همین چند روز پیش بود. شنیدم که لابیمن به سرایدار میگفت: «کارهاش مثل نظامیها نظم داره. هر روز سر ساعت دو میاد میره بیرون.»
هر روز ساعت دو، قرار من و پاییز بود. یه گربهی کالیکوی زرد و سیاه و سفید. با دمی پشمالو و چشمانی بسیار زیبا.
هر جا بود خودش رو میرسوند به سطل زبالهی نزدیک خونه. زیر سطل زباله مینشست و منتظر میشد. تا من رو از دور میدید صدام میکرد.
مهم نبود که چقدر گرسنه است. چند وقته غذا نخورده و چقدر هوس غذا کرده. هیچوقت اول سراغ غذا نمیرفت. خودشو به پاهام میمالید. حرف میزد. و بعداً سر حوصله میرفت غذاشو میخورد.
وقتی هم ازش جدا میشدم، مثل نمکدون مینشست. تا آخرین لحظهای که در دیدش بودم نگاهم میکرد. تکون نمیخورد تا کاملاً از دیدش محو بشم.
توی این سالها به خیلی از حیوونها غذا دادهام. اما پاییز برام فرق داشت. دو ماه بیشتر نبود که با هم دوست شده بودیم. اما میشد گفت رابطهمون واقعاً عاشقانه بود.
فکر و ذکر این چند وقتم این بود که پاییز توی سرمای زمستون قراره چیکار کنه. محلهی ما خیلی سرده. برف زیاد میاد. سگ هم خیلی داره.
اما نمیدونستم که پاییز قرار نیست زمستون رو ببینه.
امروز پاییز تصادف کرد و مرد. به خاطر شتاب بیمعنیِ یک راننده در یک کوچهی فرعی. در شهری که تُندتر رفتن هیچکس رو به هیچجا نمیرسونه.
لمسش کردم. روی تنش دست کشیدم. چشمام از اشک پر بود و خوب نمیدیدمش. اما بدن سرد و جامدش نشون میداد که دیگه جون نداره.
نمیدونم چجوری خودم رو به خونه رسوندم. حتی باز کردن دوش هم صدای ناله و ضجه زدنم رو پنهان نمیکرد. باز هم همسایهها میتونستن صدام رو بشنون. اما برام مهم نبود.
پاییز من بدون «لالایی و قصه» برای همیشه خوابید. دیگه گرسنگیها آزارش نمیده. دیگه بچههای شیطون توی کوچه دنبالش نمیکنن. دیگه از ترس سگها بالای درخت نمیره. دیگه سرمای زمستون چشماش رو به لرزه نمیندازه.
قصهی عاشقانهی ما کوتاه بود. دو ماه بیشتر طول نکشید. اما برای من پر از خاطره بود.
شاید برای بقیهی مردمی که از این کوچه رد میشن، این سطل زبالهی مشکی شهرداری، فقط جایی برای تجمع زباله و زنبور و مگس باشه. اما برای من، همیشه یادآور قرارهام با پاییز باقی میمونه. این سطل زباله، برام با همهی سطل زبالههای شهر فرق داره.
پینوشت یک: یه کوچولو در جواب ساناز دربارهی پاییز نوشتم و یه فیلم کوتاه ازش گذاشتم. اما دلم طاقت نیاورد. خواستم اینجا بنویسم که جلوی چشمم باشه.
پینوشت دو: میدونم سختیها و تلخیهای این روزا زیاده. من هم خودم درگیرش هستم. زندگی آدمهای فقیر رو هم میبینم و به اندازهای که در وسعم هست بهشون کمک میکنم. میدونم شاید این غصهی من خیلی «لوکس» و «از سر بیدردی» به نظر برسه. اما برام مهم بود که بنویسمش. شاید باعث بشه کسانی که این متن رو میخونن، توی خیابونهای فرعی یا کوچههای خلوت، یه کم سرعت ماشینشون رو کم کنن. از حالا به خاطر هر ترمزی که توی این جور کوچه و خیابونها میگیرید، ازتون ممنونم و تشکر میکنم.
پینوشت سه: نمیدونم چی میشه خیلی از آدمهایی که کتاب و کلمه رو به عنوان همنشین زندگیشون انتخاب میکنن، دلبستگیشون به گربهها هم زیاد میشه. میگید نه، کتاب On Cats چارلز بوکوفسکی رو بخونید تا ببینید مرثیهخونی من پیشش هیچه. یا ببینید تیاسالیوت و الکساندر دوما و روسو و مارک تواین و چارلز دیکنز و هرمان هسه و آلبر کامو و جورج اورول و همینگوی و هاکسلی راجع بهشون چی میگن. شاید به خاطر بیتفاوتی خاصیه که در رفتارشون هست. یا به خاطر استغنای عجیبشون که در اوج گرسنگی و نیاز هم، آرام و باوقار قدم میزنن و چیزی نمیگن. به هر حال، هر چه بود، داستان عاشقانهی من و پاییز هم تموم شد. من موندم و سطل زبالهای که دیگه کسی کنارش منتظرم نیست.
ببخشید اگه به نظرتون اینجا حق صحبت کردن ندارم و ببخشید اگه به نظر جای این حرف اینجا نیست. جایی رو سراغ نداشتم که بگم.
همین دیشب این غم رو تجربه کردم. با هزار امید و آرزو یه گربه رو آوردیم خونه تا ازش نگهداری کنیم. به نظر حالش خوب میومد و بعد از غذا خوردن میتونست برخلاف قبل، روی پاهاش وایسه و راه بره. اما به جز غذای خودش، یه کم مرغ هم خورد. گربههای دیگهای که دیده بودیم هیچ مشکلی نداشتن، اما این ضعیفتر از اون بود که بتونه تحمل کنه. بعد از این که چند بار بالا آورد، یه روز کامل نتونست تکون بخوره و فقط چشماش باز بود. سه بار بردیمش دکتر تا دکتر هرکاری میتوه براش انجام بده، اما بازم نتونست دووم بیاره. من و همسرم فکر میکردیم زمستون رو بیرون میتونه دووم بیاره، اما اومد خونهی ما تو بغل خودمون با سختی جون داد، بدون این که کاری از دستمون بربیاد. دیشب نتونستم بخوابم. به محض خوابیدن بدترین تصاویر ممکن رو دربارش میدیدم، نفسم قطع میشد و بیدار میشدم. این که همسرم ماساژ قلبی میداد بلکه برگرده، گریه میکرد و میگفت مقصره که گذاشته مرغ بخوره، این که یه اسباببازی براش گرفته بودیم و کنارش خاک کردیم، این که با وجود لاغری شدید، حالش داشت بهتر میشد اما مرغ مسموم لعنتی باعث شد تو یه روز جلوی چشممون بمیره، این که همسرم جنازه رو نوازش میکرد و التماس میکرد تا بازم نفس بکشه و این که چندبار دراز کشیدم تا روی سینم بخوابه و سفتی زمین اذیتش نکنه، قراره تا مدتها تو ذهنم بمونه. دارم همینطور اشک میریزم بدون این که گریه کنم. همیشه به دیگران میگفتم مرگ بخشی از چرخهی زندگیه. اما نمیدونم کی میتونم با این مرگ کنار بیام. کل شب نبردم خاکش کنم، شاید نفسش برگرده. الانم نگرانم نکنه زنده بوده و من نفهمیده و خاکش کردم؟
مرگ وحشتناکتر از چیزیه که فکر میکردم. این گربه تمام تلاششو تو لحظات آخر کرد که زنده بمونه. چشماش بسته نشدن. هرکاری دکتر گفته بود کردم. فکر میکردم اگه یه شب بیدار بمونم و زحمت بکشم زنده میمونه، اما سر شب مرد. با زحمت مرد.
محمدرضا جان
اول اينكه دل نوشته هاي اين پست رو چند بار خوندم و به قول استاد ابتهاج عزيز (نزديك به مضمون) چقدر شانس بزرگيه كه هم عصر كساني باشي(دوستان نازنيني داشته باشي) كه يكچنين محتواهاي دلنشيني توليد كنند و بشه اونها رو با لذت خوند .
دوم اينكه در فضاي وب با كتاب جالب کتاب قلندران چهارپا، ردپای گربهها: در شعر، داستان، نقاشی، سیاست، مذهب، طب، سینما، علم مواجه شدم كه نشرنو منتشر كرده و فكر كردم شايد براي دوستان عزيزم هم كه به اينجا سر ميزنند جالب باشه .
این عاشقانۀ کوتاه رو که خوندم بیاغراق میگم بسیار تحت تأثیر این بیان ساده و زلال قرار گرفتم. چون میدونم کتاب «قلندران چهارپا» نوشتۀ خانم فریده حسن زاده رو دوست دارید، لینک این مطلب رو برای ایشان هم فرستادم.
شاید براتون جالب باشه که در کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» که اونم ترجمۀ خانم حسن زاده است (در نشر نگاه) شعری وجود داره به نام «جفری» از «کریستوفر اسمارت» که یک نوع عرفان طنزآلود در ستایش معنوی حرکات یک گربه است. حتما خوشتون میاد از اون شعر. سطرهاییش رو براتون مینویسم برای ادای احترام به این عشق زیبا و زلال:
«زیرا من حرمت گربهام، جفری، را نگاه میدارم.
زیرا او بندۀ وظیفهشناس و شاکر باری تعالی است.
زیرا او با ظهور نخستین نشانۀ جلال الهی از سوی مشرق
به آیینِ خاص خود نیایش میکند،
زیرا آیین او هفت بار حلقه زدن است بر گردن خویش،
در کمال ظرافت و مهارت.
…
زیرا چالاکترین موجود نژاد خود است
زیرا در اعتقادات خود پابرجا و تزلزل ناپذیر است.
زیرا آمیزهای ست از متانت و شیطنت.
امروز دخترم داشت کارتن نگاه میکرد. مثلا کارتن فاخر هم بود و داستان آرش کمانکیر! بعد یهو دیدم چند تا گرگ حمله ور شدند و با حالتی ترسناک به مرد حمله کردن و اونهم تیروکماش رو درآورد و پیروزمندانه اون حیوانات رو کشت . حیوانات به شکل هیولا و ترسناک ساخته شده بودند و مرد هم قهرمانی بود که پیروزمندانه به گرگ ها تیر میزد. سریع کنترل رو برداشتم و کانال رو عوض کردم و نیم ساعت برای دخترم فک زدم که این حیوانات ناز هسند و ترس ندارن و…. . این حجم از دشمنی ساختن بین انسان و حیوان برام جای سوال داره. متاسفانه اکثر چیزهایی که از تلویزیون برای بچه ها پخش میشه همینطوریه. آدم واقعا نمیدونه چیکار بکنه
توی این مطلب چند بار پیام گذاشتم ولی ارسال نشد.
الان این پیامم ارسال شد. ولی هم دیروز هم چند روز پیش پیام ارسال کردم و منتظر شدم دیدم منتشر نشد. الان که پیامم ارسال شد، شاید مشکل از طرف من بوده.
عجیبه سعیده جان.
من این سمت هم نگاه کردم، کامنتی اسپم نشده بود.
قاعدتاً – همونطور که خودت همیشه تجربه کردی – کامنتها بلافاصله منتشر میشن. فقط وقتی بچهها یک یا چند تا لینک (مثلاً لینک عکس) داخل کامنت میذارن، ممکنه WordPress کامنت رو اسپم تشخیص بده که بعداً من باید به صورت دستی تأیید و منتشرش کنم.
سلام
به من اجازه کامنت گذاشتن داده نمیشه
مدت هاست به این صورته
امکان داره درست بشه؟
محمدرضا جان. امیدوارم خوب خوب باشی.
از شما و بقیه دوستان خیلی عذر میخوام که یه کامنت دیگه اینجا میذارم.
راستش هم دلم میخواست بگم که از حرفها و تعریفهای دوستان و به خصوص از دیدن عکس گربههایی که نشون داده بودند واقعا لذت بردم.
مثلا طوسی، گربهی سعید رمضانی. چقدر بامزه و دوستداشتیه.
یا کالباس، گربهی هیوا وقتی که بازیگوشی میکرد، یا هیوا داشت نوازشش میکرد. واقعا با تمام وجودم دلم میخواست اون لحظه جای هیوا بودم.
این عکسها رو که دیدم نتونستم مقاومت کنم و دلم میخواست من هم توی همین پست چند تا گربه ناز که توی هفتههای اخیر افتخار آشنایی باهاشون رو داشتم و ازشون با گوشیم عکس گرفته بودم رو در کنارعکسهای بچهها بهت نشون بدم:
با این گربه توی کوه صفه آشنا شدیم.
وقتی نوبت دخترخالهام بود که نازش بکنه این عکس رو ازش گرفتم. به نظر میرسه با تمام وجود داره از این نوازش لذت میبره.
این گربه هم (که متاسفانه موفق نشدم از صورتش عکس بگیرم. گربه فوقالعاده زیبایی بود)
یه روز که از شهر کتاب برمیگشتم و دستم دو سه تا کتاب بود کنار باغچهی خیابون دیدمش که راه میرفت و منو که دید شروع کرد به میو میو کردن بلند و سوزناک! واقعا نتونستم به راهم ادامه بدم و برم. بلافاصله رفتم توی یه سوپری که همون نزدیکی بود. گفتم آقا چی دارین که برای یه گربه خوب باشه و سیرش بکنه؟
گفت میتونین تن ماهی براش بخرین.
یه تن ماهی – اگرچه قیمتش هم یه کم اذیت کرد! 🙂 اما به شوق اینکه او رو سیر کنه با کمال میل خریدمش و اومدم اما دیدم اونجا نیست. کمی دنبالش همون اطراف گشتم و بالاخره خوشبختانه با همون میوهای سوزناک و دوستداشتنیش اومد سراغم و دور پاهام میچرخید. دلم خیلی سوخت براش چون بدنش پرِ گرد و خاک بود. چون دیدم شلوار و مانتوم پر از خاک شد. خلاصه تن ماهی رو باز کردم و دستم چرب شد و مواظب بودم که کتابهام چرب نشن و … یه مقداریش رو درآوردم و جلوش گذاشتم.
اما فکرکنم چون خیلی چرب بود، زیاد تمایلی به خوردنش نشون نداد. دیگه گذاشتم همونجا بمونه که اگه خواست بعدن بخوره.
بعد ترسیدم گفتم نکنه اصلا تن ماهی برای گربهها مضر باشه.
و نکتهای که همیشه در مورد گربهها برام خیلی جالبه اینه که اونها در اوج گرسنگی هم که باشن، هر چیزی رو که ما آدمها بهشون تعارف کنیم نمیخورن.
این گربه کوچولوی ناز هم چند وقت پیش رفته بودم جایی و منتظر کسی بودم و توی اون مدت یه کم باهاش سرگرم شدم و توی همین مدت کوتاه واقعا بهش علاقمند شدم و دوستش داشتم.
یه بچه گربه ناز و مغرور بود.
و جالب بود که با همین جثهی کوچیکش، پشت درختها و بوتهها برای گنجشکها و کلاغها کمین میکرد و دنبال یه فرصت مناسب بود تا شکارشون کنه. واقعا از کارهاش خندهام گرفته بود.
دلم میخواست فرصت داشتم و میتونستم ساعتنها همونجا بشینم و به کارها و بازیگوشیهاش نگاه کنم.
دو تا عکس دیگه ازش:
۱ و
۲
حالا که اینقدر عکس و فیلم گربه زیر این پست هست، منم یه فیلم کوتاه از کوکی اینجا بذارم.
شاید بیرون کمتر دیده باشی، اما وقتی گربهها یه چیزی میبینن یا بو میکنن و خوششون نمیاد، سعی میکنن روش خاک بریزن که دیگه بو نده.
توی این کلیپ، ته قهوهی من روی میز مونده بود. کوکی ترکیبی از «حس فضولی» و «حس انزجار» داشت. نمیتونست جلوی فضولی خودش رو بگیره و بو میکرد. بعد اذیت میشد و سعی میکرد روش خاک بریزه (خاک نبود و ادای خاک ریختن رو در میآورد).
و این سیکل رو مدام تکرار میکرد:
این فیلم
عزیزِ من. (منظورم کوکییه)
چقدر دوستش دارم.
و چقدر خوشحال شدم که این بار به جای فقط عکسهاش، فیلمش و یکی از شیرینکاریهاش رو دیدم. چندین بار دیدمش. ممنونم که نشون دادی.
چقدر جالب بود برام این کارش که از روی غریزه انجام میداد.
اتفاقا محمدرضا. یه بار این شانس رو داشتم که یه نمونه تقریبا مشابه از این کار کوکی رو به لطف یه گربهی خیابونی ببینم.
یه بار داشتم به یه گربهی ناز که توی یه باغچه راه میرفت نگاه میکردم.
بعد دیدم ایستاد و داره با اون دست کوچولوش یه قسمت از خاکهای باغچه رو کنار میزنه و میریزه کنار.
با خودم گفتم یعنی میخواد چیکار کنه؟ گفتم شاید دنبال یه جونوری چیزی زیر خاک میگرده.
بعد دیدم توی همون گودال کوچیکی که توی خاک ایجاد کرده بود دستشویی کرد و بعد دوباره روش رو با اون دست کوچولوش خاک ریخت و کاملا روش رو با خاک پوشوند.
تا حالا با چشمهای خودم چنین چیزی رو ندیده بودم، و واقعاً شگفتزده شدم از دیدنش.
بازم ممنونم که از کارهای کوکی چندثانیهای بهم نشون دادی و کاش بیشتر ازش عکس و فیلم بهمون نشون میدادی.
پی نوشت ۱:
راستی محمدرضا. این روزها دارم یه کتاب از «رابرت لیند» توی کیندل میخونم با عنوان:
The Pleasures of Ignorance
و واقعاً دارم لذت میبرم از خوندنش. یه قسمتش هم در مورد گربههاست.
یه جملهی جالبی هم داره که گفتم شاید برای تو هم جالب بشه اینجا بنویسمش:
“A man who does not defend the honor of his cat cannot be trusted to defend anything.”
پی نوشت ۲:
با عرض معذرت، من هم کمی حس فضولیام گل کرد ببینم چه موزیکی گوش میکردی.
و کلی کیف کردم وقتی شنیدمش و تشخیصش داشتم. (omnimar)
من عاشق آهنگهای روسیام. یه حس خاص و هنری و منحصربهفردی توی خیلی از آهنگهاشون هست که من توی آهنگهای غربیِ دیگه، کمتر حسش کردم.
Be My Friend اش هم خیلی قشنگه.
سلام محمدرضا جان
نمیدونم با چی شروع کنم که بتونه به اندازه سر سوزنی از دردی که کشیدی کمتر کنه. فقط میتونم بگم که دردِ تو، من و همهی کسایی که اینجا براشون مهم هستی رو به درد آورد.
با خودم فکر میکردم شاید اگه مدتی بگذره و خاطره اتفاق اخیر در ذهنت کمرنگتر بشه، میتونی یک عمر با خاطرات شیرینی که پاییز برات ساخته بود، زندگی کنی و هر بار با یادآوری اون خطرات غرق در آرامش بشی. خاطراتی که جز با دل بستن و دل کندن عاشقانه فرصتی برای موندگار شدن پیدا نمیکردن.
به یکی دو مورد اشاره کردی، که دوست داشتم دربارشون بنویسم.
اوایل سال کتاب شور زندگی که توصیف زندگی ون گوگ بود رو خوندم. سوای موضوع اصلی کتاب، یک موضوع توجهم رو به خودش جلب کرد.
ون گوگ وقتی میخواست جایی رو توصیف کنه، از درختها و گلهایی که روییده بودن میگفت. از صدای پرندههایی که میشنید و رنگهای بدیعی که به چشمش میخوردن.
هر بار که به این توصیفها می رسیدم، در بازسازی اون ها به مشکل میخوردم. نمیدونستم درخت صنوبر چه شکلیه. تصوری از صدای سار یا سایر پرندههایی که ازشون حرف میزد نداشتم.
حجم این توصیفها و فشار نفهمیدن اونها به حدی بود که تصمیم گرفتم درباره درختها و پرندهها کمی بیشتر تحقیق کنم.
اسم درختها رو جستجو میکردم. به عکس برگهاشون نگاه میکردم. میخواستم تصویر درختها با اسمشون در ذهنم ثبت بشن تا وقتی با توصیف دیگهای روبرو میشم، بتونم تصویرپردازی بهتری داشته باشم.
یه مجموعه کوچیک از این عکسها رو برای خودم ذخیره کردم تا هر وقت فراموششون کردم، به سراغشون برم. (تصاویر تعدادی از درختان)
https://uupload.ir/view/uojg_درختان.zip/
حتی مدتی رو در پارک محلمون قدم میزدم و درختها رو نگاه میکردم و برگهاشون رو می کندم و لمسشون میکردم تا تصویر زندهتری در ذهنم ثبت کنم.
خیلی از درختها برام آشنا بودن. حتی با دیدن تعدادی از اونها خاطرات کودکیم زنده میشد و یادم اومد که چقدر از سروکله این درختها بالا رفتم. ولی کمتر به اسمشون توجه کرده بودم.
برای صدای پرندهها هم کار مشابهی کردم. هر پرندهای که اسمش تو کتاب اومده بود رو جستجو میکردم تا صداش رو بشنوم. بعد از کمی جستجو متوجه شدم که پرندهنگری و گوش کردن به صدای پرندهها یکی از کارها و تفریحات لوکس به حساب میاد. کسایی هستند که با هدف دیدن و شنیدن پرندهها به سفر میرن و ساعتها و روزها خودشون رو با این فعالیت سرگرم میکنند.
یه جایی توی کتاب شورزندگی هست که ون گوگ مزرعهای در حوالی یک شهر رو برای یکی از اهالی اون شهر توصیف میکنه. این توصیف به حدی زیبا و با جزئیاته که اون فرد میگه در برابر چیزی که تو از اون مزرعه دیدی، من کور به حساب میام
فکر می کنم من هم در طی این مدت کور بودم. این دو مورد یکی از کوچکترین چیزهایی هستند که هر روز در اطرافم میدیدم و نسبت بهشون بیتوجه رد میشدم.
همیشه از دیدن درختها و شنیدن صدای پرندهها لذت میبردم. اما باید اعتراف کنم که این لذت با درک و فهمیدن بیشتر اونها چند برابر شده. الان اگه از جایی رد میشم، درختهاش رو با دقت بیشتری نگاه میکنم و صبحها به صدای پرندههایی که از پشت پنجره به گوشم میرسه، با دقت بیشتری گوش میدم و لذت میبرم.
در تمام طول این مدت، یاد توصیف تو میافتادم که گفته بودی میشه یک عمر رو صرف دیدن و لذت بردن از یک حشره کوچیک کرد. واقعیتش بار اولی که این حرف رو ازت شنیدم، خیلی برام ملموس نبود. اما الان میفهمم که راز نهفته در پشت این حکمت اینه که کور و کر نباشیم و بخواهیم که ببینیم.
شاید تا اینجا حاشیه بود. میخواستم بگم من با همین کارهای کوچیک کیفور میشدم، حتی اگه برای خیلیها قابل درک نبود.
من حتی سعی نکردم که این لذت رو با خیلیها در میون بگذارم. چون میدونستم چیزی نیست که با گفتن و منطق و این حرفها اثباتش کرد. تنها راه تجربه این لذت، لمس کردنه اونه.
فکر میکنم آدمها (حتی خود من) عادت کردیم که درد ها و لذتها رو به یک گروه کوچیک محدود کنیم و لذت و درد هر اتفاقی رو با توجه به عرف بسنجیم.
بر اساس عرف، باید سفر به دور اروپا لذت بیشتری از شنیدن صدای پرندهها در پارک نزدیک خونه داشته باشه.
بر اساس عرف، مرثیه گرفتن برای یک گربه کاملا غیرمنطقیه و از سر بیدردیه.
بر اساس عرف، سرگرم شدن با درخت و برگها و لمس کردنشون نمیتونه جایی در صدر تفریحات یک فرد داشته باشه.
خودت به ما یاد دادی که این عرف و مردمی که عرف رو ساختن، غولی هستند که باید ازش دوری کرد.
فکر میکنم در بین این مردم جایی برای دردها و لذتها خارج از عرف نیست.
ولی چیزی که حداقل در مورد زندگی خودم بهش رسیدم اینه که نباید زندگیم رو به دردها و لذتهای آموخته شده از عرف محدود کنم و از دیگرانی که در کنارم هستند هم نباید چنین انتظاری داشته باشم. فهمیدم که هر کس تجربیاتی داره که خاص خودشه که ممکنه عمق اونها برای من خارج از تصور باشه. یاد گرفتم که به خودم اجازه بدم از چیزهایی که واقعا خوشحالم میکنند، لذت ببرم و اگه درد نامتعارفی هم داشتم، براش مرثیه بگیرم.
به خودم اجازه نمیدم تا درباره احساس دیگران خطکش بگذارم و اونها رو در چارچوبی که خودم میشناسم، محدود کنم.
خواستم بگم تجربه و احساسی که داشتی، هر چقدر هم که برای خیلیها قابل درک نباشه، اصیل و واقعیه و عرف حق نداره این حق رو از تو بگیره.
البته خودت همه اینها رو بهتر میدونی و خودت بودی که دریچه نگاه به این موضوعات رو به ما نشون دادی.
فقط خواستم بگم که به اندازه خودم این حالت رو درک میکنم و شاید این تنها کاری باشه که از دستم برمیاد.
برای اینکه کمی فضای نوشتم تلطیف بشه، یه عکس از خانم بهروز برات میزارم. (اسم اصلیش ماراله که خواهرم براش گذاشته. ماده هم هست. ولی نمیدونم چی شد که یه دفعه بهروز صداش کردم و این اسم روش موند. البته خانم بهروز)
https://uupload.ir/files/jwbb_بهروز.jpg
https://uupload.ir/files/5zv8_تازه_حموم_کرده.jpg
این هم فیلم چرت زدنشه روی مونیتورم که البته حجمش یکم زیاده: ۵۰ MB
https://uupload.ir/view/oq7p_بهروز_در_حال_چرت_زدن.mp4/
چند ماهی هست که مهمون خونهی ماست. از همون روزهای اول تصمیم گرفتیم که تو قفس نزاریمش و به همین خاطر خیلی راحت توی فضای خونه برای خودش جولان میده.
به این نتیجه رسیدم که ما رو با چهارپاها اشتباه میگیره. چون علاقهی خاصی داره که بیاد رو سرمون بشینه و احساس میکنه که ما هم مثل چهارپاها دستمون بهش نمیرسه.
در طی این مدت که به رفتارش توجه میکردم، متوجه شدم که مثل پاییز تو، لذت همنشینی رو به لذتهای دیگه ترجیح میده. خیلی وقتها اگه تنها باشه، حتی غذا هم نمیخوره و یه گوشه کز می کنه. ولی همین که پیشش میای، شروع میکنه به بازی کردن و غذا خوردن. انگار بازی کردن تو تنهایی هیچ لذتی براش نداره و حتما باید کسی در کنارش باشه تا این کارها براش معنی و ارزش پیدا کنند. انگار اینها انسانیت رو خیلی بهتر درک کردن.
سلام محمدرضا جان.
نمیدونستم زیر این پست چی باید بنویسم (چون حسی که از حالتون دریافت کردم توی متن، بسیار برام ناراحت کننده بود) اما میدونستم حتما مینویسم. ترجیحمَم این بود که یه تجربه رو اینجا بنویسم. به همین خاطر با فکر به حالِ شما، تجربه ی جالبی برام اتفاق افتاد که براتون مینویسم.
دیشب زمان خوردنِ شام، دیدم که چنتا گربه اطراف میز نشستن و با صداهاشون به دنبال غذا میگردن و دور میز میچرخن. به لطف مردم هم همشون سرحال و پر انرژی بودن.
نمیدونستم باید چطوری ارتباط بگیرم باهاشون (این رو هم بگم که من سگ رو بسیار دوست دارم و علاقه ای به گربه نداشتم اما تعریف های شما از کوکی و غذا دادن به گربه ها، باعث شد که نسبت به گربه ها احساس خوبی بگیرم).
با غذا دادن به یکیشون ارتباط برقرار شد. یه گربه ی قهوه ای که اسمش رو گذاشتم لیو (عکسش) و یه گربه ی یه دست مشکی که اسمش رو گذاشتم وشنا.
لیو زود رفت به خاطر ترس اما ارتباط با وشنا خیلی جالب ادامه پیدا کرد. غدا رو که خورد اومد نزدیکم و فهمیدم که میشه نوازشش کرد، ازون نوازشایی که گردنش رو به دستت میچسبونه و تو میفهمی باید بیشتر نوازشش کنی، با صداهاش هم بهم میفهموند که دارم درست نوازشش می کنم (اینجا)
بعضی وقتا هم به تعبیر زیبای شما مثل نمکدون می نشست (اینجا)، یا مثلا جلوم رژه میرفت (عکسش).
دائما با صداهاش حسِ خوب رو بهم منتقل میکرد و بدنش رو به پاهام میچسبوند. یه چند باری هم دستم رو خیلی یواش گاز گرفت که نمیدونم دقیقا منظورش از این کار چی بود.
لحظه های خاصی بود، نمیدونم چی شد که این ارتباط برقرار شد اما خیلی جالب و البته دوست داشتنی بود برام. گذر زمان رو حس نمی کردم، چه دیشب چه هر زمانی که با سگ ها مشغول بازی کردن بودم تاحالا. نمیدونم شاید به این دلیل که نمیتونن حرف بزنن و تو باید حواست باشه که از کاراشون بفهمی چی میخوان.
دوست داشتم با نوشتن این تجربه، زیر این پست برای شما بنویسم.
پی نوشت ۱: یه بار کل متن رو نوشتم بعد فرستادم دیدگاهم رو اما همش پاک شد، نمیدونم چرا اما دوباره سریع از اول نوشتم متن رو چون زمانِ نوشتن توی لحظه هایی که گذشته بود سِیر میکردم.
پی نوشت ۲: ارتباط عاطفی ایی که بین همه ی ماها و شما هست بسیار عمیقه، واقعا تعریفی برای نوعِ این عاطفه ندارم اما فکر میکنم همه مثلِ من لحظه لحظه هاشون رو باشما زندگی می کنن. از اینکه کامنت هارو پاسخ دادید و یه مقدار بیشتر از حالتون باخبر شدیم ممنونم.
با تشکر
حبیب جان. ممنون که وقت گذاشتی و برام از تجربهات تعریف کردی. گربه سیاهها معمولاً بیشتر از بقیهی گربهها مظلومن. چون خیلی از مردم دوستشون ندارن یا ازشون میترسن و بعضی از قدیمیترها هم اونها رو نحس میدونن.
به خاطر همین کلاً به نظرم بیشتر از بقیهی گربهها نیازمند توجه و محبت هستن (یاد زغال من هم بهخیر).
من خودمم خیلی به سگها حس خوبی دارم. اوایل که به خونهی جدیدم اومدم (سه سال پیش) هم برای سگها وقت میذاشتم و هم گربهها. بعداً دیدم که یه سری از همسایهها هستن که به شکل خیلی سازمانیافته از سگها مراقبت میکنن. خیالم راحت شد و بیشتر سرگرم گربهها شدم.
هر وقت سگهای زیبا و باهوش رو توی خیابون میبینم با خودم میگم چرا مردم دنبال سگهای نژاددار هستن و نمیان اینها رو ببرن به زندگیشون سر و سامان بدن؟ میفهمم که توی زندگی آپارتمانی نمیشه این سگهای بزرگ رو نگه داشت. اما خب، خیلی از دوستان من باغ دارن و میرن سگهای مختلف میخرن و فقط دنبال نژاد هستن (بگذریم که مثلاً هاسکی میخرن و بعد میبینن نمیتونن نگهداری کنن و دنبال واگذار کردن هستن یا میرن توی کلینیکهای دامپزشکی رهاشون میکنن).
تو الان این سگ خوشگل و زیبا رو نگاه کن. حیف نیست وسط خیابون باشه؟
متأسفانه عکس از صورتش ندارم. اما واقعاً زیباست. بیخانمان هست و معمولاً اطراف خونهی ما میچرخه.
محمدرضا این جمله که توی کامنتها نوشته بودی شاید سنگینترین جملهای باشه که تا حالا در مورد از دست دادن حس کردم:
(انگار دنیا هر چی خوشی به آدم میده، با بهرهی مرکب از آدم میگیره که یهو چیزی اضافه پیشت نمونه.)
نمیدونم قصه دنیا چیه قبلا با حکمت و اینجور چیزها تعبیرش میکردیم، الان هیج تعریف و تمجیدی براش ندارم.
فقط اومدم اینجا یه حرفی بزنم یه کم فضا عوض بشه اینکه:
ما هم دوستای بدی نیستیم در کنارتیم. یه کم به ما دلخوش باش:)