دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

چرا دستورالعمل مواجهه با غولی به نام مردم را می‌نویسم؟

پیش نوشت ۱: این متن دو قسمت قبلی هم دارد. اگر آنها را نخوانده‌اید پیشنهاد می‌کنم قبل از خواندن این قسمت، لطف کنید و آنها را مطالعه کنید (قسمت اول، قسمت دوم).

پیش نوشت ۲: اصولاً باید چنین عنوانی، نخستین قسمت این سلسله نوشتار باشد. بنابراین شاید باید توضیح دهم که چرا تازه در سومین قسمت، دلیل نوشتن‌اش را شرح می‌دهم. طی هفته‌های اخیر، دیدم که بعضی از دوستانم می‌پرسند که چه شد که چنین عنوانی را می‌نویسی؟ آنها که نزدیک‌تر بودند نگران شدند که باز محمدرضا از جایی یا چیزی دلگیر شده و دست به قلم (یا شاید دست به کیبورد) شده می‌نویسد! بعضی دوستان دیگرم هم می‌گفتند که این نوشته‌ها در پشت خود، پیامی از ناامیدی دارد و شاید نوشتن آنها به صلاح نباشد. چنین شد که مجبور شدم در ادامه‌ مسیر بحث غولی به نام مردم، به صورت دقیق‌تر و شفاف‌تر در مورد دلایل شکل گرفتن این سلسله نوشته‌ها، توضیح بدهم.

پیش نوشت ۳: کارتون زیر، کار میخاییل زلاتکوفسکی است که در دومین دوسالانه بین‌المللی کارتون تهران در سال ۱۳۷۴ است و البته من برای نخستین بار، آن را روی جلد کتاب «باز هم قلعه حیوانات» به ترجمه دکتر سعید کوشا دیدم. با توجه به سابقه زلاتکوفسکی در مخالفت با کمونیسم می‌توان ایده اصلی در پس این کار را تا حد خوبی حدس زد. اما در طول بیش از ده سال که این تصویر را چاپ کرده و در خانه‌ام در جایی در معرض دید گذاشته‌ام همیشه بر این باور بوده‌ام که مفهومی که در آن نمایش داده می‌شود چیزی فراتر از یک مفهوم سیاسی است و می‌تواند کاملاً به شکلی اجتماعی هم تفسیر شود.

الان که فکر می‌کنم، احتمالاً دیدن دائمی این تصویر طی بیش از ده سال – ناخودآگاه – دلیل تداعی عنوان این سلسله مطالب بوده است.

zlatkovsky

اصل نوشته: طی این سالها، به خاطر تنوع کارهایی که داشته‌ام و دارم با طبقات متنوعی از جامعه سر و کار داشته‌ام. گاه برای اجرای پروژه‌های عمرانی، هفته‌ها و ماه‌ها در شهر‌های کوچک و روستاهای ایران مقیم بوده‌ام و گاه ساعتها پای صحبت مدیران شرکت‌های بزرگ نشسته‌ام. گاهی در دانشگاه‌ها با دانشجویان حرف زده‌ام و شب در خوابگاه‌های آنها خوابیده‌ام و گاه پای درد و دل کارگرها و کارمندهای مجموعه‌های مختلف نشسته‌ام.

همان طور که انتظار می‌رود این گروه‌های مختلف، گاهی بیش از آنچه در نخستین نگاه به نظر می‌رسد با هم بیگانه‌اند. خواسته‌ها و دغدغه‌های بسیار متفاوتی هم دارند. یکی در شهری کوچک گرفتار زنجیر سنت است که از او می‌خواهد شغل خانوادگی را دنبال کند. یکی در شهری بزرگ، گرفتار این است که اگر فلان مدل ماشین را سوار نشود همکارانش فکر می‌کنند ورشکست شده است.

یکی به سن بیست و دو سالگی رسیده و با وجودی که تا دریافت مقطع کارشناسی، لحظه‌ای را به تحصیل علم نگذرانده به دنبال ادامه‌ی تحصیل است! دیگری شغلی را انتخاب کرده که هیچ علاقه‌ای به آن ندارد و ناگزیر در تمام ساعات کار، در حاشیه زندگی می‌کند.

گروهی از کارگران را می‌شناسم که پاره وقت درس می‌خوانند اما جرات ندارند در محیط کار بگویند (یکی از دوستانم می‌گفت در محیط کارگاهی که من هستم مهندس بودن چیپ و بی‌ارزش است و آن را ویژه‌ی بچه‌های سوسول می‌دانند و حتی گفتنش برایم خطر دارد!). گروه دیگری از دوستانم، انواع مدرک‌های تحصیلی را خریداری کرده‌اند و بدون آنکه بتوانند یک جمله ساده انگلیسی را سه بار از رو بخوانند و تکرار کنند، همه به صورت یک‌ شبه نظریه پرداز و دکتر شده‌اند.

یکی دغدغه اعتماد به نفس دارد و می‌گوید که توانمند است اما اعتماد به نفس ندارد. دیگری آرزوی روزی که بتواند در مقابل جمعی پانصد یا هزارنفره، یک سخنرانی موفق نیم ساعته داشته باشد.

یکی دوست دارد ازدواج کند اما می‌گوید یک گروه دوستی خیلی خوب دارد که با ازدواج از آنها طرد می‌شود. دیگری می‌خواهد جدا شود و طلاق بگیرد و می‌گوید که تحمل حرف مردم را ندارد.

قطعاً چنان ساده اندیش نیستم که معتقد باشم هر چه مشکل در هر جا می‌بینیم، همه و همه صرفاً یک ریشه دارد. اما باورم بر این است که در میان ریشه‌های متعدد هر یک از مشکلات فوق، ریشه‌ای وجود دارد که تا حد زیادی مشترک است: توجه به حرف مردم.

به همین دلیل بود که نخستین نوشته را با این موضوع آغاز کردم که توجه به حرف مردم، می‌تواند مانع جدی رشد و موفقیت باشد.

بارها دیده‌ام کسی که می‌گوید در مهارت سخنرانی ضعیف است، واقعاً مشکل سخنرانی ندارد. او مدیری باتجربه است که ذهن و زبانش بسیارقدرتمند و مسلط است. او نگران حرف مردم است. اینکه اگر حرف زد و سخنرانی کرد و جملات آنطور که باید پشت هم جور نشدند و کلمات به زنجیر کشیده نشدند، کارمندانش پشت سر چه خواهند گفت. صدا و تصویر ضبط شده‌اش در کجاها منتشر خواهد شد.

دوستی دارم که به شدت استعداد نوشتن دارد. اما به خاطر اینکه عموم مردم نوشتن را شغل یا تخصص نمی‌دانند به سراغ یک رشته دانشگاهی مردم پسند رفته و مهندس شده و برای حقوق چند صدهزارتومانی و اضافه کاری ساعت چند هزارتومان، خودش را گرفتار یک بروکراسی پیچیده کرده و شاید تا لحظه‌ی مرگ متوجه نشود که یک مقاله خوب ارزشمند (حتی اگر ماهی یک مورد باشد) می‌تواند همان حقوق را برایش تامین کند.

دوست دیگری دارم که در زمان دانشگاه نامزد کرد و حدود سه ماه گذشت و او و همسرش متوجه شدند که اشتباه کرده‌اند. اما جدا نشدند و گفتند: حرف مردم را چه کار کنیم؟ چطور به دانشگاه برگردیم؟ بچه‌ها چه می‌گویند؟ باید برویم از اول کنکور بدهیم! نامزدی به عقد و ازدواج رسید. مشکلات بیشتر شد. باز هم می‌گفتند: خانواده‌ها را چه کنیم. هر دو نفر آنها از دوستانم هستند. چند روز پیش با هر کدامشان جداگانه حرف زدم. هر کدام درگیر رابطه عاطفی دیگری شده و هر دو هم به صورت نانوشته آن را پذیرفته‌اند. به آنها می‌گویم از نظر شرع و عرف و قانون و اخلاق کار درستی نمی‌کنید. ضمن اینکه حتی آن آزادی واقعی را هم ندارید. چرا جدا نمی‌شوید؟ هنوز هم می‌گویند از حرف مردم می‌ترسیم. تازه. مردم به آنها گفته‌اند که اگر بچه دار شوند، ممکن است رابطه‌شان دوباره خوب شود!

بسیاری از طبقات شغلی در کشور ما خالی و خلوت است، صرفاً به دلیل حس بدی که مردم به آن طبقات شغلی دارند. بسیاری از رشته‌های دانشگاهی کم طرفدار است به دلیل اینکه مردم به آن حس بدی دارند.

دوستی دارم که آمار خوانده. بیش از شش سال در یک شرکت مهندسی کار ستادی می‌کرد و همه هم به او می‌گفتند: آقای مهندس. یک بار به او گفتم که تو که استعداد خوبی داری. ریاضی را هم خوب می‌فهمی. چرا نمی‌گویی که درس آمار خوانده‌ای؟ چرا کاری مرتبط با آن نمی‌کنی؟

گفت: محمدرضا. علاقمند به ریاضی و آمار بودم. به این رشته رفتم. بعدها یک بار در یک جا یک نفر مسخره‌ام کرد و گفت: تو اگر ریاضی و آمار را خوب می‌فهمیدی، تست‌ها را بهتر می‌زدی و مجبور نمی‌شدی در کنکور آمار را به عنوان رشته‌ات انتخاب کنی. به یک رشته‌ی آبرومند می‌رفتی. از آن روز تصمیم گرفتم که در لباس یک مهندس زندگی کنم!

بعد از کلی نق و دعوا (از آن کارهایی که قدیم با حوصله انجام می‌دادم و امروز حوصله‌اش را ندارم) حاضر شد تحلیل گری بورس را آغاز کند و وارد محیط دیگری بشود که دیگر او را مهندس صدا نمی‌زنند. خوشحالم که چنان زندگی و ثروتی دارد که این روزها، گوشی را روی من به سختی و با منت برمی‌دارد!

یک بار در پایان یک سمینار دانشجویی، یک نفر از من پرسید: محمدرضا خودت را موفق می‌دونی؟

گفتم: کاملاً. گفت: چرا؟ گفتم: به تو ربطی داره؟

اول کمی بچه‌ها ناراحت شدند. احساس کردم جمع عصبی شد. انتظار این برخورد رو نداشت.

بعد برای او توضیح دادم که: تو پرسیدی که «خودت را موفق می‌دانی؟» و من هم گفتم که «خودم را موفق می‌دانم». من می‌توانم خودم را مستقل از نظر تو، موفق یا شکست خورده بدانم. اما وقتی می‌گویی چرا؟ یعنی اینکه من باید بر اساس استانداردهای تو موفق یا شکست خورده باشم. یا لااقل استانداردها و معیارهایی را که برای موفقیت و شکست می‌دانم و قبول دارم به تو بگویم و در انتظار بنشینم که تو آنها را قابل قبول می‌دانی یا نه.

فضا کمی آرام‌تر شد و بعد توانستم توضیح بدهم که بچه‌ها! هرگز اجازه ندهید که هیچ کس از شما برای احساس موفق بودن یا ناموفق بودن دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که کسی برای احساس رضایت یا احساس نارضایتی از شما دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که مثل این مصاحبه‌های احمقانه‌ی تلویزیونی، از شما بپرسند که انگیزه‌تان از انجام فلان کار یا فلان تصمیم چه بوده است!

امروز در مرور کوتاهی به زندگی دوستان و اطرافیانم، بخش قابل توجهی را می‌بینم که ناراضی هستند. یا لااقل راضی و باانگیزه نیستند. نه در کار و نه در زندگی. هم خودشان می‌گویند و هم از چهره‌شان و رفتارشان می‌شود خواند و فهمید.

بخشی از آنها، کسانی هستند که جامعه آنها را موفق‌ترین و خوشبخت ترین می‌داند. اما خودشان راضی نیستند. دلیلش هم واضح است. آنها برای رسیدن به مترها و معیارهایی که جامعه مناسب می‌دانست تلاش کرده‌اند و چون مستعد و تلاشگر بوده‌اند، به آن معیارها هم دست یافته‌اند. اما الان حالشان خوب نیست و می‌بینند آنچه می‌خواستند این نبوده است.

بخش دیگری از دوستانم، کسانی هستند که هم خودشان و هم جامعه آنها را شکست خورده و ناموفق می‌داند. آیا اینها مستعد نبوده‌اند؟ آیا بی انگیزه بوده‌اند؟ آیا کم تلاش کرده‌اند؟ پای حرفشان که می‌نشینی می‌بینی که در زمینه دیگری استعداد داشته‌اند. اما به سراغ پرورش استعدادهایی رفته‌اند که جامعه آنها را برترمی‌داند (مثلاً جامعه استعداد ریاضی را بالاتر از استعداد نگارش می‌داند و استعداد کلامی را بالاتر از استعداد حرکات موزون).

آنها امروز با معیارهای خودشان و با معیارهای جامعه، شکست خورده‌اند. به دلیل اینکه یک روز در گذشته تصمیم گرفتند و انتخاب کردند که با معیارهای جامعه پیروز شوند.

بله. می‌دانم. مخالفت کردن با نظر مردم سخت است. آنها که زندگی شخصی من را می‌دانند مطلع هستند که چند بار بر خلاف نظر مردم تصمیم گرفته‌ام. چه در زندگی شغلی و چه زندگی عاطفی و چه زندگی اجتماعی. بنابراین درد این کار را می‌دانم. سختی‌اش را به خوبی می‌دانم. اما سوال اینجاست. بهتر است مدتی کوتاه، این سختی را تحمل کنیم و پس از بیرون آمدن از آن چاه (که در قسمت دوم گفتم) یک عمر با افتخار و سربلند زندگی کنیم؟ یا از هراس دیدن نیشخند مردم، دل به آرزوها و معیارهای آنها بسپاریم و پس از آنکه در دنیای بیرونی (یا درون وجودمان) شکست خوردیم، تازیانه‌های سنگین‌تر همان مردم را تحمل کنیم؟

پی نوشت: قسمت سوم را یک پرانتز داخل بحث درنظر بگیرید. از قسمت بعدی به روند عادی بحث برمی‌گردیم.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


73 نظر بر روی پست “چرا دستورالعمل مواجهه با غولی به نام مردم را می‌نویسم؟

  • رامین گفت:

    رشته ی دبیرستانم ریاضی بود اما رشته ی دانشگاهی ام اقتصاد!
    چند ترم درگیر این بودم من که ریاضی خوانده ام چرا باید اقتصاد بخوانم؟!
    این سوال را از مردم یاد گرفته بود!!!
    ای کاش زودتر میدانستم که مردم حرف زدن های شان معیار ندارد:(

  • نینا گفت:

    چقدر خوبه که این مطلب رو ادامه میدید. خیلی باهاش ارتباط برقرار میکنم. قبلا اگر بلاتکلیف میموندم سر حرف های مردم بود که فلانی چی میگه ، اون یکی چی میگه! بعد از مدت ها متوجه شدم با گرفتن تصمیم های خلاف نظر اون ها فقط یکی دو هفته تو مجالس سبزی پاک کنیشون راجع بهم اظهار نظر میشه. وقتی شکست میخورم بالا سرم وایمیستن و میگن تقصیر خودته ، وقتی غمگینم نیستشون ، حوصله م رو ندارن. اما حالا شرایط فرق کرده ، اگر سر دوراهی بمونم ، دوراهی بهتر و بهترین از نظر نیناست.

  • محسن گفت:

    سلام محمدرضا جان
    داشتم دل نوشته هاتو میخوندم که ماشالله کم هم نیستن ( ۷۶ صفحه فکر کنم ) واسه اینکه برم صفحه ۵۰ نیم ساعت تو راه بودم ( چون یکی یکی باید صفحه ها رو رد میکردم ) لطفا اگه تونستی قابلیت واسه سایت بزار بتونیم یهویی صفحه مورد نظر رو پیدا کنیم ….
    مرسی
    اگر اینکارو هم نکردی به دل نمیگیرم خیالت راحت …..

    • هیوا گفت:

      محسن، با وجود گوگل نیازی به این قابلیت نیست.
      فرض کنید من دنبال پست “آیا شمل معتاد هستید” میگردم.
      توی گوگل میزنم: شعبانعلی معتاد(خواهشاً حرف ی رو مکسر نخونید!)
      نتیجه اول، مطلبی هست که من دنبالش هستم 😉

      • محسن گفت:

        آره خب ولی من اسم مطلبی رو که هنوز نخوندم نمیدونم ، چجوری تو گوگل سرچ کنم …
        مرسی

        • محسن گفت:

          اگه نوشته هاتون برام زیبا و تامل برانگیز نبود زحمت رفتن به صفحه ۵۰ رو نمی کشیدم چون هر دفعه چند تا از مطالب رو به ترتیب میخونم همیشه باید از اول شرو کنم
          اینو گفتم چون محتوای پست اول ظاهرش غیر مودبانه بود
          استاد به خدا دوست دارم . قصد بی احترامی نداشتم !

    • محسن عزیز.
      جدا از جستجوی شعبانعلی معتاد که هیوای عزیز گفت، یک کار دیگه که کمی ساده تر هست اینه که از کنار وبلاگ، گزینه آرشیو نوشته های محمدرضا رو باز کنی و سال و ماه مورد نظرت رو انتخاب کنی.
      ممکنه کمی به دسترسی سریع تر کمک کنه.

      شاید خواندن موضوعی هم گزینه بدی نباشه. اگر چه مثل جدا کردن نخود و لوبیا و رشته ‌آش می‌مونه و اینکه هر کدوم رو جدا جدا بخوری! شاید طعمش خیلی جذاب و دوست داشتنی نباشه.

      قربانت
      محمدرضا

  • جواد گفت:

    درود بر استاد و البته دوست خوب
    از تصویری که گذاشتی ممنون. واقعا جالب بود به نظر من مفاهیم اجتماعی که در این تصویر است حال و روز جامعه الان ما رو خوب وصف میکند. و باز هم سپاس بابت مطالب جالبی که مینویسیو حس خوبی که بهم می دی

  • احسان م گفت:

    شیخ‌بهایی:

    آدمی اگر پيامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نيست، زيرا :
    اگر بسيار كار كند، می‌گويند احمق است !
    اگر كم كار كند، می‌گويند تنبل است!
    اگر بخشش كند، مي‌گويند افراط مي‌كند!
    اگر جمعگرا باشد، می‌گويند بخيل است!
    اگر ساكت و خاموش باشد می‌گويند لال است!
    اگر زبان‌آوری كند، می‌گويند ورّاج و پرگوست!
    اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گويند رياكاراست!
    و اگر نكند میگويند كافراست و بی‌دين!
    لذا نبايد بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد
    و جز ازخداوند نبايد از كسی ترسيد.

  • مجتبی مهاجر گفت:

    سعی میکنم اینارو فراموش نکنم:
    بچه‌ها! هرگز اجازه ندهید که هیچ کس از شما برای احساس موفق بودن یا ناموفق بودن دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که کسی برای احساس رضایت یا احساس نارضایتی از شما دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که مثل این مصاحبه‌های احمقانه‌ی تلویزیونی، از شما بپرسند که انگیزه‌تان از انجام فلان کار یا فلان تصمیم چه بوده است!

    محمدرضا فکر میکنم ساده ترین و بارزترین نشانه ی مردم این عبارت باشه: من اگه جای تو بودم…
    یا من اگه جای فلانی بودم….
    البته در مواقعی صدق میکنه که ازمون نپرسیده باشن که اگه شرایط منو داشتی یا جای من بودی چیکار میکردی؟

  • عبدالله دادی زاده گفت:

    آقای شعبانعلی دیه جایی اون وسطا نوشته بودید “یک مقاله خوب ارزشمند (حتی اگر ماهی یک مورد باشد) می‌تواند همان حقوق را برایش تامین کند.” کمی راهنمایی بیستر در مورد این حرف می خوام !

    • نادر آرین گفت:

      سلام.
      یعنی اگر فقط درآمد را هم ملاک شغل بودن یک فعالیت بدانیم، باز هم مقاله نویسی نه تنها یک شغل محسوب می شود،
      بلکه درآمدی مناسب را هم برای آن شخص میتوانست به همراه داشته باشد.
      اما آن شخص با ملاک قرار دادن نظر “غول مردم” شغلی با درآمد نسبتا کمتر و نارضایتی بیشتر را به شغلی با درامدی مناسب و رضایت درونی بیشتر ترجیح داده است.

  • یاور مشیرفر گفت:

    جناب شعبانعلی گرامی. شاید بهتر باشد از این دیدگاه به موضوع بنگریم همچنان که از مطالعات زبانشناسانه فردیناند ساسور می دانیم که تعریف ها در بستری “رابطه دارانه” شکل می گیرند و دارای موقعیت های رابطه دارانه هستند. بنابراین انتظار نداشته باشیم که دیگران بتوانند «موفقیت» را بدون در نظر داشتن رابطه های ذهنی پیش فرضشان بپذیرند و بیاموزند.

    مگر این که شما هم مثل بنده حقیر، در راه جنون قدم گذاشته و کوچک ترین «وقعی» به حرف مردم ننهاده و در دریای بی ساحل جنون، با آرامش کامل و بدون ترس از طوفان هایی که مردم به اصطلاح عقلمند پدید می آورند، به هدف و غایت و توان بازوی خویش پارو بزنید.

    روز به روز به این سخن آناتول فرانس نزدیک تر می شوم که می گفت: «دنیا را دیوانگان نجات داده اند»

  • حامد تبریزی گفت:

    محمدرضا یادمه در کامنتی در پاسخ به دوستی که در مورد اوباما پرسیده بود نوشته بودی “هیچ وقت از کسی نپرس که چرا چیزی را دوست دارد یا ندارد. چون ممکن است جوابش مودبانه نباشد” وقتی خاطره سمینار دانشجویی را نوشتی یک لحظه یاد این کامنتت افتادم. نمیدانم به هم ربطی دارند یا ندارند. من که به هم ربطشون دادم و الان اون نوشته ات رو بهتر میفهمم.

    فکر میکنم اون دانشجوی بیچاره بهتر از خیلی های دیگه مفهومی که مدنظرت بوده رو فهمیده

  • آرام گفت:

    خیلی متشکرم…
    واقعا ارزشش رو نداره که اسیر استانداردهای ابداعی دیگران که معلوم هم نیست واقعا چطور شکل گرفته باشیم.
    انتخاب سبک زندگی، تا ریزترین جزئیاتش طبق یک الگوی ناسالم که با سرعت نور بین مردم متداول میشه و خیل عظیمی که پشت سر هم راه می افتند و …
    و تازه همه از هم واهمه دارند. از قضاوتها و حرف همدیگر…
    این کنده شدن از توجه به حرف مردم حتی اگر خیلی سخت و پرهزینه باشد باز هم یادمان هست که مرگ ناگهان بهتر از جان کندن تدریجی ست…

  • علیرضا داداشی گفت:

    سلام.
    تازه این هم هست که ممکن است با معیار امروز مردم ، مسیر موفقیت و رضایتی رو برای خودت انتخاب کنی. ولی وقتی به انتهای این مسیر می رسی، مردم نظرشون عوض شده باشه. یا اینکه هیچ خوشحالی در وجودشون از اینکه تو به این نقطه رسیدی نمی بینی. اون روز همین جوری بی دلیل، یه حرفی زده اند و اصلا منتظر رسیدن تو به این نقطه و دیدن نتیجه ی کارت نبوده اند. چه بسا همون آدمهایی که به خاطر حرفشون مسیری دوست نداشتنی رو انتخاب کردی یا مسیر و هدف مورد علاقه ات رو تغییر دادی، امروز کسی دیگه ای رو تو مسیر دیگه ای می بینند و احساس می کنند وای چقدر اون آدم خوشبخت و موفقه! تویی که این وسط بلاتکلیف میمونی که پس چرا اینها نظرشون اینقدر عوض شده!
    توقع غیر معقولیه که بخوای برات توضیح قابل قبول داشته باشند. نهایت اینه که می گن به من چه تو خودت اینطوری خواستی.
    ممنون.

  • روح اله گفت:

    سلام استاد،
    دست شما درد نکنه بخاطر نوشته هاتون.
    میدونید واقعیتش اینه که یه مورد هست این میان ،و اون اینکه همه مثالهایی که زدید درسته ولی به نظرم تو همه این مثالها ،اکثر افراد مورد نظر اگه اطیمنان داشته باشن که راهی را اگه می خوان برن به نفع و صلاح خودشون هست و یا توانش را داشته باشن که تغییر مسیر بدن، حرف مردم شاید انقدرها هم براشون اهمیت نداشته باشه ،بخصوص در عصر حاضر در مقایسه با گذشته که یه عنصر قدرتمند ” مردم” ،اقوام هر شخصی بودند.حالا دیگه چندان از اقوام درجه دو هم خبر نداریم و مردم که دیگه به کنار.البته ببخشید من تا الان تا حد زیادی اینطوری فکر می کنم.

    اما یه مثال دیگه هست ،مثلا من اگر بخوام موهام را فشن کنم ،دیگه نمی تونم، یکی سن و سالم بالاست هم تو شخصیت
    من شایدنیست ،یکی اینکه دیگران یا مردم ببینند شاید بگن این چرخش صدوهشتاد درجه چیه .یعنی می دونید این موی فشن تنها نیست ،موی فشن لباسش هم یه جور دیگست ،اخلاق طرف هم یه جور دیگست و اینکه کلا یه شخصیت دیگه.اگه بخوام واقعا شخصیتم را تغییر بدم ،خب انجام میدم ولی دوگانگی یا یه روز اینجوری و یه روز طور دیگه .شاید اصلا صحیح نیست.البته در پارگراف دوم، خودم از مثال قانع نشدم ولی دیگه بیشتر نتونستم بشکافم ، عرف ،فرهنگ و مردم دارن قاطی میشن!

  • فرخ گفت:

    حرف مردم برفه به زمین نرسیده اب میشه ،ولی محمد رضا مسیر سخت است، برای از نو خود شدن ،ما سالهاست با حرف مردم پیش رفته ایم ،اشتباه درشتی بوده ،و خیلی ها چیزی که امروز هستند بخاطر همین حرف مردم است، سخت است این چالش ذهنی را حل کردن با خود ،چگونه ؟ راه چیست؟

  • مینا گفت:

    “خیلی قد و یکدنده ای، اصلا” حرف گوش نمی کنی”

    “این چه کاری بود کردی،این چه حرفی بود زدی ، مردم چه میگن”
    این حرفها و مشابه آن را بارها شنیدم ولی همیشه یک چیزی درونم به من نهیب می زنه کاری گه خودت فکر میکنی درسته انجام بده،وقتی هم زمین می خورم بلند می شوم ، لباسم را تکان می دهم و راه می افتم. بدون اینکه نگران نگاه یا پوزخند مردم باشم.بعضی وقتها آنقدر اذیت میشوم ،جسمی،روحی، مالی و… اما کوتاه نمیام.حتی تعریف و تمجید مردم حالم را به هم میزنه . نمیدانم شاید در این حد بیماریه!
    ولی این غول که به بودن و زشتی آن ایمان دارم تا این لحظه برایم یک موجود نادان است که با نقد،قضاوت و اظهارنظرهای نابجاش داره روز به روز کوچکتر و حقیرتر می شه.
    شاید باید مردم را طبقه بندی کنم.براساس عقلانیت، نوع رابطه/اهمیت ادامه آن رابطه یا اصلا” حس خودم.به احساسم احترام بگذارم.باورش کنم .چه اشکالی داره بعضی وقتها هم اشتباه کنیم.حداقل خودمان مسئول کارهامان هستیم و دیگران را نکوهش نمی کنیم.

  • شیوا گفت:

    دو نکته:

    ۱- من خیلی خوب احساس اون کسی رو که میترسه حرف بزنه چون نمیدونه بعدا صدا و تصویرش کجاها منتشر میشه رو می فهمم. من هم خیلی وقت ها از ترس اینکه در فلان پروژه یا فلان جمع که اسمم اونجا میمونه، نکنه حرف نامربوطی بزنم که بعدها اعتبارم زیرسوال بره حرفی نمیزنم. این حتی شامل همین سایت و همین لحظه که دارم این مطالب رو می نویسم هم میشه. خیلی ها این کامنت رو میخونن. خیلی هایی که هیچ شناختی از اصل من ندارن و فقط این حرف رو که در این ساعت خاص پای این مطلب خاص نوشته شده از من میخونن. معمولا خیلی راحت هم از روی همین چند خط قضاوت صورت می گیره. بر مبنای این قضاوت تصویری ممکنه از من شکل بگیره که من نیستم ولی برام دردسر ایجاد کنه. پس کلا حرفی نزنم بهتره. همیشه ترس از حرف مردم این نیست که با معیارهاشون جور نباشی و دستت بندازن، یه وقتایی هم ترس این مدلیه

    ۲- حرف شما قبول که ترس از حرف مردم باعث میشه نتونیم خودمون باشیم ولی اگه احساس کنی در جامعه بی رحمی زندگی می کنی که مردمش منتظرن تو تصمیمی که بر اساس معیارهای خودت می گیری شکست بخوری تا اون ها بریزن سرت و بگن دیدی ما گفتیم … جسارتت رو کم کم برای زندگی بر اساس معیارهای خودت، راحت از دست میدی. آدم سرسختی که بدون توجه به حرف دیگران جلو بره هم خیلی کم پیدا میشه و بیشتر ما برای موفقیت نیاز به حمایت و تشویق سایرین داریم. خود من هم که این ها رو اینجا نوشتم خیلی جاها بر خلاف معیارهای جامعه تصمیمی رو که خودم خواستم گرفتم و هنوز هم به هر زحمتی بوده تو مسیر تصمیم ام سعی کردم بمونم ولی اعتراف می کنم همچنان خیلی جاها کم آوردم و با خودم گفتم که چرا همون مسیری که بهم گفتن رو نرفتم. به نظرم تو جامعه ای که داشتن مسیر شخصی برای زندگی چندان پذیرفته نیست و همه تبلیغات و قوانین و عرف و … در جهت شبیه شدن حداکثری زندگی همه است، چنان مقاومت جامعه در برابر نقشه فردی ات زیاده که این حالت خیلی تشدید میشه و مقابله باهاش خیلی سخت تر. ضمن اینکه تو ابهام بالا از آینده جامعه، سعی می کنی بر پایه تجربیات و توصیه های دیگران پیش بری تا جسارت خودت. نمیدونم. شاید هم من ناتوانی خودم رو میندازم گردن این بهانه ها

  • سید مجتبی گفت:

    چند دقیقه پیش قبل ازینکه بیام بهت سر بزنم و پای درست بشینم داشتم این رو میخوندم:

    “ایرانی ها چقدر از برنامه های موبایلی ( وایبر ، واتس آپ و تلگرام و.. ) استفاده می کنند ؟”
    http://www.iranvij.ir/1857900/the-number-of-iranians-or-programs-%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%A8%D8%B1-watts-up-and-telegram-etc-they-use

    طبق این آمار مردم ایران خیلی مستعد استفاده از تکنولوژی های ارتباطی هستند. حس خیلی خوبی دارم به اینکه امثال شما ازین فضای مجازی با این کیفیت استفاده میکنید و سطح آگاهی و بینش ناقص امثال من رو بالا میبرید. همین که تجربیات با ارزشت رو میخونم و همچنین نظرات ارزشمند مخاطبانت که خودش حاصل زندگی های مختلف هست مطالعه میکنم کلی بهم حال میده

    در کل دمت گرم
    رنگ دکمه های کیبوردت پر رررررنگ!
    🙂

  • محمد (بچه محل) گفت:

    سلام؛ قبلا خدمتتان عرض کرده بودم که یادداشت”دکترا نمی خوانم: ساعت رولکس برای شکم گرسنه” مرا با شما و نوشته هایتان پیوند داد و از قضا امروز که به چپ و راست صفحه اصلی سایت چشم چرخاندم فهمیدم که آن یادداشت با ۱۳۸۰۴۵ مشاهده، از پربازدیدهای سایت بوده و اتفاقا از مصادیق اصلی یادداشت های این روزهای تان درباره حرف مردم است اما نمی دانم چرا شما بالعکس از جزء به کل برگشته اید؟ عطش زیادی داشتم و البته دارم که آن موضوع ادامه پیدا کند اما اینطور نشد. رفتارشناسی غولی که به آن اشاره دارید در حوزه مهارت آموزی(خواه مهارت زندگی کردن باشد یا مهارت دانشگاه رفتن یا نرفتن و…) خیلی مهم است. نمی دانم توانستم منظورم را برسانم یا نه؟ ممنون از شما و از اینکه ذهن های خسته و یخ زده ( بخوانید غول زده) امثال من را وادار به کاری می کنید که برایش ساخته شده اند.

  • Milad گفت:

    به نظرم تو ایران اونایی بیش تر تو مسیر موفقیت قرار میگیرن که استعدادشون همخوان با نظر مردم باشه مثلا تو ایران استعداد ریاضی و هوش تحصیلی مهمه و کسی که استعدادش تو اینا باشه کیف میکنه. البته بعید میدونم کسی بتونه تو اون مسیر کامل حرکت کنه و موفق شه اما لااقل استارت کارش خوبه وگرنه اگر حرکت تو مسیر دلخواه مردم خوب بود که خوب خود مردم یچیزی میشدن.

  • هیوا گفت:

    تلخی ماجرا برای من این است که گاهی نزدیکترین آدمهای دوربرمون(که به دلایل زیادی بهتره باهاشون رابطه صمیمانه خوبی داشته باشیم)، نقش ناخن و دست و پای این غول رو بازی می‌کنند.
    حل کردن این مسئله یعنی داشتن رابطه خوب با مردم اما بی توجهی به آنها مهارت خیلی مهم و سختیه.

    یه نکته تلخ دیگه اینه که صدها و هزاران جای چنگ و دندون این غول روی تن و روان هممون هست!، مثل بوته بدشکلی که یه آدم احمق بدسلیقه هرس و توپیاری‌ش کرده. با این واقعیت چکار کنیم…، مخصوصاً اگر بدونیم که تغییر کردن (و تبدیل شدن به یک درخت بلند) چقدر سخت و نادره.

    من مدتیه وقتی میبینم در موارد خاصی، مخالف سلیقه و روش مردم رفتار میکنم، مصرتر میشم که همین مسیر رو ادامه بدم. یعنی فکر میکنم وقتی رفتارمون زیادی مورد تایید بقیه است یعنی یه جای کار ایراد داره.
    فکر میکنم تنهایی، خوندن فلسفه و همینطور زندگینامه آدمهای بزرگ میتونه کمکمون کنه که هیبت و شکل این غول رو بهتر ببینیم و متوجه این نکته عجیب بشیم که هرکسی که تقریباً تمام آدمهای بزرگی که الان میشناسیم در عصر خودشون منفور و مغضوب مردم بودند.
    قدرت اصلی این غول در همین دیده نشدنه. نیچه میگه بشو آنچه هستی، احتمال اولین قدم برای این تحقق خود، دیدن و عصیان علیه این موجوده.

    • milaaaaaad گفت:

      سلام دوست عزیز هیوا
      کامنت ها و نظرات شما چه در روزنوشته ها و چه در متمم همیشه برای من آموزنده بود و استفاده کردم. ممنونم که اطلاعات خودتون در اختیار بقیه قرار میدین.

      خواستم خواهش کنم اگر سایت یا وبلاگی دارین به من معرفی کنید چون چندتا سوال دارم که اطلاعات شما میتونه خیلی کمک کننده باشه.
      این ایمیل منه: milad.kvr@gmail.com

      هر وقت که فرصت مناسبی داشتین به من اطلاع بدین
      ممنونم

  • majid sadeghian گفت:

    یه تفاوتی بین عرف ، حرف مردم ، شرع و قانون هست . قبلا هم به مخالفت ات با آنارشی اشاره کردی. این رو برای دوستان می نویسم . بنظر من دانشجو (به معنای عام نه صرفا نظر وزارت علوم!) مرز عصیان ما در برابر قواعد موجود باید با هوشمندی انتخاب بشه ، وگرنه تبدیل به شهروندی قانون گریز و برتری طلب می شیم که نمونه هایی اش رو هر روزه در اطراف مون می بینیم

  • مجتبی گفت:

    عذر می خوام یک سوال دارم که شاید ربطی به این پست نداره.
    بنده این رو قبول کردم که هرکس در چیزی که درش تخصص نداره نباید نظر بده، به این دلیل که بنظر منطقی میومد، ازطرفی هم خودم مدام با این مساله مواجه بودم که همیشه دور و برم افراد بسیاری رو می دیدم که با هم درباره ی چیزهایی صحبت می کردن که مشخص بود هیچ چیز ازشون نمی دونن و این خیلی آزارم می داد.
    منتهی مشکل من اینه که با این عقیده نمی شه “زندگی” کرد.
    مثلا ما در زندگی خواسته یا ناخواسته با نون سروکار داریم، بنابراین هرچقدر هم که از اقتصاد بی خبر باشیم “مجبوریم” راجع به قیمت نون نظر بدیم! نظر! مگه ما چندنفر اقتصاددان توی یک کشور نسبت به جمعیتش داریم، حالا تصور کنید مردم همه ساکت باشند و حرف نزنند(هرچند حرفهاشون فاقد ارزشه)، خب چه تضمینی هست که اقتصاددان ها کاری بکنن؟
    البته این صرفا یه مثاله خیلی ناقصه که می خوام منظورم رو برسونم و همینطور ارتباط اندک سوالم رو با تاپیک این پست.
    بنده در دانشگاه مسئولیتم درس خواندن هست و لا غیر. منتهی نمی تونم اخبار دانشگاهم رو چک نکنم، چون اصلا بعید نیست فردا قیمت غذا ده برابر بشه و پول فتوکپی یه کتاب از قیمت خود اون کتاب بیشتر بشه و وسط کلاس ها پرده و مانع گذاشته بشه و…
    کج فهمی من کجاست؟
    کی نوبت صحبت کردن من میشه؟ من کی می تونم حرف بزنم؟ آیا من نباید درباره ی اقتصاد نظر بدم و مطالعه کنم به این دلیل که دارم فیزیک می خونم؟ یا من حق ندارم بدونم حافظ چی گفته چون من دارم برق می خونم؟ یا چون بقالی دارم؟ یک جور مزخرف بودن رو در این مدل محدودیت ها حس می کنم. نمی گم آرزوهای بلند داشته باشیم و کوتاهی دنیا رو فراموش کنیم، می گم چرا نمی بینیم ابن سینا رو که اون همه کار با هم می کرد، موفق هم بود! چرا نمی بینیم نیوتون رو که ۲۰مدل انجیل تو کتابخونه ش داشت و بعد از فیزیک شیمی می خوند و یه کتاب پرینکیپیا هم نوشت و عالم ریاضیات رو متحول کرد؟ چرا انقدر در زمانه ی جدید تلاش برای خفه کردن انسان ها هست؟ شاید کسی بگه اون ها زندگی هاشون جور دیگری بود، اما آیا این یک بهانه جویی بچه گانه نیست؟ اگر ما هم بتونیم کمتر بخوریم و کمتر متنوع بپوشیم و درجای کوچک تری زندگی کنیم و با برنامه ریزی بهتری به کاروبارمون بپردازیم، چرا باید فریادی باشه که نبینه، کورباشه، و تر و خشک رو بسوزونه و به سمت تمام آرمان ها و زیبایی های زندگی ما فرمان شلیک بده؟ همه ی این مقالات صد من یک غاز ناامیدکننده ی روانشناسی. البته من که بر عقیده ی خودم هستم، چون هنوز چیزی قانعم نکرده که راهی که دارم میرم اشتباهه. و الآن دارم از شما می پرسم. چون شما یک مقاله ی خوب گذاشته بودید که کمال گرایی و کمال طلبی متفاوت هستند و من الآن می خواستم با پرسش این سوال با هم دقیق تر به جواب فکر کنیم و ببینم که آیا شما بازهم فکر می کنید من اشتباه کردم از این نمایشگاه کتاب ۲۰کتاب خریدم در سه الی چهار موضوع درحالی که طبیعتا یک موضوع تخصص اصلی من بوده و آیا من باید پس از مطالعاتم اگر نظرات جدیدی دارم سکوت کنم؟!
    درکتاب جامعه شناسی معروف آقای علمداری ایشان ادعا می کنند مثلا وقتی درجامعه ای دین هست فلسفه باید کنار برود، یا اگر علم هست دین باید کنار برود، زیرا این ها طبیعتا به تصادم می رسند و پس خرابکاری به بار می آورند، من این نظر را دوست ندارم، و بنظرم اگر اخلاق باشد چنین نخواهد شد. اگرچه این حرفم خیلی کلی ست، ولی منظورم این هست که کسی که دین خوانده اگر خواست سیاسی بشود، باید برود سیاست بخواند و اگر حرف جدیدی داشت، آیین الهی را تغییر ندهد و در خود سیاست و بوسیله ی ابزارهای خود آن نظریه پردازی کند و حرفش بزند، این اخلاق را می گویم، نه اینکه اگر کسی دین خوانده بزنیم توی سرش که تو چرا می خواهی وارد سیاست بشوی؟ البته کاش مثالی جز دین و سیاست می زدم که الآن یک عده جوگیر نشوند. به هرحال خوشحال می شوم کمکم کنید آقا. باتشکر.

  • سعید گفت:

    سلام
    “یکی به سن بیست و دو سالگی رسیده و با وجودی که تا دریافت مقطع کارشناسی، لحظه‌ای را به تحصیل علم نگذرانده به دنبال ادامه‌ی تحصیل است! دیگری شغلی را انتخاب کرده که هیچ علاقه‌ای به آن ندارد و ناگزیر در تمام ساعات کار، در حاشیه زندگی می‌کند.”

    من کار معلمی میکنم. این جمله رو به عینه درک میکنم. حتی شاید خودمم درگیرش باشم. احساس میکنم سنگ بنای تغییر آموزش و پرورش باشه و اونم سطوح خیلی پایین، مثل سالهای اولیه مدرسه. نمیدونم که تا چه میزان و چه مقدار میشه این تغییر رو ایجاد کرد. دیدگاه تبعیت از جامعه گویی در ذهن ما گذاشته شده.

  • نادر آرین گفت:

    پیش نوشت (۱):
    با دیدن اثر Zlatkovsky فکر کردم با توجه به کامنت خودم
    http://www.shabanali.com/ms/?p=5519&cpage=1#comment-58314
    در مطلب “غول مردم – قسمت اول” از این اثر استفاده شده! 🙂
    اینطور نبود. اما خوشحالم که برای به تصویر کشیدن “غول مردم” استفاده شده است.

    پیش نوشت (۲):
    این جمله مشکل دارد یا برای من گنگ است؟!
    “و البته من برای نخستین بار، آن را روی جلد کتاب «باز هم قلعه حیوانات» به ترجمه .”

    پیش نوشت (۳):
    نام کتاب “Animal Farm” است (اثر George Orwell)، چرا «باز هم قلعه حیوانات» نوشته اید؟!
    (شاید ابهام در جمله بالا علت سوال پیش آمده باشد!)

    اصل نوشته:
    در فیلم “The King’s Speech” بخشی از تاثیرپذیری ما از “غول مردم” و راه مقابله با این غول
    به خوبی به تصویر کشیده شده است. اگر چه این فیلم بیان کامل و مصداق دقیقی از صحبت های
    محمدرضای عزیز نیست، اما سر نخی با ارزش را برای ما نمایان میکند که با در دست گرفتن آن راه
    مقابله با “غول مردم” کمی هموار خواهد شد.

    • نادر عزیز.

      من گاهی چنان شتابزده می‌نویسیم که انگشتانم با ذهنم همراهی نمی‌کنند و کلمات از آن می‌گریزند.
      ببخش درست می‌گویی.
      اسم کتاب «باز هم قلعه حیوانات» است.
      ترجمه را دکتر سعید کوشا انجام داده و دوباره بازنشر نشده.

      در این ترجمه ایشان، شخصیت های داستان را با شخصیت‌های انقلاب روسیه تطبیق داده‌اند و تحلیل‌های خود را به کتاب افزوده‌اند و به همین دلیل آنچه خلق شده چیزی بیش از دو برابر کتاب اصلی حجم دارد.

      کتاب هم با نامه‌ای که ایشان خطاب به باکسر نوشته‌اند و همینطور مصاحبه‌ای با میلون جیلاس به پایان رسیده.
      متن را کامل کردم. ممنون از دقت نظرت.

      حالا که تا اینجا آمدیم بگذار چند جمله از نامه‌ی پایان کتاب را – به روایت از حافظه‌ی ناقصم – برایت بنویسم:

      باکسر عزیز.
      سوال سختی پیش روی ماست.
      اینکه تو را انتخاب کنیم یا بنجامین را.
      پاسخ به این سوال ساده نیست.
      اما اگر مجبور شویم، باید بگوییم که در اکثر موارد حق با بنجامین بود.
      اما تو دوست داشتنی تری.
      از قلعه حیوانات دیگر گذشته است.
      اما برای یک مزرعه خوب
      ابتکار اسنوبال و مهربانی و تلاش تو و هوش بنیامین و احساسات کلوور همه لازم است.
      اما آرمانگرایی خیال پردازانه میجر و همه یا هیچ های اسنوبال و خشونت کور سگها و بع بع گوسفندان لازم نخواهد بود.

      • نادر آرین گفت:

        به نظرم این شتاب زدگی نیست!
        گاهی هیجان و لذت رقم زدن یک اتفاق چنان بالاست که پیش از رقم زدن آن در دنیای واقعی،
        آن را در فکر و روح خود با چنان درکی عمیقی رقم میزنیم که گویی واقعا افتاده است!

        حق با شماست. ترجمه دکتر کوشا با نام «باز هم قلعه حیوانات» منتشر شده است.
        من هم سالها پیش این نسخه را مطالعه کرده ام. با توجه به خاصیت تکرار پذیر بودن تاریخ
        و بازی های سیاسی و حماقت نسل های هر دوره، نامی که دکتر کوشا استفاده کرده
        بسیار گویا تر از نام اصلی است.

        بدون شرح

        http://s2.img7.ir/nqHdt.png

  • فواد گفت:

    من هم اینطوری فکر میکنم محمد رضا و تقریبا توی این سالها اینطوری رفتار کرده ام مثل شما و پشیمان نیستم چون حالم خوب است من هر کاری را که دوست داشتم انجام داده ام همین

  • سیدنورالدین حسینی گفت:

    محمدرضا سلام
    بسیار زیبا مانند همیشه ،ممنون از نگاه زیبا و متفاوت تو ،که دریچه جدیدی رو بروی ما باز می کنی ،سپاسگذار

  • شهرزاد گفت:

    تجربه ی شخصی خود من هم در طول سالهایی که از عمرم گذشته، دقیقا همینه که سال به سال، ماه به ماه، روز به روز، و حتی ساعت به ساعت دارم بیشتر به این نتیجه می رسم و بیشتر این قدرت رو پیدا می کنم که حرف مردم رو برای زندگی ام جدی نگیرم …
    می دونم آنها به هر حال چیزی خواهند گفت و عمر من هم محدود …
    چه بسا بارها و بارها، حرفها و توصیه ها و نقدهایی از طرف آدم ها یا همون مردم شنیده ام که بعدها دقیقا همون ها رو در مورد خودشون یا اطرافیان خودشون بهش عمل نکردند یا دیدم که نظرشون کلا در موردش عوض شده …
    واقعا مدتیه که به این نتیجه رسیدم که جوری زندگی کنم که با ارزش ها و معیارهای شخصی خودم سازگار و منطبق باشه (تا جایی که به کسی یا چیزی آسیبی نرسه) و هروقت این غولی به نام مردم به سراغم میاد، نسبت بهش ناشنوا و نابینا باشم و نذارم ذره ای من رو از چیزی یا چیزهایی که به زندگیم معنی و ارزش و رضایت و آرامش می بخشه دور کنه…
    اینطوری احساس می کنم دارم زندگی م رو تمام و کمال زندگی می کنم و در لحظه ی مرگ، هیچ حسرت و پشیمانی در دلم باقی نمی مونه …

  • بهار گفت:

    چطوری اینقدر خوب می نویسید؟

  • ترانه گفت:

    سلام برادر روشنم. نگاه و دغدغه شما به موضوع این پست و پست های قبلی مرتبط (غولی به نام مردم) خیلی با اهمیت، مبتلابه و کارآمد بود. ضمن اینکه گزینش تصویر انتخابی برای آن، عالی و نشان از دقت نظر فوق العاده شماست. از اینکه برامون می نویسید و ما رو در بیان تجربیات تون سهیم می کنید ممنونم.
    مهرتون ماندگار

  • zoorba.booda گفت:

    “صوفیی در خانقاه از ره رسید

    مرکب خود برد و در آخر کشید

    آبکش داد و علف از دست خویش

    نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش

    احتیاطش کرد از سهو و خباط

    چون قضا آید چه سودست احتیاط

    صوفیان تقصیر بودند و فقیر

    کاد فقراً ان یکن کفراً یبیر

    ای توانگر که تو سیری هین مخند

    بر کژی آن فقیر دردمند

    از سر تقصیر آن صوفی رمه

    خرفروشی در گرفتند آن همه

    کز ضرورت هست مرداری مباح

    بس فسادی کز ضرورت شد صلاح

    هم در آن دم آن خرک بفروختند

    لوت آوردند و شمع افروختند

    ولوله افتاد اندر خانقه

    کامشبان لوت و سماعست و وله

    چند ازین صبر و ازین سه روزه چند

    چند ازین زنبیل و این دریوزه چند

    ما هم از خلقیم و جان داریم ما

    دولت امشب میهمان داریم ما

    تخم باطل را از آن می‌کاشتند

    کانک آن جان نیست جان پنداشتند

    وان مسافر نیز از راه دراز

    خسته بود و دید آن اقبال و ناز

    صوفیانش یک بیک بنواختند

    نرد خدمتهای خوش می‌باختند

    گفت چون می‌دید میلانش بوی

    گر طرب امشب نخواهم کرد کی

    لوت خوردند و سماع آغاز کرد

    خانقه تا سقف شد پر دود و گرد

    دود مطبخ گرد آن پا کوفتن

    ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن

    گاه دست‌افشان قدم می‌کوفتند

    گه به سجده صفه را می‌روفتند

    دیر یابد صوفی آز از روزگار

    زان سبب صوفی بود بسیارخوار

    جز مگر آن صوفیی کز نور حق

    سیر خورد او فارغست از ننگ دق

    از هزاران اندکی زین صوفیند

    باقیان در دولت او می‌زیند

    چون سماع آمد ز اول تا کران

    مطرب آغازید یک ضرب گران

    خر برفت و خر برفت آغاز کرد

    زین حرارت جمله را انباز کرد

    زین حرارت پای‌کوبان تا سحر

    کف‌زنان خر رفت و خر رفت ای پسر

    از ره تقلید آن صوفی همین

    خر برفت آغاز کرد اندر حنین

    چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع

    روز گشت و جمله گفتند الوداع

    خانقه خالی شد و صوفی بماند

    گرد از رخت آن مسافر می‌فشاند

    رخت از حجره برون آورد او

    تا بخر بر بندد آن همراه‌جو

    تا رسد در همرهان او می‌شتافت

    رفت در آخر خر خود را نیافت

    گفت آن خادم به آبش برده است

    زانک خر دوش آب کمتر خورده است

    خادم آمد گفت صوفی خر کجاست

    گفت خادم ریش بین جنگی بخاست

    گفت من خر را به تو بسپرده‌ام

    من ترا بر خر موکل کرده‌ام

    از تو خواهم آنچ من دادم به تو

    باز ده آنچ فرستادم به تو

    بحث با توجیه کن حجت میار

    آنچ من بسپردمت وا پس سپار

    گفت پیغمبر که دستت هر چه برد

    بایدش در عاقبت وا پس سپرد

    ور نه‌ای از سرکشی راضی بدین

    نک من و تو خانهٔ قاضی دین

    گفت من مغلوب بودم صوفیان

    حمله آوردند و بودم بیم جان

    تو جگربندی میان گربگان

    اندر اندازی و جویی زان نشان

    در میان صد گرسنه گرده‌ای

    پیش صد سگ گربهٔ پژمرده‌ای

    گفت گیرم کز تو ظلما بستدند

    قاصد خون من مسکین شدند

    تو نیایی و نگویی مر مرا

    که خرت را می‌برند ای بی‌نوا

    تا خر از هر که بود من وا خرم

    ورنه توزیعی کنند ایشان زرم

    صد تدارک بود چون حاضر بدند

    این زمان هر یک به اقلیمی شدند

    من که را گیرم که را قاضی برم

    این قضا خود از تو آمد بر سرم

    چون نیایی و نگویی ای غریب

    پیش آمد این چنین ظلمی مهیب

    گفت والله آمدم من بارها

    تا ترا واقف کنم زین کارها

    تو همی‌گفتی که خر رفت ای پسر

    از همه گویندگان با ذوق‌تر

    باز می‌گشتم که او خود واقفست

    زین قضا راضیست مردی عارفست

    گفت آن را جمله می‌گفتند خوش

    مر مرا هم ذوق آمد گفتنش

    مر مرا تقلیدشان بر باد داد

    که دو صد لعنت بر آن تقلید باد

    خاصه تقلید چنین بی‌حاصلان

    خشم ابراهیم با بر آفلان

    عکس ذوق آن جماعت می‌زدی

    وین دلم زان عکس ذوقی می‌شدی

    عکس چندان باید از یاران خوش

    که شوی از بحر بی‌عکس آب‌کش

    عکس کاول زد تو آن تقلید دان

    چون پیاپی شد شود تحقیق آن

    تا نشد تحقیق از یاران مبر

    از صدف مگسل نگشت آن قطره در

    صاف خواهی چشم و عقل و سمع را

    بر دران تو پرده‌های طمع را

    زانک آن تقلید صوفی از طمع

    عقل او بر بست از نور و لمع

    طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع

    مانع آمد عقل او را ز اطلاع

    گر طمع در آینه بر خاستی

    در نفاق آن آینه چون ماستی

    گر ترازو را طمع بودی به مال

    راست کی گفتی ترازو وصف حال

    هر نبیی گفت با قوم از صفا

    من نخواهم مزد پیغام از شما

    من دلیلم حق شما را مشتری

    داد حق دلالیم هر دو سری

    چیست مزد کار من دیدار یار

    گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار

    چل هزار او نباشد مزد من

    کی بود شبه شبه در عدن

    یک حکایت گویمت بشنو بهوش

    تا بدانی که طمع شد بند گوش

    هر که را باشد طمع الکن شود

    با طمع کی چشم و دل روشن شود

    پیش چشم او خیال جاه و زر

    همچنان باشد که موی اندر بصر

    جز مگر مستی که از حق پر بود

    گرچه بدهی گنجها او حر بود

    هر که از دیدار برخوردار شد

    این جهان در چشم او مردار شد

    لیک آن صوفی ز مستی دور بود

    لاجرم در حرص او شبکور بود

    صد حکایت بشنود مدهوش حرص

    در نیاید نکته‌ای در گوش حرص”
    مثنوي معنوي-دفتر دوم

    ببخشيد انقدر طولانيه، ولي خواندنش خالي از لطف نيست و تا حدي مرتبط با مطلب محمد رضا

  • زهره گفت:

    سلام استاد
    با عرض ارادت خاص و ویژه
    در تمام این چند ماه که مطالب اینجا را پیگیری میکردم این عالی ترین بحثی است در اینجا خواندم .
    انگار این موضوع ذره ای از زندگی ما جدا نیست . نداشتن احساس خوشایند به دلیل دنبال نکردن استعداد باز به مراتب بهتر از اینه که دیگه فراموش کنی خودت چی میخوای. کاملا حس کنی رضایت درونی در گرو رضایت اطرافیان هست. با تمام وجود بابت نوشتن این سری ازتون تشکر می کنم.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser