دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

شطرنج بازی کردن با خود: سرگرم کننده یا مفید؟

درست یادم نیست که کجا خواندم، اما یادم هست که خواندم: «عمده‌ی چیزهایی که یاد می‌گیریم، نامی جدید برای یک آموخته‌ی قدیمی است»  و البته در ادامه توضیح داده بود که: «این اصلاً چیز بدی نیست. چون قوانین و چارچوبهایی که بر اساس آنها می‌توان کار و زندگی کرد، خیلی زیاد نیستند. فهم آنها هم چندان دشوار نیست. چالش جدی این است که لباسی زیبا و چشم‌نواز بر تن آنها کنیم تا وقتی پیش چشم ما راه می‌روند، بتوانند دل از ما بربایند».

وقتی که اینشتین از زندگی حرف می‌زد و آن را به رکاب زدن یک دوچرخه تشبیه می‌ کرد و میگفت: هر زمان از رکاب زدن دست برداریم، تعادل خود را از دست می‌دهیم و زمین خواهیم افتاد، حرف جدیدی  نزد. اما نام جدیدی بر روی قانون قدیمی زندگی گذاشت: تلاش و کوشش و مداومت.

مک لوهان، که دوست دوست داشتنی من است، می‌گفت: رسانه یک اسم است. همه‌ی اینها مصداقهای مشابهی از تکنولوژی هستند. اما گاهی برای جلب توجه بیشتر نامهای خاصی روی بعضی تکنولوژی‌ها می‌گذاریم. وگرنه تیر و کمان به همان اندازه رسانه است که رادیو!

خلاصه اینکه من هم چند وقت پیش، در جلسه‌ای با یکی از دوستانم نام جدیدی برای یک مفهوم قدیمی شنیدم که لباسی زیبا و دلنواز بر تن مفهومی قدیمی شد و باعث شد که برخی مفاهیم استراتژیک، در ذهنم جایگاه بهتری پیدا کنند.

او می‌گفت:

دوستی داشتم که همیشه با خودش شطرنج بازی می‌کرد. گوشه‌ی اتاق پذیرایی‌اش، میز شطرنجی گذاشته بود و می‌رفت و می‌آمد و متفکرانه به صفحه نگاه می‌کرد و بسته به اینکه نوبت کدام رنگ بود، مهره‌ای را تکان می‌داد. من همیشه از او می‌پرسیدم که: من یک چیز را نمی‌فهمم. تو چه زمانی احساس برد می‌کنی؟ چه زمانی از باخت خود ناراحت می‌شوی؟ دلت بیشتر پیش سیاه است یا سفید؟ چون اگر دل به رنگی باخته باشی که ناخودآگاه، زمین بازی را به او خواهی باخت و اگر هر دو رنگ را به یک اندازه دوست بداری که هیچ حرکتی، حال و روزت را بهتر نمی‌کند! همانقدر که در یک زمین می‌بری در زمین دیگر می‌بازی.

او برایم توضیح داد که: خیلی از تصمیم‌های کار و زندگی از جنس شطرنج بازی کردن با خود است. وقتی دو هدف متضاد را تعقیب می‌کنیم، در واقع به شطرنج بازی با خودمان مشغول شده‌ایم.

او مثال‌هایی از دنیای کسب و کار داشت. مثلاً وقتی که یک شرکت، عرضه‌ی دو برند مشابه را – که می‌توانند رقیب هم در بازار باشند – بر عهده می‌گیرد. ممکن است مدیری فکر کند: نه! اینها کسب و کارهای مختلف هستند، من برای هر دوی آنها وقت می‌گذارم و به هر دوی آنها به صورت مشابه تزریق مالی انجام می‌دهم و اجازه می‌دهم که فضایی ایجاد شود که مشتریان، احساس کنند حق انتخاب دارند و من خیالم راحت باشد که در هر صورت، در زمین من بازی می‌کنند.

اگر وقت و زمان ما نامحدود بود، ممکن بود این دیدگاه قابل توجیه باشد. اما وقتی زمان و عمر محدود است، هر بار که یک دقیقه برای یکی از پروژه‌ها وقت می‌گذارم – وقتی که می‌شد برای پروژه‌ی دیگر بگذارم – در واقع مهره‌های سفید را به ضرر مهره‌های سیاه حرکت داده‌ام یا برعکس.

اگر بودجه‌ی ما نامحدود بود، ممکن بود این دیدگاه قابل توجیه باشد. اما وقتی بودجه محدود است، هر بار که یک ریال برای یکی از پروژه‌ها وقت می‌گذارم، یک ریال را از پروژه‌ی دیگر می‌زنم و به آن اختصاص می‌دهم. پس باز به شطرنج بازی با خودم نشسته‌ام.

تازه! اگر بودجه و زمان هم نامحدود بود، بازار محدود است. معلوم نیست که من مشغول چه کاری هستم. شاید موارد استثناء وجود داشته باشند، اما در عمده‌ی موارد، من صرفاً دارم مشتریان موجود را از یک جیب به جیب دیگر جابجا می‌کنم!

پیدا کردن استثنا بر نگرش شطرنج بازی با خود، کار دشواری نیست. مثل پیدا کردن استثنا در مورد هر چیز دیگر. اما من که قانون ذهن مصداق یاب را همیشه سرلوحه زندگیم قرار داده‌ام، به مثالهای نقض فکر نمی‌کنم. به این فکر می‌کنم که در اطرافم چقدر دوستان مختلفی را می‌بینم که به شطرنج بازی با خود مشغولند!

امروز اگر به چند سال قبل برگردم، در جواب دوستانم که مرا تشویق به دکترا خواندن می‌کردند و می‌گفتند که می‌توانی هم درس بخوانی و هم در دنیای کسب و کار موفق شوی، می‌گفتم که: این دو هدف، به سادگی در کنار هم جمع نمی‌شوند. چون وقت زندگی محدود است. هر ساعت از وقتم که به یکی از این دو اختصاص می‌دهم، راضی شدن به یک گام باخت دیگری است.

حتی همیشه باور داشته‌ام که ادامه تحصیل و یادگیری علم هم، گاهی شطرنج بازی با خود هستند. آنچه دانشگاه یاد می‌دهد و آنچه درست و مفید و به روز است و یادگیری آن لازم است بسیاری از اوقات با هم جمع نمی‌شوند! درست مانند مهره‌های سیاه و سفید شطرنج.

وقتی دوستانم به من گفتند که چرا دیگر کلاس برگزار نمی‌کنی و موازی با فعالیت‌های آنلاین، فعالیت آفلاین نداری، شاید پاسخ خوب این بود که: موازی جلو بردن این دو فضا، نوعی شطرنج بازی با خود است و من اهل آن نیستم!

احترام گذاشتن به منتقدان و تلاش همزمان برای رشد و پیشرفت هم، مثال دیگری از شطرنج بازی کردن با خود است و ده‌ها مثال دیگر.

البته می‌فهمم که بسیاری از مردم، آنقدر ترسو و بزدل و محافظه کار هستند که می‌خواهند همزمان مالکیت همه مهره‌ها را داشته باشند تا هر که برد، آنها در سمت او بایستند، غافل از اینکه این بازی عموماً به شکلی فرساینده تبدیل می‌شود و در نهایت هم با یک تساوی بی خاصیت و دو شاهی که مات و مبهوت، روبروی هم ایستاده‌اند به پایان می‌رسد.

وقتی رنگ خودت را انتخاب کردی و مهره‌های رنگ دیگر را بیرون ریختی، محکوم به برنده شدن هستی. اما چه باید کرد که این تصمیم ساده، چنان جرات و شجاعتی می‌خواهد که کمتر کسی می‌تواند آن را اتخاذ کند. همان مثال قدیمی که می‌گویند: همه رفتن به بهشت را دوست دارند. اما عموماًٍ‌ دوست دارند بدون عبور از دروازه‌ی مرگ، به آنجا بروند!

دروازه‌های زیادی از جنس مرگ در زندگی هست که اگر جرات کنیم از آنها عبور کنیم، بهشت آرامش و رضایت و موفقیت را تجربه می‌کنیم. اما حفظ همزمان خدا و خرما، عموماً از ما مشرکانی گرسنه ساخته است!

پی نوشت: انتظار ندارم کسی که این مفهوم را تجربه نکرده باشد، با خواندن این متن کوتاه من، به آن متقاعد شود. حدسم این است که برخی دوستان، تجربه‌های مشابهی داشته باشند و این نوشته برایشان صرفاً تداعی خاطرات باشد و برخی دیگر، آن را تجربه نکرده باشند و با وجودی که کلمات این نوشته فارسی است، چیزی از آن نفهمند و نقشه‌ی من با هیچ یک از نشانه‌های جغرافیای ذهنشان، همخوان نباشد. همانهایی که هنوز هم «تعادل در زندگی» را به مفهوم سنتی آن می‌فهمند و همچنانکه همچون قحطی زدگان، بشقاب شام خود را در عروسی از همه‌ی خوراک‌ها سرریز می‌کنند حریصانه می‌کوشند در این سفره‌ی بزرگ خداوند، فرصتی را تجربه نشده باقی نگذارند.

اما به هر حال، نتوانستم در برابر نوشتن این ماجرا مقاومت کنم.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


53 نظر بر روی پست “شطرنج بازی کردن با خود: سرگرم کننده یا مفید؟

  • saeedeh گفت:

    این همه تناقض در ذهنم وجود داره و وقتی هم مطلب این چنینی می خونم واقعا گیج میشم. هیچ وقت نتونستم تشخیص بدم کارهایی که دارم انجام میدم و کارهایی که انجام ندادم و نمیدم به خاطر خودم هست یا حرف مردم یا بخاطر ترسم. اینکه دوست داشتم ارشد بخونم بخاطر چی بود؟ اصلا بهش فکر کرده بودم؟ اگر ارشد نمی خوندم چیکار می کردم؟ می رفتم سرکار و ازدواج و والسلام؟ دارم فکر می کنم چرا گزینه های پیش روی من انقدر کوچیک و کم بودند و هستند. در یک مقطعی همینا بودن: ارشد رفتن و نرفتن. در مقطع بعدش اپلای کردن و اپلای نکردن، ازدواج کردن یا ازدواج نکردن، سرکار رفتن هم که گزینه ای بوده که حتما باید انجام میشده انتخابی در رفتن و نرفتنش وجود نداره فقط چه کاری و کجا جز گزینه ها بوده. اگر این کارها رو نمی کردم چه کاری انجام می دادم؟
    البته اگر به هر کدوم از اینها عشق و علاقه داشته باشی به نظرم که تصمیم گیری ها راحت میشه.
    گزینه های رو به روم رو خودم انتخاب کردم یا افراد دیگه جلوم گذاشتند و من هم خواستم فقط از همونا انتخاب کنم؟
    یعنی گزینه های بهتری واقعا وجود نداشته یا ذهن من انقدر سطحی و بسته بود و هست که هیچ چیزی رو نمیفهمه. حالم داره از این حرف داره بهم می خوره که حالا بریم ببینیم چی میشه. حالا تو برو انجام بده ببین چطوریه. همه رفتن حتما یه چیزی هست. همه دارن انجام میدن حتما یه چیزی هست دیگه. همه و من. تو خودت ته دلت چی خواسته؟ هم خدا رو خواستن هم خرما رو.
    چه چیزی به من تو زندگی انگیزه میده و لذت داره برام و از انجامش پشیمون نمیشم؟
    جالب اینجاست که بعضی ها اگر هم دارن بخاطر مردم زندگی می کنن و هدفشون بخاطر کسب رضایت اوناست حداقل در اون زمینه هم دارند تلاش می کنند ولی من چی؟ نمی دونم بخاطر مردم، کم نیاوردن از بقیه یا بخاطر خودم یا ترسم یا چه چیز دیگه ای تو این وضعیتم.
    این روزا دچار خود انتقادی شدم خود انتقادی که به نتیجه هم نرسه چه فایده داره ؟ همه اش نتونی تصمیم بگیری.
    هدف دنیایی و هدف اخروی من چیه؟ یه زمانی دوست داشتم تا آخرش درس بخونم. بعد ارشد دکتری بخونم. ولی فکر کردم خوب سعیده آخرش چی با یه مدرک دکتر تو دستت و تدریس کردن تو چند تا دانشگاه به چی می خوای برسی؟ می خوای بری سر کلاس همون چیزهایی که بلدی رو به بقیه درس بدی؟ آخه چرا؟ چه فایده داره؟ هر چند الانم دارم درس می دم. درس دادن به عنوان یک شغل! نتونستم فایده ای برای این کار پیدا کنم. در یه زمانی فقط داشتم به آخر همه چیز فکر می کردم. درس خوندن رو دوست داشتم. چیزهای جدید یا گرفتن، در محیط دانشگاه بودن، پویا بودن. می دونید برای من محیط دانشگاه لذت بخش بوده. هیچ جایی مثل محیط دانشگاه پویا نبوده. در یه مقطعی چیزهایی دیدم از استادام. وقتی دیدم برای ارتقا رتبه یه رقابت بدی بینشون وجود داره. وقتی دیدم استادم فقط میاد سر کلاس درس میده و جز درس دادن کاری نداره و حوصله ی درس دادن رو هم نداره و چقدر بی حوصله سر کلاسه، وقتی دیدم برای این همه ذوق دانشجو ارزشی قائل نیست و به خودش زحمتی نمیده یبار پایان نامه امو بخونه وقتی دیدم یکی که پایان نامه اش رسما هیچی نداشت چطور در جلسه ی دفاع با به به و چه چه داور مواجه شده و من که می دونستم چطوری پایان نامه اشو سرهم آورد. وقتی سر یه امتحان کلاسی این همه تقلب شد اونم تو مقطع ارشد. از ارشد انتظارم چیز دیگه ای بود. ارشد تو اون دانشگاه. شاید وقتی به کسی بگی که اونجا نبوده نتونه این چیزا رو بفهمه. این همه نیرو و انرژی و این همه جوانی وقتی درست استفاده نشده. وقتی دیدم استادم از اینکه بهش دکتر نگفتن ناراحت شده و همه اینها که واقعا وقتی به کسی میگی که اونجا نبوده باورش نمیشه.
    یه چیزی که برایم لذت بخش بوده شاید مسخره باشه برای بقیه ولی اینکه بشینم با فرد یا افرادی که هم فکرم هستند حرف بزنم و در مورد چیزایی که برای همه مون مهمه حرف بزنیم و دغدغه های من دغدغه های اونا هم باشه و این حس مشترک در ما وجود داشته باشه خیلی خوبه. یه زمانی دوستان این چنینی داشتم. درس دادن رو هم برای همین دوست دارم. یه چیزهایی یاد بگیریم با هم. در کنار هم بودن و با هم یاد گرفتن. حاشیه های کلاس و حرف زدن در مورد چیزای دیگه همیشه لذت بخش بوده. حتی وقتی خودم دانشجو بودم و وقتی استاد چیزی غیر از درسای کتاب رو بهمون میگفت همیشه بهتر بوده و همه اون لحظه ساکت میشدن و گوش می دادن انگار همه مون به اون حرفای حاشیه ای کلاس بیشتر احتیاج داشتیم تا خود درس های کتاب.
    ببخشید که اومدم اینجا درد و دل کردم و زیاد نوشتم.

    • saeedeh گفت:

      دارم پیش خودم فکر می کنم چرا اینجا نوشتم و چرا حرف دلمو زدم. چند وقتیه که یه چیزی فکرمو مشغول کرده و برای همین کلی حرف ناگفته دارم بزنم و دنبال کسی که حرفامو بشنونه. نشستم برای خودم هر اتفاقی که افتاده رو برگه نوشتم و چند سری هم تایپ کردم ولی هنوز آروم نشدم. یعنی خودم از کارایی که این چند وقته انجام دادم و اتفاقایی که افتاده، تعجب می کنم. خلاصه طاقت نیاوردم و معذرت میخوام بابت نوشتن این متن طولانی در اینجا که خیلی از مطالبی که نوشتم با محتوای مطلب شما تناسب نداشت. همین جا به خودم قول میدم تا یه مدتی دیگه اینجا چیزی ننویسم و فقط خواننده باشم.

  • Alireza گفت:

    من بعد از اين كه مادوم مطالب يكي دو سال اخيرت رو خوندم اينجا نظر ميدم
    مي دونم اين هايي كه گفتي يه نظر شخصيه ولي مي توني به اين سوال من جواب بدي كه
    ميگفتي همزمان با دانشگاه كارم ميكردي، توي درس هم نفر١ بودي ، توي كارت هم موفق بودي … اين به نظرت شطرنج با خود نبوده؟ و اگه بوده يا نه چطوري همزمان هر دو رو جلو مي بردي؟!

    • علیرضا جان.
      من یه بخش دیگه از زندگی رو گذاشتم کنار. نه از زمان دانشگاه. از قبل اون.
      البته بخشی که بقیه بهش می‌گن زندگی. به نظرم، فقط یکی از شیوه‌های گذران زندگیه.

      من با اطلاعات دبیرستانم، در دانشگاه نمره می‌آوردم.
      کتابهای درسی عمومی دانشگاهی مثل هالیدی یا جانسون و ریاضی و معادلات دیفرانسیل رو در دبیرستان خونده بودم.
      به عبارتی، در لحظه‌ی ورود به دانشگاه، به نظرم می‌تونستم هشتاد تا نود واحد رو همون لحظه پاس کنم.
      در مدرسه، به دلیل اینکه سیستم آموزشی مدرسه رو قبول نداشتم، سرگرم مطالعات خودم بودم که حاصلش هم اخراج از دبیرستان بود.
      بنابراین در دوران دبیرستان، عملاً‌ کامل یک گزینه رو (نمره‌ی خوب در مدرسه) گذاشتم کنار و از اینکه معدلم ۱۱٫۲۳ باشه احساس شرم نداشتم (صادقانه بگم، احساس غرور هم داشتم).

      اما بخش مهم حذف چند چیز از زندگی منه:
      تلویزیون.
      و مهمانی و تعطیلی.
      شاید تعداد روزهایی که بشه اسمش رو در معنای متعارف جامعه تعطیلی گذاشت، در بیست سال گذشته زندگی من ۲۰ روز نبوده
      (این رو فقط برای باورپذیر بودنش می‌گم. وگرنه می‌دونم که ۲۰ روز خیلی اغراق و بزرگنمایی هست و در عمل ده روز هم نبوده!)

      همین امروز، که برای خیلی‌ها تعطیله، من مثل روز گذشته و روزهای گذشته و ماه گذشته و سالهای گذشته، ساعت چهار و نیم صبح، پشت میز کارم بودم و کارم رو شروع کردم.
      تعداد مهمانی‌هایی که رفته‌ام رو می‌شه با دست شمرد و اکثر اونها، مهمانی‌هایی بوده که از جنس “پارتی” نبوده. بلکه مهمانی دوستی-کاری بوده.
      از موبایل استفاده نمی‌کنم. حدود روزی ۵ دقیقه تا ده دقیقه روشنش می‌کنم و به کسانی که کاری باهاشون دارم زنگ می‌زنم و بعد هم خاموشش می‌کنم.
      تلگرامم رو چک نمی‌کنم. اینستاگرامم رو همینطور.

      وقتی این سبک زندگی رو داشته باشی، می‌بینی که فرصت زندگی چقدر زیاده. من می‌تونستم تا امروز سه یا چهار یا پنج تا دکترا هم بگیرم بدون اینکه در ظاهر، خللی در زندگیم ایجاد بشه (فقط کافی بود، حاضر شم به جای خوندن کتابهای مفید خودم، کتابهای غیرمفید دانشگاهی رو بخونم).
      اینجا بود که من می تونستم وارد شطرنج بازی بشم و نشدم.
      می‌تونستم وسوسه شم به این مفهوم حقیر و پست “تعادل در زندگی”. اما هرگز بهش فکر نکردم. چون تعادل رو “انسانی” نمی‌دونم.
      انتخاب مغزهای تهی می‌دونم که نمی‌دونن کفه‌ی زندگی رو باید به کدوم سمت سنگین کرد و بادبان زندگی رو به کدوم سمت چرخوند.

      دوستی دارم که فرق انواع آجیل رو نمی‌فهمه و نمی‌دونه.
      هر وقت میریم خرید. میگه از همه‌اش می‌خوام.
      می‌گم: خوب. دیوانه! ببین کدوم رو دوست داری از همون بیشتر بخر.
      می‌گه: فرقش رو درست حسابی نمی‌فهمم محمدرضا!

      تعادل بین عشق و کار و زندگی و رابطه و علم و سلامت و ورزش و هدف گذاری و شور و شوق و مسافرت و مهمانی و تعطیلی و فعالیت و …، تقریباً مال همون جنس آدمهاست.
      همون‌هایی که چون فرق پسته و بادوم رو نمی‌فهمن و نمی‌دونن کدوم براشون خوبه و کدوم بد، می‌خوان هر دو رو با هم بخورن.
      اما من از نعمت ذائقه (که بهش قدرت انتخاب هم می‌گن) برخوردارم و در آجیل فروشی دنیا، فقط چیزهایی که دوست دارم رو سوا می‌کنم!
      آیا معناش اینه که لذت زندگی رو به خودم حرام کرده‌ام؟

      نه. فقط خواستم لذت زندگی برام در اوج باشه. همینه که ساعت یک می‌خوابم و از حرصی که برای اون لذت دارم، ساعت ۴:۳۰ دوباره پشت میز کار، روز جدیدم رو شروع می‌کنم.

      خلاصه اینکه همزمان درس و کار رو جلو بردن اصلاً سخت نیست. مشکل اینجاست که ما درس و کار رو، موازی با خیلی چیزهای دیگه جلو می‌بریم. چیزهایی که عمده‌اش، خواسته‌ی واقعی خودمون نیست و اطاعات کورکورانه از مردم کور اطرافمونه.
      کسی که بتونه نظر مردم رو از زندگیش حذف کنه، هرگز وادار به شطرنج بازی نمی‌شه.
      شطرنج بزرگ زندگی، وقتی شکل می‌گیره که “غولی به نام مردم” رو جدی بگیری و آدم حساب کنی و باهاش وارد بازی بشی! من نمی‌کنم. به همین صراحت.

      پی نوشت نامربوط: سالهاست نگذاشتم کسی جمله‌ی “مردم میگن…” رو در اطرافم به آخر برسونه. در همین کلمه‌ی دوم متوقفش می‌کنم و به زندگی خودم ادامه می‌دم.
      به نظرم کسی که بتونه در ادامه‌‌ی دو کلمه‌ی فوق، صریحاً بگه: غلط کردن که می‌گن. توی زندگی برای همه چیز وقت اضافه میاره.
      این که توی دلت بگی مهم نیستا! اینکه بتونی صریح جلوی بقیه بگی و پاش وایسی.
      کافیه کمی فکر کنی ببینی به خاطر این دو کلمه‌ی “مردم میگن” چقدر از عمرمون رو باختیم

      (البته جمع رو به خاطر ادب بستم. وگرنه من اگر از کاری لذت نبرم، هرگز به خاطر مردم انجامش نمی‌دم. حتی جواب دادن به همین کامنت!).

      • رضا گفت:

        من همیشه برام سوال بوده شما که رتبه یک کنکور سراسری بودید چرا رفتید در یک به قول خودتان چاله سرویس کار کردید؟ یا صنعت ریلی؟ خب شما اونقدر سواد و دانش داشتید ( از کد نویسی و تدریس بگیرید تا الی آخر) که راحت میتونستید یک کار کم دردسرتر، کار شیک تر و پردرآمدتر (شاید) داشته باشید. به خاطر آقای دزفولیان و مسائل شخصی خارج از کشور نرفتید ولی خب چرا اینقدر خودتون رو اذیت کردید؟ ( خاطره متروی مشهد و کار در دومای منفی بیست و هفت یا بهترین غذایی که در کویر بعد سه روز گرسنگی خوردید) به چه چیزی فکر میکردید یا مدل ذهنی تون چی بود که میرفتین سخت ترین کارها رو میکردید.

        البته یادمه قبلا نوشته بودید که در صنعت ریلی الات تخصصی دارید که افراد خیلی کمی در جهان آن تخصص را دارند ولی خب شما هر کاری رو دنبالش میرفتید همون قدر متخصص میشدید چرا حالا سخت ترین و پردردسرترینش؟

        ببخشید اگر سوال بی ربطی پرسیدم

  • بهروز گفت:

    سلام محمدرضای عزیز. در مورد این نوشته ات مدتی است فک کرده ام اما همچنان در جواب کامل و مطمئن به دو سوال ذهنم مونده ام. خوشحال میشم راهنماییم کنی.
    ۱٫ اهداف رو همیشه به سادگی اون مثال کسب و کار نمیشه تشخیص داد در تضاد با هم هستن یا نه، “چطور میشه راحتر و سریع تر تضاد ها رو تشخیص داد؟ اگر تشخیص دادیم چطور و با چه مکانیزمی تشخی بدیم کدوم رو به نفع دیگری حذف کنیم؟”
    ۲٫ اون مثالی که از دکترا خوندن و کسب و کار خودت زدی یه سوالی [خیلی] اساسی برام ایجاد کرد؛ “حتی اگه یه روز فهمیدیم دو تا از اهدافمون به علت محدودیت زمانی و هزینه ای در تضاد با هم هستن ولی خب فک کنیم با حذف یکی داریم عملا از ظرفیت ها و استعدادمون تو اون زمینه چشم پوشی میکنیم، اونوقت این -به نظرم – تضاد(ترید-آف) رو چطور حل کنیم؟”

  • یک خواننده همیشگی گفت:

    خیلی جالبه، امروز یکی یک مطلبی برایم فرستاد، کپی همین! من این را قبلا همینجا خوانده بودم، بدون ذکر منبع ، البته زحمت کشیده شده و تعدادی هم عکس به مطلب اضافه کرده اند:

    http://www.sedayeeghtesad.ir/News/23821.html

    • دوست من.

      ممنون که گفتید. برای آنها ایمیلی فرستادم. اما بعید می‌دانم تغییری حاصل شود.

      تلاش برای یک شبه رفتن راه صد ساله، عادت بسیاری از ماست و این عادت که ظاهراً ریشه‌های کهن دارد به سادگی هم مرتفع نمی‌شود.

      • شهرزاد گفت:

        محمدرضا جان.
        مثل اینکه این سایتی که دوستمون لینکش رو اینجا گذاشتن – که دیدنِ این نوشته در اونجا و بدون ذکر نام نویسنده ی اصلی و با اون عکس ها – واقعا برام ناراحت کننده بود… منبع نوشته رو سایت مجله تصویری لاپلاس معرفی کرده. وقتی به اونجا سر زدم و این پست رو سرچ کردم دیدم دقیقا همین متن شماست با یک عنوان نامربوط: “چرا هر کسی باید با خودش شطرنج بازی کند و در آن پیروز شود؟” ! و خیلی ناواضح، اسمتون رو قبل از متن آورده و نمی دونم بعد از مدتی بعد اینکار رو انجام داده یا نه. چون توی کامنتها کسی نوشته بوده: “کاش می گفتید این متن زیبا از کیه؟ اینجوری حق کپی رایت هم رعایت شده بود.”
        فکر می کنم باید از اون سایت هم بخواهیم که احترام به ذکر دقیق نویسنده و منبعِ نوشته به همراه لینکش رو رعایت کنه.
        من براشون ایمیل زدم و همینو ازشون خواستم …

        • یک خواننده همیشگی گفت:

          درود بر شما که پیگیرید!
          تغییر دادند، در انتهای متن می توانید ببینید:

          منبع: مجله تصویری لاپلاس
          نویسنده: محمدرضا شعبانعلی

          من بر خلاف شما فکر می کردم تغییر بدهند، چرا که این سایت توسط سایت معتبر دیگری به من معرفی شده بود و حدس می زدم نمی دانند مرجع نوشته ها کجاست.

    • zoorba.booda گفت:

      واقعا خجالت آوره . حتی زحمت اینم به خودشون ندادن که جمله بنديشم عوض کنن.
      من اگه روزی بخوام مثل اینها متقلب بشم ! فکر میکنم برام کاری نداشته باشه که یک مفهوم رو با جملات دیگه ای بازنویسی کنم .
      آخه آدمی که سوادش در این حده چطور به خودش اجازه میده اسم خودشو بزاره تولیدکننده محتوا…

  • اذین گفت:

    من الان واسم یسری مسائل حل نشده وجود داره، من الان ۲۶ سالمه و از همون لوایل ارشدم، تلاش کردم کسب و کار خودم رو داشته باشم، ولی خب تا الان اونجور که باید، توش موفق نشدم، هیچ وقت ادامه تخصیل و دکتری توی ذهنم نبود، و حتی فکرشم نمیکردم که یروز بخام تدریس داشته باشم، چون هیچ وقت استعداد معلمی و استادی و انتقال علم رو در خودم نمیدیدم و لذتی هم از این قضیه نمیبردم. خلاصه هیچ وقت تو اولویت هام نبود. ولی طی یک سری اتفاقات ساده، الان دو ترمه که دستیار استاد تو مقطع ارشدم و از طرفی دارم وسوسه میشم که برای تدریس تو چنتا دانشگاه اقدام کنم، که البته میدونم اگر پی اش رو بگیرم، حتما واسه ترم بعد جور میشه! اتفاقا همین دیروز واسه دادن رزومه رفته بودم توی یکی از دانشگاها و اونجا بود که با دیدن تدریس یکی از همکارا، احساس کردم اونقدرهام که فکر میکردم از لین کار بدم نمیاد و حتی ازش خوشم هم اومد!!!
    ولی خب همیشه آدمی بودم که تمایلم به دنیای کار و بیزینس و پیشرفت توی دنیای کار بیشتر بوده، تا محیط دانشگاه! حالا با خوندن این مطلب گیج تر شدم، چون تازه داشتم خودمو راضی میکردم که یبخشی از وقتم رو صرف تدریس دانشگاه بکنم، ولی واقعا دارم میترسم که نکنه از مسیر مورد علاقم منحرف بشم با این شطرنج بازی!

  • مهدی رضاعلی گفت:

    http://neeloofar.org/mostafamalekian.html
    چگونه به مجموع نشینی نائل شویم؟دکتر مصطفی ملکیان

  • آزیتا گفت:

    سلام آقای شعبانعلی،مصداق شطرنج بازی کردن در تصمیم گیری های مهم زندگی معنا پیدامیکندکه که دو گزینه از جنس متفاوت پیش رویت هستندوانتخاب هریک دنیایت راعوض میکند.مثل ادامه تحصیل وپیشرفت درکار.ازدواج وتشکیل خانواده وادامه تحصیل.ومثالهایی از این دست.مواقعی ما با خودمان شطرنج بازی میکنیم که دو هدف متفاوت را با هم می خواهیم پیش ببریم.از طرفی اگر بتوانیم با خودمان واقعا بعضی روزها شطرنج بازی کنیم خیلی کمک کننده هست در پیش بینی موقعیت های جدیدوخواندن دست حریف امکان تصمیمگیری در موفعیت های حریف وخود را جای رقیب گذاردن واز زاویه دید او به موقعیت نگاه کردن..این روزها در روانشناسی اعتقاد بر آن است که افراد موفق افرادی هستند که میتوانند سریع شیفت کنند وموقعیت های کاملا مقابل را پذیرفته وادامه دهندکه ادامه ندادن برابر میشود با زمین خوردن!

  • مهرداد گفت:

    به نظر من این متن به خیلی موارد کلی تر و عمیق تر در زندگی اشاره دارد و نه مطالبی صرفا از جنس این که نمی شود چندین مهارت یا دانش رو با هم کسب کرد و اینکه صرفا باید خود را وقف شغل یا درس کرد (چیزهایی که در نظرات مطرح شد).

    قطعا این متن به این معنی نیست که انسانی چند بعدی نمی توان شد. حتما می شود موسیقی بلد بود و دکترای یک رشته را هم داشت و یک یا دو زبان خارجی را هم مسلط بود و از سینما هم سر رشته داشت. کمااینکه نویسنده خود متن تا حد خوبی در حوزه های مهندسی و مذاکرات و برنامه نویسی و تکنولوژی و زبان خارجی تسلط دارد.به نظر میرسد این متن به راحتی می تواند توسط برخی افراد توجیهی برای دست کشیدن از تلاش برای چند بعدی شدن باشد.

    این متن شاید مکمل خوبی باشد:
    «اما ظاهراً این روزها برای خاص بودن و متمایز ماندن، ما باید به سه لایه فکر کنیم: دانش اصلی. تخصص دوم یا کمکی. و دانش عمومی»
    http://www.motamem.org/?p=2050

  • قدسیه گفت:

    پس نه سرگرمی است نه مفید؟
    از ظهر که مطلب شما را خوانده ام به آن فکر می کنم…
    کار دوران دانشجویی هم اینطوری تعبیر می شود؟
    کاری که هزینه های لازم برای کاری که دوست داری را تامین کند چی؟
    میشود دو تا همزمان معارض؟
    من دو تا کار را با هم انجام می دهم. شاید حق با شماست. من هم می ترسم… بشقابم پر پر نیست…قحطی را هم نمی دانم… ترس از قحطی را اما می فهمم.

  • فاطمه گفت:

    حفظ همزمان خدا و خرما، عموماً از ما مشرکانی گرسنه ساخته است!”
    بی نظیر! کمتر کسی جرات گفتن این حقیقت رو داره ولی این درسته آره ما مشرکانی گرسنه هستیم
    آری چنین است برادر!

  • مرتضی گفت:

    واقعن لذت بردم.حیفم اومد که در خصوص این مطلب یه تجربه شخصی رو بیان نکنم. همونطور که میدونید ما کارمندا به دلیل داشتن کار زیاد! همش به کسب و کار های دوم فکر میکنیم به نحوی که بعضی وقتا انقد با عدد و رقم بازی میکنیم و توی رویای شیرین اعداد گم میشیم که دیگه کار و تخصص فعلی خودمونو فراموش میکنیم و رسما میشیم یه آدمی که همیشه غر غر و ناراضیه.
    بهرحال، متنی که شما نوشتید منو یاد حرف چند وقت پیش پدرم انداخت که بهم گفت همیشه اونایی تو زندگی تونستن موفق بشن که تمرکز و هواسشون رو گذاشتن روی یه کار و یه هدف و با تمام ذهن و حالت flow درونش غرق شدن.
    و من الان در ابتدای تغییر نوع تفکر خودم هستم، سخته بخای به حرف های به ظاهر قشنگ و هواس پرت کن فکر نکنی و تمرکزت رو روی هدفت نگه داری، اما میشه.
    ممنون بابت گفتن حقیقت هایی که گاها هیچ جایی مطرح نمیشه.
    موفق باشی

  • aseman گفت:

    سلام
    ازاین بشقاب پرشده ی شام عروسی خیلی خندیدم.آره همیشه ادما آنقدر بشقابشان را پر میکنند که تاآخر نمیتونن بخورن بعد هم میگن هروقت غذا خیلی تنوع داشته باشه نمیفهمی چی بخوری!!
    بگذیریم
    بنظرم خانم ها راحتتر چندتا کار همزمان را جلو میبرند .کلا در این زمینه تخصص دارند.وشاید از این طور زندگی کردن بیشتر لذت میبرن.

  • علی کریمی گفت:

    محمد رضا می خواستم ازت تشکر کنم بابت این پست. این نوشته یک جمع بندی بود برای دو سال دغدغه من برای انصراف از تحصیل. دو روز بعد این نوشته تو ترم ۷ دکتری از تحصیل انصراف دادم و روز های لذت بخشی رو دارم تجربه می کنم. از این به بعد ام قرار گذاشتم تا چند سال آینده روی یک موضوع خاص تمرکز کنم.

    • فاطمه گفت:

      کاش منم جرئتش رو پیدا کنم..
      بدجوری درگیر شطرنج بازی کردن با خودم هستم ..
      ترم دو ارشد دانشگاه تهران.. کاش بتونم بی خیالش شم و پرقدرت با مهره ای که دوستش دارم بازی کنم و برنده شم..
      یه کم می ترسم..

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser