دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

زنگ انشا

«نه! چرا نمی‌فهمی؟ نباید اینقدر توی جمله‌هات من باشه. چند بار بهت بگم؟»

معلم سوم دبستان من معلم خوبی بود. وقتی مسائل ریاضی را سریع حل می‌کردم، همیشه تشویقم می‌کرد. وقتی درس‌ها را خوب و کامل پاسخ می‌دادم، خوشحال می‌شد.

اما در دو درس خیلی سخت می‌گرفت.

یکی دیکته و دیگری انشا.

من همیشه در نوشتن شتابزده بودم. هنوز هم هستم. خیلی از کلمات را در دیکته ناخواسته جا می‌انداختم. هر وقت نمره‌ی دیکته‌ام بیست نمی‌شد به خاطر «جا افتادن کلمات» بود. آن موقع یکی از روش‌های شایع برای کلاه گذاشتن سر معلم‌ها در دیکته، جا انداختن بود. اگر نمی‌دانستی که «صابون» درست است یا «سابون». بهترین روش این بود که وقتی معلم می‌گوید: «علی صبح از خواب بیدار شد و با صابون صورتش را شست»، تو بنویسی: «علی صبح از خواب بیدار شد و صورتش را شست». عموماً شانس می‌آوردی و معلم وقت تصحیح خیلی دقیق نبود و همین که غلط را نمی‌دید، نمره‌ی بیست می‌داد.

شاید اصطلاح «دیکته‌ی ننوشته غلط ندارد» هم از همین جاها درآمده باشد!

اما من هرگز چنین قصدی نداشتم. در شتابزدگی نوشتن، کلمات گم می‌شدند و بر روی کاغذ نمی‌آمدند. یادم می‌آید که یک بار دیکته هفده شدم. چون لغت‌های «در» و «دیوار» و «نگاه» را جا انداخته بودم.

هر چه توضیح دادم که انگیزه‌ی من از جا انداختن در و دیوار، قطعاً ندانستن دیکته نبوده چون اصلاً دیکته‌ی دیگری ندارند و هر چه توضیح دادم که درست است که «نگاه» را می‌توان «نگاح» هم نوشت، اما این را هم «به خدا!» بلد بودم. حتی به خانم نعیمی نشان دادم که عبدالله زاده هم که نمره‌اش همیشه کم بود و دیکته ده هم نمی‌شد، نگاه را درست نوشته است. این ثابت می‌کند که من هم بلد بوده‌ام نگاه را بنویسم!

بدتر از دیکته، درس انشا بود. نمی‌دانم چرا اینقدر در انشا وضع من فاجعه بود.

همه‌ی جمله‌هایم با من شروع می‌شد. «من درخت را دوست دارم». «من طبیعت را دوست دارم». «من دود را دوست ندارم». «من …».

همیشه معلم‌مان ناراحت می‌شد. حق هم داشت. او می‌گفت من در همه‌ی درس‌های مهم بیست می‌شوم و نباید از درس بی‌اهمیتی مثل انشا، نمره کم بیاورم.

دیکته و انشا، کابوس من بود. آن روزها، جهنم را جایی تصور می کردم که آب و هوا و همه‌چیزش خوبش است و عظیم‌ترین عذابش این است که فرشته‌ای، هر صبح و شام به بندگان گناهکار، دیکته و انشا می‌گوید.

ماجرا هر سال جدی و جدی‌تر شد.

در کنار زنگ ورزش (که هنوز هم تنم را می‌لرزاند و زمانی در مطلبی تحت عنوان آن روزهای سخت درباره‌اش نوشتم) زنگ انشاء و بعداً ادبیات، کابوس من بود. ذهن مکانیکی من هم ظاهراً قصد همراهی نداشت. در آن سالها عشق من برنامه نویسی بود. اسپکتروم و کمودور ۶۴ تازه آمده بود و هر چه ساختار مکانیکی برنامه نویسی را می‌فهمیدم، ساختار دینامیکی انشا برایم غیرقابل درک بود.

ayoobi-1سوم راهنمایی معلم عجیبی برایمان آوردند: «محمد ایوبی». جنوبی بود. جنوب را خیلی دوست داشت. شنیده بودیم که نویسنده است. آن روزها، هنوز اینترنت نبود تا تحقیق کنیم و ببینیم او کیست. فقط این را می‌دانستیم که «ظاهراً نویسنده‌ای است که از جنوب آمده است و زیاد سیگار می‌کشد و جدی است و به ندرت لبخند می‌زند، اما مهربان است».

نخستین جلسه‌ی کلاس، قسمتی از یکی از نوشته‌هایش را خواند، اصلاً یادم نیست چه بود اما خوب یادم هست که اصلاً نفهمیدیم منظور آن قسمت از نوشته که برایمان خواند چه بود.

خیلی وقت‌ها موضوع انشا آزاد بود! برای ما عجیب بود. همیشه یاد گرفته بودیم که «انشا» با «موضوع انشا» شروع می‌شود! می‌آمد و برای هفته‌ی بعد موضوع انشا را اعلام می‌کرد: «موضوع آزاد!».

چقدر عجیب و خوب بود.

وقتی یک نفر انشا می‌خواند از بقیه می‌خواست که آن را نقد کنند. ما هم که نه فهم نوشتن داشتیم و نه فهم نقد. حرف‌های پرت و پلایی می‌گفتیم و او با دقت گوش می‌داد و سر تکان می‌داد.

معمولاً وقتی همه نقد می‌کردند، خودش هم چند جمله‌ای صحبت می‌کرد. محمد ایوبی،‌ فقط یک کلمه بلد بود: «فضاسازی».

هر وقت انشا تمام می‌شد و ما همه‌ی حرف‌های پرت و بی‌خاصیت خودمان را می‌زدیم، رو به نویسنده‌ی انشا می‌کرد و می‌گفت: «فضاسازی انشای تو می‌تواند بهتر شود». بعد توضیح میداد که باید فضا را منتقل کنی. اگر انشای تو در مورد یک رویداد غم انگیز است، باید روایت و جملات و توضیحات تو، این غم را منتقل کند. اگر ماجرا، ماجرای شادی است، باید این فضا منتقل شود. به قول او می‌گفت: «کسی که انشای تو را می‌خواند از لحاظ احساسی که به محیط دارد، نباید با تو که در آن محیط بوده‌ای یا به آن محیط فکر کرده‌ای، تفاوتی داشته باشد».

کم کم ما هم یاد گرفتیم. هر کس انشا می‌خواند،‌ اجازه می‌گرفتیم و می‌گفتیم: «استاد! انشایش فضاسازی ندارد! می‌شد فضاسازی بهتری انجام داد». ایوبی هم خوشحال می‌شد و لبخند می‌زد و تایید می‌کرد.

گاهی در زنگ‌های تفریح، به شوخی کمی هم مسخره‌اش می‌کردیم. نه به عنوان بی‌احترامی. اما هر کس با هر کس حرف میزد، می‌گفت: «نه! تو مشکل فضاسازی داری!». یادم است که آن سالها بعضی‌ها در مدرسه هدایت یا آل احمد می‌خواندند و ما که نمی‌فهمیدیم اینها چه کتابهایی است، فقط می‌پرسیدیم: «فضاسازی را خوب انجام داده؟».

هر وقت انشا را برای محمد ایوبی می‌خواندیم، نظری در مورد فضاسازی می‌داد و می‌گفت برو و انشا را اصلاح کن و دوباره هفته‌ی بعد بیاور.

یادم است که یک بار انشایی در مورد یک اتفاق در اتوبوس نوشتم و سه بار در طول سه جلسه، آن را با اصلاحات سرکلاس خواندم. اصلاً اصراری به انشای جدید نداشت. شاید فرقی هم نمی‌کرد. موضوع انشای بعدی هم معلوم بود: «آزاد!».

کم کم فهمیدیم که برای استاد ما، هیچ چیز مهم نیست. نه سر انشا را کار دارد نه ته آن را. نه پیام اخلاقی آن را. فقط فضاسازی را می‌فهمد.

سال تحصیلی از نیمه گذشته بود که محمد ایوبی، لغت دیگری را هم به کلاس اضافه کرد: «شخصیت پردازی!». حالا دیگر ورد کلاس انشا، شخصیت پردازی بود. ایوبی می‌گفت که هر کسی که در انشایت به او اشاره می‌کنی باید برای کسی که می‌شنود،‌ آشنا و شناخته شده باشد. باید اگر دیگران او را ندیده‌اند، وقتی می‌بینند احساس کنند که او را کامل می‌شناسند و با او آشنا هستند.

حالا دیگر نقد‌های کلاسی ما حرفه‌ای‌تر شده بود. هر کس انشا می‌خواند، «در فضاسازی جای کار داشت. می‌توانست شخصیت پردازی را هم بهتر انجام دهد!». تازه حالا اوضاع خیلی بهتر بود. اگر در انشا به سه نفر اشاره می‌شد می‌توانستیم بحث کنیم که شخصیت پردازی کدام بهتر یا بدتر از بقیه است! شاید شما نتوانید احساس آن روزهای من را کامل تصور کنید. چون لذت نقد را فقط کسی می‌فهمد که بر روی صندلی منتقد نشسته باشد!

کلاس انشای آن سال تمام شد.

محمد ایوبیآخرین جلسه، محمد ایوبی، به درخواست ما قسمتی از یکی از رمان‌هایش را خواند. این بار هم مثل اول سال نفهمیدیم ماجرای داستان چه بود. داستان را خواند و سکوت کرد. همه فقط نگاهش می‌کردیم. شاید اگر جرات داشتیم به عادت همیشه، برای اینکه اثبات کنیم چیزی فهمیده‌ایم، نظراتی در مورد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» می‌دادیم.

سالهای پس از آن، من با #شریعتی آشنا شدم. جدای از مفاهیم ایدئولوژیک حرفهای او – که در مقطعی آتش به جان بسیاری از هم‌نسلان ما انداخته بود – نکته مهمی برایم جلب توجه می‌کرد.

شریعتی – که حتی به تایید منتقدانش،‌ استاد سخن است و قلم و کلام، رام اوست – دو چیز را خیلی خوب می‌داند. دو چیزی که از اسلام بهتر می‌شناسد و از فلسفه بیشتر می‌فهمد و از اقتصاد بیشتر توجه دارد و رگه‌هایش در حرف‌هایش از جامعه‌شناسی – که میگفت علاقه‌‌ی اصلی اوست – شفاف‌تر است:

شریعتی استاد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» بود. شریعتی گورستان مون پارناس را چنان زیبا و رویایی توصیف کرد که سالها بعد، وقتی در کنار آن گورستان ایستادم، دیدم که فضایی که شریعتی ساخته از واقعیتی که روبروی خودم می‌بینم،‌ سنگین‌تر است و بر روی آن سایه می‌اندازد. همچنانکه آن نیمکت معروف باغ ابسرواتوار را که هر روز روی آن می‌نشست و آن دختر اندیشمند متفکر،‌ بی آنکه کلامی بگوید در کنارش می‌نشست و سکوت می‌کرد.

شریعتی شخصیت پردازی را هم خوب می‌دانست. بر این باورم که آنچه اکثر هم نسل‌های من و حتی نسل قبل از ما از ابوذر می‌شناسد،‌«ابوذر شریعتی» است. هم او که بیشتر سوسیالیست بود تا مسلمان.

لویی ماسینیون را ندیده‌ایم اما مطمئنم که او برای هیچ یک از خوانندگان شریعتی غریبه نیست.

امروز می‌دانم که پروفسور شاندل که شریعتی از او نقل قول می‌کرد و شعرهایش را می‌گفت و هنوز خیلی از عاشقان شریعتی از شاندل هم نقل می‌کنند، اساساً وجود خارجی نداشته است. شاندل، فرانسوی همان لغت «کندل» انگلیسی به معنای شمع است. صفتی که شریعتی برای خودش قائل بود و احساس می‌کرد در فضای تاریک آن سالها، نقش شمع برای مردم را دارد. اما مستقیم دوست نداشت به آن اشاره کند.

گاهی هم شعر‌هایش را با «شریعتی مزینانی – علی» امضا می‌کرد و کنارش در داخل پرانتز می‌نوشت: «شمع».

اما مهم نیست که شاندل هرگز نبوده است. بسیاری از ما، سالها با داستان‌ها و نقل‌ قول‌هایی که شریعتی از پروفسور شاندل کرده است، با عاشقانه‌ترین روایاتی که از او گفته و شعر‌هایی که از او «ترجمه!» کرده،‌ زندگی کرده‌ایم.

شریعتی برای من الگوی نوشتن این روزها شد. اینکه اول باید بر ابزار قلم مسلط شوی. اول باید به قول محمد ایوبی،‌ شخصیت پردازی و فضاسازی را یاد بگیری. مهم نیست که نوشته‌هایت چه پیامی دارد. یا اصلاً پیام دارد یا نه. روزی که ذهن بازی داشتی و دیدگاه  و نگرشی که خواستی به دیگران منتقل کنی، ابزارت به کمکت خواهد آمد و باقی، هر چه هست تلاش است و کوشش و جهاد…

حیف از نظام آموزشی فرسوده‌ و ناکارآمد ما، که می‌خواهم قبل از آموزش ابزارها، تزریق افکار را آغاز کند. چنین می‌شود که در انشای دبستان، قبل از نحوه‌ی نگارش انشا، موضوع انشا مهم می‌شود و نخستین موضوع هم می‌شود: «علم بهتر است یا ثروت؟». سوالی که برای خود معلم هم جوابش مشخص نیست. پدر و مادرمان هم جوابش را نمی‌دانند. الان که فکر می‌کنیم هم، دلمان هم با این است و هم با آن.

شاید تمایل وحشتناک و نامتعارف ما به برخی رشته های دانشگاهی، ناشی از این «موضوع انشای احمقانه» باشد که می‌کوشیم اشتراک بین علم و ثروت را جستجو کنیم و حاصل آن چیزی نمی‌شود جز: پزشکی و مهندسی و حقوق.

نمی‌دانم. اما شاید اگر میگفتند: «تاریخ را ترجیح می‌دهید یا جغرافی» یا هر موضوع احمقانه‌ی دیگر، امروز ما نوع دیگری از زندگی را تجربه می‌کردیم و از آن کودکی، تقابل شگفت‌انگیز علم و ثروت، پیش چشممان قرار نمی‌گرفت!

بعد از آن سال،‌ کم و بیش می‌نوشتم. اما همیشه آنها را دور می‌ریختم. کلاس‌های ایوبی نبود که بتوانی بروی و آن مزخرفات را بخوانی و او لبخند بزند و بگوید که «روی فضاسازی و شخصیت پردازی» بیشتر کار کن! حالا همان آدمهای معمولی کنارت بودند که نه فضاسازی می‌فهمیدند و نه شخصیت پردازی. فقط می‌خواستند محتوا و معنای نوشته‌ات را نقد کنند و زیر چاقوی جراحی ببرند.

دیگر ننوشتم تا سال ۸۴. سالی که وبلاگ نویسی را شروع کردم. برای فراموش کردن را تا سال ۹۰ نوشتم و از آن سال به تدریج برای آمدن به این خانه‌ی جدید آماده شدم. ماجرای نوشتن، با ایوبی تمام شده بود و آنچه مانده بود،‌ تمرین نوشتن بود.

محمد ایوبیمحمد ایوبی سال هشتاد و هشت، به علت بیماری ریوی فوت کرد. خبر درگذشت او را در بی بی سی خواندم. نمی‌دانستم که آنقدر آدم مهمی بوده که اخبارش را رسانه‌های بین‌المللی منتشر می‌کنند. سال هشتاد و هشت اینترنت آمده بود. می‌شد جستجویی درباره‌ی آن معلم مدرسه کرد. دیدم که نوشته‌اند از نویسندگان بزرگ بوده. دیدم که نوشتند شاهنامه پژوه بوده. دیدم که در ویکی پدیا، صفحه‌ای به نام او وجود دارد. دیدم که نویسنده‌ای بوده از دیار جنوب و هر چه نوشته از همان دیار بوده. دوباره داستان‌هایش را خریدم و خواندم. حتی آنهایی را که سر کلاس یک بار گفت، زیر تیغ ممیز به مقوا تبدیل شده‌اند.

اما مهم نیست. ایوبی نویسنده‌ی بزرگی بوده باشد یا یک معلم معمولی، آنچه مهم است، درسی بود که برای من و همدوره‌های من و شاید آنها که امروز حرف‌های او را از خلال روایت‌های من می‌شنوند،‌ باقی گذاشت: وقت تمرین نوشتن، به پیام نوشته فکر نکنید. فضاسازی کنید و شخصیت پردازی. هدف شما تمرین نوشتن است و نه تربیت دیگران.

روزی می‌رسد که حرفی برای دیگران دارید و آن روز، فضاسازی و شخصیت پردازی، مهم‌ترین ابزار شماست.

مجموعاً در کلاس ایوبی پنج بار انشا خواندم. دو بار یک موضوع و سه بار موضوع دیگر. چهار بار اول نمره‌ای نداد و گفت برو و اصلاح کن. مشکل شخصیت پردازی و فضاسازی دارد. آخرین هفته‌ی سال، اما به من بیست داد.

کاش امروز بود و انشای جدید من را می‌خواند و دوباره هم،‌ در همان دو مورد،‌ برای این شاگرد قدیمی‌اش نظر می‌داد…

توضیح یک: سایر مطالبی که در روزنوشته‌ها، به شریعتی مربوط هستند را می‌توانید با کلیک بر روی #علی شریعتی بیابید.

توضیح دو: در صورتی که به متن‌ها و نوشته‌های ادبی علاقمند هستید، احتمالاً سر زدن به مجموعه مطالب پاراگراف فارسی می‌تواند برای شما مفید باشد.

موارد زیر، برخی از پاراگراف فارسی های پرطرفدار متمم هستند:

همچنین درس‌های پرورش تسلط کلامی و چالش نوشتن در متمم نیز ممکن است برای شما جذاب باشد.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


103 نظر بر روی پست “زنگ انشا

  • آلما گفت:

    به امید این که همه ما بتونیم خاطراتمون رو اینقد با فضا سازی و شخصیت پردازی خوب برای بقیه بازگو کنیم 🙂

  • نادر گفت:

    به افتخار مردی که فهمید انشا تکراری میخانی..اما روی خودش نیاورد..

  • sakineh گفت:

    سلام
    با این نوشته تون منو بردید به دوران بچگیم و چقدر لذت بردم وخندیدم اونجایی که میگفتید , همیشه جمله هام رو با من شروع می کردم ” من درخت را دوست دارم, من طبیعت را دوست دارم و……..” یا اونجا که در مورد فضا سازی و شخصیت پردازی نظر می دادید.

    اواسط نوشته هاتون منو عمیقا به فکر فرو بردید که فضا سازی وشخصیت پردازی یعنی چی؟ حس کردم الان در همون سن بچگی شما هستم و من هم نمی دانم این مطالب چیست؟ هم تاسف خوردم که چقدر این نکات در نوشتن مطلب مهم هستند و من تازه دارم با آنها آشنا می شوم و هم ترغیب شدم که برم دنبالش تا بتوانم کیفیت نوشتنم را ارتقا بدهم.

    در اواخر نوشته هاتون , غصه دار شدم به خاطر جو حاکم بر فضای آموزشی کشورمون و حسرت داشتن فضای سالم آموزشی

    الان هم که هوای دلم ابری شد ه و چشمانم بارانی , از نبودن انسانهای تا ثیر گذاری چون شریعتی و معلم عزیز کشورمون.

  • هادی گفت:

    سلام
    منم عاشق شریعتی ام. هر روز کتاب ها و متن سخنرانی هایش را می خوانم. خیلی لذت بخش است.

    شهید چمران جمله ای دارند با این مفهوم که ” من شمع هستم؛ شاید نتوانم تاریکی را از بین ببرم ولی با همه کوچکی ام می خواهم نشان دهنده ی تفاوت بین تاریکی و روشنایی باشم.”
    فکر کنم ایشون اصطلاح شمع را از دکتر شریعتی گرفته اند . چون ایشون هم شدیدا شریعتی خوان بودند.

    محمد رضا جان خوش به حالتون که باز یکی بود که بهتون کمک کنه نویسنده خوبی بشید. متن ها و نوشته هاتون واقعا تاثیر گذار هست. اگه الان هم جناب ایوبی بودند بهتون بیست می دادند.

  • مسعود نصیری گفت:

    سلام جناب شعبانعلی عزیز…
    اولا کلی خندیدم از این خاطره جالبتون.چون که خودم معلمم و گاه و بیگاه میشنوم که بچه ها دارند ادای منو در میارند و می خندند.
    دوما یه هم ذات پنداری عجیبی با آقای ایوبی بهم دست داد.چون که زنگ های هنر و انشای من هم معمولا موضوع آزاده.یا اگه آزاد نباشه، معمولا موضوعاتی رو به بچه ها می گم که ذهنشون رو به چالش بکشه.یکی از موضوعاتی که هر سال به دانش آموزام می گم اینه: “کاربرد های غیر معمول آجر را بنویسید.” مثلا آجر را پشت لاستیک ماشین می گذاریم تا ماشین به سمت عقب نرود.
    سوما شاید بیشتر از شما تاسف می خورم به نظام آموزشیمون که به جای “ساختن” انسانها، اونا رو ” تخریب ” می کنه.
    تنبیه های بدنی، تحقیر،کتک، تبعیض(اونایی که معدلشون بالای۱۹ شده، ردیف جلو بشینن و اونایی که معدلشون زیر ۱۵ شده، ردیف آخر).
    نمی دونم تا کی می خواد این وضع ادامه پیدا کنه؟چرا بیخیال آموزش و تربیت و فرهنگ سازی شده اند؟
    آقای شعبانعلی، کاش فرصتی پیش می اومد تا تشریف میاوردید به مدرسه ما و می دید که چه استعدادهای بکر و دست نخورده ای ، توی این مدارس و کلاس ها وجود دارن.اما حیف که همشون” باید “ریاضی و جغرافی و دینی و هنر و ورزش رو به حد یکسان بخونند و معلم هم انتظار داره همشون شاگرد اول کلاس بشن و استعداد ” موسیقی ” و “مکانیک ” و “سخنرانی” و …. را به علت اینکه “هنوز زوده براش ” یا ” اینا هم شد نون و آب” زیر خروارها خاک دفن کنه و ۱۰ سال بعد ، تبدیل بشه به یک “حسابدار فقیری که همیشه عشق نواختن ویولون را داشت” و تمام عمرش رو با حسرت و افسوس سپری کنه.
    امیدوارم که روزی آموزش و پرورش ما که به جرات می تونم بگم یکی از مهم ترین زیرساختهای کشورمونه، درست بشه و از “آدم سوزی ” فاصله بگیره و مشغول ” آدم سازی ” بشه.
    و از شما ممنونم به خاطر مطالب چالش برانگیزتون.

  • پرویز درگی گفت:

    سلام.سلام.سلام.به یاد اقای ملکی افتادم دوره راهنمایی تحصیلی معلم انشاء و دستور زبان فارسی ام بود .چنان سختگیر و جدی بود که این دروس را برای دانش اموزان مهم تر از دروس ریاضی و علوم تجربی کرده بود . یادش بخیر .و ممنون از شما.زیبا بود. امیدوارم شما و همه همراهان همواره عالم عامل عاشق باشید

    • zoorba.booda گفت:

      سلام آقاي درگي
      واقعا باعث خوشحاليه كه شما برخلاف برخي از اساتيد ديگه حوزه كسب و كار كه معمولاً همديگه رو قبول ندارن و ارتباط سازنده اي با هم ندارن عمل ميكنيد.
      خواستم اينجا هم بابت همه ي مطالبي كه ازتون ياد گرفتم تشكر كنم.بعضي از كتابهاتون واقعاً براي من و ساير همكارانم خيلي مفيد و كاربردي بوده و هست.
      چند وقتي هست كه از سي دي هاي آموزشي كه توسط موسسه تون زير نويس ميشن داريم استفاده ميكنيم-واقعاً كار ارزشمندي انجام دادين و اميدوارم اين راه ادامه دار باشه.
      اميدوارم هميشه عالم عامل عاشق باشيد
      سامان عزيزي

  • حمید گفت:

    من یادمه چهارم دستان بودم.زنگ انشا بود. در مورد موضوعی که یادمم نیست.اینقدر خوب نوشته بودم که معلمم با لحن تندی گفت چرا میدی به بزرگترت انشا بنویسه .شوکه شدم. نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.اما میدونم که دوق و شور نوشتنو شاید همون در من از بین برد . شاید کس برای کس دیگه ای میتونست شورو علاقشو بیشتر کنه ولی در مورد من نه. شاید یه ایوبی برای انشا میخواستم.

  • سعید گفت:

    سلام
    منم تا کلاس سوم راهنمایی با انشا شدیدا مشکل داشتم که آقای مستوفی شد معلم انشا ما و موضوع انشا هر هفته آزاد بود و این باعث شد که منم شروع کنم به نوشتن و علاقمند شدن به انشا
    البته بعدش رفتم سراغ مکانیک و مکاترونیک
    محمدرضا من این خونه و صاحبشو و مهموناشو و همه چیزشو دوس دارم
    راستی نمی دونم چرا تو مرورگر کروم من همه عنوانین از هم جدان مثلا “پ ا س خ د ه ی د” اینجوریه

  • آرام گفت:

    انشا و املا برای من همیشه راحت بود حتی سرودن شعر
    اما همیشه از اینکه حرفی برای گفتن ندارم حس بدی داشتم و آخرش هم با ورود به دانشگاه همه رو رها کردم

  • حمید گفت:

    عالی بود.عالی

  • یاور گفت:

    در آن انشای معروف علم بهتر است یا ثروت؛ که دقیقا کلاس اول راهنمایی بودم، نوشتم که در همه دنیا «علم» مهم تر است و ثروت از آن تولید می شود. اما در این مملکت علم ارزشی ندارد،چون ثروت از راه های نادرستی باید تأمین شود.

    یادم می آید بعد از آن تحلیل کودکانه ساعت ها مورد تفحص وبازجویی ناظم و مدیر قرار گرفتم که «افکار خطرناکم» دنیای کودکانه و زیبای همدرسان را مختل نکند.

  • الی گفت:

    با خوندن این متن دلم پرواز مرد به زنگ انشای خودم که برعکس شما چقد لحظه شماری میکردم برای امدنش. وقتی سوم ابتدای بودم معلممان هر هفته یک کتاب قصه میخواند و به ما میگفت خلاصه اش رو همفته ی بعد بنویسید . صب بود باید میرفتم مدرسه اما یادم رفته بود که خلاصه قصه رو بنویسم . خاستم بیخیالش بشم اما حوصله ی چرا چراهای معلم رو نداشتم . خیلی سریع هرجه یادم بود نوشتم .اما انتظامات مدرسه اسممو جز تاخیریا نوشت . اما سر کلاس … از شانس منو صدا زد . وقتی خوندمش گفت قبول نمیکنم . گفتم چرا ؟ گفت . تو گتاب داستانو داشتی از روش نوشتی . حالا فکر کنید ی دختر ۹ ساله و این خانم نتاردیه!!!!!! هیچی دیگه منفی گرفتم و نشستم . ی تاخیریم نوش جون کردم . اما فهمیدم که استعداد نوشتن دارم . جدیش نگرتم حتی دوران راهنمایی هم معلم انشامون خیلی ترغیبم کرد .. اما اون وقت به قول استاد شبانعلی فقط به فکر وکیل شدن بودم . توی دبیرستانم چندبار به عنوان نوشته های برتر انتخاب شدم اما بازم فاز .. اینبار فاز دکتر شدن . بالاخره ی چیزی شدم . اما تازه فهمیدم که نوشتن چقد میتونست حس خوبی بهم بده . بعضی وقتا همیجوری نشستم یعدفعه ی موضع ذهنمو درگیر میکنه . تا اینکه ی رمان نوشتم همین تابستونی با کلی ذوق و شوق اما ناشرا ناامیدم کردن از اینکه ممکنه توزیع نشه . اما من همچنان رویای چاپ رمان رو خواهم داشت …..

  • فائزه گفت:

    ۱) یک نکته جالب!
    ظاهرا مذاکره در خون شما بوده و از طفولیت همراهتون بوده!! واقعا برام جالب بود سوم ابتدایی شما با معلمتون در مورد غلط های املایی مذاکره میکردید!!!!!
    ۲) وقتی راهنمایی بودم مد شده بود بچه ها یک انشای پر از استعاره و تشبیه های زیبا و کلمات ادبی و البته عاشقانه (معلوم نیست خطاب به چه کسی…!) مینوشتند و در پایان مینوشتند: “یا صاحب الزمان عجل علی ظهورک!” بعد هم از معلم یک بیست گرفته و میرفتند سراغ انشای ارزشی! بعدی خود.

  • مجتبی مهاجر گفت:

    من رشته ی تحصیلیم تو دوره ی دبیرستان ادبیات و علوم انسانی بوده.از ادبیاتی که تو مدرسه درس میدادن متنفر بودم.ده روز اول سال دوم دبیرستان رو سر کلاس نرفتم.(داستان اینکه چرا این رشته رو انتخاب کردم طولانیه)تو تمام دوران دبیرستان کتابهای زیر دستم فنی بود.به کارکردهای شفت و سیلندر و سوپاپ و گیربکس و دینام و فاز و نول و دیود و خازن خیلی بیشتر از ماضی و مضارع و قافیه و ردیف و وزن و عروض اشراف داشتم.تا اینکه ترم دوم پیش دانشگاهی معلم ادبیاتمون عوض شد.آقای ارجی بودن.کتاب هم نوشته.انقدر زیبا متن ادبی رو برامون میخوند و ازمون میخواست که خوب و درست بخونیم که من به شدت علاقه مند شدم.یادمه همون ترم رفتم یه مثنوی خریدم و شروع کردم به خوندنش.هیچی هم نمیفهمیدم ازش خواستم یه کتابی چیزی معرفی کنه که معنی داشته باشه به شدت شاکی شد.گفت:میری میخونی هر بیتم نفهمیدی ازش رد میشی سعی میکنی معنی بیت قبل رو از بیت بعد بفهمی.بر خلاف سایر معلمها معنی شعر گفتن تو کارش نبود.ما هم نگران نمره ی آخر ترم بودیم.گله داشت از سیستم آموزشی،میگفت:این درسا رو من نباید پشت این میزای خشک و بی روح به شما بدم.
    ترم تمام شد و هممون نمره ی خوبی گرفتیم.این سوال هنوز باهامه که چرا من باید تو روزها و لحظه هایی که آخرین ارتباطاتم رو با مدرسه دارم،اینطور با ادبیات آشنا شم،کسی مقصره یا خودم؟

  • مهشید م گفت:

    سلام

    +روحشون شاد.

    +شاید شخصیت پردازی و فضاسازی نوشته های شما یادگار همان سال باشه.

    +در مقطع راهنمایی به کمک رویاپردازی کمی توانایی انشاء نوشتن پیدا کرده بودم. و هرچند بعد از انشای معروفم در مدرسه، معلم پرورشی من رو به نوشتن تشویق کرد، ولی بزرگترین تاثیر ده گرفتن از انشاء رونویسی شده این بود که تقریبا هیچگاه به تقلب فکر نکردم.

    +بیشتر از انشاء نوشتن دغدغه زنگ خط و نقاشی داشتم. انتظار معلم از فردی که ریاضی بیست می شد این بود که بدون آموزش نقاش حرفه ای هم باشه.
    علاقه و توانایی ما میان کشمکش ریاضی، انشاء، خط، نقاشی و … گم شد.

    +سبز باشید و برقرار

  • امید گفت:

    من برای نوشتن انشا فقط به یکی دو جمله اول احتیاج داشتم! اگر آنها به ذهنم می آمد ، دیگر کسی جلودارم نبود سه صفحه می نوشتم. حالا چه مزخرفاتی بود بماند. ولی هیچ.قت معلم پنج دبستانم یادم نمیره. خانم ابراهیمی. همیشه به خزعبلات من گوش می کرد و آخر سر از بالی عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی می کرد و می گفت : بسه محبی ورقه ات را بده من ) : همیشه هم یک نمره ۱۴، ۱۵ میداد تا نه شاکی بشوم نه پررو! تنها کسی که می فهمید حرفهایم بی سروته است آن بود ( : بقیه بچه ها بهت زده از هجوم این همه کلمه ، با چشمان گرد و دهان باز، دست ها زیر چانه دقیق گوش می دادند. آن موقع عینک می زدم و بندگان خدا فکر می کردند من خیلی سرم میشه ((( : از آن به بعد دیگر ننوشتم تا آمدم اینجا…
    ببخش محمرضا ، درسته مثلاً بزرگ شدم ولی تو هم مثل معلم مهربانمان تحملم کن. خودم میدانم ( البته بعضی وقتها نه همیشه (( : ) حرفهایم….
    محمد رضا جان.
    آقای ایوبی معلم بسیار توانائی بوده ، چون حسم هنگام خواندن این نوشته ، محمدرضای سی و پنج ساله نبود، یک نوجوان ۱۳، ۱۴ ساله حتی کوچکتر، که داره از حال و هوای مدرسه برای دوستانش تعریف می کنه.خودت ، خانم نعیمی وقتی جلویش ایستادی و ورقه دیکته دستته ، یواش و زیر لب داری جا افتادن کلمات را توجیه میکنی ( : و عبداله زاده که از بالای شانه ات داره به ورقه و صورت معلم سرک می کشه و البته آقای ایوبی. همه را در فضای سالها پیش، به خوبی شخصیت پردازی کردی. محمدرضا تو نویسنده فوق العاده ای هستی و مطمئنم آن سالها پیامی خاصی برای انتقال به دیگران نداشتی .اما امروز با ذهنی باز قلم رسا و پرتوانت به یاریت آمده تا به زیباترین زبان دیدگاه و نگرشت را به دیگران انتقال دهی.
    زنده باد بهترین معلم دنیا…

  • امیرعلی نوری گفت:

    روحش شاد؛ من تصدیق می کنم که شما بهترین شاگرد آقای ایوبی بوده اید، شاید حتی از خودش هم فضاسازی و شخصیت پردازی را بهتر درک کرده باشید و کاربردی شده باشد در کلامتان و نوشتارتان.
    آنقدر که من نوشته های شما و گفته های شما را شبیه یک فیلم به تماشا می نشینم و با افرادی که در این نوشته ها ذکر می کنید جوری آشنا می شوم که انگار خودم طرف را می شناسم!
    دست مریزاد آقای ایوبی !

  • علی شورابی گفت:

    چه خاطره جالبی داشتی اما من همیشه عاشق زنگ انشا بودم بهترین نمره را هم از این درس میگرفتم اما هیچ وقت اصول نوشتن را به ما یاد ندادند و اگر متن خوبی هم مینوشتیم(به زعم خودمان) حاصل تخیل خودمون بود
    قبلا هم پیشنهاد داه بودم اینجا تکرار میکنم ای کاش در متمم جایی را به عنوان مهارت نوشتن اختصاص بدین من به شخصه خیلی بهش احتیاج دارم
    در مورد معلم های تاثیر گذار من واقعا اونقدر معلم دلسوز که تو مسیرم باشه نداشتم اما از همین چند نفر اندک یک نفر بوده که برای من دوست داشتنی ترین معلم تمام دوران تحصیلم بود
    خانم فاطمی معلم اول دبستانم یادم میاد هر وقت من فراموش میکردم خوراکی و تغذیه بیارم همیشه ساندویچ خودشونا به من میداد حتی مزه اون ساندویچ ها الان زیر زبونم احساس میکنم . چهره ایشون اصلا یادم نیست اما اون دستای مهربونشا هیچ وقت فراموش نمیکنم…

  • محمد حسین گفت:

    نمیدونم چرا هر دفعه که مطالبتون رو میخونم آخرش ذهنم میره سمت موضوع قدیمی و بی انتهای جبر جغرافیایی و….معلم انشای ما هیچوقت انشای ما رو نقد نمی کرد و نمی گفت که کجای این انشا ایراد داشت فقط وقتی انشا تموم میشد نمره را میداد و نفر بعدی را صدا میکرد و معمولا هم کلاس را با بحث های بی ربط تموم میکرد و به ما هم نمره ی خوبی میداد و ما هم خوشحال از این نمرات میرفتیم و پزش را به دیگران میدادیم……هر چند همه ی ما چوب بی کفایتی معلم هایمان را خورده ایم.

  • سپیده گفت:

    روحشون شاد…

  • محمد گیوه کی گفت:

    سلام
    شخصیت پردازی و فضاسازی هم در این نوشته واقعا عالیه…
    خیلی خوبه که انقدر خاطراتتون رو راحت برای ما می نویسید و سادگی نوشتتون باعث می شه که آدم تا آخر بخونه و برای ما اینطورکه شما فکر می کنید در مورد طولانی بودنش برای ما اصلا طولانی نیست و بسیار لذت می بریم…

  • مریم گفت:

    مطمئنم اگر امروزتان را میدید و این متن را میخواند. هم فضا سازی را میپسندید و هم شخصیت پردازی را و احتمالا اشک شوقی در گوشه چشمانش به پاس این قدرشناسی امروز شما جمع میشد.
    روحش شاد

  • عاطفه گفت:

    ممنون آقای شعبانعلی،ممنون که شمع هم نسلان مایید.

  • امین گفت:

    استاد محمدرضا
    نوشته های شما را دوست دارم
    همشونو بیشتر از ۱/۵ ساله که پیگیری میکنم
    نه به خاطر حرف های جدیدشان
    بلکه به خاطر نگاه متفاوتی که در نوشته های شما حس میکنم
    این متن تان بیشتر از همه به دلم نشست
    متفاوت تر بود
    ممنونم

  • فاطمه گفت:

    منم همیشه تو انشاهام می نوشتم در فصل پاییز هوا کم کم سرد میشود.در فصل پاییز باران می بارد.همیشه گرمی و سردی وبرف وباران فصل ها رو مینوشتم.چیز دیگه ای بلد نبودم.بعد بابام انشاهامو گفت نوشتم.هنوزم نمیتونم دوخط انشا بنویسم.

  • ایمان گفت:

    یکی از سوالات من از شما اینه شما چطور اینقدر جذاب یک موضوع (بیشتر مواقع آموزشی) رو باز می کنید پیامتون رو منتقل می کنید و در انتها جمع بندی می کنید.
    فکر کنم با این پست مشخص شد اولین رکن کار شما فضا سازی است. اگر میشه در مورد تکنیک های آموزش که فکر می کنم در شما نهادینه شده بیشتر توضیح بدید. البته کاملا حواسم به این جمله هست که اول حرف باید داشت بعد باید از ابزار استفاده کرد.
    “روزی می‌رسد که حرفی برای دیگران دارید و آن روز، فضاسازی و شخصیت پردازی، مهم‌ترین ابزار شماست.”

    یه نکته ای که خیلی وقته دوست دارم بگم اینه که شما قدرت انتقال یا بهتر بگم معلمی بالایی دارید و این حرف چدیدی نیست صحبتم اینه وقتی به صورت صوتی صحبت می کنید قدرت انتقال شما به شدت بالاتر میره چرا یک پادکست ایجاد نمی کنید و مطالب وبلاگی رو هم صوتی ضبط نمی کنید؟ وقتی ما می دونیم شما به اینکار علاقمند هستید و تجهیزات و اگه اشتباه نکنم یک استودیو ضبط صدا در اختیار دارید و ما هم همیشه علاقمند و منتظر تراک های ضبط شده هستیم.

  • ماه بیگم گفت:

    در دروران مدرسه تنها یک استاد انشای خوبی داشتیم که حداقل در مورد معانی لغاتی که در متن استفاده می کردیم ، سوال می کرد. که ایشان هم یکی دو ماه بعد از شروع سال تحصیلی از مدرسه رفتند.
    انشا برای من مهم بود. همیشه احساس میکردم میتونم خوب بنویسم. گاهی حتی برای آن تلاش کردم حتی امروز بعد خواندن شوخی از میلان کوندرا ، با خودم گفتم چرا که نه ، من هم می توانم کار بزرگی انجام دهم ، کتاب خوبی بنویسم… موراکامی هم بعد ۳۰ سالگی شروع کرده بود و الان هم که نوشته زیبای شما رو خواندم.
    نشانه ها حاکی از آن است که کرکره وبلاگم رو بالا بکشم و دوباره شروع کنم به نوشتن… تمرین نوشتن.
    سپاس محمدرضا

  • رضا گفت:

    خیلی خاطرات شما را دوست دارم
    یادمه یکبار هم در مورد معلم زبانتون نوشته بودین، همون که باطری داشت و آذری بود
    دوست دارم اگه ممکنه در مورد معلم پرورشی تون میثاق هم بنویسید

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser