این گزارش طولانی و کاملاً شخصی است. شاید برای خیلی از مراجعان این سایت، جذابیت نداشته باشد. اما از طرفی دوستان زیادی را در اینجا دارم که ساکنان همیشگی این خانه هستند و به عنوان یکی از «همخانهها»، دوست دارم و حتی احساس وظیفه میکنم که گاهی برای این دوستانم، از زندگی شخصیام تعریف کنم.
حدود ده سال است که به صورت حرفهای معلمی میکنم. میگویم حرفهای. چون قبل از آن هم، از چهارم دبستان، وقتی معلمهای پنجم نمیآمدند، من سر کلاس بچهها میرفتم و برای آنها، حرف میزدم و معمولاً هم معماهای ریاضی حل میکردم.
این روزها، شکل سنتی معلمی خستهام میکند. یک حرف ثابت را باید بارها و بارها بگویی و تعریف کنی. دانشجویانی که میآیند و میروند و تو همچنان در همانجا میمانی تا حرفهایی را که برای گروه قبلی گفتی، برای دیگران هم تعریف کنی. نمیگویم کار بدی است. بسیاری از کارها، تکرار یک روند ثابت هستند و اگر بخواهیم این را ایراد کار فرض کنیم، باید همه در خانه بمانند و سر کار نروند.
اما شاید برای من، که سالهاست، همزمان درگیر خواندن و کار کردن هستم. روزانه بیش از هشت ساعت با سازمانها و شرکتها درگیرم و بعدش هم حدود همین زمان را برای مطالعه و یادگیری خودم میگذارم، اینکه حرفهایی را بزنم که قبلاً هم گفتهام، حس بدی برایم ایجاد کرده.
اضافه کنید به این دغدغه، فضای تنگ و تلخ آموزشی کشور را. همیشه گفتهام و هنوز هم تاکید دارم که آموزش، باید با پول رابطه دوستانهای داشته باشد. مدرسها باید پول بگیرند. دانشجوها باید پول بدهند و همیشه هم باورم بر این بوده که کسی میتواند «یاد بگیرد و متحول شود» که برای خریدن یک کتاب، فشار مالی تحمل کرده باشد. «شام نخورده باشد و پول ذخیره کرده باشد. یا به جای تاکسی و اتوبوس، پیاده رفته باشد». از طرف دیگر، کسی میتواند خوب آموزش دهد که برای آموزش پول بگیرد. وقتی پول نمیگیری، کیفیت پایین میآید و مردم را بدهکار خود میدانی. اما وقتی پول میگیری، تو بدهکار مردمی و مجبوری کیفیت را ارتقا دهی. اما…
احساس میکنم – به عنوان یک نظر شخصی – در بخش عمدهای از فضای آموزشی کشور، «پول و درآمد نه به عنوان ابزار تضمین کننده کیفیت آموزش» بلکه «آموزش بی کیفیت به عنوان ابزار تضمینکننده کیفیت پول و درآمد» در نظر گرفته میشود. هنوز سهم زیادی از پولی که مخاطب در کشور برای آموزش میدهد، عملاً برای «تبلیغات موسسات آموزشی» صرف میشود و نه «محتوای آموزشی».
البته دلیل این امر را، «خودخواهی» یا «کم تعهدی» مراکز آموزشی نمیدانم. بیشتر احساس میکنم دلیلش، ضعف علمی در حوزه استراتژی است. در مورد بسیاری از موسسات آموزشی، اگر هزینهای که برای بیلبورد و آگهی و تبلیغات صرف میشود، به صورت محتوای مکتوب یا دیجیتال یا امکانات کمکآموزشی، هزینه میشد، احتمالاً امروز مجبور نبودند هنوز بخش قابل توجهی از درآمد خود را به سازمانهای «زیباسازی» و «روزنامهها» و «صدا و سیما» و سایر فضاهای تبلیغاتی بدهند و تبلیغات دهان به دهان برای آنها کافی بود.
در کل، با همه این اوضاع، مدتی است که تصمیم گرفتهام حضور خودم را در دورههای آموزشی بلندمدت کمتر کنم. به دانشگاه خودم – شریف – برگشتهام و برای اینکه از فضای دانشگاهی دور نمانم، گاهی مذاکره درس میدهم. البته در سمینارهای آموزشی کوتاه مدت شرکت میکنم و دلیلش بیشتر برای خودم، تجربه کردن فضای آموزشی کاربردی فراتر از چارچوب آموزشهای رسمی دانشگاهی است و دیدن دوستانی که اگر بهانه سمینارها نباشد، فرصت دیدارشان دست نمیدهد.
من به فضای آموزشی آزاد، بی علاقه نیستم. اما احساس میکنم اکثر فضاهایی که امروز «استراتژی اقیانوس آبی» درس میدهند، به دلیل درک ضعیف از استراتژی کسب و کار، گرفتار «تنفس در استخر خون» شدهاند. یک بار حساب کردم که کسی که ۱۰۰ ریال برای شرکت در دوره آموزشی میدهد، چند ریال آن را به صاحب ملک یا سالن یا کلاس، چند ریال آن را به مدرس، چند ریال آن را به تیم ستاذی، چند ریال آن را به سازمان زیباسازی یا سازمان آگهیهای همشهری و …، چند ریال آن را به امکانات کمک آموزشی و چند ریال آن را به «محتوا» میدهد. نتایجش را نمیتوانم اینجا منتشر کنم اما محاسبهاش برای شما سخت نیست.
بنابراین، در حال مطالعه گسترده مفهوم محتوا و تولید محتوا در کشور هستم و با همکاری دوستان عزیزم در سازمانهای مختلف، تلاش میکنم به اندازهی توانم – به عنوان یک دانشجوی مدیریت – به تدوین و اجرای استراتژیهای کلان تولید محتوا در ایران کمک کنم. امیدوارم نتیجه کاری که آغاز کردهام، طی ده سال آینده، اگر عمری بود و مرگ مجالی داد، تغییرات مثبتی را در حوزه آموزش دانش و مهارت و توسعه نگرش، ایجاد کند. زیرساختهای امروز مورد نیاز برای توسعه در ایران، از جنس سختافزار نیستند. بلکه به شدت از جنس فکرافزار هستند. این واقعیت، هم امیدبخش است – چرا که تحت تاثیر محدودیتها و سختیها نیست – و هم نگران کننده. چون چیزی که به صورت فیزیکی «دیده نمیشود»، زیاد احتمال دارد در تصمیمها و برنامهریزیهای ما هم «دیده» نشود.
برای من که فضای آموزش عمومی را تا حد زیادی ترک گفتهام و تنها جایی که هنوز دانستههای خودم و دوستانم را در اختیار میگذاریم، متمم است، سمینار آموزشی مذاکره امسال، با عنوان «پیامها در مذاکره» معنای دیگری دارد. دیدن دوستان مجازیم و تمام کسانی که مدتهاست جز با «پیام حروف و کلمات»، با آنها رابطهای نداشتهام.
برای اینکه به دیگران ثابت کنم که میتوان با استراتژیهای دیگر هم کار کرد، سبک اطلاع رسانی سمینار را تغییر دادهام که احتمالاً در «پست معرفی سمینار پیامها در مذاکره» آن را دیدهاید. دلم میخواهد بتوانم روزی این نظریه چند سال اخیرم را که به شکلهای مختلف اجرا کردهام، بیشتر از قبل اثبات کنم که «بودجه تبلیغات در آموزش» نباید به «رسانههای متعارف تبلیغاتی» اختصاص داده شود. بلکه باید به مخاطب آموزش اختصاص داده شود. آن هم نه برای اینکه بلافاصله بیایند و به تو پول بدهند. برای اینکه آموزش، سهمی از ذهن آنها را به خود اختصاص دهد. در بلند مدت – در حد چند سال – مخاطب هم سهمی از جیب خود را به صنعت آموزش اختصاص خواهد داد.
پی نوشت: اینجا حرفهای دلم را نوشتم. شما را به خدا بحثهای فلسفی این زیر ننویسید و بحث نکنید. اگر نقدی دارید، بروید عمل کنید، چند سال دیگر بیایید گزارش دهید. همان کاری که من سالهاست دارم انجام میدهم. حرف زدن خیلی راحت است و کامنت تایپ کردن مالیات ندارد. این است که بعضیها که حوصله هزینه کردن میلیونی برای ارزیابی ایدههایشان را ندارند، به نظریه پردازان «کامنتی» تبدیل شدهاند! اگر هم حرفی مینویسید، ای کاش از جنس گپ زدن باشد. از «گروه نظارت بر کامنتها» هم خواهش میکنم، قانونهای سایت را کمی جدی «نگیرند» و در این زیر بیشتر گپ بزنیم. نه راجع به این نوشته. نه راجع به آموزش. نه راجع به سمینار. حرفهای روزمره. از خودمان. از زندگی. از همه سوالهای شخصی و دغدغههای شخصی دیگری که بهانهای برای نوشتنش نداریم. شما با هم در زیر کامنتها زیاد حرف میزنید اما من کمتر این فرصت را دارم. شاید این پست، فرصت گپ زدن غیر رسمی من با شما باشد. فرصتی که به میزبان این خانه مجازی هدیه میدهید…
پی نوشت دوم: عکس نامربوط که به صورت غیرمنتظره بچهها از من گرفتهاند!
محمدرضا کلا گیرپاج زدم.
یه کسب و کار جدید شروع کردم.فروش تجهیزات ازمایشگاهی.جنس با کیفیت به بازار ارائه می دم اما بازار متقاضی جنسی ارزونه.چیزی که برند رقیب من داره بهشون ارائه می ده و اونا مصرف می کنن.
مخاطب کالام هم تعدادی پزشک ان که بیشتر سود رو می بینن و تبلیغات و کیفیت براشون چندان توفیری نداره
محمدرضا جان
میخواستم نظرت را راجع به این جمله بدانم:
Fake it ’til you become it
به نظرت چقدر درسته؟
احسان،
اگر it یعنی someone
شاید جوابتو در این نوشته محمدرضا پیدا کنی:
“……ما نسل جوان، باید حرف همه را بشنویم و از ترکیب آنها یک «مدل ذهنی» مناسب برای رشد و پیشرفت خویش بسازیم. دلیل ندارد خواننده نوشته های من، همه نوشته های من را بپسندد. پسندیدن و پذیرفتن تمام اندیشه های یک فرد، «یادگیری» نیست بلکه «تقلید» است. باید بیاموزیم که برای زندگی، در پی «تقلید» نباشیم. وقتی ذهن مقلد پیدا میکنیم، دو نوع مشکل پیدا میشود. نخست اینکه به جای تعقیب مسیر زندگی خویش، مسیر زندگی فرد دیگری را طی میکنیم و به اهدافی می رسیم که اهداف ما نیست. و دوم اینکه گاه میکوشیم خواسته ها و آرزوهای خود را به «مرجع تقلید» خود تحمیل کنیم…….”
http://www.shabanali.com/ms/?p=398
_________________________________________
“…. با دیدن تصویرهایی از زندگی دیگران، نمیتوان مدل موفقیت آنها را شناخت و تقلید کرد….”
http://www.shabanali.com/ms/?p=84
سلام احسان عزیز
ویدیویی در TED هست از خانم Amy Cuddy با عنوان
Your body language shapes who you are که درباره تاثیر بدن بر ذهن صحبت میکنه و با بیان خاطره ای از زندگیش جمله ای که نوشتید رو توضیح میده.Cuddy در Harvard Business School استاد و پژوهشگره.
http://www.ted.com/talks/amy_cuddy_your_body_language_shapes_who_you_are
سلام هیوا جان و مونا جان
من سخنرانی خانم Amy Cuddy را دیدم و این سئوال را از نتیجهایی که ایشان در انتهای سخنرانیشان گرفتند برایم پیش امد :
“وقتی ۱۹ سالم بود، تصادف خیلی بدی کردم. از ماشین پرت شدم بیرون، و چندتا غلت زدم. از ماشین بیرون پرت شدم. و وقتی در بخش توانبخشی صدمات مغزی بههوش آمدم، و دانشگاه را ول کردم، از ماشین بیرون پرت شدم. و وقتی در بخش توانبخشی صدمات مغزی بههوش آمدم، و دانشگاه را ول کردم، و دریافتم که آی.کیوی من با دو انحراف معیار کاهش پیدا کرده، که آسیب بسیار شدید بود. من میزان آی.کیوام را میدانستم چون همیشه به عنوان یک دختر باهوش شناخته میشدم، و به عنوان یک بچه بااستعداد بودم. خب من از دانشگاه بیرون آمده بودم، و شروع کردم به تلاش برای برگشتن به آن. بهم میگفتند: «تو دانشگاه را به پایان نخواهی رساند، میدونی، چیزهای دیگری برای تو هست که بتونی انجام بدی، اما دانشگاه برای تو سودی ندارد.» من بسیار با این موضوع جنگیدم، و باید بگم، اینکه هویت شما را ازتون بگیرند، جوهر وجودتان را، و برای من این هویت باهوش بودن بود، اینکه این را ازتون بگیرند، هیچی به این اندازه نمیتونه به شما احساس ناتوانی بده. بنابراین من کاملا خودم را ناتوان حس میکردم. تلاش کردم و تلاش کردم و تلاش کردم، و خوششانس بودم، و کار کردم، و شانس آوردم، و تلاش کردم.
درنهایت از دانشگاه فارغالتحصیل شدم. برای من چهار سال بیشتر از همسن و سالهام طول کشید، و تونستم به یکی بقبولانم، به مشاورم که مثل فرشته بود، سوزان فیسکه، که وساطت من را بکند، بنابراین سر از پرینستون درآوردم، و من انگار، نباید آنجا باشم. من یک شیاد هستم. و شب پیش از سخنرانی سال اولم، و سخنرانی سال اول در پرینستون یک سخنرانی بیست دقیقهای است در برابر بیست نفر. همش همین. من خیلی میترسیدم که روز بعد مچم را بگیرند برای همین بهش زنگ زدم و گفتم، «من میخوام دانشگاه را رها کنم.» بهم گفت: «تو چیزی را ول نمیکنی، چون من به خاطر تو یک قمار را پذیرفتم، و تو میمانی. تو قراره بمانی، و این کاریست که قراره انجام بدی. قراره وانمود کنی. قراره از این به بعد هر سخنرانیای که ازت خواسته میشه را انجام بدی. فقط میری و انجامش میدی و انجامش میدی و انجامش میدی، حتی اگر وحشتزده باشی و فلج بشی و از ترس قالب تهی کنی، انجامش میدی تا برسی به این لحظه که بگی: «وای خدا، دارم انجامش میدم. انگار، به این تبدیل شدم. واقعا دارم انجامش میدم.» خب این کاری بود که کردم. پنج سال تو دانشگاه، چندسالی، میدانید، من در نورثوسترن هستم، بعد به هاروارد رفتم، من در هاروارد هستم، من واقعا دیگر بهش فکر نمی:کنم، اما برای مدت طولانی این ذهنم را مشغول کرده بود، «من نباید اینجا باشم. قرار نبوده که من اینجا باشم.»
خب در پایان سال اول تدریسم در هاروارد، یک دانشجو داشتم که در کل ترم در کلاس حرف نزده بود، کسی که بهش گفتم: «ببین، باید مشارکت کنی، وگرنه این درس را میافتی،» آمد به دفتر من. من اصلا نشناختمش. و بهم گفت، واقعا شکست خورده آمد تو، و بهم گفت، «من به اینجا تعلق ندارم.» و این لحظهی تکان دهندهای برای من بود. چون دو چیز اتفاق افتاد. یکی این بود که تشخیص دادم، وای خدای من، من دیگر چنین احساسی ندارم. میدانید. من دیگر این را احساس نمیکنم، اما او چرا، و من حس او را درک میکردم. و دومیاش این بود که، او به اینجا تعلق دارد! آخه، او میتونه ادای تعلق داشتن را در بیاره، و میتونه به این تبدیل بشه. پس من گفتم: «چرا، هستی! تو به اینجا متعلق هستی! و فردا به این وانمود میکنی، تو قراره خودت را قدرتمند جلوه بدی، و میدونی، تو قراره -» (تشویق) (تشویق) «و تو قراره فردا بری توی کلاس، و قراره بهترین اظهار نظری که تا حالا وجود داشته را ارایه بدی.» میدانید؟ و او بهترین نظر ممکن را ارایه کرد، و مردم به سوی او برگشتند اینطور که، آه خدای من، من تا حالا حتی متوجه نشده بودم که او اینجا نشسته، میدانید؟ (خنده)
ماهها بعد او به دفتر من برگشت، و متوجه شدم نه تنها او به این وانمود کرده بود تا موفق شده بود، بلکه در واقع آنقدر در این نقش فرو رفته بود که بهش تبدیل شده بود. یعنی او عوض شده بود. و بنابراین من میخوام بهتون بگم، اداش را در نیارید تا زمانی که موفق بشید. وانمود کنید تا زمانی که همان بشید. میدانید؟ این چیزی نیست که – به اندازهی کافی انجامش بدید تا زمانی که واقعا تبدیل بشید به آن و براتون درونی بشه.”
سئوال من اینه که :
“وانمود کردن تا زمانی که به همان تبدیل شدن” چقدر درسته؟ پس جای استعداد و روحیات فردی کجاست؟ یعنی اگر من علاقه به شغلی یا رشته دانشگاهی دارم ولی فکر کنم استعدادش را ندارم و با شخصیت و روحیاتام تناسبی نداره اگر وانمود کنم که داره و به تلاشم تو اون کار و رشته ادامه بدهم میتونم موفق شوم؟
یا این متد برای افرادی متناسب است که اعتماد به نفس کافی به خود ندارند؟
احسان جان
من فکر نمیکنم در تمامیه موارد این موضوع مطرح باشه… عموماً ما دنبال کارهایی میریم که بهشون علاقه داریم و دوست داریم در اون زمینه ها مطرح بشیم… برادر من شما که میدونی یه رشته رو دوست نداری چرا اصلا وقت تلف میکنی؟ شجاعتش رو داشته باش تا از مسیری که مسیر تو نیست بیای بیرون به جای اینکه دنبال راه حل اضافی بگردی و انرژیتو جایی صرف کن که استهلاک کمتری داشته باشی….
سلام محمدرضا
ایده هوشمندانه و وزینی هست که هزینه تبلیغات به مخاطب آموزش اختصاص داده بشه اما فکر نمی کنی تا وقتی بخوای به سود برسی و حاصل کارتو برداشت کنی باید سالها از جیب خرج کنی؟ شاید دیگه اون زمان چیزی از آموزشگاه تو باقی نمونده باشه
یونای عزیز.
نه اینطوری نیست واقعاً. من تجربهاش رو به شکلهای مختلف دیدهام. اگر بخوام عددیش کنم (فقط برای اینکه شهودی
به تو بخوام بدم) حاشیه سود ممکنه اینطوری تغییر کنه:
برای کسی که با تبلیغ شروع میکنه: (از راست به چپ)
۱۰۰٪ ۱۱۰٪ ۹۰٪ ۱۰۰٪ ۱۱۰٪ ۱۰۰٪ ۹۰٪ ۸۰٪ ۶۰٪ ۵۰٪ ۳۰٪ ۳۰٪ ۱۰٪- ۱۰-٪ ۱۰٪ ۱۰٪ ۱۰٪ ۱۰٪
برای کسی که با شیوه محتوایی عمل میکنه: (از راست به چپ)
۱۰٪ ۱۰٪ ۲۰٪ ۴۰٪ ۷۰٪ ۷۰٪ ۹۰٪ ۱۰۰٪ ۱۰۰٪ ۱۰۰٪ ۱۰۰٪ ۱۰۰٪ ۱۰۰٪
البته منظورم از عددها دقیقاً اینها نیست. به جای نمودار ازشون استفاده کردم.
تبلیغ اولش یک Rush یا هجوم بالای مشتری رو میاره. در سریهای بعدی، حافظه مشتریان تبلیغ قبلی رو هم به خاطر داره پس با تبلیغ کمتر ممکنه نتیجه بیشتر هم بگیریم. بعد دیگران هم برای اینکه حذف نشوند و همه مشتریان رو تو نگیری، تبلیغ میکنند. حالا تو دیگه هزینه تبلیغ داری اما تبلیغی که باعث جذب نمیشه. چون مزیت نیست و روبرویی هم داره! مثل اینکه بگی: لطفاً در آموزشگاه من ثبت نام کنید. آموزشگاه من توالت هم دارد!
از اینجا به بعد جنگ تبلیغی شروع میشه بدون سود تبلیغی. یه نگاه در خیابانهای تهران بندازی ببینی مجموعههای آموزشی سر مالکیت بیلبوردها چه رقابت خندهداری با هم دارند، حرف من رو بهتر لمس میکنی.
بعد از مدتی مجبور میشی کمپینهای بزرگ تبلیغاتی اجرا کنی. یه مدت منفی میشی و همه پولت میشه کمپین. بعد یک جایگاه کوچیک ثابت پیدا میکنی و با سود کم ادامه میدی…
اما در روش دوم، هزینه تولید محتوای آموزشی یا محصولات کمکآموزشی ثابته و حتی کمتر هم میشه چون یادگیری در نحوه ایجاد محتوا و خدمات کمک آموزشی مهمه. ضمن اینکه محتوا اگر هوشمندانه درست شه، تاریخ مصرف نداره و از جنس کالاست. همیشه قابل فروش. در حالی که تبلیغات از جنس خدماته و تاریخ مصرف داره. ضمن اینکه هزینه تولید «کالای محتوا»، عملاً بستری برای عرضه است. وگرنه مواد اولیه یک بار هزینه میشه.
پس در بلندمدت هزینه تو کمتر، محصول تو پختهتر، مشتری تو بیشتر میشه و اگر پولی که دستت میمونه وسوسهات نکنه که همهاش رو بخوری (چون حاشیه سود بالا خودش فساد آفرینه!) و بخشی از اون رو به داخل کار تزریق کنی برای بهبود کیفیت، اونوقت یک توسعه پایدار سریع رو تجربه میکنی.
اینجا نمیشه مثال زد. اما برای همه جملات بالا دهها مثال ایرانی دارم.
ممنون محمدرضا جان، اولین بار فکر کنم تو مصاحبه با شادی دانشور عبارت “تولید محتوا” به گوشم خورد، امیدوارم بیشتر از این بتونم از تو و سایتت درس بگیرم.
آقا دلمو صاف کردم و دوباره برگشتم. سر بحث عزت نفس و خاطره زوج و فرد شتابزده رفتار کردم. دعا میکنم خداوند وسعت دید و سعه صدر عطا کنه.
داشتم به عکست نیگا می کردم دیدم موهات وسطش ریخته. هرکسی زیاد فکر میکنه موهاش میریزه. دیگه این برام قطعی شده!
سلام محمد رضای عزیز
شاید کمی بی ربط به موضوع باشه .اما چون قراره گپ باشه و حرف دل می خوام اجازه بگیرم و کمی خودخواهانه دغدغه خودم رو بگم .دغدغه همیشگی من به عنوان یک مادر آموزش هایی یه که بچه ها در مدرسه می بینند . بچه ها در سیستم آموزش و پرورش فعلی خیلی چیز ها رو یاد می گیرند اما جای بسیاری از مهارت ها و آموزش های کاربردی خالیه . در کنار آموزش های رسمی یکی از چیزهایی که بچه ها توی مدرسه یاد می گیرند رقابت ناسالم هست اما به اونها یاد نمی دن چه طور باید کار گروهی انجام بدن و چه طور باید مسیولیت کارهاشون رو به عهده بگیرند و خیلی از مهارت های دیگه . در واقع فکر می کنم آموزش و پرورش نیاز شدید به محتواهایی جدید داره و کاش می شد برای گروه سنی کودک و نوجوان هم کاری کرد. ممنونم که اجازه دادید اینجا از دغدغه هامون بگیم.
سلامت و پایدار باشید
میخوام از این پست سواستفاده کنم یک سوال شخصی بپرسم چون جای دیگه بهونه واسه پرسیدنش پیدا نکردم ولی فکر کنم دغدغه خیلی از هم نسلای منم باشه
محمد رضا من تقریبا یکی دو ماه دیگه باید عازم خدمت مقدس!سربازی بشم
حالا اگه نخوایم غر بزنیم که چرا باید بهترین دوران زندگیمونا که باید دنبال کار و تلاش باشیم بریم تو پادگانها کشیک بدیم تا مرد بشیم (که من مخالفم چون دوستای خودما که میبینم بیشتر نامرد شدن تا مرد!!) به نظر تو ادم تواین دوران چی کار کنه بهتره تا حداقل این دو سال یک آوردهای براش داشته باشه
هرچند فکر کنم تو سربازی نرفتی؟؟ولی جایی خوندم که دو سال تو کویر برای خودشناسی زندگی کردی که چیزی تو مایه های همین سربازی میشه
من عاشق نظرات شخصیتم چون خیلی به واقعیت خیلی نزدیکه امیدوارم تجربه شخصیتو در اختیار ما بزاری
علی جان.
تو درست میگی.
من سربازی نرفتم. به دلیل وضعیت خانواده و معافیت کفالت.
بنابراین نگاه من بیشتر برگرفته از حرفهای دوستان و نزدیکانمه که این فضا رو تجربه کردهاند به علاوه تجربههای خودم از فضاهایی که شاید به نوعی مشابه بودهاند و هستند.
همونطور که همیشه هم گفتهام، این نوع نظراتم کاملاً شخصی و غیرمعتبر است و صرفاً جهت ارائه به کامنتگذار گرامی تنظیم شده و هیچ ارزش دیگری ندارد!
در زندگی ما آدمها، مقاطع زمانی مختلفی پیش میاد که آدم احساس پوچی میکنه.
احساس بی معنی بودن.
احساس مسخره بودن دنیا.
احساس سطحی بودن و غیر مفید بودن بسیاری از عرفها و باورها و قانونها.
احساس ماشین بودن.
احساس انسان نبودن.
احساس بردگی.
احساس ظلم.
احساس گم شدن و فراموش شدن در گوشهی پرت و بیخاصیتی از عالم هستی.
همونطور که تو اشاره کردی، به نظرم سربازی یکی از این جور جاهاست. همچنان که زندگی من در بیابان.
من باورم اینه که چنین فرصتهایی، توفیق اجباری برای عمیقتر فکر کردن هستند.
اساساً سختی و دشواری، انسانها رو به فلسفی و عمقی فکر کردن وادار میکنه.
آمریکا رو نگاه کن! ببین چند تا آدم قوی متفکر بزرگ داره در مقایسه با انبوه اندیشمندان اروپا!
من باورم اینه که هر یک از ما، در طول چند دهه زندگی، چند ماهی ممکنه در فضایی قرار بگیریم که ذهن و روح و جسممون، آماده فکر کردن عمیق و فلسفی بشه.
به خاطر همین، خودم در چنین شرایطی، معمولاً کتابهایی میخونم که در مورد زندگی و بودن و شدن و به هر شکلی، درباره نگاه کلان به هستی حرف میزنند. ضمن اینکه این مقطع زمانی، بهترین تمرین هم هست برای نوشتن.
بارها دیدهام که کسانی که در این مقطع، قلم و کاغذ در دست گرفتهاند، حتی به بهانه یادداشتهای روزانه، عمیقترین نوشتههای خود را ثبت کردهاند.
سربازی روزانه ساعتها وقت ما رو به بطالت میگذرونه و اگر تنها یک خاصیت در این بطالت باشه، اینه که انسان، میتونه بعد از ساعت کار – یا بیکاری – روزانه، با فشار عصبی ناشی از احساس پوچی و بیکاری و بردگی، به دنیای عمیقتری از تفکر وارد بشه.
ما آدمها برای مدرک گرفتن و آموختن یک تخصص، چهار تا ده سال وقت میگذاریم.
برای یادگیری یک زبان خارجی – که مهمتر از مورد اوله – روی هم رفته کمتر از یکی دو سال.
و برای فکر کردن به الگوی ذهنی خودمون و تحلیل جهان اطرافمون و بهرهگیری از اندیشه بزرگان قبل از خودمون شاید چیزی در حد چند روز و چند ساعت و چند نقل قول سطحی.
شاید دنیا، دنیای دیگری میشد اگر این هرم رو، از سمت دیگر آن روی زمین میگذاشتیم…
ممنون از جوابت محمدرضا جان
شاید بدترین قسمت سربازی تو ایران همین احساس پوچ بودن ،بیهودگی و بردگیش باشه که چقدر تو قشنگ گفتی
درباره نگاه کلی به هستی و عمیق فکر کردن دوست داشتم چند تا کتاب که دوست داری بهم معرفی میکردی
سمیه جان سلام،
فکر کنم خط قرمزها را رد کردم! فقط اظهار دلتنگی بود با یک دوست مهربان . میدونی فکر کردم نمیشه بی یاد آنها، دغدغه اینها را که هستند داشت. البته ایمان دارم که محمدرضا با کارهایش این را ثابت کرده…
محمدرضا جان…
نفس بالا نمیاد…
مانا و برقرار باشی…
از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو.
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید .
نلسون ماندلا
محمدرضا جان آنقدر دلم برای قهقهه های بلندت تنگ شده…خداروشکر که قراره با دانشگاه خودت حداقل دوستیت رو نگه داری
آقاي مهندس شعبانعلي گرامي
انقدر در متمم در زمينه آموزش ديجيتال به روز و كامل و متنوع
كار ميكنيد ، كه به نظرم اگر هركدام از ما مطالعات روزانه خود
را محدود به متمم كنيم ، چكيده مطالب مديريت و مذاكره و زندگي
را به ساده ترين بيان دريافت خواهيم كرد.
از شما سپاسگزارم .
پيشنهاد ديگري دارم كه نميدانم چقدر امكانپذير است
اينكه مطالب منتشره در متمم را بصورت فايل صوتي
در تراست زون يا هر فضايي كه مناسب ميدانيد باز نشر كنيد.
فايل تفكر سيستمي كه در دانشگاه آزاد ضبط و منتشر كرده ايد
براي من و دوستانم بسيار كارآمد بود و تفكر سيستمي را به زندگي
روزمره ما وارد كرد، طوري كه ناخودآگاه سيستمي فكر ميكنيم،
شايد اثري كه فايل هاي صوتي و زبان محاوره در نقش متغير جريان ،
روي عامه دارد در فضاي متمم متغير انباشته اي است كه البته در
دراز مدت اثربخشي شايد هم بهتري دارد.
در عين حال كه فضاي گفتگوهاي دونفره راديو مذاكره را به شدت مي پسندم
كمبود فايل هاي صوتي شما را كه در حدود سي قسمت ارائه شده را حس ميكنم.
پيشنهاد ديگري نيز دارم كه در صورت امكان سمينار يا جلسات پرسش و پاسخ
را به صورت آزاد ( نه در يك مجموعه خاص يا دانشگاه ) و در مورد موضوع هاي
مطرح شده در متمم برگزار كنيد ، چيزي شبيه به همايش ششم شهريور ولي به صورت
ماهيانه ، امروز روي سايت تيوال سميناري عرضه شد با حضور دكتر حيدري و دكتر روستا
و چند استاد ديگر ،بصورت يكروزه از ساعت ٨ تا ٣ ،يا مركز كار آفريني دانشگاه شريف كه
دوره هاي آزاد را بصورت مدون ارائه ميكند با حضور اساتيد مختلف.
فكر كردم چه خوب ميشد اگر شما بهمين ترتيب سمينارهاي بيشتري برگزار ميكرديد
چه آنكه بسياري از كاربران اين سايت ، كم و بيش به يك زبان مشترك و درك واحد
از آموزشها و سبك ارائه شما رسيده اند ،
در چند ماه گذشته من در چهار سمينار با حضور شما شركت داشتم كه بي اغراق
هر دقيقه اش مفيد و پربار بود .
پيشنهاد ديگر فعال كردن تراست زون و كتاب هاي صوتي است ،
فايلهاي مسير اصلي و دشواري انتخاب بي نظيرند و حيف كه مدتي است فعاليت
در آن فضا را تقليل داده ايد ، هردو مورد را ميتوان ده ها بار شنيد و لذت برد و درس گرفت.
باز هم از اين تريبون آزاد كه براي بيان نظرات ايجاد مي كنيد متشكرم .
دغدغه شما را در ترويج دانش و ايجاد انگيزه براي رشد و آگاهي را مي ستايم .
با احترام .
آقای شعبانعلی گرامی سلام
من معمولا تو سایت ها نظر نمیذارم مگر اینکه با نوسینده در فضای حقیقی آشنا باشم(با نظر دادن و ارتباط مجازی راحت نیستم) برای همین هم فکر میکنم تا الان که حدود ۶ ماهه خواننده ی سایتتون هستم ، هیچ نظری ندادم اما امروز با دیدن این پست حس کردم میتونم حرف هام رو بزنم. اول میخواستم تشکر کنم از سایت خوبتون که توش خیلی درس گرفتم و با اینکه هنوز وارد بازار کار نشدم اما حس میکنم حرف هاتون بعدا به دردم میخورن و یک دفعه نمیشه همه چیز رو یادگرفت برای همین هم مطالب سابت رو دنبال میکنم. تشکر دوم مخصوص قسمت mba متمم.من فکر کنم حدود دو ماه پیش به شما ایمیلی فرستادم و در مورد تغییر رشته از برق به mba پرسیدم.گرچه جواب ایمیل دریافت نکردم اما مدتی بعد این قسمت تو متمم راه اندازی شد و خیلی کامل تر از اون سوالایی که من پرسیده بودم جواب گرفتم!واقعا ممنونم از راهنمایی تون.سومین حرفم مربوط به دوستانی ه که سایت رو همراهی میکنن :خیلی از جو دوستی بین مخاطبای سایت لذت میبرم. از اینکه وقتی کسی نظر میذاره جدا از اینکه شما جواب بدید یا نه،دوستانی هستن که جواب هم دیگه رو میدن و به هم کمک میکنند(این که شما نرسید به همه ی کامنت ها جواب بدید کاملا منطقی ه و همراهی بین مخاطبین سایت واقعا ارزشمنده)
برای اینکه تو کامنت م حرف جدیدی برا دوستان باشه: من دارم کتاب «آخرین سخنرانی» رو میخونم (که تو همین سایت توصیه شده بود) بخشی داره به اسم ٬شکایت نکن،فقط بیشتر بکوش٬ و تو این بخش نوسینده میگه :«من همیشه اعتقاد داشته ام اگر یک دهم نیرویی را که صرف شکایت میکنید در راه حل مشکلات به کار می گرفتید از موفقیت کارها شگفت زده میشدید» و جکی رابینسون که اولین آمریکایی آفریقایی تباری ست که به مسابقات سراسری بسکتبال راه یافته را مثال زده.این رو در مورد این گفتم که آقای شعبانعلی نوشتند اگر نقدی دارید عمل کنید و بعدا گزارش بدید.ما باید سعی کنیم به جای شکایت از وضع موجود و کاستی ها ،کاری برای بهبود وضعیت بکنیم و بعدها میشه گزارش کارمون رو بدیم.
ببخشید کامنت م طولانی شد
غزاله عزیز.
قبل از هر چیز ممنونم که وقت گذاشتی و اینجا حرفهات رو نوشتی. میدونم که تنگی وقت و بیحوصلگی و هزار دلیل وجود داره که یک نفر بیاد سر بزنه و بره و حالی از دیگران نپرسه. همت زیادی میخواد نوشتن و حرف زدن.
در مورد ایمیل تو، کامنتها و موارد مشابه، چون تو اشاره کردی گفتم شاید جالب باشه بدونی که من به دلیل فعالیتهای زیاد روزانه، معمولاً قسمت عمده کامنتها و ایمیلها رو توی راه و لا به لای جلسات بی خاصیت و … از روی موبایل میخونم. به همین دلیل اگر قرار بشه پاسخ بدم، میمونه یک موقعی که لپ تاپ من پهن باشه و وقت باشه و یادم مونده باشه و … که معمولاً کمتر پیش میاد.
اما همه کامنتهای سایت رو میخونم و اکثر ایمیلها رو هم – تا حدی که زمان اجازه میده – میبینم. کاری که انجام میدم معمولاً اینه که تلاش میکنم موضوعاتی که در ایمیلها و کامنتها مطرح شده و عمومیتره و دغدغه خیلیها هست به شکلی، در یکی از فضاهای مجازی که در اختیار ماست، مطرح کنم و به اندازه اطلاعات کم خودم و دانش بقیه دوستانی که کنار من هستند، راجع بهش حرف بزنیم.
اگر دقت کرده باشی، خیلی از روزنوشتهها، صریحاً یا تلویحاً در پاسخ کامنتهایی که دوستان دیگر گذاشتهاند نوشته میشه. حالا کمی دیرتر یا زودتر.
بنابراین من از تو ممنونم که بحث MBA رو یاد ما انداختی و امیدوارم که اون سلسله مباحث در متمم ادامه پیدا کنه.
یک نظر شخصی هم اینجا مینویسم که ممکنه با عقیده همه یکی نباشه:
من در مورد دانشگاهها، خیلی از تعدد دانشگاهها، بیسوادی برخی اساتید، از بورسیههای غیرقانونی، از مدرک فروشی و … خوشحال هستم. خیلی زیاد. زمانی که وارد دانشگاه میشدم باورم این بود که جامعه ما بیش از صد سال زمان نیاز داره تا بپذیره که مدرک اگر «ارزش آفرین» نباشد، نباید «اعتبار آفرین» هم باشد. اما خوشبختانه به خاطر همهی مواردی که اینجا نوشتم، الان همه مدرک دارند. همه دکتر شدهاند. خیلیها مهندس شدهاند. هر کسی چند کاغذ A4 ممهور به مهر یک نهاد و وزارتخانه و … را دارد.
حالا دیگر اگر بگویی دکتر هستم یا مهندس هستم یا … و به استناد مدرکت بخواهی حرف بزنی، مخاطب به تو میخندد. حالا اگر سر کار بروی، میپرسند که مدرک به کنار. توانمندی تو چیست؟ چگونه میتوانی به موفقیت مجموعه ما کمک کنی؟
خوشحالم که MBA هم دچار همین سرنوشت شد. رونق شدید دورههای MBA و DBA و xBA و … باعث شد که این تخصص – که بسیار ارزشمند است – از قالب یک مدرک به یک نگرش تبدیل شود. الان دیگر داشتن مدرک MBA مهم نیست. مهم اینه که فرد، نگاه مدیریتی داشته باشه و بتونه اون نگاه رو نهایتاً به منافع مادی و معنوی برای خودش و سازمانش و جامعهاش تبدیل کنه.
من باورم بر اینه و این رو در جمع خصوصی همکارانم در متمم گفتم که باید در سال ۹۴، خواندن کامل نوشتههای متمم برای یک جوان ایرانی مفیدتر و اثربخشتر از شرکت در یک دوره MBA رسمی باشه. امیدوارم بتونیم به این هدفی که داریم برسیم…
ببخش که کامنت منم طولانی شد. بگذار به پای ذوق زدگی ناشی از حرف زدن یک دوست خاموش چند ماهه
محمد رضای گرامی
(صدا زدن به اسم برام کمی سخته اما الان احساس راحتی بیشتری با این خونه و اهالی ش دارم و چون یه جا خونده بودم شما اینطوری راحت تری با اسم خطاب کردم وگرنه شما برای همه ی ما معلم ید و از من بزرگترید.امیدوارم با این نوع صدا زدن جسارت نکرده باشم.)من موقع ارسال ایمیل اصلا توقع جواب نداشتم چون میدونم کارهای مهم تر زیادی دارید و برای همین هم از دیدن بخش MBAمتمم خیلی خوشحال شدم.ممنونم از کمکی که به من و همه ی مخاطبای سایت میکنی و بینهایت ممنون از وقتی که برای ما میذاری.
شبت بخیر محمد رضای عزیزم
شبها توی سکوت شب کتاب ماندن در وضعیت آخر رو میخونم هزچی بیشتر میخونم بیشتر میترسم از دنیایی که هیچی ازش نمیدونم و هر چه جلو تر میرم ترسم بیشتر میشه بیشتر توی خودم فرو میرم بیشتر دوست دارم تنها باشم
بحث کودک بالغ والد رو که میخونم و اینکه ما داریم ۱ تا ۵ سالگی کودکیمون رو ازطریق والد درونمون که همون رفتار والدینمون در اون سالهاست رو با خودمون حمل میکنیم همه وقایع رو ثانیه به ثانیه بی کم وکاست ضبط کردیم اصلا قادر به تغییرشون نیستیم ولی ولی میتونیم گذشته رو بشناسیم بدونیم که کجا و از چی داریم میرنجیم با این دونستن شاید بشه تاثیر گذشته رو تخفیف داد
محمد رضا ناراحت میشم وقتی میفهمم که گذشته اینقدر توی رفتار الانم موثره با اینکه به خود ساخته بودن ایمان دارم اما از جبری که از گذشته با خودمون حمل میکنیم میرسم
اصلا یه سوال من دارم هر روز سعی میکنم بهتر از دیروز باشم واگه حس کنم روزم تکراری بوده عذاب وجدان میگیرم چطور این شلاق کامل باش رو از روی خودم بردارم ولی دغدغه رشد هم داشته باشم؟
نرگس جان سلام
میشه من یه کوچولو پاسخت رو بدم؟
از اینکه دغدغه آموختن داری، خوشحالم و مطمئنم _با شناخت کمی که ازت دارم_ می توانی در راهی که انتخاب کرده ایی موفق شوی.
والدین ما در زمان کودکی مان بهترین و یا شاید بشه گفت تا اونجایی که در توانشان بوده رو برای تربیت ما به کار برده اند. چه بسا ما هم به همین صورت در مورد فرزندمون این رفتارها رو انجام بدهیم و گمان کنیم که بهترین را برایش به کار برده ایم.
چیزی که هست گذشته ایی که تاثیر آن در بزرگسالی و ناخودآگاهمون جریان داره است که با آموزش هایی که می بینیم، کتابهای متعددی که می خوانیم و از حضور اساتید آن فن بهره مند می شویم، می توانیم آن را تعدیل کنیم و با تکرار و تمرین، به یک شناخت از خودمان دست یابیم.
حال نظر خودم را بگویم: در حوزه ی شناخت خود، کتابهای مفید و متعددی در اختیار داریم که با موضوع ” والد، بالغ و کودک” در آن بحث شده و ما با مطالعه ی آنها به یک شناخت کلی می رسیم اما، اینکه چگونه این اطلاعات را تجزیه و تحلیل کنیم تا به یک نتیجه ی کاربردی و منسجم و دراز مدت قابل استفاده در طول زندگی یمان دست یابیم، به گمانم حضور یک استاد و راهنما کمک شایانی خواهد داشت.
در مورد سوالت می توانم نظرم رو بگم، اونم اینه که:
اینکه تلاش داری هر روزت متفاوت باشه قابل تقدیر و ستایشه. اغلب به این فکر کن که هیچ انسانی کامل نیست و نبوده و نخواهد بود و من و تو هم همین طور و این توانایی را داریم که تلاش کنیم و به کوششی که می کنیم و به خودمون و توانایی هامون اعتقاد داشته باشیم و بدون دلواپسی، به جلو پیش رویم.
من مثل هیچ کس نیستم و نخواهم شد. من خودم هستم با تمام داشتن ها و نداشتن هایم، با تمام بودن ها و نبودن هایم، فقط می توانم تلاش کنم و ایمان داشته باشم به تمام فصول زندگی ام.
روزهای روشن، منتظرت هستند.
سیمین عزیزم سلام
ممنونم از وقتی که برام گذاشتی جوابت عالی بود به تک تک حرفات ایمان کامل دارم
خیلی آروم تر شدم یک دنیا سپاس دوست خوبم
سلام نرگس جان. یه سوال داشتم ازت, لازمه که قبل خوندن کتاب ماندن در وضعیت آخر, کتاب وضعیت آخر رو بخونیم؟ در واقع می خوام بدونم این کتاب ادامه ی کتاب وضعیت آخر هست و مطالبشون به هم پیوسته ست؟
ممنون میشم راهنمائیم کنی. و یا دوستان دیگه که این کتابها رو خوندن.
از چند منبع معتبر شنيدم كه اول بايد كتاب ماندن در وضعيت آخر رو خوند
و اگر ميخواين تازه شروع كنين ، اين ترتيب بيشتر توصيه ميشه .
ولي من خيلي سال پيش اول وضعيت آخر رو خوندم و شد!
شاید این جواب کوتاه کمی به دردت بخوره
کتاب ماندن در وضعیت آخر، هم ادامه وضعیت آخر هست و هم نیست. در واقع این کتاب دوباره تئوری های کتاب قبل رو بصورت سطحی معرفی میکنه و این بار به جای توضیحش ما رو با مثال بمباران می کنه. اگه شنونده رادیو مذاکره بوده باشی، دکتر شیری (فایل شماره ۱۹) هم خوندن دومی رو بیشتر مناسب میدونه. از این جهت که مثال ها همیشه آموزنده تر هستن تا تئوری های محض. پس دومی رو به تنهایی خوندن حتما که خوبه
ممنون کیان و مهران عزیز.
منم به توصیه ی دکتر شیری می خوام این کتابو بخونم, اما کمی دچار تردید شدم که شاید کتاب وضعیت آخر رو باید اول خوند. ولی الان با راهنمائی شما دوستان دیگه میدونم که ماندن در وضعیت آخر مناسبتره. بازم ممنون که وقت گذاشتین و توضیح دادین .:-)
سلام مریم عزیزم
وقتی کتاب ماندن در وضعیت آخر رو شروع میکنی ما بین مطالبش تو رو ارجاع میده به توضیحات توی کتاب وضعیت آخر با اینکه خودشم توضیح مختصری میده منم مثل تو همین سوال برام پیش اومد تا اینکه چند روز پیش از دکتر شیری راهنمایی خواستم و ایشون هم همینطور که بقیه عزیزان گفتن خوندن ماندن در وضعیت آخر رو بهتر و مناسب تر میدونن.مریم جان این کتاب فوق العاده هست دیدگاه منو نسبت به دنیای اطرافم و حتی خودم دگرگون کرد
مطالعه اش باعث میشه به شناخت بهتری از خودت ، دلیل ناراحتی و رنجش هات برسی و راحتتر باهاشون کنار بیای.
رراستی ببخش دیر جواب دادم
خواهش میکنم نرگس جان, اینقدر گفتگوها زیر این پست زیاد و پیچیده شده که حدس می زدم متوجه کامنتم نشی. به هرحال دوستان دیگه لطف کردن جواب دادن و نظر تو هم که کامل کننده ی بحث شد :). راستش بعضی وقتا واقعا از دست خودم کلافه میشم و خیلی احتیاج دارم بهتر و بیشتر خودم رو بشناسم . حتما همین امروز کتاب رو سفارش میدم. ممنون از محبتت دوست عزیزم.
سلام محمدرضا
خوشحالم که حضور پررنگی داری امشب.
تو عالم استاد و شاگردی یه خواهش دارم . یه ایمیل بهتون دادم جوابمو ندادید. نه انتظاره و نه توقع فقط خواهش میکنم جوابمو بدید چون واقعا به راهنماییتون نیاز دارم شاید با گفتن یک جمله از طرف شما حال بد این روزهای من به حال خوب تبدیل بشه.
سردرگم شدم و تا بحال هیچ کس نتونسته کمکم بکنه.
اومدم پیش شما .
اگه قابل بدونید یه نیم نگاهی به پیغام من هم بکنید .
شاگرد کوچک شما ” بهار”
salam bahar aziz
nemidunam chand vaght hast be in kolbe sar mizany ama mohamad reza shayad bishtar az 1000000 email nakhunde dashte bashe az tarafy ham hargez nemikham tu nazar shoma dekhalat konam ama hozur va rahnamaey haye mohamad reza ro bayad tu neveshte ha va motamem peyda koni
mohamad rezaztak tak ma ro khily dust dare ama bavar kon daghdaghe hash kheily kheily bozorg shode
miduny shayad kam kam faramush konim monolog ba mohamad reza
albate in nazar shakhsi bud mano bebakhsh
mikham ye vagheeyat ro az zendegy khodam barat begam
chand mahe pish ta hade marg be komake mohamad reza ehtiaj dashtam barash shoru be neveshtan email kardam 8 safheye kamel shod ama hargez vasash post nakardam az miun neveshte ham motevajeh shodam ke ba neveshtane kamel tar az mozu khod be khod rahe hal ham peyda shod va man ino be onvan ye dust kuchik tar behet pishnahad mikonam
sabz bashy va shad
مجمد رضا کجایی؟
محمدرضا میشه بگید این عکیس رو کجا ازت انداختند؟
واقعا سوال یا نظر دیگه ای ندارم … 🙂
سلام
به محمد رضا ، به دوستان خوب این خونه ،به دوستان پشتیبانی این خونه (که زحمت سرپا نگه داشتنشو به چه خوبی انجام میدن)
راستشو بخواین من کلاً اهل ارتباطات مجازی نیستم ،دلیل خاصی براش ندارم فقط ارتباط رو در رو واقعی رو ترجیح میدم .کارم با اینترنت در حد سرچ های معمولی،گاهاً تخصصی کارم، اخبار و جندتا کار دیگه است. اما این خونه خیلی برام فرق میکنه
هر وقت از همه چی خسته میشم یکی از جاهایی که یه کم آرومم میکنه اینجاست. وقتی میبینم یکی هست که درکم میکنه و حرف های دلمو میزنه کمی حالم بهتر میشه. وقتی میام اینجا انگار راحت تر نفس میکشم
گاهی باعت میشه با طمانینه بیشتری به زندگی نگاه کنم
گاهی امیدم بیشتر میشه
گاهی رنج بی معنایی رو برام سبکتر میکنه
گاهی هم رو اعصابمه!
گاهی اشکمو در میاره
و…
خلاصه اینکه دارم باهاش زندگی میکنم
با تمام حس های متضاد زندگی …….
استاد !
بدجور ازت دلگیر شدم . دلمو به در آوردی 🙁
یه خونه ای درست کردی که خونه امن ما باشه که بتونیم باهات راحت درد دل بکنیم که تو حرفامونو بشنوی .
اگه بچه های این خونه نبودن که من یکی دق کرده بودم.
ما رو به حال خودمون رها کردی و رفتی . چرا آخه؟ 🙁
واسه دوستایی گلم که به شکلک گذاشتن علاقه مندن
برای گذاشتن شکلک تو کامنتها باید کد هر شکلکو بزنی
اما کد شکلک ها را از کجا برداری؟!
۲ راه وجود داره یا برو توی صفحه گفتگو یا توی یاهو برو توی صفحه چت بعد هر شکلکی که میخوای را روش کلیک کن اونوقت کد اون شکلک توی باکس ( قسمتی که توش مینویسی ) میاد و اون کد رو کپی کن و توی کامنت ها پیست کن
البته این برای روزهای اوله بعد چند وقت همه کدها را حفظ میشی
مثلا خنده 😀
قهقهه :))
خنده شدید =))
قلب 😡
بوس :-*
لبخند 🙂
ناراحت 🙁
گریه :((
و….
البته خودمم یاد نداشتم الان سرچ کردم 😀 😀 😀 😀
با سلام
من به شخصه یکی از مفید ترین و اثربخش ترین کلاسهایی که شرکت کردم کلاس مذاکره شما بوده حیف که دیگر کلاسهای حضوری برگزار نمی کنید
اما متمم عالی است و سمینارهای سالانه هم که باید با توجه به تجربیات قبلی بهتر و عالی برگزار شود
سلام و خدا قوت به “گروه نظارت بر کامنت ها”
ممنونم که ما رو به همدیگر وصل می کنید.
کامنت ها از مرز صد، گذشت و استاد نیامدند!
شاید منتظرند تا آخرین نفر بیاید و نظری بگذارد.
شاید منتظرند این شاگردان پر هیاهو، ساکت شوند.
شاید هزاران امر مهم در شرف وقوع است و طبق معمول وقت ناچیز.
شاید در تدارک یک پست “جوابیه”، در پاسخ به دوستان هستند.
و شاید هیچ کدام از این ها.
تا آن زمان من به احترام ایشان در سکوت می مانم.
و ما هم دیگه منتظر میمونیم تا صاحب خانه ی مهربانمون کلید در در بندازن و وارد خونه ی خودشون، همان خونه ای که کیانوش عزیز به زیبایی توصیف کردن بشن و با همخانه ایهای خودشون گپی بزنن. 🙂
منم با منقل و اسفند(اسپند سپند) دم در منتظرم. 😉 استاد جان کجایید؟
تیم نظارت آیا خبری دارین از استاد؟ نگران شدیم که 🙁
چقدر این 😉 برام کاربرد داشت و خودم نمیدونستم! 🙂
محمدرضای عزیز سلام
همیشه دوست داشتم این همه محبتت رو یه جوری جبران کنم. ما تو این خونه مجازی راه زندگی یاد گرفتیم. نگرش ما به همه چی عوض شد. واقعا نمیدونم این همه محبتت رو چطور میتونم جبران کنم.
ضمنا محمدرضا با این سبک نگرشی که نسبت به معلمی داری چرا آموزش مجازی رو به شکل سایتهای ای.لرنینگ مثل آریانا اجرا نمیکنی؟ خیلی میتونه موفق باشه. هم ما پول میدیم و چیز یاد میگیریم و هم برای شما و تیمتون درآمدزا هست.
محسن جان. سلام. ممنونم از لطفت.
اگر چه همیشه میدونم که بخش زیادی از لطفهای تو و سایر دوستان عزیزم، اغراقه و بیشتر با هدف خوشحال کردن و من و بچهها انجام میشه، اما به هر حال همین هم خیلی خوشحالم میکنه که فکر ما هستید.
من همیشه گفتهام و الان هم هنوز باورم همین است که ما دو نوع آموزش در فضای آنلاین داریم.
برای اینکه بتونم تفکیکش کنم اسم یکی رو میگذارم آموزش مجازی و اسم دیگری رو آموزش دیجیتال.
آموزش مجازی شکل ناقص آموزش حقیقی است برای کسانی که دسترسی فیزیکی به مدرس و فضای آموزشی ندارند.
آموزش دیجیتال، استفاده از امکانات دیجیتال از جمله فیلم و وب و صدا و … برای ایجاد شکلی از آموزش است که در فضای حقیقی امکان ندارد.
من به آموزش مجازی اعتقاد زیادی ندارم و به نظرم به زودی طی همین ده بیست سال آینده به شکل کامل منقرض میشه.
اما فکر میکنم آموزش دیجیتال روندی است که به تدریج در حال شکل گرفتنه و شاید تا چند دهه، پارادیم حاکم بر فضای فکری دنیای آموزش و یادگیری باشه.
ما الان داریم تلاش میکنیم آموزش دیجیتال رو بفهمیم و پیاده سازی کنیم و عملاً درآمد متمم داره صرف تحقیقات در اون بخش میشه و مطمئن هستم که طی ماههای آینده که دستاوردهاش منتشر بشه، برای فضای آموزشی خیلی مفید باشه.
من تصمیم دارم از فضای آموزش حقیقی وارد فضای آموزش دیجیتال بشوم و در این میانه، آموزش مجازی رو تجربه نکنم!
محمد رضای عزیز دوباره سلام
متشکرم که به کامنتم پاسخ دادی. در مورد اینکه دوست دارم زحماتت رو جبران کنم واقعا اغراق نیست و دوست دارم هر طور که میتونم زحمات شما و تیمتون رو جبران کنم.
البته مدلش رو نمیدونم شاید اگه رزومهام رو برات بفرستم بتونی بهم بگی که چطور میتونم همراهت باشم و کمکی کنم.
حقیقتش اینه تو آموزش دیجیتال من ایدههایی داشتم که چون آشنایی با تحقیقاتتون ندارم شاید اختراع دوباره چرخ باشه.
در هر صورت همه جوره در خدمتم.
محسن جان رضا به خاطر اینکه تعریف به حقی که ازشون کردی گفتن اغراق دوست عزیز
بد برداشت نشه
مطمئنم از این راهی که دارین طی میکنین سود زیادی می برم، شاید حتی از کارتون سکانس به سکانس الگو برداری کنم. خیلی دلم خواست که در بخش تحقیقات با شما باشم
محمدرضای عزیز
همونطوز که قبلاٌ هم گفتم در هر کامنت شما یک درس نهفته هست حتی اگر بخواین خودمونی هم حرف بزنین ، بازم نفس آموزش اونهم از نوع زیبای اون در پاسخ های شما به چشم می خوره . مثلاٌ در همین کامنت به زیبایی به محسن جان و ما رسوندین که:
” ما دو نوع آموزش در فضای آنلاین داریم.
برای اینکه بتونم تفکیکش کنم اسم یکی رو میگذارم آموزش مجازی و اسم دیگری رو آموزش دیجیتال.
آموزش مجازی شکل ناقص آموزش حقیقی است برای کسانی که دسترسی فیزیکی به مدرس و فضای آموزشی ندارند.
آموزش دیجیتال، استفاده از امکانات دیجیتال از جمله فیلم و وب و صدا و … برای ایجاد شکلی از آموزش است که در فضای حقیقی امکان ندارد. ” و بعدش نظر شخصی و اعتقاد خودتون رو بیان کردین و به نوعی آموزش مذاکره هم بود که در عین احترام ، مخالفت کنیم و نظر خودمون رو بیان کنیم .
امیدوارم به زودی شاهد نتیجۀ زحمتتاتون در آموزش دیجیتال باشیم
بازم ممنونم که هستین و امیدوارم سلامت ، آرام و شاد باشین
به شدت دلتنگ این سمینارم
وعده دیدار ۶ شهریور
ی سوال چند وقته ذهنمو درگیر کرده!!!
چرا باید هر مطلبی رو میخونیم براش کامنت بذاریم؟؟!!
بیش از ۸۰درصد کامنت ها بی مربوط هستند که واقعا دلیلشو درک نمیکنم!
لزومی نداره بخدا کامنت گذاشتن
اگه موافق حرف هستی تایید یا به قول معروف لایکش کن
همین
دلي كه حرف دارد مشتاق يافتن مخاطبي است تازندانيان معاني راكه درون طغيان مي كنندوازخاموش مردن يه وحشت افتاده است;ازاد كند.شايدازنظرشما خيلي كامنت ها بي ربط باموضوع باشه ولي حرف دله وشايد كساني كه اينجان دنبال مخاطبي ازجنس خودشون ميگردن وممنون از صاحب خونه اين اجازه را به ماداده.
سلام
تا حدودی درست میگی. اما من بشخصه برا دوستانی که توو نوشته هاشون به من لطف دارند و مینویسند تنها به ” لایک ” اکتفا نمیکنم! چون:
اول: توو لایک کردن صرف، مشخص نمیشه که « تو » مطلب رو پسندیدی و فقط به تعداد رأی مثبت کامنت افزوده میشه!(قابل توجه خانم سمیه تاجدینی عزیز!! 😉 )
دوم: وقتی که کسی واست می نویسه و بعد، جوابی که واسش نوشتی رو میخونه، یه حس خوبی ایجاد میشه… “احترام متقابل “… “دوستی و صمیمیت “…
سوم: تمام کامنت ها قبل از نمایش، به تأئید « گروه نظارت بر کامنت ها » میرسه…
سربلند باشید.
محمد جان.
من به دلیل اینکه میزبان این خانه مجازی هستم نمیتونم صریح و دقیق له یا علیه حرف تو موضع بگیرم (البته من جزو لایکهای + هستم!).
اما من دوست دارم همه کامنت بگذارند و زیاد کامنت بگذارند. با یک پیش فرض:
اینکه متعهد باشند در هر کامنتی چیزی به مخاطب اضافه بشود.
به عنوان مثال.
من میتونم برای «اعلام حضور و احوال پرسی با دوستان»، دو جور کامنت بگذارم:
شکل اول: سلام بچهها! کوشین؟ کجایی؟ دلم تنگ شد؟ جاااان؟ چرا کسی اینجا نیست؟!
(که خیلی سلیقه من نیست)
شکل دوم: سلام. خسته نباشید. داشتم کتاب «چرا ملتها شکست میخورند» رو میخوندم. کتاب عالی در خصوص ریشههای قدرت و ثروت و فقر محسوب میشه. اما کمی سنگینه. برای استراحت گفتم سری به اینجا بزنم و احوال بچهها رو بپرسم.
کامنت دوم هم احوال پرسیه. ولی نویسنده متعهد میدونه «خواننده جملات من، باید بعد از خواندن جملات من، به نسبت قبل از خواندن جملات من، بیشتر بداند و بفهمد و در سطح بالاتری باشد. حتی در حد بسیار بسیار جزئی».
امیدوارم سبک کامنت گذاشتن بچهها به سمت سبک دوم پیش بره.
سلام استاد
من بیشتر از شکل اول استفاده کردم. مخصوصا توی این پست. نمیدونستم که سلیقه صاحب خونه نیست.
چشم. سعی میکنم شکل دوم رو رعایت کنم.:)
سلام محمد رضای عزیز
این جمله و هدف زیباتو که نشان درک و شناخت بالاتون هست رو خیلی پسندیدم
«خواننده جملات من، باید بعد از خواندن جملات من، به نسبت قبل از خواندن جملات من، بیشتر بداند و بفهمد و در سطح بالاتری باشد. حتی در حد بسیار بسیار جزئی»
با این حال
خیلی پسندیده است که دوستان هم ارزش قائل باشن و به سمت رفتار درست در نظرهاشون پیش بروند.
ممنون
سلام محمدرضای عزیز. ممنون که با بچه ها حرف میزنین.
و … ببخشید اگه احتمالا با کامنتهامون ناراحتت کردیم. 🙁
من به نوبه ی خودم سعی میکنم دیگه از این به بعد بیشتر به نکات خوبی که گفتی توجه کنم و رعایت کنم…
نگاهي بسيار هوشمندانه به كتابي كه نام برديد :
“کتاب چرا ملتها شکست میخورند را میخوانم. ترجمه زیبای میردامادی از زندان.
روزگار غریبی است که مجرمان، به آزادان اندیشیدن را میآموزند.”
واقعاً اين نوع كامنت ها دانش جمعي جامعه رو متحول ميكنه.
دوست عزیز کامنت گذاشتن از نظر من نوعی تعامل هست با نویسندۀ متن اصلی ولی در خصوص ربط یا عدم ارتباطش به نظرم یک کم سخته که بشه نظر داد . ولی هدف از کامنت گذاشتن ایجاد توفان فکری ( brain storming ) میتونه باشه . با اینکار ممکنه هم نویسندۀ متن اصلی متوجه اشتباه احتمالیش بشه و هم کسی که کامنت گذاشته از تعاملی که انجام میشه ، درس یا نکته ای رو بگیره . بازم یاد فایل رادیو مذاکره با آقای سهیل رضایی افتادم که می گفتن خیلی وقتا ممکنه که یک حرف ، یک جملۀ یک فرد رهگذر ، اون چیزی باشه که ما دنبالش میگردیم و الهام بخش باشه برای ما . مرتبط یا بی ربط بودن مزالب از دریچۀ دید و نگاه ماست . ممکنه همون چیز بیربط ، گمشدۀ یکی دیگه باشه 🙂
شاد باشی mohammad جان
سلام
استاد شما پارسال در سینار هوش مذاکره قول دادید محصولی رو با همین نام هوش مذاکره در فروشگاه تراست زون آماده کنید که دانلودش برای کسانی که در سمینار شرکت کرده اند هم به کل رایگانه اما هنوز بعد از گذشت یک سال خبری از این محصول نشده،آیا هنوز قصد تولید این محصول رو داری یا اینکه بکل از تولید آن منصرف شدید؟
با تشکر
بهرام جان.
دو تا مشکل به وجود اومد.
اول اینکه کسانی که در سمینار شرکت کرده بودند، معتقد بودند که این کار نوعی، بی عدالتی است. به دلیل هزینهای که اونها پرداخت کردهاند. شبیه کسانی که هزینه تولید فیلم رو در سینما میدهند و بعد بقیه دور میدانهای شهر، سی دیهای هزار تومانی اون رو میگیرند. شاید نگاه شخصی من این نباشه اما به حرف کسانی که برای یادگیری هزینه کردهاند هم باید احترام گذاشت.
نکته دوم اینکه من معمولاً در سمینارها، آخرین آموختهها و نگاههای خودم رو میگم و بعدش در طول سالهای بعد، به شکلهای مختلف اونها رو منتشر می کنم. حرفهایی که در سمینار انتخاب دو سال قبل گفتم، الان تقریباً همهاش منتشر شده. بخشی به شکل فایل صوتی. بخشی به شکل مقاله. بخشی به شکل اسلاید. بخشی در کتابها و عملاً کاملتر از قبل.
هوش مذاکره هم، مطالب زیادی ازش به شکلها و اسمهای مختلف منتشر شده. هنوز هم مطالبی از اون مونده که در حال انتشار هست در جاهای مختلف.
بنابراین مطلب گم نمیشه. فقط از اون شکل ساختار یافته چند ساعته، به شکل کاملتر اما پراکندهتر منتشر میشه.
در مورد تراست زون، ما کلاً کمی مشکل داریم الان. باید ساختارش اصلاح شه. قیافهاش بهتر شه و یک سری سیاستگذاری هاش هم تغییر کنه.
الان فشار کار روی تیم ما در حدی بالاست که واقعاً فرصتی برای این بازآفرینی نداریم. در برنامهریزی ما، بازآفرینی و اصلاح استراتژیک محتوای عرضه شده و سیاستهای تراست زون، در آبان ماه سال جاری گنجانده شده.
البته این مطلب آخر، ربطی به سوال تو نداشت اما من از فضایی که تو برای من ایجاد کردی سو استفاده کردم!
محمدرضا ما همچنان منتظریم که بیای و باهامون گپ بزنی. فقط ما داریم با هم صحبت می کنیم و از صاحبخونه ی عزیز خبری نیست.
سلام محمدرضای عزیز.
من هم همیشه برایم سوال بود که چطور یک معلم یا استاد دانشگاه می تواند هر روز یک سری درس های تکراری را برای افراد مختلف بازگو کند چرا که خیلی کار خسته کننده ای است. و چون درس کاملا تکراری است، تاثیر درس طبیعتا خیلی کم است.
اینکه شما با این شیوه مخالفید خیلی برایم نکته ی ارزشمندی بود و به نظرم این “تکراری نبودن” خیلی هم آسان نیست. علاوه بر نیاز به مطالعه، به انرژی و توان خیلی زیادی نیاز دارد.
بی صبرانه منتظر عملی شدن ایده تان هستم.
خلاصه، خیلی مواظب خودتان باشید استاد.
مصطفی جان.
البته منطقاً دانشگاه نباید چنین باشد.
استاد دانشگاه باید دائماً مقاله بخواند. کتاب بخواند.
پروژههای تحقیقاتی بزرگ اجرا کند. با فضای اقتصاد و صنعت و جامعه بیرون دانشگاه در ارتباط باشد و ساعات کمی را هم صرف تدریس کند.
اما در بخش عمدهای از فضای دانشگاهی کشور ما، این کار امکان پذیر نیست و امرار معاش دانشگاهیان در این حالت سخت میشود.
برای این وضعیت هم، قطعاً دلایل متعددی وجود داره. یکی از اونها اینه که دانشگاه، جیره خوار دولت هست و یا دانشجو. در حالی که تزریق دولتی یا تزریق از محل شهریه دانشجو باید بخش کوچکی از گردش مالی دانشگاه رو تشکیل بده و پولهای بیرونی که شرکتها و سازمانها برای دریافت خدمات تحقیقاتی به دانشگاه پرداخت میکنند، گردش مالی غالب رو به خودش اختصاص بده.
چه کنیم که این تفکر هنوز برای ما جا نیفتاده که «علم» و «هنر» و «دین» و «مذهب» و «فلسفه» و …، اگر به بهبود کیفیت زندگی انسانها منجر نشه، هیچ خاصیت دیگری نداره و اولین گام در کیفیت زندگی، عبور از حداقلهای مادی زندگی است…
خیلی ممنون که پاسخ دادید.
متاسفانه اینطوری هست و فضای بهترین دانشگاه های کشور به یک فضای منجمد تبدیل شده.
ما فقط پوسته را چسبیدیم و فکر کردیم چون غرب دانشگاه دارد ما هم باید دانشگاه داشته باشیم به همان شکل. موفق هم بودیم اگر سطحی نگاه کنیم. ولی پروژه های تحقیقاتی بومی و صنعت نقش مهمی در گردش مالی دانشگاه ندارند و بالعکس.
و ما فقط در “ظاهر” موفق بودیم و دانشگاه های تاپ کشور انگار وظیفه ی تربیت دانشجو برای غرب را دارند نه کشور خودمان.
سلام محمدرضا جان
چی شد؟ قرار بود با کاربرها گپ بزنی! باز هم که مثل قبل ما داریم با همدیگه حرف میزنیم!
صاحبخونه، کسی خونه نیست؟
سلام
وسلامی ویژه به شهرزاد،سیمین،آزاده وپسرک خامه فروش که با این گپ جالبشون من یکی رو که فارغ از دغدغه ها وروزمرگی ها شاد کردند.وامیدوارم همیشه تو زندگی فرصت ها وراه ها ی خندیدن (من یادگرفتم؟ 🙂 )رو به همدیگه یاد بدیم.
آدم بزرگها اعداد را دوست دارند. وقتی با آنها از دوست تازه ای صحبت میکنی، هیچوقت از تو راجع به آنچه اصل است نمیپرسند. هیچوقت به شما نمیگویند که مثلاً آهنگ صدای او چطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ آیا پروانه جمع میکند؟
بلکه از شما میپرسند: “چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟” و تنها در آن وقت است که خیال میکنند او را می شناسند!
اگر شما به آدم بزرگها بگویید: “من خانه زیبایی دیدم که روی پشت بامش کبوتران…” نمیتوانند آن خانه را مجسم کنند. باید به آنها بگویید: “یک خانه صدهزار دلاری دیدم!” آنوقت بلند فریاد می زنند: به به! چه خانه قشنگی!
خوشحالم از این که وقتی میخوام این خوونه وصاحب خونه ودوستانم رو معرفی کنم وارد دنیای آدم بزرگا نمیشم وبراشون ازجنس نوشته های دوستام وجنس صداها(مثل صدای آقای پلخوابی که حس خوب و آرامی بم میدادمثل صدای استاد که هروقت این فکر یه لحظه به ذهنم میاد که رها توبه آرزوهات نمیرسی،انرژی صدای استاد وسرعت انتقال کلماتش منو ازجا بلندمیکنه..گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان/ما را تمام لذت هستی به جستجوست.)
ودوست دارم خیلی بیشتر با این دوستایی که معیارم برای دوست داشتن وتصورشون دنیای آدم بزرگا نیست آشنا بشم وکاش شرایط جوری باشه که بتونم تو این سمینارشرکت کنم.
رهاراد عزیز 🙂 😉
رها.
قسمتی از کتاب اگزوپری که نقل کردی (شازده کوچولو) همیشه ورد زبان من هم هست.
چقدر محمد قاضی ترجمه زیبایی کرد از این شاهکار و – کاملاً نظر شخصی من است – چه حیف که شاملو هم این کتاب رو ترجمه کرد. شاملو که خداوندگار کلمات و واژههاست، کوشید واژهها را «به معنی درست» به کار گیرد و چنین بود که «گوسفند شاملو، گل را میچرید!» در حالی که «گوسفند محمد قاضی، گل را میخورد!». درست همانطور که یک کودک فرق خوردن و چریدن را نمیداند و سالها طول میکشد تا در جامعه رشد کند و بزرگ شود و بفهمد که بخش کمی از موجودات در این جهان میخورند و چه بسیار، آنانکه میچرند!
اما به هر حال، حرف زیبایی است و خوشحالم که به بهانه حرف تو، دوباره یادی از اگزوپری کردیم. مردی که دنیای آدم بزرگ ها را خوب تجربه کرده بود و خلبان بود و «زمین انسانها» را از بالا میدید و شاید همین بود که توانست تا آخرین لحظه که هواپیمایش توسط یکی از «طرفدارانش» سقوط کرد، کودک بماند.
روباه آهکشان گفت: -همیشهى خدا یک پاى بساط لنگ است!
اما پى حرفش را گرفت و گفت: -زندگى یکنواختى دارم. من مرغها را شکار مىکنم آدمها مرا. همهى مرغها عین همند همهى آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ مىکند. اما اگر تو منو اهلى کنى انگار که زندگیم را چراغان کرده باشى. آن وقت صداى پایى را مىشناسم که باهر صداى پاى دیگر فرق مىکند: صداى پاى دیگران مرا وادار مىکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صداى پاى تو مثل نغمهاى مرا از سوراخم مىکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را مىبینى؟ براى من که نان بخور نیستم گندم چیز بىفایدهاى است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزى نمىاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتى اهلیم کردى محشر مىشود! گندم که طلایى رنگ است مرا به یاد تو مىاندازد و صداى باد را هم که تو گندمزار مىپیچد دوست خواهم داشت…
خاموش شد و مدت درازى شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت مىخواهد منو اهلى کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلى مىخواهد، اما وقتِ چندانى ندارم. باید بروم دوستانى پیدا کنم و از کلى چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایى که اهلى کند مىتواند سر در آرد. انسانها دیگر براى سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها مىخرند. اما چون دکانى نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بىدوست… تو اگر دوست مىخواهى خب منو اهلى کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلى خیلى حوصله کنى. اولش یک خرده دورتر از من مىگیرى این جورى میان علفها مىنشینى. من زیر چشمى نگاهت مىکنم و تو لامتاکام هیچى نمىگویى، چون تقصیر همهى سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش مىتوانى هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینى.
روباه با اون همه مکر و حیله چه حرفایی زده!
اصلا چرا خودش شازده رو اهلی نمیکرده؟
چقدر روباهای زندگیو دوست داریم.
ممنون از استاد که با حضورشون به ما دلگرمی میدن…
واین سایت باعث شده نظرمن نسبت به دنیای مجازی عوض بشه…ومن اهلی این خانه ودوستان اینجا شدم وامیدوارم بتونم روزی حق این دوستی را ادا کنم.
مدتها فکر میکردم اگزوپری یه پیرزن بوده!! نمی دونم چرا.یعنی اگه بخوام بدونم چرا باید زوم کنم رو گذشته.
شازده کوچولو پرسید: پس آدمها کجا هستند ؟
آدم در بیابان احساس تنهایی می کند؛
مار گفت: آدم با آدمها هم احساس تنهایی می کند !!
فکر میکنم اگر “شازده کوچولو” و نه شهریار کوچولو توسط استاد عزیزم شاملوی دوست داشتنی فقط خونده میشد قطعاً خیلی بهتر بود… صدای استاد محشر میکنه اما متاسفانه در این یه مورد من ترجمه شو دوست ندارم…
گفتید کوه منم هوای کوههای شهرمو کردم.یادمه بهار که میشد تنها میرفتم روی یه تپه که پوشیده از گل شقایق بود روی علفها دراز می کشیدم واسمون و تماشا میکردم.زمانی که پرستوها بالای سرم پرواز می کردن و گاهی بصورت ناگهانی تغییر جهت میدادند و بسمت من شیرجه می زدند همش سکوت بود و ارامش و زیبایی گاهی چشمام خواب می گرفت و چرتم می برد.اگه میدونستم امروز اینقدر دلم برای اون روزا تنگ میشه هرگز اون چند لحظه رو هم با چرت زدن از دست نمی دادم.اون موقع من فقط ۹ سال داشتم.یادش بخیر.
محمد رضا سلام.
یادته همین چند ماه قبل گفتی که احتمالا از ترم بعد میای دانشکده خودت و مذاکره درس میدی؟؟
میخوام بدونم محمدرضا با حضور فیزیکیش ما رو خوشحال میکنه؟میخوام بدونم این شوق زیاد من برای نشستن سر کلاست عملی میشه؟؟؟
لطفا اگه فرصت کردی بهم بگو حضورت برای تدریس توی دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف به کجا رسید؟؟
و آخرین حرف اینکه محمدرضا تو بهترین استاد من بودی.به خاطر اینکه یاد دادی نذاریم تصاویری که از واقعیتها برای ما ساخته ن باعث بشه تصمیماتی بگیریم که تحلیل خودمون نقشی توی اون تصمیمات نداشته.تو فکر کردن رو به ما یاد دادی.در مورد مفاهیم تجاری,انسانی,اخلاقی و در مورد همه ی زوایای زندگی…و قسمت لذت بخش ترش اینه که محمد رضا هرگز توی رفتارش حس خودپسندی القا نکرده…مرسی که هستی
سلام محمد عزیز
+با خوندن کامنت شما یاد نوشته ای از “نادر ابراهیمی” افتادم.
“یادم افتاد که آنوقت ها به معلم تاریخ مدرسه ام خیلی احترام می گذاشتم. همیشه وقتی درسش تمام می شد می گفت: اینها را یاد نگیرید. باید یک تاریخ تازه بنویسیم.”
+معلمی که اندیشدن رو یاد بده همشه ی همیشه تو ذهن ماندگاره.
فقط می خواستم بگم به دانشجوهای آقا معلم حسودیم میشه.
محمد جان.
من به دانشگاه قول دادهام و سر قولم هم هستم که حضورم رو در دانشگاه زیادتر کنم و رسمیت جدیتری هم به آن بدهم. همین الان هم در ترمهای تابستانی دانشگاه کلاسهایی رو برای دورههای مختلف که از قبل مانده بود و برنامهریزی شده بود برگزار کردم و همین هفتههای گذشته هم زیاد دانشگاه کلاس داشتم.
من به قولم عمل میکنم. هم قولی که به تو و بچهها دادم. هم قولی که به استادان بزرگوارم دکتر آراستی و دکتر نجمی و دکتر فیض بخش و دکتر مشایخی دادهام که به اندازهی یک دانشجوی کوچکی که سالها از آن فضا و آموزشهایش استفاده کرده، به اندازهی توانم کمک کنم.
محمدرضا عزیزی که مثل برادر دوسش دارم بازم سلام
بی صبرانه منتظر حضورت هستیم.
البته شک ندارم کلاسات تعاملی خواهد بود و شکل یک طرفه نخواهد داشت…به همین دلیل اشتیاقم بیشتره.;-)
مرسی که وقت گذاشتی و جواب دادی
البته بچه های شریف باید خیلی بیشتر از این باید امکانات داشته باشن ولی شاید مردم عادی بیشتر به این امکانات نیاز داشته باشن البته ممکنه اون بچه ها رو زیر ساختهای کشورمون ببینیم و امیدوار باشیم در آینده تمام مردم ازطریق نگرش اونها به زندگی بتونن بهتر زندگی کنند ولی خیلی خوب بود اگر فقط ۴ ساعت در ماهتون رو به مردم عادی از طریق کلاس وقت میذاشتید البته پر واضحه که از طریق اینترنت این کارو به نحو احسن انجام میدید و وقت خودتون وقف مردم عادی کردین ولی دلم میخواهد همه مردم امکان تجربه ی کلاستون رو داشتن . البته من خودم اصلا از رفت و آمد در تهران اون هم در ترافیک و گرما خوشم نمیاید و هر وقت با خستگی سر کلاس میشینم متعجب میشم مگه استاد کجای درسو نمیتونسته آنلاین بگه و اگه فقط نهایتا سه جلسه حضوری کلاس تشکیل میشد کافی بود اما این مسءله در مورد کلاس شما خیلی فرق داره نمیدونم شاید مدل یادگیری من عجیبه! گاهی پیش خودم فکر میکنم این همه بچه های باشعور اینجا مطلب میذارن شاید یک دهمشون کلاس شرکت نکردن پس چطور اینقدر از نوشته های شما درک عمیق دارن که باعث میشه از خجالت اون ها خودم کمتر کامنت بذارم ولی برای من خیلی سخته بعضی از مطالبو سر کلاس یاد بگیرم در حالی که به سادگی میشد آنلاین یاد گرفت و بعضی از مطالبو نمیتونم آنلاین درک کنم . از نظر من آموزش مجازی و حقیقی جای همدیگر رو نمیتونن بگیرن اگر چه قاءدتا میباید سهم آموزش مجازی بیشتر از حقیقی باشد.
البته ببخشید گفته بودید راجب این مسءله حرف نزنیم
آیدا۲
من با تقسیم بندیت مشکل دارم. اینکه دانشجویان شریف را شایسته آموزش بیشتر و استفاده از امکانات بالاتر میدانی، ابتدای تضاد و خودبزرک بینی است و هیچ کس تضمین نکرده و ندیده که تمامی آنها افرادی اثرگذار در جامعه باشند. محمدرضا که به قول خود شانس آن را داشت که کمتر در دانشگاه باشد، کار و دانش را با هم تجربه کردو گرفتار برچسب های بی اساسی که جامعه به این دانشگاه و برخی دیگر می دهد، نشد.حال انبوه مردم عادی باید چشم به دست این اندک بوده تا زندگی آنها را متحول کنند.
یک نظر کاملاً شخصی: ابتدا خود را باور کن ، پس از آن اگر هدفت دانستن باشد به هر طریق و هر راهی به هدفت می رسی و روزی خود منشا اثر می شوی.
اميد
۱- به نظرم خيلي واضح هست كه نخبگان يك جامعه سالم شايسته امكانات بالاتر باشند .كشورهاي ديگر نه تنها براي نخبگان خودشان بلكه براي نخبگان ديگر كشورها هم سرمايه گذاري ميكنند و اين نخبگان در سرزمين غريب از مزاياي بيشتري نسبت به شهروندان آن كشور دارند (البته خودم هيچ مشكلي با مهاجرت آنها به خارج ندارم و اتفاقاً از مهاجرت آنها خوشحال هم ميشوم)
۲- من نگفتم تمام آنها افراد اثرگذار ميشوند شايد يكصدم آنها اثر گذار شوند.
۳- آنها نخبه هستند و اين برچسب ، بي اساس نيست.
امیدجان و آیدا۲ عزیز سلام
با احترام به نظر هر دوی شما عزیزان
فکر میکنم آیدا جان از دید یک دانشجوی نخبه و از این زاویه که در مملکت ما واقعاٌ به این قشر بی محبتی و بی توجهی میشه به مسئله نگاه کردن و منظورشون انحصار امکانات نبوده و صرفاٌ گله از کم توجهی و بها ندادن به این گروه باشه و به نوعی به نمایندگی از طرف دانشجویان نخبۀ شریف از این بی عدالتی گله کردن . محمد عزیز شما هم حق دارید چون بعضی از تبعیض ها در میان دانشجویان و دانشگاهیان آزار دهنده هست به خصوص وقتی حالت افراطی داشته باشن . ولی انصافاٌ بسیاری از نخبگان علمی کشور به دلیل همین کم توجهی ها و بی توجهی ها ، جلای وطن گفتند و کشور رو از وجود خودشون محروم کردند و کمتر افرادی مثل محمدرضای عزیز و با آرمان تغییر کشور و خدمت به همۀ مردم ، حتی با وجود بهترین شرایط و امکانات در بیرون از کشور ، می مونند و تلاش میکنند که شرایط رو تغییر بدهند .
در نهایت کاش با سعۀ صدر بیشتری نظرات هم رو بخونیم و خودمون رو به جای دوستانمون بگذاریم . شاید اینطوری به قول محمدرضای عزیز به جای اینکه همه چیز رو سیاه و سفید ببینیم ، اونها رو خاکستری ببینیم
مطمئنا تبعيض مورد پسند نيست ولي با كمبود امكانات چاره اي جز تخصيص بهينه آن نيست .
در ضمن من فارغ التحصيل دانشگاه آزاد هستم.
آیدا۲ عزیز
ممنون که با اینکه مثل من دانشگاه آزادی هستید ، از بچه های شریف و کمبودهاشون دفاع کردید و اونها رو مستحق توجه بیشتر دونستید .
شاد باشید دوست ما
دوستان عزیز،
در نوشته بالا به وضوح اشاره شده که محمدرضا مصمم است “تغییرات مثبتی را در حوزه آموزش دانش و مهارت و توسعه نگرش” ایجاد کند. او به فکر نجات خود از این جهنم ، که هیچ امکانی در اختیارش نگذاشته نیست! می توان شرایط را به نفع خود و البته دیگران تغییر داد. بستگی به این دارد که زندگی آرام و بی دغدغه را انتخاب کنند و هر از گاهی در گوشه ای از دنیا آوازه توانمندی ایشان زا بشنویم و در اوج فلاکت!!! به این دانشمندان ایرانی افتخار کنیم .بسیارند نابغه هایی که به کشور خود ادای دین می کنند و برای همیشه جلای وطن نکردند. دکتر سمیعی ، دکتر حسابی ، شجریان ، لطفی و بسیاری دیگر .
اگر شما ، بزرگوارانه نوابغ کشور را در طبق اخلاص می گذارید و تقدیم دیگران می کنید، ما با خست تمام تلاش می کنیم شرایط بهتر را خود برایشان فراهم کنیم.
به راستي چه كسي ميتواند بگويد كدام وظيفه مهمتر است ؟ چنين موقعيت هايي در زندگي فراوانند. جمعي از دوستانم دور هم جمع شده بودند و گفتگو مي كردند . يكي از آنها تصميم گرفته بود به كشور ديگر مهاجرت كند . منطق او اين بود : عليرغم هوش ، استعداد و پشتكار خوبي كه داشت ساختار اداري كشور به گونه اي نبود كه او بتواند همه ي استعدادها ي خود را شكوفا كند . مثل كاشتن بذر در يك زمين نا مناسب طبعاً محصول چندان قابل توجه نخواهد بود . او مطمئن بود كه با مهاجرت از كشور امكان بيشتري براي تحقيق و پژوهش خواهد داشت . با اين كار هم خود را از دفن شدن رويا ها و و توانايي هايش نجات داده بود و هم كار بزرگتري در عرصه جهاني انجام داده بود ، كاري كه ثمره اش به اين كشور نيز باز ميگشت .
اما دوست ديگرم منطق ديگري داشت . او اعتقاد داشت : ” در كوير خود ماندن و روييدن هنر است” . او ميگفت : ” كي ميتونه جز من و تو درد ما رو چاره كنه ؟” . نظر دوستم اين بود كه ” اگر فكر مي كني اين زمين نامناسب است و تو با استعداد و توانمند هستي چرا فكر نمي كني كه تو را با همه ي اين توانمنديها ، در اينجا گذاشته اند تا استعدادت را براي اصلاح اين زمين صرف كني . تو ميروي ، من هم بروم ، خيلي هاي ديگر هم بروند ، چه اتفاقي مي افتد ؟؟ حاصلخيزي زمين روز به روز كمتر ميشود و ميليون ها بذر ديگر هم تلف ميشوند . چرا فكر نمي كني فشاري كه روي تو مي آيد يك اقدام برنامه ريزي شده است براي اينكه بگذاري و بروي و تو با رفتنت به همانها كمك مي كني كه دشمن روياهاي تو هستند؟! تو با رفتن مقاله هاي زيادي دستاوردهاي بزرگي خواهي داشت ، جوايز ارزنده اي خواهي گرفت و دهها كار ارزشمند انجام خواهي داد ، اما با ماندنت ، فقط با حضورت ، دلگرمي هزاران نفر خواهي بود ، هنگامي كه نا اميد و مايوس مي شوند و مي خواهند بگويند اين باغ ديگر ميوه نمي دهد به ياد تو و امثال تو مي افتند وگرماي اميد را در خود مي يابند ! اگر چه جاه آبي كه در ميان كوير قرار دارد به رستن باغي كمك نمي كند اما تشنگان زيادي را نجات مي دهد ! آيا نجات چندين تشنه ، كمتر از فروش چند بار ميوه ارزش دارد؟” دوست ديگري موافق نظرات اين يكي نبود . او مثال جالبي زد : ” هنگامي كه پروفسور عبدالاسلام فيزيكدان پاكستاني تحصيلات خود را در انگلستان به پايان رساند به پاكستان برگشت . اما به جاي اينكه امكانات پژوهش هاي بيشتر را در اختيارش بگذارند به او دو پست در دانشگاه پيشنهاد كردند . يكي رياست خوابگاه هاي دانشجويان و ديگري مديريت ورزش دانشگاه ! طبيعي است كه پرفسور عبدالاسلام هيچ كدام را متناسب با توانايي ها و و علايق خود نديد و از همه مهمتر چشمش آب نمي خورد در پاكستان بتواند كار بزرگي انجام دهد. بنابراين مجدداً به انگلستان بازگشت . فكر ميكنيد اگر پرفسور عبدالاسلام مديريت خوابگاه هاي دانشجويي را قبول مي كرد مي توانست جايزه ي نوبل فيزيك را دريافت كند ؟ ”
دوست ديگري نظر كاملاًمتفاوتي داشت ، او مي گفت : ” تمام جانداران بر اساس تنازع بقا زندگي مي كنند . همه براي بقاي بهتر و طولاني تر با يكديگر به رقابت مي پردازند . نتيجه اين رقابت به نفع قوي ترهاست . در ابتدا اين قانون بي رحمانه به نظر مي رسد اما وقتي سير اين قانون را نگاه مي كنيم ميبينيم اين قانون باعث ميشود گونه هاي ضعيف ، رنجور ، كم هوش و كم قدرت از بين بروند و گونه هاي با هوش و قوي باقي بمانند . برايند اين رقابت به نفع قوي ها نيست بلكه به نفع حيات است . حيات پوياتر و مقاومتر ميشود.
در عرصه زندگي انسانها هم اين قانون وجود دارد. باهوشترها و توانمندترها در كانون هاي خاصي از جهان تجمع مي يابند بنابراين كانون هاي ديگري در دنيا روز به روز تراكم كمتري از باهوش ها و توانمندها خواهد داشت در نتيجه هنجارهاي اين كانون ها توسط اكثريتي وضع ميشود كه هوش و توانايي هاي كمتري دارند و اين هنجارها براي گروه با هوش و توانمند قابل پذيش نخواهند بود.
در نتيجه روند مهاجرت به كانون هاي خاص پرانرژي سرعت ميگيرد. حاص اين جريان تصاعدي در درازمدت چه بود؟چهان به دو كانون قدرتمند و ضعيف تقسيم خواهد شد . تفاوت بين اين دوقطب آن قدر زياد است كه قطب ضعيف به طور طبيعي چشم به سوي قطب قوي خواهد داشت . آن وقت قطب قوي بدون تلاش زياد و فقط با صدور دستورالعمل هنجارهايي هنجارهاي جديد و سبك زندگي جديد را به قطب ضعيف هم توصيه خواهد كرد و آن ها هم بدون كشمكش آن را خواهند پذيرفت بنابراين به جاي ماندن و مقاومت كردن در كوير با اين جريان طبيعي همگام شويد . اين كار طبيعي تر است و در نتيجه آرامتر و راحتر انجام ميشود.”
وقتي دوستانم در مورد اينكه كدام وظيفه ي بزرگتري است مشغول كشمكش بودند ، يكي از دوستان نظراتي را عنوان كرد كه مثل آب سردي آتش وظيفه شناسي ما را فرو نشاند . او گفت : ” هيچ كدام شما كتاب بار هستي ميلان كندرا را خوانده ايد ؟ ميلان كندرا “نويسنده چك” زندگي را خيلي موشكافانه تجزيه تحليل ميكند . اسم اصلي اين كتاب :” سبكي تحمل ناپذير هستي ” است كه در ترجمه فارسي عنوانش عوض شده است . ميلان كندرا از ما مپرسد : چه كسي گفته است كه ما در اين دنيا وظيفه اي داريم؟ دنيا بسيار بزرگتر و عظيمتر از آن است كه چشم انتظار تصميمات و برنامه هاي ما باشد ! دنيا در يك سناريوي بزرگ چند ميليارد ساله مسير خود را طي ميكند و تمام طول عمر بشريت بر اين كره ي خاكي در مقابل عمر هستي بسيار كوتاهتر از زمان يك عطسه در مقابل طول عمر يك انسان است . با اين وجود ما ، بعنوان بخش فوق العاده كوچكي از اين عطسه ي كوتاه خيال ميكنيم در مقابل هستي با همه عظمتش وظيفه اي داريم .
ما تحمل اين را نداريم كه بپذيريم هستي نه تنها باري بر دوش ما نگذاشته است كه به ما يك فرصت داده است . فرصتي كه ما با هم بودن را تجربه كنيم و به قول خيام از نيستي كنون چو هستي خوش باش . پس به جاي اينكه به فكر انجام يك وظيفه ي جهاني و تاريخي باشيد ببينيد چه انتخاب هايي در زندگي كمك تان مي كند كه اين فرصت را خوشتر بگذرانيد.”
با اين نگاه جديد ، بازي ذهن هارا از اين سوال كه اين وظيفه مهمتر است يا آن ، به يك سوال ديگر كشاند ، زندگي يك وظيفه است يا يك تكليف ؟
خيام اينگونه مي انديشد :
اين عمر چو سر رسد چه بغداد و چه بلخ پيمانه چو سر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش كه بعد از من تو ماه ب از سلخ به غره آيد از غره به سلخ
نوشته بالا بخشي از كتاب ده سوال بي جواب از دكتر سرگلزايي مي باشد.
“مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی است و زاده انسان بودن” علی معلم
.
.
.
https://www.youtube.com/watch?v=5rl66FOdTzs
آیدا
مرکز کارآفرینی دانشگاه شریف سمینارهای یک روزه ای داره که برای عموم آزاده.
و البته ۸۰ % از بچه های خود دانشگاه شریف هستند و با هزینه دانشجویی.
البته این دوره های آزاد رو با ارائه آقای شعبانعلی ندیدم ولی این خوبی رو داره که ببینی اونها هم مثل همه ما هستند ، با موفقیت ها و ترسها و تردیدهای مشابه .
فکر میکنم در بلند مدت EQ خیلی بیشتر از IQ در زندگی آدمها موثر باشه.
و البته من بعنوان کسی که در کلاسهای آقای شعبانعلی حضور داشتم باید اعتراف کنم که آشنایی و حضور در کلاسهای ایشون و به مراتب تاثیر بیشتری روی نگرش من داشته تا متمم و البته من به شخصه فایل های صوتی رو هم به مکتوبات ترجیح میدم و اما میپذیرم که تنها راه ممکن برای نشر افکار با توجه به تعداد متقاضی همونطور که خودشون گفتند آموزش دیجیتال است.