پیش نوشت: احتمالاً میدانید و حس کردهاید که من پاسخ دادن فرد به فرد در کامنتها را به پست نوشتن ترجیح میدهم. راستش را بخواهید، اینکه یک نفر پست بنویسد و بقیه کامنت بگذارند، نوعی بی عدالتی اجتماعی است! این است که من هم معمولاً خودم کامنت میگذارم و کسانی که در طولانی مدت اینجا کنار من بودهاند میدانند که مهمترین حرفهایم را هرگز در قالب پست نمینویسم و در قالب کامنت مینویسم.
اما در مورد آخرین نوشته درباره تصمیم گیری، به دلیل اینکه اکثر کامنتها شبیه هم بود و نمیدانستم که اگر پاسخ مینویسم در جواب چه کسی بنویسم، تصمیم گرفتم بحث را در قالب پست دوم (و نمیدانم شاید سوم) ادامه دهم. امیدوارم من را به خاطر این کار ببخشید.
اصل ماجرا: قطعاً حول و حوش این موضوع میتوان بحثهای زیادی مطرح کرد. اما من فعلاً چند نکتهی کوچک را میخواستم به متن قبلی اضافه کنم که شاید موضوع، «بحث پذیرتر» شود. اولین چیزی که به نظرم میشود در موردش فکر کرد این است که «تصمیم بزرگ» یا «تصمیم مهم» چیست؟ دقیقاً تعریف آن کدام است؟
مثلاً آیا تصمیم در مورد انتخاب رشته یک تصمیم مهم است؟ آیا تصمیم در مورد ازدواج کردن مهم است؟ آیا تصمیم در مورد انتخاب زمان دستشویی رفتن مهم است؟ آیا تصمیم در مورد مهاجرت کردن مهم است؟ آیا تصمیم در مورد اینکه زبالههای خود را در سطل زبالهی نزدیک خانه بگذاریم یا اینکه کنار سطل زباله دورتر بگذاریم یک تصمیم مهم است؟
فکر نمیکنم هرگز جرات کنم روزی پاسخم را به این سوال بنویسم. البته نه اینکه بترسم. بلکه فکر میکنم پاسخ این سوال بعد از یک سال یا ده سال یا بیست سال یا پنجاه سال زندگی و فکر کردن به تصمیمهای گذشته، برای هر کسی روشن میشود و آن پاسخ هم برای همان فردی که آن پاسخ را فهمیده و لمس کرده معنا و ارزش دارد. سوالات بی خاصیت زیادی در دنیا وجود دارد که اگر یک نفر پاسخش را پیدا کرد میتواند به دیگران بگوید (مثلاً اینکه امروز قیمت دلار چند است. یا اینکه آب در چند درجه میجوشد. یا اینکه جمعیت ایران دقیقاً چند نفر است؟). سوالهای مهم کمی هم در دنیا وجود دارد که هر کسی باید خودش پاسخ آن را بیابد و گفتن پاسخ به دیگران، هیچ کمکی به کسی نمیکند (مثلاً اینکه چگونه میتوان عمیقترین لذتها را در زندگی تجربه کرد؟ یا اینکه ارزش واقعی سی ثانیه قهقهه چقدر است و چقدر میارزد هزینه کنیم تا این لبخند بر لبانمان بنشیند).
و البته شاید تفاوت انسانها با یکدیگر در این باشد که تشخیص دهند کدام سوال مربوط به دستهی اول و کدام سوال مربوط به دستهی دوم است!
تمرین: پیشنهاد میکنم هر موقع فرصت شد، ده یا بیست یا سی سوال بنویسید و تلاش کنید آنها در یکی از این دو دسته قرار دهید. خواهید دید که خیلی هم ساده نیست. جواب و نظر همه هم یکسان نیست. میتوانید با دوستانتان چک کنید.
ادامهی بحث: حالا من چند تا از این سوالات را میپرسم: آیا زندگی انفرادی تا لحظهی مرگ رضایت بیشتری ایجاد میکند یا زندگی مشترک؟ آیا دانشگاه رفتن هدف مهم یا ارزشمندی در زندگی است؟ از مدرک تحصیلی یک نفر چه نتیجهای میتوان گرفت؟ آیا در ازدواج اختلاف سن با طرف مقابل مهم است؟ تاثیرات آن دقیقاً چیست؟ آیا مهاجرت به کشورهای توسعه یافته، میتواند گامی در مسیر پیشرفت و زندگی بهتر و رفاه و آسایش و آرامش باشد؟ و …
ممکن است برخی از کسانی که این نوشته را میخوانند به سادگی برخی از این سوالات را در دستهی اول قرار دهند. صادقانهتر بگوییم عدهی زیادی نان این را میخورند که بگویند این سوالات، نوع اول است و اگر به آنها پول بدهید، پاسخ درست را به شما میگویند! اصولاً مغز ساده و شعور کم، ترجیح میدهد تمام سوالات عالم هستی را در دستهی اول قرار دهد. جامعه و سنت و مردم (به همان تعریفی که قبلاً گفتهام) شاید در موارد بسیار معدودی حاضر باشند برخی سوالها را در دسته ی دوم قرار دهند (مثلاً بپذیرند که انتخاب بین چای و قهوه برای صبحانه یک مسئلهی شخصی است. که البته ممکن است در این زمینه هم تاکید و نصیحت و توصیهای وجود داشته باشد. کلاً آن چیزی که من از جامعه دیدهام و میشناسم در مورد رنگ لباس زیر انسان هم نظر میدهند. فقط بستگی به این دارد که تا چه حدی اجازه بدهی به حریم زندگیات تجاوز کنند! چون تا جایی که من دیدهام بسیاری از مردم از تجاوز کردن و حتی مورد تجاوز جمعی واقع شدن لذت میبرند و اسم آبرومندی هم برای آن گذاشتهاند: نقد!).
در سوی دیگر طیف، این خطر وجود دارد که برخی از ما، چنان از فشار بیرونی جامعه و سنت خسته شویم که ترجیح دهیم بگوییم اساساً سوال نوع اولی وجود ندارد و تقریباً همه چیز در دسته ی دوم قرار میگیرد. همان اندازه که سمت اول طیف، به نظرم تبدیل کردن انسان به گوسفند یا بوفالو است، سمت دوم هم میتواند انسان را به یک انسان ناپخته و کم شعور تبدیل کند. مهمترین ویژگی ما انسانها در مقایسه با سایر جانداران دوپا یا چهارپای روی این کرهی خاکی، در این است که میتوانیم دانستهها و آموختههای خود را از طریق کلمات به یکدیگر منتقل کنیم و یک تجربه را بارها و بارها تکرار نکنیم.
اگر بپذیریم که هر دو سوی طیف به سمت حماقت و سادهاندیشی میرود (چه آنها که درباره جزییترین رفتارهای ما هم حکم میدهند که اینطور راه برو و پایت را اینطور بردار و دستت را اینطور بگذار و چه آنها که در مورد همهی تصمیمها و رفتارها میخواهند خودشان تجربه کنند و معتقدند که هر چالش و هر پرسشی، یک پرسش نوع دوم است) اینجا میتوان گفت: هنر واقعی ما در زندگی و شاید دستاورد تجربه و زندگی انسان، در این است که بتواند این دو نوع پرسش را از یکدیگر تفکیک کند.
برمیگردم به اصل بحث: به نظرم این سوال که انتخاب ساعت دستشویی رفتن مهمتر است یا انتخاب رشته؟ انتخاب رنگ لباس مهمتر است یا انتخاب همسر؟ به نظر من، سوالی از جنس سوال دستهی دوم است! پاسخی که من برای این سوال میدانم و میفهمم (که قطعاً در طول زمان تغییر هم خواهد کرد) فقط برای خودم مفید است و پاسخی هم که شما برای این سوال میدانید برای خودتان مفید است. اگر چه کم نیستند کسانی که اساساً دو سوال آخر را سوال نوع اول میدانند.
با این مفروضات، عملاً آنچه در ادامه مینویسم هیچ خاصیتی ندارد. صرفاً نوشتهام که نوشته باشم. همین و بس!
فرض کنید که میتوانیم به هر تصمیم، یک درجهی اهمیت بدهیم. از صفر تا صد (این یک فرض است. خواهیم دید که خود این فرض، میتواند یک خطای شناختی فاحش باشد). بیایید برخی از تصورات عمومی را در این زمینه مرور کنیم:
فکر میکنم عموم جامعه به انتخاب و تصمیم گیری در مورد محل خوابیدن خودشون بر روی تخت نمرهای نزدیک به صفر بدهند (غیر از کسی که از یک زلزله جان سالم به در برده است!).
فکر میکنم عموم جامعه به انتخاب و تصمیم گیری در مورد رنگ لباس، نمرهای در حدود پنج یا ده یا بیست بدهند.
فکر میکنم عموم جامعه به انتخاب و تصمیم گیری در مورد رشته نمرهای شبیه چهل یا پنجاه یا شصت بدهند.
فکر میکنم عموم جامعه به تصمیم گیری در مورد ادامه تحصیل در مقطع ارشد یا دکترا نمرهای شبیه سی یا چهل بدهند.
فکر میکنم عموم جامعه به تصمیم گیری در مورد ازدواج نمرهی بالاتری (شاید هفتاد یا هشتاد) بدهند.
البته طبیعتاً این نمره به فرهنگ جامعه هم ربط دارد و اینکه از چه منظری به این تصمیم نگاه میکنیم. در فرهنگ ما، تصمیم گیری در مورد ازدواج کردن یا نکردن تو آنقدر برای من مهم است که در فرمهای استخدام، نتیجهی این تصمیم را میپرسم (میگوییم: مجردی یا متاهل). اما در کشورهای توسعه یافته، این سوال میتواند برای استخدام کننده یک جرم قابل پیگرد قانونی محسوب شود.
به هر حال. خلاصهی بحث من تا اینجا این است که به نظر میرسد ما یک پیش داوری ذهنی در مورد اهمیت نسبی تصمیمها داریم. من اگر به شما بگویم که به نظرم مارک لپ تاپ من ممکن است بیشتر از تیپ شخصیتی همسرم روی تمام جنبههای زندگیام و حتی رستگار شدن یا نشدنم تاثیر بگذارد، احتمالاً مجبورم ساعتها برایتان در مورد اینکه چرا ارزش گذاری تصمیم را به این شیوه انجام دادهام توضیح دهم!
در نوشتهی بعدی بیشتر به این موضوع میپردازم. اما فعلاً دو موضوع مهم برای فکر کردن داریم. یکی تمرینی که در میانهی متن گفتم و دیگری اینکه ما خودمان چه امتیازی به تصمیمها میدهیم و بر چه اساسی امتیاز میدهیم؟ نمونه ی یک تصمیم صفر امتیازی چیست؟ نمونهی تصمیم بیست امتیازی برای من چیست؟ نمونه تصمیم صد امتیازی چیست؟ آیا بقیه هم این امتیازدهی من را قبول دارند؟ آیا لازم است قبول داشته باشند؟ آیا امتیازاتی که من بر اساس تجربه و قضاوتها و ارزشها و باورهایم به این سوالات میدهم، میتواند به شما تجویز شود؟ یا شما باید خودتان اهمیت نسبی این سوالات را دوباره کشف کنید؟
آخرین دیدگاه