احتمالاً به خاطر دارید که هر از چندگاهی، من قصهها و خاطرات یکی از کتابهای کتابخانهام را برایتان تعریف میکنم. اسم این سلسله قصهها را هم گذاشتهام: قصه کتابهای من. این بار میخواهم قصهی کتاب خودآموز بنایی با بتون را برای شما تعریف کنم.
بله. همانطور که میدانید من درس عمران نخواندهام و شاید به سادگی نتوانید حدس بزنید که چرا کتاب خودآموز بنایی با بتون در میان کتابهای کتابخانهام وجود دارد. شاید سوال مهمتر این باشد که چرا این کتاب در فهرست کتابهای مهم و حیاتی، در کتابخانهی اتاقم است و مانند چند هزار کتاب دیگر که تاریخ مصرفشان گذشته، به انباری منتقل نشدهاند.
سال ۱۳۸۱ بود. شرکت ما – که در میان فعالیتهایش نمایندگی فروش دستگاههای تراش را هم بر عهده داشت – دستگاهی را فروخته بود و قرار بود دو ماه بعد، کارشناسان خارجی برای نصب آن به ایران بیایند و به محل کارگاه مشتری بروند. اما قبل از آن لازم بود که برای دستگاه، یک فونداسیون بتونی مناسب درست شود.
شرکت فروشنده، نقشههای فونداسیون را برای ما فرستاد و از ما هم خواست که تا قبل از حضور آنها، از درست شدن فونداسیون مطابق نقشههای ارسالی اطمینان حاصل کنیم تا نصب دستگاه در حداقل زمان امکانپذیر شود.
فکر کن که در یک شرکت بازرگانی کار کنی و همه درگیر کارهای بازرگانی باشند و تنها مهندس شرکت هم تو باشی. مهندس را به عنوان معنای درست آن، یعنی فرد با دانش و تجربه و کاربلد نمیگویم. به همان معنای رایج امروزی میگویم: گربهای که به دمش روبان فارغالتحصیلی دانشگاه را گره بزنند، مهندس فرض میشود. تفاوت در قیمت و رنگ روبان است و بس. و بیشتر به درد شب خواستگاری میخورد و به شب عروسی هم که رسید کارکردش برای همیشه منقضی میشود!
خلاصه اینکه به من گفتند برو این چند روز بالای سر کارگران آنجا بایست و مواظب باش که درست کار کنند تا زمانی که کارشناسان شرکت خارجی آمدند، بدون مشکل بتوانند به کارشان بپردازند.
البته کلیات نقشهها، خیلی عجیب به نظر نمیرسید. تقریباً همهاش را در درس رسم فنی خوانده بودیم. تعدادی خط و علامت گذاری و اندازه گذاری بود. کمی هم خال خال و دانه دانه بود که احتمالاً جنس متریال را نشان میداد. نمیدانم دقت کردهاید یا نه. کلاً وقتی شعور چیزی را نداشته باشی، خیلی ساده و بدیهی به نظر میرسد و از اینکه دیگران چقدر برای یادگیری و به کارگیری آن، وقت میگذارند تعجب میکنی. اگر تجربه نکردهاید، صادقانه برای شما اعتراف کنم که لااقل من، بارها قربانی این فریب شدهام.
روز اول، با انرژی و انگیزهی زیاد به محل پروژه رفتم. دیدم همه از ریختن فوندانسیون حرف میزنند. کلی در دلم به آنها خندیدم که حتی نام و تلفظ درست کارشان را هم نمیدانند. کم کم کار شروع شد. به تدریج احساس میکردم که زبان گفتگو چیزی غیر از زبان فارسی است. کلمات را میفهمم. اما جملات را نمیفهمم.
اولین مشکل وقتی ایجاد شد که یکی گفت: مهندس اون تخماق رو بده من! فکر کردم فحشم میدهد. در محیط کارگری زیاد پیش میآید. کمی مات و مبهوت مانده بودم که چه جواب بدهم که دیدم کارگر دیگری، پوزخندی زد و رفت ابزاری را آورد و کارشان را شروع کردند. هر بار که سرشان را بالا میآوردند تا به دنبال ابزار بگردند تنم میلرزید. میگفتم نکند چیزی بپرسند و ندانم. آخر من در نگاه اینها مهندس هستم. انتظار میرود که مهندس همه چیز را بداند!
سرتان را درد نیاورم. بحثهای آن روز ادامه پیدا کرد. خیلی حس خوبی نبود که میدیدی کارگران آنجا به سرعت نقشهها را نگاه میکنند و کارشان را میکنند و تو را هم گذاشتهاند تا به آنها نظارت کنی و تو هیچ چیز نمیفهمی. البته الان که بزرگ شدم دیگر خیلی این حس آزارم نمیدهد. آن روزها هنوز نمیدانستم که خیلی از مدیران، چون کار دیگری بلد نیستند به مدیریت منصوب میشوند و تازه نسلی هم وجود دارد که چون همان هیچ کاری نکردن را هم بلد نیست، نمیتواند مدیر شود و به سمت مشاور ارتقا مییابد!
شب مستقیم به انقلاب رفتم به دنبال یک کتاب خودآموز کاربردی گشتم تا لغتهای کار با بتون را یاد بگیرم. حاصلش همین کتاب خودآموز بنایی با بتون شد که خریدم و تا صبح خواندم. فردا صبح با اعتماد به نفس بیشتری، به محل کار رفتم. اما چشمتان روز بد نبیند. اینها اصلاً از آن چیزهایی که در کتاب بود حرف نمیزدند.
روز دوم یکی دو ساعت که گذشت، گفتم موبایلم زنگ زده است و صدایم کردهاند و شرکت کارم دارند. یادش بخیر. شاید جوان باشید و به خاطر نداشته باشید که آن زمان، موبایل را دو دسته افراد داشتند. مدیران عامل شرکتها و کارگران سر چهارراهها. فرقش این بود که برای گروه اول، موبایل یک ابزار لوکس بود و به منشیها میسپردند تا وسط جلسهها به آنها زنگ بزنند و اینها با ذوق و افتخار، تلفن را جواب دهند و برای گروه دوم، چیزی شبیه زنجیر بردگی. تا مدیران بتوانند در هر لحظه آنها را صدا کنند و برای کاری یا جابجایی باری از جایی به جای دیگر بفرستند. امروز فکر میکنم کاربرد اول منقرض شده و موبایلها برای همهی ما، همان کاربرد دوم را دارد. بی آنکه گریزی از آن داشته باشیم.
در کنار کارگران، اعتماد به نفسات خدشه دار میشود. نفهمیدنات آزارت میدهد. اما وقتی به شرکت برمیگردی و مدیر از تو گزارش میخواهد، عزت نفسات هم بر باد میرود. چون مجبوری ژست بگیری و سینه را جلو بدهی و بگویی: نه! انصافاً خیلی زحمت میکشند. با دقت کار میکنند. چند مورد هم خطای جزیی در خواندن نقشهها داشتند که کمکشان کردم!
روز سوم نمیدانستم که چه کنم. تصمیم گرفتم که مرخصی بگیرم و به دنبال راهکاری بگردم. آن زمان کاری که کمی بهتر میدانستم عیب یابی سیستمهای هیدرولیک بود. مدتی در آن کار کرده بودم و اوضاعم کمتر از بقیه حوزهها بد بود. یکی از آشنایانم کارگاه کوچکی در پاسگاه نعمت آباد داشت که چند هفته قبل- به عنوان کار دوم خارج از ساعات اداری – برای عیبیابی و تعمیرات به آنجا سر زده بودم و اتفاقاً میگفت که این روزها مشغول بتون ریزی و توسعهی کارگاه است. صبح به آنجا رفتم و تا ظهر سرگرم بودیم. به دوستم گفتم که در چه ماجرایی گیر کردهام و گفتم شاید اینجا فرصتی برای آشنایی مقدماتی باشد. او انسان دنیا دیدهای بود و گفت: از کارگرها بیشتر میتوانی یاد بگیری. اگر مهندس بازی درنیاوری!
وقت ناهار رفتم و پیش کارگرها نشستم. غذایی خوردیم و گفتیم و خندیدیم. مهربان بودند. گفتم بعد از ناهار کمک نمیخواهید؟ خندیدند و به شوخی گفتند: تو مهندسی. نمیتوانی کمک کنی. فقط میتوانی حرف بزنی. من هم گفتم: اما در این کار شما، حتی حرف زدن هم بلد نیستم. شاید یاد بگیرم!
آن روز با آنها سرگرم بودم. حرف میزدند. توضیح میدادند. من هم در کارهای فیزیکی کمک میکردم. جابجایی ماسه و مخلوط کردن آن یا هر کار دیگری که از من میخواستند. روز جالبی بود. آنها خنده خنده و شوخی شوخی حرف میزدند و میگفتند: مهندس! میدونی ما مهندسها رو چطور سر کار میگذاریم؟ بعد توضیح میدادند و میخندیدند. اما در کل، همه راضی بودیم. آنها هم کارگر مهندسی پیدا کرده بودند و مطمئن هستم که داستان سر سفرهی شامشان جور شده بود.
فردای آن روز، به سراغ کار خودم برگشتم. واقعیت این است که اوضاع کاملاً خوب نشده بود و هنوز هم مشکلات ارتباطی جدی وجود داشت. اما حالم از روزهای قبل بهتر بود. یکی دو بار دیگر هم به آن کارگرها سر زدم و از خودکارهای تبلیغاتی شرکت برایشان بردم. فکر میکنم جزو معدود مواردی است که از اموال شرکت استفاده شخصی کردهام. امیدوارم خدا من را ببخشد. خصوصاً اینکه از پاکی منشاء خود خودکارها هم مطمئن نیستم 😉
چند روز بعد، وقتی با دوستم که کارگاه پاسگاه را داشت صحبت میکردم، حرف خوبی زد. گفت محمدرضا. نمیشود سرت را همه جا بالا بگیری. اگر میخواهی سرت را در مقابل عدهای بالا بگیری، باید جای دیگری سرخم کنی و یاد بگیری. چه بهتر که این کار را تا جوانتر هستی انجام دهی. چون در سنین بالاتر شاید برایت سختتر شود. همهی ما در همهی زندگی، جاهایی هست که مجبور میشویم سر خم کنیم. آنهایی که زودتر و به قصد یادگیری در پیش اهل آن، این کار را انجام ندهند، در زمانی دیگر، برای حفظ لقمهای نان سر را در پیش نااهلان خم خواهند کرد.
آن کتاب را هنوز در اتاقم دارم. هنوز هم برای سر خم کردن آمادهام و تقریباً این کار را هر روز در پیش آنها که به رشد و یادگیریام فکر میکنند انجام میدهم. چون دیدهام که با این کار، در جاهای دیگر راحتتر میتوانم سرم را بالا بگیرم…
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
سلام آقای شعبانعلی.
پاراگراف زیر از نوشته بالا – که سریع من رو به یاد حرفهاتون در “فایل صوتی هنر شاگردی کردن” انداخت – خیلی برام آموزنده بود و سعی میکنم بیش از گذشته اون رو تمرین کنم.
” چند روز بعد، وقتی با دوستم که کارگاه پاسگاه را داشت صحبت میکردم، حرف خوبی زد.
گفت محمدرضا. نمیشود سرت را همه جا بالا بگیری. اگر میخواهی سرت را در مقابل عدهای
بالا بگیری، باید جای دیگری سرخم کنی و یاد بگیری. چه بهتر که این کار را تا جوانتر هستی
انجام دهی. چون در سنین بالاتر شاید برایت سختتر شود. همهی ما در همهی زندگی، جاهایی
هست که مجبور میشویم سر خم کنیم. آنهایی که زودتر و به قصد یادگیری در پیش اهل آن،
این کار را انجام ندهند، در زمانی دیگر، برای حفظ لقمهای نان سر را در پیش نااهلان خم
خواهند کرد.”
یاد این شعر افتادم.. موری نهای و خدمت موری نکردهای, وآنگاه صف صفهی مردانت آرزوست
البته بار چندمه این متن رو میخونم..
سلام
کاش این سر خم کردن جلوی اهلش باشه نه جلوی کسانی که نه تنها چیزی بارشون نیست بلکه تلاش دارند به بقیه بگویند که فلانی از من چیزی یادگرفت.