پیش نوشت صفر: فکر میکنم خواندن این مطلب برای کسانی که در بلندمدت با من نبودهاند و مطالب زیادی را از من نخواندهاند میتواند خسته کننده، بی خاصیت و همینطور ایجادکننده سوء برداشت باشد. از اینکه این مسئله را درک میکنید ممنونم.
پیش نوشت ۱: این متن درباره یادگیری از لحاظ میزان به هم ریختگی و همینطور غیررسمی بودن و چارچوب نداشتن و نیز جنس موضوع آن، چیزی فراتر از یک کامنت نیست و منطقاً نباید به صورت مطلبی مستقل مطرح شود. اما به دلیل اینکه دیدم چند نفر از دوستانم در نوشته قبلی (قسمت دوم هنر خواندن جملات کوتاه) مطلب مشترکی را در مورد یادگیری مطرح کرده بودند، احساس کردم بهتر است به جای پاسخ دادن به کامنت یکی از بچهها، این مطلب را به صورت مستقل بنویسم. احساس کردم این حرف من که ما با شنیدن یک جمله، چیز زیادی یاد نمیگیریم و عموماً دانستههای قبلی خود را سامان میدهیم یا به یاد میآوریم، ظاهراً کمی گنگ بوده و لازم است که بیشتر در موردش صحبت کنیم.
* پیش نوشت ۲: ممکن است این مطلب برای بسیاری از دوستان جذاب یا مفید نباشد. انتظار مشخص من این است که آقای کمال حیدری زیر این نوشته کامنت بگذارند که اصلاً این حرفها به چه درد میخورد؟ کجا میشود از اینها استفاده کرد؟ بنابراین از همین ابتدا توضیح بدهم که ممکن است برای اکثر دوستان، چیز خاصی در این نوشته یافت نشود و من این مطلب را برای اقل دوستان مینویسم.
* پیش نوشت ۳: به طور خاص برای نگار غلامی عزیزم و محسن رضایی نازنین. میدانم که الان محسن ناراضی است که چرا انقدر توضیح میدهی و به پیش نوشت دوم اعتراض دارد و نگار هم به پیش نوشت اول معترض است که چرا توی سر مال میزنی!
خودم هم نمیدانم که چرا این نوشته و برخی نوشتههای این وبلاگ را مینویسم. به نظرم خواننده منتظر آنها نبوده و نیست و اساساً جای این حرفها هم اینجا نیست. متاسفانه در فرهنگ ما هم فرصتی برای اندیشیدن به این بحثها نبوده است و اگر بوده است به دور از منطق کاربردی بوده و صرفاً به فلسفه بافی و جمله پردازی گذشته است و چنین میشود که من به جای اینکه بتونم به صورت ساده و شفاف بنویسم:
In my opinion, learning is an emerged behavior not a genuine act
مجبور میشوم کلی عذرخواهی و غلط کردم بنویسم و بعدش هم تعدادی غلط کردی و غلط گفتی بشنوم و آخرش هم پیام صحبتم آنطور که میخواهم منتقل نشود. اما ماجرا همان ماجرایی است که از قبل گفتم. هر یک از ما، انسان تنها ماندهای در جزیرهای دوردست هستیم که از یافتن هم قدم و هم کلام ناامید شدهایم و گاهی حرفهایی را بر سنگی حک میکنیم تا آنکسی که نیست و قرار هم نیست بیاید، اگر آمد بخواند. یا آن را مینویسیم و در بطری میاندازیم تا شاید روزی کسی آن را بیابد و با خواندنش سرگرم شود و برای لحظهای هر چند کوتاه به آن گمشدهای فکر کند که در جزیرهای تنها، تشنهی فهمیدن و گرسنهی دانستن ماند و مرد.
پیش نوشت ۴: برای فواد عزیزم که میگوید برایم عجیب است که چرا اینقدر درباره جملات کوتاه مینویسی. فواد جان. جملات کوتاه برای من یک اتفاق ساده نیست. جملات کوتاه یک فلسفه زندگی است که به نظرم رایج شده است. همان فلسفه میان بر. همان فلسفه فشرده کردن همه چیز. همان نگاهی که باعث میشود کسی فکر کند میشود مطلبی را که در ده سال میفهمند در یک شب منتقل کنند. همان سبک فست فود که الان به فست فهمیدن و فست فهماندن منتهی شده است. همان دیدی که باعث میشود خواندن یک خلاصه کتاب را چیزی شبیه خواندن یک کتاب بدانیم و خواندن جزوه را معادل خواندن درس و مرور فیلم مستند در مورد زندگی یک فرد بزرگ را معادل آشنایی با آن بزرگ در نظر بگیریم. چیزی که اگر چه در فرهنگ ما بسیار شیوع دارد اما محدود به فرهنگ ما نیست و بخش قابل توجهی از آن به شتابزدگی رواج یافته در دنیای معاصر بازمیگردد. اگر چه شاید در یکی دو قرن آینده، این شتابزدگی بسیار کمرنگ شود و با حذف پدیدهای به نام «کار» یا همان Labor و همزمان عادت کردن به دنیای «همیشه پیوسته و بیش از حد پیوسته» یا Always-connected and Over-connected،انسانها دوباره بتوانند طعم زندگی را بچشند، اما به هر حال امروز این چالش برای ما وجود دارد.
اتفاقاً دقیقاً برعکس چیزی که تو حدس میزنی، حرف زدن من از جملات کوتاه به خاطر دفاع از دیرآموختهها نیست. بلکه انتشار دیرآموختهها به خاطر دفاع من از حرفهایم درباره جملات کوتاه است. ببخش که صریح میگویم: با انتشار دیرآموختهها فقط خواستم به دیگران بگویم که اگر از جملات کوتاه انتقاد دارم، به خاطر ناآشنایی با آنها یا نفرت از آنها نیست. اتفاقاً آن بازی را میدانم و خوب هم میدانم و چنان میدانم که حرفهایم را به بزرگترین کسانی که این مردم میشناسند از کوروش و شاملو و شریعتی گره بزنند و نسبت دهند. میگویند انسانها با هر چیزی که ندانند و با هر کاری که نتوانند دشمناند. ماجرای من و جملات کوتاه یک استثناء است. من خیلی خوب این بازی را بلدم و به همین دلیل آن را دوست ندارم.
آنچه من از آن نفرت دارم پ.و.ر..ن است. تا به حال یک فیلم از این نوع را نگاه کردهای؟ به نظرت فرق فیلمی که صحنههای جن.س.ی دارد و فیلم پو.ر.ن چیست؟ مهمترین تفاوت در این است که در دسته اول، بخش کوچکی از فیلم به این بحثها اختصاص مییابد. چنانکه بخش کوچکی از زندگی همه ما به این بحثها اختصاص دارد. اما دسته دوم، تجربه فشرده لذت است. انگار به ما میگویند حالا که از این صحنه ها خوشت میآید، چرا وقتت را با دیدن دو ساعت فیلم و دو سه صحنه سه دقیقهای بگیریم؟ بیا برایت یک کلیپ ده دقیقه ای پخش میکنیم که فقط همین چیزها باشد! بعد هم اگر خوشت آمد یک کلیپ یک ساعته و اگر خوشت آمد یک فیلم دو ساعته. ولی فراموش میکنیم که آنچه میبینیم دیگر فیلم نیست. پ.و..ر.ن است. تجربه فشرده لذت، لذت نیست. فساد است.
همین مفهوم در غذا هم به وجود میآید. به جای آن سفره زیبایی که گوجه فرنگی در یک گوشه آن است و سبزی در گوشهی دیگر و مادرانمان آن را با دقت پاک کردهاند و در سمت دیگر کباب ماهیتابهای یا هر نوع گوشت دیگری وجود دارد و پیاز را هم که پدر به سختی و با مشت و فشار و چاقو نصف کرده در گوشه دیگر باشد و نان را هم از نانوایی گرفته باشیم و دستمان به خاطر داغی آن تاول زده باشد، میبینیم که مک دونالد و برگرکینگ و پدر خوب و خاله بد و عمه ناراضی، پیاز و گوجه و گوشت و سبزی و نان را در هم میچپانند و آن سفره قدیمی را در قالب یک «مشت» در دهان ما فرو میکنند. تجربه فشرده غذا خوردن، غذا خوردن نیست. بلکه پر کردن معده و خفه کردن صدای گرسنگی آن است.
همین مسئله در دید و بازدیدها هم دیده میشود. من فرصت نمیکنم دوستانم را ببینم و بعد تمام رابطه به لایک کردن عکس این و کامنت نوشتن زیر عکس آن محدود میشود. ما دیدن دوستان و آشنایان و همان صله ارحام را با این ابزارهای جدید جایگزین میکنیم و خوشحالیم که بحمدالله به لطف تلگرام در پانزده دقیقه، حال بیست و پنج نفر از دوستان را – با ارسال یک مسیج عمومی – پرسیدیم و خوب کردیم! این دیگر رابطه متعارف نیست. این رابطه پ..و.ر.ن است. این نمایش مستهجن است. حتی اگر عریانی در آن نباشد!
همین مفهوم در جملات کوتاه وجود دارد. به جای آن حرفهای طولانی و قصهها و صحبتها و فهرستها و پاورقیها و قصهها و خاطرات، همه چیز میشود یک جمله. شریعتی هزاران کلمه مینویسد و از ماسینیون میگوید و یک پاراگراف را صرف وصف بینی بلند او میکند که مخاطب را به نگاهی متواضعانه وادار میکند و از آن یک جمله در میآید که: خدایا به هر که دوست داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوستتر میداری بیاموز که دوست داشتن از عشق برتر.
ویل دورانت میلیونها کلمه مینویسد و رویدادهای مربوط و نامربوط تاریخ تمدن را به بند روایت میکشد و ما در نهایت مینویسیم: مرگ تمدنها زمانی فرا میرسد که بزرگان مردم به سوالات جدید آنها پاسخهای کهنه میدهند.
همین است که من میگویم تجربه خواندن جملات کوتاه، تجربه فهمیدن نیست. توهم فهمیدن است.
خلاصه اینکه فواد جان، این یک مثال را گفتم و صدها مثال دیگر را نگفتم و نخواهم گفت، اما آنچه من مینویسم عموماً – نمیگویم همیشه – پاسخ به یک مسئله ساده و سطحی مثل نق زدن دو نفر به انتشار یا عدم انتشار یک مطلب یا حتی عقده گشایی از یک دوستی یا دشمنی دیرینه نیست. عموم اینها ناشی از دغدغههایی است که چون به سادگی به کلام در نمیآیند، چارهای نیست جز اینکه در حاشیهی آنها بگویم و بنویسم.
اما اصل مطلب: وقتی که میگویم ما با دیدن یک جمله جدید یا حرف جدید، چندان چیز زیادی یاد نمیگیریم و عموماً خاطرات گذشته را مرور میکنیم ممکن است شنیدن این حرف برای برخی دوستان، دردناک باشد. ما دوست داریم که مغز مولد داشته باشیم. دوست داریم بنشینیم بیندیشیم و احساس کنیم که کائنات را درنوردیدهایم و اسرار عالم هستی را کشف کردهایم. ما دوست نداریم که به انباری برای ذخیره اطلاعات تشبیه شویم و حداکثر هنرمان، بازیابی سریع دادههای قدیمی باشد.
بله اینها را میفهمم و میفهمیم و میدانیم.
اما به خاطر داشته باشیم که مغز فرایند پیچیدهای برای یادگیری و اصلاح مدل ذهنی دارد. من دیاگرام مطرح شده در کتاب استرمن را خیلی دوست دارم:
دنیای واقعی در بیرون ذهن ما در جریان است. ما از طریق تصمیمهایی که میگیریم و اقدامهایی که انجام میدهیم آن را تغییر میدهیم. بعد از هر تصمیم و اقدام، دنیا تغییر میکند و ما با دیدن اینکه تصمیمها و رفتارهای ما چه تغییری در دنیا داد (که البته ما هم بخشی از همان دنیا هستیم) اطلاعات جدیدی را از دنیا و شرایط محیطی دریافت میکنیم و بر اساس آن تصمیمهای جدید را میگیریم.
البته در این میان اگر بارها و بارها ببینیم که نتایج تصمیمها و اقدامات ما با آنچه فکر میکردهایم همخوان نیست، به سراغ مدل ذهنی خود میرویم و مدل ذهنی ما هم به نوبه خود قواعد تصمیم گیری مان را تعیین میکند و تغییر میدهد. بگذریم از پیچیدگی عجیبی که در اینجا هست و عاملی که به قول علما خطای شناختی است و به بیان ساده کوری ذهن است. چون ما برای تغییر مدل ذهنی خودمان، از برداشتهای خودمان از واقعیت استفاده میکنیم و نه خود واقعیت و این برداشتها هم خود تابع مدل ذهنی است و اینجا آن حصار تنگی است که باید همیشه آرزو کنیم و بکوشیم که شاید بتوانیم از بند آن بگریزیم و شاید اگر میخواستم دعای دیگری در ادامه دعای قبلی شب قدر بنویسم، میگفتم که خداوند کمک کند که خود را از بند این زندان رها کنیم یا لااقل دریچهای به روی ما بگشاید که برای لحظاتی، دنیا را فراتر از حصار تنگ مدل ذهنی خود ببینیم.
اگر بخواهیم مدل ذهنی را به شکل درست و علمی توضیح دهیم، مدل ذهنی برایند همه قطعات بدن ما از هیپوتالاموس تا کورتکس و از سنسورهای درد در دستان ما تا سنسورهای سرما در پاهای ماست. همان چیزی که به آن Emerged Characteristic گفته میشود. قطعات کوچکتری به هم میپیوندند و در وجود بزرگتر ویژگیهایی را بروز میدهند که شعور و درک تک تک آن قطعات از درک آن عاجز است. شاید داستان موریانهها که در وب مایندست نوشتم کمی ایدهی این حرف من را شفافتر کند.
اما به هر حال، نمود بیرونی مدل ذهنی در قالب ارزشهایی است که ما دوست داریم و داستانهایی که به خاطر میسپاریم و قضاوتهایی که انجام میدهیم و باورهایی که از آنها دفاع میکنیم و تفسیرهایی که از جهان اطراف خود ارائه میدهیم.
به عبارتی، مدل ذهنی ناظر به گذشته ماست و نه حال و یا آینده. برآیند همه آن چیزی است که در گذشته انجام دادهایم. همه تجربیاتی که در گذشته داشتهایم. همه آنچه در گذشته شنیدهایم. همه پیوندهایی که در گذشته بستهایم و گسستهایم. همه زخمها و دردها و رنجهایی که با خود از جایی به جای دیگر حمل میکنیم.
میان پرده: دیشب یک جمله قدیمی را در اینستاگرام بازنشر کردم. جملهای که دوستش دارم و همیشه به آن فکر میکنم: سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران، گرفتن خودت از آنها باشد.
دوستی زیر آن کامنت گذاشته بود: چرا باید کسی رو تنبیه کرد؟ کسی که دیگران رو آزار میده داره رنج درونش رو فرافکنی میکنه. به نظرم فقط باید رها کرد!
بگذریم از اینکه دوستمون با دیدن کلمه تنبیه، سریع یکی از وردهایی رو که بلد بودند تکرار کردند. گویی که من از تنبیه فیزیکی حرف زدهام. اما نکته بامزه دیگه این بود که ایشون مفهوم برون ریزی و مفهوم فرافکنی رو که کاملاً با هم فرق دارند و حتی مصداقهای متضاد دارند، با هم اشتباه گرفته بودند!
اما من دیشب یاد همین مطلبی افتادم که امروز دارم مینویسم(!) و دیدم که این بنده خدا و هزاران از این بندگان خدا که وقت و پول خود را برای یادگیری ناقص مفاهیم عمیق علمی در پای منبر امثال من حرام میکنند، بیش از آنکه دنبال یادگرفتن و تغییر مدل ذهنی باشند دنبال نام جدیدی برای رفتارهای قدیمی خود و باورهای قدیمی خود هستند و چنان در این کار جدیت دارند که حتی گاهی آن نام را هم درست یاد نمیگیرند. اما چه فرق میکند. نام جدید برای حرف قدیمی، همیشه جذاب است. همچنانکه لباس جدید برای انسان قدیمی و همچنانکه رنگ جدید برای خانه قدیمی و همچنانکه هر چیز جدیدی برای هر چیز قدیمی دیگر.
پایان میان پرده و ادامه مطلب: خوب. آیا یک جمله جدید که میخوانیم یا یک حرف جدید که میشنویم یا یک نصیحت جدید که مطرح میشود، چیزی از جنس اطلاعات بیرونی نیست؟ چرا هست. پس آیا میتواند در مدل ذهنی ما تغییر ایجاد کند؟ بله میتواند. چقدر؟
پاسخ این سوال را نمیدانم. اما یک چیز را میدانم که به باور من، در مغز اکثر ما، رویدادهای واقعی دنیای اطراف و تجربیات واقعی، اثرگذاری بسیار عمیقتری دارند. هر چه از واقعیت دورتر میشویم و هر چه واقعیت را فشردهتر میکنیم، احتمال اثرگذاری آن را کاهش میدهیم. فیلم و داستان، ابزارهای خوبی برای یادگیری هستند. چون فاصله زیادی از دنیای واقعی ندارند و میتوانند به بخشی از تجربیات مرجع در ذهن ما تبدیل شوند. آنها که فیلمباز حرفهای هستند میدانند که اثر سریال حتی از فیلم هم بیشتر است. چون به دلیل طولانی بودن و جزییات بیشتر، تجربهی نزدیکتری به دنیای واقعی است.
بعد به دنیای آموزش میرسیم. ماجرای Case Study یا مطالعات موردی همین است. چون در مقایسه با درسهای خشک مدرس، کمی به دنیای واقعی نزدیک است و همین نزدیکتر بودن باعث میشود که تاثیر بیشتری در تغییر مدل ذهنی ما داشته باشد. کار تیمی هم چیزی از همین جنس است. نوعی برونریزی فکر کردن است. وقتی تنها هستیم همه چیز در مغز ما میگذرد و در کار تیمی بسیاری از افکار و تحلیلها از دنیای در هم پیچیده نورونهای مغز به دنیای از هم گسستهی فیزیکی وارد میشود و فضای بهتری برای بحث و گفتگو شکل میگیرد و احتمال یادگیری و میزان اثربخشی افزایش مییابد. همینطور بگیرید و بیایید تا برسیم به جملات کوتاه که قطعاً بر روی مدل ذهنی ما تاثیر دارند. همچنانکه خوردن یک فنجان چای هم بالاخره چیزی را در یک جایی از مدل ذهنی ما تغییر خواهد داد. اما سوال این است که این تغییر چقدراست و چقدر ماندگار است؟
آن هم در مغز ما انسانها که ذاتا الگودوست و الگویاب است. منظورم از الگو، Role-model نیست. منظورم Pattern است. به همین دلیل مغز همیشه دوست دارد پدیدههای جدید و رویدادهای جدید را به پدیدههای قبلی و رویدادهای قبلی ربط دهد و از اینکه دنیا را تا به این حد خوب(!) میفهمد لذت ببرد. ابهام ترسناک است. رویارویی با ندانستن و نفهمیدن ترسناک است و بزرگی زیادی میطلبد. حفظ ناحیه امن باورها سادهتر است.
میان پرده دوم: ببینید که چه رنجی میکشم من که این دغدغهها هر روز در گوشه ذهنم است و وقتی چند روز پیش در گلایه از رفتار یکی از دوستان قدیمیام، نوشتم که عزیز دلم. کلکسیون جملات جمع کردن و زیر آنها هشتگ #مدل_ذهنی زدن، مدل ذهنی را تغییر نمیدهد. چنانکه حتی مدل ذهنی خود شما را هم تغییر نداده و وقتی یک منبع غلط را به شما یادآوری میکنم، در برابر اصلاح آن مقاومت میکنی که به گمان خودت آبرو و اعتبارت حفظ شود. و بعد از پیغامها و رفتارها میفهمم که آن دوست، مینشیند و با خود میاندیشد که محمدرضا لابد از بین ما آموزش دهندگان مدیریت، الان با یکی دیگر دوست تر است و تصمیم گرفته است که ما را تخریب کند! و من میمانم و اندوه برای آنها که باید بعداً پای چنان منبری، چنین مفاهیمی را بیاموزند.
پایان میان پرده دوم و ادامه مطلب: من هنوز هم معتقدم که مغز میتواند به مقامی برسد که اگر با خود خلوت کرد، حتی بدون دریافت اطلاعات از بیرون و صرفاً با سنتز اطلاعات داخلی، دادههای جدیدتری را خلق کند. حتی معتقدم که شنیدن یا خواندن یک جمله کوتاه، میتواند کاتالیزوری در این فرایند باشد.
اما این قابلیتی نیست که همه ما از آنها بهره برده باشیم. اساساً مهارت یادگیری در اوج خود به تفکر خلاق میرسد و تفکر خلاق به معنای این شعبده بازیهایی که این روزها به نام خلاقیت برایمان انجام میدهند نیست. بلکه به معنای تفکری است که خلق میکند. مغزی که چنان قدرتمند میشود که نه تنها به درک دنیا به عنوان «واقعیت موجود» میپردازد بلکه به تغییر دادن دنیا به سمت «واقعیتی که باید باشد» برمیخیزد. اما این آخرین پله یادگیری است و نه نخستین پله.
برای رسیدن به چنین نقطهای، لازم است راه درازی طی کنیم. بسیار کار کنیم. بسیار بخوانیم. بسیار فکر کنیم. انرژی لازم برای طی کردن این راه طولانی تا قله درک دنیا را بعید میدانم بتوانیم با خوردن فست فود کسب کنیم. باید سر حوصله برویم. شتابزدگی را کنار بگذاریم. سفرهای پهن کنیم. نان و پنیر و گوجه و پیازمان را سر حوصله بخوریم و توانی برای ادامه مسیر بیابیم. فست اندیشی و فست فهمی، رژیم غذایی مناسبی برای مغز نیست. همچنانکه مصرف دائمی فست فود به معدهی ما نمیسازد…
آخرین دیدگاه