مدتهاست که چندان حوصلهی خواندن ایمیل و پیام و پیامک ندارم. گاهی موبایلم را باز میکنم و آخرین پیامک رسیده را میخوانم. یا ایمیلم را باز میکنم و یکی دو تا از آن چند هزار ایمیل رسیده در روزهای اخیر را نگاه میکنم.
دیشب، شاید حدود دو یا سه بود که از خواب بیدار شدم و روی صفحهی موبایلم، عنوان یک ایمیل نظرم را جلب کرد: پنج تصمیم مهم زندگی.
دوستی – که نمیشناسمش – ایمیلی فرستاده بود و بعد از اظهار لطف و مهربانی، نوشته بود: «محمدرضا. سوالم کوتاه است. خیلی کوتاه. اگر این ایمیل رو دیدی، برای من پنج تا تصمیم مهم زندگیت رو که به نظرت روی روند زندگیت تاثیرگذار بوده، بنویس. توضیح نمیخوام. کوتاه بنویس».
از اون سوالها بود که نمیشد از کنارش به سادگی گذشت. موبایل رو خاموش کردم و به سقف خیره شدم. داشتم فکر میکردم شبیه این چالشهایی است که جوانترها در شبکههای اجتماعی راه میاندازند و بعد هم از پیروزی در آنها، احساس غرور میکنند. اما چه میشد کرد که سوال وسوسه انگیزی بود.
چراغ را روشن کردم و کاغذ و خودکارم رو – که مثل اسلحهی سرد زیر بالش پنهان میکنم – در آوردم. بالای صفحه نوشتم: ماندن در ایران.
بعد با خودم کمی فکر کردم. نه! این جزو تصمیمهای مهم زندگی من نبوده. یعنی مهم بوده. اما تصمیم نبوده. هیچوقت جدی به این مسئله فکر نکردم. هیچ وقت ماندن و رفتن را در دو کفهی ترازو نگذاشتم. نه هیچوقت در هنگام خروج از فرودگاه مهرآباد – و بعداً امام خمینی – دلم برای کشورم تنگ شد و نه هیچوقت در پاسپورت کنترل، هنگام خروج از اتحادیهی اروپا، دلم گرفت.
ماندم. نه اینکه تصمیم خاصی گرفته باشم. فقط چون اتفاق افتاد. همین! مثل همه آنها که دانشگاه میروند. نه چون تصمیم گرفتهاند. فقط رفتهاند. مانند آنها که ازدواج میکنند، چون باید ازدواج میکردهاند. مثل بسیاری از باورها و نگرشهای ما که آگاهانه انتخاب نشد. بود. ماند. تغییر نکرد.
ماندن در ایران را خط زدم. اگر هم مهم بوده. قطعاً تصمیم نبوده و اگر تصمیم بوده قطعاً آگاهانه نبوده. گاهی تصمیم نگرفتن در بلندمدت، به یک تصمیم تبدیل میشود. اما این تبدیل شدن، عموماً آگاهانه نیست.
دوباره نشستم و فکر کردم. نوشتم انتخاب رشته مکانیک در دانشگاه. خیلی زود پاک کردم. شاید رشته و دانشگاهم مهم بوده. اما تصمیم نبوده. پیش آمد. علی شهیدی، همکلاسی دوران دبیرستانم که دوستش داشتم، میگفت مکانیک خوب است. من هم گفتم حتماً خوب است. ما که در خانوادهمان مهندس مکانیک نداشتیم (صادقانه بگویم فکر میکنم مهندس هم نداشتیم!). علی روزهای آخر تغییر سلیقه داد و به سراغ مهندسی پزشکی رفت. من اما آنقدر ماجرا را جدی گرفته بودم و خودم و دیگران را به رشتهام – که نمیشناختمش – قانع کرده بودم، مسیرم را ادامه دادم و به دانشگاه رفتم. شریف هم انتخاب آگاهانهام نبود.
مثل کسی که به سوپرمارکت برود و ماستی را بردارد که در بلندترین قفسه قرار دارد. تا به دیگران نشان بدهد که در برداشتن ماست، محدودیت قد نداشته است. کنکور برایم چیز سختی نبود و شریف، ماستی که در بالاترین طبقه بود. برداشتم تا بعداً احساس نکنم قد بلندم در بقالی، بی استفاده مانده است.
خط زدم. نوشتم: ادامه تحصیل در مدیریت. صادقانه بگویم، این تصمیم مهم بوده. تصمیم هم بوده. اما از روی عقل و شعور نبوده. لج کردم. دیدم دوستان قدیمیام، بعد از اینکه من درس خواندم و مشغول کار شدم، مدیریت می خوانند و ژست می گیرند و جوری حرف میزنند که انگار زمین و زمان را میفهمند. حرصم گرفت. لج کردم و کنکور دادم و با رتبه اول وارد دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف شدم تا دهان آنها را ببندم. هنوز هم از آن مدرک، به عنوان چیزی شبیه «گل» استفاده میکنم. برای جاهایی که آدمها بدون فهمیدن، کلمات مدیریتی نوین را برای توصیف افکار کهنه و متعفن قدیمیشان به کار میبرند. پس این تصمیم هم اگر تصمیم بوده و مهم بوده، آگاهانه نبوده. یک عکس العمل عصبی از جنس لجبازی. چیزی شبیه بالا پریدن بی اختیار پا. وقتی با چکش بر روی زانو میکوبند.
آن را هم خط زدم.
ترک شرکتی که خودم آجر به آجرش را طی ده سال کار شبانه روزی ساخته بودم. این تصمیم آگاهانه و درست خودم بود. سریع بود. اما درست بود. یادم هست که همه صورت جلسهها را امضا کردم. کیفم را برداشتم. بیرون آمدم و برای آخرین بار، نمای اتاقم را از بیرون دیدم و بی آنکه شغل مشخص یا پیشنهاد مشخصی داشته باشم به خانه رفتم. مجموعهای بود متعلق به دوستانم. با مدیری که دستش به هزینه کردن چندان باز نبود. همیشه به آنجا که میرفتم برای کارگرهایش غذا میگرفتم و همه را مهمان می کردم و کارگرها مرا از مدیرشان بیشتر دوست داشتند. یادم هست به آن دوستم زنگ زدم و پرسیدم: کاری برای من سراغ نداری؟ حقوقش در حد خوراک روزانهام باشد کافی است.
مجبور شدم چند شغل همزمان داشته باشم تا زندگیام تامین شود. فرقی با گذشته نکرد. قبلا روزی بیست ساعت برای شرکت خودم وقت میگذاشتم و بعداً هر روز به پنج جا سر میزدم و هر جا سه یا چهار ساعت.
این را هم خط زدم. این بار بهانهام را نمیدانم. چون هم تصمیم بود. هم آگاهانه بود. هم مهم بود. شاید خاطرات آن سال آنقدر تلخ بود که نمیخواستم عنوانش در فهرست تصمیمهایم باشد.
و بعد نوشتم: نوشتن مستمر. نوشتن مستمر برای من تصادف نبود. ناآگاهانه هم نبود. کم اهمیت هم نبود. سال ۸۴ وبلاگ نویسی را شروع کردم و آن زمان با خودم قرار گذاشتم که روزی بدون نوشتن نماند و انصافاً نماند. از آن روز تا امروز، روزی نبوده که ننویسم. یا در وبلاگم بوده. یا در روزنامهها. یا در مجلهها. یا در متمم. یا کتاب و یا در همین دفترچهی کوچکم. سلاح سردی که به همراه قلم زیر بالشم نگه میدارم.
خوب یادم هست. آن موقع با خودم قرار گذاشتم که هر روز بنویسم و از خودم بنویسم و رونویسی دیگران را نکنم. عموماً هم همین کار را کردهام. چه شبهای زیادی که استرس میگرفتم که شب به نیمه نزدیک میشود و حرف جدیدی برای نوشتن ندارم. کتابی را برمیداشتم. چند صفحهای را میخواندم و منتظر میماندم که ایدهای در ذهنم جرقه بزند و بنویسم. نوشتههای آن موقع را خیلی دوست ندارم. گاهی سطحی بودند. گاهی غلط. اما اگر چه نوشتههای آن زمان را دوست ندارم، نوشتن در آن زمان را دوست دارم.
در فرهنگ وبلاگ نویسها، کوتاه نوشتن کار خوبی نبود. حتی کسی هم که میخواست بگوید حالش خوب نیست، قبل از گفتن این جمله، چند پاراگراف مقدمه چینی میکرد. این بود که مجبور میشدی بازی با کلمات را یاد بگیری. گاهی که حرفی نداشتی، مجبور میشدی حرفهای قدیمی را در قالبی جدید تکرار کنی.
نوشتن وادارم کرد به خواندن. وادارم کرد به بیشتر فکر کردن. نوشتن برایم دوستهای جدیدی آورد. نه از این دوستهای امروزی در شبکههای اجتماعی، که یک اسم هستند و دیگر هیچ. از همینهایی که صد نفر را فالو میکنند و صد نفر هم آنها را فالو میکنند و یک مطلب که هیچ. یک عکس هم ندارند و من هنوز ماندهام که آنها که فالو میکنند مشکل عقل دارند یا بیماری فضولی.
آن روزها، میشد دیگران را بشناسی. میشد فکر کردنشان را ببینی. میشد از آنها بیاموزی. آنچه میگفتند نشخوار افکار دیگران نبود. همین چیزی که امروز به آن میگوییم به اشتراک گذاشتن! اگر چیزی را به اشتراک میگذاشتند حرفهای خودشان بود. فکرهای خودشان. سطحی یا غیرسطحی. درست یا غلط. حرفهای هرکسی شناسنامهاش بود. وقتی یکی از دوستان وبلاگ نویست را بعد از چند سال خواندنش، میدیدی. برایت غریبه نبود. شگفت زده نمیشدی. همان بود که باید باشد. همانی که فکر میکردی هست.
مثل این روزها نبود که همه در شبکههای اجتماعی زیبا و فیلسوف و عمیق و شاعر و اهل فکر هستند. اما وقتی آنها را به جبر یا اختیار میبینی، در حد جملات و تعارفات روزمره هم نمیدانند.
شغلهای بعدیام، دوستهای بعدیام، درآمدهای بعدیام، کتابهای بعدیام، زندگی بعدیام، همه و همه مستقیم یا با واسطه، از همان نوشتنها ریشه گرفتهاند.
امروز به این ایمان رسیدهام که روزانه یک یا دو صفحه نوشتن، یک فعالیت عادی روزمره نیست. یک سبک زندگی است. و کسی که چنین کند، تمام زندگیاش هم – خوب یا بد – تحت تاثیر قرار خواهد گرفت.
در طی مدتی که – به دلایل شخصی و دلایل فنی – کمتر در روزنوشتهها نوشتم، بیش از هر زمان دیگری جای خالی نوشتن آزاد و بی دغدغه را در زندگی احساس کردم. تغییر سبک زندگی را فهمیدم. اینجا برای من همان وبلاگستان قدیمی است. کسانی که کامنت مینویسند و حرف میزنند، آی دیهای پوچ و بی معنی نیستند. هر کدامشان را دهها و صدها بار در زیر نوشتههای مختلف خواندهام. دوست هستند. هم خانه هستند. میشود بدون ملاحظه حرف زد. آنها هم بدون ملاحظه مینویسند. میشود نوشته را بدون هر ویرایشی منتشر کرد و همراه با بقیه آن را دوباره خواند.
الان جواب آن دوست نادیدهام را با اطمینان میدانم.
مهمترین تصمیم زندگی من، نوشتن منظم بوده. تصمیمهای دیگر تا این حد زندگی امروز من را نساختهاند. اگر فرزندی داشتم و مرا دوست داشت – حتی اگر حرفهایم را قبول نداشت – از او میخواستم که وبلاگی درست کند. هر روز در آن پانصد کلمه بنویسد و تا روزی که من هستم، برای خوشحالی من – حتی اگر هیچ کاربرد دیگری ندارد – این کار را ادامه دهد.
میدانم که در دنیای مینیمال این روزها، زندگی متفاوتی را تجربه خواهد کرد و بعد از من هم، نه به خاطر شادی من، به خاطر شادمانی حاصل از نوشتن، این اعتیاد مثبت زیبا را ترک نخواهد کرد.
دوستی که دیشب ایمیلش را خواندم. نوشته بود که هر روز اینجا میآید. امیدوارم او که منتظر جوابی کوتاه و مختصر بود، از خواندن این درد و دل طولانی، خسته نشده باشد.
سلام استاد
عاشق صداقتتم !
همین.
خيلي خيلي خيلي ممنون از نوشتتون ، بمن يادآوري كردين كه دوباره دست بقلم بشم ، سالها تقريبا هرروز يا شايد روزهاي زيادي از هفته مينوشتم ولي با بزرگ شدن مشكلات و دغدغه ها و درگيريهاي زندگيم فرصت نوشتن يا همون موهبت نوشتن رو به فراموشي سپردم. بينهايت سپاسگزارم از اين تذكر كه نقش برداشت از حاشيه متن برام داشت( باتوجه به توضيحتون در قوانين يادگيري من)
درنهايت هم ميخواستم بگم كه از تمام مباحث ارزشمند، جالب و جذاب بخش هاي مختلف سايت مرتبط با محمدرضا شعبانعلي من هميشه شيفته روزنوشته هاتون بودم و هستم! خوشحالم كه كامنتهاي اين بخش براتون با بقيه جاها فرق داره
با كلي آرزوي خوب
سلام محمدرضا جان ، نمی دونم منو یادت هست یا نه. ففط خواستم سلامی عرض کنم
سلام
ممّدرضا!
استادی داشتم که می گفت ” از خدا بخواهید که در کنار روشنفکری به شما روشنایی دل هم عطا کند ”
خوشحالم که با چون تویی آشنایم که هر دو را داری.
زنده باشی پسر
مطمئنم اون دوست عزیزی که این سوال رو از شما پرسیده الان اون چهار تصمیم مهم دیگر زندگیتون رو که نگفتید دغدغه ی ذهنش شده! چون شما رو یک انسان موفق تصور میکنه (که به نظر من هم همین طور هست) و میخواد از مسیر و نحوه ی زندگی شما قالبی بسازه و زندگی خودش رو بریزه توش و ریخته گری کنه تا زندگی مشابه زندگی شما بسازه!!!
امیدوارم اون دوست عزیزمون حواسش باشه ممکنه جنس زندگی ها فرق کنه!
تصمیم های مهم زندگی من تا امروز
سلام استاد عزیزم
وقتی که درباره تصمیمات زندگیم فکر می کنم خیلی منقلبم می کنه
من یه زنی هستم که ۳۵ سال پیش در یک خانواده بسیار سنتی و مذهبی و کم سواد روستایی و مهاجر از روستا به تهران بدنیا اومدم. بچه اول خانواده ای که مثل بقیه خانواده های مذهبی سنتی زود ازدواج می کردند و بچه اول باید در ساختن زندگی پدر مادرشون از همون ابتدا مشارکت می کرد. خانوادم سواد زیادی هم نداشتند و فکر می کردند تنها اتفاقی که در زندگی یه دختر رخ می ده اینه که ازدواج می کنه و البته همین عقیده باعث شده بود که باید در تهیه جهیزیه هم شراکت می کردم . نمی دونم چطور حرف بزنم با این بغض، ولی یه جور حسم اینه که انگار یه دختر اصلا اصلا خودش مهم نبود و پدر مادرا فقط فکر می کردند داشتند از همسر آینده یه پسر مراقبت می کردند و
من مهمترین تصمیم زندگیم زمانی گرفتم که خیلی کم سن بودم( البته باید مثل یه زن رفتار می کردم )و تصمیم گرفتم شاید مثل یه مرد زندگی کنم تصمیمی بگیرم اتخاب کنم و فقط نشینم تا انتخاب بشم . اون زمان حتی به سختی پدرم راضی شد که دخترش بره دبیرستان و بعد با سختی خیلی بیشتر برم دانشگاه . شاید باور نکنید ولی من نشستم درس خوندم و کنکور دادم و منتظر بودم ببینم اگر قبول شدم بعد پدرم اجازه میده برم یا نه ولی این ریسکو کردم و حتی برای اولین بار از درس خوندن خیلی هم لذت بردم انقدر تو زندگیم همیشه درگیر یک سری محدودیتهای دخترانه بودم که انتخاب لیسانسم اصلا خوب نبود و فقط تو رشته ای که قبول شدم درس خوندم
بعد از لیسانس تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم و برای یه رشته دیگه اقدام کردم همزمان هم زبان خوندم و هم پشت کنکور یه رشته متفاوت از لیسانسم شبانه روز درس خوندم و الان دارم مثل یک زن مدرن کار می کنم مطالعه می کنم فکر میکنم رانندگی می کنم زندگی میکنم و برای پیشرفتم هنوز به سختی تلاش می کنم . می دونم که این حرفا برای آقایون خوشآیند نیست ولی این ظلم جامعه مردسالار ما به ما زنها بوده که هیچ وقت حس نمی کردم دیده می شم .
مهمترین تصمیم زندگیم این بود که سنتی نباشم ولی باهاش نجنگم و رهاش کنم مذهبی نباشم ولی ضد مذهب هم نباشم که سریع انگ عقده ای بودن رو بهت می چسبونند من از سنت بریدم فقط به خاطر دردی که کشیدم و نخواستم خواهر و شاید دخترم متحمل بشه
سلام.
۱- تلاش شما را می ستایم و برایتان آرزوی موفقیتهای بیشتر دارم.
۲- این حرفها برای ما آقایون خوشایند نیست، ولی نه به خاطر این که قبولش نداریم، به خاطر اینکه نمی خواهیم مردسالاری باشد و هست. کاش نباشد.
درود بر شما.
سلام محمدرضا. خیلی دلنشین بود. مرسی. این نوشته ات ، حس و حال پست های اول روزنوشته هات رو برای من زنده کرد. شاید در واقعیت شباهتی نباشه. اما من شبیه دیدم 🙂
محمد رضای عزیز:
تبریک بهت میگم…
اول یه توضیحی بدم… امروز روز عقد کنان منه…
الانم سرکار هستم و کلی کارهای عقب افتاده…
انقدر تحت فشار و استرس بودم( دیگه نیستم ) مغزم کارنمیکرد…
گفتم یه سری به روز نوشته ها بزنم شاد از دنیا خودم دووور شدم و قدری تسکین پیدا کردم…
که همینطور هم شد…
خوبه که آدم موقع های خاص یادت میوفته و آرامشی وصف نشدنی به ما میدی…
ممنونم ازت بابت سبک فکری و نگارش زیبات
معین عزیز.
خیلی خوشحالم کردی که خبرش رو به من و بقیه بچههای اینجا هم دادی.
احتمالاً رسمه که الان کلی برات آرزوی خوب بکنیم و خوش بختی و اینها.
من هم همین آرزو را دارم.
اگر چه میدونم و میدونی که خوش بختی و شادی، بیشتر از جنس تعدادی تصمیم شخصیه و نه آرزوی افراد بیرونی.
یه حرفی رو میخواستم برای الانت بنویسم و یه حرفی رو برای پنج سال دیگهات.
برای الان میخواستم بگم که داشتن یک دوست همراه، کمک میکنه از خوشحالیهای زندگی دو برابر لذت ببریم و رنجها و سختیهای اجتناب ناپذیر زندگی هم، فشارشون روی ما نصف بشه.
بنابراین خوشحالم که از این به بعد شیرینیها رو بیشتر و تلخیها رو کمتر تجربه میکنی.
اما برای پنج سال بعد، میخواستم بگم که:
آدمها اونقدر که ما فکر میکنیم با هم فرق ندارند. بعیده کسی رو پیدا کنیم که خیلی بیشتر از همراه امروزیمون ما رو بفهمه. یا خیلی بهتر از اون، برای ما لحظات شاد و تجربههای آروم ایحاد کنه.
اگر هم تلخی و سختی رو تجربه میکنیم، بعیده کس دیگری رو پیدا کنیم که به طرز محسوس و جدی، تلخیهای کمتری در دوستی و رابطه ایجاد کنه.
آدمها خیلی شبیه هستند. تغییر دادن خودمون و تلاش کردن برای درک کسی که کنار ماست – حتی اگر یه وقتهایی برای ما تلخی ایجاد میکنه – خیلی سادهتر از جستجوی گزینههای دیگره…
شاد باشی و ایام روزگار، همیشه به کام تو و همسر نازنینت
سلام استاد عزیزم.
مثل بقیه من هم شادمانم از حضورتون…
اما اگر تلاش برای تغییر خودمون و درک طرف مقابل همیشه یکطرفه باشه و انرژی زیادی رو از انسان بگیره، شاید اون موقع جست و جو برای گزینه های دیگه آسون تر باشه. آیا میشه با این اندیشه که انسانها خیلی شبیه هم هستند خودمون رو با هر انسانی سازگار کنیم؟
شاید بشه گفت آدمها خیلی با هم متفاوتن و رابطه با هر انسانی هم با روابط دیگه خیلی متفاوته. اما بدون شک همه روابط سختن. چیزی که مهمه اینه که آیا اینقدر عشق در این رابطه وجود داره که بتونه کاری بکنه که من با تلخیهایی که تو رابطه ام وجود داره کنار بیام؟
شاید سوالی که معین الان باید از خودش بپرسه اینه…
معین جان من هم برات آرزوی تجربه زندگی با عشق رو دارم…
سلام به همگی
با این کامنت میخوام چند نشونه بزنم…:)
اول می خوام به آقا معین عزیز خیلی تبریک بگم و براشون آرزوی خوشبختی بکنم.
دوم بگم که از کامنت محمدرضای عزیز، خیلی لذت بردم و مخصوصا اون قسمتش که ” …داشتن یک دوست همراه، کمک میکنه از خوشحالیهای زندگی دو برابر لذت ببریم و رنجها و سختیهای اجتناب ناپذیر زندگی هم، فشارشون روی ما نصف بشه.” … واقعا فکر می کنم همینطور باشه …
سوم بگم که از دیدن کامنت مینا (mina90) – بعد از مدتی که حضورش در این خونه کمتر بود – خوشحال شدم و می خوام بهش بگم چقدر خوب نوشتی مینا … من هم واقعا باهات همعقیده ام.
ضمن اینکه این عقیده ی همیشگی من هم هست که وقتی توی زندگی عشق وجود داشته باشه، همه چی در نظرت، رنگ و بوی زیباتری پیدا می کنه. حتی تلخیهای اجتناب ناپذیر زندگی هم با عشق می تونه به کام آدم، شیرین تر از انچه که باید و هست، حس بشه؛ زودتر فراموش بشه؛ و تاثیر کمتر مخربی بر زندگی داشته باشه …
و البته یه موضوع … به نظر من وجود عشق در یک رابطه، بخشی اش شاید در دست ما نباشه و به یک محرک اولیه احساسی نیاز داشته باشه، اما بخش بیشترش هم دست ماست که چگونه بتونه حفظ و تقویت بشه و رشد کنه…
در هر حال امیدوارم تجربه ی زندگی تمام دوستان خوبم همونطور که مینا جان هم گفت مزین به زیبایی عشق باشه …:)
شهرزاد عزیزم.
ممنونم از لطفت. همیشه توی خونه بودم. ولی ساکتتر. احساس کردم که به سکوت احتیاج دارم.
خواستم بگم که منم با نظر تو موافقم دوست مهربونم. عشق شاید به صورت غیر ارادی بوجود بیاد. اما نهالیه بسیار آسیب پذیر و برای رشد کردن و زنده موندن به مراقبت نیاز داره.
سلام محمد رضاي عزيز
متنت فوق العاده بود مخصوصا توصيه پنج سال بعد
با تمام وجود تأييدش مي كنم
نوشتن از ارزوهاي ديرينه منه و با خوندن نوشته شما دوباره رنگ رويام پر رنگ تر شد
هرچی که میگذره نوشته هات بیشتر به دلم میشینه. هردفعه بیشتر اشک آدم رو در میاری!
جوابی هم که به این کامنت دادی خیلی منو به فکر وا داشت..بهش نیاز داشتم.
خو شحالم که باهات آشنا شدم..
خدا براتون جبران کنه..
الهام عزیز
آرزوی آخرت برای محمدرضا فوق العاده بود…واقعا خدا براش جبران کنه.فکر میکنم کرده و خواهد کرد…
🙂
سلامی مجدد به محمد رضای عزیز(ولی من در دلم همیشه با نام استاد صدایتان میکنم):
مطمئنا روزانه هزاران پیام تقدیر و تشکر به نحوه های مختلف به دستت میرسه که شاید اینقدر حجمشان زیاد باشد بیشتر آزار دهنده باشند تا لذت بخش.
منم میخوام تقدیر و تشکر کنم… با زبان خودم…از طرف خودم با یه جنس دیگه
بعضی از ادم ها عین کلید میمانند و فقط قفل دری را باز میکنند… درسته خودشون راه و برای ما باز کردن ولی از راهی که پشت درب شروع میشه هیچ وقت خبر ندارند
محمد رضای عزیز خیلی از قفل های ذهنی و اعتقادی من و باز کردی و من تو راهی قدم گذاشتم که گفتنش خیلی زمان بر است
فقط میتونم بگم زندگی امروزم و تمام و کمال مدیون تو و همکارانت و تیم متمم هستم
صد ها ساعت با رادیو مذاکره بزرگ شدم…
روز نوشته هات به شدت تنبی ام کرده اند…مثل دروغ سیاه و سپید
قوانین یادگیریت را اینقدر خوندم با تک تک سلول هام یکی شده
شب ها با صدای عزیزت و فایل مسیر اصلی به خواب رفتم
همنشین من در هنگام رانندگی فایل های رادیو متمم بوده و هست
و خیلی اوقات هم با فایل های فرشته ی مرگ و گلاره و شهید هم گریه کردم…. خجالت نمیکشم بگم گریه کردم… گریه کردم برای خودم و طرز فکر سنتی و به قول یکی از روزنوشته هات افکار ادکلن زده ی خودم…
تو یکی از ایمیل های مطالبی برای مطالعه ی شنبه ها مطلبی از باب مارلی بود که : شاید تو اولین عشق او نباشی،
همچنانکه شاید آخرین عشق او…
وقتی با باب مارلی هم اشنام کردی یه متنی زیبا ازش دیدم که نوشته بود : واقعیت این است که هرکسی آزرده ات خواهد کرد…
فقط باید کسی را پیدا کنی که ارزش تحمل رنج را داشته باشد.
این جمله تماما تو لحظاتی که به دنبال همسرم میگشتم در ذهنم بود…
ممنون از هدیه ای که به رسم شاگردی به من و همسرم دادی…
جالبه بگم خیلی از جاهایی که با همسرم ( البته اون موقع قرار بود که همدیگر را انتخاب کنیم یا نکنیم) به مشکل و بن بست بر میخوردیم… متن ها و لینک های متمم و شعبانعلی دات کام به دادمون میرسید که به پیشنهاد من هردویمان میخوندیم و بعد دوباره به مسئله برمیگشتیم و چقدر شیرین زبان مان و فرهنگ لغتمان را یکی میکرد
درس های زبان زندگی و اصول تصمیم گیری و…. خیلی کاربردی تر از اون چیزی که فکرشو بکنی بوده و هست.
امروز اگر ارامشی دارم… اگر همسر خوبی دارم… اگر با خیلی از مسایل زندگیم کنار اومدم و برای حلقه های مفقوده اش دارم میجنگم … تمام و کمال مدیون استادی هستم به نام استاد محمد رضای شعبانعلی عزیز.
دربین صدها مربی و مدرس و معلم و استادی که داشتیم و دارم… بهترینی و بهترین هارو به ما هدیه دادی.
از خیلی از دلخوشی ها و لذت های شخصی ات گذشتی برای ما…
نمیدونم … شاید ماندن ات در ایران…شاید فرهنگ سازی در سایت تراست زون مبینی بر اعتماد( که تو ایران وجود خارجی نداره)… شاید تمرکز روی متمم و هزاران کار دیگری که کردی تا ما هم خوب زندگی کنیم…
ببخشید نمیخواستم پرحرفی کنم… واقعا زندگی ام را مدیون خودت و تلاش هات هستم استاد گرانقدرم…
مطمئن باش هرجا حضوری خدمتت برسم صمیمانه دستانت را خواهم بوسید ( البته تو دوره همیه گنبد مینا میخواستم اینکارو بکنم که نتونستم از بین هواداران و شاگردانت جلو بیام و عرض ارادت بکنم. اوناهم حسی شبیه من را داشتند تجربه میکردند…)
نمیدونم چطوری متن و تمامش کنم….
خوشحالم ازین که در بین هزاران کامنت ات کامنت منو خوندی و جواب دادی… فقط میتونم تشکر کنم … چون راه رفتن و یادم دادی… تولد دوباره ام را مدیون خوبیات هستم
ببخش پرحرفی کردم
دوستدارت… شاگردات… معین الدین ناصری امین
درود بر شما
من یه تئوری من درآوردی برای عشق دارم و اون هم اینه که وقتی برای رسیدن به عشق پلن می کنیم در واقع یه جورایی زمان مرگش رو هم تعیین می کنیم(آب کم جو تشنگی آور بدست).
به نظرم عشق یک مفهوم وابسته به زمانه که به احتمال زیاد و پس از فراز و فرود (اورشوت و آندر شوت) به یک پاسخ که احتمالا شیب منفی خواهد داشت می رسد.روابط اجتماعی و خانوادگی، فرزندان،مسائل اقتصادی و سیاسی باعث خواهند شد که این میرایی شیب تندتری بگیرد و بعد از زمان مشخصی عادت جای عشق را بگیرد.در اینجاست که با نظر شما در مورد سعی بر حفظ رابطه به دلیل مشابهت انسانها یه جورایی مخالفم چرا که ممکنه وضع رو بدتر و بدتر کنه و از عادت به عدم تمایل و بعد حتی به نفرت منجر بشه.شاید بد نباشه بعضیها( تاکید بر بعضی) در یه لحظاتی تصمیم دیگری بگیرند و یه نمودار دیگر رو تجربه کنند تا حس نزدیکی به عشق رو در زمان طولانی تری تجربه کنند.
سلام معین عزیز….
تبریک مخصوص به داداش گلم … معین جان .
و تشکر و قدردانی از استاد خوبم محمدرضاشعبانعلی که چون همیشه اندیشیدن را به ما می آموزد…
مهرت را سپاس …
سلام اقا معين ازدواجتون مبارك
ارزوي زندگي مشترك عالي براي شما وهمسرتون دارم
ممنونم جناب مهدی خانی…
تشکری صمیمانه بابت آرزوهای خوبتان برای ما
متن هات دیووونه کننده جالبه…
لذت بخش و شیرینه…
منتظزیم تا بازم برامون بنویسی…
مهم نیست چی…
هرچی که دوست داری بنویس ما هم ناخوآگاه عاشقش میشیم
سلام
دسته بندی کردن تصمیماتی که آگاهانه گرفتید یا اتفاقاتی که ناخوداگاه براتون پیش اومده، خیلی جالب بود. و در نهایت انتخاب مهم ترین تصمیمتون تو زندگی … از این نوشته یاد گرفتم که از این به بعد از خودم برای خودم بیشتر بنویسم.
موفق باشید
سلام
هر از گاهي به وبلاگ شما سر مي زنم واقعا با خواندن نوشتن هاي شما ياد گرفتم بايد خودم باشم خود حقيقي ام و بنگرم هر جا كه مشكلي دارم آگاهانه تصميم بگيرم اون رو درست كنم و در ديگران تاثير مثبت و مفيدي بگذارم.
ممنونم از نوشته هاي تاثير گذارتان عمرتان پر بركت باشد.
سلام استاد مهربان و آموزگار ساعاتم.
سلاح شما سلاح من نیزبوده وهست قلمتان،رساترازهمیشه راه گشاه تر از روزهای دیگر.
هیچ محتسبی را یارای زندانی اندیشه نبوده بیندیشیم شاید کامرورانباشیم دست کم جوانمرگ نخواهیم شد.
اين جمله رو :
“میشود بدون ملاحظه حرف زد. آنها هم بدون ملاحظه مینویسند. میشود نوشته را بدون هر ویرایشی منتشر کرد و همراه با بقیه آن را دوباره خواند.”
شوخي كردي؟؟
تصمیم های مهم زندگی من تا امروز
سلام محمدرضا ، الان ساعت سه صبحه ! خوابم نمی برد و تصمیم گرفتم یه سر به خونه دومم بزنم. نمی دونم چرا ! اما همیشه با خوندن نوشته های تو فکر می کنم که من همون محمد رضای ۱۷ ساله قبل تو هستم ! فقط شاید کمی بالغ تر ! و با تجربه هایی متفاوت که اون تجربه ها هم مطمئنا حاصل زندگی در یک جهان اجتماعی تر هست ! ابزار های اجتماعی زندگی ما رو به کلی متحول کردن و من از این قاعده مستثنی نیستم.
من هم مثل تو خیلی وقت ها می شینم و به زندگیم فکر می کنم ، امشب هم با دیدن این پست این کار رو کردم. فرق من و تو اینه که تو بخاطر تجربه زیسته ات به تصمیم هایی که گرفتی فکر کردی اما من با توجه به سن و تجربه زیسته کمم به تصمیماتی که گرفتم و می خوام بگیرم ! امشب من هم جواب های فوق العاده ای پیدا کردم محمد رضا !
امشب چندتا از تصمیم های مهم تاثیر گذار زندگیم رو فهمیدم و البته خیلی هاش رو هم خط زدم ! تصمیم های من زیاد نیستن ، چون ۱۷ سالمه و هنوز زمان های زیادی برای تصمیم گیری های بزرگتر دارم.انگار مثل یه هارمونی با نقطه به هم وصل شده بودن ! امشب فهمیدم اگه تو سن ۱۳ سالگی کتاب خاک خورده ” به سوی کامیابی ” رو از کتابخونه داداشم در نمی آوردم و نمی خوندمش هیچ وقت محمد امروز نبودم . فهمیدم چقدر اون یه تصمیم ساده من و اون دست دراز کردنم برای گرفتن کتاب به کلی زندگیم رو متحول کرد و باعث شد محمد امروز باشم. تصور کن محمد رضا ، یه پسره ۱۳ ساله ایرانی کتاب به سوی کامیابی رو بخونه ! مطمئنم خودت این کتاب رو خوندی و تجربه اش کردی ،اما حس و حال خودت در ۱۵ ،۱۶ سالگی رو در اون سن من تصور کن ! من تبدیل شده بودم به یه پسر بچه فوق العادهه رویا پرداز ! راه می رفتم و همه جا از رابینز و تغییر زندگیش می گفتم . به این که باید حرکت کنید و زندگیتون رو بسازید ! اما همه مسخره ام کردن ! همه بهم گفتن بچه جون اینقدر رویا پرداز نباش ،تو زندگیت شکست می خوری ! تنها کسی که در اون روزها به من گفت ادامه بده ، پسر خاله ام بود که امروز جز یکی از افراد ثروتنمد و با نفوذه !خوندن کتابهای رابینز به کلی زندگی منو تغییر داد . بعد از اون اکثر کتابهای رابینز رو خوندم و شروع کردم به خوندن کتابهای موفقیتی ! در ۱۴ ،۱۵ سالگی تو مدرسه فقط کتابهای موفقیتی می خوندم و برای آینده ام برنامه ریزی می کردم و همش به دنبال راه موفق شدن بودم. راهی که امروز بالاخره بعد از خوندن اون همه کتاب کمی احساس می کنم می تونم درکش کنم !
می دونی محمد رضا ، امشب فهمیدم که یکی از تصمیم های بزرگ دیگه ی زندگی من این بود که تصمیم گرفتم توی یه بوفه کارگری کنم ! خانواده من وضع مالی خیلی خوبی دارن و از جایگاه اجتماعی خیلی بالایی هم برخوردارن. اما من همیشه دوست داشتم خودم پول دربیارم ، خجالت می کشیدم از این که پدرم بهم پول بده و این خیلی حس بدی بهم می داد .واسه همین تصمیم گرفتم برای خودم بوفه بزنم و اولین تجربه کاری خودم رو توی یه سالن ورزشی تجربه کنم .کاری که در مدت یک ماه تعطیل شد ! پدرم به شدت ناراحت بود از این که من کار می کنم و اصلا دوست نداشت من وقتم رو برای چندرغاز پول تلف کنم. با یکی از دوستام بوفه زدیم. دو تا پسر ۱۵ ساله ! مردم وقتی ما رو می دیدن ازمون خرید می کردن ! حس خیلی عجیبی بود ! به شدت از پول درآوردن لذت می بردم ، اما خب خیلی چیزها رو در اون سن نمی دونستم ! یادمه که برای نوشابه ها و آب معدنی ها یخچال نداشتیم و من مججبور بودم هر روز چندین کیلو یخ رو داخل ظرف های بزرگ حمل کنم تا وسایلمون خنک بمونن و مردم ازمون اونها رو بخرن . چون اوایل کارم بود و هیچ ذهنیتی از مدیریت درست پول و هزینه ها نداشتم تمام راه رو پیاه می رفتم تا هزینه ای برای تاکسی نکنم ! الان که می نویسم دارم به اون روزها می خندم. بالاخره اولین کسب و کار کستقل من که خیلی هم تجربه شیرین و تلخی بود در کمتر از یک ماه ورشکست شد ! پدرم دیگه اجازه نداد ادامه بدم ! یادم نمی ره هیچ وقت !بدون هیچ سرمایه اولیه ای اون کار رو شروع کردم ! هیچی نداشتم !
محمد رضا ، سومین تصمیم بزرگ رندگی من زمانی اتفاق افتاد که توی یه سمینار درباره مدیریت شرکت کردم ، هیچ ذهنیتی نداشتم ! فقط یادمه دوستم اومد بهم گفت : محمد ، یه سمینار درباره مدیریت هست. مدرک هم می دن . بریم ؟
خجالت می کشم از اینکه دارم تایپ می کنم ، اما باید بگم اون سمینار رو فقط بخاطر گرفتن مدرک رفتم هر چند امروز واقعا خوشحالم که دیگه به هیچ وجه یک آدم مدرک گرا نیستم بلکه به تجربیات و توانایی های آدمها بیشتر اهمیت می دم. من اون همایش رو رفتم و در اواسط همایش سخنران از حضار دعوت کرد تا یه نفر به روی استیج بیاد . امروز بی اندازه خوشحالم از اینکه به عنوان اولین نفر به روی اون استیج رفتم. به سخران سنم رو گفتم و بزرگترین هدف زندگیم رو هم برای کل حضار گفتم. بهشون گفتم می خوام روزی بزرگترین کارآفرین ایران بشم. بهشون گفتم اسمم رو بخاطر بسپارین . و بعدش همه اشون برام دست زدن. بعد از اون اتفاق فعالیت های من تو حوزه های مدیریتی شروع شد . شرئع کردم به برگزاری دوره های مدیریتی ، با اساتید بزرگمدیریت ایران آشنا شدم. انگار تمامی هستی دست به دست هم داده بود تا من به هدفم برسم. می دونی محمد رضا ، من به این اتفاق می گم روح دنیا ! یادمه تو یه بار یه جا درباره این گفتی که آدمها تلاش می کنند اما دلیلی وجود نداره همه موفق بشن ! نمی دونم ، شاید تو اینو از روی یه تجربه گفتی اما تجربه من کاملا چیز متفاوتی بود . فعالیت تو حوزه مدیریت برای من تجربه بی نظیری بود و باعث شد بعد از اون با شرکت های زیادی کار کنم و جالبتر اینکه دوستای کارآفرین زیادی پیدا کردم. دوستایی که امروز خیلی به من نزدیکن و افتخار می کنم بهشون .
چهارمین تصمیم بزرگ زندگی من ، زمانی بود که تصمیم گرفتم تو سن ۱۶ سالگی برای چیزی حدود صد نفر سخنرانی کنم . اون تجربه تو زندگی من بی نظیر بود . برای اساتید دانشگاه و دانشجوهاشون درباره درباره ارتباطات صحبت کردم و تجربه های اندکم رو در اختیارشون گذاشتم. آشنایی با اساتید بزرگ مدیریت و کار کردن باهاشون باعث شده بود تو دوره هاشون باشم و همینطور با کلی کتاب خوب اشنا بشم. کتابهایی که بهم کمک کردن خودم و قابلیت هام رو بشناسم و بتونم دنیای بهتری رو تجسم کنم . تو تصمیم اولم کتابهای زیادی درباره موفقت خونده بودم و تصمیم سوم زندگیم به کلی مکمل اون شد . و من رو به دنیای ارتباطات ومدیریت برد. با این حال من به شدت جوان ، بی تجربه و خام هستم. در ابتدای جاده ای هستم که تو سالها قبل طی کردی . دغدغه ها و تفکراتی رو دارم که تو سالها قبل داشتی . البته مطمئنا اینترنت و شبکه های اجتماعی از ما دونسل متفاوت ساخته محمد رضا جان. ساعت ۴ صبح شده ، دوست دارم بازم بنویسم ااما خوابم می آد و فکر می کنم خیلی زیاد نوشته ام ! شاید سه هزار کلمه ! فقط می خوام بهت بگم :
ممنون بخاطر همه چی . یه روز دیگه از نقش تو توی زندگیم می نویسم. از اینکه چطور بعد از آشنایی با تو شروع کردم به باری مذاکره و ارتباط گیری با افراد . اینکه چطور با کمک های تو توی سخت ترین شرایط ارتباط گرفتم و ….
ممنونم ازت .
دوستت دارم .
شاگرد کوچک تو
محمد
سلام
واقعا از خوندنش لذت بردم چون به شدت صادقانه بود… منم تصمیماتی از روی لجبازی داشتم ولی به موفقیت چشمگیری نرسیدم…
تصمیم به نوشتن هم دارم. راهش رو بلد نبودم ولی با خوندن این مطلب یاد گرفتم…
ممنون که هستین…
بسیار نوشتن فواید زیادی داره اما چطور نوشتن هم مهمه. و انتخاب یک استراتژی که نوشته ها رفته رفته بهتر بشه. همین طور انتخاب یک معیار برای سنجش این بهتر شدن. همون طور که هر کس باید به صدای خودش و نوع بیان مطلوب خودش دست پیدا کنه، خیلی خوبه به نوع نوشتن موثر خودش هم برسه
سلام
دیدگاه شما در مورد تفاوت تصمیم و پیشامد واقعا برام جالب و اموزنده بود.
حدود ۶سال قبل در وبلاگم مطالبی مینوشتم که متاسفانه با اومدن فیس بوک این نوشته ها کمتر و کمتر شد.
این نوشته بهم انگیزه داد نوشتن روزانه رو در برنامه خودم قرار بدم
خیلی ممنونم
با سلام
اعتراف می کنم سوال کننده ای است. محمدرضای عزیز اگر از نگاه شما به این پرسش نگاه کنم می توانم بگویم خواندن مهم ترین تصمیم زندگی من بوده است. و می دانم اگر نمی خواندم شاید موقعیت اکنون و این جا برایم اتفاق نمی افتاد. من هم نه تنها به فرزندانم توصیه به خواندن خواهم خواهم کرد بلکه هم اکنون هم به دوستان خود توصیه به خواندن می کنم. شاید تصمیم به نوشتن هم روزی تصمیم مهمی در زندگی من شود.
ممنون
اینجا یکی از جاهایی است که وقتی میام بعدش احساس نمیکنم وقتم تلف شده ..ممنون برای به اشتراک گذاری تجربه های شخصی
سلام استاد عزیزم
ممنونم که طرز نوشتن و رویه های فکر کردن خودتون رو هم به ما یاد می دهید.مثل مطلبی که درباره آقای ایوبی معلم انشای دوران مدرسه تون نوشتید و چقدر خوب فضاسازی رو در نوشتن به ما یاد دادید.خیلی علاقمندم به سبک شما استاد گرامی و مشتاقانه امیدوارم که بازهم “سرمشق های نوشتن شما “را در روز نوشته ها بخوانم .
سلام محمد رضای عزیز من میخوام در اینجا بابت فایل ۱۱۰دقیقه ای برنامه ریزی که نوروز ۹۳ منتشر کردی تشکر کنم.من توی نوروز روی فایل کار کردم و برام خیلی مفید بود.سال ۹۳ برای من پربارترین سال زندگیم از نظر خودم بود.ممنون که اینقدر حضور با کیفیتی داری.
سلام
می خواستم بگم چند روز پیش داشتم فکر می کردم شما تقریبا در تمام حوزه های انسانی، فلسفی، ادبی، کسب و کار، بازاریابی، منابع انسانی، روان شناسی، مدیریت… وارد شدید، ایدئولوژی و باور های شکل گرفته خودتون رو دارید و در ادامه به این فکر می کردم که چقدر جالبه که به انسان از همه چی بتونه عمیقا سر در بیاره ولی از اون مهم تر این بود که فکر کردم، شما توانایی بیان مسائل رو به شکلی روان، جذاب و قابل فهم دارید.
در آخر به این نتیجه رسیدم که این موضوع به هنر بزرگ نوشتن بر می گرده.
این همه سال تمرین نوشتن، هم دانش خودتونو پخته کرده و هم حرفاتونو برای دیگران قابل فهم و خوندنی کرده.
من هم به نوبه خودم یقین دارم کار بزرگ شما نوشتن بوده.
بهتون غبطه می خورم که چنین رد مثبت و ارزشمندی رو از خودتون به جا گذاشتید.
آرزو دارم سر بلند باشید.
خدا قوت انسان گرامی
با سلام برای فراموش کردن خاطره شد در ذهن ما و خواهد ماند همچنان .این را کامل حس می کنم که افراد با دید گاههای نزدیک عموما در بلند مدت پیش هم می مانند هر چند همدیگر را با حواس خود درک نکرده باشند. ممنون که نوشتی و ما را از حدود سال ۸۶ به اینطرف مهمان یافته هایت کردی.اما به شخصه زیاد برایت ننوشتیم و فقط نظاره گرت بودیم (در بهترین حالت دیگرانی را بسویت آدرس دادیم) یکبار هم که از روی لج “سیمای عزت” نوشتیم بخاطر این بود که ترسیدیم باز در انتخاب مان اشتباه کرده ایم که خیلی زود شرایط را درک کردیم ولی شاید تو را رنجانده باشیم که امیدوارم بر ما بخشیده باشی.
همیشه در اوج باشی
خيلي خوشحال شدم كه ديدم يك نفر مثل آقاي شعبانعلي به راحتي ميگه بسياري از اتفاقات زندگيش از جنس تصميم نبودهاند، شايد بيشتر از جنس پيشآمد بودهاند، اتفاقاتي كه دنبالشان را گرفتهايم، شايد اگر جور ديگري هم اتفاق ميافتادند، پي همان را ميگرفتيم. خيلي ممنون كه اينقدر راحت و صميمي اين را نوشنيد نه مثل بقيه كه شايد يك صدم شما هم موفق نباشند ولي جوري وانمود ميكنند انگار تمام اتفاقات زندگيشون برنامهريزي شده و از روي فكر و تصميم دقيق بوده حتي اينكه در چه ساعتي و كجا و با چه لباسي راه بيفنتد يا اولين كلمه را بگويند.
ممنون كه با نوشتنتان اين حس را به من داديد كه فقط من نيستم كه اينطور فكر ميكنم و خيلي از موفقيتها يا شكستهاي زندگيمو واقعا يك “تصميم” آگاهانه و برنامهريزيشده نميدانم، بيشتر آنها را پيشامدهايي ميبينم كه دنبالشان را گرفتهام، شايد جور ديگري رخ ميدادند.
ممنون
سلام محمد رضا جان
من عاشق روزنوشته هاتم،از اون بیشتر فایل های صوتی، شاید یادت نباشه ، پیغام گذاشتم که تو انبار پالایشگاهی هستم و طرح فروش دارم و… ناله کردم از روزگار، تو برام نوشتی و نوشته تو زندگیم رو عوض کرد، نوشتی که طرح باید با کمترین هزینه توسط خودم اجرا بشه ،اونوقت می تونم اسمشو یه طرح قابل اجرا بذارم ، نوشتی که بعضی شبا با ماشینت تو خیابان رانندگی میکنی و تابلو برند های رو میبینی که کمکشون کردی و الان حس خوبی داری و…، من طرحم رو اجرا کردم و الان خدا رو شکر حسم و حالم خیلی خوبه. بهت مدیونم، اما یکمم دلخورم که نوشتی اونا که تو شبکه های اجتماعی هستن و فالو میکنن در صورتی که حتی یه عکس تو صفحه شون ندارن یا مشکل عقل دارن و یا فضولی،من تو اینستاگرام صفحه دارم ،یه عکسم ندارم اما یکی دو نفر دنبال میکنم که خودشون واسم مهم هستند، به خاط اینکه اونا اونجا هستند و راه دسترسی بهشون همینه و در ضمن مطمئنم که من حرف جدیدی ندارم که به درد تو بخور ،چون تازه دارم راه رفتن رو از عزیزای مثل تو یاد میگیرم، امیدوارم امثال من خستت نکن.دوست دارم
من از بچگی می نوشتم. ولی کوتاه و سطحی. بیشتر گزارش روزانه می نوشتم.
الان دو ساله که سعی کردم یه تغییری تو نوشته هام بدم . عمیق تر بشه و ….
دو ماه بود که ننوشته بودم، حالا چرا نمی دونم. فقط می دونم که توی این دو ماه به شدت پریشان و عصبی شده بودم تا اینکه دیشب دوباره دفترم رو باز کردم و نوشتم و نوشتم و نوشتم …. وقتی تموم شد سبک شده بودم و راحت و پر از آرامش.
دیگه الان خیلی وقته که بهم ثابت شده تنها چیزی که یک آرامش واقعی بهم میده نوشتنه!
محمدرضا ممنون که یک بار دیگه اینو بهم یادآوری کردی.
یه وبلاگ هم دارم که چند سالی میشه توش ننوشتم اما از این به بعد سعی می کنم ادامه بدم و دوباره راهش بندازم.
تغییردر نگرش این شاید مهمترین و اگاهانه ترین تصمیم زندگی من بود چون براش تلاش کردم تجربه کردم وازش راضیم
تصمیم برای ازدواجم هم تصمیم مهمی بود چون آگاهانه بود واقعا آگاهانه
وقتی تیتر نوشتتو خوندم کاغذ و قلم دستم گرفتم که تصمیمای مهم زندگیمو بنویسم و این دوتا بنظرم مهمترین تصمیمات زندگیم بودند که آیندمو تا این ساعت وتاهستم تحت تاثیر خودشون قرار دادن
قدیما که بچه بودم، یعنی از وقتی که سواد خوندن و نوشتن رو یاد گرفتم، از نوشتن خیلی لذت میبردم و خوب هم مینوشتم در واقع احساس میکنم استعداد خوبی داشتم. ولی هرچی بزرگتر شدم توانایی نوشتن در من کوچکتر شد. در حدی که الان ۳۲ سالمه فکر میکنم نوشتنم خشک شده. الان در حدی شدم که وقتی میخوام چیزی در شبکه های اجتماعی بنویسم فکر میکنم این اصلا ارزش نوشتن نداره، اصلا از نوشتنش خجالت میکشم . حتی دیگه کامنتم نمیذارم، چون احساس میکنم حرف مناسبی ندارم که بخوام بنویسم پس بهتره ننویسم. البته میتونم اعتراف کنم توی یک سال اخیر کتاب خوندنم کم شده. کلا تو خوندن بی حوصله شدم. شاید همینطوری که گفتید باید کتاب بخونم و از نقل قول ها شروع کنم. ولی خب نقل قول نشر کردن خوبه ولی باز حرف من نیست…یعنی کمک میکنه دوباره که بتونم بنویسم؟!
تو این دنیای همه چی عادی و همه شبیه هم اینکه یکی داره یه جور دیگه می بینه ، می نویسه و می خواد خیلی لذت بخشه ، آدم رو تلنگر می زنه که یادت باشه باید متفاوت باشی متفاوت زندگی کنی
منم ممنونم برای نوشته های دلی زیبات
نوشته های دلی رو خیلی خوب اومدی!!!
چقدر تصمیم خوب و دوست داشتنی بوده و هست این تصمیم …
راستی محمدرضا جان. یه حقیقت جالب رو میدونستی؟ …
اینکه شما اینجا رو به روزنوشت های تک تک ما (به نوعی اعضای دائمی تر این خونه) هم تبدیل کردی…
من اونقدر که توی این خونه، دلنوشته دارم توی وبلاگ خودم ندارم…!
نمی دونم چه جوریه …ولی انگار اینجا آدم بیشتر با خوندن پستهای فوق العاده ش و کلا فضایی که داره، به اصطلاح “توفان مغزی” میشه و حرفهای آدم همینطوری جاری میشه و با رقص انگشتانش بر روی صفحه کلید، در جعبه ی “دیدگاه” این وبسایت می شینه…:)
(و یک درددل کوچیک … که توی دلم بود و شاید الان فرصت خوبی باشه که بتونم بیانش کنم) :
چند وقت پیش، کسی رو در اینستاگرام دیدم که شما از نحوه ی نوشتنش در وبلاگی که داشت، تعریف کرده بودین.
کنجکاو شدم و به وبلاگش که در پای پروفایلش لینک داده بود سر زدم. با کمال ناباوری، در جدیدترین پستشون، پاراگرافی تقریبا طولانی از یکی از کامنت های خودم رو (که با حس و حال خاص خودم در مورد اون موضوع) در زیر پست همون روز در این خونه، گذاشته بودم رو دیدم که کاملا کپی پِیست شده بود!
راستش یه کم دلم گرفت …. و گفتم نکنه بقیه نوشته هاشون هم از جاهای دیگه و کامنتهای کسان دیگری کپی پِیست شده باشه و با خودم گفتم کاش اگه وبلاگی داریم و مخصوصا اگه تعریفی هم از دیگران مخصوصا خبره های این موضوع دریافت می کنیم، کمی بیشتر از خودمون مایه بگذاریم و بنویسیم… و حرفهای دیگران رو اگر هم میاریم جوری نباشه که به اسم خودمون ثبتش کنیم و …
بگذریم …:)
در هر حال خیلی خوشحالم که این تصمیم خوب به نفع همه ی ما تمام شده و امیدوارم همیشه در کمال سلامتی و دلخوشی و رضایت، سالیان سال ادامه داشته باشه …:)
——-
راستی: سامان عزیز و رها راد عزیز و تمام دوستان خوبم. خیلی از لطفی که نسبت به کامنت من در زیر پست “نامه به رها: قدر رویاهایت را بدان…” داشتید ممنونم. ببخشید که نتونستم اونجا از لطفتون تشکر کنم.:)
سلام
شهرزاد عزیز باهات موافقم که آدم اینجا احساس راحت تری داره نسبت به دفترو وبلاگو وب سایت خودش(حتی بعضی وقتا بعضی چیزارو آدم تو دلشم نمیتونه بگه ولی اینجا میتونه:))