یکی از نخستین بارهایی که به خارج از کشور رفته بودم، در وین، پیرمردی از من پرسید:
بزرگترین رویای تو چیست؟ گفتم: «معلمی و نویسندگی». اما به دلیل شرایط اقتصادی حاکم بر کشورم، شغل بازرگانی را برگزیده ام.
پرسید: رویاهایت را چند فروختی؟
گفتم: مگر رویا فروختنی است؟
گفت: تو رویاهایت را به سازمانی که تو را استخدام کرده فروخته ای. اگر ماهی ٣٠٠ دلار حقوق بگیری یعنی سالی ٣۶٠٠ دلار و طی ٣٠ سال حدود ١١٠ هزار دلار.
تو بزرگترین رویای زندگیت را ١١٠ هزار دلار فروختی!
و من شرمسار از خودم، ساعت ها به آن حرف می اندیشیدم.
————————————-
پی نوشت: تصویری که می بینید مربوط به همان روزهاست – کنار دانوب – پشت عکس نوشته ام: «قیمت رویاهایم چقدر است؟ ۲۰۰۱ – لینز»
رویایم را به خواب فروختم …
منم همینطور بودم … میخوام از خواب بلند شم ولی خیلی سخته خیلی
چقدر ارزون خودمونو میفروشیم… به نظرم رویاهامون واقعاً خودمونن! هیچوقت فکرنمیکردم رویایی که تو ۱۶ سالگی give up کردم انقدر راحت و بیخود رها شده باشه!
امروز بار اوله که تو سایتتون میام. برای رادیو مذاکره اومدم، اما از اینجا سر در آوردم! نوشته هاتون عالین! منو میبرن تو اون دنیاهایی که دلم براشون تنگ شده. ممنون ازاینکه اون فضا رو برام ایجاد کردین استاد…
چه تيپي. خيلي جوون بودي؟ بزنيم به تخته خوب موندي.
يه سوال؟ اين كت و شلوار طوسي رو نمي خواي عوض كني
تو عکس های فامیل مشابه این تیپ ژست عکس را زیاد دیدم.
این تیپ ژست ها دهه هفتاد خیلی مرسوم بود
از شوخی گذشته عکس زیبایی بود و مطلبی تامل بر انگیز استاد
گاهى روياى يك نفر به قيمت سوزاندن روياى افراد زيادى تمام مى شود!
اى كاش خسارت روياهايمان را تنها خودمان مى داديم.
چقد چهره ات عوض شده!
برات آرزوی موفقیت میکنم
استاد ، ايميل دادم جواب ندادى ، زنگ زدم جواب ندادى ، اينجا گفتم جواب ندادى ، من كارت دارم …………..
عکس قشنگیه 🙂 کلاً مخلصیم… البته میدونم رویاهاتو نفروختی… یا حداقل ارزون نفروختی 😉
چه ژستی محمدرضا……………معلومه که هدفدار بودی و جدی تو زندگی ………….خداروشکر به جاهای خوبی هم رسیدی………….رویاهاتم که داره محقق میکنی
ولی شبیه به فروش نبوده… انگار همه این چیزها در خدمت رویاهای شما بوده است.
🙂
سلام محمدرضا
میخوام بدونم میتونم ازت قول بگیرم که با کمک متمم تا ۲ سال دیگه تو شرکت های ایرانی و خارجی معروف بشم ؟
من الان تو ۱۹ هستم.
سلام استاد
عالی بود ولی من خیلی ناراحتم که جواب سوالمو ندادین
از اینکه معطل موندم ناراحتم….
خواهش میکنم کمی به من مهلت بده.
سلام
گاهی ترس هایی توی دل آدم هست که ….
بماند، آپدیت نوشتههات توی فید خوانم (feedly) نمیآد.
۲۲ سالگی جذب اتریش شدی.واقعا محشری
خاطراتی که اینجا خوانده ام هرکدام برایم درسهایی داشته اند درسهایی که فقط یک معلم به معنای حقیقی کلمه میتواند انرا تعلیم دهد.روزنوشته هایی که هرکدام را با بها بدست اورده ای و رایگان دراختیارما مینهی.سپاس
این پست و خیلی دوست میداشتم و دیلیل دوباره اومدنم هم همینه….یه چیزی که به ذهنم رسید گذر همچنی آدمایی از زندگیامون مثل همون پیرمرد داستان شما و پیامی که به شما داد و رفت و شمایی که پیغام رو گرفتی ….نمیدونم این انسانهای گذرای تاثیر گذار تو زندگی همه هستن یا تو زندگی عده خاصی و میشه مصداق همون که وقتی شاگرد آماده باشه استاد هم از راه میرسه….شهودم میگه این آدما تو زندگی همه هستن مهم عکس العمل ما و تیز بودن ماست که مطلب و بگیریم چیزی که نیاز وجودمونه در اون زمان …سوالی که شاید سالهاست چالش کردیم…..هستی و زندگی به طور اعجاب انگیزی تیز و باهوشه و توی هیچ مسیری مارو تنها نمیذاره مهم ما هستیم که چشم و گوشمون رو به روی این پیامها بستیم یا نه!!!!….من همیشه میگم حواسمون باشه تو زندگی بقیه چیکار میکنیم یه موقعی یه نفر پنج دقیقه تو زندگی ما حضور داره ولی تاثیر این پنچ دقیقه میشه یه اندازه یک عمر پس خیلی باید حواسمون باشه تو این مسیر که از کنار هم عبور میکنیم چه پیامی رو به هم انتقال میدیم و همینطور چه پیامی رو میگیریم….
پگاه جان منم با شما هم عقیده ام. حرفاتون رو دوست داشتم و باور دارم…
آقای شعبانعلی سلام خدا قوت . یه سووال ذهن منو مشغول کرده اگر جواب بدید ممنون میشم . شما با تسلطی که به زبان دارید پشتکاری که در تمام مراحل زندگی داشتید و با تحصیلاتی که دارید چرا از ایران نمی روید تا در گوشه ای دیگر از این دنیا با آرامش خاطر بیشتری فعالیتهای خود را ادامه بدهید ؟
من اینجا تا نفس باقی است می مانم،
من از اینجا چه میخواهم نمیدانم…
دارید بذرهایی میکارید تا خاک میهن سبز و شاداب و آبادتر از پیش باقی بماند .
سبز باشید و پایدار
سلام به دوستان عزیزم
به لطف یاسین اسفندیار عزیز ، این پست زیبا و با مفهوم رو دیدم . محمدرضای عزیز ، امیدوارم در این راه عاشقی که انتخاب کردید ، بتونم مثل یک سرباز ، مثل یک پادو ، مثل یک دوست ، مثل یک شاگرد یا به هر عنوان و کارکرد دیگه ، در رکابتون باشم و به شما و هم خونه ای های عزیزم ، خدمت کنم . امیدوارم تنتون سالم ، دلتون شاد و آروم و لبتون خندون باشه . به وجودِ باوجودتون افتخار می کنیم و قدر تمامیِ زحماتِ خودتون و تیمِ زحمتکشتون رو می دونیم .
ارادتمند – هومن کلبادی
سلام.
خواستم بدانید همه ی اینهایی که هومن گفت، حرف من هم هست.
همین.
ای کامنت رو منتشر نکن
محمد رضای عزیز، دوباری برایت ایمیل زدم که جواب ندادی و در یکی از کامنت هایی که در باره بورس سوال شده بود وعده دادی که مطلبی (تا شب) در مورد بورس قرار بدی.
چون احساس کرم کامنت ها رو بیشتر می خونی تا ایمیل اینجا سوالم رو می پرسم:
دنبال PDF کتاب technical analysis of the financial markets نوشته مورفی میگشتم. تو اینترنت پیداش کردم ولی اسکن شدس و کیفیتش پایینه (با حجم حدود ۲۱ مگابایت) شما اورجینالش رو دارید؟
و اینکه اصلا این کتاب برای شروع آشنایی و ورود به بازار بورس کتاب مناسبی هست؟ شما خودتون چی پیشنهاد می کنید؟
ممنون
میتونم بپرسم چه جوری امکانش پیش اومد که تونستید برید به اتریش؟
من از ۱۸ سالگی در چاله سرویس، کار تعمیراتی میکردم. کم کم به دلیل کیفیت کار و علاقه و انرژی که برای کار میگذاشتم، فرصت های رشد بیشتر برایم ایجاد شد…
از همان سالها – تا کنون – روزی ۲۰ ساعت کار کرده ام و کمتر از ۴ ساعت خوابیده ام.
سلام، ببخشین ۴ ساعت میخوابین؟!!!!!! چطور ممکنه؟؟؟
سلام جناب شعبانعلی عزیز…
خیلی دلم می خواد بدونم،تو سن بیست و دو سالگی،برای چه کاری رفته بودید به وین؟چه شغلی داشتین؟در ایران چه کار می کردید؟از چه سنی و با چه کاری شروع به فعالیت در بازار کردید؟اون موقع هدفتون چی بود و الان چیه؟می دونم که پاسخ به این سوالات در این جا نمی گنجه اما اگه براتون امکانش هست در چند کلمه برام شرح بدید یا در پست جداگانه ای برای همه ما علاقمندان،در این مورد بنویسید.
شاید یک روزی کامل بنویسم. اما به هر حال، من از ۲۰ سالگی برای شرکت پلاسر اتریش کار میکردم و فعالیت من، ارائه خدمات پس از فروش برای محصولات ریلی آنها بود (ترکیبی از هیدرولیک، پنوماتیک، اتوماسیون و الکترونیک و …). سالهای اول برای یادگیری دانش فنی و سالهای بعد برای آموختن آن به دیگران، دائماً به رفت و آمد به آنجا ادامه دادم…
به نام خدا
محمد رضای عزیز سلام
شاید از این حرف من ناراحت بشی ولی مدتی است که سایت شما از یه سایت آموزشی قوی به یه دفترچه خاطرات و یا
یه سایت سرگرمی ضعیف تبدیل شده و فعالیت آموزشی جدی توش انجام نمیشه . به شدت دچار افت شده. به امید روز هایی که وقت بیشتری برای سایتت بزاری.
مهدی جان. ما برای طرح متمم، یک تیم بزرگ با یک هزینه زیاد مستقر کرده ایم. فکر میکنم کمک به حدود ۱۱۰۰۰ نفر (که تا الان در طرح متمم ثبت نام کرده اند) کار کمی نیست.
اگر چه من عنوان سایتم را روزنوشته ها نوشته ام تا خاطره نویسی در آن راحت و بی قید و بند باشد، اما بعضی اوقات خاطره ها آموزنده تر از کلاس و اسلاید هستند.
مطالب من را به شکل زیبا و روان در کتابها و کلاسها و … میتوان شنید. اما خاطره ی «رویاهایت را چند می فروشی» چیزی است که اگر امروز نشنویم، ممکن است در لحظه مرگ، برای تمام عمرمان حسرت بخوریم.
آموزش، همیشه فایل صوتی و اسلاید و کتاب نیست. گاه یک خاطره ی شخصی، میتواند از یک عمر کلاس و مدرسه آموزنده تر باشد.
یا لااقل من اینطور فکر میکنم.
منم همینطوری فکر میکنم..از کلاس ارتعاشات جیزی یادم نیست ولی حرف ها و خاطراتش استادو هم ب کار میبرم هم خاطرم هست..من پدرم معلم ادبیات بود دانش اموزایی بودن که تو همون راهنمایی ترک تحصیل کردن ولی شعر ها یا نقل قول هایی که بابام میگفت خاطرشون مونده..من به شخصه فوق العاده علاقه دارم ب روز نوشت هاتون..من حتی وبلاگ برای فراموشی رو دوبار کامل خوندم..
به جرئت میتونم بگم که سالهایی که تحصیل کردم ،چه مدرسه وچه دانشگاه ،اگر چیزی یاد گرفتم ودر ذهنم باقی مونده ودر زندگیم کارایی بیشتری داشته .چیزهایی بوده که از دل همین خاطرات اساتید ومعلمین یاد گرفتم .نه کتاب وجزوه واسلایدو فیلم و…
به قول شما کتاب ودرس ومدرسه ودانشگاه ،شاید!!! شاید به ما یاد بده چطور موفق زندگی کنیم .اما هیچ وقت از دل کتابهایی درسی نمیشه برای زندگی واقعی درسی گرفت …
دقیقا درسته استاد برای من این سایت با همه مطالبش همیشه آموزشی بوده و عالی
ostad in tarhe matamem e shoma be koja reside,man k y mail zadam javabi nagrftam
omidvaram k harche zodtar rah biofte va ma ham betoonim komaketoon konim
rastesh be khatere y hamchin tarhe moshavere ee k be shedat behesh niaz dahtam y baste ro be soorate interneti kharidari kardam k hazinash 400,000 toman bode
va kheyli sakht polesh ro joor kardam,ama didam hame ye tablighatesh dorogh bode va vaghean moteasefam k ye dr e maroof tu sarzaminemon bekhatere pol hamchin tablighate doroghi dashtan,omidvaram ashkhasi mesle shoma hamishe shado sarzende bashan va be ham mihananeshon komak konand
be har hal agar az man ham komaki bar miad baraye in kar khoshhal misham komaketoon konam
paydar o bargharar bashid
montazere pasokh haye garmetoon hastam
پینگلیش نمیتونم بخونم خیلی کنده. لطف میکنی فارسی کامل یا انگلیسی کامل بنویسی؟
محمد رضا ،قصد داری زندگی نامه تو بنویسی ؟
هیوا. لحن نوشته رو نفهمیدم.
منظورت اینه که پیشنهاد میکنی بنویسم؟
یا داری میگی مطالبی که دارم مینویسم، شبیه زندگی نامه شده؟
پرسیدم که آیا قصد داری در آینده کتابی در مورد زندگیت بنویسی؟(بیوگرافی) .
فکر کنم خیلی خواندنی باشه .
هیوا جان.
با وجودی که از آرزوهای خودم، نوشتن چنین کتابی است، اما به چند دلیل خاطرات من قابل انتشار نیست.
۱) آنقدر عجیب و غریب هست که پس از نوشتنش، به اغراق و دروغ گویی متهم شوم.
۲) بخش های زیادی از آن، فعالیتهای اقتصادی تخصصی برای شرکت ها بوده که به دلیل حفظ اسرار تجاری، امکان ارائه گزارش یا تعریف جزییات آنها وجود ندارد.
۳) در اطراف من افراد و مدیرانی بوده اند و هستند که بسیار به حریم شخصی خود حساس هستند و بسیاری تمایل ندارند داستان های مربوط به ایشان منتشر شود.
🙁
واقعا کار درستیه که نمی نویسین. من خودم هم در یه وبلاگ نوشتم و روی تمام مطالب رمز گذاشتم که رمزش رو فقط و فقط خودم می دونم.
انسان زندگیش با بقیه انسان ها مرتبط هست و به هیچ شرطی حق نداره زندگیش رو علنی کنه چون بقیه هم توش دخیل هستن
دارم حساب میکنم من رویاهایم را به چه چیز فروخته ام
شاید به رویایی دست نیافتنی تر
دارم هرروز با رویاهایم رویایی ترین زندگی را میکنم
غرق شده ام در رویاهایم
شاید تفاوت تو من در همین باشد منطقی تر فکر کردی و از رویاهایت در آن زمان جدا شدی و به سراغ زندگیه جدیدی رفتی اما من هنوزهم در رویاهایم پرسه میزنم پرسه میزنم
عکس جالبیست چقدر عوض شدی
اما الان هم معلمی هم نویسنده و اینجا در ایران نفس میکشی نه در کنار دانوب
بنظرم یه عکس کنار زاینده رود یا کارون ایران بگیری و مقدار واقعی رویاهات رو پشتش بنویسی هم بد نیست چندسالی که فروختی را از مابقی زندگیت کم کن
امان از دست این پیرمردهای وینی……
خراب عکسم!
ببخشید انگلیسی فارسی قاطی شد مشکل از فرستندس 🙂 … واقعا این متن امروز من رو روشن کرد….شاد باشید و سلامت
کاش میشد رویا را عملی کرد اما با وجود مشکلات جامعه ما معمولا مسیری را برای زندگیت بر می گزینی که در خلاف جهت رویاهات می باشد و اگر خیلی خوش شانس باشی در مسیری کنار مسیر رویاهات قرار میگیری.
عده اندکی به رویاهای واقعی خود میرسند.
به نظر من تمام شرایط باید مناسب باشد تا یک رویا به حقیقت بپیوندد و رویایی به فروش گذاشته نشود.
بسیییییی لذت بردیم 🙂
درسته و هرچیزی در این دنیا قیمتی داره مهم اینه که آدم اگرم می خواد بفروشه ارزون نفروشه , که البته قیمت گذاری و تشخیص گرون و ارزون هم با هم فرق داره یعنی کلا مظنش فرق داره و البته دنبال کردن رویاها و رسیدن بهش هم هزینه ای داره و برای تشخیص قیمت و مظنه we need to feel our hearts….شاید یکی از هزینه هاش برای شما تفاوت این عکس باشه با عکس صفحه اول….و به قول عزیزی This is life
(و من چقدر این جمله رو دوست دارم مخصوصا وقتایی که سوتیهای بزرگ زندگیمو میدم و ناراحتم و زندگی رو حس نمیکنم)
بیا اینگونه ببینیم
تو رویایت را نفروختی محمدرضا ،حتی آن زمان که بازرگان بودی
تو برای رسیدن به رویایت ،در آن شرایط و آن زمان هم ،۲۰۰۱ لینز هزینه کردی.
مگر نه اینکه برای رسیدن به رویا ها باید تلاش کرد،مگر نه اینکه شیرینی و لذت داشتن خواسته هامان به این است ،که چه اندازه برای آنها رنج برده ایم.
طبق قانون اول سمانه :رویا نه فروختنی است ونه ازبین رفتنی ،فقط از زمانی که شکل میگیرد تا زمانی دیگر، که به وقوع بپیوندد با ما همراه است تا حقیقی شود .لااقل حقیقی اگر نشد ،واقعی شود.
من در زندگیم قانون های دیگری هم دارم .
قانون دیگر این است که هرگز به خاطر انتخاب هایی که داشته ام پشیمان نشوم وخود را سرزنش نکنم .چرا که «بااطلاعات و شرایطی که داشته ام ودر آن قرار گرفته ام» ،بهترین تصمیمم را انتخاذ کرده ام.
و…..
که اینجا جای گفتن همه شان نیست .
و من این قوانین را از همین محمدرضا شعبانعلی بازرگان ۲۲ ساله ی سالهای نه چندان دور ،و معلم ونویسنده ی همین روزهایی که نفس میکشم ،یاد گرفته ام.نه از سیبی که از درختی افتاده باشد .
اگر هم سیبی بوده ، این سیب را تو به دست ما دادی،«سیب دانایی» و ما دوباره هبوط کردیم ،این بار از بهشت ندانسته هامان ،وبا درد دانایی سرگردانیم …
بخند به همه ی روزهایی که گذشت .میدانم ،زخم هایش را تو با خود جابه جا میکنی ،زخم از دست دادن هایی که این روزها ،حاصل دست آوردهایت را به ما هدیه میدهی.
شاید آنگونه که برای رستگاری «رها»یت از جنس رستگاری وزندگانی مینویسی،رستگار نشویم .اما راز ورمزهای موفقیت ورستگاری را به ما نشان داده ای ونشان میدهی .
من ،تو را یک« معلم» میدانم ،نه یک بازرگان . و به پاس معلمی ، قیام میکنم در برابرت و سر خم میکنم .
بگذار بگویند محمدرضا شعبانعلی ۳۴ سال بیشتر ندارد! من که میدانم ارزش واقعی هر کسی،به عمق زخم های اوست…
این متن رو نوشتم ودوست ندارم برگردم واز اول بخونم واصلاحش کنم .این حس من بعد از خوندن این نوشته تو بود که قبلتر هم خونده بودمش ،اما ۵ ونیم صبح امروز اتفاق عجیبی رو برای من رقم زد …
شاد