اعتراف اول – همیشه با خواندن و جمع کردن و نقل کردن جملات کوتاه بزرگان مشکل داشتهام. احساس میکنم کم نیستند آدمهای زیادی که دقیقاً مانند طوطی یا کاسکو، جملات حکیمانهی زیادی را حفظ کردهاند و تکرار میکنند و از اینکه دیگران برایشان لبخند میزنند یا تشویقشان میکنند لذت میبرند. زمانی، صرفاً ما معلمان و سخنرانان متهم بودیم که حرفهایی که نمیفهمیم و عمل نمیکنیم را نقل میکنیم. خوشبختانه ظهور و بروز شبکههای اجتماعی نشان داد که عقدهی «فهمیده جلوه کردن» صرفاً به ما محدود نیست و دیگران هم که تا کنون امثال ما را نقد میکردهاند، صرفاً تریبون نداشتهاند و امروز آنها هم به جرگهی امثال ما پیوستهاند!
اعتراف دوم – با وجود اعتراف اول، فکر میکنم در بین دوستان و آشنایانی که میشناسم، خودم یکی از بزرگترین مجموعه های جملات کوتاه را گردآوری کرده باشم! دفترچههای زیادی دارم که جملات کوتاه را در آنها جمع میکنم. گاهی فیش برداری میکنم. بریدهی روزنامهها را گردآوری می کنم یا خودم بعضی جملات را پرینت میگیرم و روی در و دیوار و دفترچههایم می چسبانم.
اعتراف سوم- حدود یک سال است که احساس کردم جمع کردن این نقل قولها یا مرواریدهای فرزانگی (نام یکی از کتابهای نقل قول است که قدیمها خریدهام و هنوز دارم) دقیقاً شبیه کار کلاغ است که مروارید و اشیاء براق را جمع میکند. هر وقت کلاغها و علاقهی آنها به اشیاء ریز و براق را میبینم، حرف کودک یکی از بستگان برایم تداعی میشود که میگفت: سیاهی کلاغ آزارش میدهد. این چیزهای سفید و براق را جمع میکند تا سیاهی خودش را فراموش کند!
با توجه به این وضعیت، تصمیم جالبی گرفتم که برای خودم مفید بوده و گفتم شاید برای شما هم مفید باشد یا حوصلهی انجام آن را داشته باشید.
از سال گذشته، هر وقت جملهی زیبایی را «جمع» میکنم (چه روی موبایل و چه روی کامپیوتر و چه در دفترچههای مختلف) در موردش فکر میکنم و دو یا سه صفحه مینویسم. ممکن است این سه صفحه هیچ ربطی به اصل جمله نداشته باشد. اما مهم نیست. به هر حال تداعیهای وابسته به آن جمله است.
عمداً میکوشم میزان نوشتههایم به دو یا سه صفحه برسد. چون در حجم کمتر، به فکر کردن وادار نمیشوم. میشود همین کامنتهای تهوع آورمان در اینستاگرام زیر سخنان بزرگان. طوطی هم چند جملهی اول را راحت حرف میزند. بعد از یک پاراگراف حرف زدن است که فرق او با انسان مشخص میشود!
دو سه صفحه نوشتن تلاشی است برای اینکه وادار به فکر کردن بشوم و اعتراف میکنم که از وقتی این کار را میکنم، میبینم که چقدر مفاهیم و جملات و حرف های حکمتآمیزی بوده که خواندهام و حفظ هم بودهام و برای دیگران هم گفتهام اما هرگز آن را نفهمیدهام.
یا اینکه چقدر حرفهایی بوده که فکر میکردم عمیق هستند و الان که بیشتر در موردشان مینویسم میبینم که صرفاً تابلوی زیبایی از کلمات بودهاند و نه یک جملهی معنی دار.
به تدریج میخواهم بخشهایی از آن نوشتهها را اینجا منتشر کنم. تاکید میکنم خیلی وقتها تداعیها هیچ ربطی به اصل جمله ندارد. اما این هیچ چیز از ارزش آن جمله یا ربط آن جمله به حرفهای من کم نمیکند. آن جمله محرکی برای فکر کردن بوده و هر چیزی که محرکی برای فکر کردن باشد بی شک، ارزشمند و مقدس است.
مقدمه – یکی از جملاتی که خیلی دوستش دارم و مدتهاست که چند روز یکبار روی صفحهی موبایل به عنوان تصویر پس زمینه قرار میدهم این جمله است (قبلاً متاسفانه آن را روی اینستاگرام منتشر کردهام).
معنای اولیه Rebel البته بیشتر به شورشی نزدیک است. در زبان لاتین، به کسی گفته میشده که پس از شکست خوردن در جنگ، مجدداً بر علیه قدرت حاکم، اعلام جنگ کند. اما امروز معنای Rebel به شورشی محدود نیست. هر کسی که بر ضد یک قدرت حاکم یا چارچوب حاکم یا عرف حاکم یا قاعدهی حاکم قیام میکند، عصیانگر محسوب میشود.
دوست داشته باشید یا نه. من پرسش و پاسخ بالا را در فارسی اینگونه مینویسم:
خودتان را در سه کلمه توصیف کنید.
من یک عصیانگر هستم. [عصیانگر حتی در تعریف هم، قاعده را رعایت نمیکند و از چهار کلمه استفاده میکند!]
همیشه به این فکر میکردم که عصیان و متابعت چه هستند و چه مصداقهایی دارند و کدام خوب است و کدام بد است؟ فکر میکنم عصیان را نمیتوان به ذاته درست یا نادرست دانست. بلکه سوال مهم این است که عصیان در برابر چه چیزی یا چه کسی؟ متابعت در برابر چی چیزی؟
من – در این نوشته – به عصیان و متابعت در برابر محیط فکر میکنم. وقتی میگویم محیط، قسمت عمدهی توجهم به جامعه است و همهی آن چیزی که جامعه از من میخواهد. جامعه در نگاه من، بیش از آن که به آینده تعلق داشته باشد، به گذشته تعلق دارد. جامعه در بهترین حالتش، به زمان حال فکر میکند و آنکس که گذشته و آینده را رها میکند و به زمان حال فکر میکند، احتمالاً جز افسردگی یا سرمستی، حس دیگری را تجربه نخواهد کرد.
جامعه در نگاه من – لااقل در این نوشته – چیزی مخالف فردیت انسان است. انسان به آینده نگاه میکند. به سمت آن چیزی که نیست و باید باشد. در انتظار نقطهای بهتر از انجا که امروز است. پشت به گذشته کرده و رو به آینده ایستاده است. زمان حال برای او چیزی نیست جز زمینی که بر آن پا میکوبد و گذشته چیزی نیست جز دیواری که به آن تکیه میکند. البته اگر استحکامی برای آن مانده باشد.
چنین است که حرفهای جرج برنارد شاو را دوست دارم که در پردهی سوم نمایشنامهی زیبایش به نام مرد و ابرمرد میگوید: انسانهای اهل منطق، خود را با جهان تطبیق میدهند و انسانهای به دور از منطق، میکوشند جهان را با خود تطبیق دهند و با این تعریف، جهانی که ما امروز میبینیم حاصل رفتارها و حرف ها و تحلیلها و تصمیمهای انسانهای بدون منطق است.
طبیعی است که در این جمله، منطق به معنای مثبت و مصطلح رایج نیست. بلکه به معنای ارزشگذاریهای ذهن کهنه و حیوانی ماست که حفظ وضعیت موجود را بر دستیابی به هر وضعیت دیگری ترجیح میدهد و از هر ناشناختهی تجربه ناشدهای میترسد. منطق میخواهد جان ما را حفظ کند. نه اینکه آیندهی ما را بسازد.
بدون منطق بودن به معنای ضدیت با منطق نیست. بلکه به معنای بودنی فراتر از منطق است. انسانی که در ذهن خود رویا میپروراند، ضد منطق نیست. اما پا از زندان تنگ و حقیر منطق بیرون گذاشته است. همچنانکه آنکس که عاشق است، منطق را رد نمیکند. اما منطقی دیگر برای خود میسازد. منطقی که هر عاشق دیگری میفهمد و منطقی بودنش را تایید میکند.
با این تعریف که من میگویم و میفهمم، متابعت مطلق با مرده بودن فرقی ندارد. درست مانند یک پر که بر دامن باد، میچرخد و میرقصد و میرود. مقصد کجاست؟ ناکجاآباد. چه بر سرش میآید؟ مهم نیست. هر چه بادا باد!
این نوع انسانها، همانهایی هستند که Asch از آنها نام میبرد و برایشان آزمایش طراحی کرده است:
چهارده نفر را مینشاند و از قبل به آنها میسپرد که اگر از شما پرسیدم خط سمت چپ با کدام خط برابر است، بگویید C. و بعد نفر پانزدهم که از همه جا بی خبر بوده وقتی نظر چهارده نفر دیگر را میشنود، او هم میگوید: C.
این آزمایش شکلهای مختلف تکرار و تایید شده است. تنها تفاوت جدی در این است که برخی از ترس مسخره شدن یا طرد شدن میگویند C و برخی دیگر با این حجم تکرار، واقعاً طول خط سمت چپ را مساوی C میبینند و چشمشان هم یاد میگیرد که آن دو خط نابرابر را برابر ببیند.
این جنس از متابعت، همان Conformity و هم شکل دیگران شدن است. همان راهکار معروف و قدیمی که میگفت هم رنگ جماعت باش که رسوایی ترسناکتر است و ما آن را به فرزندان و اطرافیانمان هم تجویز می کنیم! این همان چیزی است که من از آن نفرت دارم و شاید به همین دلیل است که جملهی چهار کلمهای بالا برای من جذاب و دوست داشتنی است.
اما سوال اینجاست:
آیا واقعاً عصیان، راهکار توصیه شدهای است؟ آیا میتوان گفت که انسان بودن با عصیان کردن آغاز میشود و قبل از آن، هر چه هست صرفاً یک حیوان دوست داشتنی است که البته به قدرت تکلم نیز دست یافته است؟ اینها را نمیدانم. احتمالاً باید فیلسوفها بیایند و حرف بزنند. فیلسوفها – یا لااقل بسیاری از آنها – کسانی هستند که می توانند در مورد موضوعاتی که هیچ تاثیری بر هیچ چیز ندارد، فکر کنند و حرف بزنند و این مهارتی بس شگرف است که از من ساخته نیست.
اما یک چیز را حس میکنم و باور دارم. اینکه بین متابعت و عصیان، خط سومی هم هست. خط تطبیق پذیری.
قبلاً هم گفته بودم که اکثر تعاریف جدید هوش، به نوعی مفهوم تطبیق پذیری را در خود دارند. هوش هیجانی شاید بهترین مثال باشد. تطبیق دادن خودمان با حال و هوای محیط و حس و حال طرف مقابل. حتی درک حال خودمان و تطبیق دادن رفتار و گفتارمان با حال درونیمان.
تطبیق پذیری به معنای ضعف نیست. بلکه میتواند قدرت تغییر محیط را به ما اعطا کند. چنانکه آنها که هوش هیجانی بیشتری دارند و تطبیق پذیرتر هستند، قرار نیست تابع دیگری و دیگران باشند. بلکه قرار است بیشترین تاثیر و تغییر را در طرف مقابل و محیط اطراف خود ایجاد کنند.
باز هم قبلاً گفته بودم که لااقل در تعریفی که من میفهمم، دایناسورها قوی بودند. اما هوشمند نبودند. چون با محیط اطراف خود تطبیق پیدا نکردند و حذف شدند. انسانها هوشمند بودهاند چون توانستهاند طبیعت و آسمانها و زمین را تسخیر خود کنند.
اگر در اثر اشتباهات انسان و خیانت به طبیعت، نسل ما از روی زمین حذف شود، مورچهای که پیروزمندانه بر فراز تپهای میایستد و به زمین بی انسان نگاه میکند، هوشمندی خود را به اثبات رسانده است.
اختراع خودرو و هواپیما و کامپیوتر و هزار چیز پیچیدهی دیگر، نشان از هوشمندی نیست. تنها نشان از توانایی ابزارسازی دارد. ابزار هم قرار است زندگی را سادهتر و شیرین تر کند و به بقای نسل ما کمک کند.
اگر مورچه یا موریانه، با ابزارهای سادهتر، بقاء نسل خود را تضمین کنند و ما با ابزارهای خود منقرض شویم، هوشمندتر نبودهایم. تنها قدرتمندتر بودهایم. همچنانکه هنوز هم که هنوز است، کسی در قدرت دایناسورها تردیدی ندارد!
اما سوال اینجاست که مرز بین متابعت و عصیان و تطبیق پذیری کجاست؟
آنکس که مسیر آموزش رسمی را میرود و برای کسب لبخند و احترام دیگران سالهای سال پشت میز و نیمکت مینشیند و متابعت مجسم است، چقدر آرام و راضی خواهد بود؟ چقدر انسان خواهد بود؟
آنکس که هرگز به مدرسه نمیرود و هیچ نظمی را نمیپذیرد و در کوچه و خیابان میماند و حتی شاید معتاد و مست، بمیرد و خود را عصیان محض بداند، کجا خواهد بود؟ چقدر آرام و راضی خواهد بود؟ جز اینکه عصیان در اوج خود به نابودی میکشد؟ و جامعه، هر عصیان گری را همچون سلولی سرطانی از خود خواهد راند؟
تطبیق پذیری کجای این ماجراست؟ برای کسی که از یک سو نمیخواهد ماهی قرمز مردهی تنگ نوروزی باشد و از سوی دیگر نمیخواهد با بیرون پریدن از تُنگ، همین فضای تَنگ را هم ببازد، انتخابها چگونه باید باشد؟
این سوال جواب سادهای ندارد. اما من همیشه با خود گفتهام، عصیان کردن تا مرزی که خطر طرد را جدی نکند، میتواند آخرین مرز تطبیق پذیری باشد. دنیا را چنین افرادی ساختهاند و غیر از این هر چه بوده، یا ماهیان مرده و خفته در ته تنگ بودهاند و آنها که با تنهایی و طرد، زندگی را به همین ماهیان مرده واگذار کردهاند…
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
تنبلی با عصیان فرق دارد.نظمی دگر ساختن با بی نظمی اجتماعی فرق دارد.
“دىروزمان را با غروری پوچ کشتیم
امروز هم زان سان…ولی آینده ماراست” (حسین منزوی)
چقدر این نوشته منو به فکر برد… فقط من همیشه یه سوال داشتم اینکه ما میفهمیم درست اینه، اما مسیر رسیدن بهش چیه؟ من به نظرم همون ماهی قرمزه تنگم، و همیشه این قضیه آزارم میده…
ماهی قرمز تنگ بلور، آزار نبین، در وقت غم هایت بدان که این تنگی که در آن هستی لهو و لعبی بیش نیست، و دروقت شادی هایت بدان که باید جوری زندگی اش کنی که گویی تا ابد زنده ای، و اما در هیچ لحظه نیز فکر آماده بودن برای دریا را از سرت بیرون نکن، به صاحبت ایمان داشته باش، و به دریای فردا…
این فیلم تد را جدا به شما توصیه می کنم، به خصوص که آخرش هم به همین دنیای ماهی قرمز های زیبای تنگ بلوری مربوط می شود که من و شما همواره دوستشان داریم:
http://www.ted.com/talks/barry_schwartz_on_the_paradox_of_choice
سلام و عرض ادب
به نظرم ميرسه شخصي كه مفهوم “عصیان کردن تا مرزی که خطر طرد را جدی نکند، میتواند آخرین مرز تطبیق پذیری باشد” رو خيلي خوبه فهميده باشه ، انسانيه كه كاملا به مركز كنترل دروني و مفهوم عزت نفس اعتقاد و تسلط داره و با اون همه تصميم هاي تحول آفرين رو در رابطه با خودش و ديگران ميگيره .
سلام محمد رضا جان
بین متابعت و عصیان گفتی تطبیق پذیری و مفهوم تطبیق پذیری رو در تعارف هوش بیان کردی،دایناسورا رو می فهم که شاید سرکش شدند و منقرض،اما ماهی گلی شاید واقعاً حافظه اش ۳ ثانیه بعد پاک میشه و این همون روش تطبیق با شرایطش، یه جای گفتی خدا کم پیش میاد نعمت هوش و تمرکز رو یکجا به یه نفر بده ، یاد برنامه ماه عسلت افتادم که اونجا علی ضیاء گفت من عاشق ماهی گلیم .به نظرم متابعت،عصیان و تطبیق پذیری رابطه مستقیمی با حفظ امنیت و در نهایت حس خوب داره
که اونم بستگی به ذهن فرد داره،یکی دنبال امنیت و همین رو حس خوب فرض میکنه و یکی دنبال لحظه ای که حس خوب داشته باشه تحت هر شرایطی و یکی خودش رو در معرض نا امنی مقطعی قرار میده و تو ذهنش همیشه حس خوب رو دنبال میکنه تا پایدار بشه.
نوشته خیلی جذابی بود محمدرضا مخصوصا آزمایش Asch که فهمیدم بخش های بزرگی از زندگیم جزو اون چهارده نفر اول بودم که هر چه بقیه می گفتن درسته شده قطب نمای زندگیم و بخش های هم که اون نفر پانزدهم بودم و خیلی کم جرات کردم جدا باشم ولی امیدوارم محمدرضا بشم یه نفر شانزدهم که توانایی کشیدن یک خط دیگه رو “هم” داشته باشه.
خیلی از این منفی هایی که به کامنت ها می دهند نیز همان آزمایش Asch را ثابت می کند.
بنده مثبت دادم، و امیدوارم که در این راهی که گفتید موفق باشید.
این مطلب من را یاد شعری از
Dylan Thomas
انداخت که اینطور شروع میشود
Do not go gentle into that good night, Old age should burn and rave at close of day; Rage, rage against the dying of the light.
سلام به دوستان
هر خطِ این متن ، به نظرم میتونه موضوع یک انشای بلند بالا باشه و خیلی قابل تامل هست .
اون جایی که همرنگ جماعت شدن رو مطرح کردید ، ناخودآگاه به یادِاون تمثیل افتادم که “وقتی همۀ آدم ها مبتلا به جذام (Leprosy) باشند ، اون فردی که سالم هست و مبتلا نشده ، به دلیلِ اینکه با بقیه تفاوت داره ، جذامی به نظر میرسه” .
از پیشنهادِ خوبی که برای نوشتن (حداقل سه صفحه ای) دربارۀ جملاتِ زیبا و حکیمانه دادید بی نهایت ممنونم . واقعاً یکی از دلایلی که از شبکه های اجتماعی حسابی فراریم می کنه ، همین تکرارهایِ طوطی وار و بدون عمل و پشتوانۀ همین جملات و عباراتِ حکیمانه و از افرادی مثل پروفسور سمیعی ، حسین پناهی ، دکتر شریعتی و . . . هست که در پست هایِ دیگه هم به این مطلب اشاره کردید . امیدوارم با این راهکاری که پیشنهاد کردین ، بتونم این جملات و عبارات رو از شعار به شعور تبدیل کنم و به جایِ تکرارِ هزاران هزار جمله (طوطی وار) ، باور داشته باشم به چند تا از این جملات و بتونم منشا عمل باشم .
در خصوصِ تطبیق پذیری و مرزِ بینِ متابعت و عصیان هم فکر می کنم خیلی جایِ حرف داره و یه جورایی به یادِ نطقِ اولِ فایلِ استیوجابز در رادیو مذاکره افتادم که از طریقِ این لینک http://radio.shabanali.com/steve-jobs-amir-taghavi.mp3 قابل شنیدن هست :
“این خطاب به دیوانگان است ؛ کسانی که با دنیای اطراف خود تطبیق ندارند ، عصیان کنندگان ، مشکل سازان ، وصله های ناجور ؛ کسانی که همه چیز را متفاوت می بینند ؛ کسانی که علاقه مند به قوانین نیستند ؛ کسانی که برای وضعیتِ موجود ، احترامی قائل نیستند ؛ شما می توانید از آنها نقلِ قول کنید ؛ می توانید مخالفِ آنها باشید ؛ می توانید آنها را تقدیس یا تحلیل کنید اما هرگز نمی توانید آنها را نادیده بگیرید . زیرا آنها همه چیز را تغییر می دهند ؛ آنها نژادِ بشر را به جلو می رانند . با وجودی که برخی آنها را دیوانه میدانند ، ما آنها را نابغه می دانیم ، زیرا تنها دیوانگانی که باور کنند می توان دنیا را تغییر داد ، در نهایت دنیا را تغییر خواهند داد .
Because the people who are crazy enough to think they can change the world , are the ones , who DO ”
فکر می کنم عصیانگری و عدمِ تطابقِ ظاهری با محیط و به نوعی هنجارشکن بودن ، میتونه ، رازِ بقا و جاودانه شدن باشه ؛
تطبیق پذیری ، به نوعی ، تغییرِ دائمی و ممتد رو به ذهن تداعی می کنه چون برایِ بقا و ماندگاری ، فکر می کنم ، باید به درستی و در زمانِ مناسب و طیِ شرایطِ مناسب ، تغییر کرد و این کار ، با شناختِ درست از تغییراتِ محیط و عواملِ بیرونی و آگاهی ، قابلِ انجام هست .
پی نوشت :
یه روزی یکی از دوستانم که نزدیک به هزار دوست در فیسبوک داشت جملۀ تکان دهنده ای نوشت ، البته اون مطلب رو به شوخی نوشته بود ولی خیلی پر مفهوم بود . اون دوستم نوشت : ” وقتی واردِ فضایِ فیسبوک میشم ، میبینم همۀ دوستام دارن جملاتِ حکیمانه و پر مغز و عالمانه و . . . مینویسن و همه فرهیخته هستن . پیش خودم فکر می کنم یعنی از بین اینهمه دوست که من دارم ، یه نفرش هم آدم عادی و معمولی نیست ؟ ” البته اون دوستم از عباراتِ دیگه ای استفاده کرده بود که ترجیح دادم ، تغییرشون بدم
به نظر من تطبیق پذیری می تونه یه هنر خیلی بزرگ باشه که به قدرت و توجه و ممارست زیادی از طرف انسان نیاز داره.
شاید … برای همینه که نیچه از “ابرانسان” نام میبره و در مورد ابر انسان، تعبیر “دریا” رو به کار می بره و میگه انسانها مثل رودی آلوده هستند و دریا میتونه این رودهای آلوده رو بپذیره و آلوده نشه و میگه: ابرانسان همون دریاست …
و شاید بتونم ربطش بدم به اینکه گفتید: “تطبیق پذیری به معنای ضعف نیست. بلکه میتواند قدرت تغییر محیط را به ما اعطا کند…”
و چه خوب گفتید که : “عصیان کردن تا مرزی که خطر طرد را جدی نکند، میتواند آخرین مرز تطبیق پذیری باشد.”
فکر می کنم … متابعت از جایی میاد که انسان حاضر نیست به هیچ وجه، منطقه ی امنش رو ترک کنه. و عصیان از اونجا میاد که به هیچ وجه به منطقه ی امنی اعتقاد نداره .
من با “تطبیق پذیری” به یاد “انعطاف پذیری” هم می افتم … و حتی به یاد “قدرت پذیرش” (البته تا حدی که ارزشهای شخصیِ اون انسان بهش اجازه بده)… نمیدونم چقدر درسته یا نه…
ولی فکر می کنم مثل همون درختی می مونه که اگه بخواد در مقابل طوفان های سهمگین، خشک و سخت و بدون انعطاف باشه، به زودی شاخه هاش در هم شکسته میشه، ولی اگه انعطاف داشته باشه و با طوفان حرکت کنه، بعد از پایان گرفتن طوفان بدون اینکه مشکلی براش پیش بیاد سالم بر جای خود باقی میمونه.
به نظر من «بودن در طیف تطبیق پذیر بودن تا مرز عصیان» ( عصیان در برابر چیزهایی که برخلاف ارزشها و استانداردهای خاصِ یک انسان، بهش تحمیل میشه)، میتونه از او، موجود قدرتمندی بسازه که به طور تمام و کمال زندگی کنه و به خودش و زندگیش حس خوب و رضایتبخشی داشته باشه و حتی جهان اطرافش رو هم تحت تاثیر جوهر وجودی خودش قرار بده …
اولين بار عصيان رو از شما در ويدئويي كه از استيو جابز گذاشته بودين به عنوان خصوصيت فردي شنيدم .
اينكه يك عصيان كننده بتونه خودش رو با بقيه تطبيق بده بنظرم با فلسفه ي وجودي عصيان در تعارض هست.
و به نظرِ من اين خصوصيات طيف نيست كه بشه در ميانه ي مسير تطبيق پذيري رو تعريف كرد مثلاً ” عصيان كننده ي منطبق”
به اين ترتيب اگر انسانها را به سه دسته ي مجزا تقسيم كنيم ، به نظرم عصيان كننده ها عليرغم مدت كوتاه حضورشون ،تاثيرگذارتر هستند .
اين متن رو از پست ” تقديم به ديوانه ها” نقل ميكنم :
“این خطاب به دیوانگان است ، كساني که با دنیای اطراف خود تطبیق ندارند. عصیانکنندگان. مشکلسازان. وصلههای ناجور.
کسانی که همه چیز را متفاوت میبینند. کسانی که علاقمند به قانون نیستند. کسانی که برای «وضعیت موجود»، احترامی قائل نیستند.
شما میتوانید از آنها نقل قول کنید. میتوانید مخالف آنها باشید. میتوانید آنها را تقدیس یا تحقیر کنید. اما نمیتوانید «آنها را نادیده بگیرید».
زیرا آنها همه چیز را تغییر میدهند. آنها نژاد بشر را به جلو میرانند. با وجودی که برخی آنها را دیوانه میدانند، ما آنها را نابغه میدانیم.
زیرا تنها دیوانگانی که باور کنند «میتوان دنیا را تغییر داد» در نهایت «دنیا را تغییر خواهند داد».”
سلام نیکی جان
جالبه که زمانی که من داشتم کامنتم رو می نوشتم ، هنوز این کامنت شما ، تایید نشده بود و وقتی کامنتم رو فرستادم ، دیدم که بخشی از کامنتم ، عیناً با کامنتِ شما ، همخوانی داره 🙂
این جور نوشتههای شخصی بسیار لذت بخشه. البته بیشتر شبیه به گردنبندی از سنگهای رنگارنگ و ناهمگونی هست که هرجا دیدیم جمع کردیم و با یه نخ کنار همدیگه چیدیم! … به نظرم جذابیت این مدل نوشتهها از یادآوری زمان و مکان جمع کردن هر کدام از اون سنگهاست …
خوشبختانه هنر تراش دادن این سنگها رو محمدرضا خیلی خوب بلده . برای من زیبایی روزنوشتههاش هم همین بوده. یک روز از ماهیهایی فیلم میگیره که برخلاف حرکت آب شنا میکنن. داستان مرگ رو از زبان ماهیها هم زیباتر تعریف میکنه! روز بعد از رودی صحبت میکنه که در جهت آب حرکت کردن به معنای مردن نیست!
خوب! بحث خوبی (به معنای جدید) را شروع کردی. ولی سنگین و سنگین تر شده و در ادامه تو می مانی و اجبار دوباره خواندن متن!
اگر بشود در آینده بیشتر به خط سوم _ تطبیق پذیری_ (و شاید هم خط چهارمی کشف نمودی)؛ با مصادیق بیشتر بپردازی عالی خواهد شد.
موفق باشی، نوشتههات دارند مرز بین علم و فلسفه یک خط دیگر باز می کنند؛ محمد رضا!
سلام
چه سوال سختی!!!!
واقعا جواب ساده ای ندارد و من همیشه بین این دو موضوع گیر کرده ام . ولی سعی میکنم به منابعم نگاه کنم و بر اساس اون تصمیم بگیرم و به این نتیجه رسیدم که راه وسط را انتخاب نکنم و هیچ کدام از اینها را هم تا ابد ادامه ندهم در هر برهه ای زمانی بسته به توان و منابعم یکی از این دو گزینه را انتخاب کنم . مثلا در ابتدای زندگی مطیع بود و کم کم عصیانگر شد یعنی من اینطوری فکر میکنم . اینجوری بهتره تا اول عصیانگر باشی بعد به واسطه شکستهایی که میخوری مجبور بشی که مطیع باشی . در حالت اول خودت انتخاب میکنی و لذت بیشتر و ننتیجه ی بهتری دارد . ممنون استاد هر وقت حالم بد میشه میام اینجا و لذت میبرم بعضی وقتها با خودم میگم همون فکر ها و دغدغه ها که به ذهن شما میاد در سطح های پایینتری به ذهنم میرسه و از اینکه کس دیگری هم بهش فکر میکنه خوشحال میشم
بنظرم کسانی که نمی تونن حس وحال اطرافیانشونو و بقول خودت طرف مقابل را درک کنند هوش هیجانی پایین دارند و من قدرت انطباق پذیری رو پدیرفتن ترس ها و شک ها و… انسانهایی که باهاشون در ارتباطیم می دونم واینکه چقدر یه فرد می تونه با وجود تمام این مسایل با دیگران همراه باشه .