در کامنتهای نوشته قبلی (سالاد کلمات) صحبتهای زیادی مطرح شده و من خودم تا به حال، دو بار کل کامنتهای اونجا رو خوندهام. اما صحبتی که یکی از بچهها نوشت و پاسخی که من به اون دادم، برای خودم نکته آموختنی مهمی داشت.
یکی از بچهها نوشته بود – با مضمونی شبیه این – که بر خلاف تو که میگویی «جعبه جعبه استخون و غم پرچمهای بی باد، کودکی ما رو به قرنطینه فرستاد» رو میفهمی و «اودکلن زدن به افکار» رو متوجه نمیشی، من «اودکلن زدن به افکار» رو میفهمم ولی جعبه جعبه استخون و پرچمهای بی باد به نظرم معنای خاصی نداره.
اولین بار که این کامنت رو خوندم، گفتم شوخی کرده. بعد دوباره خوندم، دیدم لحن جدی است. گفتم لج کرده. دوباره خوندم، دیدم لحن دوستانه است. گفتم: یعنی واقعاً حسی به جعبه های استخون و پرچمهای بی باد نداره؟
با چند نفر از دوستانم که حرف میزدم، دیدم اونها هم مثل من تعجب کردند. بعد به سراغ کمی جوانترها رفتم. دوستان خوبم که سالهای ۶۶ و ۶۷ و بعد از آن متولد شده بودند. دیدم که خیلی از اونها، واقعاً اودکلن زدن به افکار رو بیشتر از جعبههای استخون و پرچمهای بی باد میفهمند.
بعد حق رو به اونها دادم. آنها جنگ را آنطور که ما و نسل قبل از ما تجربه کرده است، تجربه نکرده اند. احساس میکنم ما هم یا نگفته ایم یا چنان متعصبانه گفتهایم، که کمتر به دل نسل جوانترمان نشسته است.
گاهی میگویم باید دوباره از شهیدان بنویسیم. ما که به آنها بدهکاریم. به خاطر لحظات خوب زندگی. به خاطر تمام روزهایی که بیرون میرویم و میدانیم که عصر در مسیر بازگشت، خانههامان هنوز پابرجاست. به خاطر اینکه عزیزانمان، در برابرمان تکه تکه نمیشوند. به خاطر اینکه آژیرهای ممتد، خوابمان را آشفته نمیکند. به خاطر آنها که رفتند و خواستهی زیادی نداشتند. و دیدن همین خوشحالیهای کوچک ما، هنوز هم شادشان میکند و اگر بودند، دیدن تلخیهایی که در کام ماست، بغض بر گلویشان مینشاند. ناسپاسی است اگر از آنها ننویسیم.
به این بهانه، من کامنتی را که در پاسخ دوست خوبم نوشتم، اینجا دوباره منتشر میکنم تا پیش چشم خودم بماند:
دوست عزیزم.
بیا یک کاری بکنیم.
در راستای فهم بهتر از ادبیات، من اون جعبه جعبه استخون و غم پرچم های بی باد رو برات توضیح میدم، تو هم برای من راجع به ادکلن زدن به افکار بگو.
من در جنوب شرق تهران متولد شده ام. جایی بین میدان شهدا و میدان خراسان.
زمان جنگ دبستان می رفتم.
یکی از جذاب ترین بازیهای کلاس چهارم و پنجم دبستان من، پیگیری رد موشکها توی آسمون بود و حدس زدن اینکه کجا می افته
یک چیزی مثل مرگ. که همیشه فکر میکنیم قراره برای بقیه اتفاق بیفته
یادمه بعضی هامون به بقیه پز میدادیم که فرق راکت و موشک رو هم بلدیم و راجع به گلوله آتشی که در پشت راکت میدیدیم، حرف میزدیم
اون روزها تابوت زیاد دیدم. جعبه های چوبی بی کیفیت و ترسناک. شاید هم بگم دردناک.
بر خلاف تابوتهای زیبایی که در فیلمهای مسیحی می بینیم، تابوتهای ما زیبا نبودند. چیزی شبیه چوب جعبه میوه
و توی اونها عموما گوشت نبود. اگر بود چند تکه استخوان بود و یک پلاک
اون روزها اصطلاح مفقود الاثر رو ماها خیلی راحت تلفظ میکردیم. راحت تر از آب. یا حتی شکلات.
جعبه های استخون، خصوصا برای محله ای که ما بودیم، خیلی عادی بود.
اسم کوچه ما شاهین راد بود. بر خلاف الان که اسم قدیمی معمولا راحت تره، برای ما تلفظ شاهین راد راحت تر از اسم قدیمی کوچه بود: بنی هاشم (اگر اشتباه نکنم)
چون شاهین راد، پسر همسایه ما بود و بارها توی صف نون و نفت دیده بودمش. جعبه استخونش رو هم یادمه.
اون روزها یادمه، مهدی، همکلاسی مدرسه من توی مدرسه شیخ طوسی، بهتر از من روزنامه دیواری درست میکرد و همیشه عکس هایی که از امام خمینی توی روزنامه میگذاشت، رنگی بود.
اما ما روزنامه رنگی نداشتیم و از همون کیهان، عکس سیاه و سفید میگذاشتیم.
من هنوز هم فکر میکنم مطالب روزنامه ما بهتر بود. اما چون عکس اونها رنگی بود، روزنامه اونها رو اول اعلام میکردن.
یادمه تو همون عالم بچگی، دعا میکردم مهدی که عکسهای روزنامه شون رنگی بود اما مطالبش مزخرف بود بمیره و من به حق واقعیم که روزنامه دیواری اول مدرسه است برسم.
سال بعد، موشک افتاد روی خونه مهدی اینا. بازم جعبه چوبی با استخون و این بار کمی گوشت، یادمه.
مادری که خمیده پشت جعبه استخون بچه اش راه می رفت و گریه میکرد، اما لبخند بر لب داشت که بالاخره بچه اش مفقودالاثر نموند و پیدا شد یادمه.
جعبه استخون، خاطره تکراری و عجیب اون روزهای ماست.
اون روزها، پرچم ایران اگر جایی بود، نه بر میله ی بلند کنار اتوبان همت بود، نه بر فراز مصلی. پرچم ها در باد نمی رقصیدند.
پرچم ها، بدون باد، خسته و چروکیده روی جعبه های چوبی افتاده بودند. جعبه هایی که گاهی اوقات میشنیدم که خالی هستند و برای نگهداری محتوایشان، یک کیسه نایلون هم کافی است.
بچگی ما، با جعبه های خالی و پرچم های بی باد گذشت و ناخواسته، ذهنمان، برای فرار از احساس ترس و تنهایی آن سالها، خاطرات اون موقع رو به قرنطینه های ناخودآگاه ما فرستاد. همون چیزی که بزرگ شدیم و یاد گرفتیم آدم بزرگها بهش میگن ساپرشن.
اگر امروز فضایی هست که تو میتونی ادکلن زدن به افکار را تصور بکنی و از تصویرسازی اش لذت ببری، مال همون پدر و مادرهاییه که جعبه جعبه استخون رو زیر پرچمهای بی باد گذاشتند و به گورستان فرستادند.
حالا نوبت توست. تو برام از ادکلن زدن به افکار بگو دوست خوبم…
پی نوشت:
فکر کنم فایل صوتی شهید من رو گوش دادی قبلا
اگه گوش ندادی اینجاست
http://radio.shabanali.com/shahid.mp3
سلام به شما
من متولد ۵۹ هستم. درست سه ماه قبل از تولد من جنگ شروع شد و تا زمانی که کلاس اول دبستان بودم این جریان ادامه داشت. خونه ی ما جایی نزدیک یک امامزاده بود. محلی برای دفن شهدای جنگ. من تنها فرزند خانواده بودم و از اونجایی که مادرم کسی رو نداشت که من رو پیش اون بذاره من رو در تمام مراسمها با خودش می برد. هنوز وقتی کسی از کودکیم حرف می زنه میگم: من لابلای تابوتهای پوشیده با پرچم ایران بزرگ شدم؛ میان بوی گلاب و بوی گل. در حالیکه شیون زنهای شوهر از دست داده، فرزند از دست داده یا برادر از دست داده توی گوشم بود. بعضی ها جنازه ی بچه شون برمیگشت اما مثلا سر نداشت یا اینقدر متلاشی … بچه های همسایه ی روبرویی از زمانی که من یادمه پدر نداشتن. پدرشون فقط یه قاب عکس روی دیوار بود. می گفتن رفته جنگ و شهید شده.
+++
هنوز وقتی مراسمی پخش می شه از کسانی که منتظر جوونشون هستن که هرگز از جنگ برنگشت من هم همراهشون گریه می کنم و تنها برادرم که متولد سال ۶۹ هست میگه: یه جوری گریه می کنی انگار که خودت بچه ات رو فرستادی جنگ و دیگه هرگز برنگشت.
من هم جعبه جعبه استخون و غم پرچمای بی باد رو خوب می فهمم. هر سه باری هم که کنسرت رضا یزدانی شرکت کردم به اینجای این ترانه ی محبوب که رسید گریه کردم. دفعه ی آخر خودش هم گریه کرد.
ادکلن زدن به افکار رو هم می فهمم. اما شاید درکم از این جریان شبیه امروزیها نباشه.
سلام من متولد ۷۸ هستم و اصلا رابطه ی خوبی با همسن و سال هام ندارم، درکشون برام خیلی سخته
بیشتر مواقعی که روبه راه نیستم میام و این متن رو میخونم و هر بار به اندازه بار اول تحت تاثیر قرار میگیرم.
عاشقشم
با سلام به محمد رضای عزیز
با خواندن این متن و متن پیشین (سالاد کلمات) و بعضی از کامنتهای نوشته شده که انصافا واقع بینانه و دردمندانه نوشته شده اند (ازجمله کامنت نوشته شده توسط علیرضا داداشی عزیز)، من هم محرومیت خود از توفیق همراهی با این نوشته و کامنتها و نویسندگانش را برنتافته و مشتاق شدم کامنتی بنویسم.
۱٫ خاطرم هست بیست و اندی سال پیش در کتابخانه ی مرکزی پارک شهر جلسات سنجش و ارزیابی شعر شعرای جوان برگزار میشد و شاعرانی همچون زنده یاد قیصر امین پور، فاطمه راکعی، ساعد باقری، سهیل محمودی و …. به نقد سروده های جوانان می پرداختند. بخاطر حضور خواهر کوچکم که آن سالها بندرت شعر سپید می سرود، من هم در یکی دو جلسه ی آن شرکت کردم .
و خاطرم هست هنگامی که خواهرم در سروده اش تعبیر “شبنمستان ملکوت” را ذکر کرد، قیصر عزیز با نام بردن از شاعری (که از ذکر نامش صرف نظر میکنم) گفت: “اشعار و نوشته های او را نخوانید (و از او تأثیر نپذیرید) چون عمدتا “ضرب کلمات” است.” (مقصودش این بود که برخی شاعران با چینش احیانا بی ملاحظه ی واژه های گوناگون در کنار هم، معانی و ترکیبهای پیچیده، دیریاب، نامأنوس و چه بسا نامعقول و نامربوط می سازند.)
اگرچه بگفته ی بحقِ محمد شمس لنگرودی “شعر نو، شکل منفجرشده ی شعر سبک هندی است؛ شعری که از بسیاریِ معنی و تصویر، دیگر به سختی در قالبهای کهن می گنجید”؛ اما پیمودن طریق افراط در این زمینه پسندیده نیست.
برای من تعبیر “سالاد کلمات” یادآور تعبیر “ضرب کلمات” قیصر بود.
ضمنا به نظر من، رضا یزدانی خواننده ای با جذابیت های ویژه و منحصربفرد است، و همچون تو محمد رضای عزیز فکر میکنم او حتی اگر به کارهای پیشین اش بسنده کند، باز هم برای همیشه دوست داشتنی خواهد بود؛ اگرچه خواهان آنیم که شاهد کارهایی بیشتر با زیبایی و دلنشینی افزونتر از سوی او باشیم.
من علاوه بر نمونه هایی که تو از بعضی کارهای زیبایش آوردی، مایلم به دو کار او که بارها اشکم را جاری ساختند، اشاره کنم: “داغ” و “کارتن خواب”.
۲٫ میگل.د.اونامونو فیلسوف بزرگ اگزیستانسیالیست اسپانیولی و خالق شاهکار “سرشت سوگناک زندگی (درد جاودانگی)”، در همین کتاب، بی آنکه جنگ را تجویز و تقدیس کند (تأکید میکنم بی آنکه جنگ را تجویز و تقدیس کند) ، آنرا پدیده ای برمی شمارد که بعضی از بزرگترین فضیلت های انسانی، در عرصه ی آن، زمینه و مجال ظهور و بروز می یابند.
با همین روی آورد، من هم قطع نظر از اینکه “آیا میتوانستیم مانع وقوع یا گسترش و تداوم جنگ شویم یا نه؟”، صرفا از منظر خودم، از منظر فردی که در آن عرصه حضور داشته و روزگارانی را با شهیدان بسیاری محشور و مأنوس، و ظرف این تقریبا سی سال هماره عمیقا دلتنگشان بوده است، می نویسم.
از ۱۶سالگی ام در سال ۶۲ بارها بطور داوطلبانه در عرصه ی جنگ حضور یافتم. تقریبا هیچ مأموریت و عملیاتی نبود که در آن شرکت جسته و مجروح نشوم. چهار بار اصابت گلوله به بدنم را تجربه کردم. یک بار بموجب اصابت گلوله به بدنم و خونریزی بی وقفه و شدید و بیهوش شدن، همرزماتم پنداشتند از جهان خاکی رخت بربسته ام. اما من ماندم تا یک عمر بار فراق و دلتنگی دوستان شهیدم را به دوش بکشم. عکسهای زیادی دارم از عرصه ی جنگ. ازجمله ی آنها عکسی است که هر از چند گاهی یکبار حتما نگاهی به آن می اندازم؛ عکسی که من و شش تن از صمیمی ترین دوستان دبیرستانی ام در آن حضور داریم. از آن جمع هفت نفره، تنها من مانده ام و یکی از دوستانم. و پنج تن دیگر شهید شده اند.
من تعلق خاطر و دلبستگی شدید و عمیقی به دوستانم داشتم و دارم و اساسا از نوجوانی، فردی رفیق باز انگاشته میشدم. در این تقریبا سی سال، تقریبا هر گاه که رخداد و اتفاق ناخوشایندی روحم را می آزارد و سخت دلی و خودخواهی منفعت طلبیِ برخی، اندوهگین و غمزده ام می کند، به یاد دوستان شهیدم می افتم و بیش از پیش دلتنگشان میشوم؛ زیرا آنان بی هیچگونه مبالغه ای، نمونه و سرآمد بودند در عطوفت و مهربانی، شجاعت و فداکاری و پاکباختگی و دیگرخواهی، شادی و شوخ طبعی و سرزندگی، عزت نفس و استغنا و بی نیازی، صفا و صمیمیت و صداقت و صراحت و یکرنگی، و مرام و معرفت و رفاقت و وفاداری.
بعنوان فردی محشور و مأنوس با شهیدان، به سهم خود از تو سپاسگزارم محمد رضای عزیز بخاطر همه ی کارهای فوق العاده عمیق، تأثیرگذار و ارزشمند نوشتاری و شنیداری ات در باره ی شهیدان.
و بخاطر پرگویی همیشگی ام مرا ببخش محمد رضای عزیز.
من خودم که دهه هفتادی(هفتاد و دو) هستم و معذرت می خوام که خیلی کوچیکم(!) یه وقتایی که با بچه های فامیل صحبت می کنم که اونا دهه هشتادی هستن، یا حتی واسه اواخر دهه ی هفتاد، متوجه می شم که خیلی ازشون دورم، انگار اونا توی یه دنیای خیلی متفاوت دارن زندگی می کنن و من هم همینطور. گاهی اونقدر به من نزدیکه افکارشون که نباید اینطور باشه، و گاهی اونقدر دور که از خودم می پرسم نکنه دارم نسبت به اونا مثل این پیرمردهایی می شم که چیزی از کار نوه هاشون سر در نمیارن؟ و بعد کلی تلاش می کنم که فضاشون رو بدست بیارم اگرچه معمولا هرگز تلاشم کافی نیست و نتیجه نمی ده. ورود به دنیای یه نسل دیگه این روزها بنظرم انقدر سخت شده که انگار تا زبان انگلیسی یاد نگیری نمی تونی وارد یه کشور دیگه بشی(البته از دیروز هم اطلاعات زیادی ندارم، منتهی تا این حد یادمه که خیلی فضای خصوصی یا متفاوتی نداشتیم که بزرگ تر ها نتونن واردش بشن). حالا نمی دونم این خوبه یا بد. ولی یه بدی ای که مطمئنم داره اینه که شاید نتونیم دیگه خوب تجربیاتمون رو از هر نسل به نسل های بعد انتقال بدیم.
محمدرضا…
گاهی متون تو آدم را تکان می دهد ! می دانی چرا ؟ …
آخر تو با سر آغاز می کنی و به قلب می رسانی و گاهی با روح اتمام…
قلبم همین الان گریست و چشم هایم هم کمی تر شده اند … نمی دانم شاید این هم همان حساسیت های مسخرهء غیر واقعی یک دو قطبی است که بهتره با کمی لتیوم خوب شه ، تا دیگه گریه نکنه …
آخر دراین دوستان باید خشک بود و کاری کرد که دیگر از از شیر آب چه نکند ، تا نکند دچار بی آبی شویم ، فکر کنم همه اش تقصیر ماست که دچار کمبود منابع آبی شده ایم ، آخر ما حتی زیرزمین هم داریم که آبها را در آنجا سفره کنیم و دورش بشینیم …
محمدرضا وقتی از سر به قلب می رسیم ، یهو یک چیز قلمبه شده می آید و از آنها بالاها ناگهان در گلو گیر می کند ، این وسط چون درد دارد این فشار گلو ، لاجرم چشم هایت دچار حساسیت می شود و به خاطر دل خودش خیس می شود …
محمدرضا ما فراموش می کنیم ، ما فراموش کردیم ، ما فراموش کرده ایم ، من گاهی فراموش می کنم …
ما از رنج هامان فرار می کنیم و گاهی “موتور – سریع ” هم خوب به کار می آید ، می تواند ویراژ دهد ! تمام چراغ قرمزها را رد کند و و حتما وقتی رسیدیم در عالم دیگری خانه داریم که قوانین آدم های استخوانی در آن کاربردی ندارد… احتمالا آنجا دنیایی با قوانین کیهانی دیگر است … دنیایی که آدمها می توانند با فرار بیشتر ، بتوانند بیشتر از خط آغاز دور بمانند و دائما نوارهای ” خوش آمدید اینجا تازه افتتاح شده است ” را ، پاره کنند…
ما خیلی دوست داریم ، هی افتتاح کنیم …
” من شهیدان را دوست دارم ”
” من کشورم را دوست دارم ”
من بوی خاک را دوست دارم …
من عشق رادوست دارم …
من مردن را هم گاهی دوست دارم …
من آزادی را دوست دارم ، اما آزادگی را بیشتر …
محمدرضا…
سلام. مطلب برای من بسیار عالی و تاثیر گذار بود. در این نمونه شما خلا را تشخیص دادید و درک و حس خودتون را با نسل بعدی مطرح و به اشتراک گذاشتید، امیدوارم ایشون هم پاسخ بدهند. به نظرم خلا عدم درک حرف هر نسل توسط نسل قبل و یا بعد خودش میتونه یکی از مباحث اصلی مذاکره باشه، مذاکره بین نسلی خیلی خیلی ضعیفه و جای کار داره…. جایی که به نظر می رسه حتی محمدرضای عزیز هم در مطلب سالاد کلمات توی تله اون افتاد.
من هم جعبه جعبه استخون رو فهمیدم و هم ادکلن زدن به افکار رو.
فک میکنم کلمات تنهایی معنی ندارن و توی همون شعر/متن هاست که معنی میدن!
ادکلن زدن به افکار: خیلی از ماها/خود من خیلی وقتا برای اینکه فک میکنیم اگه افکارمون/نوع فکر کردنمون/ چیزایی که بهشون اولویت میدیم فاش شن چقد بد میشن!! مثلا دیگرون در موردم چی فکر میکنن. خیلی هامون تو جامعه عرف گرا شهامت “خودمون بودن” رو از دست دادیم تا ناچار به جامعه گریزی/گریز جامعه از ما نشیم!
در مورد جعبه جعبه استخون و …
فک میکنم کسی شعر رو از یه جایی قبل تر شروع کنه به خوندنش میفهمه که در مورد نسلیه که تو دهه جنگ زندگی کردن! ولی شاید برحسب همین یه جمله براش تداعی گر چیزی نباشه.
من اینطور فکر میکنم.