پیش نوشت اول: مفهومی که در اینجا مینویسم جدید نیست. آن را به شیوههای مختلف و به شکلهای مختلف در جاهای مختلف گفتهام. اما به خاطر اهمیت آن و به دلیل اینکه به نظرم یکی از ریشهای ترین بحثهای زندگی است، تصمیم گرفتم آن را دوباره در اینجا به شکلی دیگر و در قالبی متفاوت مطرح کنم. فکر نمیکنم نیازی به توضیح مجدد باشد که آنچه در اینجا مینویسم، صرفاً دیدگاه شخصی من است و ممکن است از دید دیگران درست نباشد یا خواننده این نوشته، نظر و تجربهی متفاوتی داشته باشد. اما لااقل در نگاه من، هر گاه به این نکته توجه کردهام، موفقیت و رضایت و آرامش نصیبم شده و هرگاه که از آن غافل شدهام یا آن را رعایت نکردهام، خسران و ناراحتی و باختهای بزرگ در کمینام نشسته و گرفتارم کردهاند.
حرفی که میخواهم بزنم به نوعی به یکی از مطالبی که در دیرآموختهها منتشر کردم مربوط است و شاید بتوان گفت در آن خلاصه میشود:
پیش نوشت دوم (هم خیلی مربوط است و هم خیلی نامربوط): معمولاً یکی از سایتهایی که هر روز صبح بعد از بیدار شدن و آغاز کار روزانه چک میکنم، بخش مالی CNN است. برخلاف بخش خبری آنها که خیلی دوست داشتنی نیست (به نظرم شبیه صدا و سیمای خودمونه. حتی قبل از اعلام خبر میشه جمله بندی خبرهای سی ان ان رو هم حدس زد)، بخش مالی سی ان ان خیلی اطلاعات خوبی داره. آنها شاخصی درست کردهاند به اسم FGI یا شاخص ترس و حرص در بازار. به صورت پیوسته این شاخص رو به روز میکنند و وضعیت بازار را بر اساس این شاخص، گزارش میکنند. jتوی ویکی پدیا یک مطلب در مورد این شاخص هست و اگر براتون جالب باشه میتونید بخونیدش.
اگه یه مدت شاخص FGI رو پیگیری کنید به نتیجه جالبی میرسید. جذابترین بازار برای سهامدارها وقتی هست که ترس نسبتاً زیاد یا حرص نسبتاً زیاد در بازار هست. در واقع سه حالت نامطلوب در بازار وجود داره که همه سرمایه گذارها زمانی که در اون شرایط قرار میگیرند، آرزو میکنند که شرایط زودتر بگذره: ترس مطلق، حرص مطلق، وضعیت خنثی.
دیدن این شاخص و بررسی روند تغییرات اون و همینطور مقایسه کردن کارکرد این شاخص در مقایسه با شاخصهای معروفتر میتونه خیلی آموزنده باشه. جدا از مسائل مالی برای من در زندگی عادی هم خیلی الهام بخش بوده. ما آدمها هم انگار چنین شاخصی در ذهنمون هست. انگار برایند تعامل عقل و احساس (یا قسمتهای جدیدتر و قدیمیتر مغز) نهایتاً ما رو هم در هر لحظه در یک جایی از این طیف قرار میده (شاید اگر به جای حرص بگیم شوق یا مثلاً یه چیزی مثل خوف و رجا، راحتتر بشه دو سر این طیف رو تصور کرد).
البته همه هم به یک شکل نیستیم. مثلاً یک نفر ممکنه نه ترس زیاد داشته باشه و نه شوق زیاد. کاملاً بیتفاوت و آرام و رام باشه. یک نفر دیگه ترس زیاد رو از خانواده آموخته باشه و حرص زیاد رو هم در جامعه یاد گرفته باشه و برایندش شده باشه یه آدم فرصت طلب محافظهکار (چنین گونههایی از انسان، در این ناحیه جغرافیایی رشد خیلی خوبی دارند. نمیدونم مربوط به آب و هوا میشه یا بیشتر به خاک و منابع زیر خاکی مربوطه).
اصل مطلب: بیایید کمی به سبک زندگی خودمان و الگویی که در تصمیم گیری داریم فکر کنیم. به اینکه در مدرسه چطور درس می خوانیم. به اینکه چطور برای دانشگاه انتخاب رشته میکنیم. به اینکه به چه دلیل ازدواج میکنیم. به اینکه به چه دلیل جدا میشویم. به اینکه به چه دلیل وانگیزهای رابطههای خودمان را حفظ میکنیم. به اینکه به چه علتی رابطههایمان را از دست میدهیم. به اینکه چطور شغلمان را انتخاب میکنیم. به اینکه چرا مهاجرت میکنیم. به اینکه چرا مهاجرت نمیکنیم و به همه تصمیمهای مهم دیگری که در زندگی گرفتهایم و میگیریم.
بعضی از ما بیشتر بر اساس ترس تصمیم میگیریم:
ازدواج میکنم که تنها نمانم. مجرد ماندن در سن بالا سخت است.
میخواهم پزشکی بخوانم. میترسم به دنبال علاقه خودم که گزارشگری است بروم و بعداً وضع مالی خوب نداشته باشم.
دانشگاه میروم ببینم چه میشود. میترسم که روزی از نداشتن این مدرک پشیمان بشوم.
ارشد میخوانم چون از کارشناسی بهتر است. همیشه فرصت درس خواندن نیست. میترسم که بعداً پیشمان بشوم.
جدا نمیشوم و به زندگیام ادامه میدهم. میترسم مردم پشت سر من خیلی حرف بزنند و اعصابم را به هم بریزند.
اینجا محیط رشد من نیست. میخواهم به کشور دیگر بروم. نمیدانم آنجا چطور است. اما برایم مهم است که به هر جایی بروم که اینجا نیست.
در این الگوی تصمیم گیری ما از وضعیت موجود یا از وضعیت آتی محتمل میگریزیم.
البته دقت داشته باشید که کمتر کسی میگوید که من میترسم! ما برچسبهای بسیار زیبایی برای ترسهایمان داریم:
ازدواج یک مرحله مهم از زندگی است. میخواهم وارد این مرحله جدید بشوم.
میخواهم پزشک شوم و جان انسانها را نجات دهم (همان روز میبینی که اگر کنار خیابان آدم در حال مرگ ببیند، جز عکس گرفتن برای اینستاگرام هیچ غلطی نمیکند!).
دانشگاه میروم چون علاقمند به علم هستم. اصلاً از بچگی از مطالعه لذت میبردم. الان هم اکثر وقتم به یادگیری میگذرد (منظورش خواندن مسیجهای تلگرام و وایبر است).
میخواهم رشتهام را عمیقتر بفهمم. کارشناسی اشباعم نکرد (و چند دقیقه بعد میپرسد: محمدرضا. الان ارشد برق بیشتر پول درمیاره یا MBA؟ برای کنجکاوی میپرسما).
من اصلاً متعلق به این فرهنگ نیستم. اصلاً وقتی عکسهای پاریس و نیویورک رو میبینم احساس میکنم من آدم اونجام (پاریس و نیویورک هم براش دو گزینه مشابه محسوب میشه!).
حالا به این تصمیمها نگاه کنید:
ازدواج میکنم. چون کسی را دیدهام که به نظرم یک هفته بودن کنار او، به باختن یک عمر میارزد.
دانشگاه میروم. چون عاشق رشته خبرنگاری هستم و میخواهم یک خبرنگار حرفهای بشوم.
ارشد میخوانم. چون چند سال است که در مورد یک موضوع تحقیقاتی دغدغه دارم و حتی اگر ارشد خواندن و تز نوشتنم به جای دو سال، چهار سال هم طول بکشد تحت هر شرایطی میخواهم این تحقیق را با نظارت یک استاد کاردان، انجام دهم.
جدا میشوم. چون فقط یک بار فرصت زندگی دارم و دلیلی نمیبینم که این فرصت را به پای دیگرانی که نه من را میشناسند و نه شرایط زندگی من را به خوبی میدانند، بسوزانم.
میخواهم به فرانسه بروم. علاقه خیلی زیادی به علوم انسانی دارم. فرهنگ فرانسه را دوست دارم. سالهاست از خواندن کارهای ولتر و مونتنی لذت میبرم. دیدن عکسهای قبرستان مون پارناس را به دیدن منظره پارک ملت تهران ترجیح میدهم. تک تک خیابانهای آنجا را از روی گوگل مپ حفظ هستم. اگر یک روز از زندگیام مانده باشد هم میخواهم این روز را در کافه دومولن، روزنامه بخوانم و قهوه بنوشم.
میخواهم در ایران بمانم. به نظرم (به تعبیر کیارستمی) انسان مثل درخت است. خاکش را که عوض کنند یا خشک میشود یا دیگر محصول خوب نمیدهد. نمیگویم بهترین جای دنیاست. اما میگویم من متعلق به این فرهنگ و فضا هستم و دلم میخواهد که تغییرات مثبتی را در این فضا ببینم. دلم میخواهد در لحظه مردنم، این نقطه از این کره خاکی، نقطهی دوست داشتنیتری باشد.
جالا اجازه بدهید که دو مسیر تصمیم گیری و دو سبک زندگی را برای شما روی یک نمودار ترسیم کنم:
محور افقی مربوط به کسانی است که به دنبال رویاهایشان میروند. آنها میدانند که به دست آوردن رویا هزینه دارد. آنکس که از بادیه نشینی بیابان به رویاهای سواد و سیاهی شهر برمیخیزد و با پای پیاده مهاجرت را آغاز میکند، میداند که ممکن است در مسیر حرکت، تشنه و گرسنه بماند و بمیرد. اما از سوی دیگر میداند که اگر به مقصد خود برسد، سبک دیگری از زندگی را آغاز خواهد کرد. به دست آوردن هزینه دارد و مهمترین هزینهاش، از دست دادن امنیتی است که در حفظ وضع موجود تجربه میکنیم. آن جمله معروف را شنیدهاید که تنها وقتی یک کشتی میتواند لذت اکتشاف را تجربه کند که امنیت پهلو زدن به اسکله و توقف کنار ساحل را به فراموشی بسپارد. افقهای جدید فقط زمانی پیش روی ما پدیدار میشوند که از افقهای قدیمی دل برگیریم.
محور عمودی مربوط به کسانی است که ترجیح میدهند وضع موجود را حفظ کنند. آنها مسیر متعارف را میروند. مانند اطرافیان خود زندگی میکنند. به ساز جامعه میرقصند. اگر نویسنده میشد درصد کمی احتمال داشت که پرفروشترین کتابها و پرخوانندهترین مقالات را بنویسد و درصد زیادی احتمال داشت به تحمل یک زندگی خیلی ساده با دشواریهای مالی وادار شود. اما الان میخواهد مهندس بشود. احتمال اینکه زندگی خیلی متمایزی داشته باشد و به جرگه مطرحترین برندهای شخصی جامعهاش تبدیل شود نزدیک به صفر است. احتمال اینکه گرفتاریهای مالی جدی داشته باشد و در فقر و فلاکت بمیرد هم نزدیک به صفر است. او یک زندگی معمولی را تجربه خواهد کرد. مثل بسیاری از مردم دیگر. مثل آنها زندگی خواهد کرد. مثل آنها ازدواج خواهد کرد. مثل آنها فرزند خواهد داشت. مثل آنها وام خواهد گرفت و خانه خواهد خرید و مثل آنها خواهد مرد. و مهمترین عنوانی که برایش میماند «پدری فداکار یا مادری دلسوز» است که روضهخوان بر سر قبر، از سرعادت و در ازای دریافت پول، به او اعطا میکند.
اما فراموش نکنید. او بد زندگی نکرده است. او راضی بوده است. او گرفتار هیچیک از اتفاقهای بدی که از آنها میترسید نشده است. شاید در نگاه دسته اول (که نویسنده این متن خودش را از آنان میداند) یک زندگی بسیار معمولی را انتخاب کرده باشد. اما فراموش نکنیم که در نگاه این فرد (همین پدر مهربان یا مادر دلسوز را میگویم) یک فرد از دسته اول (مثلاً همین محمدرضا شعبانعلی) دیوانه بدبختی است که خودش هم نمیداند از زندگی چه میخواهد و راز و رمز تعادل در زندگی را کشف نکرده است. به عبارتی دسته اول و دوم، در نگاه یکدیگر احمق (یا لااقل راه گم کرده) هستند و این به هیچ وجه ایرادی ندارد. چون قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی ما نخواهد داشت.
اما یک گروه سوم وجود دارد که گرفتاری در آن از هر حالت دیگری خطرناکتر است. گروهی که خدا و خرما را با هم میخواهد. گروهی که دلش نمیخواهد بت خرمایی خودش را بشکند و به آن بی احترامی کند و از یک طرف گرسنه است و بهترین روش سیر شدن، شکستن این بتی است که خود از خرما ساخته است.
اینها همان نسل بیماران دو شخصیتی را شکل میدهند. حرف زدنشان از جنس انسانهای رویاطلب است. از ایدهآلهایشان میگویند. از رشد و پیشرفت و کمال میگویند. از ساختن زندگی میگویند. از موفقیت میگویند. چشمانشان را میبندند تا شاید یک چیزهایی از کائنات جذب کنند و به جایی برسند. از سوی دیگر زندگیشان بیشتر شبیه دسته دوم است. با این تفاوت که نه به آرامش زندگی ترس گریزان دست یافتهاند و نه به رویاهایی که در ذهن خود به آنها پر و بال دادهاند.
نه در مسجد مشتری دارند که میگویند رند است و از میل دنیا تهی نشده، نه در میخانه هم نشینی دارند که میگویند آیین گرفتن جام در دست را هم نمیداند.
و همه چیز به یک مسئله ساده برمیگردد. به همان قانون سادهای که در نامه به رها هم نوشتم و گفتم که مراقب سکههای تقلبی باشد. هر چیزی هزینهای دارد. فهرست کردن ترسها و تصمیم گرفتن بر اساس آنها و فرار از ابهام، شیرین است و یک انتخاب قابل دفاع. اما پس از این انتخاب نباید از اوضاع خودم و زندگیام ناله کنم و نق بزنم و به دنبال تمایز باشم.
متمایز بودن و تلاش برای موفقیت و موقعیت برتر هم محترم و قابل پذیرش است. اما اگر در مسیر آن ریسکی هست باید انجام دهم و هزینههایش را هم بپذیرم. اگر یک نفر کسب و کار بزرگی میسازد و بر کاخ رشد و موفقیت مینشیند، ده نفر دیگر شبیه او الان در جوی خیابانها و زیر پلها آوارهاند یا از دست قانون فراری هستند چون نتوانستهاند تعهدات خود را پرداخت کنند.
ضمن اینکه یادمان هم باشد که برای هر دستاوردی، باید هزینهای را که میطلبد پرداخت کنیم. نه هزینهای را که دوست داریم. دوست دارد یک کارآفرین موفق شود و به من میگوید: محمدرضا. حاضرم هر هزینهای برایش بدهم. میگویم حاضری یک سال در کارخانهای که کار مشابه انجام میدهد کارگری کنی؟ میگوید: نه! منظورم این است که اگر ده سال هم باید دانشگاه بروم و در این علم دکترا هم بگیرم حاضرم شب بیداری بکشم و درس بخوانم و این مسیر را طی کنم. توضیح دادم که دوست گلم. سکهای که تو میخواهی خرج کنی، نشستن بر صندلی دانشگاه و خیره ماندن بر چهره استاد است. سکهای که برای دستیابی به این آرزو باید پرداخت شود، لباس کار پوشیدن و در کارخانه کار کردن و رها کردن صندلی فرسوده و جزوههای چروکیدهی دانشگاه است. هر بازاری سکهی خود را دارد. به جیب خودت نگاه نکن. به برچسب قیمتی نگاه کن که بر روی هر دستاوردی خورده است. بازار موفقیت صرافی ندارد تا بتوانی باختههای نامطلوبت را با نرخ تبدیلی خوب و جذاب، به دستاوردهای مطلوب تبدیل کنی. باید از مطلوبها ببازی تا مطلوبترها در کف دست تو قرار گیرند.
مطلب خوبی بود و من از خوندنش لذت بردم و دوست داشتم اون رو برای دوستانم به اشتراک بزارم ولی همچین چیزی ممکن نبود ،اگه میتونین این امکان رو روی سایتتون بزارین
مرسی
به نظر من ترس و بلند پروازي ( يا رويا) هم دو روي يك سكه هستند. چه بسا رويا پردازي هاي غير معقولي كه شكست در رسيدن به اونها شخص رو براي هميشه به گروه سوم پرتاب كنه. در واقع ريسك پذيري در تصميم گيري ها همون پذيرش ترس براي قدم برداشتن در مسير اون رويا است. افرادي كه بدون شناخت كامل ترس ها و تهديدها و برآورد مناسبي از ميزان تحمل خودشون در مسير روياها قدم بر مي دارند قطعا شكست خواهند خورد. اما سوال اصلي در ذهن من اينه كه آيا هميشه بايد تصميم گيري طبق يك الگو باشه؟ آيا براي همه تصميم ها در زندگي بايد هميشه يا در گروه اول بود يا در گروه دوم؟
دوست عزيز،
براي دستيابي به هر چيزي و يا انجام هر عملي، چه كوچك و چه بزرگ، هيچگاه يك الگو و يا چند مسير وجود ندارد، بلكه طبق نظريات فيزيك كوانتومي و نظريه تصميم و ساير نظريات، براي انجام هر عمل كوچك يا بزرگي، بينهايت به توان بينهايت تصميم و مسير و الگو در يك بازه ي زماني هرچند محدود، وجود داره و انتخاب عالي ترين راه بين اين بينهايت مسيره كه كار مشكليه و «خلاقيت» فردي رو مي طلبه.
به همين خاطره كه اكثر افراد موفق در جهان، بيش از آن كه تحصيلكرده باشند، داراي ذهني خلاقند. يا بهتر بگويم: «ذهنشان را به خلاق بودن عادت داده اند و خلاق بودن هم به تعبيري راهي است كه ديگران تا به حال نرفته اند، پس «خلاقيت»، عمليست «با ريسك بالا». كاري كه هر كسي نمي كند.
بهتر است براي رسيدن به موفقيت هميشه به بيش از دو مسير و روش و تصميم فكر كنيم شايد به تعداد افكار افزايشي و تصاعدي كه هر لحظه به ذهن يك فرد خلاق مي رسد.
بنابراين، در خصوص متن استاد گرانقدر، آقاي شعبانعلي، بايد گفت كه نه فقط دو-سه راه و دسته ومسير براي موفقيت وجود دارد بلكه از نظر من مي توان اين نمودار را با خلاقيت خود گسترش داد و دسته ها و مسيرهاي بسيار زياد ديگري را براي موفقيت و يا به عنوان گونه هاي انتخابي زيستن يافت كه همه ي اين ها به خلاقيت تك تك ما بستگي دارد. ضمن اينكه هر فرد خلاقي، حتماً ذهني نقّاد دارد و هر چيزي را كه ديد، عيناً همان را الزاماً نمي پذيرد. يا با دلايل آن را رد مي كند يا با خلاقيت هاي خاص خودش از آن به عنوان يك ايده براي روش هاي تصميم گيري خود استفاده مي كند.
در اين مورد هم همين طور است. نوشته ها و نمودار استاد را مي توان صرفاً يك ايده نوين براي تفكر خلاقانه و يافتن ساير گونه ها و مسيرهاي زندگي آموخت و در ذهن سپرد اما با ذهني نقاد و خلاق به آن شاخ و برگ داد، تجزيه اش كرد، تركيبش كرد و يا هزاران مدل و نمودار ديگر از ايده اوليه ساخت. مثلاً مي توان عامل و شاخص فرهنگ محل زندگي و يا محيط رشد و زندگي فرد و يا اهداف كوتاه مدت و بلند مدت فرد و بينهايت فاكتور ديگر را به آن اضافه كرد كه در هريك از آن ها يك نمودار و وضعيت(تصميم گيري و مسير) جديد پديد مي آيد.
مثلاً شايد بتوان مسيري را ترسيم كرد كه در آن «تعقيب آرزوها و روياها» همراه با «محافظه كاريِ عاقلانه» باشد. و يا مسير ديگري را ترسيم كرد كه در آن «تعقيب آرزوها و روياها» همراه با «محافطه كاري تجربي» باشد يعني شخص بر مبناي تجربيات خود و اطرافيانش اقدام به برداشتن قدم هاي آهسته تر و كوتاه تر به سمت «روياهايش» بر دارد.
يا مسيري را ترسيم نمود كه در آن شخص، روياها و آرزوهاي خود را تجزيه و تحليل كرده و آن ها را با خرد كردنشان به اجزاي كوچكتر يا تركيب با ساير اجزا، تعديل نمايد(شايد خيلي از آرزوها و روياهاي ما، اصلاً واقعي نباشند!) و بينهايت نمودار و مسير و تصميم و الگوي ديگري كه در انتظار افراد موفق هستند تا انتخابشان كنند.
پاينده باشيد.
سلام آقای شعبانعلی.
متن رو چند بار کامل خوندم و زندگی خودمو که نگاه می کردم موارد زیادی رو می بینم که بعضا با یکی از دو طرز تفکر تصمیم گیری کردم. مثلا تو سن حدود ۳۰ سال و درکنار رشته قبلیم (عمران) که در همون زمینه هم فعالیت دارم ماه گذشته کنکور انسانی دادم و میخوام برم حقوق که شاید ی طورایی برگرده به همون تعقیب کردنه و موارد دیگه ای تو زندگیم سراغ دارم که دقیقا به دلیل فرار ازون ترسه عزت نفسمو زیر سوال بردم و ضربشم خوردم. ولی بعضی وقتا اون تعقیب کردن رو با پرفکشنیسم ارتباط میدمش و اینکه حتما خیلی سخت خواهد بود در تمام ابعاد زندگی اینگونه عمل کردن. بعنوان مثال کسی که یک رابطه دوستی یا ازدواج رو برای فرار از تنهاییاش و پاسخ به احساساتش شروع میکنه اگر مدتها برای پیدا کردن یک رابطه ی ایده آل منتظر بمونه احتمالا اون تنهایی میتونه تو سایر ابعاد زندگیش هم اثر سوء بذاره و اینگونه سختیارو خواهد داشت.
میخوام یه دیدگاه غیر مربوط بنویسم .محمدرضای عزیز لحظه لحظه زندگی تو برای من و امثال من درسه . میخواستم ازت خواهش کنم کتابی بنویسی درمورد زندگی خودت . خسته شدیم انقد کتاب موفقیت اونوره ابی خوندیم که هیچ ربطی به شرایط اینجا نداره . مطمئنا تاثیری که از خط به خط کتاب زندگیت میتونیم بگیریم بیشتر از جلد جلد کتابای عامه پسندیه که موفقیت رو تو رویا دیدن میبینن.دوست داشتم وقتی از نزدیک میبینمت اینو بگم ولی دیدنت فعلا در حد یه ارزو مونده برام.
راستش منم خيلي وقت پيش قبل از آشنايي با سايت شعبانعلي و متمم و شخص دوست داشتني شما،به اين فكر ميكردم كه به جاي اينكه اينقدر فيلم هاي چرند و پرند به خورد ملت بدن،يه جرياني راه بيوفته كه افراد موفق و نحوه ي زندگي شون رو چه به صورت سريال(مثل سريال دكتر قريب) چه به صورت مستند به مردم معرفي كنه.به قول خودتون همون محتوايي كه جماعت ايراني الان تشنشه.يه فيلمي كه نشون بده تو همين شرايطي كه خيلي آدما جز غر زدن و نق زدن كاري بلد نيستن يه عده هستن كه هم به شدت كار ميكنن،هم به شدت اخلاق مدارن و خيلي ويژگي هاي ديگه اي كه الان نياز داريم تو جامعه مون بيدار بشه.و حالا كه شما رو ميشناسم(شناخت كه نه،آشنا هستم) نظرم اينه كه اگه اون مستند حول تلاش هايي كه كرديد و سختيهايي كه كشيديد و موفقيت هايي كه به چنگ آورديد و آرزوهايي كه داريد باشه ميتونه تشنگان امروز رو سيراب كنه.
نميدونم شما به اين قضيه چه جوري نگاه ميكنيد؟بهش فكر كردين؟نكردين؟شايد يه روزي؟شايد تا همينجا هم خيلي از خودتون و خواسته هاتون فاصله گرفتين تا جامعه رو بيدار كنين،شايد كه نه ،به نظرم حتما اين جوريه.در كل خيلي مردي،خيلي مخلصيم
سلام.
امیدوار خوب باشید محمدرضا.
قبل از هرچیز ذکر کنم که صحبتم در مورد محتوی متن نیست، محتوی رو گرفتم و پسندیدم و مثبت زیر متن رو هم زدم؛ این رو با کمی ترس و لرز میگم که فوری متهم به نگاه کردن به سرانگشت و ندیدن ماه نشم. 🙂
متن پر از مثال های اغراق شده ست که من قبلا به این شدت در روزنوشته ها نمیدیدم. مثال هایی که نمیدونم بخاطر جذب خواننده یا پررنگ کردن تاثیر نوشته به این شکل اورده شدن یا شاید چاشنی طنز دارن…مثلا این جمله ها :
—میخواهم پزشک شوم و جان انسانها را نجات دهم (همان روز میبینی که اگر کنار خیابان آدم در حال مرگ ببیند، جز عکس گرفتن برای اینستاگرام هیچ غلطی نمیکند!)…
–در جامعه آماری که من از دوستان پزشکم دارم( که به نسبت خیلی کم هم نیستن), اگر (آدم در حال مرگ) در خیابان ببینن؛ اگر کمک نکنن هم فکر نمیکنم بایستن و برای اینستاگرامشون عکس بگیرن. طبیعتا همیشه استثنا هست؛ ولی استثنا رو به این شکل اغراق آمیز بیان کردن….
—دانشگاه میروم چون علاقمند به علم هستم. اصلاً از بچگی از مطالعه لذت میبردم. الان هم اکثر وقتم به یادگیری میگذرد (منظورش خواندن مسیجهای تلگرام و وایبر است).
— این جمله هم به این شکل من بشخصه؛ نه قسمت اولش رو تا به حال از کسی شنیدم! که به دانشگاه میرم چون علاقه مند به علم هستم و از بچگی…و نه فکر میکنم منظور کسی از وقتم به یادگیری میگذرد خواندن مسج های تلگرام و وایبر باشه. من واقغا فکر نمیکنم کسی وقتی که پای وایبر رو میذاره به حساب وقت یادگیریش بنویسه.
وآدم های گروهی که به قول شما بصورت متعارف زندگی میکنن الزاما آخر سر روضه خون بر سر قبرشون از سرعادت یا دریافت پول لقب مادر دلسوز و پدر فداکار نمیده. هزار جور تاثیر مثبت یا منفی میتونن گذاشته باشن و روضه خون هم به واقع اونا رو ذکر کنه و حتی عنوان های مهمتر و ماندگارتر ازین دو تا عنوان هم به دست آورده باشه. شاید خیلی جاها ریسک کرده باشه. شاید خیلی جاها ترسیده باشه. ولی این مسیری که به قول شما نهایتا بصورت متعارف طی شده، خودش هزاران بالا و پایین خاص خودش رو داشته و به این شدت هم معمولی نبوده. من خودم یکی از افراد این دسته هستم و افرادی مثل (محمدرضا شبانعلی) هیچ وقت به نظرم دیوانه بدبخت نبوده و همیشه هم تحسینش کردم با اینکه خودم میدونم که نه میتونم و نه میخوام مثل اون باشم، نه تنها من؛ بلکه هیچ کدوم از اطرافیانم که در همین دسته قرار میگیرن همچین نظری در مورد آدم هایی که دنبال رویاهاشون میرن نداشتن.
و از همه اغراق آمیز تر نسبت دادن آدم های گروه سوم به بیماران دوشخصیتی هست! عوامل زیادی در روندی که ادم در زندگیش طی میکنه موثر هستن…نه میشه اینجور دسته بندی کرد و نمیشه اینجور ادم ها رو در این دسته بندی جا داد و بشون label زد…ادم گاهی رویا داره…هیجان داره بش برسه، گاهی یه کمی زور میزنه میبینه نمیتونه یا هزینه ش رو نمیخواد بده نظرش عوض میشه…گاهی دوباره شروع میکنه،گاهی تنبله، گاهی به قول شما نمیخواد ریسک لازم رو بکنه و هزینه لازم رو بده و فقط رویابافی میکنه، ولی هیچ کدوم ازین ها مشمول دسته بیمار دوشخصیتی قرار نمیگیره!
من متوجه پیام متن و اصل قضیه هستم. ولی به نظرم اینجور نوشته ها به خاطر جذابیت و نکاتی که خود متن و محتواش دارن خیلی واقعی تر و بدون نیاز به آوردن این مثال های اغراق آمیز هم میتونن نوشته بشن. البته طبعا نویسنده شمایین و اینجور ترجیح دادین.
سلام آفرین
من هم مثل خودت، کامنتی که نوشته بودی را لایک کردم ولی حیفم آمد از لحن و بیان بسیار حرفه ای و نقد ملایمی که داشتی تشکر نکنم؛ و به یک لایک اکتفا کنم
من هم بعد خواندن متن احساسی مشابه احساس تو را داشتم، الان هم کمی از آن احساس مانده البته!
شاید این اغراقی که من هم باهاش موافقم به خاطر انتقال بهتر ایده متن باشد، چون یادم میاد قبلاً هم محمدرضا نوشته بود که من بعضی عقایدم رو رادیکال تر بیان میکنم تا هم نظرم رو بهتر منتقل کنم و هم فضا برای بحث و تبادل نظر ایجاد بشه
ولی احساس میکنم حق با محمدرضا هست، واقعا نمیشه هر دو را با هم انتخاب کرد، یا باید یکی را انتخاب کنیم، یا هر دو را انتخاب نکنیم (نه دنبال رویا باشیم و نه بترسیم)
اینکه نوشتی “آدم گاهی رویا داره…هیجان داره بش برسه، گاهی یه کمی زور میزنه میبینه نمیتونه یا هزینه ش رو نمیخواد بده نظرش عوض میشه…گاهی دوباره شروع میکنه،گاهی تنبله، گاهی به قول شما نمیخواد ریسک لازم رو بکنه و هزینه لازم رو بده و فقط رویابافی میکنه” را خوب میفهمم، بعضی وقت ها این احساس رو تجربه میکنم، ولی بعدش به خودم میگم: بدان که یک رویابافی، بعد از این اندازه خودت حرف بزن، بعدا از این به اندازه خودت رویابافی کن، به اندازه خودت بخواه و فاصله ات را با افرادی که چنین نیستند را بپذیر
قبول. شاید من لزوماً بیمار دو شخصیتی نباشم، ولی طبق استاندارهای خودم، احتمالاً آدم زیاد موفقی هم نیستم
سلام دوست من.
ممنون از توجهتون.
در مورد اینکه در مورد محتوی متن حق با محمدرضاست همونطور که قبلا گفتم موافقم. هم با محمدرضا و هم با شما.
چیزی که باعث شد این متن بهانه ای برای من بشه برای انتقاد ازین نوع اغراق ها؛ نوعی از نقد هست که من این روزها زیاد میبینم و خب فکر نمیکردم دامن اینجا رو هم گرفته باشه. (کلمه نقد رو به کار بردم چون کلمه ی دیگری به ذهنم نمیرسه، شما میتونید جایگزین کنید با تفسیر،تحلیل، مقاله…)
میپرسید چه نوع نقدی؟ نقدی که ما در اون ضعیف ترین استدلال ها و منطق و دیدگاه رو به سوژه فرضیمون نسبت میدیم(خیلی مطلق و bold)؛ که طبعا صرفا با راحت ترین جواب و استدلال از طرف ما خواننده به راحتی به قضاوتی که ما میخوایم متمایل میشه و به نتیجه ای که ما میخوایم میرسه. مثال آوردن از کسی که نیویورک و پاریس براش گزینه های مشابهی محسوب میشن بعنوان سوژه ای که محمدرضا میخواد متناقض و نامربوط بودن حرف و شخصیت و خواسته واقعیش رو به خواننده نشون بده، و مثال هایی ازین دست، با اغراقی که در واقعیت وجود نداره، راحت ترین راه برای همراه کردن خواننده با مقصود نویسنده ست.
به نظرم دیگه بیشتر توضیح دادن مته به خشخاش گذاشتن میشه، کما اینکه تا حالا هم شده و حس میکنم شاید به قول خودمون زیاد دارم گیر میدم. 🙂 هدف متن تحلیل و یادآوری موضوعی بود که برای همه مون جالب و به موقع بود. کامنت شما بهانه ای شد که توضیح بدم که حساسیت من چرا و در چه مورد بوده. 🙂
با کمال احترام باید بگم ظاهرا شما مفهوم را متوجه نشدید وگرنه همه مثالها کاملا روشن بود
سلام دوست من.
با کمال احترام باید بگم ظاهرا شما مفهوم کامنت من رو متوجه نشدید و گرنه من هیچ جا حرفی از روشن نبودن مثال ها نزدم_که هیچ_ تاکیدم بر زیاد روشن بودن و مطلق بودن مثال ها بود.
جالبه که من چندبار تاکید و تشریح کردم که متوجه مفهوم هستم؛ ولی انگار جذابیت اظهار نظر و نقد اینقدر هست که …
من تلاش مي كردم تا مدتها در زندگيم روي محور افقي قرار داشته باشم. به نظر خودم هزينه هاي زيادي رو پرداخت كردم ولي نياز به هزينه بيشتري بوده كه من پرداخت نكردم! ايكاش به دردناكي روحيات گروه سوم نباشم. من نميدونم در كدوم دسته قرار مي گيرم ولي مطمئنم هزينه هايي رو پرداخت كردم، و اين باعث ميشه نتونم بپذيرم كه شايد الان در گروه سوم قرار دارم. گرفتار شدن در برزخ بدترين جاي ممكن هست!!
منم دسته سومم درست رو شیب ۴۵ درجه. بزرگترین حسی که آدمایی شبیه من تجربه میکنن حسرته.
سلام دوست عزیز چرا برای مطالبی که می نویسی (يا شاید برای چشم بینندگانت) ارزش قائل نیستی، فونت مطالبی که گذاشتی چشم را اذیت می کند و این پیغام را به خواننده می دهد که یک مطلب طولانی که خود نویسنده هم خیلی آن را ارزشمند نمی دانسته در انتظارش است.
راستی قسمت نظراتت هم بسیار خوانسالارانه است چرا به نظر دهندگان اجازه معرفی وبسایت خودشان را نمی دهی
از لحظه ای که این پست رو خوندنم بیشتر از ده بار جملات و کامنت های تامل برانگیزتون رو مرور کردم. مسئله ای که مدت ها ذهنم درگیرش بود و نمی فهمیدش رو بسیار زیبا طبقه بندی کردید. پستتون مدام به من یادآوری می کنه که چه قدر باید آدمهایی که تمایل به موندن تو گروه اول دارن حواسشون به این مرز باریک بین گروه اول و سوم باشه. چه قدر راحت گروه اول+ غول مردم میتونن منتقل بشن به گروه سوم و چه قدر دردناکه بودن جزو این گروه و تجربه یک عمر نارضایتی.
احساس می کنم دیدن دو سخنرانی “تد” که در وب مایندست به اشتراک گذاشته بودید قبل از خوندن این پست، خیلی برای من تو فهم بیشتر این مطلب موثر بود.گرچه مفهموم اون دو ویدئو اصلا مستقیما با این پست مرتبط نبود، اما نمی شد تلاش آقای مینسکی و هاوکینز رو برای فهمیدن و ساده کردن پیچیدگی های مطالعه و شبیه سازی مغز و همچنین تفاوت نگاهشون با بقیه پژوهشگرها (غول اندیشمندان) نادیده گرفت. برای من اون سخنرانی ها مقدمه ی خیلی خوبی بود برای خوندن این پست. دیدنشون رو با اجازتون به بقیه هم توصیه می کنم:
این پست آقای شعبانعلی عزیز که به راحتی می تونید لینک “TED TALK” ها رو اونجا پیدا کنید:
http://www.webmindset.net/?p=432
ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﻣﺤﻮﺭ اﻓﻘﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ اﻳﻨﺠﺎ ﻛﺎﻣﻨﺖ ﻧﻤﻲ ﮔﺬاﺭﻧﺪ.
سلام محمد رضای عزیز
در جواب یکی از دوستام حرف از “به رسمیت نشناختن ترس “در تضاد با” روبه رو شدن با ترس “به میان اورده بودی.
اولش که خوندم گفتم نه باید با ترس مقابله کرد،خوب که فکر کردم دیدم آره راست میگی ها.بهش فکر کردم!به مشابهاتش نیز!
عجیب واقعیت داشت برام.الان اگاهانه میدونم چجوری بعضی ترسهام به فراموشی سپرده شدن یعنی غیررسمی شدن دیگه.
من جزو دسته دوم هستم .قبلااز دسته مورب ها بودم ،فکرم حرفم خیال پردازیام با عملم با رفتارم فرق داشت.حالا با خودم رو راستم بعضی چیزایی که دوست دارم باشن نیستن چون میدونم پرداخت هزینش یه ترسه!
ممنون بابت لحظه لحظه بودنت دوست خوبم
محمدرضا جان؛
آیا توضیحی وجود داره که ریشه بروز یکی از این دسته ها در فرد چیه؟ منظورم اینه که چطور میشه که فرد یکی از این دسته ها رو دنبال می کنه؟ آیا یک انتخاب آگاهانه است؟ ژنتیکیه؟ ناشی از اثر محیط و تربیته؟ و یا یک چیز دیگر؟
و در ادامه اینکه به فرض وقتی صادقانه با خودمون نشستیم و تحلیل کردیم که جزء کدوم دسته قرار داریم، آیا میشه کاری کرد که دسته ای مطلوب ما هست رو انتخاب کنیم یا نیروهای درونی پنهان مانع از تغییر خواهند شد؟
ارادتمند
حامد
سلام وسپاس اززحمات ارزشمندتون
نمیدونم درسته یانه امامن ترجیح میدادم تعقیب رویاهامحورعمودی بودوفرارازترس هاافقی نمیدونم هیچ منطقی نداره اماانگارمحورعمودی روبه رشده ارزشمندتره ومحورافقی بیشتربافرارهمخونی داره البته مطمئنم شماقطعابهش فکرکردیدامادوست داشتم افرادی مثل شماروی محورعمودی باشن میبخشیدحس میکنم این کامنت جزوبی منطق ترین حرفایی که زدم.
مطالبتون خيلي تأثير گذار بود.من تو زندگيم تو دوراهي سختي گير كرده بودم!ازتون واقعا ممنونم استاد
سلام دوباره.
میخواستم حرف کمی خصوصی بزنم.
من دچار یه مشکلی شدم.تابستون بعد کنکوره و شدیدا سر در گم برا انتخاب رشته هستم.از طرفی من نقره المپیاد کامپیوتر گرفتم و خوب عاشق الگوریتم ها هستم اما نقره شدن و البته طلا نظدن یجورایی منو ناراحت کرد که شاید هوس کافی برا تاثیر گذار بودن تو این رشته رو ندارم.از طرفی دوست ندارم یه برنامه نویس که برنامه عادی مینویسه بشم.از طرف دیگه من علاقه زیاد دارم تو حوزه فیزیک نظری کار کنم اما اونهم تا نتونم شخص مطرحی بشم احتمالا زندگی بخور و نمیر میشه.الان میدونم نگاهم کاملا فرار از ترسه اما حس میکنم رفتن تو رشته فیزیک نظری و این ها تو ایران عاقلانه نیست.خلاصه بین فیزیک و کامپیوتر که موندم تو اینکه عاقبت چیکاره خواهم شد هم موندم تو اینکه استعدادشو دارم یا نه که ادم موفقی تو زمینه نظری بشم هم موندم.نمیدونم از شما چی میخوام که راهنماییم کنید اما یجورایی نوشتم که یکم خالی بشم.
متشکر.