دو فنجان را با دقت روی میز روبروی هم گذاشت.
صندلی را عقب کشید و گفت: داغه؟ نمیخوری؟
تو همیشه منو گیج میکنی.
اگه کمی سرد بشه نق میزنی. اگه کمی داغ باشی اعتراض میکنی.
پاسخی نشنید.
آها! یادم افتاد. تو قهوه میخوری. آره. گفتی بودی که بین چای و قهوه، قهوه رو ترجیح میدی.
فنجان خالی سومی را آورد و با هیجان پودر قهوهی فوری را در آب حل کرد.
دیدی سلیقهات رو میدونم؟ دقیق میدونم
پاسخی نشنید.
سکوت کن. سکوت کن. اشکال نداره. من حرفم رو میزنم. بذار برات بگم امروز چه بلاهایی سرم اومد
چای را خورد و حرفها رو زد. صندلیها رو صاف کرد.
مثل دیروز و پریروز و هر روز.
سه فنجان را که تنها یکی از آنها خالی شده بود برداشت و رفت.
تا فردا عصر دوباره، داستان یک میز و یک نفر و سه فنجان تکرار شود.
بیربط به این پست
محمدرضا ممنونم خییییییییییلی
فایل ۳۹ رادیو مذاکره ت فوق العاده خوب بود. کلیدی، جامع، پرنکته و کاربردی. بنظرم همه چیز رو با هم داشت. ممنونم ممنونم.
استاد ارجمندم
از لطف و محبت حضرتعالی بی نهایت ممنونم.
آنچه که در این یک سال از شما آموختم از آموخته های چندین و چند سالم ارزشمندتر است.
خوب شد خودتان به نیایش صبحگاهی اشاره کردید.
راستش خیلی وقت بود که می خواستم تقاضا کنم آنرا در سایت بگذارید
اما خجالت می کشیدم مطرح کنم فکر می کردم یک مورد کاملاً شخصی است.
برای همین خودم یک نیایش صبحگاهی برای خودم نوشتم.
از تصاویر الهام بخش مخصوص خودم هم استفاده کردم.
اما همچنان تشنه دیدن نیایش شما هستم
اکنون که خودتان اشاره کردید بی قرار شده ام.
خواهش می کنم اگر زمان برای ارائه صوتی آن کم است، هر چه سریعتر متن آنرا در سایت بگذارید.
جسارتاً برای فایل صوتی بعداً هم می شود اقدام کرد.
خیلی مشتاقم حتی اگر امکان داشته باشد همین امروز……شاید توقع زیادی باشد…….
آرزوی سلامتی و شادی برایتان دارم
سکوت کسی که دوستش داری خیلی سخته خیلییییییییی سخت و سختتر از اون اینه که هر چی بیشتر حرف بزنی اون ساکتر میشه!
سلام استاد عزيز.وقت بخير
نوشته زيبايي بود.ممنون
به نظر من تنهايي هميشه بد نيست.بيشتر كساني از تنهايي گريزانن كه از روبرو شدن با خودشون هراس دارن ولي بايد بدونيم كه راه پرورش درون قطعاً از تنهايي ميگذره.
شايد بي ربط نباشه كه از زندگي دكتر عسگري درسي رو نقل كنم:
-ياد گرفته ام كه از حسود دوري كنم چون حتي اگر تمام دنيا را به او تقديم كنم باز هم از من بيزار و طلب كار خواهد بود.
-ياد گرفته ام كه با وقيح جدل نكنم چون چيزي براي از دست دادن ندارد و روحم را تباه ميكند.
-ياد گرفته ام كه با احمق بحث نكنم و بگذارم در دنياي احمقانه خويش زندگي كند.
-ياد گرفته ام تنهايي را به بودن در جمعي كه به آن تعلق ندارم ترجيح دهم.
خیلی قشنگ بود.گاهی هم اینطوریه که هر روز،هر سه فنجان خالی می شن ولی باز هم تو احساس تنهایی می کنی چون اونی که باید باشه نیست.راستی خیلی هیجان زده شدم از اینکه دیدم قراره متن نیایشتونو بذارین.من خیلی دعا کردن رو دوست دارم.
یه عزیزی میگفت تنهایی با جدایی فرق میکنه. تنهایی یعنی بی کس بودن و جدایی یعنی بی او بودن.
من متوجه نشدم اون یه نفری که گفتین تنهاست یا جداست ؟
ولی خدا کنه اون یه نفر تنها باشه ولی بی او نباشه که خیلی رنج الود.
چند ماه پیش من بی او شدم در همان روز شما فایل صوتی گلاره رو روی سایت گذاشته بودید ( و من بی تو در تبعیدم … ) و کار من شده بود یک هفته عذاداری با صدای شما نمیدانم چه حس مشترکی بود که انگار شما تمام این کلمات را برای من نوشته بودید.
دلم میخواهد از شما تشکر کنم و خواهش کنم باز هم بنویسید و باز هم برایمان دکلمه کنید
اگر یک روز یک ربع وقت کنم میخوام اون نیایشی رو که هر روز صبح قبل از بیدار شدن در بستر میخونم بخونم و بگذارم روی سایت. امیدوارم زود این فرصت پیش بیاد.
چقدر خوب میشه استاد 🙂
من دکلمه مرگ رو هر بار گوش میدم ناخودآگاه این جملتون که یه جا میگفتید یه نیایش دارم که که هر روز برای خودم میخونمش (فکر کنم تو قوانین زندگیتون بود) برام تکرار میشه.
ماهم بيصبرانه منتظر شنيدنشيم محمد رضاي عزيز ودوست داشتني
مشتاق شنیدنم،خیلی
دوستان لایک این جواب محمدرضا رو ببرید بالا!:D
سلام.
نمیدونم چرا برخلاف همه من میترسم از اینکه نیایش شما رو بخونم یا بدونم.
چون مطمئنم بعدش یک هنگ اور و یک غلیان احساسی و هیجانی رو باید تجربه کنم که باتوجه به اینکه این روزا تازه با سایت شما آشنا شدم هنوز ظرفیتش رو ندارم .
“و من میترسم از لحظه ای بعد و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد…”
… “می ترسم از لحظه بعد و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد …”
یاد «سهراب سپهری» ِبه غایت دوست داشتنی، .. گرامی.
ممنون کیان عزیز که منو یاد این جمله زیبای سهراب انداختی. این، برام یکی از محبوب ترین جمله های سهراب در شعرهاش هستش. و همچنین این یکی:
“بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است.”
درضمن … من هم بیصبرانه منتظر نیایش محمدرضای عزیز هستم …:) )
… ( ضمناً یه موضوع دیگه … برای اینکه نخوام یه کامنت جدا بذارم اینجا میگم: دوستان عزیزم … یه چیزی خیلی برام عجیب بووود … !! و هرکاری کردم نتونستم ازش بی تفاوت بگذرم… اینکه چرا ۱۱ نفر، با عواطف زیبای یک انسان، مخالفت کردن؟!! واقعاً چرا؟!.. اگه کامنت های پایین رو ببینین متوجه میشین… و میخوام به اون دوست عزیز این خونه، بگم : من به نوبه خودم به عواطف و احساسات انسانی تو ، و به اشک های ارزشمندی که هنگام خوندن این متن ریختی، سر تعظیم فرو میارم و ستایشش می کنم و امیدوارم جوری باشه که تو عزیز، دیگه هیچوقت با خوندن یکچنین مطالبی اشک نریزی و فقط با دلی گرم و شاد و پر از عشق بخونیشون.
شهرزاد عزیزم ممنونم بابت مهر و محبتی که به من داری. من به داشتن دوست پر از احساسی مثل تو افتخار میکنم.
احتمالا این دوستانی که مخالفت کردن، نمیخوان اشک و ناراحتی منو ببینن. :).و من همینجا اعلام میکنم که حالم خوبه ولی غم و تنهائی دردناکی که تو این قصه ی کوتاه هست بدجوری دلمو به درد میاره.
این بهترین خبری بود که میشد توی روزای پایانی سال شنید ، فوق العاده است .مرسی
واااااای چه جالب…این شده بود دغدغه من که نیایش شما چیه؟میدونستم خیلی عمیق و آرامبخشه اما نمیدونم چرا ازشما تقاضا نکردم که بخونیدش…
امیدوارم یک روز یک ربع وقت داشته باشید…
چقدر خوب میشه قبل از پایان سال این اتفاق بیفته. سلامت و شاد باشید استاد مهربان ما.
سلام.
من نیز خوشحال شدم. فقط میشه یک خواهش کنم که بدون کم و کاست نیایش رو بخونید…
چون میدونم که منیّت ای درش نیست و بسیار آموخته ها در آن هست…؛ پس لطف میکنید.
سلام
اینجا میشه از فایل مذاکره گفت دیگه؟
خیلی عالی بود، ممنون
http://hamide25.blogfa.com/
ممنونم حمیده جان. ضمناً براش یک پست مستقل میگذارم که راجع بهش بیشتر بشه حرف زد.
حتما لطفا! ازون مباحثی بود که همه میبینیم و بسیار قابل لمس بود، راجع به خیلی هاش هم میشه حرف زد، ممنون
ببخشید که طولانیه:
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؛؛ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؛؛ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؛؛
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻧﯿﺴﺖ؛؛
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؛؛ﻧﺎﻡ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ؛؛ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ؛؛ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؛؛ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؛؛
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؛؛ﺳﺮﺩﺕ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؛؛ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺮﻑ؛؛ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯾﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛؛
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؛؛ﺟﻬﻨﻤﯽ ﻧﺎﻣﺘﻌﺎﺭﻑ ﺍﺳﺖ؛؛ﺟﻬﻨﻤﯽ ﺑﺎ ﺁﺗﺶ ﺳﺮﺩ؛؛ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﯾﺦ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ !
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﻮﻝ ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ؛؛ﭘﺮ ﺍﺯ ﻇﻠﻤﺖ ﻭ ﻧﺎ ﺷﻨﺎﺧﺘﮕﯽ؛؛ﻣﺜﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﺘﺮﻭﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺟﻨﮕﻞ؛؛
ﻋﺒﻮﺭ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻻﺑﻼﯼ ﻋﻠﻒ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﮐﻨﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻭ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ؛؛ﭘﺨﺶ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ؛؛ﺑﻪ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﯼ؛؛ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﺳﻼﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ….
ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﻦ !
ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺶ !ﺍﺯ ﮐﺎﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺩ ﻭ ﻧﯿﺸﺨﻨﺪ؛؛ﺍﺯ ﮔﻠﻮﯼ ﺷﺐ ﻫﺎ؛ﺍﺯ ﮔﻞ ﻭ ﻻﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎ؛ﻣﻦ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ؛
ﺑﯿﺎ ﻣﺮﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ؛ﺑﯿﺎ ﻣﺮﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ !
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﺩﺭ ﺳﻨﮓ ﺍﺳﺖ؛ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ؛
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؛؛ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﭘﯿﺮﯼ ﺳﺖ؛؛ﺧﻤﯿﺪﻥ ﺗﮏ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﺳﺖ؛؛
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﺠﺴﻢ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﺍﺳﺖ؛ﺑﯿﭽﺎﺭﮔﯽ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻗﺪﻣﯽ ﻣﺮﮒ ﻭ ﺗﺮﻥ .
ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﻦ !
ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ﺑﯽ ﺗﻮ؛ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﮑﻨﻢ؛ﺩﯾﮕﺮ ﺷﻌﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ؛ﻭﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﻠﺦ ﺍﺳﺖ؛ﺗﻠﺦ ﻣﺜﻞ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻮﺍﺯﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻪ ﭘﯿﺎﻧﻮ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﺩ؛
*رسول یونان
تنهائی در انبوه جمعیت…
.
.
.
محمدرضا…
این قصه تو نیست! نه
بگو …
پایان قصه عشق، ایثار و امید…این نیست!!!
با من بیا ،در کنار آخرین پنجره کافه، آنجا که شمعدانی برای ابرها دست تکان می دهد،کنار همان میز گرد چوبی که شمعی رویش می رقصد،نشسته ام، با یک فنجان قهوه برای تو، تا گرمایش را به آغوش دستهایت بسپری و من فقط تماشایت کنم.و باز خواهم رفت بدون نگاهی به پشت سر،مبادا تصویر فنجان پرت دلم را پر کند…
محمدرضا جان چند وقتی بود که نوشته های ارزشمندترِ تو اینجا نمیذاشتی از اون هایی که تو کمتر خوانده شده ها قرار می گیرند ، هوس داشتم بگم چند دقیقه ای از فضای جامعه خارج شیم حرف هایی بزنیم و بشنویم که قطعا خواننده ی کمتری خواهند داشت …
از اون حرف های توی کافی شاپی با قهوه یا هرچیزی که مایل باشی
شبت خوش
چرا من خیلی متوجه این مطلب نشدم؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
عزیزم از آخر به اول یه بار دیگه بخونی با مکث ، متوجه که نه ، با عمق وجودت درک خواهی کرد ، و در لحظه اگه یه کم فقط یه کم احساساتی باشی اون وقته که . . . .
از دژ سنگی، سخت و نفوذناپذیر خود بیرون بیا!
برای رسیدن به آن حس خوب!!!هم قد ما شو…
من
من
من
من نباش
قمار کن!
یا بازنده تنهای میدان شهرت و مقام می شوی
یا برنده قلب های عاشق…
سلام وخدا قوت.داستان از نظر قدرت تخیل بسیار بالا بود. من هم شبیه به همین تم رو قبلا خونده بودم:
« «مسئول زندگيات باش»
در كارخانهاي در يك منطقه تأسيساتي، هنگامي كه زنگ نهار به صدا در ميآمد، همهي كارگرها در كنار هم مينشستند و نهار ميخوردند. همواره با نوعي يكنواختي تعجبآور يكي از كارگرها بستهي نهارش را باز ميكند و شروع به اعتراض ميكند:
– لعنت بر شيطان! اميدوارم كه ساندويچ كالباس نباشد. من از كالباس متنفرم ….!
او عادت داشت هر روز بدون استثناء از ساندويچ كالباس شكايت كند و اين كار را همواره بدون هيچ تغييري در رفتارش تكرار ميكرد.
هفتهها گذشت كمكم ساير كارگرها از رفتار او به ستوه آمدند. سرانجام يكي از كارگرها به زبان آمد و گفت:
– لعنت بر شيطان! اگر تا اين اندازه از ساندويچ متنفري، چرا به همسرت نميگويي يك ساندويچ ديگر برايت درست كند؟!
– منظور از «همسرت» چيست؟ من كه متأهل نيستم! من خودم ساندويچهايم را درست ميكنم.
نتيجه:
در حالي از زندگي خود ميناليم و هر روز، مدام در سختيها و رنجهاي زندگي شكايت ميكنيم كه تمام شرايط حاكم بر زندگيمان حاصل اعمال، تفكرات و تصميمات خود ماست! اين قانون الهي است كه هيچ كس غير از ما نيابد و نميتواند براي ماتعيين تكليف كند. ما خود، ساندويچهاي زندگيمان را درست ميكنيم. اگر از كيفيت آن ناراضي هستيد به جاي مقصر شمردن سرنوشتتان، تصميم قاطع بگيريد و آن طور كه ميخواهيد بسازيد و از آن لذت ببريد. حتي اگر احساس ميكنيد اين ديگران هستند كه در زندگي شما دخالت ميكنند بدانيد اين نيز يك تصميم است كه از سوي شما گرفته شده است.
انسان نياز به «انتخاب» سرنوشتش دارد، نه «پذيرش» آن.
یاد سکانس اول فیلم Iron Lady افتادم
مارگارت تاچیر و یک میز و دو فنجان
اصلاح : تاچر
بدترین احساس دنیا ،احساس تنهایی درجمع است….
میدونم که همیشه با منی…
خیلیا نمیبیننت، اما مهم نیست…مهم اینه که من میدونم هستی… تو قلبم،تو سرم… اصلاً من تو شدم…
نبودنت رو اونایی میدونن که میگن من مردم، اما من میدونم که من زنده ام و تو تا ابد پیشمی…
خیلی عمیق بود و سکوت تمام وجود من رو هم گرفت…؛ چند بار خوندمش اما…
سلام استاد، اگر شما به عنوان مدرس مذاکره بخواهید این را تحلیل کنید پاسختان چیست؟ یا اینطور بگویم، اینگونه گفتگوها را لطفا تحلیل کنید…
بسیار ممنونم…
احساس تنهایی تلخی بهم دست داد .دلم برای تنها شخص نوشته سوخت.
دستهای تو تصمیم بود
باید می گرفتم و دور می شدم…
سلام استاد گرامي و تنها
راستش خيلي خيلي خوب بلديد حرفاتون در قالب داستان ديگران بزنيد. بقول مولانا: خوشتر آن باشد كه سرّ دلبران/ گفته آيد در حديث ديگران.
برداشت شخصي ام از اين حكايت شما يادآور اين شعر نيما بود:
دستها میسایم
تا دری بگشایم
به عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریختهشان
بر سرم میشکند.
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پایآبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کولهبارش بر دوش
دست او بر در، میگوید با خود
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند.
اما چرا شما بايستي چنين حسي را داشته باشي؟
عزیز من. نگفتم حس منه. من نویسنده هستم. مینویسم. گاهی از حس خودم. گاهی از حس دوستان خوبم که برای من دردها و رنجهاشون رو مینویسن و تعریف میکنند.
سلام استاد
اول اينكه عزيز من شمايي.
و بعد اينكه قصد سرك كشيدن نداشتم و حرفي نيست، قبول.
سلام عرض میکنم خدمت استادشعبانعلی مدتی بودکه کامنت نذاشته بودم براتون ونیومده بودم به صورت جدی مطالبتون روبخونم میخ.استم بدونم قبلا گفته بودین ایمیلم روبرده بودین جزوه دوستاتون هنوزم هستم یانه؟؟؟؟ بعدچه فرقی داره؟؟
lli@ عزیز … گفتی “نیما” … و من هم یاد این شعر شاعر گرانقدرمون افتادم که احساس می کنم یکی از چیزهایی است که شخصیت تنهای این داستان سحرآمیز، مدام با خودش زمزمه خواهد کرد :
“تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم .
شباهنگام ، در آن دم که بر جا درهها چون مردهماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم …
سلام
تلخ تلخه، چه اون چایی یا ، چه اون قهوه هه.
و تلخ تر اینکه ، همه ی اینا واقعیت داره….
ولی ،
یه عصر …
شبیه قصه ی آفتابگردان و خورشید و چشمک ستاره ها…
که اگر غیر از این بود آفتابگردان، آفتابگردان نبود
شهامت می خواهد
دوست داشتن کسی که
هیچ وقت و
هیچ زمان
سهم تو نخواهد شد.
شیوه جالب و خلاقانه ای ست ، ولی من بجاش می نویسم تازگی جایی خوندم که” نوشتن برای فراموش کردن هست ” ! گاهی آره ولی خیلی اوقات نه. . .
نوشته ها یک روز کامل باقی می مونند تا فردا همون ساعت و دوباره ،
من وقلم و کاغذ و وسواس
وسواس در انتخاب کلماتی که جز نویسنده اش خواننده ایی نداره. . .
ولی بنظر تجربه یه نوشیدنی گرم ، گرم و اینقدر صمیمیت تجربه متفاوت و ارزشمندتری میاد از نوشتن .
فوق العاده بود … ممنون.
و این متن اسرارآمیز، منو به یاد شعری از «مارگوت بیکل» با ترجمه «احمد شاملو» انداخت. ( که قطعه هایی از اون رو اینجا میارم:)
سکوت سر شار از ناگفته هاست!
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه مي خواند
روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيرد
وهر دانه برفي
به اشكي نريخته مي ماند .
بسيار وقت ها با هم از غم و شادي هم سخن ساز مي كنيم .
اما در همه چيز رازي نيست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نيازي نيست
سكوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت .
اگر مي خواهي نگهم داري دوست من از دستم مي دهي
اگر مي خواهي همراهيم كني دوست من تا انسان آزادي باشم
ميان ما همبستگي آنگونه ميبارد كه زندگي ما
هر دو تن را غرق در شكوفه مي كند
پرواز اعتماد را با يكديگر تجربه كنيم
وگر نه ميشكنيم بال هاي دوستي مان را
با در افكندن خود به دره، شايد سر انجام به شناسايي خود توفيق يابم.
یک اعتراف صادقانه:
متن رو یکبار دیگه با دقت بیشتری مرور کردم و به جمله ی آخر که رسیدم، (یک میز، یک نفر و سه فنجان …)تازه به عمق بینهایت تلخ متن پی بردم و به حسی مشابه مریم .ر رسیدم….خیلی زیبا بود… خیلی…
(ولی شعر احمد شاملو هم ارزش یادآوری رو داشت)
و این شعر با صدای شاملو با آدم چه ها که نمیکنه!!شهرزاد عزیز فایل صوتی رو شنیدی؟
من و تو چه علابق مشترکی داریم:)
کیان عزیز، ممنون از پیامت.
نه ؛ من فایل صوتی ش رو نشنیدم … و جرات هم نمی کتم بشنوم!!! میدونی چرا؟ چون در برابر «ترکیب بی نظیر این شعر زیبا با صدای پرنفوذ شاملو»، به سختی میشه مقاومت کرد و بدجوری اشک نریخت …
من اگر بتونم از طریق آقای شعبانعلی بهتون می رسونم. چون متاسفانه لینکش رو ندارم ولی فایلش رو هزار بار شنیدم و هنوز هم هر وقت دلگیرم گوش میکنم.
خیلی ممنونم از لطفت کیان جان … خوشحالم که دوستان سخاوتمند و خوبی مثل تو ، توی خونه ی مجازی و گرم محمدرضای عزیز، دارم. 🙂
شهرزاد جان منم عاشق اين دكلمه با صداي دلنشين شاملو هستم مرسي بابت يادآوري روزگار قشنگي كه با صداي اين عزيز سپري شد
نرگس عزیزم. خوشحالم که تونستم تو رو لحظه ای به اون روزگار قشنگ ببرم. امیدوارم همه ی روزگارت شادو قشنگ باشه.
سلام
آخرين تصوير هيچ وقت از ذهن پاك نمي شه.
راستي نمي شه هر تصويري رو آخرين تصوير بدونيم؟
برقرار باشيد
این روزا همدرد زیاده، همدردی کمه…
شما چرا؟!
“شما چرا؟!” میشه به چند شکل خونده بشه. امیدوارم به همون شکلی که من گفتم، خونده شده باشه.
سلام دوست عزیز؛؛
هـــــر کــه درکـش بيـــش
دردش بيشتـــــــر؛؛
سلام نهال جان. گرچه نتونستم با حس پشت کلماتت ارتباط برقرار کنم ولی جوابت قانعم کرد. ممنون.
صبح که بیدار شدم قبل از بلند شدن با گوشی اومدم تو سایت و این مطلب رو خوندم… و اشک ریختم و اشک ریختم. مثل همین الان که دوباره خوندمش.
“هیچوقت رویاهایت را دست کم نگیر.میشو از خواب یک گل به بیداری یک باغ رسید.میشود به هوای خورشید چشم بست و با تابش مخملینش چشم گشود.می شود ناممکن را در خیال نقش زد و به حقیقی ترین شکل ممکن زندگی اش کرد…
جهان من همین رویاهایی است که پشت چشم هایم جا می ماند و کنج دلم پنهان می شود.
درست شبیه رویاهای تو که پشت بی حواسی هایت پنهان می کنی و کنج غرورت جا می گذاری.
روزی همین تصور محال دستت را میگیرد و با خودش به انتهای سعادتی شیرین می رساند که کام تمام نامرادی های دنیا را تلخ کند.
تردید داری؟ به آب نگاه کن .برق نگاه مرا در چشمانت خواهی دید.حتی این انعکاس عاقلانه هم مقابل جنون رویاهای آدمی کوتاه است.”
این نوشته از شهاب حسینی بود تقدیم به آدمی با یک میز و سه فنجان.