یادم میآید که در سالهای کودکی، پس از پایان کلاس و هیجان زده از توصیههای معلم دینی دربارهی کمک به دیگران، در مسیر مدرسه به خانه، مرد نابینایی را دیدم که عصای سفید به دست، بر سر چهارراهی به انتظار عبور از خیابان ایستاده بود.
رفتم و قبل از آنکه سلامی کنم، دستش را گرفتم و به سمت خودم کشیدم تا او را به سمت دیگر خیابان هدایت کنم. مرد گفت: میخواهی کمکت کنم از خیابان رد شوی؟ گفتم: نه! من میخواهم کمک کنم که شما از خیابان عبور کنید. مرد پاسخ داد: پسرم. بیش از ده سال است که من از این خیابان عبور میکنم. گوشم چنان دقیق است که صدای ماشینها را از یک چهارراه آن طرفتر میشنوم و پاهایم، لرزش حرکت ماشین و موتور را به خوبی حس میکند.
اما بگذار تو را از خیابان رد کنم. من همیشه نگران بچههای مدرسه شیخ طوسی هستم. مدرسه اینها دقیقاً سر چهارراه است و هیجان کودکی، گاه باعث میشود که با بی دقتی از خیابان عبور کنند و چند خاطرهی تلخ از این بی دقتی، در سالهای اخیر در ذهن من ثبت شده.
آن روز، غمگین و افسرده به خانه برگشتم. تمام غرورم جریحه دار شده بود. اما حرف آن مرد نابینا هم درست بود. خیلی شتاب زده برای کمک اقدام کرده بودم.
***
یادم است که در دانشگاه، درسی اختیاری در رشتهی مکانیک ارائه میشد به نام مدیریت واحدهای صنعتی. خوب به خاطر دارم که برای نخستین بار، مفاهیم کارایی و اثربخشی را شنیده بودم و خیلی هیجان زده و شاداب، همه جا به دنبال مصداقهایش میگشتم. چند جملهای از درس را به خوبی حفظ کرده بودم و در هر جمعی، به بهانهای یکی از آن جملات را، درست مانند شعبده بازی که میکوشد با خرگوش درون کلاه، مخاطب را شگفت زده کند، مطرح میکردم!
اینکه «درست کار کردن با کار درست کردن خیلی فرق دارد». یا اینکه «در تویوتا، موجودی انبارها نزدیک به صفر است. هر قطعهای آمد همان موقع مصرف میشود و این کار انعطاف پذیری ایجاد کرده». اعتراف میکنم که در آن سالها، در جمعهای کوچک دوستان و خانواده، این جملات واقعاً شعبدهای بود در حد همان کلاه و خرگوش و معمولاً شنونده را شگفت زده میکرد.
یکی از تابستانهای آن سالها، برای کارآموزی به کارگاهی رفتم و گفتم که حاضرم رایگان کار کنم (چون بر این باور بودم که کیفیت کارم خوب است و هر کسی کارم را ببیند دیر یا زود به من موقعیت شغلی خوبی را پیشنهاد خواهد داد. فقط کافی است وارد یک کارخانه شوم). در آن کارگاه، دستگاههای تزریق پلاستیک ساخته میشد و همینطور در بخش دیگری از کارگاه، چند دستگاه تزریق پلاستیک به صورت فعال وجود داشت و دکمه و درپوش و چرخ دنده و چیزهایی شبیه اینها را تولید میکرد. حدود بیست نفر آنجا کار میکردند که برای کارگاهی که در جنوب غرب تهران در حوالی پاسگاه نعمت آباد به تزریق پلاستیک مشغول است، چندان کم نیست و کم نبود.
مدیر کارگاه، صنعتگری قدیمی بود که از دانش رسمی دانشگاهی کم بهره بود. روز نخست من را برد و در آن کارگاه با من قدم زد و بخشهای مختلف کارگاه را نشانم داد. من هم متشکر و ممنون از اینکه فرصتی در اختیار من قرار داده شده تا «وارد صنعت شوم و با توجه به تجربیاتی که شما در صنعت داشته اید و دانشی که من هم در دانشگاه کسب کردهام بتوانیم در یک ارتباط دو طرفه، به یکدیگر کمک کنیم. خصوصاً اینکه من به حوزههای بین رشتهای هم علاقمند هستم و علاوه بر مکانیک، در حوزهی مدیریت کارگاههای کوچک و متوسط هم مطالعاتی داشته ام». الان که به این جمله فکر میکنم، از دهان گشادی که چنین جملهای از آن درآمده بود خجالت میکشم و بر خودم و آن ساختار آموزشی که نخستین بار این نوع کلمات را بدون شناخت عمق و حواشی آنها به من آموخت لعنت میفرستم.
مدیر کارگاه، بزرگوارانه نگاهم کرد و از این پیشنهاد همکاری متقابل استقبال کرد و گفت: برای من باعث افتخاره که بتونم از کمکهای جوان هوشمندی مثل شما استفاده کنم.
خامی و نادانی جوانی و غرور کاذب دانشگاهی، آنقدر مرا ساده اندیش کرده بود که مهربانی پشت آن واژهها را نفهمم و ندانم که آنچه میشنوم پاسخی به یک پیشنهاد همکاری دوستانه نیست، بلکه تلاشی برای حفظ آبرو و شخصیت جوان خام و مغروری است که فکر میکند کمر به اصلاح امور جامعه بسته است!
از همان روز اول، تلاش کردم همه دانش و تجربهام را در اختیار این صنعتگر زحمتکش قرار دهم.
از همان انبارها شروع کردم. گرانول زیادی انبار شده بود. یک روز حدود یک ساعت برای بچههای کارگاه توضیح دادم که الان تویوتا دیگر مواد اولیه و قطعات را در این حد استاک نمیکند و این کار سنتی است و آیا تا به حال به خواب سرمایهای که دارید دقت کردهاید؟ برای آنها در مورد مفهوم Just-In-Time و Zero-Inventory حرفهایی زدم و همهی مثالهایی را که در کتاب در مورد تویوتا خوانده بودیم با کمی اصلاح، بومی کردم و در مورد «دکمههای چند رنگ زنانه» و «دکمههای تک رنگ مردانه» شرح دادم.
روز دیگر، دست به شعبدهای دیگر زدم. این بار زنجیره ارزش را برای کارگاه ترسیم کردم و به مدیریت نشان دادم که آزمایشگاه کنترل کیفی، هزینهی زیادی دارد اما متمایز یا منحصر به فرد نیست و میتوان این آزمایشگاه کوچک را بست و آزمایش را به آزمایشگاه مجهزی که کمی آن سوتر، در حال فعالیت بود واگذار کرد.
اصلاً دلم نمی خواست دانشی در دلم بماند و آن را با دیگران مطرح نکنم. زکات علم نشر آن است و من هم که در دانشگاه دولتی با پول «همین مردم!» درس خواندهام و باید به آنها خدمت کنم. اگر نمیتوانم رییس جمهور شوم و کل صنعت را اصلاح کنم، لااقل به اندازهای که میتوانم در همین کارگاههای کوچک، میکوشم تجربه و آموختههایم را با دیگران به اشتراک بگذارم.
کمی هم در حوزهی استراتژی نظر دادم. اینکه نباید همزمان هم دستگاه تزریق پلاستیک تولید کنیم و هم قطعهی تمام شده. چون این یک تضاد استراتژیک محسوب میشود.
چند ماهی گذشت و فضا را بهتر شناختم.
به تدریج فهمیدم که قیمت گرانول نوسان زیادی دارد و گاهی هم کمیاب میشود و بخشی سود آن کارگاه تزریق پلاستیک، خرید زودهنگام گرانول با قیمت کمتر و استفاده از آن در ماههای آتی است. حتی دیدم که کارگران، صندوقی دارند و با پس انداز خود گرانول می خرند و مدیر کارگاه هم، آنها را در سود شریک میکند.
کمی بعد فهمیدم که مسئول آزمایشگاه کیفیت که همیشه لنگ میزد و راه میرفت، شریک کارگاه است و بعد از بازگشت از جنگ و آسیبی که دیده بود نمیتوانسته زیاد روی پا بایستد، اما چنان عاشق این کارگاه بوده که نمیتوانسته کار فنی و کارگاهی را کنار بگذارد و کسی هم نبود که بیاید و بیکار بنشیند. این بود که آزمایشگاه را راه اندازی کرده بود تا هم باشد و هم محدودیتهای فیزیکی آزارش ندهند.
ماجرای استفاده از دستگاه تزریق هم، ماجرای پیچیدهی دیگری بود که از حوصلهی این نوشتار خارج است. چرخدندههای پلاستیکی را به سادگی نمیشود تولید کرد. خصوصاً اگر قرار باشد هر دنده دقیقاً پروفایل واقعی و دقیق داشته باشد و پایههای دندهها دقیق تولید شده باشند و لقی یا به قول مکانیکیها Backlash کم باشد. مالک کارگاه، متخصص ساخت قالب هم بود و جزو معدود نفراتی بود که آن زمان با آن تکنولوژی، میتوانست قالبهای خوبی برای چرخ دنده طراحی کند و این تخصص انحصاری، هم سودده بود و هم چیزی نبود که به دیگران واگذار شود.
تابستان تمام شد. خوب کار میکردم. همه کار هم میکردم. برایم نظافت زمین یا اپراتوری دستگاه مهم نبود. یا سیم کشی پانل کنترل. رابطهام با همه خوب بود و همه چیز به روال. اما هر روز، وقتی یاد خامیهای روزهای نخست و هفتههای اول میافتادم، خجالت میکشیدم. وقتی تخته وایت بورد را میدیدم که روی آن برایشان JIT و ZI توضیح میدادم و همهی آنها که سرمایهشان گرانول در انبار کارگاه بود، تئوری موجودی صفر را میشنیدند و با احترام لبخند میزدند، حالم بد میشد.
به بهانهی درس و زندگی، کمتر به آن کارگاه رفتم و دیگر نرفتم. همه با من مهربان بودند اما حالا میگفتم: شاید همه چیز به خاطر ترحمی است که به من دارند. وگرنه من اگر جای اینها بودم همان روزهای نخست، با یکی دو توضیح و دو سه سوال، این جوان خام سطحی اندیش را از این توهم بیرون میآوردم.
***
سالهای بعد که تجربهام بیشتر شد، کم کم یکی دیگر از قوانین کسب و کار در ذهنم شکل گرفت. باید این داستانکهای ایمیلی و موبایلی را فراموش کنم. داستان گربهای که در عبادتگاه حضور دارد و با طناب او را میبندند و بعدها میفهمند که از نسلها قبل چنین کاری به تصادفی رایج شده و همه، بدون اینکه بفهمند این بازی را ادامه دادهاند و به سنتی مقدس تبدیل کردهاند.
امروز از این حکایت های پندآمیز و عبرت آموز، نفرت دارم. احساس میکنم ما را به مسیر نادرستی میبرند. حالا من و امثال من، در هر سازمان و شرکت و فرهنگ و جامعهای، به دنبال گربهها میگردیم. تلاش میکنیم ببینیم چه کارهایی اشتباه است یا بی دلیل است و به خیال خود میکوشیم محیط اطراف خود را اصلاح کنیم.
حالا فهمیدهام که اگر وارد سازمانی شدم و فرایند یا رفتار یا کارمندی را دیدم که دلیل وجود و حضورش را نمیفهمیدم، قبل از اظهار فضل، مدتی رفت و آمد کنم. دوست شوم. کار کنم. همان کاری را که فکر میکنم نادرست و غلط است، انجام دهم. تا به تدریج نگاهم بازتر شود. ممکن است در این حالت، چیزهای دیگری را ببینم و بفهمم و دلیل برخی رفتارها را متوجه شوم. حتی اگر بفهمم که رفتاری اشتباه و نادرست است و نظری بدهم، میدانم که بهتر شنیده خواهد شد.
امروز اگر وارد سازمانی شوم و ببینم که همه کارکنان در لحظهی ورودَ، مقابل در میایستند و هفده مرتبه دور خودشان میچرخند و سپس به داخل سازمان میروند، نمیپرسم چرا. من هم مدتی همین کار را میکنم. شاید حکمت آن را بفهمم. اگر هم فهمیدم حکمتی ندارد، وقتی که این «گردش اضافی» را نقد میکنم، شنوندگان میدانند که از موضع «یک همراه» نقد میکنم و نه یک «مصلح!».
محیط کسب و کار، این روزها پر شده از «مصلحان ناهمراه». کسانی که از راه میرسند و به عنوان مدیر، به عنوان کارمند، به عنوان مشاور مدیریت، میکوشند همهی آنچه را که موجود است، اصلاح کنند. قبل از آنکه با مسیر و فرایند موجود همراهی کرده و آن را به خوبی شنیده باشند.
کسی که از نگاه من کار اشتباهی را انجام میدهد، همیشه اشتباه نمیکند. گاهی به پشتوانهی هزار رویداد و تصمیم و سیاست چنین میکند و حتی اگر هم به دلیل نادانی و سادگی باشد، حرف کسی را که تازه امروز با او همراه شده است نخواهد پذیرفت.
کاش اگر به عنوان کارمند استخدام شدیم، قبل از حرف زدن و نظر دادن، مدتی با نظام موجود در سازمان همراه شویم. هم نگاهمان بازتر میشود و هم نفوذ کلاممان برای اصلاح بیشتر.
کاش اگر به عنوان مدیر به سازمانی وارد شدیم، قبل از به هم ریختن ساختار موجود، مدتی وقت بگذاریم و کار در آن ساختار را تجربه کنیم. همیشه مدیر قبل از من، نادانتر از من نبوده است.
کاش اگر به عنوان مشاور وارد مجموعهای میشویم، قبل از اینکه تئوریهای مدیریتی را مانند «دعایی که شفا میدهد» بخوانیم و «پورپوزالهای از پیش آماده شده را» به سبک دعانویسهای قدیم که اینها را به آب میزدند، به صرف نوشابه و کباب، به خورد دیگران دهیم، مدتی با سازمان همراه شویم.
کسی که با به دست آوردن یک اره هیجان زده میشود و به عنوان اصلاح گری شتاب زده، به جان همهی نهالها و درختها میافتد، درخت را هرس نمیکند، بلکه ریشه خود را میزند…
[…] کمی صبر کن […]
تو شعر یه وقتایی حق مطلب بیشتر ادا میشه، به هر حال شاگرد محمدرضا بودن، یک مکتب و ژانر پویاست واسه خودش!
بین شنیدن و فهمیدن و باور داشتن و تصمیم گرفتن و عمل کردن به حرفایی که امثال من ازت میشنوند خیلی فاصله ست، تازه توهم این موارد رو قلم گرفتم.
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
چقدر همه میتونیم از مثالا بزنیم که به واسطه تحصیلات و دانشگاه رفتن یا شاگرد اول کلاس بودن اظهار فضل ناشیانه کردیم چه تو محیط خونواده چه سر کلاس و چه تو کار…منم چند سالی میشه که سعی میکنم اینکارو نکنم و باید اعتراف کنم واقعا ازم انژی میببره که جلوی خودمو بگیرم و صبر پیشه کنم…هر وقتم کسی رو میبینم که داره اینکارو میکنه یاد هزاران مثال از خامی های خودم میافتم و لبخند میزنم که تلخیش مطلق به خاطرات خودمه.
سلام
با خوندن این مقاله پیام خیلی مهمی رو گرفتم. داشتم اشتباهی رو که شما کرده بودید انجام میدادم!
متشکرم
سلام آقای شعبانعلی عزیز
من یک مورد نزدیک به همین قضیه دارم که خیلی دوست دارم با شما مطرح کنم
من برای اولین و آخرین بار در یک کنفرانس مدیریت در قرن بیست و یکم شرکت کردم و از روی خامی و نادانی پول بی زبان برای شرکت در کارگاههای جانبی رو دادم
در یکی از کارگاهها یکی از اقایان دکتر جمله معروف که باید تعداد تامین کنندگان را به حداقل رساند را مطرح کرد من این جملات را قبلا در کتابهایی مثل مدیریت استراتژِیک فرد آر دیوید و نظیر آن دیده بودم ولی خب ایمان داشتم اگر هم در واقعیت درست باشد و این ساز و کار ژاپنی اگر مفید باشد نسخه ای برای ژاپن و اروپاست
من که جوان ترین شرکت کننده بودم اما میتوانم بگویم که سابقه ام در بازار و صنعت بیشر از خیلیها بود به این حرف اعتراض کردم ولی آقای دکتر انگار که آیه الهی را گفته بود با حالت پرخاشگونه گفت آقا باید اینجوری باشه شما نمیخوای نکن نتیجه مدیریتتم میبینی!!!!
حالا بیا و به آقای دکتر توضیح بده شرایط روحی و روانی بازار ما و فساد اداری و رانت و انحصار طلبی و سواستفاده موجود در سیستم ایرانی را چه میخواهید بکنید
خوندن مطالبتون لنز دیدگاهم و واید میکنه
عالی بود آقای مهندس
عااااااااااااااالیییی بود
منو یاد وقتی انداختید که دقیقا از این جور حرکتای ناشیانه داشتم و صرفا به واسطه ی اینکه از یه دانشگاه خوب فارغ التحصیل شده بودم از این چنین ادعا هایی داشتم.
صداقت کلامتون تحسین بر انگیزه
استادم همیشه می گفت دوچیز زیاد صدا می کندع یکی خرده پول و دیگری خرده علم.
این حالی که توصیف کردین که به خوبی درک می کنم, ریشه در همان خرده علمی دارد که آدمی می پندارد تنها خودش دارد و دیگران ندارند, چیزی از جنس غرور ناشی از مدرک!
این سه تا نوشته و لینک هایی که داخل نوشته ارجاع داده شده بود، امروز ۳ ساعت منو به فکر فرو برد. به قول دوستمون، انگار خیلی از جاهای این متن رو خودم نوشتم.
یه خاطره من هم این بود که سر چاپ کردن برگه های موقت (اصطلاحا چک پرینت) و داخلی سازمان روی کاغذ A4های مرغوب که برای نامه های خارج از سازمان استفاده میشد پیشنهاد دادم که کاغذ ارزون تر بخرند و اینا، بعد از عمل کردن به گفته ی من کاغذ های بی کیفیت تر اگر چه هزینه شان خیلی پائین بود، اما سر یکی دو روز کارتریج پرینترها همشون خراب شد و من موندم و انبوهی پشیمانی که آخه تو کی هستی می خوای در مورد پرینتر هم اظهار نظر کنی. کاش توهم تحصیلات دانشگاهی واسه همیشه از بین بره.
سلام
در مورد عجول بودن امسال بنده در قضاوت و پیش داوری تو اشتباه بودن یه فرایند یا کار، با خوندن این پست یاد حکایتی افتادم به این مضمون:
روزی فردی توی یه محله ناآشنا برای اقامه نماز وارد مسجدی شد، نوجوانی رو دید که روبروی پیش نماز بصورت درازکش تکبر می گفت. تو حین نماز همه اش با خودش می گفت که این همه بی ادبی غیر قابل تحمله، چه پسر بی تربیتی که تامل چند دقیقه سرپا ایستادن و تکبیر گفتن رو هم نداره. بعد از نماز حتما باید یه تذکری بهش بدم که رفتارش رو اصلاح کنه!
نماز تموم شد، نوجوان روی زمین کشان کشان از مسجد خارج شد.
اولین بار مهندس شعبانعلی را در یک کارگاه در دانشگاه ملاقات کردم… همان روز هم برایم آدم جذابی به نظر رسید. الان ۳ سال از اون موقع می گذره و یک اتفاق باعث شد پایم چند ۲ یا ۳ هفته قبل به اینجا باز بشه.
خیلی خوشحالم که اینجام و خیلی خوشحالم که فرصت شاگردی و آموختن دوباره دارم.
وقتی ۳ تاپیک “قوانین من در دنیای کسب و کار” را خواندم ، انگار بخشی اش را من نوشته ام یا شاید هم در حال نوشتن آن هستم( منظورم اشتباهاتی است که تجربه شده). خدا را شکر که آدم های بزرگواری مثل مهندس شعبانعلی هستند که دانش خودشان را با دیگران به اشتراک می گذارند تا دیگران را هم رشد دهند و مانع اشتباه آنها شوند. خدا را برای وجود این آدم ها شکر
من همین تجربه را با نیروهای جدید الورود دارم! ایده هایشان در نگاه اول بسیار عالی به نظر می رسند اما عملیاتی کردن آنها دشوار و بعضاً غیر ممکن است. من اجازه می دهم در شرایط کنترل شده آنها روند کار را جلو بروند و وقتی به بن بست رسیدند، خودشان فرایند صحیح را متوجه می شوند.
حرفای خیلی قشنگی می زنین. همیشه مطالب و حرفاتونو گوش میکنم. مام تو همین سیستم آموزشی هستیم و کاملا میفهمم چی میگین.
می دونم ربطی به این پستتون نداره ولی دلم واسه نامه هایی که به رها می نوشتید تنگ شده.
روزی ۱۰-۱۵بار سر میزنم ببینم محمدرضا مطلب جدید گذاشته یا نه
اما خیری نیست
🙁
شرطی شدم مثل دوست پاولوف. خبرب از گوشت نیست.
خب میتونین rss این بلاگ رو سابسکرایب کنین تا هر وقت پست جدیدی اومد، ببینینش. البته دیگه او شیرینیه انتظار رو نخواهد داشت 🙂
سلام هیوا
وقتی خبری نیست ،معنیش اینه که رفته دست پر بیاد 😉
دلتنگ تو نیستم دلتنگ “تصویر خیالی زیبایی” هستم که از تو ساخته بودم.(وایتمن)
تلخ و کاربردی بود…
میتونه این توصیفات رو برای من تداعی کنه :
چه بد که غالبا دچار خیالی هستیم اما نمیخواهیم واقعیش کنیم و فقط دوست داریم با یاد اون مرثیه سرایی کنیم
چه بد که نمیخواهیم با کسانی که دوستشون داریم واقعیتر و نزدیکتر برخورد کنیم
چه بد که استانداردهای ساختگی چنان ما رو احاطه میکنن که کاملا غیراستاندارد عمل کنیم…
وقتی حرف نزنیم و بخواهیم کشف شویم
وقتی راهها را ببندیم و بخواهیم به مقصد برسیم
وقتی راه منطقی رو نبینیم و راه خیال رو در کارها در پیش بگیریم
مشخص است که نتیجه خاصی جز دلشکستگی و دلتنگی عاید خودمان نمیکنیم..
فکر میکنم هیچ چیز بهتر از صراحت، شفافیت و برخورد عملگرایانه حلال مشکلات آدمها نیست…
گاهی خودمان باعث خراب شدن تصویر روبرو هستیم…
لازم نیست روبرو تصویری خیال انگیز باشد، حتی یک تصویر معمولی پیش رو هم میتواند با عملکرد ما به تصویری مخدوش تبدیل شود. زمانیکه خودمان دوستان خود را مستاصل کنیم!
پ.ن : چون خیلی برای من کاربردی بود با اونکه در توییتها آورده بودید استفاده کردم …
همین یکی دو تا ایمیل آخر از خبرنامه ایمیلی ، بالاش یه نوشته ای بود که این جمله رو داشت
… نه اینکه پاسخ ها بلند گفته شوند و پرسش ها با ترس و لرز در دلهایمان بمانند….
کسی از دوستان می تونه از توی ایمیلش نگاه کنه و متن کاملش رو بفرسته ؟
متن کامل اینه :
دانشمند، سوالهای زیادی میداند
سیاستمدار، پاسخهای زیادی را از حفظ است
در دنیای امروز، مدرسه ها و نظامهای آموزشی، بیشتر سیاستمدار میسازند تا دانشمند
شاید همین است که مدیریت امروز، زندگی های امروز
عشق ها و دوست داشتن های امروز تا این حد سیاسی است
هنر سوال پرسیدن را فراموش کردیم
اینکه سوال من برای من مهم است و سوال تو برای تو
اینکه قرار نیست هر سوالی پاسخی داشته باشد
اینکه تفاوت من و تو، تفاوت سوالهایی است که من و تو از هم می پرسیم
تفاوت اقتصادهای توسعه یافته و اقتصادهای عقب مانده
در سوالهایی است که مردمشان از خود و از یکدیگر می پرسند
امیدوار باشیم که روزی در دنیایی زندگی کنیم که
بتوان سوالها را بلند گفت و پاسخ ها را در دل یافت
نه اینکه پاسخ ها با صدای بلند گفته شوند و سوالها، با ترس و تردید در دلهای ما بمانند
سلام دوستان با اجازه استاد محمد رضا این متنی که دوستمون خواستن می ذارم
دانشمند، سوالهای زیادی میداند
سیاستمدار، پاسخهای زیادی را از حفظ است
در دنیای امروز، مدرسه ها و نظامهای آموزشی، بیشتر سیاستمدار میسازند تا دانشمند
شاید همین است که مدیریت امروز، زندگی های امروز
عشق ها و دوست داشتن های امروز تا این حد سیاسی است
هنر سوال پرسیدن را فراموش کردیم
اینکه سوال من برای من مهم است و سوال تو برای تو
اینکه قرار نیست هر سوالی پاسخی داشته باشد
اینکه تفاوت من و تو، تفاوت سوالهایی است که من و تو از هم می پرسیم
تفاوت اقتصادهای توسعه یافته و اقتصادهای عقب مانده
در سوالهایی است که مردمشان از خود و از یکدیگر می پرسند
امیدوار باشیم که روزی در دنیایی زندگی کنیم که
بتوان سوالها را بلند گفت و پاسخ ها را در دل یافت
نه اینکه پاسخ ها با صدای بلند گفته شوند و سوالها، با ترس و تردید در دلهای ما بمانند
با سلام
در خصوص بخش خصوصی تا حدود زیادی با فرمایش شما موافقم شاید اکثر رخدادها از جنس همان خرید گرانول برای جلوگیری از زیان در زمان نوسان قیمت و کمیابی مواد اولیه باشد اما در خصوص سازمان های دولتی بیشتر ایرادهایی که به چشم می آیند از جنس همان هفده بار دور خود گشتن است و فلسفه چندانی پشت آنها نیست اما منافع شخصی عده ای به آن گره خورده و گاه حتی با عزل آن افراد نیز برخی قوانین چنان در تار و پود سازمان تنیده شده -که مثال آن خاری که در حیات منزل پیرمردی روییده بود و هر روز که قصد می کرد آن را بکند سستی می نمود و کار را به فردا محول می کرد تا اینکه خار تبدیل به درختی تنومند شد و پیرمرد هم دیگر توان برداشتن آن را نداشت (از مثنوی معنوی)- تغییر بعضی از این قوانین مصوباتی در حد هیات مدیره وزارت خانه یا هیات دولت و مجلس می خواهد
در هر صورت مطالب تان بسیار آموزنده است سپاس فراوان
محمدرضا اون هفده بار دور خود چرخیدن رو خوب اومدی 😉
الحق که قهرمان دنیای کلمات هستی
سلام محمدرضا جان
ممنون بخاطر به اشتراک گذاشتن تجربیاتت . فکر میکنم کم و بیش اکثر ماها این تجربیات رو داشته باشیم ولی به دلیل اینکه مرور نمیکنیم و با نگاه تحلیل گرانه به اونا نمی نگریم ، کمتر اشتباهات خودمونو متوجه میشیم و در نتیجه اونا رو تکرار میکنیم .
خوندن مطالب شما باعث میشه آدم با دقت بیشتری عمل کنه .
ممنون بخاطر تمام زحماتی که برای بهتر شدن آدمها میکشید .
سلام
من ازخودم ناراضيم. ميخوام دلايلش رو براي خودم تحليل كنم. اينكه رضايت چيه كه من الان در اين زمان حس نارضايتي دارم. در واقع ميخوام ببينم اين عدم رضايتم بر اساس دلاليل واقعيه يا در اثر توهم و فكرايي كه مياد تو سرم و يا در اثر نيروهاي بيروني برام ايجاد ميشه. دوس دارم مرز بین واقعبت و غیرواقعی بودنو بفهمم. اینکه انتظاراتی که من از خودم دارم تا چه حد منطقیه و من از پسش برمیام و تا چه حد خارج از توان منه و حداقل در این بعد مکانی و زمانی غیرواقعیه. خیلی به دلایل نارضایتی و محدوده ها و مرزهاش فکر میکنم. شما چی فکر میکنید. میتونید راهنماییم کنید؟
ببخشید که به متنی که شما نوشتید ربطی نداره ولی دغدغه ای رو در من زنده کرد که دوست داشتم اینجا مطرحش کنم.
ممنون
سلام من وقتی وارد شغل دبیری شدم۲۲سالم بود تازه از دانشگاه فارغ تحصیل شده بودم و سعی می کردم در تدریس وروشم فراتر از یک معلم خشک وعادی عمل کنم همین باعث شد که همکارام به من میگفتن چرا خودت زیادی خسته میکنی وسعی میکردن با حرفاشون روی من اثر منفی بزارن ولی موفق نشدن،نمیدونم چرا دربعضی محیط های اداری روی نیروی تازه کار اینطور زوم میشه و اغلب مورد حسادت قرار میگیره،چرا بعضیا به صرف اینکه فکر میکنن حقوقشون متناسب با زحمتی که میکشن نیست میخوان از عملکردشون کم کنن.
برای اینکه وقتی کسی خوب کار میکنه٬ کمکاری دیگران بیشتر به چشم میاد.
سلام
ناتانیل براندن نویسنده کتب عزت نفس درگذشت
اینجا هم دکتر شیری مطلبی درباره آن نوشته :
http://doctorshiri.com/fa/content/15987/
خدا رحمتش كنه
من كه از طريق محمد رضا خيلي ازش ياد گرفتم (دمش گرم)
(بچه ها فكر كنم محمد رضا هم رفته مجلس ختم آقاي براندن! چون چند وقته پيداش نيست)
فکر نکنم سامان جان
ایشون در اینستا حضور فعال دارن:(
راستش آزاده خانم من فقط اينجا رو به عنوان خونه حساب ميكنم
حضور صاحب خونه هم اينجا يه چند وقتي هست كه كم شده،مخصوصاً در فضاي كامنتها.
البته اين حرفم به عنوان اعتراض نيست،فقط دلم براي نوشته هاش تنگ شده (يه صورت داغون متصور بشين!!)
من هم مثل شما فقط اینجا رو خونه و قبیله و .. میدونم.
اینستا هم من عضو نیستم. یواشکی با همین لپ تاپم فضای صمیمی اونجا رو نگاه میکنم و البته خاموش خاموشم. گاهی هم حسودیم میشه حتی.
ولی وقتی میبینم استاد در اون فضا یکم استراحت میکنن و راحت ترن دلم نمیاد ابراز دلتنگی کنم و فعلا صبر میکنم تا خودشون دلتنگ اینجا بشن.
..
فکر کنم باید نتیکت رو دوباره گوش کنم;-)
سلام دوستان.
آزاده عزیزم…. جای تو، سیمین، هومن و همه ی دوستان و همخونه ای های خوب و نازنین دیگرمون که توی اینستاگرام نیستن، اونجا واقعا خالیه … امیدوارم شما هم بتونین در اولین فرصت بیاین و اونجا هم پیشمون باشین.
دوستای خوب، آزاده جان، سامان عزیز. هیوا جان… من هم با خوندن کامنتهاتون احساس میکنم کاملا درکتون می کنم و من هم کاملا حس می کنم که چقدر مدتیه که جای محمدرضای عزیز توی خونه ی خودش خالیه … ولی با اینحال فکر می کنم هیچ کدوم از ما نمیتونه مدت زیادی به یک شکل و به یک روتین خاص رفتار کنه. طبیعت انسان همینه… موقعیت های زمانی مختلف، امکانات ارتباطی مختلف و … خیلی عوامل دیگر می تونن دست به دست هم بدن و باعث این موضوع بشن. ما هم می تونیم همگام با کسانی که دوستشون داریم و برامون باارزش هستن پیش بریم و از رضایت و آرامش اونها در هرجا که هستن راضی و شاد باشیم و ازشون در همون مکان های جدید بهره ببریم.
ضمن اینکه متمم هم با توان بیشتری داره پیش میره و فکر میکنم مدت زمانی بیشتری از صاحبخونه ی خوبمون رو به خودش اختصاص میده.
اینجا هم خونه ی اصلی خود محمدرضای عزیزه و حضورش کاملا حس میشه اگرچه کمرنگ تر از گذشته و گذشته ها … و چه بسا به قول تو آزاده عزیزم، دوباره به زودی پررنگ ترو پررنگ تر هم بشه… پس نگران نباشین به نظر من … باید به زمان اجازه داد …:)
راستی آقا سامان. ولی این موضوع یه فایده خیلی خوبی برای شما داشته به نظرم … چون اینطور که می بینیم دارین یکی یکی همه ی فایل ها و مصاحبه ها رو که ممکنه قبلا فرصت نکرده بودین گوش بدید، گوش میدید. خیلی برام لذتبخشه دیدن کامنتهاتون و نظراتی که برای فایلها میدین.:)
دوستان خوب و وفادار خونه ی مجازیمون یا به قول دوست خوبمون هومن، خونه ی واقعی واقعی. امیدوارم همیشه شاد باشید.:)
سلام بر شهرزاد عزیز و دوستای عزیزم
کاملاً باهاتون موافقم دوستان عزیزم و امیدوارم به زودی ، محمدرضا جان سرشون خلوت بشه و اینجا هم به ما سری بزنن 🙂
ممنون از اینکه به یادمون هستید شهرزاد جان . به خدا ، صفای این خونه به صفایِ صاحبخونش و ساکنینشه و این نظر قلبیِ منه که این خونه ، ۱۰۰ در ۱۰۰ ، واقعی و حقیقیِ و از اسن واقعی تر نمیشه چون توی این خونه ، ریا و تظاهر و دورنگی نیست و حتی اون هایی هم که مخالفت می کنن و با نظراتِ دوستانشون مخالفن ، مخالفتشون رو با فشار دادنِ دکمۀ قرمز ، اعلام می کنن وسعی نمیکنن برای خوش امدنِ دوستانشون ، سکوت کنن 🙂 دَمِ همتون گرم 🙂
ارادتمند و به امید دیدار همۀ شما عزیزان ، به زودیِ زود – هومن کلبادی
سلام به همه دوستان خوبم،شهرزاد،آزاده، هومن،و هیوا (تو صفحه بعد!)
حس مشترک هممون خیلی لذتبخشه و توضیحات شهرزادم قبوله و البته کاملا هم منطيه.
همون طور که تو جواب آزاده خانم گفتم منم قصدم اعتراض یا توقع از محمدرضا نبود فقط یه دلتنگی دوستانه بود که به نظر می رسه حس مشترک هممون بوده.
شهرزاد جان در مورد فایل ها هم حق با توئه. چند ماهی بود سرم خیلی شلوغ بود و خدا رو شکر چند روزیه لابلای کارام تونستم اون فایلها رو خوب گوش بدم.واقعا خیلی مفید بودن . (به قول تو خیلی هم برام بد نشد!) .
اما در مورد این خونه ،همون طور که حس شما دوستان خوبم هم اینطوریه،این خونه رو خیلی دوست دارم،ازبودن اینجا لذت میبرم،از داشتن دوستان فرهیخته ي این خونه به خودم می بالم،و از درک عمیق صاحب خونه ش درس زندگی میگیرم…..
امیدوارم با کمک شما دوستان هم خونه ای ،این خونه همیشه پابرجا بمونه (الهی آمين ! )
شهرزاد جانم حرفهاتو کاملا قبول دارم. من پارسال شب یلدا همینجا باهات آشنا شدم. این خونه برای همه ما با ارزشه. مثل خونه پدری میمونه. نه؟ که آدم دلش نمیاد حتی دیوارهاش یه ترک کوچیک پیدا کنه..
ما اینجا هستیم و حواسمون هست که یه وقت گلهای باغچه اش خشک نشه.:) آخه من رشته ام آبه.:)) شما اینستایی ها هم زود به زود به ما سر بزنید. 😉
شهرزاد جان دو خط آخر رو با لحن من بخون دوست من.
آره عزیزم …
یادمه … “خونه ای که از من و ما، تا ابد می مونه باقی … خونه ای از پیچک و یاس، پر مریم و اقاقی …”
حواسمون به گلهاش هست آزاده …
دو خط آخر رو با صدای قشنگت تصور کردم و با لحن خودت خوندم…
ولی … آزاده، سامان، هومن، سیمین، هیوا، امید، محسن رضایی و … همه ی دوستان خوب دیگرمون تو این خونه…من یه اعتراف بکنم؟… من هم گرچه تو اینستا هستم و بعضی وقتها تو خونه ی محمدرضا جان توی اون سیاره! هم چند کلمه ای می نویسم
( که خیلی هم همه ی پست ها و عکسهاشون زیبا و دوست داشتنیه)، اما در کل، فضای گرم و صمیمی و انرژی های قشنگ همین خونه، تو همین سیاره! رو خیلی بیشتر دوست دارم و باهاش، با نوشته های صاحبخونه ش و با آدماش که الان دیگه خیلی هاشون دوستهای خوبم هم هستن، احساس نزدیکی بیشتری میکنم…
چقدر خوبه که ما اینجا رو داریم. نه؟ …:)
آزاده م عزیز و همۀ دوستان عزیزم سلام
چه حس زیبایی بین هممون شکل گرفته به لطف محمدرضای عزیز و تیم محترمشون . شب یلدای سال گذشته افتخار این رو نداشتم که همخونه ای شما عزیزان باشم ولی خوشحالم که امسال افتخارِ بودن در این خونه رو دارم . چه مثال های زیبایی زدید آزاده م عزیز واقعاً این خونه برای هممون عزیزه و همونطور که سامان جان هم گفت ، خدا کنه با تلاش هممون این خونه همیشه پایدار بمونه . ما باید حواسمون به گلهای باغچه (همخونه ایهامون) باشه و با آبیاریِ به موقع و مداوم (توجه کردن و حضور) ، باعثِ بقای همیشگیِ این گلهای زیبا (هم خونه ای های عزیزمون) بشیم و یادمون باشه که آبیاریِ تنها ، ممکنه باعثِ بقای گل بشه ولی ، کمی کود و مکمل (محبت ، دلگرمی ، همدردی ، همدلی و همزبونی و همراهی) میتونه باعثِ شادابی و سرزنده بودنِ این گلهای زیبا بشه و نه تنها به رشدشون ، بلکه به شکوفا شدن ، جوانه زدن و غنچه دادنِ این گلها هم منجر میشه . خوشحالم که توی این خونه هستم و قدر همتون رو میدونم و مدیونِ صاحبخونه و باغبانِ عزیزمون (محمدرضا جان و تیم محترمشون) هستم که این باغ رو با سخاوت و عشق برای پرورش این گلها ، تدارک دیدن .
ارادتمند همۀ همخونه ای های عزیزم و صاحبخونۀ نازنینمون – هومن کلبادی
سلام سامان عزیز
من هم کاملاً باهات موافق هستم دوست من و امیدوارم که دل مشغولی های محمدرضا جان کمتر بشه تا بتونن زود به زود ، به این خونه که سپردنش به ما مستاجرها ، سر بزنن . راستی وقتی گفتی (به صورت داغون) ، یاد آقای همساده تو سریال کلاه قرمزی افتادم که «داغون» تکه کلامشه 🙂
امیدوارم به زودیِ زود ، شرایطی فراهم بشه که بتونیم همۀ دوستان متممی ، یه جایی ، دور هم و در کنار محمدرضا جان و تیم محترمشون ، دور هم جمع بشیم .
مشتاق دیدارتون و ارادتمند – هومن کلبادی
استاد محمد رضا ، ما به روزنوشته ها عادت کردیم وقتی کم پیداید دلمون می گیره.می دونم سرتون خیلی شلوغ و متمم انرژی زیادی ازتون می گیره ولی ما حس با شما بودن از روزنوشته ها می گیریم.
دو شخص به تو می آموزند، یکی آموزگار یکی روزگار
اولی به قیمت جانش، دومی به قیمت جانت