دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

کاملاً شخصی – حرفهایی برای خودم

آنچه امروز اینجا مینویسم یک گزارش از حس و حال شخصی من است. برای شما نه مفید است، نه جذاب و نه امیدبخش.

خواهش میکنم کسانی که مرا خوب نمیشناسند، نخوانند یا اگر خواندند، آرام و بی صدا عبور کنند و برایم نظر ننویسند.

آنچه را اینجا مینویسم در درجه اول برای آرامش خودم است و در درجه دوم، به اشتراک گذاشتن احساس تلخ دلتنگی با بخش کوچکی از مخاطبانم که چنان با هم نزدیکیم، که مرز جسم، روح های ما را به سختی از هم جدا میکند. میگویند یکی دو روح بزرگ در اطراف انسان، برای انگیزه زندگی کافی است. به قول شریعتی، «دو» را هم برای وزن جمله گفته اند که «یک» روح بزرگ نیز به سختی یافت میشود. شکرگزار هستم که این روحهای نزدیک و خویشاوند، برای من از شمار انگشتان دست فراتر رفته اند…

این دردها را برای آنها مینویسم، که گفته اند: «رنج درد، پس از مطرح شدن با دوست، نصف میشود. بر خلاف شادی، که لذت آن، پس از مطرح شدن با دوست، دو چندان میگردد».

علاوه بر این، آنچه اینجا مینویسم، برای ارجاع آینده من است، شاید روز دیگری نیز، همچون امروز، نجات بخش من باشد…

در چند روز گذشته، به دلیل شرایط خاص کشور و انتخابات، حرفهایی را نوشتم. نه برای مخاطب عام. برای دوستانی که مرا میشناسند و زندگیم را میدانند و انگیزه هایم را لمس کرده اند و قوتها و ضعف هایم را – آنچنان که خود نیز همواره صادقانه و صریح با مخاطبانم گفته ام – می بینند.

میتوانستم ننویسم. چنانکه دوستانم ننوشتند و از ماهها پیش، ایمیل و تلفن و پیامک زدند که ننویس. تو تند و رادیکال مینویسی و «مصلحت» نمیشناسی و دوباره گرفتار میشوی و اگر جایی رفتی یا تو را جایی رفتند (!) ما فرصت پیگیری نداریم و چه کار داری به این مردم. که دین و تاریخ و فلسفه گفته اند که مردم، هر چه دارند در شأن ایشان است و …

من اما، معلمم: قبل از هر شغل دیگری.

من اما مانده ام: تا در کنار سایر مردم، اینجا را بسازیم.

نه از آن رو که وطن پرستم، بل از آن رو که معتقدم در این نقطه از خاک، فاصله آنچه «هست»، با آنچه «میتواند باشد»، فراتر از حد تصور است.

نوشتم. و تلاش کردم بر اساس آنچه میدانم – و میدانستم که برخی از داده ها را اطرافیان نمیدانند یا دیرتر خواهند دانست – بنویسم. البته سایتهای مختلف هم نوشته ام را نقل کردند و آنچنان که میگویند ظاهراً ده ها هزار بار خوانده شده است.

چنین بود که راه مهمانان ناخوانده به خانه مجازی من باز شد و ایمیل پس از ایمیل با حرفهای جالب و جذاب از جمله اینان:

– ساندیس خور خفه شو!

– به تو چه که برای ما تعیین تکلیف میکنی!

– تو هم نان خور همین ها هستی.

– اگر آدم اینها نبودی، تا حالا ده بار گرفته بودندت! جاسوس وطن فروش!

– خاک بر سر بی شعورت کنند که سیاست نمی فهمی.

– دروغ گوی کثیف. تو که دکتر نیستی حرف نزن (انگار دکتر قبلی که در رأس کار بوده چه کرده!)

– ترسوی پست. شجاع باش و واقعیت را بگو (امضا کرده: دانشجوی شجاع!)

و صدها توهین و تهمت دیگر که ریشه اش، تنبلی است. اگر زحمت میکشیدند و چند نوشته مرا می خواندند، بهتر میشناختندم.

امشب خانه آمدم. خسته و فرسوده.

با خودم گفتم که به امید کدام مردم نشسته ایم؟ آنها که در رأس قدرتند این چنین اند که میدانیم و آنها که در این پایین ایستاده اند، چنین سطحی و بی منطق!

به راستی کدام را به کدام ترجیح میدهم؟ نه از آنها هستم و نه از اینها.

آن شعر معروف را بیش از صد بار با خودم تکرار کردم که:

نه در مسجد گذارندم که رندی!

نه در میخانه کین خمّار خام است!

میان مسجد و میخانه راهی است؟

غریبم! سائلم! آن ره کدام است؟

احساس کردم که غریب و تنها هستم. تحت سیطره دولتی که با آن همسو و هم رأی نیستم، اما وقتی مخالفان سطحی و جزم اندیش آن را می بینم، دلم نمی خواهد در جرگه مخالفان نیز باشم.

موبایل را برداشتم و دو صفر اول را گرفتم تا با دوستانم تماس بگیرم و بگویم که من هم تسلیم شدم. من هم به شما ملحق میشوم.

اولین بار نبود که به این نقطه میرسیدم (البته نه به این شدت). معمولاً این جور وقتها، خاطره دزفولیان را مرور میکردم تا آرام شوم.

سایتم را باز کردم و نوشته زیر را که مهر ماه سال گذشته نوشته بودم دوباره خواندم:

سال ۱۳۷۴ به تازگی از علامه حلی اخراج شده بودم و سال سوم دبیرستان را در خانه مانده بودم که پدر و مادرم، پس از مدتی بست نشستن پشت دفتر باقر دزفولیان (مدیر دبیرستان البرز) به داخل راه پیدا کردند. آن روزها تمایلم به ادامه تحصیل را از دست داده بودم. میگفتم با این نظام آموزشی که هیچ مهارتی را در انسانها پرورش نمیدهد، ترجیح میدهم در یک مکانیکی، ماشین ها را تعمیر کنم (در خیابان ما مکانیک خودرو زیاد بود). بالاخره اصرار زیاد پدر و مادرم، سرسختی دزفولیان را کم رنگ کرد. با من صحبتی کرد و آزمونی از من گرفت و اجازه داد سر کلاسها حاضر شوم. در لا به لای صحبتها، به او گفتم که من به نظام آموزشی کشور معترضم و حتی اینکه در یک تعمیرگاه مشغول به کار باشم را به گرفتار شدن در چنبره این نظام آموزشی بیمار ترجیح میدهم…

فقط نگاه میکرد و هیچ نمیگفت… اما در نگاهش محبت را حس میکردم.

حدود دو سال گذشت و تقریباً موازی با جنب و جوش سالهای اصلاحات، به خانه دزفولیان رفتم. در بستر مرگ افتاده بود. آنقدر بزرگ بود و کاریزما داشت، که نتوانستم در مقابلش روی زمین بنشینم. ایستاده بودم و او حرف میزد. صدایش ضعیف شده بود. کمی نزدیک تر رفتم. به رسم ادب پرسیدم: آقای دزفولیان. توصیه ای به من ندارید؟ گفت: «چرا. دارم. نخستین روزی که پا به دبیرستان البرز گذاشتی یادت هست؟ به تعمیرکاری در کنار خیابانها هم راضی بودی. میدانم که رشد میکنی و فرصت برای کار و زندگی در هر کشوری را که بخواهی، خواهی داشت. اما هر وقت هوس رفتن از این دیار به سرت زد، به یاد بیاور که تو به یک تعمیرکاری ساده در گوشه خیابان هم راضی بودی. طمع نکن… بمان و کشورت را آباد کن. بمان…»

نوشته را خواندم. نه یک بار. نه دو بار. شاید پنج بار.

عجیب بود. هیچ حسی در من بر نمی انگیخت. خاطره دزفولیان نیز، اثر معجزه آسای خود را از دست داده بود…

با خودم قرار احمقانه ای گذاشتم.

گفتم نامم را در اینترنت جستجو میکنم و آنچه راجع به من نوشته بودند را میخوانم تا ببینم آیا واقعاً در تلقی دیگران، تا این حد انگل اجتماع محسوب میشوم؟

قرار گذاشتم ۵۰ لینک اول را بخوانم. همه را خواندم. همه مثبت بود و لطف و اغراق دوستان.

خوشحال شدم اما آرام نشدم. یک بار دیگر ایمیل ها را خواندم و در دلم به دزفولیان گفتم: تو اگر این همه توهین را میدیدی، خودت هم البرز را می بستی و می رفتی. پس به من حق بده!

پانل مدیریت سایت را باز کردم تا shabanali.com را برای همیشه ببندم.

آخرین لینکی که در گوگل آمده بود سانسور بود. اما نخستین جمله اش کنجکاوی من را برانگیخت: «من محمدرضا شعبانعلی را از پانزده سال پیش میشناسم…»

برای ارضای کنجکاوی و به زور و ضرب فیلترشکن – که به لطف دولت کریمه، استفاده از آن مستلزم تلاش زیاد و در حد جهاد اکبر است – آن آدرس را باز کردم. دیدم وبلاگ امیر فراهانی است. امیر و سارا الان آمریکا هستند و از دوستانی بوده اند که همیشه دیدنشان آرامم کرده است. امیر دوست خوبم بوده است و سارا هم مانند امیر، در دانشگاه با ما مکانیک میخواند و یادم نمیرود روزهایی را که با هم، مسئول سایت دانشکده بودیم.

متن امیر را خواندم (آبان ماه سال ۹۱ نوشته بوده اما من نمی دانستم):

محمدرضا شعبانعلی دوست من است. سابقه آشنایی و شروع دوستی مان به حدود ۱۵ سال پیش بر میگردد. هر دومان در دانشکده مکانیک دانشگاه شریف ورودی سال ۱۳۷۶ بودیم.  محمدرضا اما با بسیاری دیگر فرق داشت. زمانی که ما در پیچ و تاب درسهای ترمهای اول بودیم او صحبت از هوش مصنوعی می کرد و کلاس آموزشی میگذاشت. کلاس هیدرولیک  و نیوماتیک و PLC می گذاشت. زمانی که در نوشتن برنامه کامپیوتری درسهای دانشگاهی می ماندیم او بود که برای هرکس به روشی راه حل میداد که استاد بویی از یکسان بودن انجام آنها توسط یک نفر نبرد. و بسیاری موارد دیگر که نیازی به گفتن آنها در یک نوشته کوتاه وجود ندارد.
 
مسیرهای مختلفی را طی کرده است. بعد از سالها کسب تجربه در صنعت در یکی از زمینه های تخصصی اش!، زمینه ای که شاید با خصوصیتها و علایقش بیشتر همخوانی دارد، درس می دهد و سعی می کند که تجربیاتش و دانشی که در این سالها کسب کرده است را در اختیار دیگران قرار دهد. 

  […] می دانم که او بیشتر از آنکه فردی با خصوصیات و تواناییهای قابل توجه باشد فرد زحمتکشی است.  من می دانم که برای یافتن دانشی که بدون دریغ در اختیار شاگردان کلاسهای درس و حاضرین در سمینارهایش می گذارد هزاران ساعت کتاب خوانده و تحقیق علمی کرده است.

 اما من او را به خاطر هوش اش ستایش نمی کنم. […] او را به خاطر  قابلیتهایش هم ستایش نمی کنم.  شاگردانش او را به اندازه کافی تحسین می کنند. اما من او را به خاطر یک چیز ستایش می‌کنم و آن گذشتن از چیزهایی است که شایسته آن است و برای حضور در بین آنهایی که می تواند به آنها چیزی یاد بدهد از آنها گذشته است. محمدرضا شعبانعلی می توانست مانند بسیاری دیگر در بهترین دانشگاهها کرسی داشته باشد. می توانست درآمدهای بزرگ داشته باشد. می توانست نباشد. اما هست. هست تا بیاموزد. محمدرضا، مانند بسیاری دیگر دوستان هم نبود که به بهانه ادامه تحصیل و ادعای خدمت به مملکت از کشور خارج شدند و حالا به نظر قصدی هم به جدا شدن از امکانات خارج کشور و برگشتن به خرابه وطن ندارند. از اول می گفت من اینجا می مانم و هنوز هم آنجا مانده است. هنوز هست تا به آنهایی که قدرش را دارند یاد بدهد و به آنهایی که قدرش را ندارند یادآوری کند که در فضایی که که گند دروغ و دزدی و بی همیتی (که همه از نظر من نتیجه بی رنگ شدن ارزشها و مردن آرمانها در جامعه مان است) همه جا را گرفته است، می توان بود و مفید زندگی کرد. می توان بود و تاثیرگذار بود. میتوان بود و جای خالی آنها که رفته اند را پر کرد. جای آنهایی که نیستند. آنهایی که هر کدام دلیل خودشان را برای نبودن دارند.
 […] محمدرضا در بیان نظراتش رادیکال است. او مصلحت اندیشی نمی کند. آنچه را که باید در لحظه خاص بگوید می گوید. و این برای بسیاری که او را نمی شناسند جالب، برای بعضیها ناخوشایند و برای بعضی شاید خطرناک است.
 
[…] محمدرضا خوب یا بد اینست که هست. توقع نسخه حاضر آماده برای دردهایتان هم از او نداشته باشید. از او توقع همه چیز بودن هم نداشته باشید. او را در قالب استادی که برای شاگردانش تمام و کمال انرژی می گذارد ببینید […]
همه مان بدانیم که افرادی مانند محمدرضا شعبانعلی […] هرچقدر هم سرسخت، هر چقدر هم عاشق، هر چقدر هم بزرگ، ممکن است روزی خسته شوند از شرایطی که برخی از خودمان  برایشان پدید آوردیم. و آن روز دیگر دیر است برای نگه داشتن آنها.
 

بیایید […] این حداقل ذره امید به حضور و انگیزه مفید بودن را در درونشان از بین نبریم.

امیر خیلی اغراق کرده است. خودش هم حتماً میداند. این متن را اگر زمان دیگری خوانده بودم، صرفاً به پای لطف یک دوست میگذاشتم و می گذشتم.

اما الان حس و حال دیگری دارم.

کمی که فکر میکنم، به خاطر میآورم که دوستانی مانند امیر هم کم ندارم. آنهایی که هنوز با دیدن ما در ایران، با لبخند سطحی رضایت ما در عکسهایمان و با خنده دروغینمان در پشت تلفن، احساس میکنند که روزی میتوان به این خاک بازگشت و زندگی کرد. آنهایی که تصویری از من و امثال من ساخته اند، فراتر از واقعیت مان.

امیر جان.

نه به خاطر دولت. نه به خاطر ملت و نه به خاطر ترس از قیامت.

به احترام تو و کسانی چون تو، به احترام آن دفتر مجله که شبها تا دیر وقت در آن میماندیم، به احترام تصویر زیبا اما بزرگنمایی شده ای که از امثال من ساخته ای، می مانم.

لااقل امشب میمانم و در این خانه مجازی را نمی بندم.

نمیدانم چقدر طاقت بیاورم.

اما همه چیز را نوشتم. نه برای تو. برای خودم و روزهای تلخ آینده…

امیدوارم، دیگر بار که فرسوده شدم، خواندن این متن، دوباره آرامم کند و فشارهای موجود، اثر معجزه آمیز حرفهایت را، همچون حرفهای دزفولیان – آن مرد بزرگ – کم اثر و بی اثر نسازد…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


160 نظر بر روی پست “کاملاً شخصی – حرفهایی برای خودم

  • نرمین گفت:

    سلام

    توی کتاب شازده کوچولو نوشته: من مسئول گلمم، ارزش گلم به اندازه ی وقتی که براش صرف کردم!

    محمدرضا شما مسئول گلهاتون هستید، ارزش گلهاتون به اندازه ی وقتی که براشون صرف کردید، پس بمونید. شما تمام زندگیتون برای ما گذاشتید، شاید خیلی از ماها قدر شما رو نمی دونیم ولی بمونید، این ما هستیم که به شما نیاز داریم!

  • شکوفه گفت:

    سلام خوندم متنونو حالم عوض شد.. بد شد..چقد زندگی کردن سخته.. راستی کی میدونه تصمیمی که گرفتین درسته یا غلط..اینکه معلمتون گفته بمون و دوسستتون گفته احسنت که موندی ، کی میدونه طناب دار شما بود یا حبل نجاتتون؟ اینا رو بعد از مرگ میفهمین وقتی تو سکوت و آرامش و بیخیالی و بیکاری خدا دعوتتون کرده باشه به یه فنجون قهوه و مرور زندگی تلخ محمد رضا… اونوقته که انگشتشو میذاره رو سن x و با یه لبخند دلنشین و دلسوزانه میگه از اینجا تا آخرش…… اشتباه!
    یا میگه از اینجا تا آخرش می ارزه به همه زندگیت…
    راستیا… اینو خوندم به هم ریختم
    کسی اینجا پروپانتلین داره؟
    خدا نمیخواد به این زودیا سکوتشو بشکنه
    آخ که مردم از تنهایی

  • معصومه گفت:

    محمدرضا از خدا ميخام ديگه اين حس رو تجربه نکني تا دوباره فکر بستن در اين خونه به ذهنت خطور نکنه
    امير اقا و اقاي دزفوليان دست مريزاد

  • هومن کلبادی گفت:

    ممنون از آقای دزفولیان ، ممنون از آقای امیر فراهانی عزیز و هزاران هزار انسان دیگر که با دید غیر مغرضانه و غیر سطحی ، ذره ذره به این تن خسته نیرو میدن و به محمدرضای عزیز ثابت میکنن که حتی به خاطر یکی از ماها هم که شده ، نباید در این خونه بسته بشه . این خونه فقط مکانی برای بحث و تشویق و تعریف نیست . اینجا محل زندگی ماست محمدرضا جان . ممکنه اولش به خاطر نیت قلبی و دل مهربونتون و امید به تبدیل این سرزمین به جایی که استحقاقش رو داره قصد موندن کردید ولی الان به خاطر ما و هزاران هزار نفر دیگه که وجود نازنینتون مثل چراغی در تاریکیه مطلق موجود برامون هست ، باید بمونید . جسارتم رو ببخشید محمدرضا جان . ما به شما نیاز داریم . بعد از آشنایی با شما و این خونه های باصفاتون ، دوباره امید به زندگی در وجودم شعله کشیده . هر سال و هر روز ، چه دوستای خودم و چه دوستای خانمم در حال تدارک دیدن برای ترک این مملکت بلادیده هستند و هر روز تعدادی از دوستامون مملکت رو ترک می کنن . خانم من پزشک هستن . یک پزشک دلسوز ، باسواد و با وجدان . تبلیغ نمیکنم . انقدری که دغدغۀ بیماراش رو داره ، واقعاً به فکر سلامتی خودش نیست . با اینکه در تخصص نفر دوم کشور شد و در فوق تخصص گوارش هم نفر دوم برد شد ، هر وقت دوستاش بهش میگن بیا اینجا تمام کارای ادامۀ تحصیل و کار با بهترین شرایط رو برات فراهم میکنیم ، همیشه میگه ” این مردم به ما نیاز دارن . درسته که قدرمون رو نمی دونن ، درسته که محیط خیلی خرابه ، درسته که شرایط مثل بیگاری می مونه ولی وقتی که یک بیمار در حال مرگ و نیازمند رو نجات میدم و به من میگه “خانم دکتر هر چی از خدا میخوای بهت بده ” یا وقتی که یک مریضی که حتی پول خریدن آب معدنی رو نداره که با داروی قبا آندوسکوپی قاطیش کنه و بخوره رو بدون گرفت هزینۀ درمان ، درمانش میکنم انگار دنیا رو بهم دادن و . . . ” و با این عشق و با این نیت تو مملکت خودمون مونده و داره خدمت می کنه هر چند ممکنه از نظر خیلی ها اشتباه باشه ولی خودش به کارش و هدفش افتخار میکنه . محمدرضای عزیز نمیخوام اغراق کنم یا ازتون تعریف کنم چون نه نیازی به این تعاریف هست و نه شما خوشتون میاد ولی جسارتم رو ببخشید : شما الان دیگه نه به خاطر خودتون و هدف شخصی خودتون ، بلکه به خاطر همۀ اونهایی که شما براشون دوست ، صاحب خونه ، همراه ، همدل ، همزبون ، انگیزه هستید ، میبایست بمونین و میدونم که میمونین چون یک معلم عاشق هستین و این رسم عاشقی هست .
    برای وجود نازنینتون سلامتی ، صبر ، آرامش ، شادی و سربلندی آرزو میکنم
    ارادتمند شما – هومن کلبادی

  • شایلین گفت:

    سلام استاد عزیز.
    چند هفته پیش بود،در اینترنت ،دنبال جرقه ای فکری بودم برای ادامه زندگی ای که خیلی وقتها من رو به پوچی رسونده.من در زندگی ام هیچ مشکلی ندارم جز دغدغه های ذهنی برای انتخاب راه درست.که واقعا من رو به یک لیسانسه ی الکترونیک کاملا منفعل تبدیل کرده.کسی که دوران نوجوانی اش با استعدادی که داشت،پر از آرزوهای بزرگ برای رشد و تغییر شرایط اجتماعی بود.اما الان…
    تا اینکه با سایت شما آشنا شدم.شاید بتونم بگم مهم ترین اتفاق تصادفی در زندگی ام بوده.اندیشه هاتون داره به مسیر فکری و زندگی من جهت میده.از اون موقع دارم تک به تک نوشته هاتون رو از آرشیو سایت میخونم و باهاشون زندگی می کنم.
    نمی گم به همه افکارتون ایمان آوردم ولی بیشترشون رو از صمیم قلب قبول دارم.
    شما قطعا انسان موفقی هستین.اینو به دلیل موقعیت شغلی و دانشی که دارین و فعالیت های بزرگی که انجام میدین نمیگم ،بلکه به خاطر اینکه با آموزشی که ارائه میدین و خونه ای که ساختین و دیگران رو هم با گرمی در اون می پذیرین،منشا تحول افراد زیادی در سرزمینتون میشین.شروع این تحول رو حداقل من در مورد خودم کاملا حس می کنم و این رو فهمیدم که یکی از تعریف های شما از موفقیت هم،تغییری هست که در افکار مردم کشورت به وجود بیاری تا شاید روزی دوباره سرزمینت با کمک ملتش،رنگ پیشرفت و رشد رو به خودش بگیره و تمدن گم شده اش رو دوباره پیدا کنه.
    در ۲۴سالگی، هرچند شاید کمی دیر، ادامه زندگی ام رو طوری میسازم تا روزی برسه که از تلاش هام براتون بنویسم و اینکه شروع تغییر در زندگی من،شما بودین.
    این ها رو نوشتم تا یادآوری کنم که چقدر وجود و حضور شما برای جامعه تون مهمه و اگرچه شاید ماندن شما موقعیت های خیلی خوبی رو ازتون گرفت ولی فکر میکنم به هدف قلبیتون رسیدین.
    شاید آقای دزفولیان آن زمان فکرش را هم نمی کرد که توصیه اش به ماندن شما و آباد کردن کشورت،روزی باعث تغییر در نگرش یک جوان دزفولی مثل من هم بشه.
    بمونین.
    اینجا به کسایی مثل شما احتیاج داره…

  • نسیم گفت:

    باسلام.
    منم با وجود اینکه چند روزبیشترنیست که با سایت شما آشنا شدم وبا تمام نظراتتون هم موافق نیستم ولی شخصیت ونظرات شما برام قابل احترامه…. اینو میگم که قوی باشید….اون چیزی که مسلمه اینه که مملکت ما به افرادی مثل شما نیاز داره….اگه قرار باشه که رفتن آخرین راه حل باشه …همه آخرش به همین جا می رسن…پس کی قراره بمونه وایرانو بسازه…ببینید بهترین افکار وبهترین شخصیتا هم تو دنیا هم موافق دارن ومخالف….البته قبول دارم که ما خیلی وقتا بلد نیستیم چطوری انتقاد کنیم ولی به قول بزرگی آسایش دوگیتی تفسیر این دوحرف است…با دوستان مروت با دشمنان مدارا….

  • کیانوش گفت:

    محمد رضا شعبانعلی عزیز و گرانقدر
    نمی دانم از ۳۰۰ کیلومتر دور از تهران چقدر روحم بزرگ و قدرتمند است که :
    سپاس گزاری و قدر شناسی ام را با دستان خالی
    ولی قلبی پر از امتنان پر از دوستی پر از انرژی مثبت و پر از دعاها و آرزوهای خوبم را به شما برساند………………….
    امیدوارم همه اش برسد وتمام اون ناسپاسی ها و نادانی ها رو خنثی کنه
    ” دلت بزرگت شاد و خوش حال و روح وسیعت آرام و امید وار “

  • ش.ت.ن گفت:

    با سلام و احترام
    من یکساله که شما رو از طریق رادیو اقتصاد و چند روزه که از طریق سایتتون می شناسم. اوصافتون رو زیاد شنیده بودم و تو این چند روز هم شاید حدود ۲۰ ساعت از زمانم رو صرف مطالعه بخش های مختلف سایتت کردم. به این دلیل زمان زیادی در این چند روز گذاشتم که به علت تغییرات مدیریتی فعلا کار و بار سازمانمون در سکون محضه من هم وقتم رو صرف خودشناسی کردم. خیلی چیزها تو این مدت از شما آموختم و مطمئنم که به دردم خواهد خورد. من هم نه به اندازه ی شما اما دلم گرفته از این مردمی که ازشون می نالین. مردمی که عقلشون تو گوششونه و هر چیزی رو که هر کسی می گه باور می کنن و حاضر نیستن به خودشون زحمت بدن و روی گفته هایی که شنیدن فکر کنن و با عقل و منطق شون بسنجن. استاد شعبانعلی چند وقت پیش که دلم گرفته بود از نامردی ها و بی معرفتی های روزگار، جمله ای رو از رادیو شنیدم که می گفت بهترین راه برای کم کردن حجم و عمق غم و اندوه دلتون، نوشتن هستش و فکر می کنم که شما و همه ی بزرگانی که می شناسم این راه رو پیشه ی خود برای همدردی و همدلی با مخاطباشون انتخاب کردن. راه سختی رو انتخاب کردین. معتقدم که با حس درونی خوبی که به ما منتقل می کنی، بخش بیشترش دوباره به خودت بر می گرده و حست بهتر از ماست. خدا قوت…

  • نیما گفت:

    هرگز در این خانه مجازی را نبندید بخاطر روزهای تلخ آینده . . .
    لطفا.

  • معصومه گفت:

    تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار
    كه رحم اگر نكند مدعي خدا بكند

  • شهرزاد گفت:

    … میخوام از آقای امیر خیلی تشکر کنم … خیلی…
    و میخوام بگم ما قدر شما رو می دونیم … خیلی…

  • مهشید گفت:

    سلام اقای شعبانعلی از وقتی سایتتون رو میخونم تازه امید پیدا کردم که ادم خوب هم پیدا میشه .شما انسان ارزشمندی هستین.خوش به سعادت شما و البته من که توفیق اشنایی با شما را ولو مجازی پیدا کردم.ممنونم

  • مجتبی گفت:

    سلام محمدرضا جان.
    نمی دونم چی بگم. شاید دوستت آرومت کرده باشه اما روزگار ممکن است اثر معجزه آسای این حرف ها را نیز از بین ببرد. نمی دونم ما در کدامین نقطه از این کائنات هستیم؟ محمدرضا جان ما چه می خواهیم؟ از خودمان از کشورمان از هر چی که اعتقاد داریم؟ حتی خواستن هایمان نیز بوی تغییر می دهد؟ شاید روزگار همین را می خواهد. ولی خوش به حالت که تا الان در برابر روزگار ایستاده ای و خواسته ات بوی تغییر نگرفته است.
    موفق باشید دوست خوبه من

  • آناهیتا گفت:

    نیم ساعت پیش یه جای دیگه برات کامنت گذاشتم که باید سعی کنی خوب باشی
    این که خوندم دیدم چه انتظار بیخودی
    همینی که هستی باش، حداقل خوندن متن هات بین اینهمه حماقتی که اطراف آدم هست حال آدمو بهتر میکنه
    فقط باش

    شاد باشی

  • ادنا گفت:

    این پست قدیمی رو خوندم…خواستم فقط یکم بنویسم.
    کسی که به عشق اصلاحات میمونه تو این صفحه ی شطرنج به این امیدکه وزیرش تا ته بره و سرباز سوختش بیاد تو…مثل کسیه که تو جبهه جلوی توپ دشمن وایساده…مسئولیت زیاد داره…یجور مسئولیت خود ساخته.اینکه خطو بکشی و تا آخرش بری…فداشدن میخواد.تو این چرخه که احتمال حضور، یکباره!

  • اقلیت گفت:

    اشک تو چشمام جمع شده ولی …
    در جامعه ای که رشد نیافته است، اگر کسی بخواهد با فرهیخته شدن و یا فرهیخته کردن، قدرت بگیرد و یا قدرت بدهد، نافرهیختگان برای امنیت خود به مقابله با او بر می خیزند، به ویژه آن زمان که رقابت برای بقاء و بیشتر داشتن ضروری باشد. اگر آنها در این شرایط، اکثریت را هم داشته باشند و اگر ابزاری مانند مردم سالاری را در اختیار بگیرند، نتیجه فاجعه بار است.
    در شرایط امروز اگرچه اکثریت جامعه در ظاهر منفعل به نظر می رسد، به ظاهر دست بسته است و بر آن ناعادلانه حکومت می شود ولی در باطن و در اصل، نافرهیخته فکر می کند و فعالانه نافرهیخته عمل می کند.
    راه مقابله این است که از امنیت فرد فرد جامعه گرفته تا امنیت ملی، همگی با فرهیخته بودن پیوند داده شوند به گونه ای که کسب قدرت و ثروت، در بیشتر دانستن و بهتر عمل کردن برنامه ریزی و سازماندهی شود. ملموس تر اینکه باید کسب درآمد و مقام را با آگاهی و دانش در نسبت مستقیم مهندسی نمود.
    در نبود مردمی سالاری و عدم رعایت اصل “دولتی نبودن دین” اولین قدم برای بهبود فرهیختگی عمومی، ارزش یابی و درجه بندی اصناف و افراد از نانوا تا آیت الله و از دکتر تا مجلسی است.
    مردم سالاری برای اکثریت نافرهیخته بسیار زود است چون در نهایت، این اکثریت هستند که ساختار سیاسی، اجتماعی و اقتصادی را از راه مردم سالاری شکل خواهند داد و باید به طور مدام محافظت کنند ولی قدرت آنرا ندارند یعنی توان فکری، تجربه و اطلاعات علمی لازم را ندارند و برای حفظ شرایط و منافع موجود خود و به خاطر سختی کار نمی خواهند آن توان را بدست آورند.
    از آنهایی که نمی دانند و نمی خواهند بدانند، انتظاری نیست پس چرا ناراحتی؟ در عوض قدرت گرفتن اقلیت را مهندسی کن.

  • malihe khammar گفت:

    من الان این متن رو خوندم بهت حق میدم خیلی سخته وفتی حس کنی تنهایی وقتی حس کنی داری زحمت میکشی برای کسایی برای جامعه ای که نمیفهمه…
    من نمیدونم باید چی بگم بگم برو بگم بمون
    نمیدونم
    به هرچی که قلبت میگه به گرایشات حقیقیت گوش کن
    به هر حال من ازت
    ممنوووووووووووونم

  • جانان گفت:

    محمدرضا خوب یا بد اینست که هست،:) و همه ما با همه ی وجود همین محمد رضا شعبانعلی رو دوست داریم..

  • اميرسالار گفت:

    واقعا آدم حالش به هم ميخوره از مملكتي كه عرضه نداره نخبه هاشو نگه داره… نخبه هايي كه اگه قرار باشه كاري انجام بشه همينا انجام ميدن… يه چيزي هم بهت ميگم كه واقعا حرف دلمه يه بارم با ديد ما نگاه كن تو وقتي دلگير ميشي آسونه واست بري راهها واست بازه اما براي ماهايي كه دلمون ميگيره چي؟؟؟ تو شايد دو صفر اولو ميگيري ميگي دارم مي آم و خودتو سبك ميكني اما ما وقتي دلمون ميگيره فقط يه كار بلديم صفحه ي مرورگرو باز ميكنيم و shabanali.com رو تايپ ميكنيم انگاري معجزه ميشه تموم دلتنگي ها ميرن چون وقتي آدم فكرشو ميكنه كه امثال محمد رضا و خيلي هاي ديگه كه شايد نميشناسيمشون هستن و با بقيه خيلي فرق دارن نه خيلي خيلي خيلي فرق دارن… حرفاي يه مشت آدم بي شعور كه نبايد تو رو خسته كنه عوضش به ماهايي فكر كن كه اگه قسمت بشه و از نزديك ببينمت اولين كارم بوسيدن دستهاته…

  • طیبه گفت:

    سلام ، اولین باره باهاتون آشنا میشم ولی حس میکنم خیلی ساله میشناسمت رفتن راه حل نیست موندن کار مردای بزرگی مثه شماس پس بمون ، بمون بخاطر ایمان به عقایدت. «آنروز که هم را یافتیم، یافتنمان هنر نبود، هنر اینست که یکدیگر را گم نکنیم …» اگه بری بدون واسه خیلیا مثه من دیگه پیدا نمیشی عزیز شنیدی میگن مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلته بنظرم بری یعنی زندگی با ذلت ،بمونی عذاب میکشی ولی با عزته هرکی دادوطن دوستی میکنه باید بمونه رفتن شونه خالی کردن از زیر بار مسئولیته

  • مژگان سعیدی گفت:

    درود بر شما
    از آشنایی با این سایت بسیار خوشنودم.
    پاینده باشید.

  • نرگس گفت:

    من شما رو توی تلوزیون دیدم و یکبار هم در دفتر آقای دکتر شیری. اونقدر برخوردتون با اطرافیان ساده و صمیمی بود که من هم روم شد بیام جلو و خدمتتون عرض سلام و ادب داشته باشم. سلامتی و موفقیت روزافزون و شادکامی شما آرزوی قلبی منه.

  • نرگس گفت:

    آقای شعبانعلی! ما تا آخرش هستیم. برای ساختن فردایی بهتر برای ایران و ایرانی. شما هم تا آخرش با ما باشید. اگه همه نخبه ها بکشن کنار، ما مردم عادی دست تنها چکار کنیم؟ ….

  • سمانه گفت:

    روزی که این پست را نوشتی ،خیلی به دنبال این نوشته گشتم تاکامنت بگذارم ،اما پیدایش نکردم .
    امروز،به بهانه ۲۹ خرداد ،در وبلاگم نوشتمش …دوست داشتی بخوان …
    اینجا مینویسم ،تا اگر روزی ،دوباره هوایی شدی ودلتنگ ،مرورش کنی…
    هرچند ،ایمان دارم که گاهی خیالت تنگ میشود واین حرفها را مینویسی. وگرنه ،«دل» ت همیشه برای این سرزمین میتپد…

    http://trainingskills.blogfa.com/post/90

  • مصطفى گفت:

    سلام، اولين كامنتمه، ماجراى آشنايي مون هم بمونه براى بعد……
    تقريبا همه كامنت ها رو خوندم و خيلي فكر كردم ، منِ ناقابل چي ميتونم بگم كه در شخصيت بزرگي مثل شما تاثيرگذار باشه كه :
    يادم از دكتري افتاد كه در طوس ، بزرگترين مطب دنيا رو داره ، و داستان يكي از مراجعه كنندگانش به نام كرسيتوفر آمريكايي رو بياد آوردم كه، كه نا اميدانه بعد از اينكه دكترهاى سراسر دنيا جوابش كردن ظرف چند لحظه ، متغير ، دگرگون و اميدواركرد.
    نام زيباش علي ابن موسي الرضا(ع) ست، ا
    ميد دلهاست،
    احياگر جانهاست،
    پناه بي پناهست و ………..
    صد البته اميدِ نااميداست.
    ياعلي، بزرگوار

  • علی گفت:

    محمد رضا فقط بدون به احترام حرفت چیزی نمی گم

    هر وقت به تونم می یام یک رای میدم
    اجازه ی رای دادن رو که سلب نکردی , شاید باعث شه یادت بیاد که درک میشی

    // پیغام شخصی

  • مریم گفت:

    توصیف دقیق یک حس سنگین
    هم غریب و هم قریب!

  • پروانه گفت:

    سلام خسته نباشید استاد.
    من همیشه از مطالبتون استفاده میکنم ولی هیچ وقت نظر ی ندادم اما الان ازتون خواهش میکنم لطفا هیچ وقت مارو تنها نزارید

  • بهرنگ گفت:

    اومدم برات چیزی بنویسم که دیدم ۱۰۰ نفر با قلمی بسیار قوی تر از من برایت نوشته اند..فقط این را بگم که خود من نوشته ات را برای همه دوستانم فرستادم. با توجه به شناختی که از من داشتند،کما بیش دچار همین مشکل تو شدم. تعجب و تمسخر و چند تا توهین…ولی، از بین همین ها، تعدادی که کم هم نبودند گفتند نوشته ات به فکرشان برده و نظرشان نسبت به رای دادن عوض شده، بقولی، تصمیم گرفته اند از بی تفاوتی و قهر نسبت به سرنوشتشان دست بردارند…
    به نظر من، همین کار به چند تا فحش خوردن می ارزه. محمدرضای عزیز. اگر همه با شعور بودند که وضعیت ما این نبود. اگر معلم شدی، اگر قلم توانا داری، اگر کلام نافذ داری، هر تعداد که میتوانی را به راه بیاور. من هم هر چقدر می توانم کمک می کنم.
    بهتر از من بلدی: من اگر بنشینم..تو اگ بنشینی..چه کسی برخیزد؟

  • مریم گفت:

    سلام
    ممنون که هستین.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser