دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

کتاب های آنتونی رابینز | رویای جوانی‌های ما

اگر به خاطر داشته باشید، زمانی تصمیم گرفتم کتابهای کتابخانه‌ام و خاطرات و حواشی آنها را به تدریج اینجا، در کنار شما مرور کنم.

از گنجینه دانستنی‌ها نوشتم که قرار بود با آن دانشمند شوم و از روشنفکران پاول جانسون که تصویر ذهنی مرا از روشنفکران تغییر داد.

این بار کتاب دیگری در کتابخانه به چشمم خورد که مرور آن، برای من مرور بخش مهمی از زندگی است: کتاب آنتونی رابینز  با عنوان نیروی بیکران (از مجموعه کتابهای به سوی کامیابی)

کتاب آنتونی رابینز - نیروی بیکران - به سوی کامیابیسال سوم دبیرستان بودم که این کتاب را خریدم. یا بگذارید درست‌تر بگویم: قرار بود سوم دبیرستان باشم که این کتاب را خریدم و خواندم. پایان سال دوم دبیرستان، به خاطر نمره‌های کم و معدل خراب، از دبیرستان اخراج شده بودم و هنوز هم مدرسه‌ای پیدا نشده بود که حاضر باشد من را ثبت نام کند.

تمام آن سالها هم که درس نمی‌خواندم، مثل همین روزها، کتاب خواندن عادت زندگیم بود. دارویی که می‌توانست بر هر دردی، مرهمی باشد. به میدان انقلاب رفتم و به دنبال کتابی که بتواند حال من را خوب کند.

آن موقع مثل این روزها، کتاب‌های مثبت اندیشی زیاد نبود. فیلم راز نیامده بود تا رازها و اسرار عالم را به سادگی و با قیمتی مناسب، برملا کند! آن روزها نه کسی راه سعادت را یافته بود و نه کسی بود که از حال خوب مردم بپرسد.

حتی کسی مثل سلیگمن هم اصطلاحاتی مانند روانشناسی مثبت گرا را چنان‌که امروز رواج یافته، رواج نداده بودند.

آن روزها، فضا فضای دیگری بود. تیپ کتاب‌هایی را که در آن سالها می‌خواندم خوب یادم هست: طراحی مدارهای دیجیتال موریس مانو. تی تی ال کوک بوک و کتاب گالوا تئوری نوشته یان استوارت. کتابهایی درباره طراحی فرکتال و گاهی هم هوش مصنوعی و الگوریتم ژنتیک. در کنار آنها هم ویل دورانت و شریعتی و آل احمد و آندره ژید.

آن روزها، حتی کتاب‌های نقل قول بزرگان هم چندان رواج نداشت.

در چنین فضایی، تصور کنید حال جوان شانزده ساله‌ای را که کتاب بسوی کامیابی را می‌بیند! این کتاب همه جا بود. در ویترین همه‌ی کتابفروشی‌ها. برای کسی که شکست خورده، ناامیدانه و بی‌هدف، مسیر میدان انقلاب تا چهارراه ولیعصر را قدم می‌زند و کتابفروشی‌ها را می‌بیند، چندان عجیب نبود که برای بررسی این کتاب، کنجکاو شود.

آن موقع هنوز ایمیل نبود. یادم هست که مهدی مجردزاده‌ی کرمانی، داخل کتاب، به این نکته اشاره کرده بود که از سراسر کشور، نامه‌هایی دریافت می‌کند که می‌گویند کتاب تاثیرهای زیادی برای آنها داشته! از شما چه پنهان. همان قبل از خریدن کتاب، به مهدی مجردزاده‌ی کرمانی حسادت کردم! چقدر حس خوبی بود که از سراسر کشور برای کتابی که ترجمه کرده‌ای نامه دریافت کنی!

کتاب را شروع کردم.

اوایل کتاب خیلی جالب نبود. برای خود آنتونی رابینز، لاغر شدنش خیلی جذاب بود و بارها به این مسئله به عنوان شاخصی برای موفقیتش اشاره می‌کرد. اما برای من که آن روزها کمتر از هفتاد کیلوگرم وزن داشتم و مشکلم لاغری شدید صورتم بود، چندان هیجان انگیز نمی‌نمود.

آنچه برای من جالب بود، مشورت دادن آنتونی رابینز به افراد بزرگ و سرشناس و مشهور بود. از سیاست‌مداران تا هنرپیشگان. همینطور اینکه او از شرکت‌کنندگان در کلاس‌هایش می‌خواست که از روی زغال گداخته رد شوند. تا باورهای آنها نسبت به ترس و تهدید تغییر کند و زیر سوال برود.

هر فصل کتاب، با یک جمله الهام بخش شروع می‌شد. خوب یادم هست. یکی از فصل‌ها با این جمله شروع می‌شد:«اگر فکر کنید می‌توانید کاری را انجام دهید و نمی‌توانید کاری را انجام دهید، در هر دو صورت درست اندیشیده‌اید». فصل دیگری با جمله امرسون که می‌گفت: اگر ستاره‌ها را هدف قرار دهید لااقل دستتان به ماه خواهد رسید. حرف‌ها و جملاتی که این روزها، هزاران مورد از آنها هر روز در شبکه‌های اجتماعی به اشتراک گذاشته می‌شوند و شاید چندان هم جدی گرفته نمی‌شوند. اما آن زمان، هر یک از آنها می‌توانست دنیایی از الهام باشد.

کتاب برای من سرآغاز یک تحول بود. اینکه به اصول و ارزش‌های خود فکر کنی. اینکه ببینی چگونه تصمیم می‌گیری. اینکه به تصویر‌های ذهنی که می‌سازی فکر کنی. اینکه کلمات خود را به دقت انتخاب کنی. اینکه هدف گذاری کنی و ده‌ها مورد دیگر که در آن زمان، برای دانش آموزی مثل من که هر چه دیده بود و خوانده بود،‌ کتابهای علمی و تخصصی بود، یک دنیای تازه بود.

چقدر حالم را خوب کرد. چقدر حس بهتری داشتم.

یکی از دوستانم همیشه می‌گوید: رشد و پیشرفت و بهبود اوضاع، یک روند است و نه یک اتفاق لحظه‌ای. خودم هم در حوزه‌ی تفکر سیستمی همین حرف را بارها و بارها تکرار کرده‌ام. اما یک واقعیت دیگر هم وجود دارد. برای هر کسی، لحظاتی در زندگی وجود دارد که معتقد است دنیا قبل از آن لحظه و بعد از آن لحظه برایش تفاوت جدی داشته است.

یکی از تجربیات زیبا این است که از انسانهای مختلف در مورد آن لحظه‌ها بپرسید. من در پی نوشت این نوشته، برخی از آن لحظه‌ها را نوشته‌ام. اما آنچه اینجا می‌خواهم بگویم این است که «برداشتن کتاب آنتونی رابینز از میان کتابهای کتابفروشی و خریدن آن»، برای من یکی از همین نقاط عجیب است که هنوز در مرور گذشته‌ام، آن را جدی می‌گیرم.

سالهای سال گذشت.

بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان NLP گفت و بعدها همه از روی او و کتابهای مشابه تکرار کردند، روایتی بیش از حد ساده شده از NLP بوده است. بعدها که کتاب ساختار جادو و سایر کارهای بندلر و گریندر را خواندم، دیدم که آنها به فیلسوف‌هایی نظیر ویتگنشتاین خیلی نزدیک‌تر هستند تا نویسندگان انگیزشی.

بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان ارزش و نگرش و تغییر آن می‌گفت، شکل ساده شده‌ای از همان چیزی است که به عنوان روانشناسی شناختی، بحث می‌شود و پیچیدگی‌های زیادی دارد.

بعدها آموختم که حرکت چشم به چپ و راست و تشخیص راست و دروغ، بحث‌های پیچیده‌ای است با هزار اما و اگر. نه آن شعبده‌ی ساده‌ای که تفریح مهمانی‌های روزهای تعطیل ما می‌شد.

این سالها مشورت دادن او به افراد بزرگ دیگر شگفت‌انگیز و دور از ذهن نیست. حتی اگر صادقانه بگویم برای من این نوع تجربه‌ها بیشتر از جنس خاطره‌هایی است که حتی رغبت تکرار هم در ذهنم برنمی‌انگیزد. این روزها حتی از روی آتش گداخته رد شدن هم شگفت زده‌ام نمی‌کند. خوب می‌دانم که عبور سریع از روی آتش، فرصت انتقال حرارت را کاهش می‌دهد و فراتر از آن را تجربه کرده‌ام. اینکه با باوری مستحکم و یقینی استوار، می‌توان روی زغال گداخته ایستاد و حرکت هم نکرد و نسوخت. کاری که زندگی روزمره در ایران، آن را برای همه‌ی آنها که مانند اکثریت نمی‌اندیشند، تداعی می‌کند.

امروز رابینز، شاید دیگر آن قهرمان بزرگ دوران نوجوانی من نیست. اما هنوز هم، جایی در گوشه‌ی ذهن من را به خودش اختصاص می‌دهد.

تا چند سال، وقتی به کتابفروشی می‌رفتم، از جلوی قفسه کتابهای آنتونی رابینز به سرعت رد می‌شدم. احساس می‌کردم الان برای سن و موقعیت و شرایط من، اصلاً خوب نیست که جلوی این قفسه‌ها توقف کنم یا کسی مرا روبروی چنین کتاب‌هایی سطحی و بازاری ببیند.

اما چند هفته پیش دوباره در کتابفروشی آنها را دیدم. این ماه‌ها و روزها، بیش از هر زمان دیگری آموخته‌ام که خودم را زندگی کنم و به قضاوت دیگران فکر نکنم. اثرش را حتی در کوچترین رفتارهای خودم هم می‌بینم.

کنار قفسه ایستادم. کتاب رابینز را برداشتم. به دیوار تکیه دادم و فصل اول آن را خواندم. دوباره کتاب را سر جایش گذاشتم تا در فرصتی مناسب، از روی نسخه‌ای که در خانه‌ام دارم، خاطرات آن سالها را مرور کنم.

آنتونی رابینز بخشی از مسیر رشد و توسعه بسیاری از هم نسل‌های من بوده است. در زمانی که ابزارهای جایگزین دیگری، چندان وجود نداشتند. امروز کتابهایش جایگاه بزرگ سابق را ندارد. سخنران های انگیزشی زیاد شده‌اند. حرف‌های او را با آب و رنگ زیباتری تکرار می‌کنند.

امروز حتی می‌دانیم که او در ساده‌سازی‌ها، خیلی از اصول علمی را قربانی کرد. اما شاید هیچ یک از آنها از ارزش کارهای او کم نمی‌کند. او برای من و شاید بسیاری از هم نسل‌های من، نقطه‌ی عطف است. در زمانی که آموزش‌های صدا و سیما،‌ از زنبوری که مادرش را می‌جست و نل که به دنبال پارادایز می‌رفت و کوزت که قربانی بی رحمی تناردیه‌ها بود و کوزه‌ی آب را در زمستان به دوش می‌کشید،‌ فراتر نمی‌رفت.

پی نوشت: گفتم که زندگی برای همه ما روندی است که به تدریج رو به رشد یا رو به افول می‌رود و این روند از ترکیب تعداد زیادی رویداد تشکیل می‌شود. اما رویدادهایی را می‌توان یافت که چنان مهم و تاثیرگذارند که گره‌ای جدی در این مسیرند و قبل و بعد از آن، دو تجربه‌ی مختلف از زندگی ایجاد می‌شود.

برای من خواندن کتاب‌ آنتونی رابینز، چنین نقطه‌ای بود.

دیدن آقای یوسفی مدیر مدرسه مان که مرا اخراج کرده بود، در دانشگاه شریف، وقتی که پرسید: «تو را اینجا راه دادند؟» چنین نقطه‌ای بود. نقطه‌ای که از سال ۷۴ (زمان اخراج) تا شنیدنش در سال ۸۴ (زمان ورود به MBA شریف) برایش صبر کردم.

برای من، نخستین باری که پس از استعفا از شرکت سابقم، با هزینه‌ی خودم، به کشور آلمان وارد شدم، چنین حسی بود. اولین بار بود که خودم خرج سفرم را می‌دادم و مسافر بودم و نه مامور. مشابه کسی که سالها تور لیدر است و به دیگران خدمت می‌کند و یک بار،‌ به هزینه‌ی خودش مسافرت می‌رود. یا گارسون یک رستوران که برای نخستین بار، میهمان رستورانی دیگر می‌شود و پیروزمندانه، غذا سفارش می‌دهد.

برای من، نخستین باری که یک کتاب علمی ارزشمند انگلیسی را در نمایشگاه دیدم و قبل از آنکه قیمتش را بخوانم در سبد خریدم گذاشتم چنین لحظه‌ای بود.

شاید زندگی،‌ همین لحظات کوتاهی است که رویدادهای ساده،‌ به ما پیام می‌دهند که آینده، قرار نیست ادامه‌ی گذشته باشد.

شاید زندگی فقط همین است. حتی اگر آینده، قرار باشد ادامه‌ی بدون تغییر گذشته باشد.

#قصه کتابهای من

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


208 نظر بر روی پست “کتاب های آنتونی رابینز | رویای جوانی‌های ما

  • نيكتا گفت:

    نقطه عطف زندكي خواهرزاده ام را بامعرفي كتاب جشم دل بكشا رقم زدم ،وي در مجادله ي لفظي با بدرش دست به خودسوزي زده بود كه بس از معالجه با خواندن اين كتاب راه درست زندكي را يافت و الان فرد سالم و موفقي است و با خانواده سه نفره خود طعم خوشبختي را لمس مي كند و شاكر نعمت هاي خوب خداوند است.

  • هومن کلبادی گفت:

    سلام به همۀ دوستانم و محمدرضای عزیز
    از اونجایی که سنتِ روده درازی در من هست ، اولش باید از شما دوستان (به خصوص آرزو جان) عذر خواهی کنم . دلم میخواد چندین مورد از نقاط عطفی که در زندگیم تجربشون کردم رو بگم ولی می خوام بدون ترتیب زمانی اونها رو بگم و با اهمیت ترین هاشون رو می گم :
    ۱- روزی که شبنم (همسرم) به درخواستِ دوستیم ، جواب مثبت داد رو هرگز فراموش نمی کنم ، ساعت ۱۴:۳۰ روز ۱۳ تیر ۱۳۷۷، انقدر ذوق کرده بودم که در پوست خودم نمی گنجیدم و همیشه از اون اتفاق و انتخاب ، به عنوان اصلیترین نقطۀ عطف زندگیم یاد کردم و می کنم
    ۲- روز ۲۸ شهریور ۱۳۸۰ که زندگی مشترکمون رو رسماً آغاز کردیم و برای یک عمر ، پیوند زناشویی بینمون برقرار شد
    ۳- قبولیِ شبنم در دوره های تخصص داخلی و فوق تخصص گوارش که عملاً مسیر زندگیمون رو عوض کرد و مهاجرتی اجباری از ساری به تهران رو به همراه داشت
    ۴- روز ۲۱ تیر ۱۳۷۹ که مجوز تاسیس نمایندگی فروش و خدمات پس از فروش محصولات ایران خودرو رو بعد از ۴ ماه دوندگی
    (بدون پارتی بازی) به عنوان جوان ترین نمایندۀ ایران خودرو گرفتم و روزی که بعد از ۲ سال فعالیت شبانه روزی ، به عنوان نمایندۀ منتخب پژو برای بازدید پژوی فرانسه انتخاب شدم . روزی که بعد از دو سال و از اون موقع به مدت ۵ سال متوالی ، نمایندۀ منتخب و برتر فروش و خدمات پس از فروش ایران خودرو در استان مازندران و ۳ بار هم در سطح کشور ، انتخاب شدم
    ۵- لحظه ای که در بازار تهران (در دوران کارشناسی در سال ۷۴) به پیشنهاد داییِ خودم ، به عنوان کاراموز (بی مزد و مواجب) و صرفاً برای اینکه مردم رو بشناسم و با بازار آشنا بشم ، شروع به کار کردم و روز اول که تمام کارهای بانکی رو به من سپردن ، فقط یک جمله به من گفتن ” شما ، امینِ ما هستی ” . بعد از اون جمله بود که کوهی از مسئولیت رو روی دوشم احساس کردم
    ۶- روزی که تونستم از درآمد خودم برای پدرم ، ماشینشون رو از پرشیا به تویوتا کمری تبدیل کنم
    ۷- روزی که برای برادرم خونه خریدم
    ۸- روز ۵ شهریور ۸۵ که برادرزادم هانا ، به دنیا اومد
    ۹- روز ۱۰ خرداد ۹۳ که به طور اتفاقی با متمم آشنا شدم
    ۱۰ – روز ۱۱ خرداد که کاربر ویژۀ متمم شدم
    ۱۱- روز ۹۳/۶/۶ که از نزدیک و برای اولین بار ، محمدرضای عزیز ، شادی جان ، سمیه جان ، سمین ابراهیمی عزیز ، شهرزاد جان ، آزاده م عزیز ، آزاده اَم مهربان و خواهر بزرگوارشون ، حسین شهریاری عزیز ، سامان عزیزی دوست داشتنی ، هیوا جان ، طاهره جلیلی عزیز ، آذر عزیز و دوستشون زینب جان و سایر دوستانم رو دیدم
    ۱۲- روز ۲۶ شهریور که تصمیم به تهیۀ هدیۀ تولد برای محمدرضای عزیز گرفتم
    ۱۳- روز ۷ مهر که به جای ۶ مهر ، هدیۀ تولد رو به دست محمدرضای عزیز رسوندیم
    ۱۴- روز ۹ مهر که مطلب ” هدیۀ تولدی که همیشه می ماند ” رو توی روزنوشته ها خوندم و عشق کردم
    ۱۵- روز ۲۹ مهر که دوستانم رو در گنبد مینا دیدم و فهمیدم که چقدر مسئولیتم باید نسبت به اونهمه محبت دوستانم بیشتر باشه و باید قدردان تک تک دوستانم باشم ، دوستان عزیزی که به لطف محمدرضای عزیز و برکت این خونه و متمم ، باهاشون آشنا شدم و قدرشون رو با تمام وجود میدونم . شبی به یاد موندنی که با دیدن محمدرضای عزیز و تیم محترمشون شروع شد و بعدش دونه دونۀ دوستانم رو دیدم . حمید حاجتی عزیز ، محمد معارفی عزیز ، محسن نوری عزیز ، یاسین اسفندیار عزیز ، آزاده اَم عزیز ، سیمین ابراهیمی عزیز ، نیکی کیانی عزیز ، یاسمین عبدالسلامی عزیز ، عبدالله ایپکچی عزیز ، سمانه هرسبان و صادق شهید ثالث دوست داشتنی ، مونا برهانی و نوید صابری عزیز ، آترین زارع عزیز ، حسین سرایلوی عزیز ، سعید هاشمی عزیز ، شیوا مژده ای عزیز ، طاهره جلیلی عزیز ، عطیه رضایی عزیز ، آیدا جوادی عزیز ، محمود ذاکری عزیز ، آتبین مقصودی عزیز و سایرِ دوستان نازنینم که متاسفانه نتونستم از نزدیک خدمتشون ابراز ارادت کنم و امیدوارم به زودی این سعادت ، نصیبم بشه
    و صدها نقطۀ عطف زیبا و نازیبای دیگه که در زندگیم اتفاق افتاد . به نظر من ، هر روز و هر لحظۀ زندگیِ ما ، به شرطی که با تغییر همراه باشه ، می تونه نقطۀ عطف محسوب بشه
    با سپاس از محمدرضای عزیز و تیم محترمشون که به جرات ، یکی از رفیع ترین جایگاه ها رو در بین نقاط عطف زندگیم ، به خودشون اختصاص دادن . همیشه قدردانِ بودن و داشتنتون هستم
    ارادتمند – هومن کلبادی

  • شراره ش گفت:

    من هم گهگاهی نقاط عطف زندگیم را مرور میکنم . بعضی از آن نقاط را در لحظه درک کردم و حس کردم که قراره یک تغییراتی ایجاد بشه ولی مواردی هم بودند که بعد از مدتها و با مرور رویدادهای گذشته فهمیدم که چقدر مثلا وجود فردی موثر بوده و اگر نبود شاید من الآن در وضعیت دیگه ای بودم.

  • سحر باقری گفت:

    سلام
    خدا زو شکر میکنم که لحظات زیادی در زندگیم این حس رو تجربه کردم..یادمه اولین روزی رو که ۵ سالم بود و دست یک پیرزن دوست داشتنی رو گرفتم و از یه خیابون شلوغ رد کردم..روزی که در کلاس چهارم دبستان با صحبت هائی که یا یکی از دوستام داشتم اون رو از نا امیدی و فرار از خونه ای ته خیلی اتفاقای بد براش میافتاد رها کنم و انگیزه ادامه دادن و لبخند زدن بهش بدم. روزی که بخ خاطر بودن در کنار برادرم که از ما دور شده بود در سن ۱۰ سالگی برای مدت ۳ سال از مادرم دور افتادم..روزی که دزس زبان رو در ۱۱ سالگی تجدید شدم ولی اصلا به توانائی خودم شک نکردم…روزی که مادر بزرگم به من گفت تو تنها
    کسی هستی که یار و همدم من هستی رو هیچوقت فراموش نمیکنم…روزی که پایان نامه ارشد رو دفاع کردم بعد از دو هفته گذشتن از درگذشت همون مادربزرگی که عشقم بود و هم خودم و هم دیگران از محتوای پایان نامه و ارائه به وجد اومده بودن رو فراموش نمیکنم و البته حرفی که یکی از اساتید به من زد…”تو اون چیزی که بین ما آدما خیلی وقته فراموش شده بود رو مثل یک معلم خوب به من امروز یاد دادی، امروز رو از خاطر نمیبرم….”….روزی که رفتن مادربزرگم رو هضم کردم ….روزی که نگذاشتم به خاطر نیاز مالی به عزت نفس و وقتم بی احترامی بشه و نامه استعفا رو نوشتم….چهار ماهی که برای شناختن خودم صرف کردم و اون لحظه طلائیه رسیدن به نتیجه….روزی که با محمد رضا آشنا شدم و …….من خیلی خوشبختم…چون لحظاتی از این جنس رو زیاد تجربه کردم ..چون هر روزم با روز قبل متفاوت بود…چون هر روزم بهتر از روز قبلم بود

  • مهدی گفت:

    سلام
    من هم در آن زمان این کتاب را میخواندم والبته این کتاب ۷ جلد بود و من پول نداشتم که همه را بخرم
    و با دوستام شراکتی میخریدیم آنها ۱۰ صفحه را میخواندند و بعد میذاشتند کنار
    اما من چند بار این کتابها را خواندم حالم را خوب میکرد و از جهتی بد.اینکه میخواستم اورا الگو قرار بدم اما شرایط نبود و اینکه انسان اگر بخواهد میتواند.
    امروز نزدیک ۱۰ سال فکر کنم گذشته و میبینم اون موقع چقدر خوب بود که به این چیزا علاقه داشتم و خلا را در خود میدیدم.
    ممنون از خدا

  • محمد خلیلیان گفت:

    سال اول دبیرستان بودم که موقع انتخاب رشته بود و به خاطر اینکه درس فیزیک را تکماده کرده بودم رشته برق هنرستان ننوشتندم ,به خانواده گفتم میرم کاردانش که به شدت مانع شدند به خاطر این بار فکری که بر من وارد کردند گفتم میرم ریاضی باز هم مخالفت کردند و بالاخره رفتم علوم تجربی سالهای با حالی نبود چونکه علاقه ایی نداشتم و برای اینکه حداقل پاس بشم قبل امتحان یکی دو ساعتی میخوندم روزها گذشت تا پیش دانشگاهی و جو اون زمان همه کلاس کنکور و تست کلاس گذاشتن بچه ها ترم یک گذشت و دیدم خیلی بچه ها کلاس میزارند و یکمی دیدم فکر کردند خداند یکم سر کلاسها دست از خواب آلودگی برداشتم و به درس دقت کردم معلم شیمی یک روز امتحان گرفت و بالاترین نمره کلاس را گرفتم و با تعجب به من نگاه کرد بعد یک روز سر کلاسها جواب درس را میدادم و تازه بعضی جاها مطلب برا بچه ها جا می انداختم یک روز بهم گفت تو همون آدمی خلاصه خیلی حال کردم خلاصه گذشت و کنکور شرکت کردم رتبه من نسبت به کلاسمون رتبه خوبی شده بود ولی کنکور قبول نشدم و سال بعد شد و زمانهای سختی گذشت به خاطر اینکه نمی تونستم خودم را کنترل کنم و کنکور تجربی را خراب کردم از اونجایی که برق علاقه داشتم کنکور ازاد دادم و مهندسی برق قبول شدم روزگار بر وفق مراد بود تا ترم ۲ که ریاضی۱ را افتادم و بعد هی آسته آسته به خودم گفتم ریاضی هم مخ میخواد ولی بعد به این نتیجه رسیدم که هر کاری روشی دارد ولی هنوز تفکرات کودکانه شما خوبیند من خوب نیستم برایم رخ داد تا اینکه به ریاضی مهندسی رسیدم و استادی که ۹۰درصد کلاس را انداختو من پاس شدم و روحیه ایی گرفتم و به همین منوال آروم آروم میزان درس خوندنم کم شده بود و بازدهیم بیشتر و آروم آروم فهمیدم اینکه چیزی برایم سخت میشود بیشتر از جانب خودم هست که سخت میشود نه از بیرون و حال که حدود ۲ماه هست که فارغ التحصیل شدم حس خوبی از اون زمان دارم جالب یک رویداد دیگه ایی برایم همین چند وقت پیش رخ داد تا ۵ماه پیش درآمدی داشتم از شرکتی که در اون کار میکردم و در همین حال برای خودم کار تحقیقاتی میکردم و وضع مالیم خیلی خراب شده بود به حدی که یک هزاری برایم ارزش ۱۰میلیون را داشت گذشت ودیدم نمی شود و رفتم کارگری میوه چینی چون میخواستم چاه نفتی که خشکانده بودم دوباره جاری نشود و نتیجه جالبی گرفتم اینکه دیوارهایی که خود ما در اطراف خودمون میکشیم خیلی خیلی خیلی بیشتر از دیوارهایی است که دیگران برایمان میکشند….

    • هومن کلبادی گفت:

      محمدجان سلام
      همونطور که خودتون هم تجربه کردید ، قدرتِ اراده ، فراتر از تمامی قدرت هاست و مطمئناً با صراحت و شهامتی که دارید ، در ادامۀ راه ، خبرهای بهتر از نقاطِ عطفی لذت بخش تر برای ما (همخونه ای ها) خواهید داشت
      ارادتمند – هومن کلبادی

  • محسن ترابی کمال گفت:

    درود بر دوستان عزیزم و محمدرضا

    داشتن نقطه عطف در زندگی مهم است چون اگه نداشته باشی، زندگیت فقط روی یه خط حرکت می‌کند. برای من نقاط عطف خیلی اهمیت دارد چون دوست دارم همیشه یک طوفان نوحی باشد که تاریخ زندگی به بعد و قبل از آن تقسیم شود.
    اولین باری که مسئول کتابخانه را راضی کردم اجازه دهد بعد از یک سال حضور دایمی به عنوان دانش‌آموز کلاس چهارم ابتدایی از قفسه مخصوص کودکان و نوجوانان جلوتر بروم و به بقیه کتاب‌ها هم دست‌رسی داشته باشم از مهم‌ترین نقاط عطف زندگی من است.
    آشنایی با استاد گران‌قدرم جناب آقای دکتر سید علیرضا فیض بخش، نگاهم را به همه چیز از جمله آموختن دانش، به کار بردن دانش و مدیریت تغییر داد.
    آشنایی با جناب آقای حمید هوشیار که از مدیران برجسته کشور هستند، نگاهم به صنعت و مدیریت منضبط اخلاق‌مند در شرایط ناپایدار را تغییر داد.
    کتاب «هاگاکوره» اثر «یاماموتو چونه تومه» نگاهم به کار تیمی تغییر داد.
    و محمدرضا شعبانعلی …

    • سلام محسن جان.
      چقدر جالبه که عبور از این دیوارهای کتابخانه و رفتن به مخزن کتاب‌ها، برای بسیاری از ما نقطه عطف بوده.
      من هم در ماجرای آقای کتابچی، قصه مشابهی رو تعریف کرده بودم:
      http://www.shabanali.com/ms/?p=4424
      و جالب اینجاست که سن ما که بیشتر میشه، به ندرت اون حرصی که در دوران کودکی با ما بود باقی می‌مونه. کاش بشه به دلایلش فکر کنیم…

      • محسن ترابی کمال گفت:

        درود بر محمدرضای عزیزم!

        هفته قبل با دوست بزرگوارم جناب دکتر صفایی در مورد فرهنگ شادی و اندوه در ایران از گذشته تا امروز صحبت می‌کردم.
        به ایشان گفتم: «احتمالا باید به روان‌شناس مراجعه کنم، چون احساس می‌کنم این غیر طبیعی باشد که یک آدم ۳۵ ساله از هیچ چیز در زندگی‌اش لذت نمی‌برد و به دست آوردن هیچ چیزی، حتی مواردی که به شدت برای آن‌ها جنگیده‌ است، شادش نمی‌کند. به جز همان شادی قدیمی‌ام که از کودکی با من بوده، لذت شگفت‌آور و بی‌نظیر فهمیدن آموزه‌ای نو»

        چند روز روز پیش که داشتم نتایج تحقیق دانشگاه MIT را در مورد گانگالیون‌ها را مطالعه می کردم، وقتی نمودار نتایج ثانویه را دیدم، به سبک گزارشگران فوتبال آمریکای جنوبی چنان فریادهای بلند و ممتدی کشیدم و هیجان‌زده شده بودم که همسر و پسرم مثل جن‌زده‌ها از حال دویدند و آمدند کتابخانه چون فکر می‌کردند مرا مار نیش زده.
        مجبور شدم یک روز تمام و به هزار روش متفاوت برای پسر ۶ ساله‌ام توضیح دهم که چرا بابای دیوانه‌اش این‌قدر از فهمیدم چیزهای تازه هیجان‌زده می‌شود.

  • ایمان گفت:

    من رویدادهامو می تونم به دو قسمت تقسیم کنم رویدادهای ماقبل آشنایی با محمد رضا که بیشتر از جنس کار و رشد شغلی بود و رویدادهای مابعد آشنایی با محمدرضا که به رشد فردی و مهارت های زندگی من کمک زیادی کرده و مطمئنا روی رشد کاری من هم تاثیر داشته.
    حرف های زیادی برای گفتن دارم ولی بیشتر دوست دارم از حال و هوای زیبای پاییزی این مطلب و نظرات تشکر می کنم.

    • ایمان عزیز. مستقل از لطفی که به من داشتی و ازت ممنونم، حرفت رو بهانه می‌کنم تا یکی از حرف‌های تکراریم رو دوباره تکرار کنم:

      دو نگاه در استراتژی وجود داره. تدوین استراتژی با اولویت دادن بیرون به درون و تدوین استراتژی با اولویت قرار دادن درون به بیرون.
      روش اول همون SWOT و PEST و سایر ابزارهای معروف و قدیمی میشه و روش دوم بیشتر به عنوان Resource Base شناخته می‌شه که توی متمم توی بخش استراتژی،‌ بهتر از من و بیشتر از من گفته شده و نوشته شده و احتمالاً خوانده‌ای.
      http://www.motamem.org/?p=1845

      اما حرفی که می‌خوام اینجا بزنم و تاکید دوباره کنم اینه که در شرایطی که ابهام محیطی بالاست، تمرکز بر درون منطقی‌تره.
      به عنوان مثال، صنعت قطعه سازی خودرو در سالهای اخیر رو اگر نگاه کنی می‌بینی که خودروسازان فشارهای عجیب و غریب و پیش‌بینی نشده‌ای رو به قطعه سازان وارد می‌کنند و شرایط برای اونها خیلی قابل پیش‌بینی نیست.
      در این شرایط توصیه می‌شه که آدم بیشتر نگاه به درون بکنه و کمتر به بیرون فکر کنه. نیروی انسانی پرورش بده. فرایند‌ها رو بهتر کنه و مستقل از قوانین و بخشنامه‌ها، تلاش کنه محصول بهتری تولید کنه.

      شبیه این ماجرا در مورد انسانها به صورت فردی هم وجود داره. به نظر من می‌رسه که این چند سال اخیر، از نگاه نیروی انسانی، یکی از متلاطم‌ترین دوره‌های تاریخ توسعه‌ی ایرانه.

      ابهام محیطی بسیار بالاست. از صنعت مخابرات و آی تی بگیر که از یک سو داریم هر روز به توسعه فکر می‌کنیم و از سوی دیگه هر روز محدود می‌کنیم و مطمئنیم که در دو سه سال آخر، به نحوی در آی تی و مخابرات اول هستیم. یا از نظر محدودیت. یا از نظر توسعه!
      صنعت خودرو و تغییرات شگفت‌انگیز و بی‌منطق تعرفه واردات رو نگاه کن.
      صنعت نساجی و پوشاک و جوایز صادراتی و نحوه تعیین و تخصیصش رو ببین.
      صنعت تجهیزات پزشکی و تغییرات و نوساناتش رو در اثر تغییرات شدید نرخ ارز و نگاه دولت نگاه کن.

      در این شرایط، به نظر می‌رسه که باید اولویت ما، نگاه به درون باشه.
      من باید تلاش کنم به آدم قوی‌تری تبدیل بشم.
      بیشتر بدانم. مهارت‌های بهتری داشته باشم. بهبود توانمندی‌های خودم رو به بهبود موقعیتم در سازمان در اولویت قرار بدم. معناش این نیست که سازمان مهم نیست. معناش اینه که باید مهره‌ای چنان ارزشمند بشوم که هر نوع تغییر محیطی، هنوز ارزش من رو برای سازمان حفظ کنه.
      کسانی که در این سالها، تمام توانشون رو «امتیاز جمع کردن» برای بالا رفتن از نردبان ترقی در سازمان‌ها صرف کرده‌اند، گاهی که قاعده و قانون تغییر کرده، ضربه‌های سختی خورده‌اند…

  • بهاره گفت:

    اولین باری که این اتفاق برام افتاد سوم راهنمایی بودم … بخاطر وضعیت روحیم پنج روز غذا نخوردم … و بعد از اون یاد گرفتم که میشه غذا خورد به اندازه ای که بدن نیاز داره نه اینکه …….
    از اون زمان به بعد نقاط عطف زیادی توی زندگیم داشتم … بعضیاشون خیلی شیرین بود … اما بعضیا خیلی درد داشت …
    خیلی با خودم کلنجار رفتم تا باهاشون کنار بیام … اما بازم از اینکه میفهممشون خوشحالم …

  • محمد رسول گفت:

    سلام.
    _ميدونم که میدونی تمام متن هایی که اینجا مینویسی به من حس خوبی میده . اما بعضی هاشون یه چیزه دیگس ،حس فوق العاده ای برام داره.مثل این یکی.
    منم دقیقا سال ۷۴ بود که این کتاب رو خوندم.۱۳ سالم بود ( و خوب، چاقم بودم!! ) با تمام مطلبی که نوشتی همزاد پنداری کردم.برای منم یه نقطه عطف بود، شاید بیشتر از اون.من از همون سنین یادمه به دیگران کتاب هدیه میدادم اما این کتاب اینقدر هیجان زدم کرده بود که بر عکس فقط به ۲ نفر دادمش، چون فکر میکردم اینقدر ارزشش بالاست که حیفه به کسی بدم که نمی فهمتش! یادم میاد که عادت ناخن جویدم رو که از کودکی به شدت داشتم، با تکنیک تداعی عصبی شرطی اون کتاب ظرف ۱۵ دقیقه ترک کردم.برام مثل معجزه بود و….و همه اون چیزهایی که تو گفتی.
    _نقطه عطف دیگه زندگیم وقتی بود که برای اولین بار تنها زندگی کردم.۱۸ سالم بود.از تهران به کاشمر رفته بودم و به خاطر وجود اشرار افغانی وضعیت اونجا جنگی بود.
    _عطف دیگه که یادم میاد،اولین باری بود که تنها به خارج از ایران رفتم و زندگی کردم .
    …. و از واقعیت های اصیل اون لحظه ها ، همین بود که قبلش با بعدش تفاوت داشت. همون چیزی که تو گفتی.

  • امید گفت:

    یک دائی با یک کتابخانه، که برای من حکم یک دنیا را داشت. نوجوانیم لابلای آن کتابها گذشت.
    با کتابهای دکتر همراه ابوذر از کویر گذشتم ، با حسین وارث آدم ، حج را تمام کردم.
    قلمش را دوست دارم، راحت و روان، مثل شعر، زیبا می نوشت و بر روح و جانت می نشست.
    یکی از کتابهایی که کمی دیرتر آن را یافتم، کتاب مصاحبه با تاریخ نوشته اوریانا فالاچی بود. ارزش این مصاحبه ها زمانی برایم بیشتر شد که با گذشته، زندگی و شخصیت نویسنده آشنا شدم .
    در مقدمه کتاب آمده است ” هيچ فرقي نمي كند چه يك پادشاه مستبد باشي چه يك رييس جمهور منتخب مردم، چه يك ژنرال قاتل، چه يك رهبر مردمي و دوست داشتني، قدرت يك پديده غيرانساني و منزجر كننده است. تنها راه استفاده از معجزه تولد، نافرماني در برابر ظلم است. ”
    الان دیگر هیچکدام از آنها نیستند و در واقعیت به تاریخ پیوستند. آنچه باقی می ماند قضاوت آیندگان است به آنها که تاریخ را ساختند ، آنها که به تماشا نشستند و آنها که آن را روایت می کنند.عنوان این کتاب همیشه تو ذهنمه. مصاحبه با تاریخ…
    اگر امروز بخواهیم به مصاحبه با تاریخ بنشینیم ، انتخابهایمان کدام است؟

  • فاطمه گفت:

    سلام استادعزیز
    حدودا سه ماهی میشه که به جمع شاگردای مجازی شما پیوستم.هرروز ازتون چیزهای جدیدی یاد میگیرم و مهم تر از همه اینکه باکمکتون دارم راهمو تو زندگی پیدا میکنم و زندگیم هرروز بهتر میشه.مرسی که هستین.

  • چ گفت:

    من این کتاب رو داشتم. دارم. ۱۴ سالم بود خریدمش. دیدنش اینجا لذت بخش بود :)من ازین لحظات کم دارم فک کنم… بیشتر به نظرم میاد که ازین لحظات فراوون داشتم اما نمی تونم به خاطرشون بیارم. رفته تو گوشت و خونم. ولی خیلی دلم میخاد اون قسمت نگران نبودن هزینه ها رو یه روزی بهش برسم 🙂

  • مرجان گفت:

    سلام، من حدود ۷ سال پیش با خوندن کتاب موفقیت نا محدود در ۲۰ روز
    انتوتی رابینز دید خیلی متفاوتی به زندگی ووقایع دور و برم تجربه کردم. فک
    کنم ۸ بار به دقت خوندمش. در ضمن نوشته هاتون دوست داشتنی است مرسی
    ادامه بدید.

  • علی شورابی گفت:

    سخته از نقطه عطف حرف زد وقتی که تازه راهتا اغاز کردی اما این نوشته تداعی کننده لحظه های خاصی از گذشته برای من بود
    من قبلا ادم کتاب خوانی نبودم اما دقیقا یادمه روزهایی که در کتابخونه برای کنکور درس میخوندم و روزی که دوستم نیومد و من مجبور شدم وقت استراحتی که داشتما میون قفسه های کتابخونه بگذرونم همینطور که اسم کتاب ها را نگاه میکردم چشمم به کتاب” پدر پولدار و پدر فقیر” رابرت کیوساکی افتاد چند صفحه خوندم برام جالب بود و تصمیم گرفتم ادامه اون را هم بخونم یادمه چقدر رو من تاثیر گذاشت چقدر نگرشم راجب پول تغییر کرد فهمیدم برای پول کار نکنم و اولویتم یادگیری باشه و بزارم پول برام کار کنه و واقعا تو خیلی از جاها ماه ها مجانی کار کردم اما نگرش پدر پولدار هم باعث شد زیاد دنبال درس دانشگاه نباشم برای همین همیشه به نمره حداقل راضی بودم البته الان که دانشگاهم تموم شده به نظرم کار اشتباهی هم نبود!
    بعد از اون به فروشندگی علاقه مند شدم و برایان تریسی میخوندم یک روز در ارایشگاه که منتظر بودم تا نوبتم بشه یک اگهی راجب کلاس فروش خوندم برام جالب بود تصمیم گرفتم در اون کلاس شرکت کنم فوق العاده نبود ولی تو اون سن برای من محرک خوبی بود
    خلاصه کنم بعد از اون در حوضه فروش با دکتر درگی اشنا شدم و بعد تصمیم گرفتم مهارت های ارتباطی خودما بهتر کنم تو سرچ گوگل محمد پیام بهرام پور را پیدا کردم که دوره های سخنرانی و فن بیان برگزار میکرد چند وقتی از مطالب خوبش استفاده کردم و از طریق ایشون با سایت تد اشنا شدم تا اینکه در یکی از فایل های صوتی که تحت عنوان رادیو سخنرانی بصورت رایگان عرضه میکرد با محمدرضا گفتگویی تحت عنوان تفاوت سخنرانی و مذاکره انجام داده بود را شنیدم
    دقیقا یادم نیست ولی فکر کنم بهمن ۹۲ بود که وارد این خونه شدم چند تا از پست ها را خوندم و بعد فهمیدم اینجا همون گمشده ای بوده که من طی این سالها دنبالش میگشتم اوایل ذهنم به شدت اشفته شده بود اما کم کم اروم تر شدم برای همین چند وقتیه ترجیح میدم با اسم کاملم کامنت بزارم (اینجوری مجبور میشم حس مسولیت بیشتری در قبال حرف هایی که میزنم داشته باشم) در ادامه از طریق محمدرضا با ادم های فوق العاده دیگه ای اشنا شدم که باز اونها من را به انساهای دیگه پیوند دادند و این قصه همچنان سر دراز دارد…
    الان فهمیدم که فروش مستقیم برای من که درون گرا هستم زیاد مناسب نیست و بهتره انرژی و وقتما صرف کارهای دیگه بکنم اما خوشحالم بعد از این تلاشها به محمدرضا رسیدم برای همین به راحتی از دستش نمیدم
    اما این سالها یک دستاورد مهم دیگه هم برای من داشت : وقتی به چیزی علاقه مند شدی یا اگر از شرایط زندگی ناراضی هستی باید کاری انجام بدی , مهم نیست زیاد بزرگ باشه فقط کافی رو به جلو باشه
    به قول مارتین لوترکینگ
    “اگر نمیتوانید پرواز کنید بدوید
    اگر نمیتوانید بدوید راه بروید
    اگر نمیتوانید راه بروید سینه خیز بروید
    هر کاری انجام میدهید باید
    رو به جلو باشید.”
    اونوقت رابطه بین حرکت و برکت را به چشم میبینی

  • فاطمه گفت:

    بسیارمتشکرم از شماوازتیم قدرتمندتان. برای من آخرین باری که چنین تجربه ای داشتم همین دیروز بود یعنی پس از آشنایی باشما(سایت شما) . شماتجلی همه آرزوهای من هستید. نمی دانم این جمله چقدر درست است که “هر اتفاقی باید در زمان خاص خودش بیفتد” حتی اگر جمله درستی نباشد از دیروز تابه حال ابزاری بوده برای آرام کردن من بابت اینکه چرا زودتر با شما آشنا نشدم. انقدر گرسنه ام وشما انقدر متنوع سفره چیده اید که نمی دانم چه کنم…

    • هیوا گفت:

      چه کامنت قشنگی…

    • علیرضا داداشی گفت:

      سلام.
      چه قلم زیبایی!
      خوش آمدید همراه قدر شناس. با این حسی که حس مشترک همه ی اهالی این خانه است،و با قلم زیبایتان لطف کنید خواننده ی خاموش نباشید.
      برایمان بنویسید.
      خیر مقدم.

    • رویا گفت:

      چه زیبا احساس من را از زمان آشنایی با این سایت و متمم در قالب واژه ها بیان کردید…

    • هومن کلبادی گفت:

      فاطمه جان عزیز
      به عنوان عضو کوچکی از این خونه ، ورودتون رو به خونمون خوش آمد میگم . من هم زمانی که وارد این خونه شدم ، حس شما رو داشتم و به نوعی (همونطور که آقای سهیل رضاییِ پر انرژی گفتن) ، به این خونه ، اعضاش و صاحب خونۀ نازنینمون ، دچار شدم و خدا رو شاکرم که این موهبت رو شامل حالم کرد . محمدرضایِ عزیز ، معلمِ عاشقِ این خونه ، به قدری مسائل و مطالب رو ساده سازی می کنن (به استناد دقیقۀ ۱۴:۱۸ فایل ۳۹ رادیو مذاکره که مصاحبۀ محمدرضای عزیز و آقای سهیل رضایی هست http://radio.shabanali.com/Soheil-LQ.mp3 ) که اعضای این خونه و هم خونه ای هامون رو “دچار” به این خونه و محتواهای با ارزشش و اعضای بی نظیرش می کنن . مطمئنم همونطور که بسیاری از ماها ، دچار به این خونه شدیم و به قول شما ، نیمۀ گمشدمون رو اینجا پیدا کردیم ، در آینده از اعضای فعال (غیر خاموش) این خونه میشین و ما رو هم در لذتِ خوندنِ نوشته ها و کامنت هاتون ، سهیم می کنید .
      ارادتمند – هومن کلبادی

  • سميه منصوري گفت:

    براي من اين تجربه در ۱۸ سالگي زماني كه منتظر نتايج كنكور بودم با خوندن كتاب قدرت فكر ژوزف مورفي اتفاق افتاد..نگاهم خيلي عوض شد…واقعا احساس قدرت ميكردم….با اينكه بارها توي سختي ها و مشكلات گفتم ديگه اعتقادي ندارم به اينكه با قدرت فكرم ميتونم به چيزايي كه ميخوام.برسم , اما تو اعماق ذهنم ميدونم كه تاثير اون كتاب همچنان با منه…دومين بار توي جلسه دفاعم بود…وقتي استاد مشاورم خيلي از نحوه ارائه ام و راحتي و سادگي بيان و تسلطم گفت در صورتي كه من به معناي واقعي فكر ميكردم گند زدم…و من و تشويق كرد به تدريس , كاري كه الان دارم… اون استاد به من اعتماد به نفسي كه نداشتم رو داد, به من باور تونستن كاري رو داد كه اصلا فكر نميكردم از پسش بر بيام…
    مرسي از به اشتراك گداشتن تجربه هاتون

  • احمد گفت:

    سلام محمد رضای عزیز
    متن زیبایی بود , من تو چار پنج سال گذشته چن تا از این نقاط عطف رو تجربه کردم, سال ۸۸از یه شهر کوچیک برای کار اومدم تهران اون زمان برای من یه موقعیت خوب و یه شغل عالی, وقتی وارد تهران شدم و سعی کردم زندگی روز مره رو به همراه مردم تجربه کنم دچار بهت و حیرت شدم, با آدم هایی روبرو شدم که با تعاریفی که از آدم های خوب در ذهن من وجود داشت و همیشه شبیه ذکر یا بهتر بگویم ورد در ذهن من گنجانیده شده بود فرق میکردند , سر وضعشان , نوع گفتارشان , نوع رفتارشان و… خلاصه کلی زمان برد تا با معاشرت , رفت و آمد تونستم فضای ذهنی خودم رو تغییر بدم و بفهمم که نه این مردم آدم های خوبی هستن اگر طبق باور های ما فکر و زندگی نمیکنن, لباس نمیپوشن و…
    نقطه عطف دیگر زمانی بود که من کتاب قلعه حیوانات رو خوندم و یه حجم عظیمی از بار فکری منو کم کرد(آسیا بادی , انژی ….)
    زمانی که فیلم THE BOOK OF ELI رو دیدم و ….
    زمانی که فیلم علی سنتور رو دیدم و متوجه شدم که خلاف جریان عرف غالب جامعه رفتن هزینه دارد, اگر توانایی پرداخت این هزینه را نداشته باشبی حتی عشقت هم تو رو ترک میکنه , پدر مادرت بخاطر موقعیت اجتماعی شون علیرقم اینکه تو رو دوس دارن , به اجبار تو رو از خودشون میرونن,
    محمد رضای عزیز چیزی که من از خواندن ها , دیدن ها و تجربه کردن ها فهمیدم و بقول سهیل رضایی بهش مبتلا شدم اینه که من باید آگاه زندگی کنم و ابزای جز دانستن ندارم, بنظر نقاط عطف جاهایی است که یه نویسنده , یه فیلم ساز , یه معلم و… بتونه سر نخ رو خوب بده, یا بعبارت بهتر مبتلا کنه

  • مهشید م گفت:

    سلام

    +شاید دورترین اتفاقی که به نوعی نقطه عطف تو زندگی من محسوب بشه، مربوط به سال پنجم ابتدایی باشه.
    زمانی که کوچ پرستوها رو به عنوان انشاء کپی کردم و نمره ۱۰ گرفتم و این نمره هم صرفا به خاطر زحمت رونویسی به من داده شد.
    بعد از این اتفاق در دوره راهنمایی موضوع تکراری “تابستان خود را چگونه گذراندید؟” رو به نحوی نوشتم که بهترین انشاء تو مدرسه انتخاب شد.
    +کتابهایی که تاثیر مشابه داشتند.
    کتاب “خدا بود و دیگر هیچ نبود” خاطرات شهید مصطفی چمران. انسان سخت کوش و رزمنده شجاعی که دارای قلبی بی نهایت مهربان بودند.
    و کتاب “نامه ها” شامل نامه های دکتر علی شریعتی به افراد مختلف. و تاثیرگذارترین نامه از این مجموعه نامه ای ست که پسرشون احسان رو خطاب قرار دادند.

    +سبز باشید و برقرار

    • فاطمه گفت:

      برای خوندن بعضی کتابها کمک کرد که نگاهم به زندگی را تغییر بدم زمانی که ایین زندگی -دیل کارنگی رو خوندم (۸ سال پیش )
      و زمانی که در آغوش نور بتی جین رو خوندم (۳ سال پیش)
      و زمانی که با سایت شما آشنا شدم (یکسال پیش) و ائنقدر برام جالب بود که ظرف مدت چند روز همه مطالب گذشته رو مرور کردم و هنوز هم می خوام فرصت داشته باشم که دوباره بعضی مطالب رو بخونم.
      به نظر من اینها موقعیت هایی هستن که می تونه به آدم فرصت بده که نجربیاتی که تو زندگی داره رو جمع بندی کنه و با عمق بیشتری نگاه کنه. به خاطر همین بعضی مطالب رو وقتی آدم می خونه انگار چیزی از عمق وجود بالا می اد و اون جملات رو تایید می کنه و اون چیز تجربیات زتدگی هست که شاید قبل از اون لحظه نگاه کاملی بهش نداشتیم.
      یا نوع نگرش جدیدی هست که بهش دقیقا در همون موضع نیاز داریم و مثل تکه ای گمشده در پازل وجودمون جا می گیره. گاهی هم این موقعیت ها کمک می کنه تا نتایجی که تو زندگی در شرف رسیدن بهش هستیم و یا رسیدیم اما شک داریم با قوت بپذیریم.

    • مهشید جان.
      یادش بخیر.
      تو من رو هم به دوران انشا نویسی‌های مدرسه بردی.
      در نوشته‌ی بعدی،‌ در مورد اون می‌نویسم.
      انشا،‌ کابوس دوران ابتدایی من بود.
      باید توضیح بدم که در راهنمایی چه نعمت بزرگی نصیبم شد و معلم‌مون چگونه کمک کرد تا کمی راحت‌تر بنویسم 🙂

  • ضیاء گفت:

    من یه خاطره ای دارم که برام خیلی شیرینه و ربطی به موفقیت تحصیلی و … نداره! اما میتونه برای همه ی ماها رخ بده.
    دوست داشتم اینجا بذارم تا با شما شریک بشم این شیرینی رو. چند بار سعی کردم، اما چون شاملِ لینکه (به دو تصویر و یک فایل صوتی)، امکان قرار دادن خاطره در کامنت ها مقدور نیست و تا الان ناکام موندم! 😀

  • یاسر گفت:

    منم این کتاب رو خوندم هم اصل هم ترجمه!
    برای منم همچین لحظاتی اتفاق افتاده!
    ۵ سال پیش در سن ۲۴ سالگی وارد کلاس درس معادلات دیفرانسیل شدم ُ دیدم معلم دوران مدرسه راهنماییم (آقای کلانتری) یکی از دانشجوهاست !!!!

  • احسان م گفت:

    محمدرضا عزیز
    ببخشید که قسمت اول نظرم ربطی به این پست‌ات ندارد

    یک سئوال: چرا فایلهای “مدیریت و زندگی” مدتی است که بروز نشده؟
    آخرین فایل آن “دستاورد های شکست قسمت اول” است که ۲۲ مهر روی سایت آمد و ۲۲ روزی است که از فایلهای بعدی آن خبری نیست
    ———————
    برای شناخت و اولویت بندی ارزشهایمان برای تصمیم گیری و هدف گذاری چه کتابی را پیشنهاد میکنی؟
    من فقط تو همین کتاب نیروی بیکران رابینز بحث مرتب کردن ارزشها را دیدم و جای دیگه‌ایی درباره آن مطلب سراغ ندارم

    این پست برای من عجیبه! چون ۲ جلد کتاب از رابینز را بعد از سالها نخواندن مطلب جدیدی از رابینز دارم میخوانم و به نظرم اون موقع (سالهای آخر دبیرستان که این کتابها را میخواندم) زیادی جدی‌اش نگرفتم ولی به نظرم بعضی از جملات کتابش خیلی عمیق بوده ولی من الان دارم متوجه می‌شوم که چی میگه!

  • Atiye گفت:

    چه خوب بود این نوشته، و اینکه یادآوری کردین که شما هم از اول این نبودین. و چقد به وضعیت خیلی از ادم هایی که تازه اول راهند نزدیک که هروقت بخوای میتونن شروع کنن در هر سنی.
    فقط یه تغییر میخواد واسه شروع
    منم اول راهم ، و منتظر روزی که دانشجوی شما بشم و فوق لیسانسو توی یکی از دوتا دانشگاه های اول ایران باشم.
    و جزئی از متمم شدن 🙂
    داشتن یه معلم خوب یکی از نعمت هایی است که خدا میتونه نصیب یکی بکنه.
    تمام لحظاتی که با مجازی شما در اینجا بودم. و همه ی چیزهایی که یادگرفتم جز بهترین لحظات زندگیم بودن

  • بهناز گفت:

    عالی بود-من هم این روزها دارم خودم را زندگی می کنم….
    حس خوبی است اما گاهی اوقات خیلی سخت میشه ……
    برای من ۳ سال طول کشید اما ارزششو داشت…

  • زهرا گفت:

    اگه میشد این متن رو هزار بار لایک میکردم
    خیلی زیبا بود و تداعی کننده ی هزاران امید
    من هم این کتاب رو خوندم درست زمانی که بعد از قبولی در دانشگاه بی انگیزه شده بودم
    و بیشتر درگیر خودشناسی
    یکی از نقاط عطف زندگی من: شاید عجیب باشه ولی من امسال با اینکه مصاحبه دکتری قبول شدم ولی تصمیم گرفتم زندگیم رو در جهتی که برام معنای بیشتری میده ادامه بدم و این رو مدیون شما و متن فوق العادتون که در همین مورد بود هستم
    امسال برام نقطه ی عطفی شده چون از طریق شما دنیام عوض شده و خیلی عمیق تر
    ممنون که هستید ممنونم که چراغ راهم شدید

  • خسرو گفت:

    سلام .
    ببخشید که می خوام چیزایی بنویسم که با حس و حال نوشته بالا خیلی فرق داره. حتی با حس و حال این روزهای خودم هم خیلی فرق داره! اما با خوندن جمله زیر یاد دوتا جمله دیگه افتادم که اونها رو هم می نویسم.
    ” برای هر کسی، لحظاتی در زندگی وجود دارد که معتقد است دنیا قبل از آن لحظه و بعد از آن لحظه برایش تفاوت جدی داشته است.”

    اولین کتابی که از صادق هدایت خوندم با این جمله شروع می شد: در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.(!)

    و سالها بعد نامه ای خطاب به دوستی نازنین نوشتم که هیچ و قت برایش نفرستادم!. لابه لای حرف های اون نامه نوشته بودم: می گن تو زندگی آدمها نقاط عطفی وجود داره که خیلی وقتا خود آدم متوجهش نیست. و تازه یه کمی بعد میفهمه اوضاع از چه قرار بوده! ( وشاید برای همینه که من خیلی وقتها لعنت می فرستم به این نقاط عطف!)

    ببخشید دیگه.

  • الهام گفت:

    آقای شعبانعلی من هم درست همون زمان که شما این کتاب رو خوانده بودی خواندمش. سوم راهنمایی رو خوانده بودم و تابستون بود که این کتاب رو به پدرم در یک سمینار مدیریت هدیه داده بودند. به خودم جرات دادم و کتابی رو که قرار بود پدرم بخواند خواندم. خیلی احساس خوبی بود که داشتم حرفهاشو می فهمیدم. بعدها یک بار در کلاس درس نظری دادم و حرف رابینز رو تکرار کردم که می گفت: برای موفقیت باید هدفهای کوچک برای خودتون تعیین کنید. معلمم تشویقم کرد و گفت تو همیشه نظرات خوبی می دهی نمی دونم از کجا این مطالب رو می خوانی. اینجا بود که فهمیدم خواندن این کتاب حسابی روی من تاثیر مثبت گذاشته که توی نظر دادنم معلوم می شه. خلاصه چند جلد دیگه هم از کتاب ترجمه شده بود که همشون رو خواندم و البته هیچ کدوم تاثیر این اولی رو نداشت.

  • Mahdi1990 گفت:

    ماه رمضون بود سر سفره نشسته بودیم و تلویزیون روشن بود اون سال چون مجری مورد علاقه ام برنامه ماه عسل رو اجرا نمی کرد خیلی پیگیرش نبود ولی اتفاقی نظر جلب شد به صدایی که خودش رو دانش آموخته شریف معرفی می کرد ولی معتقد بود که دانشگاه چیزی بهش یاد نداده برام جالب بود این نوع تفاوت در نگاه اونم زمانی که من پشت کنکوری حساب میشدم خیلی وقت گذشت تا اتفاقی دوباره با شما آشنا شدیم دوباره اون برنامه رو دانلود کردم و دیدم حالا قسمت عمده اونا رو تجربه کرده بودم. هر روز به اینجا سر میزنم و پیگیر دوره متمم هم هستم و دوستدار شما…..
    با جرات میتونم مدعی بشم که آشنایی با محمدرضا شعبانعلی یکی از اون نقاط عطف زندگیم بوده

  • پرویز گفت:

    سلام محمدرضا
    حست را تا حدودی درک می‌کنم، منم هم مثل تو مال قشر مرفه جامعه نیستم و پدرم هم راننده است، الآن حقوقی که پدرم می‌گیره از حقوق من کمتره! منم مثل خیلی‌ها مثل خودم خجالت می‌کشم بگم شغلش چی هست! من هنوز به اندازه تو عزت نفس پیدا نکردم که بگم اون شغلش چی هست! شاید مهمترین نقطۀ عطف زندگی‌ام زمانی بود که به یکی از دوستام گفتم که پدرم چی کارست!
    شاید یکی دیگه زمانی بود که رفتم امیرکبیر و وقتی ناظم دوران دبیرستانم با زنش من رو دید گفت: “ببین کیا آدم شدن!”
    شاید بزرگتر از اون وقتی بود که از یه کلاس با کلی بچه که زندگی شون نابود شد وارد دانشگاه شدم!
    شاید بهترین لحظه زندگی‌ام وقتی بود که در کمتر از ده روز از فارغ التحصیلی ام توی مصاحبه دوم رفتم سر کار!
    شاید اون نقطه‌ای که می‌گی توی کورسوی ذهنم باشه و هنوز به خاطر نیارم که چه کتابهای بزرگی رو به بهانۀ عشقی کوچک خریدم و خواندم!
    و راست گفتی حس خریدن یه کتاب انگلیسی بدون نگاه کردن به قیمتش، لذت لمس کردن کتاب‌های اُفست دانشگاهی وقتی پنجاه تومن پول نداشتی بری خونه و کیلومترها پیاده رفتی برای هیچ کس قابل لمس نیست…
    دوست دارم بازم بنویسم اما وبلاگ دل نوشته‌های تو هست نه جای ورق خوردن خاطرات من.

    روزهایت دوست داشتنی
    شاگردت
    پرویز

  • سعید گفت:

    انتقال قوی فضا در نوشته های شما بسیار جذابه .. ممنونم از انتشار تجربه تون .. این کتاب رو نخوندم .. ترغیب شدم بخونمش

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser