای او حرف میزنی، گاهی در عمق وجود خود احساس میکنی که او هست، تا تو را بشنود. طوری که حتی اگر هزار خوبی و ویژگی دیگر هم داشته باشد، احساس میکنی ویژگی برتر او، مخاطب بودن است.

مخاطب، میتواند دوست باشد. یا همکار. یا همسر. یا فرزند. یا پدر. یا مادر. یا غریبه ای که مانند من، در کنار من، در ایستگاه مترو نشسته است و بی هدف، به نقطه ای در آن دیوار دوردست روبرو نگاه میکند.

احساس مخاطب داشتن، احساس اینکه شنونده ای برای حرفهایت داری، احساسی بزرگ و لذتبخش است. احساسی گران و گرانقدر که گاه، برای به دست آوردن و تجربه کردنش، باید ماه ها و سالها، تلاش کرد و انتظار کشید.

مخاطب بودن هم، چیزی شبیه انسان بودن است. با همان چرخه های تولد و رشد و بلوغ و مرگ.

شاید امروز نخستین روز باشد که کسی را میبینی. شاید هم یک سال یا ده سال که او را می شناسی. اما مخاطب، در لحظه ای در وجود او نطفه می بندد و به تدریج متولد میشود. درست مانند روح دومی که در تن یک انسان دمیده میشود.

چه میگویم. روح دوم ترکیب مناسبی نیست. مفهوم را نمی رساند. باید میگفتم روح اول. چرا که زندگی در میان کسانی که مخاطبت نیستند، با زندگی در میان مردگان، تفاوت چندانی ندارد.

این را کسی می فهمد که وادار شده باشد، حرفهایش را با خود بزند و دردهایش را با خود بگرید و خنده هایش را در ته دل حبس کند. او خوب میداند که راه رفتن و زندگی در میان کسانی که هیچکدام، مخاطبش نیستند، درست مانند گرفتار شدن در میان مردگانی است که به نفرینی شوم، به جای آرمیدن، به راه رفتن و چرخیدن با هم و در میان هم، دچار شده اند.

شاید برای من، نخستین خاطره ی مشترک، یا نخستین داشته ی مشترک، یا نخستین نداشته ی مشترک، شاید هم نخستین رویای مشترک، نقطه ی تولد یک مخاطب، در وجود تو باشد.

شاید هم از دست دادنی یا به دست آوردنی، تو را به مخاطب من بدل کند.

آنکس که رابطه ای را از دست داده است، شاید با آن دیگری که هنوز هیچ چیز مهمی را از دست نداده است، حرفی برای گفتن نداشته باشد. اما کافی است آن دیگری، چیزی را از دست بدهد. نه حتی یک رابطه. شاید یک مقام. یا یک شغل. یا یک خانه. یا شاید حتی یک میز که آن را بسیار دوست داشته است. از دست داده ها، زبان مشترکی دارند که آنها که چیزی از دست نداده اند، با آن بیگانه اند.

به دست آوردن هم چنین است. آنها که دستاوردی نداشته اند، عموماً به آنها که چیزی در دست دارند، به دیده ی حسرت نگاه میکنند و آنکس که دستاوردی دارد، برای صحبت کردن از شرایط و دردهایش، در میان دست ناورده ها، مخاطبی نخواهد داشت.

صاحب مقامی را به خاطر دارم که در یک مهمانی میگفت: مقام مانند ببر است. سوار شدن بر آن با خودت است، اما پیاده شدن، دیگر در اختیار تو نخواهد بود که ببر، از سوار خود، چیزی باقی نمی گذارد.

صاحب مقامان دیگر در مجلس، آهی کشیدند و نگاه به زمین دوختند. اما آنها که گرفتار موقعیت و مقامی نبودند، اینگونه احساس کردند که پای کلامی شاعرانه و احساس ناشکری از سر دلخوشی، در میان است.

خلاصه اینکه، مخاطب بودن، در لحظه ای، به اتفاقی، در وجود کسی نطفه می بندد و متولد میشود.

تو حرف میزنی و او میشنود، او حرف میزند و تو میشنوی و هر بار که پیامی می آید و میرود، مخاطب، مخاطب تر میشود. تو از درون خود، حرفهایی را افشا میکنی که فکر نمیکردی هرگز در جایی و برای کسی و با کسی، بیان کنی و او حرفهای دیگری میزند، که تو قرار نبوده بشنوی یا انتظار نداشتی که بشنوی.

راست گفته اند که اعتماد، یعنی اینکه به انتخاب خود و به دلخواه خود، خودت را در برابر کسی آسیب پذیر کنی. و همین افشا کردن و اعتماد کردن و آسیب پذیرشدن خودخواسته ی من در برابر توست، که از تو برای من، یک مخاطب می سازد.

مخاطب، رشد میکند. به بلوغ میرسد. بیشتر میداند و بیشتر میفهمد. مخاطب تر میشود. مخاطب ترین میشود و قطعاً کسی که چنین تجربه ای داشته است، میداند و میفهمد که ارزشمندترین داشته های زندگی، پیش و بیش از قدرت و ثروت و مقام و منزلت، داشتن مخاطب است.

البته شاید اشتباه میگویم. هر کس که مخاطبی دارد، الزاماً چنین چیزی را نمیفهمد. اما می دانم که آنکس که مخاطبی داشته است و امروز ندارد، قطعاً می پذیرد که مهم ترین داشته ی زندگی، داشتن یک یا چند مخاطب است.

هیچ انسانی، همیشه زنده نمی ماند و روزی می میرد. هیچ مخاطبی هم قرار نیست برای همیشه زنده بماند. مخاطب هم می میرد. نه به مرگ تن. بلکه به مرگ روح. چه بسیار دیده ایم مخاطبی را که امروز، دیگر مخاطب حرفهای ما نیست. زنده است. ما را می شناسد. او را می شناسیم. حتی شاید کنار ماست. روبروی ماست. همسر و همسایه و هم خانه و هم بستر ماست.  اما دیگر مخاطب ما نیست. تو گویی که روح مخاطب، از تن او پر کشیده و رفته است.

مرگ مخاطب، به هزار علت روی میدهد. اگر چه ما همه را نمی شناسیم و نمی فهمیم و نمی بینیم.

درست همانطور که پزشکان، وقتی علتی برای مرگ پیدا نمی کنند، میگویند مرگ طبیعی است. ما هم، وقتی علت مرگ مخاطب را نمی فهمیم، فکر میکنیم مرگ طبیعی است. همانطور که زمان، انسانها را به سوی مرگ و نیستی میکشاند، غبار زمان بر چهره ی مخاطب هم می نشیند و او را به سمت مرگ و نابودی می برد.

برخی را شنیده ام که میگویند: مرگ همیشه هست و طبیعی است. بیماری و نقصان و قتل و حادثه، بهانه است.

من اما فکر میکنم، واقعیت این است که مرگ، طبیعی و غیرطبیعی ندارد. مرگ ناگهانی و تدریجی دارد. هر نفس از زندگی، گامی به سوی مرگ است. یکی این مسیر را گام به گام می رود و دیگری به اتکای رویداد و سانحه ای، زودتر به خط پایان می رسد.

مرگ مخاطب هم شاید، چیزی از همین جنس است. گاهی به اتفاقی روی میدهد و گاهی به تدریج.

گاهی، مخاطب تو، به خاطر مخاطب بودنش، احساس قدرت میکند. احساس تسلط میکند. احساس برتری میکند. احساس مالکیت میکند. چنین میشود که در حرفهایش، در تفسیرهایش، در توصیه هایش و در غیاب تو، مقام مخاطب بودن را از دست میدهد و به تدریج، به همان شنونده ی معمولی باز میگردد. اسمش را شاید بشود گفت: خودکشی مخاطب.

گاهی تو، زودتر از آنچه باید، شنونده ای را به مقام مخاطب می رسانی. همچنان که پدر یا مادری، با فرزند چند ماهه ی خویش، از دشواریهای زندگی بگوید. یا باغبانی، بر سر دانه ای که نخستین روزهای حیات را تجربه میکند، به اندازه ی یک گیاه بالغ و بزرگ، آب بریزد و آن دانه را غرق کند. اسمش را شاید بشود گفت: قتل مخاطب.

گاهی هم، هیچ چیز خاصی روی نمیدهد. هیچ اتفاق بزرگی. هیچ حادثه ای. صرفاً زمان میگذرد. دنیای تو به تدریج تغییر میکند. دنیای او هم. و در نهایت، زمانی می رسد که به خود می آیی و می بینی دنیاهای شما، هیچ نقطه ی مشترکی ندارد و مخاطب، دیگر مخاطب نیست. شاید به قول رایج، بتوان گفت: مخاطب در چنین شرایطی به مرگ طبیعی مرده است!

حرف من اما، نه تولد مخاطب بود و نه مرگ مخاطب. نه به خودکشی او فکر میکنم و نه به قتلش. نه مرگ طبیعی خوشحالم میکند و نه مرگ غیرطبیعی ناراحت.

آنچه در ذهنم مانده و میچرخد و می سوزد و می سوزاند، خاطره ی حرفهای نگفته ایست که همیشه نمیتوان گفت.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


82 نظر بر روی پست “درباره ی مرگ مخاطب

  • مینا گفت:

    تو میگویی و ما می شنویم، ما حرف میزنیم و تو میشنوی
    تو مخاطب می خواستی، تا حرفهایت را با خودت نزنی، خود بر دردهایت گریه نکنی و خنده ها در دلت حبس نشود.
    تو به ما اعتماد کردی ، انتخاب خود خواسته ای که تو را در برابر ما آسیب پذیر کرد
    مایی را که تحمل اعتمادت را نداشتیم و نقدت کردیم
    تو زودتر از آنچه باید، ما را مخاطب خود ساختی
    پیش از آنکه تاب شنیدن حرفهای نگفته ات را داشته باشیم که همیشه نمیتوانی گفت
    ما سوال های زیادی داریم که در ذهنمان مانده و میچرخد و می سوزد و می سوزاند
    سوال های مگو، لب های بسته
    ما نمرده ایم، حرفهایت رابزن ” به آن زبان که تو دانی”

  • امیرحامدنوری گفت:

    سلام این قسمت ازمثنوی رامیخواستم برای مطلب«همدلی بخش فراموش شده هوش هیجانی» نقل کنم اما بی مناسبت نیست که اینجا نقل شود،
    «بالب دمساز خودگرجفتمی
    همچونی من گفتمی هاگفتمی
    هرکه اوازهمزبانی شدجدا
    بی زبان شدگرچه دارد صدنوا
    چونکه گل رفت وگلستان درگذشت
    نشنوی زان پس زبلبل سرگذشت…
    بشنویدای دوستان این داستان
    خودحقیقت نقد حال ماست ان!»
    مثنوی،دفتر اول

  • محمد معارفی گفت:

    یاد یگی از شعرهای سیلوراستاین افتادم:


    She’s(He’s) gone,and now I’m hearing
    All the things I didn’t say.

    I thought of all the many games I’d be free to play.
    But all I do is listen to
    The things I didn’t say…

  • آرام گفت:

    شخصا معتقدم حرف نگفته برای چه؟ مگر حرف بدی میخواهیم بزنیم؟
    فکر کنم این جمله درباره حرفهای خوب ما کاربرد ندارد.

    باز موندن پرونده های بلاتکلیف در ذهن بخاطر حرفهای نگفته به سلیقه ی شخصی من بدترین آزار برای خودمون و چه بسا مخاطب ماست. در همه زمینه های ارتباط، چیزیه که میتونه ما رو تا حدودی در تصمیمات مرتبط به موضوع قفل کنه. راه پس و پیش رو میبنده. و ناچار روزی با حرکتی انتحاری سعی میکنیم از این بن بست خود ساخته بیرون بزنیم. نتیجه هم بستگی داره به شانس. خیلی از ما بیشتر اوقات با تعلیق و تعویق یا هراس بیمورد یا هر عاملی ملاحظات بیموردی بر خود و دیگران تحمیل میکنیم.
    اما پیش میاد که با مخاطب راه ارتباطی نداری و این بدترین موقعیته که مخاطب در دسترس نیست.
    دوستانم ببخشید فقط تبادل نظر میکنم.
    شخصا هیچ چیز رو بهتر از مذاکره ی مستقیم با مخاطب نمیدونم. مهمه که شما و مخاطبتون دارای چه تیپ ارتباطی هستید و هرکدوم کی مساله ای رو حل شده میدونید. پس هرچه شفافتر بهتر. هیچ نکته ابهامی در ذهن مخاطب باقی نگذارید این قدرت و ظرفیت بالای شما رو میرسونه. اکتفا به راههای غیرمستقیم و گوشه و کنایه حرف زدن و یا انتخاب روشهای مجازی ارتباطی خیلی بعیده بتونه حل و فصل ماجراهای شما با مخاطب رو بدون دردسر عهده دار بشه.
    حسرت حرف نگفته برای خود باقی نگذارید. لازم نیست فکر کنید حتما باید مشکل حل بشود یا نشود. باید حرفتان را شفاف و بی ابهام زده باشید. همه بهتر از من میدانید خیلی حرف نزدنها و همینطور انتخاب روشهای اشتباه برای انتقال پیام در زندگیها و شغلها دردسرساز شده اند.
    حتی گاهی حرفی رو زمانی نزدید و اوضاع عوض شده اما لازمه سوءتفاهامات قدیمی رو برطرف کنید. مثلا یک کدورت فامیلی سالها میمونه در حالیکه الان هم اگر مطرح بشه و شفاف سازی و در صورت لزوم عذرخواهی انجام بشه چه بسا پیوندهای خوب بین آدمها دوباره احیا میشن. خیلی وقتها حرف زدن بهتر از حرف نزدن هست. البته حرف خوب و شایسته به روش مناسب با ابزار ارتباطی درست.
    زنده باد حرف زدن!!!

  • Masumeh گفت:

    من بدبینم و میترسم و فرار کردن رو هم خوب بلدم ولی همیشه شما رو دنبال میکنم و بهتون مدیونم…

  • محمد تقی امینی گفت:

    سلام بر محمد رضای عزیز
    اگر درست برداشت کرده باشم شاید سخن از مرگ مخاطب قدری ثقیل باشد، شاید سکوت مخاطب بعلت اشنایی حدودی با مسیر ناهموار حرکت است و ضمنا” شنودگان با توجه به طیف متفاوت مدل ذهنی که دارند گاهی به گونه ای از ضرب المثل ها استفاده کنند که متناسب با روند حرکت و تجارب آنهاست و دلیل وجود تفاوت وحتی تناقض در ضرب المثلها هم در مدل ذهنی و شرایط زمانی و مکانی متفاوت آنها دارد. گر چه همه مدلها جایی ممکن است درست باشند اما استفاده از بعضی از مدلها گاهی خیلی خطا دارند همانطور که شنودگان گاهی با مدل ذهنی خودشان دچار چنین مشکلی می شوند.

  • سارا رضائی گفت:

    مخاطب نداشتن درد زیادی داره
    مخاطب نبودن هم

  • Nima گفت:

    و این شیون من است بر فراز خاطراتش

  • الهام فیض الهی گفت:

    حال بعد خوندن این متنا رو دلم نمیخواد با هیچی عوض کنم!

  • مسعود گفت:

    با خواندن این قسمت از متن “این را کسی می فهمد که وادار شده باشد، حرفهایش را با خود بزند و دردهایش را با خود بگرید و خنده هایش را در ته دل حبس کند. او خوب میداند که راه رفتن و زندگی در میان کسانی که هیچکدام، مخاطبش نیستند،درست مانند گرفتار شدن در میان مردگانی است که به نفرینی شوم، به جای آرمیدن، به راه رفتن و چرخیدن با هم و در میان هم، دچار شده اند.” یاد سریال walking dead افتادم فقط الان فرقش این است که کسی گازت نمی گیرد البته آن هم فقط فیزیکی وگرنه روح و روانت را که دایم دارند گاز می گیرند
    “حرفهای نگفته ایست که همیشه نمیتوان گفت” چون بعضی وقتها شنونده های ناخواسته ای هستند که ممکن است با گفتن آن حرفها شاخکهایشان تیز شود و به روشهای مختلفی راههای ارتباطی ما با مخاطبانمان را مسدود کنند

  • رسول ايرانشناس گفت:

    محمدرضا جان
    با همه احترامي كه براي معلم بزرگوارم قائلم و داشته هاي ناچيزي كه در كنار تو و ساير دوستان در اينجا و دروس مختلف متمم به دست آورده ام . نمي تونم مرگ طبيعي مخاطب رو براي خودم هضم كنم .
    من فكر مي كنم مثل افتادن ليوان از روي ميز كه در ابتدا با سرعت خيلي كم و تقريبا ناملموس شروع ميشه و ما فقط لحظه سقوط رو به يادمون ميمونه .
    و يا فردي كه ديابت رو نمي شناسه و در طولاني مدت در اثر رژيم غذايي نامناسب اعضاي بدنش رو يكي يكي نابود مي كنه تا به مرگ ناگهاني(سكته قلبي و..) از بين ميره ، مرگ مخاطب هم با هر رويدادي به سمت بهتر شدن و يا بدتر شدن پيش ميره و اگر فرد وضعيت خودش و ارتباطاتش رو بازنگري و اصلاح نكنه ،در نهايت مرگ مخاطب اتفاق ميافته .
    اگر امكانش بود برامون اين قسمت رو بيشتر توضيح بده .
    ارادتمندت – رسول

  • BAHAR گفت:

    سلام
    امروز که حس کردم دیگر مخاطبی ندارم که حرفهایم را گوش کند نا خداگاه به اینجا دوباره سر زدم . و دیدم مطالبی که درباره مرگ مخاطب نوشته بودید . چه بسا که همه انسانها روزی تنها می شوند . و چه حیف که اگر در سن جوانی این را حس کنی
    . امروز احساس کردم بی مخاطب شدم . متن رو که می خوندم کلمه به کلمه بغض منو بیشتر می کرد و اشک رو در چشمانم جاری .
    امیدوارم هیچ وقت برای کسی و چیزی مرگ مخاطب پیش نیاد .

  • عظیمه گفت:

    من هم با کلمه به کلمه ی حرف هایت بغض کردم و گریستم…
    و چه سخت است که اگر نزد خویش مخاطبانی داریم، همواره آرزو میکنیم و یا می گوییم کاش همان مخاطبی باشد یا همان مخاطبی بود که همیشه مخاطب مان می خواندیم…
    “کسی که همیشه مرا میفهمد؛ و او همیشه تو را خواهد فهمید…”

  • میثم گفت:

    همیشه برای من پرونده هایی که تو زندگیم باز موندن و دلیلش این بود که خودم نتونستم ببندمشون، خیلی اذیت کننده بودن، انگار همیشه این پرونده ها زیر بغلم هستن هرجایی که هستم. یه نوع از این پرونده ها حرف های نگفته ست که اگه با من بیان زجر دهنده میشن. اون موقع که اینو شنیدم که پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه، خوشم اومد ولی مزه نداشت برام تا اینکه مزه ش کردم و فهمیدم چه خوبه که تا جایی که ممکنه پرونده ی باز نذارم، تا جایی که تو توانم هست، هرچند خیلی چیزا تو اختیار آدم نیست و غصه اونا البته کمتره

  • سعیده گفت:

    این تیکه رو که خوندم ناخودآگاه بغض کردم و گریه ام گرفت 🙂
    “از مرگ گوینده که بگذریم، ساده ترین علتی که باعث میشود حرفهایی برای همیشه ناگفته بمانند، مرگ شنونده است. به قول اهل منطق، اگر بنای ما بر آوردن مثال نقض برای اثبات نادرستی یک گزاره باشد، همین یک مثال نقض کافی است که گاهی حرفهای نگفته را دیگر نمیشود گفت، چون شنونده دیگر زنده نیست تا بشنود. هر کس که عزیزی را از دست داده است، احتمالاً تایید میکند که هنوز هم، بار سنگین حرفهایی را که دوست داشت بگوید و نگفت، یا نمیخواست بگوید و اکنون نمیشود که بگوید، یا نمیدانست چه بگوید و امروز میداند چه بگوید، بر دلش سنگینی میکند.”

    چقدر سنگین بود مطلب.

  • حسین گفت:

    حرفهای نگفته ی ما هم به سه دسته تقسیم میشوند:
    نگفتیم و افسوس
    نگفته ایم و هراس
    نخواهیم گفت وخوشحال

  • حسین گفت:

    سلام،
    خیلی زیبا نوشتید.
    برای من، دیدن مخاطب مرده ای که امروز فقط میتواند شنونده باشد، آزار دهنده است. از این که دیگر حرف درست و حسابی ای برای گفتن نیست ناراحت میشوم. گاهی هم می مانم که چگونه این شنونده ی امروز مخاطب گذشته ی من بود، با این فاصله ی زیاد دنیاهایمان.

  • سیما گفت:

    سلام

    قسمت کوتاهی از کتاب «پیامبر ، جبران خلیل جبران» را تقدیم می کنم:

    « آنگاه جوانی گفت با ما از دوستی سخن بگو.
    و او در پاسخ گفت:
    دوست تو نیازهای برآورده ی توست.
    کشتزاری ست که در آن با مهر تخم می کاری و با سپاس از آن حاصل بر می داری.
    سفره ی نان تو و آتش اجاق توست.
    زیرا که گرسنه به سراغ او می روی و نزد او آرام و صفا می جویی.

    هنگامی که او خیال خود را با تو در میان می گذارد، از اندیشیدن «نه» در خیال خود مترس و از آوردن «آری» بر زبان خود
    دریغ مکن.
    و هنگامی که او خاموش است دل تو همچنان به دل او گوش می دهد؛
    زیرا که در عالم دوستی همه ی اندیشه ها و خواهش ها و انتظارها بی سخنی به دنیا می آیند و بی آفرینی نصیب دوست
    می گردند.
    هنگامی که از دوست خود جدا می شوی، غمگین مشو؛
    زیرا آن چیزی که تو در او از هر چیزی دوست تر می داری بسا که در غیبت او روشن تر باشد، چنان که کوهنورد از میان دشت کوه را روشن تر می بیند.

    به سراغ دوست مرو مگر برای خوش کردن وقت.
    زیرا کار او این است که نیاز تو را برآورد، نه آن که خالی درون تو را پر کند. …»

  • سایه گفت:

    این پاراگراف
    “این را کسی می فهمد که وادار شده باشد، حرفهایش را با خود بزند و دردهایش را با خود بگرید و خنده هایش را در ته دل حبس کند. او خوب میداند که راه رفتن و زندگی در میان کسانی که هیچکدام، مخاطبش نیستند، درست مانند گرفتار شدن در میان مردگانی است که به نفرینی شوم، به جای آرمیدن، به راه رفتن و چرخیدن با هم و در میان هم، دچار شده اند.”
    خلاصه ای از سالهایی از زندگی من است، ای کاش همه ما حرف هایمان را همان زمان که باید گفته شود بگوییم. گاهی خیلی زود، دیر می شود.

  • حسام گفت:

    چند روز پیش داشتم تو روزنوشته های قدیمی می چرخیدم و به پست “من و مرگ” من رسیدم،حجم اینترنتم خیلی کم بود و نمی تونستم فایل صوتیشو اون لحظه دانلود کنم،فقط نظر ها رو خوندم.بعد تو تو دلم گفتم چقدر دوسش دارم،بعدش از خودم پرسیدم دوسش داری؟خوب که چی؟حکایت حال اون خدایی که دوسش دارم ولی هیچ وقت خودمو خرج اون نمیکنم!همیشه خدا باید واسه خواسته های من مایه بذاره.یاد بیت آخر نی نامه افتادم که “درنیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام” فهمیدم تا خودم سختی راهی رو نچشم هرچقدر هم کسی از ویژگی های اون مسیر واسم بگه دردی ازم دوا نمیکنه،همون خام خواهم موند؛از اون روز بود که یک نخ سیگار تو جیبم بود تا نکشم،خواسته ای به ذهنم اگه اومد اومده تا لذتشو نبرم،استادی اگر هست ،هست تا راهنمایی کنه این مسیرو،نیست تا دوسش داشته باشم فقط،لازمه ولی کافی نیست.
    فقط یه سوال دارم:
    انتخاب تخصص مذاکره(علم قال) چه رابطه ای با صباحت حال(صفتی که شمارو به اون می شناسم) داره؟

  • حسام گفت:

    چند روز پيش داشتم تو روزنوشته هاي قديمي مي چرخيدم و به پست “من و مرگ” من رسيدم،حجم اينترنتم خيلي كم بود و نمي تونستم فايل صوتيشو اون لحظه دانلود كنم،فقط نظر ها رو خوندم.بعد تو تو دلم گفتم چقدر دوسش دارم،بعدش از خودم پرسيدم دوسش داري؟خوب كه چي؟حكايت حال اون خدايي كه دوسش دارم ولي هيچ وقت خودمو خرج اون نميكنم!هميشه خدا بايد واسه خواسته هاي من مايه بذاره.ياد بيت آخر ني نامه افتادم كه “درنيابد حال پخته هيچ خام پس سخن كوتاه بايد والسلام” فهميدم تا خودم سختي راهي رو نچشم هرچقدر هم كسي از ويژگي هاي اون مسير واسم بگه دردي ازم دوا نميكنه،همون خام خواهم موند؛از اون روز بود كه يك نخ سيگار تو جيبم بود تا نكشم،خواسته اي به ذهنم اگه اومد اومده تا لذتشو نبرم،استادي اگر هست ،هست تا راهنمايي كنه اين مسيرو،نيست تا دوسش داشته باشم فقط،لازمه ولي كافي نيست.

    فقط يه سوال دارم:
    انتخاب تخصص مذاكره(علم قال) چه رابطه اي با فصاحت حال(صفتي كه شمارو به اون مي شناسم) داره؟

  • مرتضی عبدالله زاده گفت:

    قسمت اول این نوشته مرا به یاد این بیت از سایه انداخت و اشک از چشمانم جاری شد…
    نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد ؟
    من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم

  • مریم میم گفت:

    حقیقتا که مهم ترین داشته ی زندگی، داشتن یک یا چند مخاطب است. بعضی از جملات این متن رو چندین بار خوندم. این متن رو هم چند وقت پیش به بهانه مرگ یکی از مخاطبانم نوشتم .

    یک وقت هایی یک آدم هایی یک اتفاق هایی یک چیزهایی…وقتی کمی بیشتر از مینیمال های اطراف تو باشند در ذهنت جایشان از بقیه بالاتر می رود، برایت جور دیگری مهم می شوند، اتفاقات که می شوند خاطره و تو همیشه با یاد آوریشان آن ها را بهتر و شیرین تر می بینی، اما این در مورد آدم ها فرق می کند. آدم ها همیشه هستند در گذشته نمی روند، تصویری هستند که با هر اتفاق ، با هر برخوردی انگار جزئیات آن ها در ذهن تو کامل تر می شوند، معمولا تصویری که از آن ها ،که شاید بتوان گفت به ظاهر آدم مهم های زندگیت، ساخته ای، دائما پر نقش و نگارتر می شود، روز به روز پر رنگ تر می شود، انگار که اهمیتشان بیشتر شده باشد…وقت هایی که خسته ای از آدم های دور و برت، مرور تصویرشان از غمت کم می کند، یادت می افتد که آدم هایی هستند که ویژه ترند، خاص ترند، مثل بقیه نیستند… اما نگهداری تصویر آن ها در ذهنت از تصویر آدم های معمولی سخت تر است، این ها یک جور هایی شده اند آدم خوبه داستان های زندگی تو، انگار که با تصویر آن ها خیلی از قسمت های دنیای اطرافت، به خصوص قسمت های قشنگش را تعریف کرده ای، خیلی وقت ها منظر چشمان تو به دنیا از منظر تصویر آن هاست، اما امان از لحظه ای که اتفاقی بیفتد که انتظارش را نداری، که ربطی به تصویر تو ندارد، که هر چه فکر می کنی این لحظه را کجای این تصویر بگذاری، می بینی هیچ سنخیتی با آن ندارد، انگار که یک خط پر رنگ روی تصویر ذهنی تو بکشند، به هم میریزی … مثل بازی دومینو می ماند، تو هر بار که این ها را دیده ای، هر بار که لحظه های خوبی برایت رقم زده اند، یک قطعه دومینو برای خودت گذاشته ای، اما امان از لحظه ای که یک اشتباه بکنی، یک لرزش دست، یک تکان ناگهانی،… این طور نیست که فقط یک قطعه بیفتد، بازی تا آخرش خراب می شود،در یک آن همه دومینوها فرومی ریزند و صدای فروریختنشان ، فقط به اندازه یک آه حسرت کشیدن به طول می انجامد …همه تصویری که در ذهنت ساخته ای ناگهان می شکند، این جور وقت ها دیگر خیلی برایت مهم نیست که مقصر چه کسی بوده، اصلا دیگر کسی این وسط نیست ، تو هستی و یک تصویر گنگ که زمان های طولانی برای آن زحمت کشیده بودی، وقتی الگوی ذهنیت به هم میریزد، هیچ وقت دوباره ساختنش به سادگی روز اول نمی شود، اصلا ساختن آن هم آسان نبوده ، زمان برده، روزها، ماه ها شاید سال ها ، اما حالا از آن تصویر قشنگ، تصویری به جا مانده گنگ و مبهم ، هر چه با خودت فکر می کنی جزئیات آن اتفاق را به یاد بیاوری، یادت نمی آید، فقط می دانی که اتفاق افتاده است…انگار که خودت فروریخته باشی، اصلا انگار آدمیزاد از کنار هم قرار دادن این تصویرها ساخته شده، امان از لجظه ای که حتی یکی از آن ها بشکند، ترمیمش زمان می برد، شاید روزها، ماه ها و حتی سال ها

  • سمانه هرسبان گفت:

    امان از حرف هایی که باید گفته میشد و نشد و باید گفته نمیشد و شد…

  • سمانه گفت:

    حرف هایی که نگفته می مانند اشک میشوند . غم میشوند
    آن وقت هر بار که خاطره شان زنده می شود زبان می گیرد
    چه می گویم .نه زبانت نه . گلویت می گیرد. احساس میکنی همان حرف ها میخواهند خفه ات کنند
    اشک هم که بریزی ، شبیه اشک های معمولی نیست . چیزی شبیه گدازه های آتش از آتشفشان قلبت راهی به سمت صورتت پیدا می کند و فرو میریزد و صورتت را می سوزاند.
    چه خوب گفتین که حرف های نگفته میچرخد و می سوزد و می سوزاند

  • محسن اکبری گفت:

    محمدرضا اون قسمت از متن که گفتی کسی که مخاطب داره شاید نمیفهمه چه چیز باارزشی داره رو خیلی میپسندم

  • معصومه گفت:

    ممنونم از نوشته هاتون موضوعی رو که مطرح کردید کاملا درک می کنم و اکثر مواقع برای رهایی از مشغولیت فکری ام حرفهای نگفته را در اولین فرصت به شخص مورد نظر انتقال می دهم. اما بسیاری اوقات از تجربه، نداشتن مخاطب رنج می برم. و به صورت مکرر پیش آمده که اشتباها بعضی از حرفهایم را بیان می کنم و بعد از بازگو کردن آن به یک شنونده پشیمان می شوم و بارها تصمیم می گیرم که دیگر چنین نکنم. متاسفانه بی توجهی خودم و کمبود مخاطب منجر به تکرار این حادثه می شود. نوشته هایتان را تاکیدی دانستم بر توجه به بیان گفته ها به مخاطب و بیان ناگفته ها در زمان مناسب آن و عدم تعلل در بیان ناگفته ها.

  • behrooz گفت:

    حرف های ناگفته ای ک در گلویت گیر میکند و مجبوری بارها و بارها در خلوتت انها را تکرار کنی با در بگویی با گل بگویی , در خیابانهای شب قدم زنان زمزمه کنی , انها را بازی کنی بمانند دیالوگ اولین فیلم زندگیت با شوق و ذوق تا شاید دوباره همچنان فرصتی را از دست نداده و دوباره این حرف در پس اعماقت گیر نکند تا هر چقدر زور بزنی بالا نیاید…
    بارها شده حسرت خورده ام و اشک ریخته ام و ب خودم بدو بیراه گفته ام ک چرا همچین حرفی را ان موقع نزدم…خیلی مواقع ان را ربط داده ام ب هوش هیجانی و خود را تبصره کرده ام ک بمنچه , هوشم کم بوده , بارها از سر تمرین ان صحنه را تمرین کرده ام و درد عمیق اینجاست که با گذشت این همه حسرت و مشقت باز هم جاهایی ک باید تیر خلاص را زد باز هم دستم میلرزد و نشانه به اشتباه میرودد و من مینشینم و زار زار میگیریم و دلم میخواهد بگویم من بازی نمیکنم ولی کمی ک ارام تر میشوم میابم انسان باید حرفهایی ناگفته داشته باشد ک برای خودش باشد برای دلش , ان حرف ها را با خود بگوید و بهشان بخندد , بهقت و زار بزند…و من هیچگاه مخاطبی بهتر از خودم برای خودم نیافتم…مرسی از خودم و از خود محمدرضا و از خود شماها ک بهترین مخاطبانمان بوده اند در بن بست ها و کوره راه ها…

  • zoorba.booda گفت:

    محمد رضاي عزيز
    اين مطلبي كه گفتي انقدر بهم چسپيد كه نميدونم چطوري حسم رو بيان كنم.فكر كنم بيانش نكنم و ناگفته بمونه بهتره!

    در كنار نكات فوق العاده اي كه گفتي منم ميخوام يه چيزي اضافه كنم و اون اينكه (من معتقدم) ما فقط يك مخاطب داريم كه هيچ وقت نميميره ،به قتل نميرسه،خودكشي نميكنه. همون كه مولانا در موردش ميگه:
    ما نبوديم و تقاضامان نبود // لطف تو ناگفته ما مي شنود

    يا وقتي ميگه:
    شاد باش اي عشق خوش سوداي ما//اي دليل جمله علت هاي ما
    اي دواي نخوت و ناموس ما //اي تو افلاطون و جالينوس ما

    ميدونم كه ممكنه گوينده اون مخاطب بميره يا خودكشي كنه يا هر بلايي سرش بياد يا حتي مخاطبشو فراموش كنه ولي اون مخاطب هست و توجه شو از اون برنميداره.
    ميدونم جنس اون مخاطب با بقيه مخاطبان فرق ميكنه و حتي با گوينده هم هم جنس نيست ولي …

  • ما و ما گفت:

    مرگ مخاطب از کجا شروع میشود؟؟؟
    از آنجا که کسی که خو را خدمت گزار و خادم مردم میداند دانسته یا ندانسته به او خیانت میکند
    از آنجا که تفکر خود را مقدم بر اندیشه جمع می داند
    از آنجا که از نجابت مخاطب سوء استفاده می کند
    از آنجا که فساد را در سیستم تبدیل به فرهنگ می کند جوری که دوری از آن بی فرهنگی است
    از آنجا که ….

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser