بیش از یک سال است که به بهانههای مختلف و با کلمات مختلف، در مورد هنر متوقف شدن و دست برداشتن از تلاشهای بیهوده صحبت کردهام. شاید آنچه اکثر شما به یاد دارید، همان جملاتی باشد که در قالب فایل دیرآموخته هم منتشر شد:
اما هر چه میگذرد و بیشتر فکر میکنم و بیشتر با دوستانم صحبت میکنم، میبینم که کمتر بحثی وجود دارد که به این اندازه، نیازمند دقت و توجه باشد. به همین دلیل تصمیم گرفتم با وجودی که قبلاً به شکلهای متفاوت و بهانههای مختلف، در این زمینه نوشتهام، بخشی از آن حرفها را در اینجا گردآورده و به بیانی دیگر، تکرار کنم.
معمولاً در فرهنگ عامه، برخی توصیهها و اصول و ارزشها، به عنوان اصولی مطلق و خطاناپذیر، توصیه و ترویج و تحسین میشوند و صحت آنها چنان قطعی فرض میشود که کمتر کسی فرصت یا جرات نقد کردن آنها را پیدا میکند.
از جملهی این ارزشها، پشتکار است. تلاش دائمی و پیگیری دائمی یک هدف تا لحظهای که به آن دست پیدا کنیم.
آیا دقت کردهاید که در روایت عاشقی دو نفر، با لحنی تحسین برانگیز توضیح میدهند که: اینها ده سال یکدیگر را میخواستند و آن قدر صبر کردند تا به هم رسیدند؟
آیا شما هم در بستگان خود، کسی را دارید که چند سال پشت کنکور کارشناسی یا ارشد یا تخصص مانده باشد و سپس در همان رشتهای که میخواسته پذیرفته شده باشد؟
آیا شما هم این جملهی منسوب به ادیسون خستگی ناپذیر را شنیدهاید که پس از هزار بار شکست در اختراع لامپ میگوید: من شکست نخوردم. فقط هزار راه مختلف پیدا کردم که به اختراع لامپ منتهی نمیشود!
آیا شما هم از کارآفرینان، داستان شکستهای متعددشان و سرسختیهایشان را شنیدهاید؟ اینها بارها و بارها ورشکستگی و بدهکاری را تجربه کردهاند، اما دست از هدف خویش برنداشتهاند؟
آیا شما هم کسانی را میشناسید که سالهاست در یک رابطهی نامطلوب و آزاردهنده گرفتار هستند، اما هنوز برای بهتر شدن آن تلاش میکنند و با افتخار میگویند: من امیدم را از دست نمیدهم؟
از این دست مثالها کم نیستند. ذهن اکثر ما، نسبت به این نوع پشتکار، سوگیری مثبت دارد. به عبارتی، اگر به صورت دقیق و علمی و با بررسیهای همه جانبه، به این نوع مسائل فکر نکنیم، بسیاری از ما در نخستین قضاوت، داستانهای بالا را مثبت ارزیابی کرده و تحسین میکنیم.
اما آیا تعقیب دائمی یک هدف و متوقف نشدن تا آخرین لحظه، همیشه یک انتخاب مناسب است؟ اگر نیست، مرز بین پشتکار به عنوان پیشنیاز انکارناپذیر رشد و موفقیت و پشتکار به عنوان یک حماقت کجاست؟ چه باید بکنیم تا در تشخیص مرز این دو، دچار اشتباه نشویم؟
هر چه با خودم فکر میکنم، تشخیص این مرز چندان ساده نیست و در واقع، شاید بتوان گفت که کیمیای رضایت و موفقیت، از آن کسانی است که این مرز را به خوبی تشخیص میدهند. کسانی که پشتکار ندارند و به زودی دست از تلاش میکشند، عموماً افراد کاهل و تنبلی هستند که به سرباری برای دیگران تبدیل میشوند و کسانی که بیش از حد، برای دستیابی به یک هدف، پافشاری میکنند و پشتکار به خرج میدهند، گاه به انسانهایی از خود بیگانه تبدیل میشوند که هویت خویش را در تحقق یک هدف مشخص، تعریف و جستجو میکنند.
تصمیم گرفتم برخی از نکاتی را که به باور من میتواند به تشخیص دقیق این مرز کمک کند، در اینجا بنویسم و از شما هم خواهش کنم که اگر توضیحات و معیارها و راهکارهای دیگری در ذهن دارید، به آن بیفزایید تا شاید زیر این عنوان، مجموعهای از حرفها و ایدهها و راهکارها به وجود بیاید که بتواند به همهی ما، در به کارگیری هوشمندانهی پشتکار کمک کند.
نخستین نکتهای که به ذهن من میرسد این است که بپذیریم که بعضی از هدفها، تاریخ انقضا دارند. گاهی اوقات، چنان غرق در پیگیری اهداف خود میشویم که منقضی شدن آنها از نگاهمان پنهان میماند. کم نیستند کسانی که چنان در جستجوی نوشدارو غرق میشوند که مرگ سهراب را هم نمیبینند و حتی انگیزه و دلیل اصلی جستجوی نوشدارو را هم فراموش میکنند.
فکر میکنم تاریخ انقضای یک هدف، مسئلهای شخصی باشد و کسی نتواند به سادگی آن را برای فرد دیگری تعیین کند. مثلاً من فکر میکنم بازی دانشگاه و ادامه تحصیل و سرگرمیهای مرتبط با آن، در هر قالب و به هر شکلی، باید قبل از ۲۵ سالگی تمام شود و پس از آن، درس و مدرسه، یک هدف منقضی شده است. چون آنها به خودی خود هدف نیستند و صرفاً ابزاری برای زندگی هستند. شاید از نگاه شما این هدف در سن کمتر یا بیشتر، منقضی شود. اما به هر حال، تاریخ انقضایی وجود دارد که باید در موردش فکر کنیم (طبیعی است که من هم معتقد و عامل به این مسئله هستم که باید از گهواره تا گور دانش را جستجو کرد. اما به خوبی میدانم و میدانیم که جستجوی دانش و جستجوی مدرک، اگر دو مقولهی متضاد نباشند، لااقل هم معنا نیستند).
دومین نکتهای که به ذهن من میرسد این است که بهتر است تاریخ انقضای اهداف را، در همان نخستین گامهایی که به سوی هدف برمیداریم مشخص کنیم. چون هر چه جلوتر میرویم، وابستگی احساسی ما به هدفمان بیشتر میشود و ممکن است نتوانیم به سادگی در مورد آن تصمیم بگیریم.
سومین نکتهای که به ذهن من میرسد این است که توان و پشتکار خود را صرف اهدافی کنیم که واقعاً اهداف خودمان هستند. اهداف پدر و مادر، اهداف همسایگان و اهداف جامعه، فقط وقتی میتوانند ارزشمند باشند که با الگوی ارزشی و اولویتهای شخصی ما همسو باشند. مطمئنم که سوء برداشت نمیشود اما باز دلم میخواهد تکرار کنم که احترام به والدین با اطاعت بی چون و چرا از والدین تفاوت دارد. بسیار میشناسم پزشکان و مهندسانی را که برای خشنودی والدین، درس خواندهاند و اکنون گرفتار بیهودگی و پوچی و افسردگی هستند و یا برای رضایت والدین خود تن به رابطههایی دادهاند که پس از مدتی میوهی خیانت از نهال آنها روییده و همان والدینی که توصیههای خود را در لباس خیرخواهی بر تن فرزندان خویش میکردند، امروز در جستجوی راهکاری برای درمان ذهن و زندگی فرزندان خود، از این مطب به آن مطب و از این مشاور به آن مشاور و از این دادگاه به آن دادگاه، راه میروند و گریه میکنند و ضجه میزنند.
چهارمین نکتهای که به ذهن من میرسد این است که در ادامه دادن و تلاش برای دستیابی به اهداف، به راهی که طی شده نگاه نکنیم. بلکه به راهی که در پیش است توجه داشته باشیم. روبرت گانتر در کتاب تصمیم گیری خود توضیح میدهد که بسیاری از سوانح کوهنوردی، در مواردی روی میدهد که فرد کوهنورد، در تصمیم گیری بین ماندن و رفتن، به جای آنکه به آذوقه و مسیری که پیش روی خود دارد توجه کند، به مسیری که طی کرده است توجه میکند.
شاید من برای رسیدن به این قله، سه هزار کیلومتر راه طی کرده باشم. شاید از کوهپایه تا نقطهای که در آن قرار دارم، ده شبانه روز راه آمده باشم و شاید تا قله تنها چند ساعت راه مانده باشد.
اما اینها، نمیتوانند توجیهی برای ادامه دادن مسیر باشند. اگر میخواهم در مورد ادامه دادن مسیر تصمیم بگیرم، باید ببینم که تا قله چقدر مانده است و وقتی به قله میرسم، چقدر راه را باید بازگردم و آیا برای این رفتن و بازگشتن، منابع کافی (اعم از زمان و غذا و وسایل مختلف) در اختیار دارم یا خیر؟
اگر چه تجربه نشان میدهد که بسیاری از کوهنوردان، به دلیل مسیر طولانی که طی کردهاند و انرژی زیادی که صرف کردهاند، احساس میکنند تنها گزینهی موجود، ادامه دادن مسیر است و پیکر بیجان خود را در مسیر رفت یا برگشت، برای رهروان بعدی به یادگار میگذارند.
پنجمین نکتهای که به ذهنم میرسد این است که ادامه دادن و پیگیری یک هدف از ترس قضاوت دیگران، واضحترین شکل حماقت است. چرا که اگر به هدف برسیم، کسی در آنجا برای تشویق ما منتظر نخواهد بود و اگر به هدف نرسیم، علاوه بر رنج تحمل قضاوت دیگران، وقت و عمر و انرژی خود را نیز باختهایم. موفقیت من و شما، در مورد عموم انسانها، قبل از تحسین، حسادت را برمیانگیزد و شکست مان، قبل از همکاری و همیاری، ترحم را برخواهد انگیخت. پس چه بهتر که برای اهدافی بجنگیم که هدف خودمان هستند و در مسیر هدفهایی ببازیم که خود انتخاب کردهایم که در این صورت، هر چه پیش آید، خوشگوار و لذتبخش – یا لااقل قابل تحمل – خواهد بود.
ششمین نکتهای که به ذهنم میرسد این است که اکثر هدفها در زندگی، هدف نهایی نیستند. هدف نهایی در زندگی، چیزی از جنس احساس است. احساس رضایت. احساس شادی. احساس مفید بودن. احساس خدمتگزار بودن. احساس اثربخش بودن. احساس پیشرو بودن. احساس متمایز بودن. احساس انسان بودن. یا هر احساس دیگری که در جستجوی آن هستیم. بسیاری از هدفهایی که ما در زندگی دنبال میکنیم، صرفاً ابزار هستند. شاید هر زمان که فکر میکنیم بیش از اندازه برای یک هدف تلاش کردهایم و هنوز به نتیجهی دلخواه دست پیدا نکردهایم، زمان مناسبی باشد که به این سوال فکر کنیم: آیا هدفهای دیگری وجود ندارند که بتوانند همان احساسی را که من در پی آن هستم، برای من ایجاد یا تامین کنند؟
هفتمین نکتهای که به ذهنم میرسد فراتر از آن است که در اینجا به آن بپردازم. فقط اشاره وار مینویسم تا در فرصت دیگری در موردش حرف بزنیم. گاهی اوقات ما چیزی را وجود دارد با چیزی که بوده مقایسه میکنیم و فراموش میکنیم که آن را با چیزی که میتوانست باشد مقایسه کنیم. هیچکس نمیداند و نمیتواند بداند که آیا هزار بار تلاش ادیسون برای اختراع لامپ، کاری درست بوده یا کاری احمقانه. تنها خود ادیسون است که میداند انتخاب او درست بوده یا نه. شاید اگر ادیسون اختراع لامپ را رها میکرد و این هزار تلاش ناموفق را صرف کار دیگری میکرد، دنیای او و دنیای امروز ما، جای بهتری برای زندگی بود.
با سلام
محمدرضا مثل همیشه بحث جالبی رو مطرح کردی. من فکر میکنم یکی از مواردی که میتونه به ما کمک کنه تا مرز توقف و ادامه رو در راه رسیدن به یک هدف تشخیص بدیم ، میزان هزینه ای هست که انتخاب هرکدومشون برای ما داره حالا هر کسی براساس نوع هدفی که داره جنس هزینه اش هم متفاوته . یکی از جنس عشق ، علاقه و اشتیاقه یکی از جنس پول و مال و یکی هم از جنس ارزش.
اگر کلمات و نوشته هات را قالب یک دیگری نفهمیده باشم و مفهومش را فهمیده باشم ، می تونم تداعی که برام اومد را اینطور ابراز کنم که…
مهم درست تلاش کردن است …
اما درست تلاش کردن یعنی چی ؟ …فکر کنم یعنی اینکه بتونیم راه درست مخصوص به خودمون و منحصر به فردمون را پیدا کنیم ، در واقع نقشه ی راهی آبجکتیو را به حالتی سوبجکتیو بدل کنیم ..که در این صورت احتمالا دوستانی که با تمام حماقت دارن دیوار را فشار می دن ، میان سراغت و سعی می کنن نصیحتت کنن…اگر مهربون باشن ، حداکثر با نصیحت هاشون به مرزهای روانیت ورود می کنن و اگر خیلی خودشون به خودشون در حال خندیدن باشن ، احتمالا تو را هم مسخره خواهند کرد!…
سالها پیش که نمی توانستم ، گه گاه افسرده می شدم ، این روزها هم میشم ، اما شاید حداقل دیگه اونقدر بیس شناختی نداره و احتمالا بیشتر جبری بیولوژیک داشته باشه ( به خاطر دو قطبی نوع دوم )
اما فکر کنم ، من بعد از جناب بهاالدین خرمشاهی ( چه قیاسی ! به این میگن فرافکنی ایگو ایده آل به سوژه ی بیرون و احتمالا خودشیفتگی :))) ) کسی بودم که تو یادداشتم تو روزنامه ی آرمان در مورد افسردگی صحبت کردم و آخر یادداشتم گفتم ، خودم هم اختلال خلق دو قطبی دارم …بابام گفت : چرا این نوشتی پسرم ؟
به بابا گفتم : چیزی را از سریال Game of Thrones آموختم ،
از نقاط صعفت زرهی بساز و بر تن کن …
حالا همین دو قطبی + دنیای آرتیست بودنم + عشقم به روانکاوی و یونگ میشه برام کلید درها…
این ها دقیقا همان چیزهایی بودند که گاهی اوقات در زندگیم به خاطر بی پولی ها و دردهای زیادی کشیدم و خیلی از کافی شاپ ها را نتوانستم بروم تا خوش باشم ! …اما تحمل و ماندنِ در راه و راه به راه آموختن …برام شد خیلی چیزها …
فکر کنم تلاشِ من این بود که می تونستم دائما خیلی راه ها را بیخیال شم ، برم چیزهای جدید یاد بگیرم و باز مثل یک احمق تلاش کنم و باز بخورم زمین و بازم منتظرم که با خیلی از کارهام اتفاقی نیفته …
اما سوال ؟
آیا مثلا یک مجسمه ساز ، اثر هنریش را خلق میک نه که بتونه بفروشدش ؟ …فکر نکنم …
به نظرم اگر ما در راه ها و قعالیت هایی قدم بذاریم که خودش برامون جذاب باشه ، اون موقع هدفهای مالی و کف زدن های دیگران ( مثلا در هنر ) میشن یک حاشیه …
شاید بگید خیلی ایده آل دارم فکر می کنم ….دقیقا ! چون من یک هنرمند هستم …هنرمندان باید اون قدر گاهی گستاخ و کله شق باشن با بتونن تو راهشون بمونن …
شاهین سلیمانی – پژوهشگر حوزه های روانکاوی با نگاه هنر .
سلام
در این زمینه ای که صحبت کردید من چند ساله به یک نتیجه ای رسیدم: درست یا غلط بودن خیلی از کارها از دید دیگران، فقط به نتیجه ای که به دست میاد بستگی داره. اگه همه اطرافیان یه نفر با کاری مخالف باشن و اون شخص اصرار به انجام کار داشته باشه دو حالت وجود داره: ۱) فرد در کارش موفق میشه: در این صورت همون افراد تحسینش میکنن و میگن ببینید، اینقدر به کارش ایمان داشت که با اینکه همه میگفتن این کار رو نکن، اما اینقدر ادامه داد که موفق شد ۲) فرد در کار شکست میخوره: میگن این آدم چقدر لجباز و حرف گوش نکن بود. این همه آدم با تجربه بهش گفتن این کار رو نکن، ولی بازم کار خودش رو کرد تا به اینجا رسید.
وقتی جهت درست نیست، تندتر رفتن، ما را به مقصد نمیرساند.
گاهی باید ایستاد. اطراف را نگاه کرد.
جهت ها را شناخت و دوباره شتافت.
در زندگی گاهی، باید توقف کرد: توقف اضطراری
http://www.shabanali.com/ms/?p=992
حدود دوسال پیش بود که محمدرضا سمینار توقف اضطراری رو برگزار کرد
فایل صوتی توقف اضطراری رو پیشهاد میکنم یک بار دیگه با هم بشنویم
http://radio.shabanali.com/invitation.mp3
مرسي سمانه جان براي معرفي اين فايل، من واقغا بهش نياز داشتم. شما اطلاع داريد كه از اين همايش فايل تصويري هم موجود هست؟
سلام به همه ی دوستان و محمدرضای عزیز
محمدرضا بحث خوبی در مورد تصمیم ، هدف و طی طریق مطرح کرده ای . همانطور که خودت هم گفتی ، این مبحث واقعا لازمه چون بیشتر افرادی که امروز افراد را به تلاش تشویق میکنند ، تنها چیزی که به آن ها نشان می دهند ، هدف است.و چیز بیشتری که بهش تاکید میکنند ، تصویر ایده آل و طلایی رسیدن به هدفی است که حتی قدمی هم برایش خرج نشده است.
مواردی که اشاره کردی به درستی مراحل تصمیم تا هدف را شفاف سازی میکند.
چیزی که به ذهنم میرسد و این روز ها حداقل برای خودم مهم می دانم، این است که گاهی اوقات هدفی را انتخاب میکنیم و برای رسیدن به آن موارد لازم و نیاز ها را بر اساس ذهن خودمان تامین میکنیم و قدم در راه می گذاریم . ولی باید جاهایی به قول تو دست از تلاش کشید . به این معنی که موقعیت را چک کنیم . یک مثال میزنم : فرض کن که به عنوان یک دانشجوی غیر حرفه ای کامپیوتر میخواهی یک پروژه متوسط را برنامه نویسی کنی .برای این کار یک سری آموزش ها را انتخاب میکنی که تو را به هدفت برساند. زمانی که وقت آن می رسد که به عنوان مرحله دیگری از این راه شروع به برنامه نویسی کنی میبینی که آموزش هایت به درد نمی خورند . و تو باید قبل تر می فمیدی و راه بهتر انتخاب می کردی.
سلام به محمدرضا شعبانعلي، معلم عزيزم
اين بحث متوقف شدن، موضوع خيلي جالبيه. من اين روزها مشغول خوندن كتابي به نام “فلسفهاي براي زندگي” هستم كه فلسفهي خاصي به نام فلسفهي رواقي رو براي زندگي پيشنهاد ميده. بحث خيلي مفصلي داره فقط يك نكته مرتبط با اين بحث داشت كه فكر كنم خوبه مطرح كنم.
در اين كتاب نوشته كه رواقيون پيشنهاد ميكنند براي رسيدن به آرامش، بهتره كه اهداف دروني براي خودمون بسازيم و اهداف بيروني رو به اهداف دروني تبديل كنيم تا از استرس و ناراحتي نرسيدن به هدف بيروني خلاص بشيم. مثلا يك مسابقه ورزشي مثل تنيس رو مثال زده و گفته به جاي اينكه هدف رو بگذاريم بردن در مسابقه، بهتره يك هدف دروني براي خودمون تعريف كنيم. مثلا اينكه در مسابقه حداكثر توانمون رو مصرف كنيم كه بهترين بازي رو ارائه بديم. اينطوري اگر به قولمون پايبند باشيم حتي اگر ببازيم هم ناراحت نميشيم چون به هدف دروني سازي شدهمون رسيديم.
در مثال كوهنوردي كه مطرح كرديد هم همينطوره. اگر كوهنورد هدفش رو به جاي رسيدن به قله، يك هدف دروني از جنس كيفيت عملكردش يا حداكثر توانش معقولش قرار بده، اونوقت اگر ببينه ميزان آذوقهاش كمه و به قله نميرسه يا شرايط براي صعود خطرناكه، ميگه كه من بهترين كاري كه ميتونستم رو انجام دادم و احساس شكست نخواهد كرد و بهتر ميتونه با منطقش تصميم به بازگشت بگيره.
اميدوارم همه ما علاوه بر انتخاب اهداف بيروني كه يه جوري انگيزه دهنده هستند، اهداف دروني هم داشته باشيم تا در زندگي آرامش بيشتري داشته باشيم و پشتكارمون به حد احمقانه نرسه. براي كسي كه اهدافش رو دروني سازي كرده باشه هدف از درس خواندن گرفتن مدرك نيست بلكه يادگيري يك تخصص يا كنجكاوي براي شناخت بيشتر دنياست. براي كسي كه اهدافش رو دروني كرده هدف نهايي از رابطهاش با يك فرد ديگر ازدواج يا بچه دار شدن يا خشنودي پدر و مادر و … نيست، هدف اينه كه احساس خوبي از رابطهاش داشته باشه و بتونه لذت ببره و به آرامش برسه.
شاد و سلامت باشيد
سلام.
از امروز تا وقتی که به قولت عمل کنی و درباره ی نکته ی هفتم بنویسی، مرتباً به آن نکته فکر خواهم کرد.
فارغ از اینکه چه خواهی نوشت – و من حتماً آن را با جانم خواهم خواند- اندیشیدن به دغدغه ی جدیدی که طرح کردی، برای من می تواند یافته های مهمی داشته باشد.
آموخته ام که معلم خوب معلمی است که در پایان بحث، به جای پاسخ های تازه و دست کم در کنار پاسخ های تازه، پرسش هایی برای اندیشیدن طرح کند.
ممنون.
سلام
ممنونم از مطلب بسيار خوب و كاربردي ات..گاهي تو زندگي لحظاتي پيش مياد كه بين ماندن و رفتن، ابهام را تجربه مي كنيم. شايد اين مطلب كمك كنه كه راحت تر تصميم بگيريم.
بازم متشكرم ازت محمدرضا
من با رشته ی MBA در وب سایت شما اشنا شدم و تحت یک تاثیر کوتاه مدت قرار گرفتم و قصد داشتم تا در این رشته تحصیل کنم صرف اینکه تنها جذابیت ها را دیده بودم و بدون توجه به اینکه ایا من همچین توانایی را دارم که بخواهم در این رشته تحصیل کنم و سودی برایم خواهد داشت یا نه … و اینکه الان خیلی خوش حال از اینکه دیدم گسترده تر شده و متناسب با نیازم دنبال دانش می روم و نه انکه برای افزایش خطوط رزومه ام.
نمی دانم تفسیر درستی از این جملات نامه ۳۱ نهج البلاغه که وصیت حضرت امیر به امام حسن هست دارم یا نه …
اینکه می گوید (بدان!علمی که سودمند نباشد,فایده ای نخواهد داشت و دانشی که سزاوار یادگیری نیست سودی ندارد) اینکه گاه ما بدون تشخیص اینکه علمی برای ما سود مند است ان را کسب می کنم بدون انکه بدانیم تلاش ما سودند است تلاش می کنیم مثل این جمله بود که در دیر اموخته ها به آن اشاره شد (هر چه دیوار را بکوبیم در نخواهد شد) یا اینکه انیشتین جور دیگر می گویید (همه نابغه هستند ولی اگر شما استعداد یک ماهی را با بالا رفتن از یک در خت بسنجید او در تمام عمر با این فکر زندگی می کند که یک احمق است ) معنانی تغریبا یکسانی دارند.در جایی دیگر به امام حسن می گویند (آن کس که مرکبش شب و روز آماده است همواره در حرکت خواهد بود هرچند خود را ساکن پندارد و همواره راه می پیماید هرچند در جای خود ایستاده و راحت باشد) اینکه مرکب خود را اماده کنیم اینکه بار خود را با انچه نیاز داریم پر کنیم هرچند که دیگران فکر کنند این کار باعث پیشرفت ما نمی شود و ان کسانی انقدر غرق در هدف می شند دقیقا مصداق حرف حضرت است که می گویند(در بی راهه سرگردان و در نعمت ها غرق شده اند که نعمت ها را پروردگار خود قرار داده اند هم دنیا انها را به بازی گرفته و هم انها با دنیا با بازی پرداخته و آخرت را فراموش کرده اند) جملات من را تصحیح کنید اگر اشتباه می گویم در واقع دنیا پرستان مثل انسان هایی هستند که پیوسته در تلاش برای نعمات دنیای هستند و درواقع پشتکاری به عنوان حماقت دارند چون لذت انچه که در این مسیر کسب می کنند انها را از لذت واقعی دور می کند.دقیقا مثل همان کوهنوردان که رسیدن به قله انها را به بازی گرفته بود
و در جای دیگر می فرمایند (به یقیین بدان که تو به همه ی ارزوهایت نخواهی رسید … و در به دست اوردن دنیا ارام باش…زیرا چه بسا تلاش بی اندازه برای دنیا به تاراج رفتن اموال کشانده شده و هر تلاش گری به روزی دلخواه نخواهد رسید و هر مدارا کننده ای محروم نخواهد شد)
جدا از این همه مهر تایید برگفته هاتان گله می کنم از اینکه تیتر این نوشته (هنر متوقف شدن) همه چیز را نمایش نمی دهد
به نظر من هنر متوقف شد با هنر شروع کردن همراه هست اینکه با هر توقفی شروع باید باشد و اگر دیدم به نتیجه نمی رسم و تلاشم را متوقف کنم باید بدانم که یک جای کار اشکال دارد و شروع به تغییر انچه که در بیرون یا درون مانع نتیجه دادن تلاشم می شود بکنم.
سلام محمد حسین
چقدر دوست داشتم استنادهات رو هر چند که بعضی جاها متوجه مفهوم اصلی جمله نشدم (مثل: به یقیین بدان که تو به همه ی ارزوهایت نخواهی رسید … و در به دست اوردن دنیا ارام باش…زیرا چه بسا تلاش بی اندازه برای دنیا به تاراج رفتن اموال کشانده شده و هر تلاش گری به روزی دلخواه نخواهد رسید و هر مدارا کننده ای محروم نخواهد شد)
سلام محمد رضا جان
به نظر من هنر متوقف شدن در هر كاري نيازمند آگاهي از تواناي هاي خودمونه و فرصت هاي اطرافمون.
خيلي سخته كه كسي بتونه تاريخ انقضاء بعضي هدف هاش رو پيش بيني كنه،شايد تو دنبال كردن ناآگاهانه همون مسير حس خوبي بهش دست ميده كه همون هدف نهايي.
فکرکنم همونطور که اشاره فرمودید, دو مثال بارز این بحث برای جوانان, تحصیل و روابط عاطفی هستش. بنظرم شاید همین مطلب شما بدون حتی هیچ ادامه ای , تلنگر خوبی برای ما باشه . بازم سپاس بی پایان خدمت استاد عزیزم
من فکر میکنم فاصله فهمیدن و تصمیم به قطع تلاش برای به دست آوردن بعضی از اهداف توی زندگی نیازمند یک چیزی از جنس قاطعیت باشه که میوه درد و تحقیرهایی در گذشته و شاید ملال از راه طی شده و اون جمله معروف ” که چی باشه؟” باشند. رسیدن به اون قاطعیت برای بعضی ها توی سن ۱۸ سالگی ممکنه رخ بده و برای بعضی دیگه توی ۵۰ سالگی، اما راه های رسیدن به اون نقطه طلایی به تعداد آدمهای روی کره زمین شاید متفاوت باشه!
خیلی خوشحالم که بعد از ” حماقتی” که برای فوق خوندن مرتکب شدم تصمیم گرفتم زهر تحقیر! دکتر نشدن! رو به جون بخرم و همونجایی که بودم مدرک رو به دوست دارانش بسپارم و از اون راهی که حداقل برای من بی خاصیت بود بیام بیرون!
ترس هم از عوامل عدم توقف است.مثل موشی که روی rat wheel از ترس ایستادن و افتادن انقدر میدود تا قلبش بایستد
آفرین، مثل همه دوستان دیگر من هم تایید میکنم.
اما محمدرضا، خلا ما دقیقا در «فهم ِ زمان ِ توقف» است یا «کَنـدَنِ برچسب ِ خیلی باپشتکار» و رهایی از دوانه وار بودن!
.
من به شخصه آدم بسیار با پشتکاری برای اهدافم شناخته می شوم. بسیار پیگیر. هرچند نتایج دلخواهم را نگرفته ام، اما این گونه ام.
فقط سه بار به درستی متوقف شده ام :
یکبار در استعفا از شغل و رهایی از آن کار ، البته حاصل گفتگوهایم با افراد جسور دیگر بود. اگر نبودند احتمالا نمی توانستم
بار دوم در کنار گذاشتن یک تیم و پروژه تحقیقاتی و دوستانی خوب ؛ آنهم حاصل زیاده های خواهی ها آشکارشان بود، اگر پنهان کاری می کردند یا سیاست ورزی، شاید هنوز حضور داشتم
و بار سوم، در کنار گذاشتن یک دوست در شروع یک کار مشترک پس از ۱۴ ماه کار فشرده، که البته آنهم حاصل تلنگر یک دوست ِ عزیز بود و خستگی های خودم.
.
من احساس میکنم، شما بر طبل ِ هشیاری «هنر توقف» به خوبی کوبیده اید، و فقط یک درس تکمیلی دیگر نیاز دارم:
«زمان این هنرورزی».
و اگر قرار است «تشخیص زمان ِ درست» بر عهـده ما باشد، مثل کوهنوردی تنها در نزدیکی قله که خود باید تشخیص بدهد برگردد یا نه،
باید بگویم که هنوز نیازمند آموزشیم تا یه وقت، به جای هنرورزی برای توقف، دستآوردهایمان و فرصتهایمان را لگدمال نکنیم.
خیلی ممنون، چه خوب که این مطلب رو نوشتید.
اگر هدف نهایی همین ابزارها بودند تعداد و سرعت باخت بالا میرفت و هرروزه باختهای متعدد و بر دوش می کشیدیم. اما اینطور نیست و واقعا بردن کاری آسون و توام با آرامشه…
بسیاری از ما همه چیز را در چارچوب زمان قرار می دهیم و می بینیم. فکر می کنیم نظم و آرامش را باید کم کم ساخت و هر روز مقداری بر آن افزود. حال آنکه نظم و آرامش درونی مستلزم زمان نیست. بنابراین یکی از مهم ترین کارهای ما متوقف کردن {زمان ذهنی} و نتیجتا خارج کردن اندیشۀ {تدریج} از دید خویش در رابطه با موضوع بسیار مهم است. باید این حقیقت را عمیقا درک کنیم که برای تحقق آرامش، فردایی وجود ندارد. شما {هم اکنون} باید در نظم، آرامش و هماهنگی درونی باشید، نه در لحظۀ دیگری.
کریشنا مورتی
از همه معذرت که سه تا کامنت گذاشتم.اما فک میکنم این صحبتای کریشنا مورتی خیلی در تشخیص دقیق این مرز کمک کننده اس
هوشیارانه زندگی کردن مانند زندگی کردن با یک مار سمی در یک اتاق است. شما هر حرکت مار را زیر نظر می گیرید و نسبت به هر صدایی از مار حساس هستید . خواب به چشمان شما نمی آید زیرا لحظه ای غفلت ممکن است باعث شود مار شما را به هلاکت برساند بنابراین چشم از مار بر نمی دارید. خطر یه ذهن شرطی شده و ناآگاه کمتر از یک مار سمی نیست ذهنی که بر اساس عادات، شرطی شدن ها،سنت ها و تجارب گذشته عمل میکند .
کریشنا مورتی میگه:ما در دوران کودکی برای « بدست آوردن» و « نائل شدن» تربیت شده ایم – سلولهای مغز هم طالب و آفریننده این الگوی « بدست آوردن» به منظور کسب امنیت فیزیکی هستند- اما امنیت روانی در حیطه ی « بدست آوردن» یا « داشتن» نیست.
شخصا ترجیح میدم راهم رو عوض کنم نه هدفم رو یعنی اگر پول و آرامش میخواهم ترجیح میدم رابطه ناموفق یا شغلم رو عوض کنم و از هدفهای اصلیم که پول و آرامش هستند دست نکشم .
شعبانعلی عزیز
در باب مقدمه صفر !
قبلا در مورد شریعتی گفته بودی. بزرگ کردن عناصری مثل ابوذر در آن دوره زمانی و صرف نظر کردن از بسیاری عناصر دیگر که آن ها هم جزو دین و فرهنگ ما هستند – اما در آن مقطع توجه به آن ها چندان کاربردی ندارد- هنری است که از یک متفکر برمی آید. تشخیص درست عناصر موردنیاز، چیزی است که یک مصلح می تواند انجام دهد و باید انجام دهد؛ و این، کاری بود که شریعتی انجام داد.
به بزرگ کردن عنصر “پشتکار” در جامعه امروز، نیز می توان از این باب نگاه کرد. حداقل به نظر من، و احتمالا به باور خیلی از افراد، پشتکار یکی از عناصر مفقود روزگار ماست، عنصری که شاید در فهرست عناصر موردنیاز مهمترین نباشد اما جزو مهمترین هاست. وقتی که در همه جا کمبود پشتکار، پیگیری و جدیت می بینی، طبعا اولین قدم انسان تاکید بر اصل وجود پشتکار می باشد، تا بعد فرصتی دست دهد برای پرداختن به ابعاد دیگر پشتکار.
در پایان، این صرفا یک دیدگاه شخصی است (و اساسا فلسفه کامنت همین است: ابراز دیدگاه های شخصی)
با تشکر
گاهی هدف منحصر به خودمان نیست و حیات و بقای دیگران در گرو تلاش مستمر ماست برای دستیابی به هدفی که شاید/قطعا” روزی از این پشتکار مداوم و تن فرسا خسته می شویم .این شاید از جنس هفتمین نکته باشد.آنجا که می توانست شرایط بهتری برای همه آن جماعت رقم بخوره اگر هدف گذاری درست بود و تنها یک نفر دیوار را به امید گشایشی نمی کوبید
سلام آقای شعبانعلی.
من تجربه یک چنین چیزی رو ده سال در یک فروشگاهی داشتم.
واقعا عمرم رو تلف کردم برای روزهای بهتر.
واقعیت اینه که یک شخص برای پیشرفت در کار و رابطه ای باید یکسری مسایل رو به زعم خودم رعایت کنه.از جمله اینکه :
اگه درس خونده دانشگاه باشه باید یک یا دو سال رو تجربه در جایی داشته باشه حتی بدون حقوق!!
باید یک مشاور خوب و مطمین داشته باشه تا خطاش رو به حداقل برسونه.
باید با تغییر رفتار و کسب و کار اون هم تغییر کنه چون از قافله تغییر عقب میمونه…
و….
دو نکته به ذهنم رسید:
۱) به نظر من هر موقع کاری رو که انجام میدیم نتونیم ازش لذت ببریم و انجام دادنش فشار زیادی رو به ما وارد کنه و جسم و روح ما رو مستهلک کنه بهتره کمی تجدید نظر کنیم، شاید ادیسون لذتی رو که در اختراع نکردن هزار باره لامپ بهش دست میداده و اینکه گذر زمان رو حس نمیکرده و دایم ذهنش درگیر بوده، در کار دیگه ای پیدا نکرده بود و همونطور که خودتون گفتین، هدف نهایی زندگی چیزی جز رسیدن به احساس مطلوب نیست.
۲) گاهی اوقات ما به خاطراینکه برچسب انسان با پشتکار را داریم، مجبور به ادامه اهدافمون میشیم، یک مثال در مورد خودم، من برای قبولی در دانشگاه خیلی درس می خوندم، طوری که در نگاه همه یک انسان با پشتکار بالا شناخته می شدم، خودم هم بدجوری باورش کرده بودم! پس از قبولی در دانشگاه چون علاقه ای به رشته ای که درس می خوندم نداشتم، حتی جرات این رو نداشتم که به راه حل دیگه ای جز تلاش بی وقفه فکر کنم و اگه به راه حل دیگه ای فکر میکردم، یه جورایی خودم و هویت ساختگی خودم رو زیر سوال می بردم و دچار زلزله هویتی می شدم.
خیلی بحث پیچیده و مشکلیه ، اتفاقا من هر بار این نوشته شما رو میخوندم میرفتم تو فکر میگفتم خوب پشتکار چه معنی میده اگه به قول آقای شعبانعلی تلاشم رو متوقف کنم هر بار که سرم به سنگ خورد باید راهمو عوض کنم ، زیاد با این تصویر و حرفی که زدید نتونستم ارتباط برقرار کنم …بیشتر با نامه به رها ارتباط برقرار میکنم که در مورد داشتن باورها بود ….به هر حال من یه طور دیگه به قضیه نگاه میکنم من به اصولم باور دارم ولی به جزییات و مسیرم باور ندارم یعنی وقتی هدفم کسی پول بوده چند راه و شغل مختلف رو انتخاب کردم ولی هدف اصلیمو عوض نکردم یا وقتی هدفم آرامش بود چند بار رابطه ی عاطفیمو عوض کردم تا بتونم به اون آرامش برسم …منظورم اینه که مسیرهامو عوض میکنم نه هدفم رو …نمیخوام به زور توی یک شغل پولدار بشم یا یک رابطه ناجور رو به زور وصله بزنم ولی از اونطرف هم از خیر پول و عشق یا آرامش نمی گذرم .
فکر کنم خیلی پیچیده نوشتی محمد رضا مخصوصا نکته آخر من که سوادم نرسید بعضی چیزها رو بفهمم یه جورایی با تصمیم گیری بیشتر جور در میاد این بحث ها راستی یه کتاب خوب پیدا کردم میخوام بخونم به اسم :
The Psychology of Judgment and Decision Making
Author: Scott Plous
فکر کنم کتاب خوبیه ، شدیدا به توصیه هایی تو تصمیم گیری نیاز دارم ، اینقدر عجولانه و بد تصمیم گرفتم تا حالا که جدا از کتاب فکر کنم به یه مشاور روانشناسی هم احتیاج دارم تصمیماتی گرفتم توی یک ثانیه بدون فکر که کل زندگیمو تقریبا به باد داده .
سلام
محمد رضا الان بار سومه كه دارم اين مطلبت رو ميخونم و تقريبا ميتونم بگم هيچكدوم از مواردي كه اشاره كردي برام تازگي نداشت(حداقل ازشون بي اطلاع نبودم)، حالا يا از خودت يا ديگران ياد گرفتم يا اينكه خودم به بعضي هاش فكر كردم.
ولي مسئله اينه كه فاصله بين دانستن و تصميم گيري و عمل خيلي زياده.شايد اين مسئله هم يكي ديگه از موارديه كه بايد براش كاري بگنيم.
پي نوشت: اين روزا توي يه تصميم گيري سخت از همين جنس گير كردم-تصميم واقعاً پيچيده ايه و عوامل تاثيرگذار زيادي توش دخيلند-فعلا ميخوام انقدر اين هفت مورد رو براي خودم تكرار كنم تا ملكه ذهنم بشه،شايد كمك كرد زودتر وارد عمل بشم!
با تمام مواردی که ذکر کردید موافقم. در راستای نکته ششمی که فرموده بودی، به نظرم گاهی آنقدر در هیاهوی بیرون گم می شویم یا در خود فریبی فرو می رویم که صدای احساس مان را نمی شویم و یا وانمود به نشیدن می کنیم. اگر کمی در لحظه سکوت کنیم و با خودمان رو راست باشیم می توانیم زمان توقف را شناسایی کنیم.
سلام دقيقا راجب درگيري ذهني و روحي چند ساله من صحبت كردين …الان بهتر مي تونم خودم رو قانع كنم كه از كنار گذاشتن مسئله بخصوص كه درگيرش هستم احساس گناه يا ضعف يا باختن يا نمي دونم هر چي … نكنم ، و هي به خودم نگم خب من كه تا اينجاش رو اومدم باز هم زورمو مي زنم …
با وجود اشارات بسیار مناسب به موضوع ، باز هم تشخیص مرز مشکل است . امیدوارم با سلسله بحث های پیش رو جوانب آن برای تصمیم گیری بیشتر و بهتر جا بیفتد. متشکرم از طرح مسئله
سلام آقاي شعبانعلي،
راستش يه نظري داشتم كه دوست داشتم شما هم بدونين.
ما تو زندگيمون” تصميم” داريم يه سري كارهايي رو انجام بديم و حالا ازبين تمام اونها بعضي هاش رو انجام ميديم بعضي هاش هم انجام نميديم. به نظرم “تصميم براي انجام يك كار” موقعي تبديل به “هدف” مي شه كه اون كار واقعا از ته قلب و با تمام وجودمون انتخاب شده و واقعا با فكر و اراده و فارغ از طرز فكر و قضاوت ديگران انتخاب شده.
منظورم اينه كه ما كلي كار براي انجام دادن ليست مي كنيم اما از بين اونها تنها چند تاشون به هدفهامون تبديل مي شن و اين به خاطر اينه كه كارهايي كه ليست كرديم صرفا بر اساس ميل خودمون نيست و به قول شما به خاطر قضاوت مردم و خواسته هاي پدر و مادر و بايد ها و نبايد ها و فلان و بيسار هست اما هدف ها ميشن اون كارهايي كه واقعا خودمون تصميم گرفتيم كه انجامشون بديم و تا انجام نشه كوتاه نمي آييم.
به نظرم در مورد “هدف” مسئله مهم رسيدن بهش هست و تعريف كردن مقوله اي به نام “تاريخ انقضا” براي هدف ها اصلا همه چيز رو بهم ميريزه و رسيدن به هدف هم محقق نيمشه مگر با پشتكار. چيزي كه من فكر ميكنم مهم هست اينه كه چه جوري هدف هاي درستي براي زندگي مون انتخاب كنيم تا ما رو به اون رضايت و خوشنودي كه شما گفتين برسونه. و يا چه جوري راه هاي درست براي رسيدن به هدف هامون رو پيدا كنيم تا تلاش و پشتكارمون هدر نره. اميدوارم كه تونسته باشم منظورم رو منتقل كنم. و البته كه اين ها همش نظرات شخصي من هست.
ممنون،
نگار،
من فکر می کنم برای دستیابی به احساس رضایت پایدار، رسیدن به اهداف زمانی کمک کننده هستند که قدرت معنابخشی به زندگیمون رو داشته باشند.
خیلی کار خوبی کردین که تو این زمینه نوشتین…
مدت ها بود ذهنمو به شدت درگیر کرده بود و تقریبن به بن بست فکری رسیده بودم.
حالا کلی خوراک فکری دارم که بایس تجزیه تحلیل بشن. (اصطلاح بهتری بلد نبودم)
متشکرم.