خیلی طولانی شده. خیلی. ببخشید. خودم دوباره خوندمش خجالت کشیدم.
در نوشتهی قبل خواستم این بحث را شروع کنم که: چرا یاد نمیگیریم؟
اما مقدمه چنان طولانی شد که شروع واقعی بحث به این نوشته کشید. به نظر میرسد که یادگیری یک مهارت است. هر مهارتی – خواه نواختن موسیقی باشد و خواه صحبت به زبانی دیگر و خواه ساختن صنایع دستی – نیازمند دانستن تعدادی اصول پایه و تمرین کردن روی آن است. هر چیزی که تسلط بر آن، نیازمند تمرین و اجرایی کردن نباشد، از جنس «دانش» است و نه «مهارت».
ویژگی دیگر هر مهارتی، فرد محور بودن آن است. وقتی از نواختن یک ساز موسیقی حرف میزنیم، بلافاصله میگویند: پای درس چه کسی نشستهای؟ اما حوزهی دانش چنین نیست. دانش توسط دانشمندان تولید میشود اما مستقل از دانشمندان، معنا و بقا پیدا میکند.
به محض اینکه گفتیم «فرد محور»، باید به خاطر داشته باشیم که نتیجهی بعدی آن «سلیقه محور» بودن است.
«نقطهی جوش آب» و «جدول ضرب اعداد» چیزی از جنس دانش است و نه مهارت. فردمحور نیست (آزمایشکننده و آموزش دهندهاش مهم نیست) و سلیقه هم در آن جایی ندارد.
اما نقاشی و موسیقی و سایر جنبههای هنر، نمونههای واضحی از مهارت هستند. نام استاد و سلیقهی استاد در کارهای هنرآموز میماند و به تدریج که تسلط بیشتری بر آن حوزه پیدا کرد، نام خود و سلیقهی خود را هم به آن میافزاید.
با این اوصاف، من هم وقتی از مهارت یادگیری میگویم، از سلیقهی خودم میگویم. سلیقهای که در طول این سالها، از نشستن و کار کردن با کسانی شکلگرفته است که هر یک به شیوهای معلمم بودهاند.
امروز نمیتوانم آن معلمان را تفکیک کنم. از شریعتی که تلاشهای موفق و ناموفقاش را برای یاد گرفتن دستاوردهای دنیای توسعه یافته و ورود آنها به فرهنگ کشورم میبینم. تا ماریو دوست و همکار از دست رفتهام، که تلاشش را برای یاد گرفتن فرهنگ غریبی که نمیشناخت اما وادار شده بود در کنار آن زندگی کند میدیدم. تا اساتید خوبم در دانشگاه که وقتی از تجربیات و آموختههای خودشان میگفتند، میدیدم که از یک رویداد ساده کاری یا یک مطالعه سنگین علمی، چه چیزهایی را میشود یاد گرفت و چه چیزهایی را باید به فراموشی سپرد. از ولتر و لوتر وقتی که به تغییر جامعهی خودشان فکر میکردند. از مولوی، وقتی که رکیکترین واژهها را با هدف یاد دادن و آموزش، به ابزارهایی پاک و مقدس تبدیل میکرد تا از سعدی که داستان میگفت تا مقاومت مخاطب را در برابر یادگیری کاهش دهد.
یکی از شیوههای فسادانگیز در تربیت ما، باور به مفهوم «درست بودن مطلق» و تربیت «ذهن غلط یاب و تناقض یاب» است.
ما در درس دیکته، یاد گرفتیم که نمره از بیست شروع میشود و با هر اشتباه نمرهمان کم میشود. هیچکس به ما به خاطر دویست و پنجاه لغتی که درست نوشتیم، امتیاز نداد. اما به جای هر غلطی که نوشتیم، نمرهای کم شد.
ما در درس ریاضی، برهان خلف را یاد گرفتیم. برای اینکه ثابت کنیم چیزی درست است، فرض میکردیم که چنین نباشد و آنقدر ادامه میدادیم که به یک تناقض برسیم.
برای ما در کنکور، گزینه درست مهم نبود. فکر کردن به گزینه درست، زمان میبرد و رقابت چنان تنگاتنگ بود که نمیشد به گزینهی درست فکر کرد. این بود که آموختیم به دنبال گزینههای اشتباه بگردیم. آنها را حذف کنیم تا تنها یک گزینه بماند. کسی که در کنکور موفق میشود، صدها گزینهی نادرست را حذف کرده است! همین! مهارت غلط یابی بیشتر از مهارت حل مسئله میتوانست موجب موفقیت ما شود.
جانداران دستآموزی بودیم که سالها، تربیت شدیم تا به «غلطها» واکنش نشان دهیم. سر، برافراشته و دندان، تیز کرده، آماده باشیم تا «غلط»ها را بیابیم و پیروزمندانه، در نقض گفتار دیگران، نبوغ و هوشمندی را تجربه کنیم.
این جانداران پرورش یافته، وارد گروه بزرگتری شدند که جامعه نام داشت. جایی که هیچ چیز به صورت مطلق درست نیست. تاکید میکنم: هیچ چیز! درست نبودن هم، معنی غلط بودن نمیدهد. چون کمتر چیزی به صورت مطلق، نادرست و اشتباه است.
حالا با این نگرش، میخواهیم از حرف و رفتار و عقیده دیگران، «یاد بگیریم». بیایید یک مثال را بررسی کنیم.
بحث مهاجرت پیش میآید. جایی میخوانم: «متوسط هوش کسانی که از یک کشور مهاجرت میکنند، بیشتر از کسانی است که در آن کشور میمانند».
همان «ذهن غلط یاب» راه میافتد و جستجو میکند. به دنبال مثال نقض میگردد. یاد پسر همسایه میافتد که از لحاظ ذهنی تعطیل بود! درس نخواند. دانشگاه نرفت. روابط اجتماعی نمیدانست و همهی محل میدانستند که او روزی گرسنه و معتاد، در جوی آبی میافتد و میمیرد. اما حالا او در کانادا است. شاید زندگی عجیبی ندارد. اما در جوی آب هم نیست. شاد و خندان است و هر روز، با در و دیوار عکس میاندازد و در فیس بوک میگذارد و همهی همسایهها را تگ میکند!
همین یک مثال کافی است که ادعا نقض شود. اگر مهمانی باشد، حرف گوینده را قطع میکنم تا داستان پسر همسایه را بگویم. اگر سایت باشد، باقی متن را رها میکنم و به سمت قسمت کامنتها میروم تا بیسوادی و نفهمی و کمتجربگی و نگرش محدود نویسنده را به سخره بگیرم. اگر شبکههای اجتماعی باشد، با سایر همسایگان هماهنگ میکنیم و شبانه، به صفحهی گوینده حمله میکنیم و فحش می نویسیم. یا مودبانه کامنت میگذاریم و تاکید میکنیم که «همهی جنبهها دیده نشده است».
حالا احساس خوبی داریم. احساس غرور. احساس فهم. احساس تجربه داشتن. احساس نقد کردن. احساس اینکه من چیزی به حرف گوینده افزودم که او نمیدانست یا نمیفهمید یا نمیخواست بفهمد.
حاصل آن مهمانی، یا مطالعه آن متن، یا حضور در آن شبکه اجتماعی، نوع مدرنی از «ارضاء خود» است و حال عجیبی که در آن شرایط دست میدهد. البته حال میرود و قال فراموش میشود و ساعتی دیگر یا روزی دیگر، به دنبال قربانی جدیدی میگردیم.
«ذهن غلط یاب»، این فرصت را از «ذهن مصداق یاب» من گرفت تا با خودم فکر کنم: «چه کسانی را میشناسم که به دلیل اینکه از متوسط جامعه خود هوشمندتر بودهاند، تحمل شرایط جامعه برایشان سخت بوده و مهاجرت کردهاند؟». حتی فرصت نمیکنم که به ذهنم بسپارم که: «ممکن است یکی از دلایل مهاجرت، بالاتر بودن قدرت هوش و تحلیل فرد، نسبت به متوسط جامعهاش باشد».
عکس ماجرا هم درست است. جایی میخوانم که: «مهاجران، کسانی هستند که مسئولیت پذیر نیستند و نمیخواهند مسئولیت اصلاح و بهبود جامعه خود را بپذیرند. به کشوری دیگر میروند و صورت مسئله را پاک میکنند».
«ذهن غلط یاب»، دوباره به سراغ خاطراتش میرود. به سراغ دخترخالهی عزیزم که اینجا درس خواند و در فلان سازمان دولتی گزینش نشد. هفتهای یک بار هم «ارشاد» میشد. او الان در یکی از دانشگاههای خوب در دنیای غرب، تحصیل کرده و یک مدیر ارشد در یک مرکز تحقیقاتی است.
دوباره همان ماجرا. اگر مهمانی است حرف را قطع میکند و اگر سایت است کامنت مینویسد و اگر مقاله است ایمیل میزند و اگر شبکه اجتماعی است حمله میکند و …
«ذهن غلط یاب» فرصت را از «ذهن مصداق یاب» گرفت تا به خاطر بیاورد که کسانی هم هستند که به سختیهای اطرافیانشان نیشخند میزنند و میگویند: این مشکل من نیست. مشکل آنهاست. من پول دارم و وقت دارم و فرصت دارم و می خواهم از حق زندگیم استفاده کنم. دیگرانی بودهاند که قرنها در نقاط دیگر جهان، نهال رفاه و توسعه را کاشتهاند و من به جای عرق ریختن در این بیابان، ترجیح میدهم در سایهی آن نهال استراحت و زندگی کنم.
این است که فرصت نمیکنم به ذهن بسپارم که: «ممکن است یکی از انگیزههای انسانها برای مهاجرت، عدم احساس مسئولیت نسبت به اطرافیان باشد».
این انسان غلط یاب، سالها زندگی کرده است. سالها کتاب خوانده. درس خوانده. دکتر شده! مهندس شده! مدیر شده! عروس دارد. داماد دارد. کارمند دارد. خوب حرف میزند. اما…
وقتی حرف میزند، اگر صدا و تصویر را بگیرند و متن تحلیلهایش را بدهند، احساس میکنی حرفهای مسافر کج فهم و کم سواد و خستهی یک تاکسی است که ترجیح داده است خستگی مسیر طولانی سفر درونشهری را، به قیمت حرفهای پوچ و لغو و بیمعنی، کمتر کرده و به فراموشی بسپارد.
او هیچ کار خاصی نکرده است. هیچ حرف جدیدی نزده است. دنیا، از روزی که او واردش شده تا امروز که آن را ترک میکند، هیچ تغییر مثبتی را، هر چند کوچک، به واسطهی حضور او تجربه نکرده است. او یک «منتقد حرفهای» است. امروز میتواند از اوباما تا روحانی را در مسیر پنج دقیقهای ولیعصر تا هفتتیر نقد کند. کیارستمی و حاتمیکیا و سالها سوابق و زحماتشان را، در یک گفتگوی یک ساعته، نقد کند.
خطر اصلی این شیوه، در این است که آنکس که با «کشف تناقض» ارضا میشود، جدای از اینکه آموخته جدیدی نداشته، به سرعت لذت کشف قبلی را فراموش میکند و باید به دنبال تناقض بعدی بگردد. اما آنکس که با «کشف مصداق» خوشحال میشود، همیشه و همه جا میتواند لذت یادگیری را تجربه کند.
سالها پیش، در کلاس مذاکره با یکی از دوستان نزدیکم نشسته بودیم. معلم جملهای را گفت که شما هم بعدها از من بارها و بارها شنیدهاید. او گفت: «خلاصهی تجربهی تمام سالهای مذاکرهی من، این بوده است که آن امتیازهایی را که با سکوت میتوان گرفت هرگز با حرف زدن و موضعگیری صریح نمیتوان به دست آورد».
من در ذهن خودم به دنبال مثالهایی در زندگی خودم و اطرافیانم گشتم که سکوت، اثربخش بوده باشد. چند مورد به ذهنم رسید. دوست کناری من – که هنوز هم با هم دوست هستیم – به من گفت: «محمدرضا! مزخرف میگه. من همین پارسال که حقوقم رو بر خلاف بقیه اضافه نکردند هیچی به مدیرمون نگفتم. امسال هم که حقوق همه اضافه شد باز حقوق من اضافه نشد. سکوت کردم، بدبخت شدم!».
او اجازه گرفت. حرف معلم را قطع کرد و دو مثال مختلف مطرح کرد که نقض نظر معلم بود. هنوز هم که هنوز است، با هم که مینشینیم مثالهای دیگری میزند که «خاک بر سر فلانی! اینجا هم که سکوت کردیم بدبخت شدیم. دلم میخواد یک بار توی خیابون ببینمش. بزنم توی گوشش!».
من اما در آن کلاس همزمان دو درس را یاد گرفتم.
درس اول: «سکوت کردن در مذاکره میتواند امتیازهای زیادی برای ما کسب کند».
درس دوم: «سکوت کردن در مذاکره میتواند باعث شود که امتیازهای زیادی از دست بدهیم».
برای هر درس چند مثال هم شنیدم. برخی از معلم. برخی از دوستم.
الان هر وقت در مذاکره امتیاز میخواهم، به خودم میگویم: دو راه دارم. یا باید سکوت کنم یا باید حرف بزنم و اعتراض کنم. برای هر کدام هم دهها مثال و خاطره و مصداق بلدم و از روی آنها میتوانم حدس بزنم کدام گزینه، مناسب این مذاکره است.
شانس من برای کسب امتیار در مذاکره، از معلمم بیشتر است. او فقط یک گزینه پیش رویش داشت (سکوت)
شانسم از دوستم هم بیشتر است. او هم فقط یک گزینه میدانست (حرف زدن و اعتراض).
من هر روز در هر مذاکرهای، مصداقی برای یکی از دو درس بالا پیدا میکنم و بیشتر یاد میگیرم. و دوستم، هر روز، مثال نقض دیگری میبیند. چیزی که بیشتر او را عصبی میکند و مشتاق تا معلم آن سالها را ببیند و …
درس مرتبط در متمم: تفاوت مصداق و مثال
اول که متن رو خوندم ، چیزی که در مورد خودم یادم اومد این بود که وقتی تو یه زمینه ای اول راه هستم ،اجبارا موضع پیدا میکنم .ولی وقتی یه مدت میگذره ،میتونم با ابهام به مسئله نگاه کنم و به جای ۰ و۱ طیف ببینم .
نتیجه ی من این شد که صفر ویک دیدن مسائل برای شروع یادگیری خوبه ولی نباید بهش بسنده کرد .باید از یه جایی به بعد به اون مسئله طیفی نگاه کرد.
هر چند شاید کسی که خوب میتونه مسائلو تحلیل کنه از همون اول هم بتونه طیفی نگاه کنه .ولی برای آدمایی مثل من که ذهنشون خیلی تحلیلی نیست باید یه کم تو هر زمینه ای زمان بگذره که بتونیم طیفی ببینیم.
،فیلم ۱۲ مرد خشمگین خیلی خوب این مسئله رو نشون داده . توی این فیلم هم اون یه نفری که با گناهکاری متهم مخالف بود نظرش ظاهرا تناقض یاب بود ولی در حقیقت موضعی نداشت و اون منظق ابهامی که میگین باعث شده بود عادلانه فکر کنه .در حقیقت اون یه نفر ذهن تحلیل گری داشت و خیلی خوب تونست با این دید بقیه رو وادار به فکر کردن بکنه . آدما توی این فیلم ۳ دسته بودند دسته ی اول که میشد همون یه نفر با منطق ابهام ،دسته ی دوم آدمایی بودند که ذهنشون تحلیلگر نبود و موقع شروع یه موضعی داشتند ولی موقعی که شروع کردن به فکر کردن ،اونام تونستن تحلیل کنن .دسته ی سوم هم مشابه دسته ی دوم بودند ولی به خاطر یه سری درگیری هایی که با خودشون داشتند حاضر نبودند ابهامو جایگزین صفر و یک کنن
سلام
عااااااالی بود. با اینکه بارها برام اتفاق افتاده ولی تا حالا بهش فکر نکرده بودم. ذهن مصداق یاب و تناقض یاب! در طول روز هر دو مورد برام اتفاق میفته. متاسفانه بیشتر تناقض یاب.
قسمت آخر متن هم که راجع به سکوت و حرف زدن بود خیلی خوب بود. همیشه توی ذهنم نگهش میدارم.
واقعا ممنونم بابت این متن پر محتوا. خیلی ممنونم…
سلام محمدرضا جان
من متوجه منظورت شدم و خوشحالم.
با همین دیدگاه من با یکی از دوستانم هر وقت باهم فکری به ذهنمون می رسید اونیکی شروع میکرد به نقد کردن و این نقد کردن همراه با پاسخ اونیکی بود و اینقدر ادامه پیدا می کرد تا اون فکر به یه پختگی می رسید. البته فقط در مورد افکار مهندسی جواب میداد مثلا طراحی یه قطعه خاص و در مورد روابطمون با شخص دیگه ای خیلی کم به نتیجه می رسید. همونجور که خیلی خوب و قشنگ گفتی یه جا سکوت کردن و یه جا سکوت نکردن
سلام
فقط به نظر منه که اخیراً (به خصوص بعد از سمینار) کیفیت سایت افت کرده یا شما هم همچین احساسی دارید؟
سلام دوست عزیز
میشه نظرتونو در مورد ” کیفیت ” توضیح بدید و یا بیشتر در این باره بگید تا سوالتون شفاف تر بشه؟
شاید یکی از دوستان، بتونه نظرشو بهتون بگه.
چون به نظر من، دیدگاه هر شخص از کیفیت، متفاوته.
من نه آبیه رو زدم و نه قرمزه رو.
چون پرسیدن و دونستن، برام مهمتر از این دو رنگه
و معتقدم گفتمان، یکی از بهترین چیزایی یه که می شه با اون، به افق های روشن تری دست یابیم.
شايد شما اين روزها حوصله خوندن مطالب رو ندارين
علی،
برای من یکی که مطالب سایت تمام توان ذهنیم رو درگیر میکنه و به هیچ عنوان چیزی که گفتی رو حس نمیکنم
سلام علی آقا
احتمالاً شما از مطالب سایت لذت بردین(البته طبق گفته خودتون قبلاً ) ، و این سایت انقدر براتون مهم بوده که به خودتون زحمت کامنت گذاشتن دادین.
حالا با فرض اینکه گفته شما درست باشه (که از نظر من نیست) ، بیاین دلایلشو بگین و آستین بالا بزنین برای بهتر کردن کیفیتش.
شاید خیلی به من مربوط نباشه که جوابی برای شما بنویسم ولی منم مثل شما این خونه خیلی برام مهمه و دوست دارم هر روز بهتر و بهتر بشه
اگه بخوایم از حرف های تشکر امیز بگذریم( چون هر چی بگم کم گفتم) ۲ تا نکته این نوشته برام جالب بود
نکته اول راجب مصداق یابی این جز حوزه هایی که علاوه بر اموختن برای من داره کم کم به رفتار منجر میشه و به نظرم خیلی تو روند یادگیری موثره و باعث میشه موضوع برات کاملا جا بیفته جا میفته
نکته دوم درباره سکوت در مذاکره من چند باری ازش استفاده کردم واقعا کارایی داره و بعضی وقتها نتیجه ای میگیری که اصلا انتظار نداشتی
اقای شعبانعلی چرا در خصوص داعش وجنایاتی که به خصوص در حق مردم کرد مرتکب می شود مطلبی نمی نویسید؟
سلام . من همیشه وقتی یه مطلب جدید یاد می گرفتم ذهنم سریع می رفت سراغ مصداق یابی و نمونه براش پیدا می کردم اما معمولا اطرافیانم مثال نقض. و من همیشه فکر می کردم این ضعف منه در یادگیری که دنبال واکاوی قضیه نیستم و یه مساله رو اساساً می پذیرم و بعد به دنبال مثالهایی برا تاییدشم. اگه اشتباه متوجه نشده باشم تایید یکی از این روشها به معنای رد دیگری نیست (طبق مثال سکوت در مذاکره) البته اولویت با ذهن مصداق یابه.
باز هم ممنون بابت اینکه هستید، یاد میدین بهمون و ما در کنار شما فکر می کنیم.
وقتي اين متن را مي خوندم ديدم ذهن من هم خيلي دنبال مثال نقض مي گرده!! ممنونم
سلام به همه ي عزيزان
فقط ميخواستم عرض ادبي كرده باشم و بگم چقدر خوشحالم اينجا بين تمام شما دوستان هستم.
ممنونم محمدرضاي عزيز كه هستي…
از اینکه روش (های) خودتون رو با ما به اشتراک میزارین خیلی ممنونم.
ممنون
به خاطر همین موضوع هست که در کتابتون گفتید کجاها اجتنابی و کجاها تسلیمی.
اما بعضی موقع ها اینقدر بار احساسات بالاست که همه این چیزا فراموش میشود و انگار نه انگار.
عجب
ذهن من گاهی مصداق یاب بوده و گاهی هم غلط یاب
گاهی بخاطر اعتباری که برای یه نظریه یا کسی که اونو میگه قائلم سعی میکنم بیشتر مصداق های اونو پیدا کنم و یخورده انصاف داشته باشم
گاهی برعکس در نهایت خودبزرگ بینی و از سر عقده ،سوفسطایی وار، طرف مقابلم رو مجبور میکتم در برابر هوش و استعدادم زانو بزنه و اعتراف کنه چه آدم ابلهیه و حرفی که زده چقد احمقانه س
تو مدرسه با این حرکات چقدر بهم توجه میشد 🙂
سلام
از خوندن این مطلب واقعا لذت بردم،
چیزی برای اضافه کردن به این متن ندارم،
همونطور که شما گفتین ما در دنیایی از احتمالات و عدم قطعیت ها و … زندگی میکنیم
هیچ چیزی به طور قطع درست یا غلط نیست؛ تصمیمات ما، سکوت یا اعتراض ما، هر کاری که میکنیم،
باید مسئولیتش رو بپذیریم. طبعا با هر تصمیمی یک چیزهایی از دست میره و چیزهایی به دست میاد
انتخاب ماست که ببینیم چی رو میخوایم نگه داریم و چی رو دور بریزیم،
هیچ چیزی قطعی نیست و هیچ راه حلی هم به طور صریح درست نیست.
متاسفانه یک عادت بدی که بعضی از ما داریم، اینه که به جای تصمیم گرفتن برای مسائل زندگی خودمون،
وقتی از همه چیز مطلع نیستیم، در مورد تصمیمات بقیه توی زندگی شون ( که طبعا به طور خاص به ما ارتباطی پیدا نمیکنه)، حرف میزنیم و نظر میدیم و پیشداوری میکنیم و اصلا حواسمون به آسیبی که ممکنه به اون فرد بزنیم نیست.
سلامir2008
محمد رضا دمت گرم عجب نکات تووپی گفتی خیلی حال کردم …. کارت درسته داداش
سلام
۱)خیلی تلاش کردم تا بفهمم ارتباط بین مقدمه در “چرا یاد نمیگیریم” و اصل مطلب در “قوانین یادگیری من” چیست! تا به این نتیجه رسیدم که پذیرش انتقاد دیگران باعث میشود تا الگوی ذهنی ما هم مانند آن ها غلط یاب شود یه عبارتی پذیرفتن انتقاد یعنی شکل گرفتن روحیه انتقاد کردن. پذیرفتن انتقاد یعنی این که تو درست میگویی مثال نقضی هم وجود دارد! (درست میگویی چرا من بی جهت انقدر فکر میکنم و… ) و چون همیشه انتقاد کننده وجود دارد و مثال نقض، پس بهتر است اصلا نظریه ای ندهیم اصلا فکر نکنیم اصلا یاد نگیریم چون تنها تا چند دقیقه دیگر همه چیز نقض و نابود میشود.
۲)من فکر میکنم این الگوی ذهن غلط یاب ناشی از یک صفت ناپسند اخلاقی در یادگیری است، خیلی از ما وقتی کسی صحبت میکند(چه کلاس درس چه گفتگوی دوستانه) اصرار داریم به او ثابت کنیم نبین من ساکت نشسته و تو حرف میزنی تو هیچ چیز بلد نیستی و من همه چیز را بهتر میدانم! تا دیگر نگران این که چیزهایی هست که ما نمیدانیم و باید یاد بگیریم نباشیم.