نوشته قوانین زندگی را در زمانی مینویسم که:
– طی یک ماه گذشته بیش از دویست ایمیل و کامنت و … با مفاهیم مشابه دریافت کردهام که اصل پرسش آنها، این بوده: «چگونه اینقدر کار میکنی؟ چگونه اینقدر کم میخوابی؟ چگونه…»
– طی هفتههای اخیر اوضاع سیاسی و اقتصادی بینالمللی باعث شد که درگیر بحثها و گفتگوها و جلساتی شوم که نوشتن از آنها نیازمند آن است که زمانی بگذرد و «غبار حادثه» بنشیند.
– هفتهی گذشته سمینار «هوش مذاکره» برگزار شد و طبیعتاً مثل هر حرکت دیگری ضعفهایی هم داشت که دوستان در کامنتها اشاره کردند و من هم منتشر کردم.
طی روزهای اخیر، ترجیج دادم چند روزی با خودم خلوت کنم و به برنامهریزی برای ۸ سال آینده بپردازم.
تصمیم گرفتم مجموعه نوشتههایی را شروع کنم با نام: «قوانین زندگی من».
اما چند پیشنیاز وجود دارد:
۱- باید کمی از زندگی روزمرهی خودم تعریف کنم.
۲- باید به خاطر داشته باشیم که اینها بسیار شخصی هستند و بیان آنها به معنای صحت مطلق آنها نیست. بلکه به معنای «اعتقاد من» به «آنها» است. بنابراین لطفاً نقد نکنید. فقط بخوانید و عبور کنید.
در زیر این پست (و این سری پستها) اگر تاییدی دارید بنویسید و اگر تکذیبی دارید آن را در قالب «قوانین زندگی خودتان» به صورت کامنت بگذارید تا بتوانیم نگاههای مختلف به زندگی را ببینیم و در نهایت هر کدام، مسیر خود را انتخاب کنیم. در این پست کسانی که به نقد نظرات دیگران بپردازند تایید نخواهند شد اما کسانی که نظرات خود را -هر چقدر هم مخالف دیگران – در قالب «قوانین زندگی خودشان» بنویسند تایید خواهند شد تا خوراکی برای فکر و اندیشهی سایر ساکنان این خانهی مجازی فراهم شود.
گزارشی از یک روز عادی زندگی من:
حدود ساعت چهار بیدار میشوم. یک برگه نیایش روزانه دارم که خودم نوشتهام. آن را چند بار میخوانم. در همان رختخواب، لپتاپ به دست، نگاهی به چند سایت خبری میاندازم. تلاش کردهام از خبرگزاری جمهوری اسلامی تا خبرگزاریهای صهیونیستی در میان فهرست آنها باشد. پس از خواندن تمام آنها میتوانم به برایندی از وضعیت جهان دست پیدا کنم. نگاهی به شاخصهای اقتصادی میاندازم. چند صفحهای کتاب میخوانم. همیشه یک برگ کاغذ – یا یک فایل باز – روبرویم دارم تا تداعیهایم را بنویسم. حدود ساعت پنج، پیامکها را میخوانم و برخی را پاسخ میدهم. بعد ایمیلها را چک میکنم. دوباره نیمساعتی میخوابم و به کارهایی که باید آن روز انجام دهم فکر میکنم. کار رسمی بین شش تا هفت شروع میشود. شادی قلیپور مدیر برنامههایم، برنامهی روزمره را یادآوری میکند و به خاطر تمام قرارهایی که بدون هماهنگی او گذاشتهام توبیخام میکند. حق هم دارد. روزها و ساعتهای زیادی وجود دارد که گاه به سه یا چهار یا پنج نفر همزمان قول دادهام! معمولاً صبحانه هر روز را در دفتر یکی از دوستان یا شریکانم میخورم تا ضمن خوردن صبحانه، بتوانیم برای کارهایمان هم برنامهریزی کنیم. پس از صبحانه جلسات متعدد یکی پس از دیگری برگزار میشود. معمولاً این جلسات تا ساعت یک بامداد ادامه پیدا میکنند. از جلسات جدی دولتی تا جلسات بانکها و بیمهها تا جلسات کوچکی که در محافل دوستانهتر برگزار میشود. معدود فرصتهای خالی بین جلسات را با همکارانم برای کارهای داخلیمان صرف میکنم. در این میان، یکی دو روز در هفته هم کلاسهایی دارم که معمولاً آنها را از پنج تا نه شب برگزار میکنم. ساعت یک بامداد، کامپیوترم را باز میکنم. کامنتهای سایت را جواب میدهم – البته در ماشین هم در فاصلهی بین جلسات، اگر اعصاب و حوصلهای باشد، کامنتها و ایمیلها را روی تبلت میخوانم و پاسخ میدهم به همین دلیل کامنتها در طول روز کوتاهتر از شبها پاسخ داده میشوند! – و خلاصهای از کارهایی را که برای روزهای آتی مانده، مینویسم. در لابهلای این کارها، تلاش میکنم هر روز بین پنجاه تا صد صفحه کتاب بخوانم و نکاتی را یادداشت کنم تا بعداً روی آنها فکر کنم. این برنامه در هفت روز هفته تکرار میشود. طی ده سال اخیر تعداد روزهای تعطیل من مجموعا به صد روز نرسیده است.
قانون اول – برای تجربهی «ثروتمندی»، ثروت چندان زیادی لازم نیست.
همیشه بر این باور بودهام که «ثروت» هم مانند سایر «زیبايي»هاست. دیدن زیبایی همیشه میتواند لذتبخش باشد حتی اگر تو مالک آن زیبایی نباشی. اتفاقاً کسانی که زیباییها را به تملک خود درمیآورند، خیلی سریع نسبت به آنها بیتفاوت میشوند. «مالکیت» سندی نیست که مهر و امضای دولت آن را تایید کند. مالکیت یک «احساس» است. سند مالکیت به یک تغییر قانون، نابود و مصادره میشود اما احساس مالکیت، میتواند همواره با تو بماند.
بسیاری از فعالیتهایم در حوالی خیابان ولیعصر متمرکزند. هنگامی که از کنار پارک ملت عبور میکنم، همیشه در ذهنم تصور میکنم که در حیاط کاخ خودم قدم میزنم! حتی دیدن غریبهها – سایر گردشگران پارک – در حیاط خانهام، آزارم نمیدهد. خوب میدانم که اگر حیاط خانهام به این بزرگی و سرسبزی بود، درهای آن را نمیبستم و به همه رهگذران اجازهی عبور ميدادم!
ثروتمندترین انسانها، تمام ثروت خود را جمع میکنند تا معدود روزهایی، در کنار دوستان خود بنشینند و بخورند و بیاشامند و موسیقی گوش دهند و گپی بزنند. خوشحالم که تمام ملزومات این ثروت را دارم. دوستان خوب را داشته و دارم و همین کامپیوتری که روبرویم قرار دارد، برای تکمیل صوتی و تصویری این تجربهی زیبا کافی است.
قانون دوم – برای عقیدهام نمیجنگم. فقط میکوشم به عقیدهام عمل کنم.
مروری کوتاه به تاریخ نشان میدهد که بیشترین خونها در راه اثبات و انکار عقیدهها ریخته شدهاند. آنقدر که خیرخواهان، «رستگاری» را با ضرب و زور به بشر تحمیل کردهاند، بدخواهان، زندگی دیگران را به «بحران» نکشیدهاند. باورها و عقیدههای خودم را دارم. برای اثباتشان، سعی میکنم آنها را زندگی کنم. اگر واقعاً باورهایم درست باشد، همراهان خود را پیدا خواهم کرد و اگر باورهایم درست نباشد، یا به تنهایی آنها را زندگی خواهم کرد و یا خود، «همراه باور دیگران» خواهم شد.
قانون سوم – میوهی شرایط نامطلوب و رویدادهای بد
شرایط نامطلوب و رویدادهای بد، اجتناب ناپذیرند. مهم این است که بتوان برای هر خاکی، گیاهی را یافت تا بتواند درون آن رشد و نمو کند. میخواهم اگر به گذشته بازگشتم، تلخترین تجربه هم لذتبخش باشد.
در سالهای نوجوانی دوست داشتم که کامپیوترم، کارت صوتی داشته باشد. آن زمان کارت صوتی حدود یک سوم بهای یک کامپیوتر قیمت داشت و پرداخت آن برای ما سنگین بود. تلاش کردم الکترونیک و سختافزار و برنامهنویسی اسمبلی یاد بگیرم و مداری بسازم که به پورت پرینتر وصل شود. این مدار به همراه برنامهای که نوشته بودم، صداهای بازیها را تا حد قابل قبولی شبیهسازی میکرد. همین کار را برای شبیهسازی ماوس هم روی کمودور و پی سی انجام دادهام. همینطور برای طراحی بازیهای ساده به جای خریدن و تهیهی بازیها. میوه سختیهای مالی آن روزها، تسلط امروز من به زبان ماشین و درک نسبتاً خوبی از برنامهنویسی است. هنوز هم از جمله تفریحاتم این است که برای کارهای کوچک، خودم برنامهنویسی میکنم (به عنوان یک تفریح فکری و نه یک نیاز).
در سالهای دبیرستان، احساسم نسبت به اینکه سطح تحصیلات در خانوادهام چندان بالا نیست، خوب نبود. تصمیم گرفتم برای جبرانش کتابهای متعدد بنویسم. احساس میکردم که انتشار کتابهای خوب، برای کسی که از یک خانوادهی معمولی آمده، افتخار بزرگتری است تا کسی که نسل اندر نسلاش، تحصیلکرده و پزشک و مهندس و … بودهاند. میوهی نارضایتی دورهی دبیرستان، کتابهای سالهای بعد بود.
در سالهای بعد، به عنوان مهندس سرویس یک شرکت ریلی کار میکردم. یک نفر به تنهایی به بیابان اعزام میشدم تا دستگاهها را تعمیر کنم. زندگی تنهایی در بیابان (شاید مجموعاً هشت ماه در هر سال) ساده نبود. تصمیم گرفتم از فرصت تنهایی در بیابان، برای تجربهی کارهای عملی روی قطارها و ماشینآلات و همینطور مطالعه، استفاده کنم. میوهی آن سالها، آشنایی با هیدرولیک، پنوماتیک، اتوماسیون، پی ال سی، مدارهای قدرت و … بود. در حدی که به سمت مدیر منطقهای آن شرکت اتریشی منصوب شدم. ضمن اینکه روزانه گاه بیش از دویست صفحه کتاب میخواندم (در بیابان ساعات کمی را میتوان کار کرد). تخصصهای مختلف و مطالعهی زیاد و عمیق، میوهی زندگی اجباری در بیابان بود.
سال قبل، در اثر سانحهای، پایم شکست و یک ماه خانه نشین شدم. دیدم که انسان چقدر ضعیف است و توانمندیها چه زود، ما را تنها رها میکنند. برای آنکه حرفهایم ماندگار شوند، با موبایلم ضبط فایلهای صوتی در حوزهی مذاکره را آغاز کردم. رادیو مذاکره، میوهی پای شکستهی من بود.
هنوز هم، جستجو برای میوههای خوشطعم لحظات سخت و دشوار، از جمله جذابیتهای زیبای زندگی من است…
قانون چهارم – مشکوک نیستم.
تردید کردن و شک داشتن، انرژی میگیرد. ما انسانها توان تحلیل خواستهها و رویاها و منافع و مضرات تصمیمهای خود را نیز نداریم. پس چرا باید انرژیام را صرف پیشبینی و تحلیل انگیزهها و خواستههای تو کنم؟
اگر کسی تحلیل زیبایی نوشت – در حوزهی سیاست یا اقتصاد یا … – به جای اینکه مانند یک کارآگاه فکر کنم که انگیزهاش چیست و از کجا پول گرفته است و کجا قرار است به او سمت بدهند و …، تنها تلاش میکنم تحلیل را بشنوم و از آن برای فکر کردن خودم الگوبرداری کنم. تحلیل اشتباه هم میتواند به من دامها و نقاط تاریک تحلیلها و نگرشهای خودم را گوشزد کند.
اگر کسی در جلوی یک سوپرمارکت، یک محصول را به عنوان نمونهی رایگان به من تعارف کرد، به جای اینکه وارد محاسبه شوم که هزینهی آن برنامهی سمپلینگ چقدر بوده و این قیمت را کجا و چگونه از من خواهند گرفت و …، آن نمونه را میگیرم و میخورم و لذت میبرم. دفعهی بعد، در هنگام خرید، حتماً در کنار قیمت و بستهبندی، طعم آن نمونه را هم در تصمیمام دخیل خواهم کرد.
اگر کسی به یک موسسهی خیریه کمک کرد، از این رویداد خوب لذت میبرم. به این فکر نمیکنم که این کمک، ریشه در انسانیت داشته یا با هدف پاک کردن گذشتهای تلخ و تاریک، انجام شده است.
قانون پنجم – طلبکار هیچکس نیستم.
هیچکس وظیفهاش نیست که هیچ کاری بکند. از مامور پمپ بنزین به خاطر اینکه کارت سوخت را برایم میآورد تشکر میکنم. هرگز نگفتهام که «حقوق میگیرد پس وظیفه دارد!». حتی هر وقت فرصتی بوده – معمولاً وقتی لباس اسپرت دارم – اگر فرد مسن یا خانمی را ببینم، و مامور پمپ بنزین گرفتار باشد، برایش بنزین میزنم.
از متصدی گیشه در بانک، به خاطر پیگیریهایش تشکر میکنم. از پلیسی که ماشینم را جریمه میکند به دلیل وظیفهشناسیاش تشکر میکنم. وقتی مامور حراست دانشگاه تهران، من را نشناخت و به خاطر اینکه کارت شناسایی همراهم نبود، من را به داخل دانشگاه راه نداد، از او به خاطر «وظیفهشناسی» تشکر کردم و هفتهی بعد، برایش یکی از کتابهایم را هدیه بردم.
قانون ششم – در مورد انسانها، بر اساس بازههای زمانی طولانی، قضاوت میکنم.
اگر دوستم یا همکارم یا استادم، رفتاری کرد که نپسندیدم یا در جایی منافع من را آنقدر که انتظار داشتم، تامین نکرد، با خودم یک سال یا چند سال گذشته را که با او بودهام مرور میکنم. اگر در کل راضی باشم، اعتراض نمیکنم. سود و زیان را در چند دقیقه و چند ساعت و چند ماه، خلاصه نمیکنم. همین بود که قبل از سمینار برای دوستانم نوشتم هر کس پول ندارد، رایگان بیاید و تاکید کردم که این کار من کار خیر نیست. من به جای مشتق گرفتن، انتگرال میگیرم. میدانم که طی ده سال بعد، به اندازهی کافی، برای یکدیگر کارهای خوب خواهیم کرد…
قانون هفتم – در گفتهها و نوشتههای دیگران، دنبال نسخهای کامل برای زندگی نمیگردم بلکه جرقهای را برای زندگی جستجو میکنم.
گاه هفتصد صفحه کتاب را میخوانم و ساعتها و روزها وقت میگذارم. تنها به این امید که جملهای در جایی، نوری را در قلبم یا مغزم روشن کند. نویسنده را به خاطر آن چهاردههزار سطر حرفهای بیهوده سرزنش نخواهم کرد. اما به خاطر آن یک سطر الهامبخش، پرستش خواهم کرد.
دکتر علیرضا شیری، سال گذشته، در همایش تحول فردی مطلب کوتاهی بیان کرد:
«ما در معنا دادن به زندگی دیگران است که به زندگی خود نیز معنا میدهیم». او گفت در برخورد با کسی که در خیابان تراکت یک رستوران را پخش میکند، میتوانی بیتوجه عبور کنی. میتوانی تراکت را بگیری و کمی دورتر – جایی که او نمیبیند – درون سطل زباله بیندازی. اما میتوانی کار بهتری بکنی.
میتوانی هنگامی که تراکت را از او میگیری، بپرسی: «بهترین غذای این رستوران کدام است؟». شاید پاسخ را نداند. اما احتمالاً تحقیق خواهد کرد و فردا به دیگر رهگذران، همزمان با ارایهی تراکت، خواهد گفت: «اگر به رستوران رفتید، شیشلیک را سفارش دهید. خوشمزهتر از باقی غذاهاست». آن پسر، دیگر یک روبوت مکانیکی پخش کاغذ نیست. او یک مشاور تغدیه است! یک جمله بیشتر نگفتهاید اما حال خود و حال او را بهتر کردهاید و به زندگی او و خودتان، معنا دادهاید.
چند سال با دکتر شیری دوست بودم و دوست ماندم تا این جمله را بشنوم. شاید سالها باید منتظر بمانم تا جملهی دیگری در این حد تاثیرگذار – بر روی خودم – از او بشنوم. اما همان یک جمله، برای یک عمر دوستی و صدها ساعت و روزی که با او سپری کردهام کافی است. من اکنون به او بدهکارم…
میدونید
این چند روزی که این پست رو گذاشتین تو موقعیتای مختلفی که خسته میشم از آدما یا اینکه از دست کسی عصبانی میشم یا به هر دلیلی احساس پوچی میکنم برمیگردم و این سطرا رو میخونم.
مهم نیست اکثر آدما چطور فکر میکنن و چطور زندگی میکنن یا اینکه بعضی چقدر بی انصاف هستن
همینکه کسایی مث شما هستن خیلی خوبه
یعنی منم اگه تلاش کنم میتونم اینطوری باشم بدون توجه به رسم قالب آدمای این دوره
و دیگه اثری از اون عصبانیت یا خستگی نمیموونه
سلام…
آقا رضا سلام…
راستش من هم مثل همه عزیزانی که سری به شما میزنن….مدتهاست که شدم جزء طرفدارهای شما.
احساسم اینه که شما قهرمان زندگی اونا هستی…
این قهرمانی به مدد پشتکار و تلاش روز افزون، خود باوری، و خودسازی حاصل شده. چیزی که در ما هست و یا نیست و راستش بعضی از ما نه حالشو داشتیم اونو به فعلیت برسونیم و یا نه انگیزش رو تا بشیم یک محمد رضا.
ماها با دیدن کسی که به روح خسته و آرزوهای ما (مثل کارتونهای بچگی) جون میده ، خوب ارتباط برقرار میکیم.
برات آرزوی بهترینها رو دارم.
امیدوارم در کارات و بخصوص روشنی بخشیدن به اطرافت موفق باشی و محمد جان بدون که ماها، هر روز به عشق یک هدیه ناب به سایتت سر میزنیم و امیدوارم همین طور که مارو (در کنار مشاغل فراونت) فراموش نمیکنی و موجبات انبساط خاطر ما رو فراهم میکنی ، همین حس و حال در زندگیت جاری بشه که مطمئنم میشه.
با درود فراوان حسین از مشهد
تو گزارش برنامه روزانه/هفتگی ورزش هم باید یاشه. احتمالا این هم چون بدیهی ه که همه انجام می دهند، بیان نشده. عمیق ترین شادی ها می تونه در ساده ترین کارها باشه.
نه سیما جان. نیست. متاسفانه نیست. در جواب بقیه نوشتم.
یکی از ایرادهای زندگی من ورزش نکردنه و ایراد دیگر اینکه در سالهای قبل، کسی نبود که به من یاد بده برای رشد بهتر و سریعتر، از خوابت کم نکن. بلکه بیداریت را بهتر مدیریت کن.
اگر چه آنچه امروز تراکم شدید زندگی و کار من را باعث شده، عشق به هدفها و ارزشهایی است که تحمل ایستادن و تنفس کردن را از من سلب کرده است…
تموم کامنتارو خوندم..همه فکر میکنن شما مکانیکی هستید و من میدونم مطمعنا اینطوری نیست..کسی ک تو تموم ابعاد زندگیش زحمت کشیده مطالعه کرده مطمعنا میدونه چطور زندگی کنه..تنها چیزی ک کن فکر میکنم باید ب کاراتون اضافه کنید ورزشه ی چیزی مثل شنا..به قول دکتر شیری حال ادمو خوب میکنه.البته اینا نظر من بود..
واقعا ورزش رو لازم دارم. و جزو معدود چیزهایی است که توش خیلی تنبل هستم رضا جان.
سلام
تو توی ورزش تنبلی و من در کل روند زندگی .
میشه در مورد این مشکل و تنبلی در انجام حتی کارهایی که می دونیم چقدر مهم هستند هم چیزی بنویسی.
ممنون
باشه مریم جان. راست میگی موضوع خیلی مهمیه. حتما.
محمدرضا قانون چهارمت منو ياد يه چيزي انداخت،ترم قبل چندتا برگه تو دانشگاه چسبوندم كه معرفي سايت شما بود،چندروز بعد حراست صدام زد توضيح خواست كه اين سايت چيه و اين شخص كيه؟منم شروع كردم به معرفيت و ريختن چند فايل رو سيستمشو اين حرفا،دست آخر برگشت گفت كه گيريم اين آدم خوب،قصدشم فقط آموزش،ولي ممكنه با اين كارا بخواد معروف بشه كه يه روزي كانديداي رياست جمهوري بشه…
منم برگه هارو كندم.ولي زير زميني فايلاتو براي بچه ها و استادا ميريختم.
متاسفانه احساس میکنم بحث به بیراهه رفته شما استادی هستید که با نشانگر به کلمات آموزشی که روی تخته نوشته اید اشاره میکنید و ما بجای تلاش برای فهم اون کلمات گیر دادیم به اون نشانگر که جنسش چوبیه؟ فلزیه ؟ پلاستیکیه ؟ یا اینکه بعضیهامون هم به جای درک مسائل دنبال قاتل بروسلی میگردیم .
از شما صمیمانه بخاطر تلاش برای ارتقائ فرهنگ جامعه در حوزه مذاکره و ارتباطات تشکر میکنم .
سلام
با اینجا از طریق سایت دکتر شیری اشنا شدم .خوشحالم زیرا نوشته هایتان دریچه تازه ای به زندگیم باز کرد همان طور که درس ها و نوشته های دکتر شیری دریچه ای دیگر را برایم باز کرد .
این برنامه را که خواندم خیلی سوال در ذهنم نقش بست که بیشترش را در کامنت ها توضیح دادید .اما نمی دانم چرا این قدر دچار اضطراب شدم شاید به این دلیل که احساس می کنم چقدر وقت تلف کردم چقدر اشتباه و چقدر توقع داشتم از دیگران.
سلام محمد رضا
منم خیلی قوانین توی زندگیم داشتم…اما یه دردی اومده توی زندگیم که کمرم رو شکسته…هیچ جوره نای بلند شدن از روی زمین رو ندارم….
به خدا منم خیلی تلاش کردم…خیلی زحمت کشیدم توی زندگیم….اما الان توی ۲۳ سالگی به اندازه یه زن ۴۰ ساله شکسته شدم….
محمدرضا و همه دوستانی که نوشته من رو می بینید ….کاش بهم بگید که چه جوری می تونم دوباره بلند شم…زندگی کنم….شاد باشم….
درود خداوند بر محمدرضا
قبلا در تارنمای مجتبی لشکر بلوکی مطلب مشابهای را دیده بودم. خیلی خوب بود و خیلی درگیرم کرد. اما تا به این حد، نه. نمیخواهم کار ایشان را زیر سوال ببرم، که البته در جای خود با ارزش بود. اما لحن و صداقت در کلام توان تاثیرگذاری را صد چندان میکند. تاثیری که قرار نیست مرا یک محمدرضا شعبانعلی دیگر بکند، بلکه انتظار میرود یک محسن ترابی کمال بهتر کند.
مژده میدهم که؛ قانون هفتم برایات عملی شد و این نوشته جرقه تازه برای زندگی من است.
سپاس
محمد رضای عزیز،
سلام. من سه چهار سالیست که مشتری دایم مطالبت هستم اما تنها یک بار در مباحث مشارکت کردهام که البته با این کامنت مشارکتم رو ۱۰۰ درصد افزایش میدهم!
من سعی کردهام زندگی را با چند قانون طلایی پیش ببرم. یکی از این قانونها که توانسته مسایل بسیار زیادی از زندگی اجتماعی من رو مدل کنه اینه: “هر چیزی رو که برای خودت میخواهی برای دیگران هم بخواه و هر چیزی رو که برای خودت نمیخواهی برای هیچ کس نخواه”.
فکر میکنم خیلی از موضوعات اخلاقی ـ حالا چه با قرائت دینی یا انسانی ـ رو بتونیم با این موضوع حل کنیم.
ارادتمندت هستم.
میثم جان. از افزایش صد در صدی مشارکتت تشکر میکنم.
منم این قانون رو دوست دارم. البته اگر روزی عمری باقی بود از اینکه فهم اشتباه این قانون چطور زندگی عاطفی من رو بر باد داد، صحبت میکنم.
این جمله حضرت علی که” آنچه را که براي خود ميپسندي براي ديگران هم بپسند و آنچه را که براي خود نميپسندي براي ديگران هم نپسند “بسیار زیباست .اما…
خیلی جاها صلاح اینِ که ما اگر خواهان چیزی هستیم ، موضوعی ،هدفی یا چیزی رو برای خودمون میپسندیم برای دیگران نخواهیم !به نظر من بهتره که اول فرصت بزاریم اول طرف رو بشناسیم،اهدافشو ،خواسته هاشو ،ارزشش هاشو و انتخابهاشو…
خواسته ها بر اساس باورها و ارزشها و اولویتهای هر کس شکل میگیره و تو این دنیا به اندازه تمام آدمهای کره زمین اعتقاد ،باور و ارزش و حتی خدای مختلف وجود داره…
تو چنین دنیایی حتی حرف زدن از خدایی که برای تو خوب بوده،حامی،تکیه گاه ،حضورِ آرامشبخش و…نمیتونی حرف بزنی چون نگاه ها با هم متفاوتِ و برداشت ها و تعبیرها از اون پیچیده ترِ…و تو چنین دنیایی من حتی نمیتونم خدای خودمو که میپسندم ،دوستش دارم، همراهم بوده و تو جاهایی که دست هیچ زمینی ای دست منو نگرفت و یا من هم دستمو ندادم و تنها او پرواز بر لبه پرتگاه رو برای من میسر کرد ،حرف بزنم و برای کسی دیگه بخوامش…!؟!
گاهی ممکنه خلوتهای تنهایی و فرصتهایی برای ،برای خود گذاشتن ،خواسته قلبی ماست اما اگه برای کسی دیگه بخوایم و توصیه کنیم باعث دیوانگی و سرگشتگی ،افسردگی اون ادم بشیم…
و گاهی تمام یقینهای ما و مومنِ بودن های ما به عقیده ای و خواستنش برای دیگری تنها خرافات رو به زندگیش وارد میکنه…!؟!و مثالهای دیگه از جنس ِ دیگه و مسایل روزمره زندگی…!؟!
بیتا خانم،
فکر میکنم مثالهای شما بیشتر در حوزه مسایل شخصی باشه. این قانون از نظر من یه قانون برای نظمدهی به زندگی اجتماعیه. به نظرم موضوعیه که بیشتر قواعد اخلاقی روی اون سوار شدند. مثالهای زیادی میشه زد که این قانون میتونه روابط بین فردی رو در جامعه مهندسی کنه. مثلا اگر دوست نداری کسی شما رو از دانستن حقیقت محروم کنه، شما هم کسی رو از دانستن حقیقت محروم نکن. اگر در صف ایستادی و دوست نداری کسی با پرداخت پول کارش زودتر راه بیافته، شما هم این کار رو نکن. اگر دوست نداری کسی بهت خیانت کنه، شما هم نکن و از این دست مثالها.
حرفتونو قبول دارم …معتقدم گاهی زاویهء دید آدم بنا به شرایطی که توش قرار داره، افکاری که تو اون لحظه از ذهنش میگذره تنظیم میشه و کلمات براساس همون ذهنیت کنار هم ردیف میشه…..من هر لحظه در حال یاد گرفتنم حتی از دوستای عزیزی که ندیدمشون و امیدوارم روزی ببینمشون و بیشتر یاد بگیرم…
عین این جمله رو هزار سال پیش از حضرت علی، یک فیلسوف یونانی گفته. متاسفانه الان فیلسوف یادم نیست.
من یکی از اوناییم که محمدرضا شعبانعلی چند باری پیشش اومده صبحانه بخوریم و اینقدر حرف زدیم تو سر و کله هم که چایی هامون سرد شده و منشی دوباره عوض کرده
خوبه بقیه خوانندگان بدونن که محمدرضای عزیز،
یکی از ویژگیهای شما اینه که جان و فکر آدمی را با گرما و نور بغضهای پاکت ، بارور میکنی
بعد از اینکه از دفترم میری تا روزها دارم فکر میکنم به ایده های خوبی که اون وسط به وجود میان به خاطر تو
آقاي دكتر شيري اين ويژگي محمدرضا رو كه مطرح كردين، من با همه وجودم حس كردم. هر روز رشد و بارور شدن فكر و روحم رو به عينه ميبينم. و دليلش فقط دانش محمدرضا نيست، دليلش اينه كه با عشق كار ميكنه و دل پاكي داره.
جناب دکتر شیری عزیز، من که از پنج شنبه تا به امروز که قوانین را خواندم مغزم هنگ کرده، این سبک نوشتن در مورد قوانین زندگی….دنبال جرقه هاش هستم 😉 پنج شنبه شب هم چند دقیقه ای هم با تورج به تحلیل استاد پرداختیم
محمدرضا زندگي تو خيلي برايم خسته كنندس. نميدونم همه چيت اينقدر با برنامه ريزيه شايد براي خودت جالب باشه
ولي بقيه اين نظم و انضباط تو رو درك ميكنن؟
تو برنامه هشت سال ايندت فقط خودت بودي و تازه خودت جسميت بود. جاي روح و شادي و زندگي توش خالي بود
محمدرضا زندگيت به نظر من مكانيكيه خيلي مكانيكي جاي خانواده توش خاليه…..
يادم مياد وقتي تو فايل راديو مذاكره در مورد كمال گرا ها صحبت ميكردي فقط منو ياد خودت مينداختي ولي الان كه
تعريف خودتو از زندگيت ميبينم مصداق بارز اين جمله ميبينمت كه
ًكاري رو شروع نميكنم ولي اگه شروع كردم تا تهش ميرمًً
من خيلي دوستت دارم و تمام كتابا و فايلاتو عين غنيمت براي خودم نگه ميدارم و از خونشون و گوش دادنشون لذت ميبرم
ولي اين جنبه شخصيتي تو رو نميپسندم چون در طول چند سال از لحاظ روحي و جسمي خشته ميشي
بازم برات ارزوي موفقيت ميكنم و ميدونم اگه يه روزي خدا ازت بپرسه كه جوانيت را در چي راهي صرف كردي. سرتو بلند ميكنيو با افتخار به گذشته ات اشاره ميكني
اميدوارم كه شاد و خندان باشي:-)
حسین جان. چقدر حس خوب گرفتم از نوشتهات. نه فقط به خاطر حرفهات. به خاطر حسی که پشتش بود. حس نقد نبود. حس تحسین هم نبود. حس رضایت و نارضایتی هم نبود. حس نگرانی یک دوست بود. چیزی که این روزها بیشتر از هر زمان دیگری به اون نیاز دارم.
معیار زندگی مکانیکی از نظر من فشرده بودن یا فشرده نبودن برنامهها نیست. یا نظم و انضباط و …
من لحظهلحظهی کاری رو که میکنم دوست دارم و هرگز به خاطر حرف دیگران، ذرهای برنامهام رو تغییر ندادم.
مثالهاش خیلی زیاده. چند تا رو اینجا مینویسم (کوچک و بزرگ درهم!):
– سال ۸۸ تلویزیون را تحریم کردم و مقالهای نوشتم که شاید با اسم من یا بدون اسم من خوانده باشی. در مورد فهرست برندهایی که چون در تلویزیون تبلیغ میکنند نباید آنها را بخریم.
– سال ۹۱ در برنامهی ماه عسل شرکت کردم چون بودن در آن را مفیدتر از نبودن میدانستم. همان زمان در صفحه فیس بوکم کلی فحش خوردم به خاطر تغییر موضع. اما برایم مهم نبود.
– سال ۸۹ از همسرم که واقعا دوستش داشتم و دارم جدا شدم (پس از ده سال زندگی). چون هر دو احساس میکردیم بدون هم زندگی میتواند برایمان شیرینتر باشد. احساس کردیم که گاه، یکدیگر را آزار میدهیم و آنقدر همدیگر را دوست داشتیم که آزار دیدن یکدیگر را نبینیم. زندگی را برای همسرم گذاشتم و با یک کیف از خانه بیرون آمدم و او هم خانهی جدیدم را، برایم با صرف وقت و توان زیاد، آراست. هنوز هم دوستهای خوبی برای هم هستیم و به هم کمک میکنیم. هرگز فکر نکردهام که دیگران چه میگویند. یا اینکه میگویند «معلم مذاکره در مذاکرهی زندگی شکست خورده!».
– سال ۸۰ که با رتبهی یک در ارشد رشته خودم قبول شدم (شریف) مدتی فکر کردم و به نتیجه رسیدم که ادامهی تحصیل در رشتهی خودم برای «من»، تصمیم صحیحی نیست. پس از یک ترم انصراف دادم و سال بعد هم محروم از کنکور شدم اما مهم نبود. این ماجرا باز هم تکرار شد. تا سال ۸۴ تصمیم گرفتم مدیریت بخوانم و دوباره با رتبهی یک به دانشگاه خودم برگشتم. در تمام آن سالها دیگران برای انصراف از ارشد شریف مسخرهام کردند و در سالهای بعد، آنها که وضع مالیام و رشد کاریام را میدیدند، سر کلاس نشستنم را مسخره کردند. اما من کار خودم را کردم.
نمیدانم شاید کمی در حاشیه رفتم اما چون اینجا مقاله نمینویسم و با دوستی که دوستم دارد درد و دل میکنم. فکر میکنم میشود در حاشیه هم حرف زد.
حرفم این است که من مکانیکی زندگی نمیکنم. هر چند شاید دیگران از بیرون زندگیم را اینگونه ببینند. من کارها را بر اساس لذتی که برایم دارند و باوری که در قلبم به آنها دارم انجام میدهم.
به همین دلیل همیشه احساس میکنم گاهی حتی، رابطهی عاشقانهی یک زوج مکانیکی است و برنامهی منظم من برای خواندن و نوشتن و کار کردن، منعطف!
من اگر امروز صبح از خواب برخیزم و ببینم از سر زدن به سایت لذت نمیبرم به آن سر نخواهم زد (شبیه اتفاقی که در هفتهی پیش ۴ روز افتاد و به سایت سر نزدم!). پس اگر هر روز صبح هم به سایت سر میزنم از روی عشق است و نه نظم. و هر روزی ممکن است برای همیشه درهای این خانهی مجازی را ببندم. کافی است که احساس کنم باز بودن درب اینجا، به تحقق آرزوهایی که من و سایر دوستان این قبیلهی مجازی داریم کمک نمیکند.
روزی که در این خونه رو ببندی یا روزی بشنوم که برای همیشه از کشور رفتی، اون روز لحظه ی مرگ منه
این رو واقعا جدی میگم استاد(من به شما خیلی مدیونم)
امیدوارم هرچه زودتر بتونم جبران کنم.آمین
سلام.
محمدرضا جان خیلی متشکرم که من رو به فکر و نوشتن واداشتی! من قوانینی برای خود در حد چند پاراگراف ندارم ولی قوانین من:
۱- رعایت اخلاق به عنوان اصلی ترین وجه تمایز انسان. “من در روابط اجتماعی(کاری) در عین اینکه باید به نتیجه منجر شود این قانون ۱ را به شدت مراعات می کنم”
۲- یادگیری(آگاهی) که می تواند کتاب خواندن یا حتی بهتر از آن “دیدن” باشد؛
۳- آزادی -این گزینه دیگر قانون نیست بلکه قانون-۱ است- معتقدم اگر آزادی نبود، من قدرت فکر را از دست می دادم؛
هر چیزی که آزادی فکرم را می گیرد فراموش می کنم. همچنین معتقدم قانون برای منع یا راهنمایی به هدف یا کاری است، در بقیه موارد آزادی شروط را ارضا می کند.
اصولا محمدرضا شعبانعلی شدن کار درستیه ؟ با خوندن یک روز زندگی تو این تصور ایجاد میشه که اگه یکی بخاد موفق بشه باید اینطور باشه . امیدوارم جواب کلیشه ای ندی .
محمدرضا شعبانعلی شدن، فقط برای یک نفر کار درستیه. اونم خود محمدرضا شعبانعلیه.
برای من درسته به دلیل اینکه انگیزانندههای من رو کامل ارضاء میکنه و احساس لذت و پیروزی بهم میده.
اگر این لذت رو با جهانگردی تجربه میکردم، لحظهای در ترک کشورم و گردش انفرادیی دور دنیا تردید به دل راه نمیدادم.
من قبلا هم نوشتهام. به معنای عرفی کلمه، من موفق محسوب نمیشوم. بنابراین زندگی روزانهی من، گزارش زندگی یک آدم موفق نیست. گزارش زندگی یک آدم عاشقه.
اونهم نه به معنای مقدس عشق. نه به معنای دگرخواهی. نه به معنای وطن پرستی. نه به معنای اخلاق.
محمدرضا از کارهایی که انجام میده و از رضایتی که در نگاه دیگران میبینه لذت میبره و کاملا خودخواهانه این کارها رو انجام میده.
سلام
توضیح دادن به همه کار سختیه و بیهوده !!!
۲ تا نکته:
۱- من به دوستانم توضیح میدهم نه به همه. اینجا یک سایت شخصی دوستانه هست نه یک خبرگزاری.
۲- در بسیاری از توضیحات، آموزشهای بسیار ارزشمندتری از کلاس و درس وجود داره و به هر حال من یک معلمم. 🙂
بنظرتون چجوری انگیزاننده های خودمونو پیدا کنیم؟
باتشکر
اگر در این پست فقط مینوشتید قوانین زندگی من و شماره ۱ ۲ ۳ و….و یک صفحه خالی میگذاشتید برای من همان شماره های خالی کلی درس داشت
چون هرچی فکر کردم قانونی نداشتم تا اینکه الان یک اتفاق باعث شد یکی رو که شاید تنها قانون زندگیم باشه….به خاطر بیارم
البته تجربه باعث شده این رو به شکل یک اصل با خودم داشته باشم.
و این که در تغییر و تحولهای عاطفی ،اجتماعی و…من بی قرار و آشفته نمیشم. هر وقت احساس درماندگی میکنم این اصل رو به یاد میارم و صبر میکنم تا مدتی بگذره.
بین قوانین هم قانون شماره۱رو داشتم اما این رو قانون به حساب نمیارم مگر اینکه مکملی داشته باشه. .یک حالت پایه باید باشه.آرامش میاره.من احساس فقرنداشتم در بدترین شرایط حتی..اما ثروتی هم نتونستم و نمیتونم تولید کنم یا بدست بیارم.
قانون شماره ۳ رو هم اگر فردی بی قانون و اصول مثل من برای زندگیش تعریف کنه ،کلی تغییر و تمایز ایجاد میکنه.
تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب،ماه اینجا
محمدرضا این پستت یه جورائی منو غمگین کرد از اینکه سالهای گذشته هیچوقت اینجوری در مورد زندگیم فکر نکرده بودم و قانونی برای زندگیم تدوین نکردم. البته منم یه قانونهائی داشتم که بیشترش مسائل کلی اخلاقی هست که خیلیها این قوانین رو دارن، ولی با این پست خیلی به قوانین تو و قوانین خودم فکر کردم و جالب اینکه قانون هفتت سالهاست که برای من قانون شده و خودم خبر نداشتم.
سالها پیش اول دبیرستان که بودم میخواستم ترک تحصیل کنم، دوسه روزی که نرفتم مدرسه یکی از معلمینم پیغامی توسط یکی از دوستانم برام فرستاد، اون جمله خیلی تاثیر عمیقی روم گذاشت و برگشتم مدرسه. هنوز هم وقتی جمله ای از کسی میشنوم یا تو کتابی میخونم و اثری تو زندگیم میذاره یاد اون معلمم میفتم و همیشه خودم رو مدیونش میدونم.
چه جمله اي ؟
یه جمله ی خیلی ساده و معمولی که همه بارها شنیدیم ولی اون لحظه خیلی روی من تاثیر گذاشت. اگه بگم دلیل تصمیمم برای ترک تحصیل لو میره ، آخه مایه شرمندگیه 🙂
چقدر جالب یه سوالی برام پیش اومده که چرا شما علامت لایک مثبت دارید و لایک منفی ندارید ؟
جمشید جان. فکر کنم تازگی ها به جمع ما اضافه شدهای.
قدیم یک مطلب ساده مینوشتم ۳۰۰ نفر میآمدند کامنت میگذاشتند که آفرین. به به. چه چه. راستش خودم هم حوصلهی خواندن نداشتم چه برسد به دیگران!
من از دوستان خواهش کردم که به جای تعریف و تمجید فقط یک علامت لایک را کلیک کنند تا کامنتها به جای محل تعریف، به محل نقد تبدیل شود.
ضمنا لایک توضیح نمیخواهد. اما دیسلایک توضیح میخواهد. اگر کسی مخالف است خوب است دلیلش را هم بگوید. نمیشود من ساعتها بنشینم و بنویسم و فردی در حال عبور انگشتی بر روی دیسلایک فشار دهد و برود.
او هم موظف است برای آموزش من و سایرین وقت بگذارد و توضیحاتش را بنویسد.
ضمنا مبدع لایک در جهان (فیس بوک) به همین دلیل دیسلایک ندارد.
دیسلایک خلاقیت سایتهای شبهخبری برای افزایش تعداد کلیک و بهبود رتبهبندی سایت است و کارکردی در حوزه آموزش و تفکر و توسعه توانمندی و نگرشها ندارد.
با تشکر از شما …
نه خیلی تازه اما حدود ۱ سالی که میشه پیگیر مباحث و آموزش های شما هستم، اینکه گزینه دیس لایک نداشتید باعث تعجب من شد پیش خودم گفتم نکنه از اینکه مطالب نظر منفی بخوره و مخاطبای سایت ببینن و اثر منفی بذاره به این خاطر نذاشتید ….
این گزینه لایک تنها برای من خیلی جالب بود که بالاخره یه سایت توی سایت های ایرانی که تا حالا دیدم این نکته کوچک اما مهم رو رعایت کرد …. بازم ممنون موفق باشید
یادم رفت از تو تشکر کنم که این بحث را مطرح کردی. باید دوباره راجع به اون مینوشتم. کاملتر و شفافتر.
نه برای تو. اما برای دوستان جدید میتونم ارجاع بدم به کامنتهای ۷ یا ۸ ماه قبل. که قسمت زیادیش فقط تعریف و تمجید بود.
الان کامنتها خیلی خواندنیتر شده. جالب اینجا است که حتی کسانی که تعریف هم میکنند با توضیح و تشریح دلایل این کار رو میکنند. من خودم از کامنتهای زیر نوشتهها خیلی بیشتر الهام میگیرم تا خود نوشتهها.
بغضی از قانون هایی که گفتی مثل قضاوت نکردن در کوتاه مدت جزء ویژگی های اخلاقی ناخود آگاهم بود ولی بدلیل ارتباط ناگزیر با برخی که زود قضاوت میکنن حس می کنم که شبیه اونا شدم و من هم در مورد دیگران قضاوت میکنم ، تازه فهمیدم چه حس خوبیه تفسیر نکردن دیگران که داشتم و قدرش رو ندونستم ، حالا میخوام این ویژگی رو که داشتم ولی با غفلت ضعیفش کردم بکنم قانون زندگی ام و راحت زندگی کنم.
یکی از قانون های من اینه که یا کاری رو انجام نمی دم یا وقتی انجام میدم بدون نقص انجامش میدم .
قانون دیگه ام اینه که تو کار گروهی میرم کاری رو انجام میدم که دیگران به هر دلیلی انجامش نمیدن اینطور وقتی کار تموم میشه یه کار تقریبا کاملی انجام شده.
یکی دیگه اینکه اگه جیزی رو ندارم اصلا ناراحت نیستم ولی وقتی بدست میآرم خیلی باهاش حال میکنم .
قانون بعدیم اینه که دروغ نمیگم نه بدلیل اینکه گناه داره و با اینکه یه دروغ بعدش هزار تا دروغ بدنبال داره ، نه ، فقط همیشه به خودم میگم دیگران رو احمق فرض نکن.
سلام
یه دنیا وجود داره با یه دنیا حرف و عمل، مهم این است که ما چطوری عمل می کنیم و همین ما را خاص می کند . من خوشحالم که جوانان سرزمین من عاشقن و عاشقانه عمل می کنند. منهم وقتی مشکلی با کسی دارم بجای قهر سعی می کنم که از توانائی هایش در کارهای مشترک استفاده کنم و به او در کار هایش کمک کنم تا هم خودم و هم او حس خوبی داشته باشیم . وقتی به همه به عنوان سرمایه اجتماعی نگاه کنی می بینی که چقدر ثروت داری ؟ آیا همه ما ثروتمندیم ؟ امیدوارم که بجای دشمنی، دوستی بجای قهر، آشتی و بجای حسابگری همدلی و همدردی باشد . به امید ان روز .
خوشحالم که با سایت شما هم راهم، موفق باشید.
سلام
من هم قوانین خودم را دارم البته به این وضوح و فورموله شده نبود اما این نگاه شما مرا واداشت که ببینم قوانین نانوشته و به اصطلاح مرام آگاهانه واحتمالا ناخودآگاه من چیست … دیدم من هم تقریبا تا حدی آگاهانه مقید به قوانین دو ، سه ، پنج و هفت شما بوده و هستم و قوانین دیگر را نیز بسیار می پسندم . اما حالا این متن شما باعث شد که آگاهانه تر به قوانین خودم عمل و نگاه کنم. درضمن متوجه شدم که تقید من به همین قانون پنج و هفت باعث شد که خود را ملزم بدانم از شما بابت این وبلاگ و سایت و مطالبتان که خودم به خیلی ها معرفی و توصیه کرده و می کنم سپاسگزاری مجدد کنم. باید بگویم من علاوه بر قوانینی که شما اشاره کردید و خیلی هم یاد گرفتم ، برای خودم چند قانون مشخص دیگر هم دارم : قانون ۱ – هرجا هرگونه زیبایی و نکته مثبت و شایسته ای و موفقیتی که دیدم درهر حا یا هر شخصی، حتما حتما آن را بیان و ستایش کنم حتی اگر خیلی عادی و پیش پا افتاده یا نامربوط به من باشد. قانون ۲ :درهرچیزی و هرجایی دنبال یک نقطه زیبا و مثبت و روشن بگردم و روی آن تمرکز کنم حتی در زشت ترین و تاریک ترین زوایای زندگی خودم جامعه و ادم ها باشد. قانون ۳ من این است که درهیچ شرایطی چشم خوبی و خیر از هیچ کسی نداشته باشم پس طلبکار هم نخواهم بود. درضمن یک قانون ۴ هم دارم هرگز کار خیری را برای کسی بدون این که از آن لذت ببرم انجام ندهم… یعنی کار خیری را از روی اکراه نمی کنم که بعدا توقع تشکر یا جبران یا منتی براو در قلبم احساس کنم — البته با موارد استثنا و گذشت های اجباری کاری نداریم که آن ها هم عمدتا برای منفعت خودمان وبرای دور نگه داشتن خود ازیک مجادله یا دردسری انجام می دهیم بنابراین باز هم منت و توقع پاداشی درکار نیست.
دوست من قانون دوم تو جزو رویاهای منه. خیلی وقتها هم راجع بهش شعار میدم. اما اگر بخوام با خودم صادق باشم همیشه و همهجا رعایتش نمیکنم 🙁
با عرض سلام و احترام
استاد عزیز بسیار از خواندن این مطلب بهره بردم
از قوانین شماره ۲ و ۳ خیلی خیلی استفاده کردم. قانون ۵و۶ و ۷ را تا حدی در زندگی خود استفاده کردم. و امیدوارم بتوانم برای ۱و۲و۳و۴ هم تلاش کنم.
چند سوال و درخواست راهنمایی در صورت امکان
استاد از زمانی که ویدئوهای شما را در مورد تغییر در وب یاد دیدم و یاد گرفتم که با فیل و فیل سوار چه کنم و جاده را چطور ببینم، انگیزه ام چند برابر شده (از ۲۰ شهریور به بعد) رضایت نسبی بیشتری نسبت به خودم کسب کرده ام
اما در برنامه ریزی و زمان بندی ها دچار مشکل هستم و هر قانونی که وضع کردم دیدم که قانون شکن بسیار قوی ای هستم
من هم صبح ها از ۴ بیدار میشم البته ظهر هم یک ساعت میخوابم و شب ۱۱ دیگر دشارژ هستم (خواب هستم حتی اگر به ظاهر بیدار باشم)که در کامنت ها فهمیدم هدف های بزرگ خواب رو از آدم میگیره
شغل من ترجمه است، ۲۶ سال دارم و همراه خانواده پدری به عنوان تک فرزند زندگی میکنم. لذا اکثرا پای کامپیوتر مشغول ترجمه و تایپ سفارش های مشتریان هستم و ضمن آن دانشجو هم هستم که در مشغول نگارش پایان نامه نیز هستم. یعنی تنوع کاری من به سر زدن به مادرم معمولا در آشپزخانه و باشگاه ورزشی آن هم فقط سه روز در هفته برای ورزش است. گاهی هم خرید ما یحتاج خانواده را به عهده دارم و کارهای روز مره ای از این قبیل
چون تنوع ندارم هرگاه از تحقیق و جستجو و ترجمه و تدوین پایان نامه خودم خسته شوم روی کار های بقیه تمرکز میکنم و هر گاه از آن هم خسته شوم ایمیل میخوانم فیس بوک میروم و به سایت شما سر میزنم و معمولا بیشتر از زمان تنظیم شده را صرف این کار میکنم اگر مطلب جالبی باشد و نخوانم کودک درونم یک بند غر میزند و حواسش را به کار خودش نمیدهد.
لحظات زیادی هست که نه گرسنه ام نه تشنه نه کمبودی دارم و نه خوابم میاد ولی مغزم دیگه جواب گو نیس یعنی هر چیز را چند دور میخوانم معنایی مناسب از لغات به ذهنم جاری نمیشود و این موضوع حسابی منو از کارو و برنامه ریزی های زمانی عقب می اندازه با یک بریک ۱۰ دقیقه ای هم معمولا حالم سر جاش نمیاد معمولا اگر از پای کامپیوتر بلند شم برم پیش پدر یا مادرم که بالای هفتاد سال دارند، حداقل زمانی که بشود مودبانه از کنارشان بلند شد ۳۰ دقیقه است.
چه کنم تا انسجام بیشتری داشته باشم؟ قانون شکنی نکنم؟ بهتر زمانم را مدیریت کنم
ممنونم میشم با ارئه راهنمایی معنایی به زندگیم ببخشید و در کاشت درختی پرحاصل برای چنین خاکی کمکم کنین 🙂
با سپاس فراوان
ارادتمند شما
مریم
پ.ن: خواهشمندم جهت حفظ سلامت خود حداقل یک نرمش شخصی را در قوانین خود به تصویب برسانید. انسان هایی مثل شما فقط به خودشان تعلق ندارند و خود درختان تنومندی هستند که سایرین از سایه و میوه و طراوت و اکسیژن سازی آنان استفاده می کنند. چنین درختی برای بقا به ورزش نیازمند است. باور دارم حتی میتوانید برخی جلسات دوستانه را در باشگاه ضمن گوش کردن موسیقی به مذاکرده با دوستان خود روی دستگاه های ورزشی مثل تردمیل و….. نیز بگذرانید. اگر شما باشید هزاران راه حل مفیدتر نیز برای این مساله پیدا خواهید نمود 🙂 ببخشید تو کارتون دخالت کردم امیدوارم جسارت بنده رو بپذیرید. تنها هدفم از این پی نوشت حفظ بیشتر سلامتی شما بود.
سلام.
من هم یه قوانینی دارم،و البته بعضا نقض میشن.
۱-اول خودم ،بعد خانوادم،بعد دوستان،بعد غربا(البته گاهی جای خودم با خانواده عوض میشه)
۲-همیشه یه کتاب در جریان خوندن همراهم هست.غیر از مطالب درسی و تحقیقی.
۳-میدونم وقتی ۳شب پشت سرهم از ۷ ساعت کمتر بخوابم،روز چهارم حتما یه اشتباه گرون ازم سر میزنه.
۴-هر از گاهی ترمز اضطراری رو میکشم.به دورو برم نگاه میکنم،به خودم.
۵-تو کسب و کارم باید حتما حلال بخورم.
۶-اگه امروز قد دیروز چیز بلد باشم حالم بد میشه.
۷-هر شب مرور میکنم که در روز حتما یکاری انجام داده باشم که منافع اجتماعی داشته باشه.
۸-متوجه شدم که تو غمهای اطرافیانم بیشترم تا شادیهاشون،و این باعث اعتراض اونها میشه بعضا.
۹-راجع به دیگران زود قضاوت نمی کنم.
۱۰-تو ادما اول حسناشون شناسایی میکنم بعد عیباشونو.
۱۱-اگه به چیز جالبی بر بخورم به دوستام حتما نشونش میدم.(مثل گرفتن یه تجربه)
.
.
.
من چقدر قانون دارم؟!!
بهرحال انم بعضی از قانونای من بود. محمد رضا جان امر دیگه ای بود در خدمتم!
از دوستان پیشاپیش بابت نظراتتون خوشحال میشم و ممنونم.
محمد رسول.
دلم میخواد در تایید جملهی سومت من هم یک مطلب رو بگم.
دقیقا همین تجربه رو دارم و احساس میکنم کارایی گاهی به حدی کم میشه که ۲۰ ساعت کار با ۱۲ ساعت تفاوت چندانی نداره.
من به دوستانی که معمولا در مورد خواب کم میپرسند میگم که من مسیر اشتباهی رفتم. به جای کم کردن خواب ساعت بیداریتون رو بهتر مدیریت کنید.
سلام آقای محمد رسول
تبریک میگم
قانون های زیبایی دارین
میشه قانون ۷ تونو با مصداق برام توضیح بدین؟ تا بتونم در مجموعه قوانین خودم قرارش بدم؟
قوانین زندگیتونو دوست دارم زیاد .. تو این یک سال ونیمی که با شما آشنا شدم همیشه چیزهای زیادی ازتون یادگرفتم .. دوست دارم من هم مثل محمد رضا شعبانعلی انقدر پر معنا به هم چیز نگاه کنم انقدر زیبا فکر کنم .. به نظر شما شرایط زندگی آدم وخانوادش چقدر می تونه تو زندگی آینده ی اون تاثیر داشته باشه ؟ چقدر می تونه مسیر زندگیتو تعیین کنه … وتو چقدر می تونی با اونها بجنگی تا اونجوریکه دوست داری و با قوانین خودت بتونی زندگی کنی نه اونها ؟
محمد جان، یه بانک میکرو اکشن هم تو سایتت قرار بده که اگه کسی خواست تغییری تو زندگیش بده، بیاد از اون تو چند تا دستچین کنه و راه بیفته… هضم این قوانین به شخصه واسه من مشکله (یعنی چند تاش واقعا” به دلم نیشست ولی نمیدونم چطوری میتونم تو زندگیم جاریشون کنم! … برداشتن سنگ بزرگ یکم سخته نه؟!)
حامد. من بانک میکرو اکشنم خیلی بزرگ نیست.
اما مینویسم.
بچهها احتمالا مثل همین پست میتونن خودشون هم بیان به من و بقیه یاد بدهند. ممنون از ایدهی خوبت.
سلام و خسته نباشید میگم به شما انسان پر تلاش.من مدت چند روزیست که با شما آشنا شدم و تقریبا بیشتر مطالبتون را خوانده ام و کلی از نوشته هاتون لذت بردم.از نوشته هاتون به این رسیدم که میدونید کجا هستید و تو این دنیا چیکاره اید.من مدت چندین ماه است که افسار زندگیم از دستم در رفته و همه چیز حالت بی معنی گرفته و به هر کس که میگم این حرف میگه برو خدات شکر کن.نمیدونم باید چه کنم.من کمک مالی نمیخام.کمک فکری میخام.میشه من راهنمایی کنید؟
محمد رضا
دوست داشتم دو موضوع رو ذکر کنم:
۱) ‘بحث رفتار’ در مقابل ‘مدل ذهنی’ (to do vs. to be):
بیشتر بچه ها زووم کردن روی رفتارهات؛
برای کسی که مثل تو نیست یا به تعبیری، کیلومترها عقبت تره (یا در هرم مازلوچند طبقه پایین تره)، رفتارهای تو عجیب و سوال برانگیزه
فکر میکنم مدل ذهنی(به قول خودت )، همانند مثال کوه یخ فروید، بخش اعظم و پنهان ماجراست که دیده نمیشه.
برای کسی که مدل ذهنی تو رو داره، این رفتارها، به صورت خودجوش!، اتوماتیک وار و همراه با رضایت هست . درک و هضم این مسئله برای خود من که مشکله( این رفتارها و مدل ذهنی تو، منو یاد حرفهای نیچه در مورد ابرمرد میندازه! مثلاً هر چقدر بیشتر اوج بگیری، در نظر مردم کوچکتر(یا دیوانه) به نظر میرسی)
۲) ‘هزینه موفقیت’:
یکی رو میبینم که یه الماس دستشه. به نظر خواستنی ترین چیز دنیا میرسه. اما اگه بدونم برای به دست آوردن اون الماس، به بالای قله اورست رفته، بازم همون قدر خواستنی به نظر میرسه؟
تکرار: فکر میکنم هزینه و رنج چنین سفری، همانند مثال کوه یخ فروید، بخش اعظم و پنهان ماجراست که دیده نمیشه.
فرض که این نیمه پنهان کوه یخ، پیدا باشه. در نظر ۹۹٫۹۹۹۹۹% مردم، ارزش الماس کمتر از رنج و زحمت چنین سفریه(بماند که دستاورد زندگی خودشون مشت ماسه خواهد بود!). البته بیشتر مردم امکان، شانس و توانایی چنین رسیدن به این الماس رو هم ندارن. اصلا خیلی از مردم به وجود چنین الماسی اعتقاد ندارن.
نکته دیگه اینکه، هر دستاوردی (حتی الماس)، با از دست داده هایی همراه خواهد بود.
نکته آخر: خیلی از ما ها ، از چنین موفقیتی وحشت داریم(اشاره به بحث happiness anxiety!)
سعی کردم خیلی خلاصه توضیح بدم که زود بخونی بری سراغ کامنت بعدی 😀
هیوا. واقعا هزینهی موفقیت (اگر قبلا خودمون رو برای پرداختش آماده نکرده باشیم دردناکه). ممنونم که اشاره کردی.
مرسی هیوا
مفید نوشتی و خوب
سلام
من با شما الان آشنا شدم،همین الان
ممنونم
چقد قوانین شما مثل قوانین منه!!!!!:)
پس چرا من اینقد موفق نیستم؟!!:(
چه سوال خوبی!
چرا؟!؟!؟!
برای من که از دی ماه پارسال باهات آشنا شدم جالب بود.
همیشه واسم سوال بود علت برخی رفتارهات چی هستند. عناوینی برای خودم روی این رفتارها میگذاشتم. مثلا همین رفتار طلبکار نبودن و تشکر کردن رو اینجوری تعریف کرده بودم: «محمدرضا میگه، هر کسی از کار و گفته من لذت ببره و حال خوبی بهش دست بده، به منم لذت میده و حال خوبی بهم میده.» شک ندارم اگر کسی بخواد سو استفاده بکنه به روش نمیآری.
فقط آرزو میکنم آرزو میکنم آرزو میکنم این قانون دوم و چهارم که نوشتی رو مردم کمی رعایت کنند…