دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

کتاب های آنتونی رابینز | رویای جوانی‌های ما

اگر به خاطر داشته باشید، زمانی تصمیم گرفتم کتابهای کتابخانه‌ام و خاطرات و حواشی آنها را به تدریج اینجا، در کنار شما مرور کنم.

از گنجینه دانستنی‌ها نوشتم که قرار بود با آن دانشمند شوم و از روشنفکران پاول جانسون که تصویر ذهنی مرا از روشنفکران تغییر داد.

این بار کتاب دیگری در کتابخانه به چشمم خورد که مرور آن، برای من مرور بخش مهمی از زندگی است: کتاب آنتونی رابینز  با عنوان نیروی بیکران (از مجموعه کتابهای به سوی کامیابی)

کتاب آنتونی رابینز - نیروی بیکران - به سوی کامیابیسال سوم دبیرستان بودم که این کتاب را خریدم. یا بگذارید درست‌تر بگویم: قرار بود سوم دبیرستان باشم که این کتاب را خریدم و خواندم. پایان سال دوم دبیرستان، به خاطر نمره‌های کم و معدل خراب، از دبیرستان اخراج شده بودم و هنوز هم مدرسه‌ای پیدا نشده بود که حاضر باشد من را ثبت نام کند.

تمام آن سالها هم که درس نمی‌خواندم، مثل همین روزها، کتاب خواندن عادت زندگیم بود. دارویی که می‌توانست بر هر دردی، مرهمی باشد. به میدان انقلاب رفتم و به دنبال کتابی که بتواند حال من را خوب کند.

آن موقع مثل این روزها، کتاب‌های مثبت اندیشی زیاد نبود. فیلم راز نیامده بود تا رازها و اسرار عالم را به سادگی و با قیمتی مناسب، برملا کند! آن روزها نه کسی راه سعادت را یافته بود و نه کسی بود که از حال خوب مردم بپرسد.

حتی کسی مثل سلیگمن هم اصطلاحاتی مانند روانشناسی مثبت گرا را چنان‌که امروز رواج یافته، رواج نداده بودند.

آن روزها، فضا فضای دیگری بود. تیپ کتاب‌هایی را که در آن سالها می‌خواندم خوب یادم هست: طراحی مدارهای دیجیتال موریس مانو. تی تی ال کوک بوک و کتاب گالوا تئوری نوشته یان استوارت. کتابهایی درباره طراحی فرکتال و گاهی هم هوش مصنوعی و الگوریتم ژنتیک. در کنار آنها هم ویل دورانت و شریعتی و آل احمد و آندره ژید.

آن روزها، حتی کتاب‌های نقل قول بزرگان هم چندان رواج نداشت.

در چنین فضایی، تصور کنید حال جوان شانزده ساله‌ای را که کتاب بسوی کامیابی را می‌بیند! این کتاب همه جا بود. در ویترین همه‌ی کتابفروشی‌ها. برای کسی که شکست خورده، ناامیدانه و بی‌هدف، مسیر میدان انقلاب تا چهارراه ولیعصر را قدم می‌زند و کتابفروشی‌ها را می‌بیند، چندان عجیب نبود که برای بررسی این کتاب، کنجکاو شود.

آن موقع هنوز ایمیل نبود. یادم هست که مهدی مجردزاده‌ی کرمانی، داخل کتاب، به این نکته اشاره کرده بود که از سراسر کشور، نامه‌هایی دریافت می‌کند که می‌گویند کتاب تاثیرهای زیادی برای آنها داشته! از شما چه پنهان. همان قبل از خریدن کتاب، به مهدی مجردزاده‌ی کرمانی حسادت کردم! چقدر حس خوبی بود که از سراسر کشور برای کتابی که ترجمه کرده‌ای نامه دریافت کنی!

کتاب را شروع کردم.

اوایل کتاب خیلی جالب نبود. برای خود آنتونی رابینز، لاغر شدنش خیلی جذاب بود و بارها به این مسئله به عنوان شاخصی برای موفقیتش اشاره می‌کرد. اما برای من که آن روزها کمتر از هفتاد کیلوگرم وزن داشتم و مشکلم لاغری شدید صورتم بود، چندان هیجان انگیز نمی‌نمود.

آنچه برای من جالب بود، مشورت دادن آنتونی رابینز به افراد بزرگ و سرشناس و مشهور بود. از سیاست‌مداران تا هنرپیشگان. همینطور اینکه او از شرکت‌کنندگان در کلاس‌هایش می‌خواست که از روی زغال گداخته رد شوند. تا باورهای آنها نسبت به ترس و تهدید تغییر کند و زیر سوال برود.

هر فصل کتاب، با یک جمله الهام بخش شروع می‌شد. خوب یادم هست. یکی از فصل‌ها با این جمله شروع می‌شد:«اگر فکر کنید می‌توانید کاری را انجام دهید و نمی‌توانید کاری را انجام دهید، در هر دو صورت درست اندیشیده‌اید». فصل دیگری با جمله امرسون که می‌گفت: اگر ستاره‌ها را هدف قرار دهید لااقل دستتان به ماه خواهد رسید. حرف‌ها و جملاتی که این روزها، هزاران مورد از آنها هر روز در شبکه‌های اجتماعی به اشتراک گذاشته می‌شوند و شاید چندان هم جدی گرفته نمی‌شوند. اما آن زمان، هر یک از آنها می‌توانست دنیایی از الهام باشد.

کتاب برای من سرآغاز یک تحول بود. اینکه به اصول و ارزش‌های خود فکر کنی. اینکه ببینی چگونه تصمیم می‌گیری. اینکه به تصویر‌های ذهنی که می‌سازی فکر کنی. اینکه کلمات خود را به دقت انتخاب کنی. اینکه هدف گذاری کنی و ده‌ها مورد دیگر که در آن زمان، برای دانش آموزی مثل من که هر چه دیده بود و خوانده بود،‌ کتابهای علمی و تخصصی بود، یک دنیای تازه بود.

چقدر حالم را خوب کرد. چقدر حس بهتری داشتم.

یکی از دوستانم همیشه می‌گوید: رشد و پیشرفت و بهبود اوضاع، یک روند است و نه یک اتفاق لحظه‌ای. خودم هم در حوزه‌ی تفکر سیستمی همین حرف را بارها و بارها تکرار کرده‌ام. اما یک واقعیت دیگر هم وجود دارد. برای هر کسی، لحظاتی در زندگی وجود دارد که معتقد است دنیا قبل از آن لحظه و بعد از آن لحظه برایش تفاوت جدی داشته است.

یکی از تجربیات زیبا این است که از انسانهای مختلف در مورد آن لحظه‌ها بپرسید. من در پی نوشت این نوشته، برخی از آن لحظه‌ها را نوشته‌ام. اما آنچه اینجا می‌خواهم بگویم این است که «برداشتن کتاب آنتونی رابینز از میان کتابهای کتابفروشی و خریدن آن»، برای من یکی از همین نقاط عجیب است که هنوز در مرور گذشته‌ام، آن را جدی می‌گیرم.

سالهای سال گذشت.

بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان NLP گفت و بعدها همه از روی او و کتابهای مشابه تکرار کردند، روایتی بیش از حد ساده شده از NLP بوده است. بعدها که کتاب ساختار جادو و سایر کارهای بندلر و گریندر را خواندم، دیدم که آنها به فیلسوف‌هایی نظیر ویتگنشتاین خیلی نزدیک‌تر هستند تا نویسندگان انگیزشی.

بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان ارزش و نگرش و تغییر آن می‌گفت، شکل ساده شده‌ای از همان چیزی است که به عنوان روانشناسی شناختی، بحث می‌شود و پیچیدگی‌های زیادی دارد.

بعدها آموختم که حرکت چشم به چپ و راست و تشخیص راست و دروغ، بحث‌های پیچیده‌ای است با هزار اما و اگر. نه آن شعبده‌ی ساده‌ای که تفریح مهمانی‌های روزهای تعطیل ما می‌شد.

این سالها مشورت دادن او به افراد بزرگ دیگر شگفت‌انگیز و دور از ذهن نیست. حتی اگر صادقانه بگویم برای من این نوع تجربه‌ها بیشتر از جنس خاطره‌هایی است که حتی رغبت تکرار هم در ذهنم برنمی‌انگیزد. این روزها حتی از روی آتش گداخته رد شدن هم شگفت زده‌ام نمی‌کند. خوب می‌دانم که عبور سریع از روی آتش، فرصت انتقال حرارت را کاهش می‌دهد و فراتر از آن را تجربه کرده‌ام. اینکه با باوری مستحکم و یقینی استوار، می‌توان روی زغال گداخته ایستاد و حرکت هم نکرد و نسوخت. کاری که زندگی روزمره در ایران، آن را برای همه‌ی آنها که مانند اکثریت نمی‌اندیشند، تداعی می‌کند.

امروز رابینز، شاید دیگر آن قهرمان بزرگ دوران نوجوانی من نیست. اما هنوز هم، جایی در گوشه‌ی ذهن من را به خودش اختصاص می‌دهد.

تا چند سال، وقتی به کتابفروشی می‌رفتم، از جلوی قفسه کتابهای آنتونی رابینز به سرعت رد می‌شدم. احساس می‌کردم الان برای سن و موقعیت و شرایط من، اصلاً خوب نیست که جلوی این قفسه‌ها توقف کنم یا کسی مرا روبروی چنین کتاب‌هایی سطحی و بازاری ببیند.

اما چند هفته پیش دوباره در کتابفروشی آنها را دیدم. این ماه‌ها و روزها، بیش از هر زمان دیگری آموخته‌ام که خودم را زندگی کنم و به قضاوت دیگران فکر نکنم. اثرش را حتی در کوچترین رفتارهای خودم هم می‌بینم.

کنار قفسه ایستادم. کتاب رابینز را برداشتم. به دیوار تکیه دادم و فصل اول آن را خواندم. دوباره کتاب را سر جایش گذاشتم تا در فرصتی مناسب، از روی نسخه‌ای که در خانه‌ام دارم، خاطرات آن سالها را مرور کنم.

آنتونی رابینز بخشی از مسیر رشد و توسعه بسیاری از هم نسل‌های من بوده است. در زمانی که ابزارهای جایگزین دیگری، چندان وجود نداشتند. امروز کتابهایش جایگاه بزرگ سابق را ندارد. سخنران های انگیزشی زیاد شده‌اند. حرف‌های او را با آب و رنگ زیباتری تکرار می‌کنند.

امروز حتی می‌دانیم که او در ساده‌سازی‌ها، خیلی از اصول علمی را قربانی کرد. اما شاید هیچ یک از آنها از ارزش کارهای او کم نمی‌کند. او برای من و شاید بسیاری از هم نسل‌های من، نقطه‌ی عطف است. در زمانی که آموزش‌های صدا و سیما،‌ از زنبوری که مادرش را می‌جست و نل که به دنبال پارادایز می‌رفت و کوزت که قربانی بی رحمی تناردیه‌ها بود و کوزه‌ی آب را در زمستان به دوش می‌کشید،‌ فراتر نمی‌رفت.

پی نوشت: گفتم که زندگی برای همه ما روندی است که به تدریج رو به رشد یا رو به افول می‌رود و این روند از ترکیب تعداد زیادی رویداد تشکیل می‌شود. اما رویدادهایی را می‌توان یافت که چنان مهم و تاثیرگذارند که گره‌ای جدی در این مسیرند و قبل و بعد از آن، دو تجربه‌ی مختلف از زندگی ایجاد می‌شود.

برای من خواندن کتاب‌ آنتونی رابینز، چنین نقطه‌ای بود.

دیدن آقای یوسفی مدیر مدرسه مان که مرا اخراج کرده بود، در دانشگاه شریف، وقتی که پرسید: «تو را اینجا راه دادند؟» چنین نقطه‌ای بود. نقطه‌ای که از سال ۷۴ (زمان اخراج) تا شنیدنش در سال ۸۴ (زمان ورود به MBA شریف) برایش صبر کردم.

برای من، نخستین باری که پس از استعفا از شرکت سابقم، با هزینه‌ی خودم، به کشور آلمان وارد شدم، چنین حسی بود. اولین بار بود که خودم خرج سفرم را می‌دادم و مسافر بودم و نه مامور. مشابه کسی که سالها تور لیدر است و به دیگران خدمت می‌کند و یک بار،‌ به هزینه‌ی خودش مسافرت می‌رود. یا گارسون یک رستوران که برای نخستین بار، میهمان رستورانی دیگر می‌شود و پیروزمندانه، غذا سفارش می‌دهد.

برای من، نخستین باری که یک کتاب علمی ارزشمند انگلیسی را در نمایشگاه دیدم و قبل از آنکه قیمتش را بخوانم در سبد خریدم گذاشتم چنین لحظه‌ای بود.

شاید زندگی،‌ همین لحظات کوتاهی است که رویدادهای ساده،‌ به ما پیام می‌دهند که آینده، قرار نیست ادامه‌ی گذشته باشد.

شاید زندگی فقط همین است. حتی اگر آینده، قرار باشد ادامه‌ی بدون تغییر گذشته باشد.

#قصه کتابهای من

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


208 نظر بر روی پست “کتاب های آنتونی رابینز | رویای جوانی‌های ما

  • نرمین گفت:

    برای من هم نقطه عطفهای زیادی بوده:
    اون لحظه که هم کتاب خوندن و هم هنر منبت کاری رو از استاد منبت یاد گرفتم، ولی حیف که ادامه ندادم.
    بعد از خوندن کتاب شازده کوچولو.
    اون لحظه که حس کردم عاشق شدم.
    اون زمان که چشمم رو روی تمام حرفهای خانواده و فامیل بستم و چمدونم و بستم و اومدم تهران برای کار.
    اون لحظه که کار پیدا کردم و تونستم اولین اجاره خونه ام رو پرداخت کنم.
    اون لحظه که عشقم رو از دست دادم.
    اون زمان که با تو محمدرضای عزیز آشنا شدم و زندگیم کلا تغییر کرد.

  • مهرنوش گفت:

    سلام؛
    البته نقاط عطف من به اندازه نقاط عطف شما علمی و بزرگ نیستند اما به اندازه ظرفی که زندگی کردم برام بزرگ بودند.
    کتابای پائولو کوئلیو اون تاثیری رو که آنتونی رابینز تو۱۶سالگی رو شما داشت، در من باقی گذاشت و البته کتاب بی نظیر سه شنبه ها با موری و …
    استاد زبانم که جسارت حرف زدن رو بهم داد؛ خوندن رمان های مشهور دنیا تو کتابخونه ای که قرار بود برای کنکور بخونم؛ شروع زندگی دانشجویی در زاهدان که۲۰۰۰km با تهران فاصله داشت؛ تجربه خلق مجسمه های سفالی؛ … دی ماه۹۲ که در پی جستجوی مطالب موثقی برای مذاکره و مصاحبه شغلی با شما و مطالب جذابتونو و رادیو مذاکره آشنا شدم و خیلی چیزای دیگه.
    بابت سهمی که تو یادگیری و رشدم داشتید سپاس.

    • امیر فرهنگ گفت:

      خیلی تجربه جالبی بود
      ضمنا تهران زاهدان ۱۰۰۰ کیلومتره 🙂 شایدم با رفت و برگشت حساب کردین :)))

  • آرامه آذر گفت:

    بی شک در زندگی هر کسی میتونه پر از این نقاط زیباباشه. برای من زمانی که بعد از فارغ التحصیلیم چمدونم رو بستم و اومدم تهران برای کار بدون این که حتی به این فکر کنم آیا میشه یا نمیشه و این که آیا بازگشتی در کار هست یا نه. در کنار دلتنگی هام و خیلی چیزای دیگه از همون موقع تصمیم گرفتم به قول تو محمدرضای عزیز قهرمان زندگی خودم باشم نه دیگران. من فکر میکنم از این نقاط تو زندگی ما خیلی زیاد هست فقط این که به قول استیو جابز برای فهمیدنشون باید برگشت و این نقاط رو در طول زمان به هم وصل کرد اون وقت هست که میبینی هر جا از زندگیت که به خودت ایمان داشتی و استوار قدم برداشتی حتی با وجود این که در تاریکی بودی دقیقا نقطه درستی بوده.
    ممنون معلم عزیز که فرصت دادی این احساسات رو ابراز کنیم.

  • افروز گفت:

    سلام من تقریبا چندماهی میشه به این وبلاگ سرمیزنم واونقدر علاقه مند بودم وهستم که بالای ۶۰درصد مطالب وبلاگتون رو خوندم اما هیچوقت نظر نذاشتم خواستم تشکرکنم و بگم خیلی چیزای خوب ازتون یاد گرفتم مرسی

  • آرمین گفت:

    سلام محمدرضا جان
    یه جاهایی تو زندگیم تغییر کردم و اون ها رو عطف می دونم…

    اما ۱۰ ماه پیش بزرگترین نقطه ی عطف زندگیم بود…
    روزی که با تو آشنا شدم… با دیدگاه هات… با تفکراتت… و با اخلاق و منشت…
    شناختی که یک شبه حاصل نشد… روز به روز کامل و کامل تر شد… و همچنان ادامه داره…

    کاش می تونستم بگم که چقدر حسرت خوردم…
    وقتی فهمیدم چون شماره ام رو تو متمم ثبت نکردم… برای اون گردهمایی با متممی ها دعوت نشدم…
    ترجیح میدم به این موضوع دیگه فکر نکنم تا یادآوری این موضوع بیشتر از این اذابم نده…

    حتما قسمت نبوده…. نمی دونم…
    اما خیلی دوست داشتم شما رو یک بار از نزدیک ببینم…
    ببینم قهرمان زندگیم از نزدیک چه شکلیه…

    چقدر دردناکه تو یک سال با حجم عظیمی از داده ها مواجه بشی… که فضای روانی ۲۵ سال زندگیت رو بالکل تغییر بده…
    اما اون قدر بیمار باشی که نتونی جز ذره ای به باقی شون عمل کنی…
    فقط بشونی و از روشون رد بشی…

    دارم دست و پا می زنم… بد هم دست و پا می زنم…
    امیدوارم این دردها روزی کم شه…
    تا منم بتونم به عنوان یه انسان ارزشمند سرم رو جلوی بقیه بالا بگیرم…
    کاری رو که تو سال ها داری انجام میدی…

    محمدرضا جان
    همیشه از خدا برات بهترین ها رو می خوام…

  • صبا گفت:

    سلام آقای شعبان علی
    از متفکرانه اندیشیدنتون نسبت به هر چیز سپاسگزارم. من وقتی این کتاب رو خوندم بچه بودم و بخاطر اینکه اونموقع تو کتابخونه ی هر احدی پیدا میشد خوندمش نه چون تشنه ی مطالبش بودم. هدف از انجام دادن هر چیز خیلی توی تجربه ی انجام دادن اون تاثیر میزاره. وقتی داستان روی آتش راه رفتن رو خوندم باور نکردم و فکر کردم حتما کلکی در کاره. بعدها این کار رو خودم کردم و دیدم کلکی در کار نیست بلکه توجیهی وجود داره. و یاد آب و تاب تعریف کردنش توی کتاب آفتادم که این کارو معجزه ی خود باوری معرفی میکرد. واقعیت اینه که نگاه موشکافانه و هدفمنده که پیشرفت حاصل میکنه و بعضا افراد به همون مطلب به دیده ی معجزه نگاه میکنن که کلاً برداشت از مطلب رو عوض میکنه. من با روی آتش راه رفتن به عنوان فعالیتی آشنا شدم که افرادی که یوگا انجام میدن و به یک سری معجزه ها پس از تحمل مصائب مختلف اعتقاد دارن میتونن راحت انجام بدن. برام تفاوت دید به قضیه جالب بود ولی در هر صورت من نحوه ی تفکر غیر معجز رو ترجیح میدم. والان که به مطالب این کتاب مراجعه میکنم این بار با هدف درست تر٬ به ارزششون بیشتر پی میبرم . راستی برای این دوره زمون کتابی با هدف مشابه و مطابق تر با سطح جوامع امروزی میشناسید که پیشنهاد کنید؟

  • زهرا گفت:

    سلام.

    از آن لحظه هاي دوست داشتني:

    خواندن جلد چهارم سري ۵ جلدي كتاب آنتوني رابينز در دوره پيش دانشگاهي
    روز اول ثبت نام در دانشگاه كه تنها رفتم و از مادرم خواستم كه نيايد (گرچه به قيمت گم شدن شناسنامه ام تمام شد ولي اولين باري بود كه مسير طولاني و علمي را به تنهايي ي مي كردم).
    انتخاب رشته داروسازي به عنوان اولين انتخاب (با وجود امكان قبولي دندانپزشكي و پزشكي)
    شروع سفرهايي كه به تنهايي مي رفتم به اجبار كار يا تداخل برنامه شخصي-تحصيلي با برنامه خانواده
    خريدهاي موفقيت آميز و لوكس به تنهايي
    آشنايي با راديو مذاكره

  • محسن رضایی گفت:

    عهد کرده بودم وقتی بلوغ بشم هرگز گناه نکنم.و فکر میکردم ۱۵ سال تمام یعنی پایان ۱۵ سالگی! و روزی که یکی از دوستان دبیرستانی وسط حیاط بهم گفت بلوغ شدی و … از این رو به اون رو شدم…

    روزی که وارد دانشگاه شدم و موقع ثبت نام یه لحظه سرمو برگردوندم و “وه” که با دلم چه شد! آن دختر زیبا باعث شد که چه تکانی بخورد دلم.

    ظاهرا نقاط عطف تو زندگی دو جورن.بعضیاش دامنه دارن بعضیاش نه.مثلا قضیه اول خیلی طول کشید و یه سری آگاهی ها هست که نقطه عطفند ولی خیلی دامنه ندارند.

    آشنا شدن با نادر ابراهیمی، لئوبوسکالیا،دکتر هولاکویی و… همه نقاط عطف زندگی اند.البته عطف در لغت یعنی چرخش.وآشنا شدن با محمدرضا بیشتر ادامه بود تا چرخش.

    خلاصه اینکه : چقد این روزها نقاط عطف برای من کمند.

  • مهدی گفت:

    بی گمان یکی از مهمتریناش آشنایی با شما بود. از رادیو مذاکره شروع شد، با متمم و همایش پیام ادامه پیدا کرد الان هم که درگیر اتیکت هستم به شدت.
    برای شما و دوستان از صمیم قلب آرزوی حال خوب دارم.

  • اسد گفت:

    برای من هم یکی از نقاط عطف خواندن کتابهای آنتونی رابینز بود و یکی دیگر آشنایی با سایت شما و نوشته هایتان

  • رامین گفت:

    نمیدونم از کجا شروع شد ، از جستجوی ساده فامیلی محمدرضا عزیز ، اونم فقط چون دوستم توی مکالمون اسمی از شعبانعلی برده بود ، و همون سرچ به موندن توی این خونه تا ساعت۶ صبح منجر شد و شد مشق هرشب من ، شد تغییر توی تفکر و دید من نسبت به طیف وسیعی از مسائل ریز ودرشت .گاهی وقت ها کلمه و جمله کم میاد واسه بیان بعضی از احساسات ولی این رو میدونم که اومدنم به این خونه ونشستن سر سفره ای به این رنگینی با وجود صاحب خونه و هم خونه ایی تا این حد ساده و صمیمی نعمتی هستش که باید به خاطرش خدارو شاکر باشم
    با همه نقاط مثبت ومنفی زندگیتون امیدوارم همیشه شاد و پیروز باشید
    دوستتون دارم
    ———————————————————————————————————————————–
    پی نوشت : امشب دلم خیلی گرفته واقعا نمیدونم چرا

  • معصومه گفت:

    یکی از نقاط عطف زندگی من رها کردن کارم که تدریس در دانشگاه بود با همه مزایایش و مهاجرت به تهران و تحمل شرایط سخت و شروع کار جدید و آشنایی با آدمهای جدید و تضادها و تناقض ها و … بود.
    یکی دیگر آشنایی با سایت شماست که باعث انعطاف پذیری من در خیلی از زمینه ها شد.
    و آشنایی با یک سری آدمها با تجربه های مختلف که هر کدام نقطه عطفی است برای من

  • آرزو گفت:

    محمدرضای عزیز سلام
    مدت زیادی نیست که با شما و نوشته هاتون آشنا شدم .
    اما سعی میکنم سایت و به خصوص رادیو مذاکره های شما را دنبال کنم.
    شاید این پیامم بر خلاف قوانین این قسمت باشه اما خیلی دوست داشتم از شما به خاطر این همه انرژی و احساس خوبی که منتقل می کنید تشکر کنم.
    راستش بعد از خوندن این مطلب به این فکر افتادم که نقطه عطف زندگیه خودمو پیدا کنم اما چیزی به ذهنم نرسید، شاید دلیلش اینه که توقع من از یک اتفاق که نقطه اوج زندگیه من بوده باشه یکم زیاده. به هر حال امیدوارم خیلی زود پیداش کنم.
    با تشکر
    دوستدار شما

  • مسنرن گفت:

    سلام محمدرضا
    من خیلی وقته نوشته هات رو می خونم
    بعضی هاش برام جدذیده و بعضی هاش تکراری
    اما همواره خوندنشون برام درد داشته
    میدونی چرا؟ چون خیلی چیزا رو می دونم که بهشون عمل نمی کنم و این دیگه کلافه م کرده
    انگار به دست و پام زنجیری بسته شده که نمیذاره حرکت کنم و خودم باشم و برم دنبال ارزوهام
    خواهش میکنم اگر راهی به ذهنت میرسه کمکم کن. یا بهم بگو ایراد کارم کجاست
    کاش بهم ایمیل بدی چون با این همه درگیری که دارم، بعید می دونم دوباره به این صفحه برگردم و دنبال جواب سوالم بگردم
    ممنونم
    نسترن

  • اشرف گفت:

    يه خاطره بگم بخنديم. من هم دبيرستاني بودم كه نيروي بيكران خوندم. سالي كه كنكور داشتم سعي مي كردم از تصوير سازي و تقليد شيوه موفقين براي قبولي توي كنكور استفاده كنم. يكي از روش هام اين بود كه جلوي مدرسه كه سوار اتوبوس مي شدم چشمام رو مي بستم و تصور مي كردم تهران قبول شده م و دارم ميرم دانشگاه… تكنيك ها و تلاشها جواب داد و همون سال قبول شدم. دانشگاه شيراز! بعد هر بار كه بيست و هشت ساعت از اروميه تا شيراز توي اتوبوس بودم به خودم و آنتوني رابينز و تصويرسازي لعنت ميفرستادم!!!

  • پیام گفت:

    محمدرضای عزیز
    با تو نوشته ها و خاطراتت را قدم می زنم, چرا که سال ۸۰ ( دوم دبیرستان) بودم که به عادت غوطه خوردن در کتاب ها فروشی های اصفهان ( که اصلی ترین تفریح گاهم بود), با حسی مشابه آن چه که گفتی “…به دنبال کتابی که بتواند حال من را خوب کند” می گشتم که با آنتونی رابینز آشنا شدم… از اینجای داستان قدم به قدم و خط به خط احساس تو را تجربه کردم در مورد آ.کرمانی و حتی در مورد خریدن کتاب های آقای بندلرو…سرآغاز یک تحول..حس بهتر…حتی در مورد انتخاب جمله “اگر فکر کنید می‌توانید کاری را انجام دهید و نمی‌توانید کاری را انجام دهید، در هر دو صورت درست اندیشیده‌اید»”…
    و معقتدم شالوده شخصیتم آن روز با آنتونی رابینز ریخته شد…
    سال ها بعد بصورت اتفاقی زمانی که به این نتیجه رسیده بودم که باید مهارتهایم را توسعه بدهم بی هدف در فضای مجازی می گشتم که ناخودآگاه با وبسایت شما آشنا شدم ( نه حتی از طریق رادیو, فقط یادم هست زمانی یکی از دوستان از شخصی که شما باشی و در برنامه ماه عسل بودین تعریف می کرد, حتی فامیل شما هم نمی دونستم, فقط تعریف برداشت های دوستم از شما به من این احساس را القاء کرد که ندیدن آن برنامه برایم بسیار گران تمام شده, چرا که او به من شباهت دارد…با کمی گشت و گذار در وبسایت وقتی مطالبت را خواندم فهمیدم که این شبیه همان پیامی است ( خودم) که در تلاش برای ساختن آن بودم, خوشحال بودم که تو را می دیم, چرا که آینده مجسم من بودی, همان تصویر ذهنی که آنتونی می گفت شاید..چقدر حس جالبی است… حتی خنده هایت همانی بود که از خودم انتظار داشتم در آینده, حتی نوشته هایت و حتی کتاب خانه ات و حتی آرزوی های برای دیگران…این به من جرآت و جسارت بیشتری برای ادامه راهم می داد, چرا که امروز کسی را می دیم که حالا رسیده بود, هرچند می دانم همچنان به دنبال رویای بالاتری هستی ( وای کاش می دانستم و نقشه راهش را داشتم که با هزینه و خطای کمتری رشد کنم)…با خواندن مطالبت فهیمدم چقدر نوشته هایت را می فهمم, چقدر حس درونت را لمس می کنم…نتیجه این شد که فایل های صوتی رو با دقت بیشتری گوش می دادم که خطای کمتری کنم, وچقدر این صداها مرا نجات داد.. از این که دریک زمینه تمرکز کنید…از اینکه آ.واثقی به کسب تجربه تاکید داشت..ازاینکه ایراد بچه های مدیریت جنرال و عمومی شدن هست… و خلاصه پس از آنتونی رابینز و چهار نفر دیگر شما ششمین نقطه عطف زندگی ام بوده اید… به دلیل همان حس مشترکی که در من هست ( که می دانم در شما هم هست) و نتیجه اش آن شد که شما طرحی نظیر متمم راه اندازی کنید, بسیار خوشحالم, چرا که تا دیروز دوست داشتم به خودم و دیگران کمک های فکری کنم, اما مهارت و صلاحیت های لازم را نداشتم, حالا دیگه هر وقت به کسی می خوام یه بسته مشاوره کامل بدم, فقط یک پیشنهاد می کنم ( سرچ کنید محمدرضا شعبانعلی).. چقدر حس خوبیه وقتی می بینم که با وجودت اینقدر کار ساده تر شده است…از صمیم قلب ( از صمیم قلب) دوستت دارم و به وجودت افتخار می کنم و چقدر دوست داشتم می توانستم در کنارت تجربه هایت را تجربه کنم…

  • فاطمه گفت:

    سلام
    جدیدترین نقطه عطف زندگی من آشنایی با شما بود محمد رضای عزیز ، با شما و رادیو مذاکره ات، با روز نوشته های بی نظیرت، با این همه عشق و علاقه ات که بی انتظار به هموطنانت می دهی، به امید روز ی که آنها هم…
    جریان کاملش رو مطمینم روزی از نزدیک برایت تعریف خواهم کرد.
    در شرایط نا امیدی از زندگی و آدمها، خدا من را با تو و دیدگاههای بی نظیرت آشنا کرد
    ممنونم ازت
    به امید روزی که گفته هایت را عمل کنم و بیایم برایت تعریف کنم
    از خدا می خواهم به قلمت برکت و به پاهایت قوت و به قلبت اشتیاق روز افزون بدهد

  • مریم و گفت:

    برای من نقطه عطف خواندن کتاب هشت اثر از خانم اسکاول شین بود. زمانی که کتاب آقای رابینز وارد بازار شد توصیه یکی از دوستان که چندان از نظر من موجه نبود و عموما سلیقه ای بسیار سطحی داشت باعث شد به سمت کتاب نرم و هرگز نخونمش اما یک روز در عین اینکه به شدت بیمار و درمانده بودم و همچنین بیکار , خواندن گوشه هایی از کتاب برام جالب بود و تحسین برانگیز اما من تحولم را با خواندن کتاب فبلی شروع کرده بودم .
    نقطه عطف دوم اما بی اغراق غضو شدن در سایت متمم بود. عاشق فضای آن هستم و همیشه فکر کرده ام این کاری بود دلم میخاست انجامش می دادم .

  • رویا گفت:

    سلام…
    از کتاب بگم یا از لحظه؟
    من یادمه که اون زمان ها حاضر نبودم کتاب های روانشناسی بخونم. یادمه که این سری کتاب رو یه دوست با کلی ذوق و شوق بهم داد و من عاشق کتاب که از یه خط نوشته نمیگذشتم فقط با بی رغبتی ورقش زدم. الان میگم اوا… یه ذره میخوندیش حالا. البته ایدوئولوژی هم پشتش بود… من شدیدا معتقد بودم زندگی رو باید زیست… به روش خودت به شیوه خودت…
    اما از لحظه…
    فتح قله کوه ها… از اولین قله ای که در یک روز بارانی برش ایستادم… تا قله دماوند…تا روزهایی که شوقش بود و خودش کمتر. تا هر لحظه ی ساده اش… یعنی یه اوج!

  • مریم گفت:

    نقطه عطف زندگی من زمانی بود که پدر شخصی که دوستش داشتم رابطه ما رو به هم زد و مانع ازدواج ما شد. بعد از اون فهمیدم که من چه آدم ضعیفی بودم و مدیریت رفتاری و ارتباطات ضعیفی داشتم.

  • جواد گفت:

    من کتاب کلیدر را توی ۱۱ روز( بخوانید شبانه روز ! ) خوندم 🙂

    همین چند وقت پیش

    فقط ادمایی که کلیدر خونده باشند یا دیده باشن میفهمن چی کار کردم

    انگیزه ام هم این بود که دختر مورد علاقه ام را بهتر بشناسم
    چون کلیدر را خیلی دوست داشت
    خیلی هم توی زندگیش تاثیر داشت
    و الان توی زندگی من هم تاثیر گذاشته
    شاید باید صبر و حوصله دولت ابادی را وقتی داشت کلیدر رامینوشت داشته باشم برای به دست اوردن اون 🙂

    کتاب فوق العاده ای بود، الان بازگذاشتمش و میخوام یه دور دیگه کم کم بخونمش
    حس خیلی خوبیه وقتی میبینی یه نفر همه حرفایی که داری درباره جامعه ات را به زبان داستان گفته
    یه جاهاییش میخاستم بگم اره همینه ! راست میگی !
    من شاید بعد از خوندن کلیدر یه دور دیگه خودمو شناختم
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    راستی برخلاف خیلی ازدوستان کتابای رابینز را هم دوست ندارم!

    • ياسين اسفنديار گفت:

      باسلام به دوست عزيز، آقا جواد
      من خلاف شما نمي گويم كه كتاب كليدر را دوست ندارم
      من كتاب كليدر رو نخوندم ولي اين دليلي بر رد كتاب كليدر نيست.
      براي من جاي بسي شگفتي است عزيزي مثل محمدرضا اين كتاب رو اينطوري توصيف مي كنه و يا بزرگواري مثل آقاي پرويز درگي (اگر كامنتي كه گذاشته است براي ايشان باشد.) كه با خواندن اين كتاب استارت كارشو زده. و تغييرات شگرفي در كارشان ايجاد كرده. همانطور كه در كتاب بسوي كاميابي مي گويد: فقط دو گروه هستند كه تغيير نمي كنند. ديوانگان تيمارستان و مردگان گورستان!
      پيشنهاد مي كنم نگاهي به اين كتاب بياندازيد. به نوشته هاي كوتاه آنتني رابينز نه. به كتاب . شما نشان داده ايد اهل مطالعه هستيد.
      اين جملات را نوشتم. چرا كه افرادي كه در اين خانه اميد هستند.همگي از دوستان من. و من جز خوبي برايشان خواسته اي ندارم.
      پيروز باشيد.

      • هومن کلبای گفت:

        یاسین عزیز سلام
        چقدر دوستانه و خیرخواهانه پیشنهاد کردی دوست من و ازت ممنونم که دل به دلِ هم خون ای هامون میدی . در عین حالی که کاملاً با تحلیلت موافق هستم ولی یه نکتۀ کوچولو در کنارش هست و اون هم حس یا ارتباطی هست که آدم با یه کتاب ، نوعِ نگارشش ، جمله بندی هاش ، ادبیاتِ نگارنده و . . . برقرار می کنه و فکر می کنم ، اینکه ترجمۀ یک کتاب ، نتونه همون حسِ نویسنده رو به خواننده منتقل کنه ، اصلاً چیز غریبی نیست و به کررات دیده شده . بسیاری از کتاب های موجود در بازار به خصوص کتاب های پر مخاطب (مثل کارهای آنتونی رابینز) توسط مترجمین متعددی ، ترجمه میشه و در بسیاری از کارها ، کمیت و اهمیتِ سرعتِ ارائۀ نسخۀ ترجمه شده به بازار ، به مراتب از کیفیت کار ، برجسته تر و مهمتر هست و همین امر باعث میشه که خیلی از خوانندگان ، با خوندنِ چند برگ از یک کتاب (ترجمۀ کتابِ اصلی) ، حس نامطلوبی از کتاب و اساساً اون نویسنده ، پیدا کنن و دیگه تمایلی به ادامۀ خوندن ، نداشته باشن . ضمن اینکه ، برقراری ارتباط با نوشته ها و ایده های یک نویسنده ، به نظر من ، یک مطلبِ کاملاً شخصی هست و میتونه متاثر از علل و عوامل متعددی باشه و الزاماً به دلیل اینکه انسانهای بزرگ (مثل محمدرضای عزیز یا آقای پرویز درگی) اون کتاب رو توصیه کردن یا از اون به عنوان نقطۀ عطف زندگیِ خودشون ، نام میبرن ، نمیتونه ملاک و معیار مطلقی برای تاثیرگذار بودنِ این کتابِ نوعی باشه چون ممکنه حوزۀ بحث این کتاب ، از دایرۀ علایق و دغدغه هایِ منِ نوعی ، دور باشه و من ، آمال و آرزوهای خودم رو در حوزه یا حوزه های دیگه جستجو بکنم و این امر هم که منِ نوعی به این کتاب ، این نویسنده ، این حوزه علاقه مند نیستم ، چیزی از بزرگی ، ارزش و اعتبار و تاثیرگذاریِ این نویسندۀ بزرگ ، کم نمی کنه . در نهایت ، مجدداً از پیشنهاد و راهنماییِ دوستانه و دلیت تشکر می کنم یاسینِ عزیز (لطفاً نوعِ نوشتنِ این کامنت رو به ساندویچ کردنِ ارائۀ انتقاد ، تعبیر نکن . تشکر من ازت ، کاملاً قلبی و دلی بود)
        ارادتمند – هومن کلبادی

        • یاسین اسفندیار گفت:

          باسلام به هومن عزیز
          با حرف هایت کاملا موافقم و از این دیدی که به من دادید متشکرم.
          درست می فرمایید. بارها شده است که خواسته ام کتابی را مطالعه کنم ولی از سبک نگارشی و یا ترجمه کتاب به صفحه دوم هم نرسیدم . همین کتاب بسوی کامیابی را با مترجم دیگری دیدم که به این روانی نگارش نشده بود
          و یا اینکه فرمودید علاقه خواننده به موضوع مهم است . واقعا همین گونه است.
          من همیشه علاقه خاصی به اینگونه مطالب داشته ام.مسلماً به شخصی که به رمان و یا به تاریخ علاقه دارد متفاوت است.
          درضمن هومن عزیز قبل از اینکه شما را ببینم ارادت خاصی به شما و نوشته هایتان داشته ام و با ملاقاتی که با شما در گنبد مینا داشته ام . این ارادت به شما صدچندان شده است.
          خوشهالم در کنار دوستان نازنینی مثل شما هستم.

          • هومن کلبادی گفت:

            یاسین عزیز و بزرگوار
            از اینهمه لطف و بزرگواریت نسبت به خودم ممنونم دوست من . من هم دقیقاً همین حس رو متقابلاً بعد از دیدار اون شبِ به یاد موندنی در گنبد مینا نسبت به تو پیدا کردم دوست عزیزم و از محمدرضای عزیز بی نهایت ممنونم که با تدبیر خودشون ، دلهای هم خونه ای ها رو به هم نزدیک کردن و امیدوارم بتونیم در ادامۀ این مسیر ، با همت دوستان نازنینی مثل شما ، دلهای دوستانمون رو بیشتر و بیشتر ، به هم نزدیک کنیم . به داشتن دوستان نازنینی مثل شما ، با تمام وجود ، افتخار می کنم .
            ارادتمند و مشتاق دیدار ، به زودیِ زود
            هومن کلبادی

          • جواد گفت:

            سلام اقا یاسین
            بعد چند ماه یهو گفتم برم ببینم مردم دیگه چ نقطه عطف هایی نوشتند ک برخوردم به جواب شما
            متاسفانه با این ک ایمیل گذاشتم هم پیامی نیومده بود ک کسی ج داده
            نمیدونم شما کامنت منو میخونید یا نه
            ولی دوست دارم ج بدم

            من اینجورفکرمیکنم
            شاید با بقیه فرق داشته باشه
            ولی عوضش خودمم
            من کتابای رابینز را دوست ندارم ( نگفتم نخوندم ! )
            خیلی چیز های دیگه هم هست ک همینجوره برام
            مثلن هیچ کدوم از سه تا پدر خوانده را دوست نداشتم
            همه دنیا هم بگن بی نظیر بوده بازم دوست ندارم
            اینا به دنیای من نمیاد

            به نظرم با این دیدگاهی ک دارید در نهایت میشیم محمد رضا شعبانعلی یا پرویز درگی !

            این بزرگوارا خودشون انبار باروت بودن ک ی جرقه مثل رابینز خورده بهشون و….

            فکر کنم انبار باروت شدن خیلی مهم تر از اینه ک با چی قراره منفجر بشی !
            اون خودش میاد یه روز

            با احترام

            • ياسين اسفنديار گفت:

              سلام دوست عزيزم
              بنظر من انبار باروت و يا باروت و يا مين ضد نفر و يا ترقه كوچكي در مراسم چهارشنبه سوري و …. كه خاصيت انفجار نداشته باشه. يعني هيچ.
              اينكه بزرگواري مثل آقاي پرويز درگي با خواندن اين كتاب(جرقه) متحول شدند و انرژي دروني شان را مثلا از ۲۰ به ۹۰ رسانده اند. جاي تامل دارد. (من خودم ميپرسم:اين چه كتابي است؟؟؟)
              اينكه من انبار باروت باشم و بدون خاصيت چه فايده اي دارد.
              يكي مثل محمدرضا و من و …با اين كتاب متحول ميشه يكي مثل سكاكي با سوراخ شدن سنگ توسط قطرات آب. يكي مثل شما با كتاب و يا شخص و چيز ديگر. مهم متحول شدن است.
              مسلما اين باور شما كه؛
              “به نظرم با این دیدگاهی که دارید در نهایت میشیم محمد رضا شعبانعلی یا پرویز درگی !”
              شما هم ميشويد مثل كساني كه ديدگاه آنها را با آن كتابها داريد.
              بنظرم يك ترقه دودزا قابل انفجار، ارزشمند تر از يك انبار باروت بي خاصيت است.
              پي نوشت: سكاكي مردي آهنگر بود كه … حيفم مي آيد داستانش را در كامنتي ديگر ننويسم.

              • ياسين اسفنديار گفت:

                سكاكي مردي آهنگر بود و در كار خود مهارت بسياري داشت. گويند روزي با آهن، صندوقچه اي بسيار كوچك و ظريف ساخت و آن را به دربار پادشاه وقت برد و منتظر دريافت پاداش و انعام از سوي شاه شد. در همين وقت، يكي از دانشمندان وارد مجلس شد و شاه و تمامي حاضران به احترام او از جاي برخاستند. سكاكي به شدت تحت تأثير قرار گرفت و پرسيد كه اين شخص كيست؟ در جواب وي گفتند كه يكي از علماي معروف است. سكاكي به فكر فرو رفت و از اينكه عمر خود را در مسيري غير از كسب علم تلف كرده بود، اندوهگين شد. به همين خاطر، پس از خروج از دربار، مستقيماً به سوي مدرسه شهر شتافت تا درس فقه بياموزد، ولي به او گفتند كه سن و سالش اجازه تحصيل را به او نمي دهد. سكاكي دست بردار نبود.
                ازاين رو، معلم يك مسئله بسيار ساده فقهي را به او آموخت و از او خواست كه آن را به ياد بسپارد و فردا در مدرسه بيان كند. با وجودي كه سكاكي تلاش فراواني كرد، ولي موفق نشد و مورد تمسخر ديگران قرار گرفت. ده سال از اين ماجرا گذشت. روزي از شدت اندوه و دل تنگي سر به كوه و صحرا نهاد و گذرش به جايي افتاد كه قطره هاي آب از بلندي بر روي تخته سنگي مي چكيد و بر اثر مداومت، سوراخي در دل سنگ ايجاد شده بود. سكاكي با مشاهده آن منظره، با خود گفت: «نه ذهن و حافظه تو از اين سنگ سخت تر است و نه علم از اين آب نرم تر. اگر مداومت و پشتكار داشته باشي، سرانجام موفق خواهي شد».۵
                اين را گفت و به شهر بازگشت و با اينكه حدود ۴۰ سال داشت، به كسب علم پرداخت و با توكل به خدا و جديت در كار، به عنوان يكي از دانشمندان و فضلاي روزگار خود شناخته شد. حاصل تلاش هاي او در كتاب هاي گوناگوني جمع آوري شده است كه از آن جمله مي توان به كتاب مفتاح العلوم او اشاره كرد. اين كتاب، شامل چهارده علم در زمينه هاي گوناگون ادبي است.

            • ياسين اسفنديار گفت:

              سلام دوباره
              البته كامنتي كه به هومن عزيز نوشتم عملا كامنتم را اصلاح كردم.
              و مي پذيرم كه هر شخصي با كتابي، شخص، ديدگاهي و … متحول ميشود. چرا كه اگر قرار نيست همه با يك كتاب تغيير كنند.
              اين يك كامنتي كه گذاشتم هم بيشتر در جهت آن انبار باروت بود.كه خودش مياد يه روز. شايد هم نياد يه روز!

  • محمد حسین گفت:

    دوستان با درود
    چون درمورد کتاب حرف میزنیم ونظر میدیم میخواستم بدون اگه کسی از کتاب قوانین کاریزما که قبلا معلم عزیزمون در موردش نوشته بود و روش تهیه این کتاب اطلاعی داره حتما بهم خبر بدین خیلی دنبالش گشتم ولی هنوز موفق نشدم پیدا کنم ممنون

  • مهسا گفت:

    یکی از نقاط عطفی که توی زندگیم یه حادثه بود که باعث شد مسیر زندگیم به کلی عوض بشه.دوم دبیرستان زنگ ورزش
    با صورت رفتم توی تیرک دروازه.از اون موقع درد چشم گرفتم و دانش اموز ضعیفی شدم.حتی موقع دانشگاه.حتی وقتی دانشگاه تموم شد.
    یه نقطه عطف دیگه ای هم تا الان در زندگیم داشتم و اون اشنا شدن باشما بود و انگیزه دوباره برای تلاش و تلاش وفراموشی خستگی ها. شاید اگر من از درد شب ها تاصبح بیدار نبودم
    و رادیو گوش نمی دادم هیچ وقت با شما اشنا نمی شدم.اصلا نمی دونم چرا اون همه مدتی که به رادیو گوش میدادم از بین اون همه ادم فقط اسم شما یادم موند. هنوزم واسم سواله.
    شاید یه سری اتفاق ها میفته که یه اتفاقات دیگه وبعد یه اتفاقات …دیگه بیفته.
    از شما متشکرم که منو از نابودی نجات دادید. قدر خودتونو بدونید.

  • آیدا گفت:

    از بچگی نمیدونم چرا با وجودی که هیچی از برنامه های سیاسی نمیفهمیدم انقدر اونها رو گوش میکردم کاری که الان به ندرت انجام میدم خلاصه تو یکی از این برنامه های خارجی گفتتد “کتابها در ایران سانسور هستن ” من هم این جمله رو اینطور فهمیدم “همه کتابها در ایران سانسور هستن”با اینکه خوندنو دوست داشتم ولی از خوندن کتاب ترسیدم تصور میکردم فقط کتابهای پزشکی و مهندسی بدون سانسور چاپ میشن خیلی نا امیدانه به کتابهای انقلاب نگاه میکردنم(گاهی هم نگاه عاقل اندر سفیه!) تا اینکه اینجا آمدم و بقیه ماجرا….. نمیدونم اگر روزی متوجه بشم سهم رسانه های غربی از سهم خودم برای بدبینیم به آینده کشورم بیشتر بوده چقدر افسوس خواهم خورد. در هر حال الان که انقلاب میرم احساس میکنم اونجا پر از گنجه ولی من نمیتونم ازشون استفاده کامل ببرم.

    یکبار انتراک کلاس مذاکره در حالی که بچه ها شما رو دوره کردن اصلا هم اهمیت نمیدادن که خانم ها نمیتونند صدای معلمو بشنوند درست یا غلط شنیدم که گفتین برای پول باید بتکده درست کرد از اون روز فهمیدم که خیلی به کلمه فقیر ساده نگاه میکردم همینطور به کلمه ثروتمند، فهمیدم که اگر زودتر تعریفمو از پول عوض نکنم روز به روز فقیرتر میشم. البته متاسفانه اون طور که باید تا حالا نتونستم.

    تعریفی هم که از امید و انگیزه و خوشبینی یاد گرفتم خیلی برام مهم بودن

  • رسول ايرانشناس گفت:

    محمد رضاي عزيز ، سلام و عرض ادب

    براي من اولين باراين اتفاق دوست داشتني زماني افتاد كه كتاب “هفت عادت مردمان موثر” نوشته استفان كاوي رو خوندم . اين كتاب نگاهم رو به زندگي شخصي و كاري تغيير داد و اين تغيير اونقدر برام لذت بخش بود كه پرزنته اي رو براساس برداشتهاي خودم و اطلاعات روي وب و نيزنسخه انگليسي كتاب درست كردم و به همكارانم ارائه كردم تا اطمينان پيدا كنم همه مفاهيم مد نظر نويسنده رو درك كرده ام ، چون مثل معلم عزيزم اعتقاد دارم كه اگركتاب ومقاله رو با اين حس بخوني كه همراه با خودت بخواهي به دوستانت و ديگران كمك كني ، يادگيري چند برابر ميشه . بعد ازاون كتابهاي آنتوني رابينز( توان بي پايان و …) و كتابهايي از ديگر نويسندگان انگيزشي رو خريدم و خوندم .

    دومين بار از وقتي كه با شعبانعلي دات كام و متمم و … آشنا شدم با زواياي جديدي به خودم و اطرافم توجه ميكنم .

    معلم خوبم ديروز هم وقتي داشتم كتاب روشنفكران جانسون رو ورق ميزدم به ياد پست زيبايي كه در موردش نوشتي افتادم . بابت اين همه خلق زيبايي قدرداني اين شاگردت رو بپذير .

  • محمد حسین گفت:

    با درود به هم خونه ای های عزیزم
    کتاب به سوی کامیابی واسه همه نقطه تحول بوده خوندن کتابهای غیر درسی از کارهای روزمره من شده اما تاثیر گذار تر از اون کتاب بیندیشید و ثروتمند شوید ناپلون هیل بود دوست دارم همه دوستانم که این کتاب رو نخوندند یک بار هم که شده اون رو بخونند از تاثیراتش اینجا بنویسید یا اگه کتاب خوب دیگری میشناسید معرفی کنید
    با سپاس

  • حامد گفت:

    خیلی خوبه که فضایی برای مشارکت بقیه هم فراهم اومد. پی نوشت متن بخشی از عقاید نهادینه شده در وجودم هست و تلاش می کنم تا حد ممکن ابن الوقت باشم. (البته نه با تعریف صوفی آن) به این معنا که از لحظه لذت ببرم و برای آینده تلاش کنم.

    نقاط عطفی که همواره در خاطر دارم اول آشنایی با کتاب گلشن راز بود. به من آموخت که می شه طور دیگه ای هم به دنیا نگاه کرد.

    مطالعه کتاب “علم چیست فلسفه چیست” و “فربه تر از ایدئولوژی” و همزمان ماهنامه آقتاب از رخدادهای خوب زندگی من بودند که غیر مستقیم به من یاد دادند مسائل بسیار عمیق تر از اون چیزی هستند که در سطح عامه مطرح میشه و من رو به تفکر بیشتر و عمیق شدن و مطالعه بیشتر و دقیق تر رهنمون شدند.

    هر چند رابینز هم نقش موثری داشت که آگاه بشم می تونم ذهنم رو بسیار تحت کنترل خودم در بیارم ولی نقش موثرتر رو آشنایی با مولانا داشت. مولانا نگاه من به زندگی را خیلی تغییر داد و از زمانی که باهاش دوست شدم دنیا رو گونه ی دیگه ای یافتم.

    یک مقاله از دکتر مصطفی ملکیان هم برای من بسیار مطلوب بود و اثری شگرفی بر تغییر رفتار من داشت. “درد از کجا، رنج از کجا؟” رو برای مطالعه پیشنهاد می کنم.

  • محمد گفت:

    سلام نقطه ی عطف من تو زندگی موقعی بود که معلمم به من گفت تو مثل یک سیب گاز زده دور انداخته میمونی………

  • مهساداودی گفت:

    استاد!
    اما من خیلی وقته دیگه این کتاب ها حال قبل رو بهم نمیده! حتی انگیزه خوندنشو ندارم و با یه پوزخند ریزی از کنارشون رد میشم..اما یه جایی آدم خلا رو در ذهن خودش احساس میکنه..من یه زمانی همه ی این کتابها رو میخوردم و واقعا پایه های زندگیمو باهاش ساختم..الان خیلی دلم برای اون دوران تنگ شده اما چیزی رو برای ایجاد حس و حال اون زمان پیدا نمیکنم.

  • دنیا.ا گفت:

    سلام،
    کتاب آنتونی رابینز ( البته بیشتر جلد دومش) برای من هم نقطه عطف بوده یا بهتر بگم وزنه ای ارزشمند. شاید سطحی بود ولی به نظرم برای نوجوانان اون زمان بهترین ابزار کاربردی محسوب میشه. شاید در ساده سازی لطمه علمی به مطالب زده باشد ولی به نظرم ارزشمندی کارش در این بود که اون علم غنی رو قابل استفاده کرد. تو اون تاریکی چراغ لازم بود به بنیان ریشه حرکت الکترونها کاری نداشتیم. تشنه آب می خواد چی کار داره فرمول شیمیایی آب چیه؟؟ فکر میکنم به خاطر اون کتابها و اون مطالعات است که الان بعد از سالها هنوز دنبال رشد و ترقی و تشنه بیشتر دونستن هستیم.
    مرسی از شما که در این راه یاریمان میکنید.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser