این داستان را وقتی ۱۴ سالم بود، به عنوان انشاء برای محمد ایوبی استاد بزرگوار ادبیاتم نوشتم. یک بار هم در وبلاگ سابقم منتشر کردم. اما دوست داشتم دوباره بخوانمش: هر روز زمزمههايي در مورد مخالفت با حكومت شير شنيده ميشد. ريشه اين زمزمهها به روباهها باز ميگشت. آنها هميشه معتقد بودند كه حكومت شير بر پايه استبداد است و همه چیز را برای خود و فرزندانش میخواهد. روباه ها فكر ميكردند كه ميشود جنگل را با نظر جمعي حيوانات اداره كرد. شير سخنرانيهاي زيادي كرد و از آنها خواست كه شورش نكنند. حتي بخشي از اداره جنگل را به آنها داد. اما كارساز نبود. شیر جز غرش ابزاری نداشت و روباهان، به سلاح کلمات مسلح بودند. شير با خود انديشيد كه چه بسا به زودي، ساير حيوانات نيز چنين بيانديشند. يك روز صبح، وقتي […]
آخرین دیدگاه