اعتراف اول – همیشه با خواندن و جمع کردن و نقل کردن جملات کوتاه بزرگان مشکل داشتهام. احساس میکنم کم نیستند آدمهای زیادی که دقیقاً مانند طوطی یا کاسکو، جملات حکیمانهی زیادی را حفظ کردهاند و تکرار میکنند و از اینکه دیگران برایشان لبخند میزنند یا تشویقشان میکنند لذت میبرند. زمانی، صرفاً ما معلمان و سخنرانان متهم بودیم که حرفهایی که نمیفهمیم و عمل نمیکنیم را نقل میکنیم. خوشبختانه ظهور و بروز شبکههای اجتماعی نشان داد که عقدهی «فهمیده جلوه کردن» صرفاً به ما محدود نیست و دیگران هم که تا کنون امثال ما را نقد میکردهاند، صرفاً تریبون نداشتهاند و امروز آنها هم به جرگهی امثال ما پیوستهاند!
اعتراف دوم – با وجود اعتراف اول، فکر میکنم در بین دوستان و آشنایانی که میشناسم، خودم یکی از بزرگترین مجموعه های جملات کوتاه را گردآوری کرده باشم! دفترچههای زیادی دارم که جملات کوتاه را در آنها جمع میکنم. گاهی فیش برداری میکنم. بریدهی روزنامهها را گردآوری می کنم یا خودم بعضی جملات را پرینت میگیرم و روی در و دیوار و دفترچههایم می چسبانم.
اعتراف سوم- حدود یک سال است که احساس کردم جمع کردن این نقل قولها یا مرواریدهای فرزانگی (نام یکی از کتابهای نقل قول است که قدیمها خریدهام و هنوز دارم) دقیقاً شبیه کار کلاغ است که مروارید و اشیاء براق را جمع میکند. هر وقت کلاغها و علاقهی آنها به اشیاء ریز و براق را میبینم، حرف کودک یکی از بستگان برایم تداعی میشود که میگفت: سیاهی کلاغ آزارش میدهد. این چیزهای سفید و براق را جمع میکند تا سیاهی خودش را فراموش کند!
با توجه به این وضعیت، تصمیم جالبی گرفتم که برای خودم مفید بوده و گفتم شاید برای شما هم مفید باشد یا حوصلهی انجام آن را داشته باشید.
از سال گذشته، هر وقت جملهی زیبایی را «جمع» میکنم (چه روی موبایل و چه روی کامپیوتر و چه در دفترچههای مختلف) در موردش فکر میکنم و دو یا سه صفحه مینویسم. ممکن است این سه صفحه هیچ ربطی به اصل جمله نداشته باشد. اما مهم نیست. به هر حال تداعیهای وابسته به آن جمله است.
عمداً میکوشم میزان نوشتههایم به دو یا سه صفحه برسد. چون در حجم کمتر، به فکر کردن وادار نمیشوم. میشود همین کامنتهای تهوع آورمان در اینستاگرام زیر سخنان بزرگان. طوطی هم چند جملهی اول را راحت حرف میزند. بعد از یک پاراگراف حرف زدن است که فرق او با انسان مشخص میشود!
دو سه صفحه نوشتن تلاشی است برای اینکه وادار به فکر کردن بشوم و اعتراف میکنم که از وقتی این کار را میکنم، میبینم که چقدر مفاهیم و جملات و حرف های حکمتآمیزی بوده که خواندهام و حفظ هم بودهام و برای دیگران هم گفتهام اما هرگز آن را نفهمیدهام.
یا اینکه چقدر حرفهایی بوده که فکر میکردم عمیق هستند و الان که بیشتر در موردشان مینویسم میبینم که صرفاً تابلوی زیبایی از کلمات بودهاند و نه یک جملهی معنی دار.
به تدریج میخواهم بخشهایی از آن نوشتهها را اینجا منتشر کنم. تاکید میکنم خیلی وقتها تداعیها هیچ ربطی به اصل جمله ندارد. اما این هیچ چیز از ارزش آن جمله یا ربط آن جمله به حرفهای من کم نمیکند. آن جمله محرکی برای فکر کردن بوده و هر چیزی که محرکی برای فکر کردن باشد بی شک، ارزشمند و مقدس است.
مقدمه – یکی از جملاتی که خیلی دوستش دارم و مدتهاست که چند روز یکبار روی صفحهی موبایل به عنوان تصویر پس زمینه قرار میدهم این جمله است (قبلاً متاسفانه آن را روی اینستاگرام منتشر کردهام).
معنای اولیه Rebel البته بیشتر به شورشی نزدیک است. در زبان لاتین، به کسی گفته میشده که پس از شکست خوردن در جنگ، مجدداً بر علیه قدرت حاکم، اعلام جنگ کند. اما امروز معنای Rebel به شورشی محدود نیست. هر کسی که بر ضد یک قدرت حاکم یا چارچوب حاکم یا عرف حاکم یا قاعدهی حاکم قیام میکند، عصیانگر محسوب میشود.
دوست داشته باشید یا نه. من پرسش و پاسخ بالا را در فارسی اینگونه مینویسم:
خودتان را در سه کلمه توصیف کنید.
من یک عصیانگر هستم. [عصیانگر حتی در تعریف هم، قاعده را رعایت نمیکند و از چهار کلمه استفاده میکند!]
همیشه به این فکر میکردم که عصیان و متابعت چه هستند و چه مصداقهایی دارند و کدام خوب است و کدام بد است؟ فکر میکنم عصیان را نمیتوان به ذاته درست یا نادرست دانست. بلکه سوال مهم این است که عصیان در برابر چه چیزی یا چه کسی؟ متابعت در برابر چی چیزی؟
من – در این نوشته – به عصیان و متابعت در برابر محیط فکر میکنم. وقتی میگویم محیط، قسمت عمدهی توجهم به جامعه است و همهی آن چیزی که جامعه از من میخواهد. جامعه در نگاه من، بیش از آن که به آینده تعلق داشته باشد، به گذشته تعلق دارد. جامعه در بهترین حالتش، به زمان حال فکر میکند و آنکس که گذشته و آینده را رها میکند و به زمان حال فکر میکند، احتمالاً جز افسردگی یا سرمستی، حس دیگری را تجربه نخواهد کرد.
جامعه در نگاه من – لااقل در این نوشته – چیزی مخالف فردیت انسان است. انسان به آینده نگاه میکند. به سمت آن چیزی که نیست و باید باشد. در انتظار نقطهای بهتر از انجا که امروز است. پشت به گذشته کرده و رو به آینده ایستاده است. زمان حال برای او چیزی نیست جز زمینی که بر آن پا میکوبد و گذشته چیزی نیست جز دیواری که به آن تکیه میکند. البته اگر استحکامی برای آن مانده باشد.
چنین است که حرفهای جرج برنارد شاو را دوست دارم که در پردهی سوم نمایشنامهی زیبایش به نام مرد و ابرمرد میگوید: انسانهای اهل منطق، خود را با جهان تطبیق میدهند و انسانهای به دور از منطق، میکوشند جهان را با خود تطبیق دهند و با این تعریف، جهانی که ما امروز میبینیم حاصل رفتارها و حرف ها و تحلیلها و تصمیمهای انسانهای بدون منطق است.
طبیعی است که در این جمله، منطق به معنای مثبت و مصطلح رایج نیست. بلکه به معنای ارزشگذاریهای ذهن کهنه و حیوانی ماست که حفظ وضعیت موجود را بر دستیابی به هر وضعیت دیگری ترجیح میدهد و از هر ناشناختهی تجربه ناشدهای میترسد. منطق میخواهد جان ما را حفظ کند. نه اینکه آیندهی ما را بسازد.
بدون منطق بودن به معنای ضدیت با منطق نیست. بلکه به معنای بودنی فراتر از منطق است. انسانی که در ذهن خود رویا میپروراند، ضد منطق نیست. اما پا از زندان تنگ و حقیر منطق بیرون گذاشته است. همچنانکه آنکس که عاشق است، منطق را رد نمیکند. اما منطقی دیگر برای خود میسازد. منطقی که هر عاشق دیگری میفهمد و منطقی بودنش را تایید میکند.
با این تعریف که من میگویم و میفهمم، متابعت مطلق با مرده بودن فرقی ندارد. درست مانند یک پر که بر دامن باد، میچرخد و میرقصد و میرود. مقصد کجاست؟ ناکجاآباد. چه بر سرش میآید؟ مهم نیست. هر چه بادا باد!
این نوع انسانها، همانهایی هستند که Asch از آنها نام میبرد و برایشان آزمایش طراحی کرده است:
چهارده نفر را مینشاند و از قبل به آنها میسپرد که اگر از شما پرسیدم خط سمت چپ با کدام خط برابر است، بگویید C. و بعد نفر پانزدهم که از همه جا بی خبر بوده وقتی نظر چهارده نفر دیگر را میشنود، او هم میگوید: C.
این آزمایش شکلهای مختلف تکرار و تایید شده است. تنها تفاوت جدی در این است که برخی از ترس مسخره شدن یا طرد شدن میگویند C و برخی دیگر با این حجم تکرار، واقعاً طول خط سمت چپ را مساوی C میبینند و چشمشان هم یاد میگیرد که آن دو خط نابرابر را برابر ببیند.
این جنس از متابعت، همان Conformity و هم شکل دیگران شدن است. همان راهکار معروف و قدیمی که میگفت هم رنگ جماعت باش که رسوایی ترسناکتر است و ما آن را به فرزندان و اطرافیانمان هم تجویز می کنیم! این همان چیزی است که من از آن نفرت دارم و شاید به همین دلیل است که جملهی چهار کلمهای بالا برای من جذاب و دوست داشتنی است.
اما سوال اینجاست:
آیا واقعاً عصیان، راهکار توصیه شدهای است؟ آیا میتوان گفت که انسان بودن با عصیان کردن آغاز میشود و قبل از آن، هر چه هست صرفاً یک حیوان دوست داشتنی است که البته به قدرت تکلم نیز دست یافته است؟ اینها را نمیدانم. احتمالاً باید فیلسوفها بیایند و حرف بزنند. فیلسوفها – یا لااقل بسیاری از آنها – کسانی هستند که می توانند در مورد موضوعاتی که هیچ تاثیری بر هیچ چیز ندارد، فکر کنند و حرف بزنند و این مهارتی بس شگرف است که از من ساخته نیست.
اما یک چیز را حس میکنم و باور دارم. اینکه بین متابعت و عصیان، خط سومی هم هست. خط تطبیق پذیری.
قبلاً هم گفته بودم که اکثر تعاریف جدید هوش، به نوعی مفهوم تطبیق پذیری را در خود دارند. هوش هیجانی شاید بهترین مثال باشد. تطبیق دادن خودمان با حال و هوای محیط و حس و حال طرف مقابل. حتی درک حال خودمان و تطبیق دادن رفتار و گفتارمان با حال درونیمان.
تطبیق پذیری به معنای ضعف نیست. بلکه میتواند قدرت تغییر محیط را به ما اعطا کند. چنانکه آنها که هوش هیجانی بیشتری دارند و تطبیق پذیرتر هستند، قرار نیست تابع دیگری و دیگران باشند. بلکه قرار است بیشترین تاثیر و تغییر را در طرف مقابل و محیط اطراف خود ایجاد کنند.
باز هم قبلاً گفته بودم که لااقل در تعریفی که من میفهمم، دایناسورها قوی بودند. اما هوشمند نبودند. چون با محیط اطراف خود تطبیق پیدا نکردند و حذف شدند. انسانها هوشمند بودهاند چون توانستهاند طبیعت و آسمانها و زمین را تسخیر خود کنند.
اگر در اثر اشتباهات انسان و خیانت به طبیعت، نسل ما از روی زمین حذف شود، مورچهای که پیروزمندانه بر فراز تپهای میایستد و به زمین بی انسان نگاه میکند، هوشمندی خود را به اثبات رسانده است.
اختراع خودرو و هواپیما و کامپیوتر و هزار چیز پیچیدهی دیگر، نشان از هوشمندی نیست. تنها نشان از توانایی ابزارسازی دارد. ابزار هم قرار است زندگی را سادهتر و شیرین تر کند و به بقای نسل ما کمک کند.
اگر مورچه یا موریانه، با ابزارهای سادهتر، بقاء نسل خود را تضمین کنند و ما با ابزارهای خود منقرض شویم، هوشمندتر نبودهایم. تنها قدرتمندتر بودهایم. همچنانکه هنوز هم که هنوز است، کسی در قدرت دایناسورها تردیدی ندارد!
اما سوال اینجاست که مرز بین متابعت و عصیان و تطبیق پذیری کجاست؟
آنکس که مسیر آموزش رسمی را میرود و برای کسب لبخند و احترام دیگران سالهای سال پشت میز و نیمکت مینشیند و متابعت مجسم است، چقدر آرام و راضی خواهد بود؟ چقدر انسان خواهد بود؟
آنکس که هرگز به مدرسه نمیرود و هیچ نظمی را نمیپذیرد و در کوچه و خیابان میماند و حتی شاید معتاد و مست، بمیرد و خود را عصیان محض بداند، کجا خواهد بود؟ چقدر آرام و راضی خواهد بود؟ جز اینکه عصیان در اوج خود به نابودی میکشد؟ و جامعه، هر عصیان گری را همچون سلولی سرطانی از خود خواهد راند؟
تطبیق پذیری کجای این ماجراست؟ برای کسی که از یک سو نمیخواهد ماهی قرمز مردهی تنگ نوروزی باشد و از سوی دیگر نمیخواهد با بیرون پریدن از تُنگ، همین فضای تَنگ را هم ببازد، انتخابها چگونه باید باشد؟
این سوال جواب سادهای ندارد. اما من همیشه با خود گفتهام، عصیان کردن تا مرزی که خطر طرد را جدی نکند، میتواند آخرین مرز تطبیق پذیری باشد. دنیا را چنین افرادی ساختهاند و غیر از این هر چه بوده، یا ماهیان مرده و خفته در ته تنگ بودهاند و آنها که با تنهایی و طرد، زندگی را به همین ماهیان مرده واگذار کردهاند…
آخرین دیدگاه