دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

تکه‌ای از خاطرات قدیمی

دیشب یکی از دوستانم تکه‌ای از یکی از سمینارهای قدیمیم (فکر می‌کنم مربوط به حدود ۱۵ سال قبل) رو برام فرستاد. با این کلیپ کوتاه خاطرات اون دوران برام مرور شد.

در خلوت خودم، وقتی ایام کلاس و سمینار و همین‌طور تصمیم‌های بعدش رو مرور می‌‌کنم، حس خوبی دارم و از کلیت اون کارها و اون سال‌ها راضیم. مثلاً این‌که:

سر کلاس، سمینار و جلسه، خشک و رسمی نبودم. کلاس و درس برام شغل نبود (و نیست)، بخشی از زندگی بود. به‌خاطر همین، سبک حرف زدنم پای تخته، همون سبکی بود که پایین تخته یا بیرون کلاس داشتم. مخاطبم هم این رو می‌دونست و راضی بود.

هیچ‌وقت درگیر فضاهای رقابتی اون دوران نشدم. مثلاً یادمه که دو موسسهٔ بهار و ماهان در اون دوران خودشون رو رقیب هم می‌دیدن. من با هر دو موسسه دوست بودم. با طیف وسیعی از معلم‌ها هم دوست بودم. اون موقع هنوز شبکه‌های اجتماعی به سبک امروز رواج نداشت که آدم‌ها حس کنن حتماً باید له و علیه این و اون موضع بگیرن و از این طریق هویت خودشون رو تعریف کنن. کار بعضی مدرس‌ها رو بیشتر می‌پسندیدم و کار بعضی رو کمتر. اما در تعامل‌ها فقط به چشم دوست به همه نگاه می‌کردم.

به‌خاطر همین، همیشه کلاس رفتن و سمینار رفتن برام ذوق داشت. هم از حرف زدن و دیدار مخاطب‌ها لذت می‌بردم و هم از هم‌نشینی با همکارها.

و مهم‌تر از همه، وقتی یادم میفته که چقدر حضور در کلاس و تعامل در جمع ازم انرژی می‌گرفت، خوشحال می‌شم که تمام انرژی‌هایی رو که در بخش آموزش صرف می‌کردم، در فضای دیجیتال متمرکز کردم. ممکنه در نگاه اول، بر اساس استریوتایپ‌های رایج، این ترجیح من رو به درون‌گرا بودن ربط بدن. اما واقعاً معادلات ذهنی من بر اساس کارایی شکل می‌گرفت (‌و می‌گیره). حضور در جمع برای من جذاب بوده و هست. اما همیشه ضرب‌ و تقسیمم این‌طوری بوده که «نفر-دقیقه‌»های بیشتری حرف بزنم و بشنوم و گفتگو کنم. به همین خاطر، حرف زدن و حرف شنیدن توی روزنوشته، یا متمم، اغلب برام جذاب‌تر بوده و هست تا حرف زدن‌های یک‌به‌یک. مگر در موارد استثناء که ملاحظات و محدودیت‌هایی باشه.

فکر می‌کنم با این انتخاب، شاید بخشی از لذت‌های فردی رو از دست می‌دم، اما لذت‌های بزرگ‌تری رو کسب می‌کنم. الان بعد از بیست سال معلمی، که تقریباً به دو بخش مساویِ فیزیکی و دیجیتال تقسیم می‌شه، با اطمینان می‌تونم بگم که «برای من» انتخاب مناسبی بوده. اگر چه الگویی نیست که بشه به هر کسی و برای هر کاری و در هر موضوعی پیشنهاد کرد.

 

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


40 نظر بر روی پست “تکه‌ای از خاطرات قدیمی

  • میعاد نبی زاده گفت:

    سلام محمدرضا

    اول اینکه تولدت رو با تاخیر تبریک می گم. من امسال واقعا برعکس سمانه، تولد همه رو دارم با تاخیر تبریک می گم. احتمالا از همین الان حداقل سمانه هم می دونه تو دایره دوستان اطرافش جایی ندارم :)) ولی همیشه (حداقل شاید برای اینکه حس عذاب وجدانش کمتر شه)، به همه (بیشتر خودم) می گم، دیر بهتر از هرگز.

    بابت کتاب ریچاد داوکینز، The Magic of reality خواستم تشکر کنم. معمولا وقتی فشار برای من بیشتر می شه، سعی می کنم کتابی با موضوعی متفاوت اما سبک تر رو انتخاب کنم تا هم عادت کتاب‌خوانی رو از دست ندم و هم اینکه برام فضایی ایجاد کنه تا بتونم گاهی از دنیای فیزیکی و درگیری‌های ذهنیم فاصله بگیرم. مجموع توضیحاتی که در مورد این کتاب بین سایر کتاب ها داده بودی، باعث شد انتخاب و شروعش کنم.

    از اینکه زمان زیادی از شروعش گذشت بگذریم و ایرادی هست که من بعضی اوقات وسواس زیادی برای شروع دارم و البته اوایل خیلی نمی‌تونستم تمرکز داشته باشم، بعد از یک مدت با کتاب راحت‌تر شدم و باید بگم واقعا دوستش داشتم. واقعا توضیحت در مورد اینکه شاید باید در مدارس تدریس می شد بنظرم وصف خیلی خوبی از محتوا، سبک نگارش و هدف کتاب باشه. البته باید اعتراف کنم که خیلی موضوعات برای من هم تازگی داشت و گزاره های ذهنیم رو در مورد رخدادهای پیرامون اصلاح کرد.

    با این وجود سعی کردم تا جای ممکن حواسم به توصیه ات در خصوص شیوه نگارش باشه و باید بگم واقعا لذت بردم. هم از محتوای کتاب و هم از فضای کتاب بصورت کلی. بنظرم تصویرسازی ها خیلی بجا بودند و واقعا برام شگفت انگیز بود که یک کتاب با این همه تصویرسازی چقدر حس کامل بودن رو (در کنار هم) می‌دن.

    تصویرسازی ها اتفاقا اجازه می دن مدتی، مازاد بر زمان خوانش، با متن بیشتر وقت بگذرونی و وقتی تو تصاویر غرق شدی، راجبشون فکر کنی.

    اینکه انقدر ساده میشه مسائل اطراف رو توضیح داد برام خیلی جذاب بود و تو این پست هم اشاره داشتی که داوکینز از اهمیت این موضوع گفته. و از همه بیشتر فصل رنگین کمان، فصل آخر و همچنین نقل قولش از Hume برام جذاب بود (البته اگر از اینکه هر فصل جذابیت خودش رو داشت بگذریم).

    هیمشه در خصوص اینکه انقدر به توضیح ساده مسائل اطرافمون دقت‌نظر داشتی برای من جذاب بوده و بنظرم تو معرفی کتاب در وبلاگت هم بی‌تاثیر نبود.

    اولین بار یادمه تو گردهمایی حضوری متمم، بچه ها که ارائه می کردند، وقتی برخی مسائل برام بدیهی یا ساده می‌آمد (البته از نظر من) بهش فکر می کردم که چه چیزی باعث میشه انقدر به ورود ساده و پایه ای به مسائل و توضیح و تشریحشون توجه داشته باشی، خصوصا اینکه می دیدم با ارائه کنندگان، جلسات هماهنگی می گذاشتید و ارائه‌ها رو مرور می کردید.

    البته تو مرور مجدد حرف‌هات راجع به داوکینز بارها به این مسئله اشاره کردی و بقول خودت، « … ما آدم‌ها، همه‌مون، خودمون به تدریج خودمون به «امضای» کسانی که دوست‌شون داریم، تحسین‌شون می‌کنیم و پیگیر افکارشون هستیم،‌ تبدیل می‌شیم. …»

    حالا هرچقدر که بیشتر می گذره، بیشتر به اهمیت این موضوع و تاثیرش برای خود آدم در درجه اول و اطرافیان در گام بعد پی می برم. وقتی می بینم موضوعاتی که براشون زیاد وقت نگذاشتم و سعی داشتم سریع یاد بگیرم و از پایه های موضوع بپرم و یا سریع بگذرم یا به بدیهیات (به برداشت خودم) کمتر توجه می کردم، موضوع در طولانی مدت ازم انرژی بیشتری می گرفت چون باید برمی گشتم و مجدد چک می کردم. از طرف دیگه، موضوعاتی که براشون گام به گام وقت گذاشتم (خصوصا تو درس‌های متمم) بیشتر تو ذهنم نشستند و کمتر نیاز پیدا می کنم برگردم و مجدد چک کنم.

    نکته جالب دیگه، شیوه معرفی و ارجاع به خودش در متن هست (یا شاید بهتر باشه بگم فروتنی). بارها اشاره می‌کنه که مسئله‌ای رو نمی‌دونه یا باندازه‌ای که بتونه توضیح بده نمی‌شناسه و این کار برای من خیلی جالبه که یک نفر در کتاب خودش، مرز دانسته‌هاش رو مشخص می‌کنه و صریح به ندانسته‌هاش اشاره می‌کنه (البته این رو در نظر دارم که من کامل باهاش آشنا نیستم).

    در کل دوست داشتم این تجربه رو جایی ثبت کنم وچون پست قبلی که در مورد کتاب صحبت کردیم، بنظر پر شده بود و نمی شد در ادامه صحبت اونجا گذاشت، اینجا گذاشتم.

    میان نوشت بی‌ربط: در خصوص سنگ‌نوردی، من خواستم اول تو خود پست مرتبط با روملت که گفته بودید، این بخش رو اضافه کنم، ولی چون نتونستم پیداش کنم (یا شاید هنوز مطلبش منتشر نشده)، گفتم اینجا بگم. من دوستی دارم که اون موقع باهم سنگ‌نوردی می کردیم و الان خب بصورت حرفه‌ای اسلک لاین رو ادامه می ده. احتمالا این الان چالش جدیدی باشه برات که «بابا چرا یک مشت آدم جمع شدن اصرار دارن به هر روشی غیر از روش عادی و مسیر عادی راه برن» :))) جدای از شوخی، باید بگم که، از این دوستم (داریگو در اینستاگرام) نقل شده که دنیای شما به قبل/بعد از اسلک لاین تقسیم می شه. بنظرم شاید یک گام بیایم عقب‌تر، بشه گفت، بخشی از دنیای هرکسی، به قبل/بعد از انجام ورزش‌های xtreme (ورزش‌هایی که ترشح زیادی از آدرنالین رو تجربه می‌کنید)، تقسیم می‌شه :)))) گواه حرفم هم آقای عادل طالبی عزیز بعد از پرش‌های آزادشون هست :))))

     

    راستی در مورد سوالم از تحلیل بازاریابی (Marketing analytics) جستجو کردم و یک لیست کتاب تهیه کردم. فعلا کتاب The algorithm to live by که تو گردهمایی آنلاین معرفی کردی شروع کردم و ، The AI Marketing Canvas  از Rajkumar Venkatesan و marketing analytics از Mark Grigsby و Marketing Analytics: Strategic Models and Metrics از Stephan Sorger رو فعلا تو ادامه لیست دارم. بازگشت به صحبت‌هات در مورد انتخاب رشته تخصصی، فعلا در تو مرحله دوم مدعیان تخصص هستم (البته ادعایی که ندارم باتوجه به اینکه خروجی ندارم :)) و البته متوجهم که دارم به پستی برای سال‌ها قبل اشاره می دم) و بیشتر دور خودم می‌چرخم و دارم سعی می‌کنم استراتژی برای حرکت به سمت دنیای جدید داشته باشم و فکر می کنم تحلیل عددی در کوتاه مدت (بازه ۵ ساله) احتمالا تو حوزه بازاریابی (و جزئی‌تر بازاریابی دیجیتال) مهارت خیلی بالادستی نخواهد بود و سعی می کنم به سمت AI هم کم کم حرکت کنم. کما اینکه همین الان هم بازار کارِ خیلی رقابتی اینجا حاکم هست و با اینکه مصاحبه با شرکت های بزرگ و کوچک داشتم، هنوز موفق نشدم چیزی رو تور کنم.

    برای ورود به بازار کار هم اوایل سعی داشتم حتما تو همین حوزه marketing analytics که آخرین عنوان شغلیم بوده یا یا حداقل Digital Marketing که تجربه تو برخی شاخه‌هاش دارم، ورود کنم؛ با اینحال مطالعه پستت در مورد انتخاب شغل، بیشتر به این سمت بردتم که احتمالا باید حاضر باشم مالیات ورود به بازار کار جدید رو به شکل دیگه‌ای پرداخت کنم و رزومه های سبک‌تری هم آماده کردم.

    ببخشید تا اینجا حرف‌هام طولانی شد. واقعیت پست‌های راجب وبلاگ و سئو رو هم کامل مطالعه و نکته برداری دارم می کنم و تو مسیری که پیش رو دارم خیلی کمک کننده بودند و ازت تشکر می‌کنم.

    یک نکته‌ای که دوست داشتم در این خصوص ازت بپرسم، اینه که آیا فکر می‌کنی، در بازار بین‌المللی هم این موضوع (مجموع نکاتی که بیان کردی) صادق هست؟ من برداشت خودم اینه که اکثر موضوعات صادق هستند و احتمالا فقط باید حواسمون باشه که در خصوص بازگشت سرمایه،  بازه طولانی‌تری رو مدنظر قرار بدیم یا به قمرها هم حتما نگاه بیشتری داشته باشیم. بطور کل، دوست دارم این سوال رو از این جنبه نگاه کنیم که همه بچه ها (چه داخل/چه خارج) چطور می تونن به این مسئله ورود کنند؟ حقیقت برداشت من این هست که دوستان و همکاران من، بالقوه پتانسیل خیلی بالایی برای ورود به بازار خارج هم دارند و اگر کسی بخواهد چنین کاری کنه، وبلاگ انگلیسی/دوزبانه (به عنوان یکی از ابزارها و کانال‌ها) چقدر می تونه براش آورده داشته باشه و اساسا کار درستی هست؟ باتوجه به تجربه وبلاگ انگلیسی خودت که مدتی در زمینه محتوا تخصصی کار می کردی و همچنین اینکه همیشه درگیر فضای بین‌الملل هم بودی، احتمالا وزنی بین ابزارهای مختلف بتونی پخش کنی و برامون در موردش بگی.

    اول این سوال رو شخصی‌تر طرح کرده بودم برای خودم، بعد باتوجه به زمان اندک تو، گفتم تا جای ممکن کلی کنم که هم شامل افراد بیشتری شه، هم بچه ها زیرش بحث که می کنند، نکته های خوبی ازش در میاد. برای خود من، چندباری بخاطر اینکه مسیر شغلی جاریم با مسیری که در ذهن داشتم همراستا نبوده، تصمیم به ترک شغل یا جابجایی گرفتم. اما ورود به مسیر جدید برام بسیار دشوار بوده و هست. بالطبع تکرار این تجربه از یک طرف و از طرف دیگه گذشت زمان و سن برای من هزینه بیشتری ایجاد می کند. به همین خاطر دنبال ایجاد مسیری هستم که در یک دهه آینده، بتونم باهاش تا جای ممکن به سمت اول نموداری که برای «نقر چندم رشته خودم هستم» حرکت کنم (البته اگر هنوز بنظرت صادق هست).

    این نوشته از چیزی که فکر می کردم طولانی تر شد و باز سبب شد دیر پستش کنم (از قبل تولدت بخشیش رو نوشته بودم به همین خاطر امیدوارم فک نکنی تولد رو بهانه کردم بیام غر بزنم 😉 ). اینکه باز اشاره کردی سوالات احمقانه قهوه دارن، هم بهم حس دو سر برد داد، هم اینکه از طرف دیگه همیشه می گی، اینجا فضای راحت تری هست. و البته اگر لطف کنی هر قسمتی رو که فکر می کنی، می تونی در حد همین گپ بیرون سالن یا داخل تاکسی اشاره ای بکنی، خیلی لطف می کنی.

    آبان‌ت خوش.

  • علی سمیعی گفت:

    محمدرضا جان سلام

    امیدوارم خوب و سلامت باشید. با تاخیر فراوان، تولدتون رو تبریک می‌گم. در یک ماه اخیر درگیر کارهای اعزام به خدمت سربازی بودم (و از پنجشنبه ۱ آبان‌ماه، دوره آموزشی‌م شروع می‌شه.) و متاسفم که این پیام رو خیلی دیر براتون می‌ذارم.

    ابتدا می‌خواستم بابت تمام زحماتی که برای متمم و روزنوشته‌ها می‌کشید، ازتون قدردانی کنم. بارها شده که اول صبح و آخر شب، کامنت‌هاتون در متمم و مطالب قدیمی روزنوشته‌ها رو می‌خونم و همیشه ازتون یاد می‌گیرم. به قولی دارم مدل ذهنی‌تون رو تمرین می‌کنم و واقعاً بابت آشنایی با شما و یادگرفتن از شما، بسیار خوش‌شانس بودم. امیدوارم همیشه بتونم از نوشته‌ها، تحلیل‌هاتون در حد بضاعت ذهنی و ظرفیت خودم استفاده کنم.  

    شاید این‌جا، محل مناسبی برای مطرح کردن یک سوال نباشه امّا دوست داشتم یک دغدغه‌ای که مدت‌ها شده باهام هست رو مطرح کنم و ازتون کمک بگیرم. همیشه آدم‌هایی پرکاری مثل شما برام تحسین‌برانگیز بودند و من هم سعی کردم از این مدل ذهنی پیروی کنم. به نظرم خودم در مواجهه با دنیایی که در اون زندگی می‌کنیم و زیستن در کشوری که هر روز آواری از اخبار بد بر سرمون آوار می‌شه و آینده‌ی نامطئنی که در پیش داریم، این کار کردن در حوزه‌ی مورد علاقه تنها راه ادامه دادن و ساختنه. به نظرم آدم‌های پرکار در هر حوزه‌ای چه فعالیت‌های تجاری، چه فعالیت‌های آموزشی و چه فعالیت‌های هنری (با توجه به علاقه‌ی خودم به ادبیات و تئاتر)، همیشه مدل ذهنی متفاوتی نسبت به جهانی که در اون زندگی می‌کنند، دارند.

    پرکاری رو از اگه بخوام از نظر خودم تعریف کنم یعنی تسلیم شرایط نشدن و تلاش کردن تا لحظه آخر و حتی بدون توجه به نتیجه. یادمه جایی در روزنوشته‌ها جمله‌ای از عیسی مسیح رو نقل کرده بودید که گفته بود «چاه بکنید، باران خواهد آمد.» در طی چندماه گذشته همیشه به این فکر کردم که چطور می‌شه این استمرار رو حفظ کرد یا بهتر بگم شما در زندگی خودتون و آدم‌های پرکار و برجسته‌ای که می‌شناسید و باهاشون آشنا هستید، از چه روش‌هایی برای حفظ این استمرار در کار و فعالیت‌هاتون بهره می‌برید؟

    طبیعتاً حدس می‌زنم که بخش زیادی از این استمرار ناشی از خرده‌عادت‌هاست امّا چطور در شرایط مختلف (خصوصاً در این شرایط کشور) این استمرار رو حفظ کنید؟ این چالش ذهنی من بوده و همیشه دوست دارم جواب آدم‌های پرکار اطرافم رو درباره‌ش بشنومم، گاهی اوقات (به قضاوت خودم) پرکار می‌شم و واقعاً این پرکاری رو دوست دارم. یعنی حس خودم نسبت به این تلاش فارغ از نتیجه خیلی مثبته.

    سعی هم می‌کنم که سطح کیفی کارها رو حفظ کنم (البته بازهم به زعم خودم هم بهره‌وری دارم و هم سعی می‌کنم این بهره‌وری رو با بازاندیشی در شیوه انجام دادن اون کار و نتیجه‌ش، بهبود بدم) امّا بعد از مدّتی دچار افول می‌شم و حتی عادت‌های خوبی که ساختم رو برای مدتی می‌ذارم کنار و دوباره باید تلاش کنم که چرخه رو از اول درست کنم.

    شاید در یک‌سال اخیر، بیش از همه نرسیدن به یک سری از اهداف مالی و شغلی که برای خودم تعیین کرده بودم باعث شده که حتی حس خوبم نسبت به تلاش کردن، وسواس داشتن در کار و استمرار داشتن در ذهنم کم‌رنگ بشه. و البتّه گمان می‌کنم برای خودم هیچ راهی به جزء تلاش و استمرار وجود نداره امّا مدام خب این چرخه تکرار و تکرار می‌شه.

    تکنیک‌های مختلفی رو هم امتحان کردم (مثل پومودورو برای تمرکز و دوری از اهمال‌کاری، دوری از شبکه‌های اجتماعی، روزانه‌نویسی و کم‌کردن ارتباطم با آدم‌های غرغرو در اطرافم) امّا بازهم دچار یک جور اهمال کاری می‌شم. بر اساس نوشته‌هایی که خودم درطول روز و هفته‌های گذشته داشتم و سعی می‌کنم به تقلید از شما روزانه‌نویسی و بازاندشی داشته باشم، اون نرسیدن به برخی از اهداف مالی و کاریم باعث شده که حسم نسبت به تلاش کردن بد بشه. بازهم برام بدیهیه که الزاماً تلاش کردن و تصمیم درست گرفتن قرار نیست همیشه یک نتیجه مطلوب و مسرت‌بخش رو برام به همراه داشته باشه امّا خب ذهنم هنوز باهام یاری نمی‌کنه و تصویر تلخ شکست رو به شکل‌های مختلف برام ترسیم می‌کنه و همین مسئله استمرار داشتن در زندگی شخصی و کاری رو سخت می‌کنه.

    و این استمرار نداشتن و تکرار تصاویر گذشته در ذهنم، باعث شده که در چندماه گذشته تمرکز کافی برای برخی کارها و پروژه‌ها رو نداشته باشم و با کیفیتی که مدنظرم هست، انجام نشن و خب تاثیرش رو می‌تونستم در پروژه‌ها، روابطم با دیگران و حتی بدخُلقی خودم ببینم. (عذاب وجدان از این‌که می‌دونستی کار درست چیه امّا انجامش ندادی یا به اندازه کافی انجامش ندادی.)  

    نمی‌دونم باید چی کار کنم؟ آیا این اتفاق طبیعیه و باید بپذیرم که در مسیر کاری و زندگی بارها باهاش مواجه می‌شم و گریزی ازش نیست؟ همیشه ناامیدی به سراغ آدم می‌یاد و خب این هم بخشی از مسیره؟ یا می‌شه جلو ناامیدی رو سد کرد و فقط باید کار کرد و ادامه داد در هر شرایطی؟

    ببخشید طولانی نوشتم، سعی کردم چیزی که در ذهنم هست و نسبت ذهنیتم رو با تلاش و استمرار و هدف رو این‌جا بنویسم و ممنون می‌شم اگر زمان داشتید، راهنمایی‌م کنید.  

    با مهر

  • علی مظفری گفت:

    محمدرضاجان سلام، بخت‌یار بودم که ۲۳۲۱ روز توفیق شاگردی‌ات رو داشتم. روز جهانی معلم بر شما مبارک و وجود شما بر من و ما متممی‌ها مبارک. 

    گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست/همچنانش در میان جانِ شیرین منزل‌ست

  • محسن طاهری گفت:

    سلام محمدرضای عزیز.

    خب قطعا می‌دونی که آشنایی من باهات توی متمم شروع شد. داشتم فکر می‌کردم که اگه موقع برگزاری کلاس‌های حضوریت می‌شناختمت و می‌اومدم، کجای کلاس (یا حلقه) می‌نشتم. به‌نظرم اون موقع احتمالا ته ته کلاس. نه به این دلیل که قدم بلنده یا حوصله ندارم یا ته کلاس، فضا برای انجام کارهای شخصی بیشتره؛ بلکه چون خودم رو، به‌هیچ شکل، شایسته‌ی جلو نشستن در برابر تو نمی‌دیدم. توی دانشگاه هم که تقریبا همه‌ی روزها جلوی جلو می‌نشستم، توی کلاس بعضی استادها می‌رفتم عقب.

    الان به لطف متمم و چند باری که از روی لطف و گاهی عیب‌پوشی جواب کامنت‌هام رو دادی، حس می‌کنم کمی از اون اوایل پرروتر شدم و شاید الان توی یه سالن خیلی بزرگ، از اون ته یکی دو ردیف بتونم بیام جلوتر. 

    حس می‌کنم از وضعیت فعلی، راه نزدیک‌تر اومدن اینه که برای مطالعه بیشتر وقت بذارم و دقیق‌تر و حساب‌شده‌تر زندگی کنم تا با شبیه‌تر شدن بهت این شرم حضور رو به‌تدریج کمتر کنم.

    بذار اینم بگم شاید بهتر بتونه حرفم رو منتقل کنه. حدود ده سال پیش کتاب مرد رویاها (فیلمنامه زندگی شهید چمران) رو یکی بهم قرض داد و خوندم. اگه درست یادم مونده باشه، یه جاش می‌گفت توی رویا دکتر چمران رو از دور دیدم؛ چند قدم جلو رفتم که بهش برسم، اما حرکت کرد و رفت. هر چقدر من سریع‌تر حرکت می‌کردم که بهش برسم، اون چند برابر من سریع‌تر حرکت می‌کرد و ازم دورتر می‌شد. انقدر دور شد که مطمئن بودم دیگه بهش نمی‌رسم. با ناامیدی ایستادم و محوشدنش رو نگاه کردم که دیدم از پشت دست گذاشت روی شونه‌م. من چنین حسی رو در مورد تو دارم.

    خیلی دوستت دارم محمدرضا. تولدت مبارک. 🌹

  • سمانه گفت:

    من خیلی از مناسبت‌ها خوشم نمی‌اد ولی خوب نمی‌تونم کلا نادیده‌ هم بگیرمشون. چون اکثر آدم‌هایی که باهاشون ارتباط دارم و دوسشون دارم، مناسبت ها براشون مهمه.

    این حرف‌ها رو زدم که بگم، محمدرضا تولدت مبارک باشه، خیلی خوبه که هستی و خیلی روی من و زندگی من اثر گذاشتی.

  • صدیقه پوراسترآبادی گفت:

    سلام زهره جان تولدتون مبارکِ افرادی باشه که از نعمت حضور شما برخوردارن و مبارکِ ما متممی ها باشه که شما رو در کنارمون داریم.

    وقتی عبارت "تاریخ تولد مشابه" رو در متن پیام تون دیدم رفتم به پروفایل تون در متمم سر زدم و احساس کردم این آدم رو می شناسم (جدا از اینکه چند تا دیدگاه هاتون رو قبلا خونده بودم) . البته این احساس مطمئناً ربطی به تاریخ تولد مشابه نداره و احتمالاً تحت تاثیر متمم، مدل های ذهنی مون مشابهت هایی داره (یا از جنس خطاهای شناختیه). اما باید اعتراف کنم که در کنار ویژگی های مشابهی که با شما دارم "جرات" شما رو ندارم مثل همین تبریک تولدی که به معلم عزیزمون گفتید. من حتی در انجام تمرینات متمم بعضی مواقع جرات ندارم بعضی نظراتم رو ثبت کنم چه برسه بیام یک تاریخ رو تبریک بگم! (همین الان هم شک دارم که وقتی به آخر متن رسیدم، جرات کنم ارسالش کنم.) 

    در ضمن، کنجکاو شدنم در مورد شما، از سر اعتقاد به تاریخ تولد نیست فقط برام یه سرگرمی هستش که ببینم کسانی که در این تاریخ به دنیا اومدن چه جورین (شاید بشه گفت فقط وابستگی ناخودآگاه به این تاریخ دارم.)

    و در آخر باید بگم، من هر زمان که کاری رو انجام میدم یا حرفی رو میزنم که می دونم تحت تاثیر متمم و محمدرضا شعبانعلی عزیز هست، اون لحظه رو به خودم تبریک می گم بخاطر اثرات حضورشون در زندگیم.

    " معلمِ من" از اینکه مسیری رو برای زندگی تون انتخاب کردید که امثال من از شما یاد بگیریم، سپاسگزارم. 

    • زهره بهلولی گفت:

      سلام صدیقه جان امیدوارم خوب و سلامت باشین.

      ممنون از تبریک تولد.

      راستش چند بار میخواستم اون جمله رو حذف کنم ولی شاید میخواستم تمرین ارزشمندی کنم حتی به غلط. شاید با این فکر که تقویت حس ارزشمندی با ابراز وجود صورت بگیره. شایدم اشتباه میکنم نمی دونم. ولی من تا چند مدت در همین متمم هم کامنت نمیذاشتم، یا چند بار میخوندمش تا بفرستم. و حالا درست بعد از کامنت گذاشتن هام خیلی در جرات ورزی و گفتن نظرات خودم در جمع بهتر شدم. هر چند هنوز اول راهم.

      دقیقا من هم همین حس رو در خیلی لحظه های زندگیم حس میکنم. واقعا متمم کمک زیادی در آگاهانه تر شدن لحظاتم، شکستهام و …داشته. امیدوارم بتونم متمم خوانیم رو منظم تر کنم.

      پاینده باشید.

    • صدیقه جان.

      جالبه که می‌گی توی متمم انقدر در ثبت نظرها و تمرین‌های خودت سخت‌گیری. و اینم بگم که من چقدر خوندن حرف‌های تو رو دوست دارم. خیلی بعیده اسم تو رو توی ستون کنار در تمرین‌ها ببینم و روی کامنتت کلیک نکنم (قبلاً هم به بچه‌ها گفته‌ام. خیلی وقت‌ها اگر کامنتی رو می‌خونم و امتیاز نمی‌دم به خاطر اینه که اون لحظه با اکانت ادمین سر می‌زنم برای کنترل کردن پارامترها و شاخص‌ها و چیزهای دیگه. اگر اون موقع کنجکاو باشم و کامنتی رو ببینم، ممکنه بعداً دوباره فرصت نشه وقتی با اکانت شخصی خودم اومدم امتیاز بده).

      خلاصه این‌که حرف‌هات عالیه. و هر چقدر هم راحت‌تر کامنت بذاری خوبه. حداقل در روزنوشته که خیلی فضای شخصی‌تریه و ملاحظات متمم رو نداره، من قطعاً خوشحال می‌شم اسمت رو بیشتر ببینم و حرف‌ها و نظرهات رو بیشتر بخونم.

      راستی. توی یکی از این کامنت‌های آخر خودت به یکی از همکارات اشاره کردی که می‌گفت «شما شهرستانی‌ها». گفتم منم برات یه خاطره بگم. البته خاطرهٔ خاصی نیست. صرفاً یه تجربه است و به رادیو مذاکره برمی‌گرده (جالبه که زیر این نوشته، یک بار دیگه هم سر ماجرای یک‌پزشک یاد رادیو مذاکره افتادم).

      رادیو مذاکره دو اپیزود داره که پخش نشده و نمیشه؛ دو اپیزود آخر.
      علت یکیش نسبتاً ساده بود. من به یه آدمی که در یه حرفه‌ای فعالیت می‌کرد و واقعاً آدم مسلطی بود گفتم میای با هم یک گفتگوی صوتی ضبط کنیم؟ گفت آره. چرا که نه؟
      وقتی اومد، به جای این‌که از تجربیاتش بگه، هر چی سوال می‌پرسیدم، سعی می‌کرد مثل کلاس درس حرف بزنه و تئوری‌ها رو بگه. اون تئوری‌ها رو هم به شکل ایدئال، دقیق و بی‌ایراد نمی‌گفت. هی بهش یادآوری کردم که تو تجربیاتت عالیه، اونا رو بگو. باز سوال پرسیدم تئوری‌ها رو گفت. دیگه یه جا صریح گفتم که من این تئوری‌ها رو – با وجودی که تخصصم در رشتهٔ تو نیست – خیلی خیلی بهتر از تو بلدم، بهتر از تو هم بلدم توضیح بدم. اگر قرار بود بگم، خودم می‌گفتم وقت تو رو نمی‌گرفتم. تو کار خودت عالیه. تجربه‌هات منحصر‌به‌فرده. اونا رو بگو. باز به‌سان گربه‌ای که از هر ارتفاعی میفته روی پا میاد پایین، در پوزیشن قبلی قرار می‌گرفت و حرف می‌زد.
      این یه اپیزود (که هیچ ربطی هم به تو و شهرستانی و … نداشت).

      اما اپیزود دیگه مربوط به گفتگوی می‌شد که طرف مقابل – که مدیر بود و سابقهٔ مدیریت زیادی داشت – مدام از کلمهٔ شهرستانی‌ها استفاده می‌کرد. دفعهٔ اول که گفت، رد شدم. دفعهٔ دوم بحث رو قطع کردم و بهش گفتم که بیا جمله رو تکرار کن و شهرستانی نگو. این «تهران» و «شهرستان» که تو می‌گی، معنای نگاه طبقاتی داره. هیچ معنای خاصی هم نداره. یعنی از «شهرستان بودن» نتیجه‌ای نمی‌گیری. بعد پرسیدم اصلاً معنی کلمهٔ شهرستان چیه؟ بلدی؟ می‌دونی بر اساس ضوابط کشوری به چی می‌گن شهرستان؟ نهایتاً توضیحش این بود که شهری که تهران نیست :)))
      به روش‌های دیگه‌ای هم باهاش شوخی کردم و در آخر گفت متوجه شدم. ولی انقدر عادت کرده بود، در جملهٔ بعد دوباره کلمهٔ شهرستان رو به کار برد. جالبه که اصلاً موضوع صحبت جوری بود که از اول تا آخر واقعاً چنین کلمه‌ای لازم نبود. برای این‌که پرت بودن ماجرا رو تصور کنی، فرض کن یه مدیر در صنعت لوازم خانگی بیاد بخواد دربارهٔ کارش حرف بزنه و صد بار به جای گوجه فرنگی بگه بادمجان. تو جدا از این‌که حرص می‌خوری که بادمجان گوجه‌فرنگی نیست، این سوال هم برات پیش میاد که چرا ما اصلاً انقدر داریم دربارهٔ بادمجان حرف می‌زنیم؟

      خلاصه اون هم گفتگو هم ضبط شد و پخش نشد.
      ‌‌
      این حرف‌هام ربطی به کامنت تو نداشت. اما چون اون لحظه که حرفت رو توی متمم دیدم، یادش افتادم، گفتم برای خودت هم بگم (توی خوندن کامنتت به اون جملهٔ بانمک «دلمون باز میشد» هم خیلی خندیدم).

  • محمدرضا قره‌داغی گفت:

    محمدرضای عزیز، تولدت مبارک.

    • قربونت برم محمدرضا جان. ممنونم از لطفت. دیدن اسمت همیشه من رو خوشحال می‌کنه. از بس که بامحبت هستی و همیشه به من توجه داری ❤️

      من توی کارهام نوشته‌ام که به دو تا از کامنت‌های تو پاسخ بدم که هی عقب افتاده. پیامت این‌جا، بهانه شد که او دو تا رو جواب بدم. البته چیز عجیبی نیست. یکی دربارهٔ دکتر علوی گفته بودی که من می‌خواستم در تأیید حرفت یه چیزی اضافه کنم. یکی هم در مورد هم‌جنس‌خواری و برند مون بلان که این خیلی وقته مونده (خودم الان توی دفتر یادداشتم اسمت رو سرچ کردم بهش رسیدم. یادم رفته بود).
      امشب این دو کار کوچیک عقب‌افتاده رو انجام میدم.

  • میلاد گفت:

    محمدرضا جان تولدت مبارک. بعضی وقت‌ها فکر میکنم چقدر دنیام کم‌عمق‌تر بود اگر یه روز به اتفاق از وبلاگ یک پزشک وارد روزنوشته‌ها نمیشدم. ممنون که هستی. 

    • میلاد جانم. ممنونم ازت.
      نمی‌دونم لازمه بگم یا خودت می‌دونی. اما من واقعاً نوع فکر کردن تو رو دوست دارم. یعنی دربارهٔ خیلی از موضوعات، واقعاً برام مهمه بدونم تو چی فکر می‌کنی. چون فکر کردنت، امضای خودت رو داره.
      حالا به‌هر‌حال، چون فکر کنم تا حالا نگفته بودم،‌گفتم این‌جا بگم.

      در مورد وبلاگ یک‌پزشک:
      چقدر جالب که تو از اون‌جا به روزنوشته رسیدی. فکر می‌کنم من و علیرضا مجیدی هر دو وبلاگ‌نویسی رو در سال ۱۳۸۴ شروع کردیم. «یک‌ پزشک» یه زمانی یکی از وبلاگ‌های پرخواننده بود و واقعاً علیرضا مجیدی خیلی براش وقت می‌ذاشت. به‌نظرم جزو افرادیه که اون‌قدر که باید و شاید، سهمش در توسعهٔ وب فارسی (از جنبهٔ محتوایی)‌ دیده نشده. البته قدیمی‌ها کامل می‌شناسنش. اما نسل جدید کمتر.

      وقتی کامنت تو رو دیدم، رفتم به یک‌پزشک سر زدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. متأسفانه همهٔ مطالب، خروجی هوش مصنوعی مولد شده و دیگه اون یک پزشکی که ما می‌خوندیم نیست. با این حال، مطمئنم که اگر یک‌پزشک در زمان خودش نبود، وب امروز فارسی کمی فرق داشت. محتواش، آدم‌هاش، فضاش. خیلی از آدم‌ها و فعالیت‌هاشون در حافظهٔ ناخودآگاه تکنولوژی‌ها ثبت می‌شن و حضورشون باقی می‌مونه.

      من چهارده پونزده سال پیش، محمدرضا محسنی (مجموعهٔ پیک برتر)‌ رو می‌شناختم و چند تا سمینار و جلسه هم برای بچه‌هاشون رفته بودم. دیگه بعدش فرصتی پیش نیومد ببینم‌شون. جز جلساتی که با هم گپ می‌زدیم یا سمینار داشتم،‌ همکاری نزدیک با مجموعه‌شون نداشتم. اما انصافاً در حد فهم اون زمان من و برخوردهایی که با هم داشتیم، همه‌شون آدم‌های محترمی بودن. با این حال، حس من اینه که شاید همراه شدن یک پزشک با مجموعهٔ پیک برتر، به علت تفاوت ماهیت‌شون، مسیر آیندهٔ یک پزشک رو عوض کرد (خاطرات اون سال‌ها برام خیلی مبهمه. ممکنه کلاً اشتباه یادم باشه. اما یادمه که یک پزشک به گروه پیک برتر ملحق شد یا همکار شد، یا تبلیغاتش رو داد دست تیم اونا یا چنین چیزی).

      حالا به هر حال، برای من سرنوشت یک پزشک همیشه مهم بوده. شاید چون هم‌زمان وارد این مسیر شدیم.

      راستی یه چیز بامزه هم بهت بگم (فکر کنم فقط سمیه تاجدینی این رو می‌دونه. البته تا این لحظه). بعد از مدت‌ها که من دیگه رادیو مذاکره ضبط نمی‌کردم، یه بار به ذهنم رسید که شاید بد نباشه یه گفتگویی با علیرضا مجیدی انجام بدم. یعنی پیشنهاد بدم گفتگو کنیم. در عین حال، خودم شک داشتم که چنین کاری رو کلاً انجام بدم یا نه. چون از طرف دیگه،‌ با خودم قرار گذاشته بودم دیگه گفتگو با کسی ضبط نکنم.

      این که میگم مال حدوداً ده سال قبله.
      انقدر برام مبهم بود که این کار خوبه یا نه، که اگر مذهبی بودم، قاعدتاً استخاره می‌کردم :))

      اما روش دیگه‌ای رو انتخاب کردم. گفتم یه ایمیل برای علیرضا مجیدی می‌فرستم و ازش به خاطر همهٔ سال‌هایی که خوانندهٔ‌ یک‌پزشک بودم و سهمی که در وب فارسی داشته تشکر می‌کنم.
      بسته به جوابش تصمیم می‌گیرم. اگر جواب رسمی و مختصر داد، فرض می‌کنم استخاره بد اومده :)) اگر جواب صمیمی و طولانی داد، این پیشنهاد رو مطرح می‌کنم. حالا بعدش، یا اون رد می‌کنه یا قبول می‌کنه.

      خوبیش هم اینه که من این وسط یه پیام تشکر فرستاده‌ام (زیاد پیش میاد که من برای آدم‌ها پیام تشکر بفرستم. کلاً این کار رو دوست دارم. منتظر جواب هم نیستم. برای حس خوب خودمه).
      جوابی که داد، با محبت، مختصر و رسمی بود. و این تنها تعامل مستقیم من و علیرضا مجیدی در آن دوران بود.

      بعدش هم که دیگه هیچ‌وقت پیش نیومد من میزبان گفتگو با کسی باشم و در جایگاه مصاحبه‌کننده چیزی ضبط کنم.

      • پوریا گفت:

        منم خواننده سال‌های دور یک پزشک بودم و هستم و فیدش فعال کردم. البته الان تبلیغاتش کمی برای من آزار دهنده‌ست. یک خاطره‌ای هم ازش دارم که فکرکردم بد نباشه اینجا بگم.

        یک روز که رفته بودم مرکز انتقال خون شهرمون خون بدم، دیدم دکتری که چک‌آپ قبل ازاهدای خون رو انجام میده پای مُهر پزشکی امضا کرده علیرضا مجیدی. یک کمی شک کردم گفتم: شما احیانا وبلاگ یک پزشک رو… نگام کرد گفت: آره چطور منو شناختی؟ گفتم: راستش هم از اسمتون هم اینکه یکجا عکستون رو دیدم و می‌دونستم لاغرید. بعد هم از آشنایی  با وبلاگش گفتم و این‌که یک مدتی هم خواهرتون فرانک باهاتون پست می‌ذاشت، دیگه نمی‌نویسند نه؟ زمزمه کرد نه.

        احساسم این بود که خیلی خوشحال نیست که شناختمش. شاید هم فکر می‌کرد من مربوط به جایی/سازمانی هستم که تو یک شهر شمالی با این جزئیات اطلاعات دارم. بهش گفتم من بخاطر یکی از پست‌های شما برای خونه‌ام بجای تلوزیون، پروژکتور خریدم. (بعدا فهمیدم که سایت لومنز که ازش خرید انجام داده بودم مال یکی از بچه‌های متممه که الان اسمشون خاطرم نیست). کمی دیگه گپ زدیم و ازش خداحافظی کردم. در هر صورت تجربه جالبی بود برام.

      • میلاد گفت:

        محمدرضا. خیلی خوشحال شدم که برام نوشتی. روزنوشته ها و متمم در توسعه‌ی فکر من نقش بزرگی ایفا کردن. به طور خاص، آشنا شدن با یادگیری دو مرحله‌ای و فکر کردن در مورد فکر کردن، باعث شد اشکالات فکر کردن خودم رو متوجه بشم و کم‌کم بهبودش بدهم. اشکالی که اخیرا دارم روش کار می‌کنم، مجبور کردن ذهنم به فرار نکردن از قاطعیته. عدم قطعیت، نگاه چندریشه‌ای و تفکر سیستمی به ما یاد می‌دهند که افق ذهنمون رو گسترده‌تر کنیم، اتفاقات رو تا چند مرحله جلوتر ببینیم. ارتباط اجزای سیستم و فیدبک لوپ‌هاشون رو درک بکنیم. اما، فکر میکنم ذهنم گاهی تنبلی می‌کنه و این رو بهانه‌ای برای گام بر نداشتن می‌کنه. در زیر هر چیزی لایه‌ای منفی دیدن و نیاز به قطعیت صددرصدی داشتن تا پذیرفتن یک موضوع هم آسیب میزنه. مثلا تفکر نقادانه به آدم یاد میده که غلط‌های استدلال چی‌ هستند و سوگیری‌ها چی هستند، اما در نهایت آدم باید در ذهنش تصمیم بگیره که طبق بررسی من هفتاد درصد این حرف درسته و فقط سی درصد ممکنه غلط باشه. اما ذهن تنبلی میکنه و میگه خب به هیچ‌ جمله و خبری دیگه نمیشه اعتماد کرد و بهتره هیچ‌چیزو نپذیرم. احساس می‌کنم این ناشی از حجم خیلی زیاد خبرها و ورودی‌های مغز هم باشه که آدم رو بی‌احساس می‌کنه به اتفاقات و خبرهایی که حتی درست هم باشند. انگار تمام اینترنت شده یک چوپان دروغگو که دیگه حرف‌های درستش هم آدم میلش نمیکشه باور بکنه. اما به هر حال باید گام برداشت و تصمیم گرفت. بعضی اوقات این به قدری شدید میشه که فکر میکنم آدم‌‌هایی که به صورت طبیعی خیلی اورتینک نمیکنن، شاید موفق‌تر بشوند. چون اگر زیر هر لایه‌ای هزاران عمق دیگر هم ببینیم فلج میشویم. یا همون paralysis by analysis. این چالشی است که اخیرا باهاش درگیر شدم و سعی میکنم بهترش کنم.

        در مورد یک پزشک، خیلی وقت بود بهش سر نزده بودم. الان رفتم و مطالبش رو خوندم و ناراحت شدم که دیگه اون نوشتار صمیمی متن‌های قدیمی وجود نداره. یکم شبیه مجله‌هایی شده که توی آرایشگاه‌ها میذارن تا سر آدم‌ها گرم بشه. اما واقعا درون زمان خودش خیلی مطالب جالب و مفیدی رو بهم یاد داد. حداقل، میشد توی دورهمی‌ها گفت و سرگرم شد. گاهی این هم برام عجیبه. شاید کمی در حاشیه‌ی این قضیه،‌داشتم فکر میکردم که این هم عجیبه. یک شخصی کلی کارهای مثبت می‌کنه اما یهو، معمولا با پیرتر شدن، نظرات و افکاری گاها آزار دهنده هم میده. به صورت غریزی ذهن آدم میره به سمت قضاوت اشخاص از آخرین کارهاشون و اون شخص طرد میشه.هم یجورایی انگار کم‌لطفیه اما خب می‌فهمم که چرا اینطور میشه. مثل فیلمیه که خیلی خوب شروع شه اما بد تموم شه. یاد اون ریاضیدانی افتادم که میگفت حدس ریمان رو کشف کرده و لایو استریمش کرد و بقیه با اینکه میدونستن باید احترامش رو نگه دارن اما کمی هم خندیدن بهش. دنیای عجیبیه. 

        زیاد صحبت کردم!

  • معصومه دارینی گفت:

    محمدرضا ی عزیز تولدت مبارک باشه 

    گاهی وقت ها انسان های پا به دنیا میزارن که قبل از اینکه زندگی موهبتی برای اونها باشه وجودشون زندگی بقیه را معنا میده و برای آنها یک تیکه گاه و امید همیشگی هستند و سطح فهم و درک آنها بالا می برند . به خودم تولدت رو تبریک میگم معلم مهربانم که بودنت خیلی حال درون و بیرونم رو  خوب می‌کند  

    • معصومه جان.
      با تأخیر طولانی، ممنونم از پیامت.
      این هم رو این‌جا بنویسم – چون آدم هیچ‌وقت نمی‌دونه بعداً وقت و فرصتش پیش میاد یا نه – که تو توی جمع متممی‌ها جزو آدم‌های نسبتاً بی‌ سر‌و‌صدا (يا کم سرو‌صدا) هستی که آروم میای و میری و حرف‌ها و نظراتت رو می‌گی و می‌نویسی، اما حضور خیلی موثری داری. حرفی که می‌زنی، نظری که می‌دی، تحلیلی که می‌کنی، مثال‌ها و مصداق‌هایی که پیدا می‌کنی، معمولاً خوب و دقیق هستن. لذت می‌برم که می‌نویسی. ممنون

  • سعید تارم گفت:

    محمدرضا تولدت مبارک

  • سیداکبر مصطفوی گفت:

    سلام محمدرضا جان.

    من هم چنین درخواستی داشتم. فکر می کنم هم از نظر محتوا و هم از نظر شیوه اجرا و تدریس می‌تونه آموزنده باشه.

    • سلام اکبر جان.
      ببین من مطمئن نیستم که منظورت رو درست فهمیده باشم. اما حدس می‌زنم این کامنت باید در پاسخ به جوابی که برای نوذر نوشته بودم باشه و مربوط به فیلم‌ها.
      یه تعداد از فیلم‌ها رو گرفتم. هنوز وقت نشده کامل ببینم (راستش جدا از وقت، اعصابش رو هم نداشته‌ام. من از گوش دادن به صدای خودم یا دیدن ویدئوهای خودم خیلی عصبی می‌شم). اما چیزی که تا الان توی بخش‌هایی که دیدم مشخصه، اینه که واقعاً پر از ایراده. با روحیه و حال‌و‌هوای این سال‌های من خیلی فاصله داره.

      • اکبر مصطفوی گفت:

        بله درسته. در پاسخ به همان کامنت بود.

        من چون به حواشی کلاس (مانند تعامل با مخاطبان، شوخی ها، نحوه مواجهه با سوالات، ظاهر فایل ارائه و مواردی از این دست) به اندازه محتوا علاقمندم ابراز تمایل کردم. مطمئنا در طول سال ها تجربه و دانش تو کامل تر شده است.

        • خب. پس درست فهمیدم حرفت رو.
          حتماً سعی می‌کنم خرده‌ریزهایی پیدا کنم و بذارم. من هم گذشتهٔ پنهان‌شده‌ای ندارم که بخوام حفظ آبرو کنم. نوشته‌های ضعیف اون دورانم هم هست. اینم روی اونا :))

  • زهره بهلولی گفت:

    سلام استاد

    خواستم تولدتون رو تبریک بگم. خوشحالم که روز تولدمون مشابه هست. ان شاالله سالهای سال در کنار خانواده و متممی های دوست داشتنی شاد و سلامت و برقرار باشین. 

    پاینده باشید.

     

    • سلام زهره جان. ممنونم ازت. امیدوارم خوب و سرحال باشی و اون دوستی که چند وقت پیش توی متمم گفتی حرف این‌ور اون‌ور می‌بره، جایی خراب‌کاری نکرده باشه.

      چه جالب که روز تولدمون یکسانه (البته اگر منظورت از مشابه، یکسان بودن باشه. می‌ترسم بگی منظورت این بوده که تو هم مثل من جمعه به دنیا اومدی). وقتی دیدم تولدمون یکسانه، یه لحظه یاد اون مسئله‌ی قدیمی احتمال افتادم که زمان دبیرستان حل می‌کردیم. سوالش این بود که توی یه جمع بیست‌و‌سه نفری، چند درصد احتمال داره که دو نفر در یک روز به دنیا اومده باشن. و جوابش می‌شد حدود ۵۰٪ و همیشه بعدش تعجب می‌کردیم که این احتمال باید کمتر از این حرف‌ها باشه.‌

      خلاصه این‌که تولدت مبارک باشه. و آرزو می‌کنم سال‌های سال، با آرامش و سلامتی زندگی کنی و همیشه از نعمت دوستان خوب، هم‌راه، هم‌دل و هم‌زبان بهره‌مند باشی.

      • زهره بهلولی گفت:

        سلام محمدرضای عزیز

        ممنون از پیامتون. نه خداروشکر خرابکاری فعلا رخ نداده.

        بله منظورم یکسان بودن، بود. حس می کنم اون بخش پیامم مدل ذهنی جهان سومیم رو آشکار میکنه. چون تو درسهای متمم خیلی عقبم و هنوز طفل نوپایی در شناخت خود و جهان اطراف. اما طفلی که از داشتن استادی مثل شما به خودش می باله معلومه که کمی دنبال پیدا کردن تشابه باشه وقتی میدونه تفاوتهاش سر به فلک میزنه.

        خیلی ممنون بابت تبریک تولد. داشتن سلامتی و دوستان خوب به نظرم یهترین دعاست.

        پاینده باشید.

  • زهرا گفت:

    سلام آقای معلم

    امیدوارم خوب باشید

    دیروز که داشتم یکی از داستان‌های کوتاه بورخس رو می‌خوندم به این فکر کردم که چقدر این مرد شگفت‌انگیز بوده؛به نظرم آمد انگار همون‌طور که ذره‌ذره نور از چشمهاش رفت و جهان بیرون براش تاریک شد،اون جهان خودش را در داستان‌هاش با کلمات ساخت،نور خودش رو خلق کرد و تا آخر عمر این نور رو روشن نگه داشت.

    من تقریبن هر روز به متمم سر می‌زنم و متمم همچین حسی رو در من ایجاد می‌کنه؛انگار که فرقی نداره کجای این دنیا و در چه شرایطی باشم،هر چقدرم غلظت تاریکی زیاد باشه می‌دونم یک‌جایی یک نوری هست.

    می‌دونم که ساختن چنین فضایی و روشن نگه داشتن چراغش کار ساده‌ای نبوده و نیست و احتمالن نخواهد بود اما میخوام بدونید که همین ساختن و خلق کردن نه تنها به خودی خود خیلی ارزشمنده که باعث دلگرمی هم هست.

    ازتون خیلی ممنونم که این فضا رو ساختید و این نور رو روشن نگه داشتید.

    ازتون خیلی ممنونم که آقای معلم شدید.

    و البته که تولد مبارکی و آرزوی سلامتی و سربلندی و برکت🪴

     

    پ.ن.این اولین کامنتی هست که اینجا میگذارم.واقعیت همیشه خجالت می‌کشیدم اینجا چیزی بنویسم و امیدوارم نوشتن این چند خط زیر این مطلب شما نابه‌جا نباشه.

    • سلام زهرا جان. خوشحالم که این‌جا کامنت گذاشتی و امیدوارم از این به بعد، این‌جا بیشتر حرف‌هات رو ببینم و بخونم. و ممنون بابت تبریک تولد و بیان حست به متمم.

      اون حسی رو که در مورد بورخس گفتی، کامل می‌فهمم و من هم حس مشابهی به اون مقطع از زندگی بورخس دارم. دنیای کلمات، دنیای عجیبیه. برخلاف آدم‌هایی که خیلی وقت‌ها می‌گن یه حسی دارم که به کلمه تبدیل نمی‌شه، و به‌نظر میاد که حس می‌کنن دنیای تجربه و واقعیات،‌ بزرگ‌تر از دنیای کلماته، من عمیقاً بر این باورم که ظرفیت‌های دنیای کلمات بسیار بزرگ‌تر از دنیای واقعیه و در دنیای کلمات، جهان‌هایی به مراتب بزرگ‌تر از جهان بیرونی می‌شه ساخت و می‌شه یافت و همین باعث می‌شه که این دنیا زیبا بشه.

      من چند وقت پیش داشتم برای یکی از دوستانم مثال می‌زدم. می‌گفتم فرض کن زبان شکل نگرفته و ما به قدرت تکلم مجهز نیستیم. فقط می‌تونیم با حرکات دست و بدن و علائم چهره حرف بزنیم. شبیه انسان‌های نخستین. آیا تو می‌تونی در مورد خدا با من حرف بزنی؟‌ یا اگر حس می‌کنی خدا وجود داره به من بگی؟ قطعاً نه. به هیچ شکل نمی‌تونی چنین حسی رو منتقل کنی. بت‌پرستی رو شاید بشه منتقل کرد، اما مفاهیم انتزاعی‌تر مثل خدا، آخرت و بسیاری از موضوعات دیگر رو نه (برای انتقال پیام بت‌پرستی، می‌تونی یه نفر رو روبه‌روی چوب یا سنگ قرار بدی و اگر تعظیم نکرد، بکوبی روی سرش. چهار روز این کار رو بکنی از روز پنجم منظم خودش این کار رو انجام می‌ده).

      با چنین استدلالی، باور من اینه که جهان کلمات از جهان اطراف ما بزرگ‌تره. و حس می‌کنم، انسان‌هایی که این بخت رو دارن که با کلمات مأنوس بشن، به‌تدریج جهان بزرگ‌تری رو در دنیای کلام،‌ در دنیای ذهن، در دنیای افکار خودشون کشف می‌کنن که دنیای بیرون دیگه براشون کوچیکه. بسته شدن چشم به دنیای بیرون، محرومیت از یک فرصته و قطعاً اتفاق خوبی نیست. اما شاید کسانی مثل بورخس، و همهٔ آدم‌هایی که مأنوس با دنیای فکر و قلم و کلام هستن، در مقایسه با آدم‌های دیگه، در این محرومیت، چیز کمتری رو – در مقایسه با کل داشته‌هاشون – از دست بدن.

      این بزرگ بودن دنیای درون و حقیر و کوچک دیدن دنیای بیرون رو در نوشته‌های بسیاری از اهل قلم می‌بینی. انگار یه تجربهٔ مشابهه که هر کس از زبان خودش و به قلم خودش تعریف می‌کنه. ولی به قول حافظ: «از هر زبان که می‌شنوی نامکرر است.»

      اینه که سیلویا پلات میاد می‌گه: «چشمانم را می‌بندم، و تمام جهان در کام مرگ فرو می‌رود.» اصالت رو به جهان نمی‌ده، به خودش می‌ده. به دنیای درونش. به ناظر.
      یا حسین پناهی می‌گه: «به چشم‌هایم نگاه کن. پلک اگر فرو بندم، جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت.» باز هم خودش، ذهنش و کلامش رو اصیل می‌بینه و دنیا رو فرع بر اون.

      و هانس کریستین اندرسن، توی یکی از جمله‌هاش که توی جمله‌های روزانهٔ متمم هم بود و احتمالاً دیدی، از قول حلزون می‌گه: «از جهان بیرون می‌روم؛ به درون خودم. دنیا برایم معنایی ندارد.» و در ادامه می‌گه: «حلزون این را گفت. داخل خانه‌اش خزید و ورودی را پشت سرش بست.»

      توی بافت داستان که نگاه می‌کنی (حلزون و گل سرخ)، این جمله بیشتر از جنس حکمته (نه از جنس فهم ناقص حلزون). و احتمالاً منعکس‌کنندهٔ‌ تجربهٔ اندرسن، مثل تجربهٔ بقیهٔ اهل کلام و اهل قلم، که دنیای بیرون در مقابل ظرفیت‌ها، فرصت‌ها، بزرگی و خیال‌انگیزی دنیای درون، به نظرشون کوچیک میومده.

      چقدر طولانی شد. ببخش.
      خلاصه خواستم بگم، هر جایی که بر پایهٔ کلمات ساخته بشه، چه یه محیط آموزشی باشه، چه یه برگ کاغذ توی دفتر تو، چه حرف‌هایی که توی خلوت با خودمون زمزمه می‌کنیم، واقعاً می‌تونه ظرفیت‌های بزرگی در دل خودش داشته باشه؛ فراتر از تصور ما.

      پ.ن.۱: هیچ‌وقت خجالت نکش و بیشتر این‌جا بنویس.
      پ.ن.۲: من وقتی کامنت‌های متمم رو می‌خونم، معمولاً سعی می‌کنم اول اسم‌ها رو نخونم که سوگیری نداشته باشم. بعد از خوندن، تازه اسم‌ها رو می‌بینم. اما کامنت‌های تو رو قبل از خوندن اسمت تشخیص می‌دم. به‌خاطر دو ویژگیِ ظاهری که در همهٔ نوشته‌هات هست. اولیش اینه که تنوین نمی‌ذاری و به سبک رضا امیرخانی و مهدی یزدانی خرم و خیلی آدم‌های دیگه، از ن استفاده می‌کنی (حتمن، مثلن و …). ویژگی دوم اینه که بعد از ویرگول و نقطه و …،‌ فاصله نمی‌ذاری (سلام زهرا. چطوری؟ / سلام زهرا.چطوری؟). اولی تابع سلیقه است. اما دومی رو اگر فاصله بذاری، من با هر بار دیدنش ذوق می‌کنم. چون خوندن جمله‌ها راحت‌تر می‌شه.

      • علی نادری گفت:

        محمدرضا سلام. امیدوارم که حالت خوب باشه

        مرسی از این متن جالب که خوندنش تو این روزها خیلی به دردم خورد، حس خوندنش برای من متفاوت  هم بود.

        سوالاتی ذهنم رو درگیر کرد اگر وقت کردی و صلاح دونستی جواب بده:

        چرا تنوین نذاشتن و استفاده از ن تابع سلیقه است و خودش یک سبک درست محسوب میشه؟

        به طور کلی چه زمانی باید رسم‌الخط‌های جدیدی که برای مثال در فضای دیجیتال مرسوم میشه و به خصوص نسل‌های جدیدتر استفاده میکنن به رسمیت شناخته بشه؟ چه چیزی این رو تعیین میکنه؟‌

        حس میکنم یک سری نهاد متمرکز عمومی باید این کارهارو انجام بدن اما الآن متولی رسمی زبان فارسی فرهنگستانه که خب ما میدونیم مدل‌ ذهنی‌ نهادهای حاکمیتی چطوره و یک بی‌اعتمادی درونی داریم، اما خب الآن رسمیت داره و موضعش رو همیشه در دستور خط و فرهنگ املایی که منتشر میکنه اعلام میکنه و برای مثال به صورت قطعی میگه که در این نوع کلمات باید تنوین گذاشت.

        اما آیا وجود این نهادهای متمرکز لزوماً بده؟
        تحولات زبانی رو چه چیزی یا چه کسی تعیین میکنه؟ چه کسی متولی فرهنگ و زبان یک ملت باید باشه؟ آیا اصلاً متولی متمرکز میخواد یا باید در اون طیف این پدیده رو به سمت توزیع‌شدگی ببریم و بذاریم به مرور تکامل پیدا کنه؟

        در این صورت چه عاملی باعث حفظ و یکپارچگی اون در طول تاریخ میشه؟ (فکر میکنم خیلی مهمه که ما میتونیم متن صدها سال پیشمون رو هم بخونیم)

      • زهرا گفت:

        خیلی ممنون که جواب دادید و این متن قشنگ رو نوشتید.

        در مورد تنوین، نمیدونم چرا از همون زمانی که رفتم دبستان گاهی به جای تنوین، ن می‌نوشتم (احتمالن چیزی که می‌شنیدم و می‌خوندم رو می‌نوشتم)، چند بار خانم معلم بهم تذکر دادند اما یک دفعه بعد از یک امتحان، برگه منو جلوی همه آوردند و پاره کردند و گفتند بچه‌ها مثل زهرا تنوین رو غلط ننویسید، هم بهتون میگن بی‌سواد هم بهتون‌ میخندند.

        این اتفاق توی ذهنم مونده بود و هنوزم مونده تا بعد از مدرسه که متوجه شدم تنوین ننوشتن اشتباه نبوده و نیست و دیگه هرگز تنوین ننوشتم.

        می‌خوام بگم ن نوشتن به جای تنوین بیشتر از اینکه تابع سلیقه و سبک باشه بیشتر یک جور هم برگشتن به تنظیمات کارخانه است و هم یک واکنش نه چندان معقول به یک اتفاق ناخوشایند دوران دبستانه که تبدیل شده به یک عادت نوشتاری.

        برای مورد دومی که گفتید من فکر می‌کردم بدون فاصله متن مرتب‌تر هست و چقدر بد که به این فکر نکردم که دیگران ممکنه موقع خواندن اذیت بشند. تازه من چقدر خوشحال بودم اسم شما توی اون باکسی هست که بیشترین امتیازها رو دادند بهم. هم ببخشید اذیت شدید موقع خواندن و هم ممنون که گفتید🌷

  • محمدجواد امامی گفت:

    سلاام سلاام
    امیدوارم حالتون خوب باشه :))

    بالاخره رسیدیم… کاش امکانش وجود داشت که حضوری می‌دیدمتون و تبریک می‌گفتم. پس الان که عملاً ممکن نشد، از حضور دیجیتالی‌مون استفاده می‌کنم و تبریک می‌گم :))

    در نهایت احترام،
    تولدتون مبارک :)))

    • سلااام.
      محمدجواد. اول این‌که ممنون از تبریکت. دوم این‌‌که دیدن حضوری جزو مطالبات من. یادم می‌مونه. 🙂
      و سوم این‌که چقدر خوبه که جزئیات این روزهات رو ثبت می‌کنی توی وبلاگت. مطمئنم سال‌ها بعد یکی از دارایی‌های مهمت میشه. امیدوارم بخش روانپزشکی هم خوش گذشته باشه 😉

      • محمدجواد امامی گفت:

        خواهش می‌کنم :))

        ممنونم زیااد :)))

        لطف شماست واقعاً 🙂 این روزها نوشتن یکی از راه‌های فرار و قرار برام محسوب می‌شه. مدتیه دارم سعی می‌کنم روتین‌هایی رو حفظ کنم به این امید که کم‌کم به عادت تبدیل بشه. بخش روانپزشکی هم به واسطه مرموز بودنش، خیلی کم‌نظیر بود. حس حل کردن پازل در یک موقعیت نامتعارف رو داشت. واقعاً خوب بود، مخصوصاً اینکه بالاخره تونستم یه ارائه گزارش در مورد یک موضوع عام با کاربرد خاص داشته باشم؛ منظورم کاربرد موسیقی‌درمانی در فرسودگی شغلی پزشکان هست. هماهنگی و آماده‌سازی شرایط یه‌کمی سخت بود ولی به‌جاش بازخوردهاش خیلی خوب بود، خوش گذشت واقعاً، ممنونم زیااد :))

         

  • پیمان اکبرنیا گفت:

    محمدرضا جان سلام

    داشتم به این فکر می‌کردم که آموزش‌های دیجیتالت علاوه بر اینکه تونسته «نفر-دقیقه‌»ها رو خیلی بیشتر کنه و هزینه‌های یادگرفتن رو خیلی کمتر، مزایای زیاد دیگری هم داشته که البته خودت بهتر از من ازشون آگاهی. قصدم این نیست که "مزایای آموزش‌های آنلاین نسبت به آموزش‌های حضوری" رو لیست کنم چون با چت جی پی تی و سرچ بهتر و سریع‌تر میشه بهش رسید (الان پرسیدم به یه لیست ۱۰ تایی رسیدم). 

    ولی خب این به ذهنم میاد اگه دوره‌ها حضوری بود، احتمالا خود من اصلا نمی‌تونستم یا روم نمی‌شد که این همه دوره مختلف رو در طول نزدیک به ۱۲ سال شرکت کنم و ارتباطم رو حفظ کنم. مثلا فکر کن یکی فرصت و توانش رو هم داشته باشه که ۱۲ سال پیوسته یا به صورت گسسته بره دانشگاه، بعد از یه مدت می‌بینه ای بابا دیگه یک نفر هم از قدیمیا دیگه نیستن و کلی آدم‌های جدید و جوون اومدن توی کلاس‌ها. الان من برم سر کلاس احتمالا عجیب و ناجوره.

    یا مثلا آدم تصورش اینه که در فضای دیجیتال، رابطه شاگرد و استادی ساختن یا رابطه با هم‌کلاسی‌ها ساختن سخت‌تره و توی دوره‌های حضوری این آسون‌تره. میری یه دوره حضوری شرکت می‌کنی و همدیگه رو از نزدیک می‌بینید و رابطه ساخته میشه. ولی خب وقتی طولانی‌مدت در یه فضای آموزشی دیجیتال هستی (که جنس کامیونیتی توش پررنگه) یه رابطه‌ای بین آدم‌ها ساخته میشه که خیلی قوی‌تر و عمیق‌تره. و توش شناخت طولی به وجود میاد (رشد و تغییر بعضی از آدم‌ها رو در طول زمان می‌بینی).

    اینا رو گفتم که به اینجا برسم: نمی‌دونم چنین جنس فضاهای آموزشی دیجیتال و دارای کامیونیتی چقدر در دنیا پر رنگه (از جنسی که دوام داشته باشه و آدم‌ها سال‌ها توش در حال یادگیری باشند و با هم ارتباط داشته باشند). حدسم اینه که باید خیلی کم باشه. و خب بررسی اینکه در طول این سال‌ها این جنس از آموزش چقدر با انواع دیگر آموزش تفاوت پیدا می‌کنه و آدم‌ها چطور توش رشد می‌کنند خیلی جالبه. "مزایای آموزش‌های آنلاین نسبت به آموزش‌های حضوری" رو اگر در این کانتکست خاص بررسی بفهمیم و بشناسیم خیلی خوبه. کاش کسی روی این موضوع به صورت علمی کار کرده باشه یا علاقه‌مند باشه در مورد کیس خاص متمم روش کار کنه. شایدم کار کرده و من اطلاع ندارم. 

     

    • سلام پیمان جان. امیدوارم حالت خوب باشه و اوضاع زندگیت تا حدی به روال عادی برگشته باشه (به‌عنوان تعارف می‌گم. وگرنه می‌فهمم که چیزی نیست که به‌سادگی از ذهن دور بشه).

      حرفی رو که می‌زنی کامل می‌فهمم. در بلندمدت، توی محیط فیزیکی آموزشی، این حس غریبه بودن یا معذب بودن گاهی به‌وجود میاد.
      به‌نظرم در بین مزایای فضای دیجیتال، انعطاف‌پذیری هم واقعاً ارزشمند و برجسته است. به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم آدم‌هایی هستن که من خیلی دوست‌شون دارم و ازشون چیز یاد می‌گیرم و سعی می‌کنم حرف‌ها و نوشته‌هاشون رو دنبال کنم. بعضی‌هاشون رو ده، پونزده یا حتی بیست ساله که دنبال می‌کنم. اما واقعاً حسم آدم همیشگی نیست و نوسان داره. یه دوره بی‌حوصله‌ای. یه زمانی شلوغی. یه زمانی شوق پیگیری بیشتر داری. وقتی اون‌ها رو در فضای دیجیتال دنبال می‌کنم، بی‌کمترین زحمت و دردسری، می‌تونم به تناسب حال و هوای خودم، دورتر و نزدیک‌تر بشم. یا در مقاطعی پیگیرشون نباشم.
      چند وقت پیش فکر می‌کردم اگر کلاس فیزیکی بود و من باید منظم سر می‌زدم، واقعاً چقدر سخت می‌شد. نمی‌تونستم یهو بعد از چند جلسه برم و بعد از چند ماه برگردم توی اون جمع.
      دیده‌ام که انعطاف‌پذیری رو همیشه جزو مزایای فضای دیجیتال می‌گن. اما بیشتر منظورشون انعطاف زمانی و انعطاف‌پذیری در انتخاب محتواست. به‌نظرم این انعطاف هیجانی و عاطفی هم واقعاً مهمه.
      ‌‌
      دربارهٔ کامیونیتی، من هم حداقل در این لحظه، نمونه‌ای از کامیونیتی آنلاین به این شکل توی ذهنم نیست. نه این‌که بگم حتماً نیست، اما یا نمی‌شناسم یا الان در ذهنم نیست. مشکل این‌جور تجربه‌ها اینه که چون به شکل سنتی نمی‌شه براشون یه گروه کنترل در نظر گرفت، واقعاً سخته دربارهٔ کارکردشون قضاوت کنیم.

      اما یکی از چیزهایی که من خودم به چشمم اومده، و چند بار دیده‌ام بچه‌ها هم در مورد خودشون گفته‌ان، اینه که سبک نوشتن و حرف زدن خیلی از بچه‌ها به تدریج توی این فضا تغییر می‌کنه و پخته‌تر میشه. خیلی دوست دارم اگر یه زمانی فرصت شد، خصوصاً الان که مدل‌های زبانی هستن و دست‌ برای این نوع پژوهش‌ها خیلی بازتره، یه مطالعه‌ای انجام بدیم که به تدریج که زمان می‌گذره، شاخص‌های نگارشی بچه‌ها چه تغییری می‌کنه (مثلاً از نظر تنوع واژگان، انسجام و …).

      احتمالاً چنین کاری رو یه زمانی انجام بدیم. اما این واقعیت رو هم نباید نادیده گرفت که به‌فرض که بهبودی در جنبه‌های مختلف وجود داشته باشه (که به نظرم هست)، نمی‌شه اون رو لزوماً به متمم نسبت داد. چون می‌دونیم که اگر همین‌طوری هم کاغذ دست‌مون بگیریم و بنویسیم و دور بریزیم، بعد از مدتی نگارش بهتر میشه. شاید در اون‌جا بشه سهم متمم رو بیشتر از جنس ایجاد شوق یا تعهد به خوندن و حرف زدن دونست.

      یاد حرف پنه‌بکر میفتم که می‌گه (نقل به مضمون): یه ضبط‌صوت هم که صدای شما رو ضبط کنه و بعدش محتوای ضبط‌شده رو دور بریزید، تا حد چشم‌گیری شبیه تراپیست عمل می‌کنه. نه این‌که کل کارکرد تراپیست رو نفی کنه، اما بخشی از کارکرد تراپیست رو به «سازمان‌دهی ذهن و فکر» نسبت می‌ده. و می‌گه وقتی می‌خوای مسئله‌ات رو در قالب کلمه و جمله بریزی، خودبه‌خود شفاف‌تر میشه.

  • نوذر صیفوری گفت:

    محمدرضا من هیچ‌وقت در کلاسها و سمینارهات حضور نداشتم، اما این تیکه فیلم رو که دیدم چقدر دوست داشتم اونجا می‌بودم. حدس می‌زنم اون سمینار با این شروع باحالش، تا آخرش لذتبخش بوده.

    مشابه لذتی که از گوش دادن به پادکست‌ها و فایل‌های صوتی‌‌ا‌ت می‌بریم.

    کلاً برخلاف جدیتت در کار و به قول خودت کارایی، بسیار دلنشینی. درحالی که پتانسیل زیادی برای گوشت‌تلخ بودن داشتی😉

    مرسی که اینقدر دلنشین هستی😍

    • سلام نوذر جان.
      اول این رو بگم که اتفاقاً من گاهی توی کلاس دعوا هم کرده‌ام با بچه‌ها. یعنی اون پتانسیل گوشت‌تلخ بودن رو که می‌گی، در حد توان سعی کرده‌ام به فعلیت در بیارم (البته دعوا شبیه بعضی کامنت‌های تند روزنوشته). اما چیزی که تجربه کرده‌ام اینه که دو تا عامل در قضاوت شاگرد به معلم تأثیر جدی داره. اول اعتماد به این‌که معلم واقعاً دغدغهٔ آموزش داره. من حس می‌کنم در این مورد معمولاً قضاوت کسانی که سر کلاس‌های من بوده مثبت بوده. دومی هم یه‌جور جمع‌بندی و برآیند گرفتنه. یعنی وقتی سر کلاس با معلم می‌گی و می‌خندی و شوخی می‌کنی و معلم هم با همه راحته، از اون‌ور هم نق‌ها و دعواها راحت‌تر می‌گذره. و بچه‌ها نهایتاً همهٔ این تلخی و شیرینی‌ها رو با هم جمع می‌زنن و قضاوت می‌کنن.

      و البته توی فضای فیزیکی به‌خاطر محدودتر بودن جمع، دست واقعاً برای حرف و شوخی بازتره و بهتر می‌شه حد و مرزهای ادارهٔ کلاس رو حدس زد. مثلاً من یادمه یکی از بچه‌های کلاس من (توی یه کلاس چهل‌-پنجاه نفری دربارهٔ استراتژی) تقریباً بعد از خیلی از موضوعات اجازه می‌گرفت و می‌گفت: «من نفهمیدم.»
      و طبیعتاً من بار دوم توضیح می‌دادم. گاهی به شوخی می‌گفت: من خنگ‌ترین آدم کلاسم. شما اگر به من موضوع رو بفهمونید، بقیه همه می‌فهمن.
      و دیگه این شوخی من هم شده بود که بعد از مباحث سخت، صداش می‌کردم که فلانی. تو فهمیدی؟ اگر می‌گفت آره. دیگه همه با خیال راحت می‌رفتیم جلو (صرفاً یه شوخی جمعی بود که خودش خیلی کمک کرد به شکل‌گیریش).

      الان که فکر می‌کنم. شبیه چنین فضاهایی رو در محیط دیجیتال خیلی سخت می‌شه ایجاد کرد. چون کشف این مرزها ساده نیست. البته که به‌نظرم الان هم شناخت نسبتاً خوبی از همدیگه داریم. خصوصاً از بچه‌هایی که بیشتر حرف می‌زنن. اما هنوز فکر می‌کنم محدودیت‌ها بیشتره. که در مقابل، وقتی با مزیت‌ها می‌سنجیم، می‌بینم بازم فضای دیجیتال خیلی خیلی بهتره.

      پی‌نوشت: حالا اگر این دوستم حوصله کنه و یه سری از این کلیپ‌های قدیمی رو پیدا کنه، باز هم روی روزنوشته می‌ذارم. انقدر تکنولوژی توی این ۱۵ سال عوض شده که الان پیدا کردن DVD و CD و خوندنش و بررسی کردنش واقعاً کار ساده‌ای نیست.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser