وقتی بلیط نمایش سقراط را هدیه گرفتم، خیلی خوشحال نشدم. سقراط را از زمان دبیرستان میشناختم. زمانی که ویل دورانت، تلخی زندگی سقراط را برایم به نمایش کشید. خوب به خاطر دارم که یک شب تا صبح، چشمانم خیس بود. سالها بعد، وقتی تایم، سخنرانی سقراط را برترین سخنرانی تاریخ بشر اعلام کرد، یک بار دیگر به خواندن آن متن، ترغیب شدم. خواندم و این بار بیشتر از قبل گریستم.
اما به هر حال، بلیط نمایش را هدیه گرفته بودم و تصمیم گرفتم به دیدن آن بروم. نمایش ساعت هفت آغاز میشد. ساعت هفت و سه دقیقه رسیدم. درهای سالن بسته شده بود و مستقیم به بالکن هدایت شدم. رفتم و نشستم. صندلی خودم در بهترین نقطهی ردیف جلو، آن پایین، خالی بود و من سه منظره را میدیدم: سقراط را. مردم شهر خودم را – که به نمایندگی مردم آتن، روبرای سقراط نشسته بودند – و جای خالی خودم را.
فهمیدم که چرا اینجا هستم. سقراط – که سالها عزادارانه برایش گریسته بودم- مرا به یک «قیامت» دعوت کرده بود. تا از بالا، او را ببینم و مردم را. و صندلی خودم هم در تیررس نگاهم باشد تا فراموش نکنم که من هم خود، بخشی از همین مردم آتن هستم. نمایش شروع شد. شوخیهای کلامی سقراط زیاد بود و من که از همان آغاز، درد پایان را خوب میدانستم، به جای خنده، گریه میکردم. اطرافیان با تعجب نگاه کردند و من مجبور شدم تا نقطهی دورتر و خلوتتری در بالاترین بالکن انتخاب کنم. جایی که به خاطر حضور میلهها و پردهها، جذابیت نداشت و خلوت بود و میشد تمام مدت نمایش را گریه کرد.
به خانه بازگشتم. نامهای برای سقراط نوشتم و آن را اینجا هم برای شما منتشر میکنم.
سقراط سلام.
راستی! خروسی را که برای خدای پزشکی نذر کرده بودی کشتیم.
ما را ببخش. ما چنان سرگرم اجرای صحیح شعائر مقدس قربانی کردن بودیم که پیام تو در لا به لای هجوممان برای خوردن آن قربانی متبرک گم شد.
ما را ببخش. ما فراموش کردیم که خروس مردهی تو، قرار است نغمهی بیداری برای یک تاریخ باشد. اعتراض یک متفکر آزاداندیش که میگوید: وقتی محکوم است میان ما مردم زندگی کند، مرگ برای او شفاست.
سقراط عزیز و دوستداشتنی.
ما را ببخش. ما آنقدر گرفتار دردها و دغدغههای خودمان بودیم که حتی در آن دو ساعت هم، فرصتی برای گوش دادن به حرفهای تو پیش نیامد.
ما فقط وقتی برایت کف زدیم که حرفهای سیاسی ما را تکرار کردی. وقتی که از آزادی گفتی و محدودیت های تحمیلی.
ما را ببخش که آن شب، تو نقش غایب نمایشات شدی. چون فرصتی برای شنیدن حرفهای تو پیش نیامد.
این بود که وقتی از ارزشهای خودت گفتی، وقتی از «پایبندی به قانون غلط گفتی» و اینکه «حتی اگر قانون غلط مرا اعدام کند، پایبندی به آن را بهتر از فرار از قانون میدانم»، ما بیتفاوت نگاهت کردیم و منتظر جملهی هیجانانگیز مناسب دیگری بودیم تا دوباره تشویقت کنیم.
ما را ببخش. ما را ببخش که شوخیهای تو را جدی گرفتیم و جدیهای تو را شوخی.
ما را ببخش که وقتی سوال میکردی و میگفتی که خودت پاسخش را نمیدانی، بارها به تو خندیدیم. آخر سقراط جان. تو نمیدانی. ما مرکز تاریخ و جغرافیای قطعیت هستیم. ما جواب قطعی تمام سوالهایمان را میدانیم.
ما را ببخش که وقتی به آن زن روسپی گفتی: «تو برای آمرزشم دعا کن که اگر تو دعا کنی حتماً آمرزیده میشوم» فکر کردیم شوخی میکنی و خندیدیم. چهرهی ناامیدت را حتی از آن راه دور میشد دید. وقتی که بعد از خندیدن ما، سکوت کردی و آن کنار سرگرم کارهای خودت شدی.
ما را ببخش که وقتی محکومت کردند نشستیم و سکوت کردیم. راستش، به ما گفتهاند که اینها همه بازیهای سیاسی است. سیاست هم کثیف است. به ما گفتهاند در سیاست بهتر است طرف هیچکس را نگیریم تا خدای نکرده، اشتباه نکنیم و ابزار نشویم.
اما سقراط ببین! بگذار اعتراف کنم. وقتی که حاضر نشدی تبعید شوی و گفتی: اگر مردم کشورم، حرفهایم را نفهمند، غریبهها چه خواهند فهمید، ما این بار واقعاً پیام عمیق و تعهد بنیادین تو را به اصولت فهمیدیم. این بار واقعاً از ته دل میخواستیم دست بزنیم. باور کن. چه کنیم که بسیاری از ما، بلیطها و پاسپورتهایمان در جیبمان است و برخی دیگر در لاتاری ثبت نام کردهایم شاید ویزای آمریکا برایمان زودتر بیاید و برخی دیگر، که فرصت آموختن فارسی نداریم، در حال خواندن فرانسهایم که میگویند برای کانادا امتیاز اضافی دارد. اگر این مشکلات نبود، با تمام وجود برایت دست میزدیم باور کن.
سقراط عزیز. بگذار با تو صادق باشم. اگر صد بار دیگر هم به آن دادگاه دعوت شویم، جرات حرف زدن و دفاع کردن از تو را نخواهیم داشت. این بار همه، درست مثل دوران دانش آموزی و مدرسه، ردیفهای آخر را پر خواهیم. چون دادگاه تو، یک نمایش نیست. یک آزمون است. سکوت کردن هم خود اقدام خائنانهای است که بعداً دفاع میخواهد. ردیف آخر جای امنتری است. در امنیت سکوت میکنیم و بعدها که غبار معرکه فرو نشست، برایت بغض میکنیم که «حیف ما آن نزدیک نبودیم و صدایمان به کسی نمیرسید. وگرنه حتماً برای حمایت از تو فریاد میزدیم»
ما حرفهای تو را در نمایش نشنیدیم. ما دردهای تو را ندیدیم.
تو سعی کردی مهمترین درس زندگیت را با مردنت به ما نشان دهی. تو خوب نشان دادی که وقتی صاحبان رای، اثرات جاودانهی رای دادن و ندادن خود را نپذیرند، دموکراسی، جز بستری برای «قدرت بخشیدن به حماقت جمعی» نخواهد بود.
تو یک شخص مقدسی. تو شهیدی. شهیدی که جان داد تا ثابت کند «تردید» از «قطعیت» مقدس تر است. تو در آتن غریب مردی. اگر در کشور ما بودی، برایت «مقبرهای بزرگ» میساختیم در شان تو و «قطعیت تقدس تو». ما آنقدر تو را دوست داشتیم که دادگاهی تشکیل دهیم و هر کسی که در «در قطعیت بزرگی تو تردید کند» را به خونخواهی تو، اعدام کنیم.
سقراط عزیز. آسوده بخواب که ما بیداریم و وقتی ما بیداریم، فضا برای راه رفتن و تنفس کسانی چون تو، بسیار تنگ است…
پی نوشت: سقراط جان. بگذار یک اعتراف کنم. من هم مثل تو عاشق آن روسپی شهرم که میدانست روسپی است و میپذیرفت روسپی است و میخواست که دیگر روسپی نباشد. در میان مردمی که مانند روسپیها زندگی میکردند و نمیدانستند و نمیپذیرفتند که روسپی هستند و ترسشان از این بود که «به اشتباه!» روسپی نامیده شوند. روسپی شهر تو، روزی یک بار کاری را انجام میداد که مدعیان پاکی در شهر تو، روزی هزار بار رویای آن را در سر میپروراندند.
جناب شعبانعلی عزیز من این نامه رو چند بار خوندم و لذت بردم. با وجود اینکه نمایش سقراط را با دقت و علاقه بسیار بسیار زیاد دیده بودم به برخی نکات دقت نکرده بودم و نامه شما باعث شد ارزش این نمایش برای من صد چندان بشه. فقط ایکاش میشد بعد از خوندن این نامه دوباره سقراط نمایش داده بشه.
با تشکر فراوان
دوباره خوندم.
دیروز نسیم طالب توی فیسبوک نو،شته بود که:
Remember next time you attend a university lecture that the same people who teach Socrates today would have voted to put him to death then.
و به این فکر کنم که نکنه منم جز همین جماعت باشم. واینکه چطوری متونم جز آنها نباشم…
یاد شعر راه ناپیموده رابرت فراست افتادم:
I shall be telling this with a sigh
Somewhere ages and ages hence:
Two roads diverged in a wood, and I –
I took the one less travelled by,
And that has made all the difference.
سالهای سال بعد روزی
با حسرت به خود خواهم گفت:
در جنگلی دو راه از هم جدا میشد و من
آری – من راهی- را در پیش گرفتم که رهگذر کمتری داشت
و تمامی تفاوت در همین بود
ey kash hanoz bood ……………………………….. 🙁
به امید اروزی که همه ما واقعیت وجودیمان رابشناسیم وبدون انکار گذشته تلخمان,تنهادر پی اصلاح خود باشیم ,نه تغییر جهان.
جناب شعبانعلی عزیز
اینکه نامه خود را دو بخش کرده اید و انتشار قسمت دوم را به سال ۹۶ موکول کرده اید ، بازآفرینی همان رفتار نیمکت های عقب کلاس و سکوت در سخنرانی سقراط است …. بر شما خرده نمی گیرم ای عزیز که چنین کرده اید ، ما همه دچار یک احتیاط فطری غیر معمول هستیم که در طول قرن ها در جانمان نفوذ کرده است و دورانی را باید چله نشینی کنیم تا سَم آن از جانمان بیرون آید . کوهنوردان در موقع صعود و برای پیدا کردن جای پا در بخش های لغزنده ، پای خود را چند با بر روی قسمت تعیین شده می کوبند تا محکم شده و امکان لغزش کم گردد . نوشته های این چنین ، حکم همان کوبش بر روی بخش های لغزنده است . ناامید نباشید و روشنگری کنید که راهتان پر رهرو است و رسالتمان تاریخی ما چنین است … ارادتمند شما
ما ادما حقیقت رو اونجوری ک دوست داریم مبینیم پس فقط دیگران بد هستن
به سلامتی روسپی های شهرمون که فقط خودشون رو فروختن
چقدر این جمله ت رو دوست داشتم مریم جان::)
“ما ادما حقیقت رو اونجوری که دوست داریم مبینیم پس فقط دیگران بد هستن”
خیلی جای فکر داره همین یه جمله …
خدایا،
آتش مقدس شک را
آنچنان در من بیفروز
تا همه یقین هایی را
که در من نقش کرده اند بسوزد
و آنگاه از پی توده این خاکستر
لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقین
شسته از هر غبار طلوع کند.
دکتر شریعتی
من هم از آن زن روسپی خواهان دعا هستم ، می دانم که او به خدا نزدیک تر از من است .
مردم ایران زامبی شدهاند
به گزارش رادیو (CRI)، این متن انتقادی اشاره داشته که مردم ایران مانند زامبیها هیچ هدف و آرزویی ندارند و تنها صبح و شبهای خود را به هم پیوند میزنند. یادداشت «مردم ایران زامبی شدهاند»، تاکنون هزاران مرتبه در ایمی…ل و شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشته شده و بسیاری از کاربران آن را مورد توجه قرار دادهاند. نظر شما در مورد این نوشته چیست؟
متن کامل این یادداشت بدین شرح است:
یک چراغ جادو را مقابل مردم دنیا بگیرید و به آنها بگویید که غول داخل آن یک آرزویشان را برآورده میکند. هر فردی از هر کشوری آرزوی متفاوت خواهد داشت. یکی بوگاتی میخواهد و دیگری کشتی تفریحی دوست دارد، یکی میگوید هواپیمای شخصی و یکی کاخی بزرگ را طلب میکند و یکی هم میخواهد صاحب یک سایت مانند فیسبوک باشد و شاید کسی هم میخواهد نخستین فضانوردی باشد که قدم روی مریخ گذاشته است.
حالا همان چراغ جادو را مقابل مردم ایران بگیر. نفر نخست پول زیاد میخواهد، آن یکی پول فراوان میخواهد، یکی دیگر پول هنگفت میخواهد، آن یکی ۳۰۰۰ میلیارد طلب میکند و یکی دیگر میگوید میخواهد بین فامیل پولدارترین باشد و هرگز ثروت کسی از او بالاتر نرود.
بیشتر مردم ایران، آرزویی ندارند. آنها میخواهند هر مشکلی را با پول حل کنند و هر چیزی را با سرمایهگذاری مستقیم مالی به دست بیاورند. آنها حتی اگر سلامتی یکی از اعضای خانوادهشان را میخواهند، با خدا و بزرگان معامله مالی میکنند: «اگر شفا پیدا کند، ۵۰۰ تومن میگذارم کنار…». تعریف خیلی از آنها از «نذر کردن»، ارائه پیشنهاد مالی به آسمان است. کسی نذر نمیکند که اگر مشکلش حل شد، بعد از آن تا جایی که میتواند دروغگویی یا غیبت کردن را کنار بگذارد.
آنها برای ادای نذر خود گوسفند میکشند و گوشت آن را میان چند خانواده پولدارتر از خودشان تقسیم میکنند و کلهپاچهاش را هم صبح نخستین روز تعطیل با خوشحالی و سنگک تازه میل میکنند
.
اگر میخواهند بقیه دوستشان داشته باشند، خودشان را پولدار جلوه میدهند و اتومبیلهای مدل بالا سوار میشوند تا دیگران عاشقشان شوند. آنها میدانند اگر دوست و فامیل احساس کنند که وضعشان مناسب نیست، طردشان میکنند؛ پس وانمود میکنند که دغدغه مالی ندارند. وقتی توی میهمانی مینشینند، درباره قیمت جدید خودروها میپرسند و میگویند که قصد دارند یکی بخرند، اما این در حالی است که هرگز پولی برای این کار ندارند. آنها چنان در پی چشموهمچشمی هستند که یک کارگر ساده کارخانه خانه پدری خود را میفروشد و به اجارهنشینی روی میآورد تا همسرش بتواند به فامیل خود بگوید که سانتافه سوار میشوند
.
بیشتر مردم ایران تاجران خانگی هستند. آنها طلای اندوخته دارند، دلار و یورو خریدهاند یا در پی افزایش سود حساب بانکی خود هستند، پس هر روز در سه نوبت صبح، ظهر و عصر، قیمت ارز و سکه را پیگیری میکنند و با شنیدن آن سوت میکشند و نچنچ میکنند، چون نگران سرمایه خود هستند
.
مردم ایران آرامش ندارند. آنها به این اعتقاد ندارند که هر کسی باید هماهنگ با درآمد خود زندگی کند. آنها ابتدا یخچال سایدبای ساید را نمادی از ثروت میدانستند و سپس به تلویزیونهای تخت روی آوردند
.
بسیاری از مردم ایران ماهانه قسط خانه و اتومبیل و وسایل الکترونیکی را میپردازند که به آن نیازی ندارند. آنها پارکینگ ندارند، اما اتومبیل گرانقیمت میخرند و نیمهشب با شنیدن صدای آژیر دزدگیر از خواب میپرند و با عجله خودشان را به پشت پنجره میرسانند و پایین را نگاه میکنند
.
مردم ایران، ثروتمندترین ملت جهان هستند، اما همیشه ناله میکنند که پول ندارند. آنها خودروهای مدرن را به دو برابر قیمت آن در جهان میخرند و جدیدترین گوشیهای موبایل و تبلتها را به دست میگیرند. در عسلویه، گوشیهای کارگران از موبایل مهندسان جدیدتر و گرانتر است
.
مردم ایران مانند زامبیها زندگی میکنند. زامبی، انسانی است که هدف و آرزو ندارد و فقط صبح را به شب میرساند و شب خود را به صبح روز بعد پیوند میزند. زامبی، معنای عشق و دوست داشتن را نمیفهمد. همان زامبیها پشت میز مینشینند تا برای دیگران تصمیم بگیرند.
چیزی که مردم ایران آن را «زندگی» معنی کردهاند، زندگی نیست. آنها یکدیگر را دوست ندارد. بیشتر آنها زامبی هستند. زامبیها، پولپرستهایی هستند که روی هر چیزی قیمت میگذارند و زندگی را فقط در جیب و جسمشان میبینند
یکی از مشکلات خلق نمودن قهرمان این است که هر چقدر او را بزرگتر کنیم، سایه هایی را که ایجاد می کند بزرگتر می شود- و به او بیشتر اجازه داده می شود که پنهان شود و در تاریکی بلغزد.شاید روزی رسد که نگارنده سطور فوق،جناب شعبانعلی، برای فرار از قطعیت و فرار از مرکز تاریخ و جغرافیای قطعیت بودن و خرمگس نشدن،به جای مویه و سینه زنی بر سقراط،علم لعن سقراط برافرازد و مانند نیچه در “غروب بت ها” بگوید: « با سقراط ذوق یونانی به جدلگری می گراید: حال به راستی چه رخ می دهد؟ نخست آن که یک ذوق والا از میدان به در می رود و با فن جدل فرومایگان فرادست می شوند. پیش از سقراط در جامعه آبرومند از جدلگری خوش شان نمی امد و آن را رفتاری ناپسند می شمردند، زیرا آدم ها را [ با نشان دادن نادانی شان] رسوا می کرد و دست می انداخت؛ و جوانان را از این کار پرهیز می دادند. همچنین به این شیوه از دلیل آوری بدگمان بودند. چیزهای شریف، همچون مردمان شریف، دلایلشان را این گونه در کف نمی گیرند. همه دست خود را رو کردن کار ناشایستی ست. هر چیزی که نخست می باید به اثبات برسد، ارزش چندانی ندارد. هر جا که رفتار شایسته ملاک باشد، آن جا « دلیل» نمی آوردند بلکه فرمان می دهند؛ جدلگری آن جا دلقک بازی ست: به آن می خندند و جدی نمی گیرندش- اما سقراط دلقکی بود که کاری کرد تا او را جدی بگیرند.» ( نیچه- غروب بت ها)
«آدمی هنگامی به جدل روی می آورد که سلاح دیگر نداشته باشد. آدمی می داند که دست زدن به جدل شک برانگیز است. زیرا چندان باور پذیر نیست. اثر هیچ چیزی را به آسانی اثری که یک جدلگر می گذارد، نمی توان زدود. تجربه هر مجلس سخنرانی و بحث گواهی ست بر آن. جدل آخرین سلاح است برای کسی که سلاح دیگر ندارد. باید به زور نشان داد که حق با توست وگرنه فن جدل به چه کار آید!» ( نیچه- غروب بت ها)نیچه در کنار جدل دوستی سقراط، نادان نمایی دروغین، خودکامگی عقل یا عقل گرایی خودکامه، و اخلاق پرستی ریاکارنه و مزورانه را از دیگر انحراف هایی می داند که با «افلاطون وسقراطش» وارد تاریخ فلسفه شد.
لیک فقط زمان است که بهترین داورهاست،شاید آن روز هم برسد،شاید روزی دیگر
سپاس از این نوشته های نغز و آه های فرو خورده … سپاس به این همه تنهایی های سخت …. اما بعد
انسان در گذر همه ایام عمر تجربه ای از قدرت و ضعف اخلاق و رذیلت و …. فردیت و جمعیت دیده است و خواهد دید اما هیچگاه از خود نپرسیدیم و نخواهیم پرسید که فاصله حرف تا عمل چقدر است … فاصله خواستن و توانستن … فقط گفتیم آمال و خیال و آرزو … و در این خیال چنان زندگی کردیم و می کنیم که دست نیافته محال بدیهی شد در زمان حال….. سقراط روح زنده آرمان خواهی انسان دیروز و امروز است و این آرمان تا ابد آرمان خواهد بود و خواهد ماند چون آرزوی برای بشر نه دست یافتنی خواهد بود و نه فراموش شدنی …. در جامعه ای که تک تک افراد فردیت آن را شکل می دهند و هر کس گلیم خویش را به دوش می کشد گلیمی که زیر پایخود است اما در ارتباط با هزارن گلیم دیگر نمی توان انتظاری بیش از این داشت…. شاید مرگ انسانیت با اولین تولد آغاز شد ….
[گروه خونی من آه مثبت است]
ایلام سرفه میکند
از جنگ ایران و عراق سالها گذشته
اما هنوز خاک آن به چشم من میرود
چشمم از کارون دیگر آب نمیخورد
جنگلی میسوزد
دود آن به چشم من میرود
این آب از چشمه گلآلود است
باید چشمهایم را در بیاورم و جلوی این گربه بیندازم
گروه خونی من آه مثبت است
ما که خانه نداریم
دلمان خون است
و خونمان به هم میخورد
و همخونهایم
بیا
بیا مثبت نگاه کنیم و برای هم آه بکشیم
+ [اینجا خاورمیانه است – روایت بیست و ششم]
(پوریا عالمی)
نکته اول : این قسمت نوشتتون، برایم یکم چالش برانگیزه:
“اما سقراط ببین! بگذار اعتراف کنم. وقتی که حاضر نشدی تبعید شوی و گفتی: اگر مردم کشورم، حرفهایم را نفهمند، غریبهها چه خواهند فهمید، ما این بار واقعاً پیام عمیق و تعهد بنیادین تو را به اصولت فهمیدیم. این بار واقعاً از ته دل میخواستیم دست بزنیم. باور کن. چه کنیم که بسیاری از ما، بلیطها و پاسپورتهایمان در جیبمان …”
ضمن تاکید بر این نکته که اینجانب باوجود فراهم بودن امکان مهاجرت، تا کنون نرفته ام (به چه علت،(ترس، احساسی بودن، شکم سیر بودن، ایده آل گرا بودن و …)، مهم نیست. شاید متاسفانه مثل سقراط زیاد ایده آل گرا بودم)، ولی:
۱- اگه سقراط تبعید میشد، بیشتر زنده نمیموند و بیشتر دنیا را از افکار خودش پر نمی کرد (هرچند ممکنه بگید بعضی با مردن بیشتر داد میزنند و ماندگار تر میشن)؟
۲- شاید مردم اون دیار بهتر حرفاش رو میفهمیدن تا مردم دیار خودش
۳- مگه هدف خدمت به خلق خدا نیست؟ پس مگه فرق میکنه کجا خدمت کنی؟ اگه مثل، دست شما برای خدمت واقعی در کشور دیگری، هر کجا، بازتر باشه بهتر نیست اونجا باشید تا تو جاییکه مجبورید نیم بند خدمت کنید؟
۴- چرا بعضی فکر میکنن باید حتما تو مملکت خودشون باشن، مگه پیامبر برای رسالتش، برای هدف والاش، مهاجرت نکرد؟ خوب ما مردم عادی هم، نه با اون هدف والا، ولی مثل برای بسط و توسعه علم و مهارتامون و یا پیاده سازی ایده هامون، نباید مهاجرت کنیم؟
بنظر من شرکت تو لاتاری و داشتن بلیط تو جیب، بد نیست. حتی تو بدترین حالتش. شاید این سفرها، باعث تحول روحی اون آدم عادی بشه. شاید اونو از عادی بودن در بیاره.
یا اون آدم تو اون کشور موفق میشه و اثر گذار، یا بر میگرده و با روحیه متفاوت و جدید، موفق میشه و اثرگذار.
تو دینمون هم تقیه بوده، هم هجرت، هم جنگ و هم صلح. باید این نکات رو دید و عاقلانه استفاده کرد (به موقع جنگید، به موقع صلح کرد، به موقع تقیه کرد و در صورت لزوم هجرت)
خلاصه: در مقابل مهاجرت نباید جبهه گرفت. باید عللش رو رفع کرد.
نکته دوم: من با شما یا دوستان مخالفت نمی کنم، فقط میخوام یه مبحثی رو باز کنم که قضاوت کردن بیرون گود راحته. اگه الان، چه تو اون دادگاه، چه تو کربلا و چه تو هر کجای دیگه بودیم، مثل همون آدما رفتار میکردیم. مگه الان نمی کنیم؟
مگه الان هرچی تلویزیون میگه، قبول نمیکنیم؟ اون موقع هم مردم به صدای واحد گوش میدادن.
اگر سقراط به دادگاه رفت و هر نتیجه ای گرفت، برنده بود. چون برای اعتقاداتش بود.
اگه کسی برای اون چیزی که دوست داره بمیره، رستگار شده. قضاوت آدما میشه: هرکسی از ظن خود شد یار من.
پایان/بدردود
۲۵۰۰ سال پیش سقراط دموکراسی را به چالش کشید. رخوت، سستی و بی اعتنائی مردم در فضای دموکراسی، عامل فساد است.از آن بدتر پوشاندن استبداد با جامه دموکراسی است!
.
.
.
اینجا انسانیت فضیلت نیست.
ذات نیک انسانها بهائی ندارد.
انسانهای پاک ابلهانی بیش نیستند که به تمسخر و ناپاکی متهم می شوند!
برای سقراط اخلاقیات، انسانیت و احترام به ذات انسانها مهم بود. آنچه این روزها آن را به یک پول سیاه نمی خرند.
تئودوته به عنوان یک انسان ، دیده شد و شایسته احترام قرار گرفت و در آخر به جسجوی خویشتن رفت. اما روسپیان این شهر نقاب بر چهره می زنند و خود مدعی پاکی و نجابت انسانها می شوند!
آتنی ها…
این خانه خراب شده است؟ بمانید و آبادش کنید! هیچکس جز شما نمی تواند این کار را بکند…
سقراط ها زنده اند و در کنار ما در این هوای مسموم آتن!!! نفس می کشند. آنها را دریابید…
بیایید این لکه ننگ را از چهره بشریت پاک کنیم، شاید آیندگان، ما را ببخشند!
سقراط، تجسم وجود خویش است که همچون او می اندیشد؛
و آنکس سقراط وجودش را شناخت که همچون او نگریست…؛
و خواست که خود حائل خویشتن نباشد…
“تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز”
چقدر همه ی ما از صاحبان مقام و عوام و دکتر و استاد و دانشجو و مهندس و وکیل و کارگر و وزیر و راننده و … نیاز به تردید داریم، تردید تو چیزهایی که پذیرفتیم چون قبلی هامون پذیرفته بودن، چون به نفعمون هست و … خیلی فرهنگ نسخه پیچی برای همه عالم رواج پیدا کرده از مردم عادی گرفته تا غیرعادی!!! اصلاح دنیا برای شبیه تر شدن به خودمون. اصولا انسانهای خاطر جمع نسبت به خود قابلیت خطرناک شدن رو دارن حالا بعضیا امکان عملی کردنش رو دارن بعضی نه.
با عرض معذرت، یه کتاب خوندم چند وقت پیش خیلی برام خوب بود معرفی می کنم برای کسانی که نخوندن، تسلی بخشی های فلسفه، فصل اولش در مورد سقراط هست.
سلام.
حالا به دبیدن تئاتر خوب میرید. این نمایش عروسکی رو هم ببینید . واقعا لذت بخشه و شاهکار ه
http://www.tiwall.com/theater/molavi
سلام
متن زیبایی بود و به نکاتی اشاره کردی که مطمئنم یک ثانیه از این اجرای دو ساعته را از دست ندیدی، بر خلاف برخی که در آن لحظات یا به قول خودشون بیزینس دارن یا باید این پیامک جواب بدن، بعضیام که خیلی خسته بودن اومدن یه جایی بخوابن. امیدوار تئاترمون هم مثل موسیقی کم کم به سمت بورژوازی نرود.
به نظر من یکی از زیباترین نمایشها که پارسال روی صحنه رفت این نمایش بود، نمایشی که در خنده هایش درد بود و در دردها درس.
چندتا از دیالوگاش که خیلی دوست داشتم و هنوز از ذهنم پاک نشده:
– خرمگس بودن برای من یک رسالته درست مثل شاعر بودن برای تو
– من نمیدونم مرگ چیه؟ شاید چیز بدی باشه، شایدم چیز خوبی باشه. پس چرا باید اونو در ازای یه چیز بد بدم؟
– اگر شما زن روسپی رو به سرما تشبیه میکنین که در مغز استخوان نفوذ میکنه حتما باید استخوان های سگ های ولگرد در خیابان ها باشه!
– استبداد تو را از حرف زدن منع کرد، در حالی که دموکراسی تو را کشت.
– وقتی می خواستم شاعر بشم هیچ کس کمکم نکرد اما وقتی می خواستم روسپی شدم درهای موفقیت بروم گشوده شد.
– روسپی گری شغلشه، مرامش که نیست.
– من فقط یه چیز رو میدونم اینکه هیچی نمیدونم.
– خودت رو بشناس، خودت رو مثل یک انسان بشناس، خودت رو از راه درد و رنج بشناس، حد و مرزت رو بشناس، گناهانت رو گردن بگیر و سعی کن گناهانت رو جبران کنی.
ور در آخر به همه آنهایی که فکر کردنند این یک نمایش کمدی محض بود. تئودته گفت: جالبه که شما به زخم شهرتون می خندید.