در ادامهی نظرهای شخصی که قبلاً نوشتم، بر این باور هستم که آثار عظیم و ریشهای تمدن بشر را، قبل از آنکه بتوان در بناهای عظیم و ساختمانهای بزرگ، در کارخانجات معظم و تجهیزات پیشرفته، در شهرها و خیابان و کوچه و محله، جستجو کرد، میتوان در «واژهها» جست.
بناها و دستاوردهای شاخص و عظیم تمدن بشری، عموماً یا در پی تامین نیازهای کوتاه مدت عصر خود بودهاند، یا در پی «دهن کجی» به «نسل قبل». یکی کاخی ساخته و دیگری برای اینکه ضعف او را به رخ بکشد، «کاخی عظیمتر» بنا کرده است. یکی تا ماه رفته و دیگری برای اینکه موقعیتی برتر بیابد، مریخ را هدف قرار داده است. یکی به هیچ کدام از اینها دست پیدا نکرده و برای توجیه ضعف خود، «نشستن بر خاک و دوری از تمدن و پیشرفت» را به عنوان نمادی از «تعالی» مطرح کرده است.
اما کلمات، نشانههای بهتری هستند. اینکه برای یک مفهوم، چقدر واژههای دقیق در یک زبان وجود دارد. اینکه ریشههای واژهها از کجا گرفته شده. اینجاست که میتوان تاریخ تمدن را با تحریف کمتری نسبت به «تاریخ مکتوب» مطالعه کرد و شناخت. چه آنکه، به قول ناپلئون، تاریخ را فاتحان نوشتهاند و فاتحان، مدح مینویسند و نه رویداد.
اما قاعدتاً برای انسان امروزی، که میخواهد به «دستاوردهای انسانیت متمدن» بیشتر از «یکی از نمونههای تمدنهای انسانی» وفادار باشد، نگاه کردن به کلماتی که هر فرهنگ، به «منظومه کلمات جهان» افزوده است، میتواند آموزنده تر باشد.
مثالهای از این دست را، از معماری و پول، تا فلسفه و هنر میتوان جستجو کرد.
وقتی که ایرانی، علاقمند میشود که خانهاش، محدود به فضای داخلی نباشد و «بالاخانه»ای هم وجود داشته باشد که به کوچه و خیابان مشرف باشد، «بالاخانه» میشود یک مفهوم و از فرهنگی به فرهنگ دیگر میرود و در نقطههای دیگری از جهان هم، «بالکن» یا «Balcony» ساخته میشود.
در فرهنگ ما، کسی که گدایی میکرد «بی کار» بود و دنیا آموخت که به کسی که از دیگران بدون کار و زحمت، مطالبه پول میکند «Beggar» بگوید. کلمات داستان تعریف میکنند. به ما میگویند که گذشتگانمان، دنیا را چگونه میدیدند و در دنیای اطرافشان زندگی چگونه میگذشته است.
وقتی آلمانی «موتور» را میسازد و با چرخیدن دور دنیا، دانش و فنآوری خود را توزیع و تثبیت میکند، ما هم که عموم واژههای بیرونی خود را از زبان انگلیسی و فرانسه وام گرفتهایم، میآموزیم که این بار، به جای «Engine» از همان «Motor» استفاده کنیم که واژهای آلمانی است.
لازم نیست که پای حرف چند نسل قبل بنشینیم تا برایمان از حضور پررنگ آلمانیها و اتریشیها در صنعت ایران تعریف کنند. واژهها، اگر به اندازهی کافی با آنها دوست باشیم، برایمان حرفها و داستانهای زیادی را روایت خواهند کرد.
البته گاهی، واژهها هم از معنا تهی میشوند. این کار عموماً به دلیل «تکرار بیحساب» توسط مردم و رسانهها انجام میشود. از کلمه، پوستهی آن میماند و دیگر هیچ. درست مانند شکاری که دام عنکبوت گرفتار میشود و عنکبوت از درون آن را میخورد اما پوست آن را درست مانند حشرهای سالم و زنده، روی تار میگذارد تا دیگران نیز، به دام فریب این پوستهی توخالی، گرفتار شوند.
اما باز هم هر چه باشد، لااقل در نگاه من، واژهها، مقدسترند از بناهای عظیم و بزرگ بشری. به خاطر تمام آن پیامهایی که در دل کوچک خود پنهان کردهاند و در لابهلای تلخیها و ناملایمات و سختیها و شیرینیها، راز نسلهای گذشته ما و نگاه آنها به دنیا را در سینهی کوچک خود، حمل کرده و برای ما نقل میکنند.
چنین است که من وقتی «سرشت» را میشنوم، برایم تمام آن مواد اولیهای تداعی میشود که در نخستین روز ورود انسان به عالم هستی، در درون او به ودیعه نهادهاند. به تعبیر زیبای حافظ، «گل او را سرشتهاند و به پیمانه زدهاند». و وقتی سرنوشت را میشنوم، یاد «آیندهی زندگی انسان» نمیافتم، بلکه این باور پیش چشمم قرار میگیرد که: «سرنوشت را از همان سر، نوشتهاند». همان روز که وارد بازی شدی، نوشته بودند که قرار است چگونه بازی کنی. اینجاست که انسان رگههای جبر را در واژههای روزمره خود مییابد. ما «زندگی نوشت» و «میان نوشت» و «ته نوشت» نداریم. «سرنوشت» داریم! و بعد مقایسه میکنم با واژهی «Destiny» که با «مقصد یا Destination» هم ریشه است و از پایان مسیر میگوید. و چه طنز زیبایی است که «Destiny» را «سرنوشت» ترجمه میکنیم و واژهنامه میسازیم! یکی از پیش نویس داستان زندگیت میگوید و دیگری از مقصدی که به سوی آن روان هستی…
انسانهایی که هویت خود را در چیزی غیر از «انسان بودن» خود میبینند، در این نوع بحثها بلافاصله حساب میکنند که چه میگیرند و چه میبازند. اینکه حالا چند تا واژه در فارسی است که بتوان با آن احساس غرور کرد و چند واژه در انگلیسی و چند تا در زبان مردم آفریقا و …
اما من، همیشه بر این باور بودهام که «فکر، در مرز سیاست و تاریخ و جغرافیا محدود نمیشود و آزادانه به سرزمینی میرود که بتواند بماند و بزاید و بزید». چنین است که بزرگانی که زندگی خود را صرف بهبود «مقصد تمدن بشری» کردند، از پیامبران گرفته تا فلاسفه و اندیشمندان، هرگز خود را در حصار تنگ جغرافیا محصور نکردند. پیامبر اسلام نگفت که من برای مردم عربستان، حرف تازهای آوردهام. گوته نگفت که حافظ شرقی است و برای ما حرف تازهای ندارد. مولوی، هندو و ترک را گاهی همزبانتر میدید تا دو همشهری همسایه در کنار یکدیگر.
چه کنیم که این مرزها و تفکیکها، می تواند منبع قدرت و درآمد باشد و چنین است که تمام سیمخاردارها، در طول تاریک، جوامع انسانی را تکه تکه کرده و به مرزهای مختلف تقسیم کردهاند.
من به سهم خودم، زبان فارسی و انگلیسی و آلمانی و فرانسه و آفریقایی و چینی را به یک اندازه دوست دارم و روی همهی آنها متعصب هستم. چون بر این باورم که هر یک بخشی از میراث زندگی انسان روی این کرهی خاکی را با خود حمل میکنند. میکوشم از آنها بیشتر بخوانم و بشنوم. نه برای اینکه بتوانم به زبان دیگری هم حرف بزنم. بلکه برای اینکه اندیشهی دیگری را هم به دنیای ذهن خود دعوت کنم و دنیا را کمی شفافتر ببینم.
همیشه به خاطر دارم که انسان، دو چشم دارد، تا بتواند دنیا را سه بعدی ببیند و واقعیتر. یک چشم هم برای دیدن کافی بود. اما دو چشم دو تصویر مختلف میبینند و مغز بر اساس آنها تصویری نزدیکتر به واقعیت دنیا میسازد. بر این باورم که هر زبان و فرهنگ تازهای که با آن آشنا میشویم، یک چشم تازه است و می تواند در ذهن ما، تصویر واقعیتری از دنیای بیرون را شکل دهد. عجیب برایم رفتار کسانی است که حاضرند چشم دوم را کور کنند تا با «چشم مادری» تصویر سادهتری از دنیای واقعی را ادراک کنند.
—————–
پی نوشت: این متن را پشت سر هم و بدون اینکه حوصله کنم و دوباره بخوانم نوشتهام. اساساً سلسله نوشتههای سرشت و سرنوشت از این جنس هستند. اگر مطلب نامربوطی در میانهی آن دیدید، نخوانید و عبور کنید. من حوصلهی دوباره خواندن و ویرایش کردنش را ندارم!
سرنوشت اگر آنیست که “از همان سر نوشته اند”؛ “سرانجام” چیست؟ “سرآمد” چیست!
سرنوشت را پیشانی نوشت هم نمیگفتند! سر شاید آغاز باشد شاید کله ای روی تنمان شاید جایی برای اندیشه هامان فهممان احساسمان و خلاصه همه تمایز من مان از من های دیگر
سرنوشت شاید هم آنیست که پیوسته از سر نوشته میشود. سرنوشت شاید همان نخستین واژه ایست که نوشته شده. شاید سر نامه وجودمان باشد شاید همان سرشتمان باشد.
به ساخت زمانهای گذشته و حال و اینده هم در این زبان فکر میکنم: نوشت، مینویسد و خواهدنوشت. آینده فعل نوشتن خواستی است سر همان فعل گذشته اش.
خواستی که پیوسته در سرمان میچرخد را اگر نوشتیم نمیشود: سرنوشت را خواهم نوشت؟
کاملا اینو درک میکنم که شناخت زبان جدید چشمهای آدمو زیاد میکنه و این هیجان انگیزه
مطلب خیلی خوبی بود. فکر می کنم اگر بتونیم تعصبمون نسبت به موضوعات پیرامون مون کم کنیم, می تونیم با دید بهتری اونها رو بررسی کنیم.
واقعاجالب نوشته بودی,البته ما در توصیه های گزشتگان هم داریم که تایید مطالب فوق میباشد.حالا خواندن این مطالب کجا و اینکه یادگیری واقعیاتفاق بیفته کجا,ممنون از همه شما.