پیش نوشت: این پیشنوشت را پس از تمام شدن متن نوشتم. خیلی پراکنده شد. از موضوع اصلی هم گاهی دور شدم. ببخشید. اگر انتظار یک متن استدلالی منسجم را دارید، شاید مطالعهی این متن، گزینهی مناسبی نباشد.
خیلی فکر کردم که چنین متنی را بنویسم یا نه. اینکه به خواننده چه حسی دست میدهد و حتی ممکن است گرفتار چه سوءتعبیرهایی شود. اما در نهایت تصمیم گرفتم بنویسم. چون دیدم که اساساً حرفه و حتی محل درآمد بسیاری از مردم سوء تعبیر حرف دیگران است و اگر بخواهیم روند زندگیمان و حرفهایمان را به خاطر آنها تغییر دهیم، چیزی برایمان باقی نخواهد ماند. البته اکثر آنچه را که میگویم کم و بیش در سایر نوشتهها یا مقالات یا کتابها یا حتی کامنتهای اینجا مطرح کردهام. اما تصمیم گرفتم ساختار بهتر و شفافتری به آنها بدهم.
سالهاست به این موضوع فکر میکنم که اگر بخواهیم رمز و رازی برای زندگی بهتر و رشد و پیشرفت کشف کنیم و ادعا کنیم که آن، یکی از اسرار موفقیت و رشد و زندگی بهتر و شادتر به همراه آسایش و آرامش بیشتر است، این راز چه خواهد بود؟
همچنانکه شکست و نابودی، هرگز حاصل «یک علت واحد» نیست، رشد و موفقیت و رضایت و بهروزی هم حاصل «یک راز یا دستورالعمل واحد» نیست. اما فکر میکنم اگر فهرستی از اسرار موفقیت را تنظیم کنیم، یک جمله وجود دارد که در قسمت بالای آن فهرست خودنمایی خواهد کرد: «بی توجهی به حرف مردم!»
این حرف، حرف جدیدی نیست که من آن را مطرح کرده باشم. ادبیات ماخوذ به حیای ما، این توصیه را پنهانی در قالب داستان ملانصرالدین و خر معروفش طرح میکند و ادبیات صریح و رادیکال نیچه هم، به این شکل که: مرد دانا در میان انسانها چنان میگردد که میان جانوران!
بدیهی است که «بی توجهی به حرف مردم» با «بی توجهی به مردم» فرق دارد. شاید بیان چارلز شولتز در این میان، اشارهی خوبی به این تمایز باشد: من عاشق بشریت هستم اما تحمل آدمیان را ندارم!
آنچه میگویم تکرار حرفهای قبلی است. اما لازم است که دوباره بگویم: «مردم» خود یک موجود محسوب میشود. موجودی که هیچ شباهت یا ربط مستقیمی به تک تک انسانها ندارد. به همان اندازه که سلولهای بیشعور در کنار هم جمع میشوند و موجودی ذیشعور میسازند، انسانهای ذیشعور هم میتوانند در کنار هم جمع شوند و موجودی بیشعور بسازند. همان غولی که من به آن «مردم» میگویم!
اگر بخواهم دقیقتر بگویم، مردم یک فرق مهم با Community یا جامعه دارد. تعدادی از انسانها که حول یک ارزش یا هدف یا نگرش یا داشته یا خواسته یا نیاز، کنار یکدیگر جمع میشوند، یک جامعه را میسازند:
جامعه مهندسین مجموعهی تمام مهندسانی است که به هر شیوه و ابزاری در کنار یکدیگر قرار گرفته و با یکدیگر ارتباط دارند.
جامعه اهل مطالعه، کسانی هستند که خواندن، بخشی از فعالیتهای حیاتی آنهاست و مطالعه را یک ارزش میدانند و وقتی کنار هم جمع میشوند، از خواندهها و نخواندههای خود میگویند.
جامعهی کارگران، جامعهی نویسندگان، جامعهی پزشکان، جامعهی جوانان، جامعهی علاقمندان به یک برند، جامعه اهالی سینما و …
وقتی همهی جوامع را – مستقل از ویژگیهای اختصاصی هر یک از آنها – در کنار یکدیگر قرار دهید، چیزی که شکل میگیرد یک جامعهی بزرگتر با ویژگیهای مشترک جدید نیست. بلکه مردم است. دیگر تنها چیزی که در آنها به صورت مطلق مشترک میماند، «صفات بسیار ابتدایی و غریزی» است. میگویم به صورت مطلق. چون ممکن است کسی بگوید مردم زیبایی را دوست دارند. اما این جمله معنای شفافی ندارد. چرا که زیبایی تعریف شفافی ندارد و سوپ پیچیدهای حاصل از ترکیب سلیقه و غریزه و تربیت و عادت است.
ویژگی مهم جامعه این است که ما میتوانیم با تصمیمهای خود، وارد آن شویم یا آن را ترک کنیم. ضمن اینکه عضویت در هر جامعهای، محدودیتهایی را ایجاد میکند، مزیتهایی را هم ایجاد میکند و اساساً یکی از مهمترین دلایل شکلگیری جامعه، ایجاد تعامل برای کسب قدرت بیشتر و تسلط بهتر بر محیط و مواجهه با تهدیدهای بیرونی است.
اجتماعی بودن، بیش از آنکه یک نیاز غریزی تغییرناپذیر و جاودانه در انسان باشد، حاصل هزاران سال تهدید محیطی است. قبیله و عشیره، میتوانسته تهدید محیط را کم کند و از افراد خود در برابر خطرات حفاظت کند و هچنانکه دیده ایم توسعهی ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و افزایش حمایت دولتها از تک تک مردم، فردگرایی را هم ترویج میدهد.
زمانی مشاغل موروثی بود و بزرگترین منبع تامین مالی صندوقهای خانوادگی و مهمترین مرجع حل اختلاف، ریش سفیدهای فامیل و بهترین مشتری، خویشاوندان و وابستگان. اما در دنیای امروز، بانکها به من وام میدهند. بیمهها هزینهی پیری و بیکاری من را تامین میکنند. شرکتها و برندها برایم شغل ایجاد میکنند. دانشگاهها آموزشم میدهند و تبلیغات، برایم مشتریانی را میآورد که هرگز آنها را نمیشناختم. طبیعی است که حاصلش، همین کمرنگ شدن زندگی اجتماعی است که امروز میبینیم. همین شرایطی که ما به مهمانی میرویم اما هر یک در گوشی موبایل خود زندگی میکنیم. چون آن مهمانی را عموماً به اجبار یا به ملاحظات خاصی رفتهایم. اما این پیام و پیامک را به اختیار و انتخاب میخوانیم.
طبیعی است هر چه ساختارهای کلان قدرتمندتر شوند، زندگی انفرادی و فاصله گرفتن از جامعه امکانپذیرتر میشود. در برخی جوامع که هنوز حقوق بازنشستگی، تضمینی برای یک زندگی حداقلی نیست و شرکتها، برای ایجاد شغل برای همگان توانمند نیستند و بانکها، نمیتوانند به هر متقاضی بر اساس شایستگی وام بدهند و روابط همچنان بر ضوابط سایه میاندازند، جامعه فرهنگ اجتماعی و ساختار قبیلهای خود را تا حدی حفظ میکند. نه به دلیل نیاز غریزی اجتماعی بودن. بلکه بیشتر به دلیل ایجاد قدرت برای غلبه بر تهدیدهایی که به هر حال وجود خواهند داشت.
جنس رابطهی انسانی که پس از توسعه ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و ایجاد امنیت اولیه، با هدف تجربهی عمیقتر دوستی و مزمزه کردن طعم زندگی جستجو میکنیم، بسیار با رابطهای که قبل از اینها و با هدف ایجاد امنیت شکل میگیرد متفاوت است. برای تصور بهتر این تفاوت میتوانید این سه شکل ازدواج را مقایسه کنید:
شکل اول: پدر و مادر پیری که میگویند ما آرزو داریم که ازدواج فرزندمان را قبل از مرگ ببینیم و بدانیم که سر و سامان گرفته است.
شکل دوم: کسی که میگوید من الان دوستیها و رابطههای خوبی دارم، اما نگران پیری هستم و روزی که هیچکس کنار من نیست. دلم میخواهد آن روز تنها نمانم.
شکل سوم: کسی که میگوید در زندگی لذتها و شادیهای زیادی تجربه کردهام، اما فهمیدهام که لذت وقتی معنی دارد که با کسی در موردش حرف بزنی و شادی زمانی مضاعف میشود که در کنار فرد دیگری که دوستش داری تجربه شود
من گاهی میگویم لذت نشستن یک زوج در پراید و گوش دادن یک موسیقی قدیمی با همان ضبط معروف سایپا، صدها برابر لذتبخشتر از نشستن تنها در Ferrari و گوش دادن به یک موسیقی مدرن با سیستم صوتی JBL است و انتظار کشیدن برای نگاهی که از ماشینهای مجاور، با کنجکاوی یا حسرت، خودت یا ماشینت را برانداز کند! شاید به همین دلیل است که این همه ماشین مدل بالا، در خیابانهای شهر، مظلومانه و غریبانه، بالا و پایین میروند و دنبال مسافری حتی غریبه میگردند که شادیهایشان را با آنها قسمت کنند!
از حاشیه بگذریم. در این سه نوع ازدواجی که گفتم اولی و دومی بر ریشهی ترس بنا شدهاند. ایرادی هم ندارد. جرم هم نیست. چنین ازدواجی درست مانند بیمه کردن بدنهی ماشین است. تلاشی برای کاهش خطرات آینده. هیچکس هم تا به حال نگفته بیمهی بدنه، چیز بدی است.
اصل حرف را گم نکنیم: داشتم میگفتم که ورود به ساختارهای اجتماعی سود و هزینه دارد و وقتی توجیه پذیر است که سود آن از هزینههای آن بیشتر باشد. امیدوارم که بعضی از خوانندگان عزیز (همانهایی که کلاً معتقدند هیچ چیز گردی غیر از گردو آفریده نشده) این جنس حرف من را با بحث معروف نظم و آنارشیسم اشتباه نگیرند. من در حوزه ی تصمیم فردی حرف میزنم.
اینکه: یک فرد، تصمیم بگیرد که مرزهای جامعهای را که به آن تعلق دارد تا چه حد گسترش دهد. باور من در این است که در شرایط امروز ایران، که ساختارهای اقتصادی و اجتماعی به شکل کلان آن، به صورت کامل شکل نگرفته اند، چیزی به نام زندگی انفرادی هنوز امکانپذیر نیست. اگر چه تکنولوژی این توهم را ایجاد کرده است که میتوان نوعی زندگی شبه انفرادی را تجربه کرد.
ما هر لحظه با تصمیمها و رفتارهای خود، انتخاب میکنیم وارد چه جامعهای بشویم و تا چه زمانی در آن بمانیم و آیا آن را ترک کنیم یا نه. انتخاب رشتهی پزشکی – بعد از خدمت به مردم که ظاهراً انگیزهی همهی ما از اول دبستان بوده است- یک انگیزهی مهم دارد: ملحق شدن به جامعهای که مزایا و مزیتهای خاصی را ایجاد میکند. البته هزینههای متعددی هم دارد که قاعدتاً کسی که این رشته را انتخاب میکند باور دارد که مزایای عضویت در آن جامعه، به هزینههایش میارزد.
همین ماجرا در مورد ورود به حوزه ی مهندسی یا مدیریت یا حقوق صادق است. همین ماجرا در مورد وارد شدن به دانشگاه هم صادق است. همین ماجرا در مورد ادامهی تحصیل هم صادق است. البته جامعهها یا Community های مختلف، همیشه از روی اراده و ترجیح شکل نمیگیرند. مثلاً کسی که کارگر یک کارگاه کوچک میشود، احتمالاً گزینهی اولش عضویت در جامعهی کارگری نبوده. بلکه چون نتوانسته وارد جامعههای مطلوبتری شود، به این سمت رانده شده است.
درست مانند فوتبال بازی کردن دوران مدرسه که چون من چاق و کند بودم و استعداد تسلط بر دست و پا را هم نداشتم (و هنوز هم ندارم) باید صبر میکردم که یارکشی شود و ببینم که من به اجبار به کدام سمت رانده میشوم. اگر هم تعداد بچههای آن روز کلاس فرد بود (و این تلخترین روزهای کلاس ورزش بود) قطعاً آخرین کسی که در یارکشی تنها میماند من بودم و داور میشدم!
مثال نامربوط دیگری هم از یکی از اساتید بزرگوارم بزنم. کسی که بسیار به او مدیون هستم و نامش پارسا است و وقتی که من با او آشنا شدم با پراید در تهران مسافرکشی میکرد (قبلاً هم به او اشارهای کردهام). یادم هست که نخستین بار که سوار ماشینش شدم، با تلفن صحبت کردم و دیدم که ایمیل مهمی دریافت کردهام (آن زمان مثل امروز اینترنت روی گوشیها درست و حسابی نبود. این جمله را میتوانید با دو تلفظ بخوانید!). به دوستم گفتم: به محض اینکه به اولین اینترنت برسم، ایمیل را چک میکنم.
پارسا گفت: مهندس! (این اسم را به همهی کسانی که شلوار جین میپوشند میگویند. دکتر کسی است که کت و شلوار میپوشد). من یک مبین نت پرتابل در ماشین دارم. گوشهای ایستاد و پسووردش را داد و من با لپ تاپ، ایمیلم را چک کردم. وقتی به مقصد رسیدم گفت: کاری داشتید روی یکی از مسنجرها یا ویچت (آن موقع فی.لتر نبود) با من تماس بگیرید سریع میرسم.
بعدها باز هم با او تماس گرفتم و من را به اینجا و آنجا برد. بعد دیدم که به زبان انگلیسی مسلط است. حالا میشد مهمانهای ما را هم جابجا کند. کاری ندارم که امروز در تدارکات یک شرکت بزرگ کار میکند. چیزی که برایم مهم است این درس اوست:
یک بار به او گفتم: پارسا! من به تو مشکوکم. اینترنت داری! زبان هم بهتر از من صحبت میکنی! ویچت هم داری. مسنجر هم داری. واقعاً شغل تو همین است؟
پارسا گفت: من کارمند بازرگانی خارجی یک شرکت در کیش بودم که فعالیتش به دلایلی متوقف شد. به تهران آمدم و تا زمانی که فرصت جدیدی پیش بیاید هزینهام را از این طریق تامین میکنم.
گفتم: خیلی جالبه. چرا روز اول نگفتی؟ گفت: اکثر رانندههای آژانس و مسافرکشهایی مثل من، معتقدند که این شغل، شغل خوبی نیست. همهی آنها توضیح میدهند که کارخانهدار بودهاند و ورشکست شدهاند. بعضی از آنها هم واقعاً درست میگویند و من نمونههایش را میشناسم. اما به نظرم، برای موفقیت و شاخص شدن در یک Community (این لغت را انگلیسی میگفت) باید عضویت در آن کامیونیتی را با افتخار بپذیری و بهترین تلاشت را بکنی. دیر یا زود به Community های ارزشمندتر و بهتر هدایت خواهی شد. گفتن خاطرات گذشته، این پیام را دارد که من از وضعیت فعلی ناراضی هستم و این اوضاع را حق خودم نمیدانم. کسی خودش را شایستهی وضع فعلی خود نداند، در هر موقعیتی هم قرار بگیرد، معتقد خواهد بود که شایستهی آن نیست.
حرفهای ارزشمندش را – که در دانشگاهها به ما یاد نمیدهند – گوش دادم و پیاده شدم. ما بارها و بارها با هم مسافرتهای درونشهری و برونشهری داشتیم تا اینکه یک بار گفت یکی از مسافرانش او را استخدام کرده. هنوز هم گهگاه با هم حرف میزنیم و خوشبختانه به سرعت درحال پیشرفت است.
خیلی از اصل حرفهایم فاصله گرفتم. اصل حرفم این بود که هر یک از ما عضو یک یا چند جامعه هستیم و با تلاشها و تصمیمهای خود، ممکن است عضو جوامع بزرگتری شویم و عضویت در هر جامعهای، همیشه سود و زیانهایی دارد و مهمترین کارکرد هر جامعهای در کنار ایجاد مزایای مختلف اجتماعی و اقتصادی، افزایش امنیت است.
اگر چه متاسفانه اکثر ما، در این میان خوشه چین میشویم. دوست روانشناسی دارم که همیشه درآمدش را با ساندویچی سر کوچهاش مقایسه میکند و غصه میخورد. یک دوست دیگر هم دارم که نمایندگی یک شرکت اروپایی را دارد و همیشه، وقتی به رستوران میرویم، فحش میدهد که من اینقدر زحمت کشیدم و اندازهی اینها ندارم!
اینها در واقع، میخواهند مزایای جامعهی ساندویچفروشها و رستوراندارها و دکترها و مدیران را همزمان داشته باشند و چون در عمل چنین چیزی امکان پذیر نیست، در نهایت ناراضی میشوند و احساس می کنند که حقشان خورده شده! من گاهی اوقات به شوخی به قانون بی لیاقتی پیتر اشاره میکنم و میگویم: ظاهراً در بسیاری از فرهنگهای توسعه نیافته، هر کس فقط زمانی باور میکند به جایگاه شایستهاش رسیده، که لیاقت جایگاهی را که درآن است نداشته باشد!
بعد از همهی این مقدمات، میتوانم حرفم را در چند جمله خلاصه کنم:
همهی ما با هدف کسب امنیت و برخی منافع دیگر، دوست داریم عضو کامیونیتیها یا جوامع باشیم. همهی ما حاضریم برای عضویت در جامعههای مختلف، هزینههای مادی و معنوی پرداخت کنیم. اما یک کامیونیتی بزرگ وجود دارد که عضویت در آن، هیچ مزیتی ندارد و هر چه دارد ضرر است و آن کامیونیتی «مردم» نام دارد.
کسی که برای رضایت پدر و مادرش، رشتهی دانشگاهی خود را انتخاب میکند، اگر چه کار اشتباهی کرده، اما هر چقدر هم پشیمان شود در نهایت خواهد گفت: اشکال ندارد. همین که لبخند را بر لب آنها میبینم کافی است. اما کسی که برای رضایت و تایید «مردم»، انتخاب رشته کند، همیشه پشیمان خواهد بود. چون هیچ روزی «مردم» را نخواهد دید. کسی که برای رضایت «مردم» لباس بپوشد و پوشش خود را انتخاب کند، هرگز خوشحال نخواهد شد. چون «مردم» به او لبخند نخواهند زد.
اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! غول بیشاخ و دم ترسناکی که تو را وادار میکند در مورد زندگیت، شغلت، لباست، همسرت، ازدواجت، جداییات، محل زندگیات و… تصمیم بگیری. ولی هرگز او را ملاقات نخواهی کرد. حتی جنگیدن با مردم هم فایده ندارد. درست مثل شمشیر بازی در تاریکی. تنها رویداد محتمل، آن است که شمشیرت بر تن خودت فرود آید!
اما راه مبارزه با این غول، در زندگی انفرادی و ترک جامعه نیست. بلکه در انتخاب هوشمندانهی جامعهای است که به آن تعلق داریم. در انتخاب اینکه با چه کسانی حرف بزنیم. با چه کسانی حرف نزنیم. نظرات چه کسانی را گوش بدهیم. نظرات چه کسانی را فراموش کنیم. چگونه برای جامعهای که تصمیم میگیریم عضوش باشیم عنصر مفیدی بشویم و چه زمان به جامعهی جدیدی مهاجرت کنیم.
مهاجرت به جامعهی دیگر، حتی ممکن است با تغییر چهار نفر از دوستانمان انجام شود. همین! از سوی دیگر، کم نیستند کسانی که تا آن سوی کرهی خاکی مهاجرت میکنند و هنوز به همان جامعهای تعلق دارند که از آن گریختهاند.
اگر به خاطر نامربوط بودن و پراکنده بودن این نوشته خیلی فحش نخوردم، ادامهی این بحث را دربارهی انتخاب جامعه ی مناسب و اصول موفقیت در آن مینویسم. نظر شما برای من مهم است چون خوانندگان اینجا، دقیقاً همان جامعهای هستند که حاضرم برای عضویت در آن، هزینههای محتملش را هم متحمل شوم!
قسمت دوم نوشتهی غولی به نام مردم
سلام به محمدرضای عزیز.
نوشته بالا رو خوندم مثل برخی نوشته های دیگه.فقط تنها مشکلی که من با نوشته های تو دارم.این هست که
معمولا نوشته ها طولانی هست.و من فقط وقت میکنم نوشته ها رو بخونم وچکیده نوشته ها رو تو دفترم ثبت کنم.
ممنونم ازت از اینکه خودت هم میدانی برخی از نوشته هات نامربوط هستن و پراکنده بودن این نوشته به همراه داشتن
چند فحش کوتاه هست.فحشی که من میتونم بدم این هست که:
احترام به انتخاب دیگران:
خیلی از آدمها رو دیدم که احساس میکنند بهتر از متوسط جامعه می فهمند
و اعصاب و انژری شون رو برای بهبود اوضاع مردم میگذارند اما در نهایت میفهمند
که « ندانستن و نفهمیدن » یک انتخاب است.
و انسان باید به انتخاب دیگران احترام بگذارد!
باسلام جامعه تنها مردم نیستند فرهنگ سازان یا همان جامعه شناسان باعث دیدگاههای فرهنگی نو هستند که متاسفاته درهیچ دورهایی دلسوز مردم نبودند وبا سکوت خود مانع پیشرفت روابط اجتماعی مردم شدهاند با تشکر
اتفاقا دقایقی پیش قبل از خواندن این متن صحبتی داشتم با دو نفر از دوستانم . راجع به جامعه و رفتارهای ما ؛
یکی از دوستان معتقد بود در کامیونیتی ای رفته که پایین تر از سطح خود اون شخص هستند و برای اینکه اون افراد احساس راحتی داشته باشند همیشه رفتاری متواضع داشته و خودش رو یک جورایی با سطح فرهنگ و دانش اونها وفق داده .|
من گفتم من هرجایی برم سعی می کنم خودم باشم و برام مهم نیست بقیه چه فکری در موردم می کنند|
نفر سوم گفت : من هم نظرم موافق تو بود ولی الان فکر می کنم باید با مردم کنار بیای
وقتی بالاتر از اونا باشی تا سطح خودشون می کشوننت پایین
و وقتی سرسختیت رو ببینن بیشتر ترغیب میشن تو رو زمین بزنن !|
خیلی فکرم مشغول شد تا جایی که اومدم و این متن رو خوندم
و بهم یادآوری شد بودن در هر جامعه ای هزینه ای داره و چه خوبه که سود ما از هزینه مون بیشتر باشه وگرنه ناچار به تغییر اون جامعه میشیم و چون صدر جدول رموز موفقیت بی توجهی به حرف مردمه ، سعی می کنم مسیرم رو مثل قبل ادامه بدم و بخاطر توصیه ی دوستم نهایتا تو جامعه ای که احساس می کنم با معیارهای من فاصله داره و برای حرف هام گوش شنوایی نیست سکوت می کنم و هیچگاه از اهداف و برنامه ها و دغدغه هایم نخواهم گفت
و چه خوب گفتی :
مهاجرت به جامعهی دیگر، حتی ممکن است با تغییر چهار نفر از دوستانمان انجام شود. همین! از سوی دیگر، کم نیستند کسانی که تا آن سوی کرهی خاکی مهاجرت میکنند و هنوز به همان جامعهای تعلق دارند که از آن گریختهاند.
مهمترین کارکرد هر جامعهای در کنار ایجاد مزایای مختلف اجتماعی و اقتصادی، افزایش امنیت است.
ما همیشه وقتی درمورد جامعه توی کلاس زبان صحبت میکردیمٰ مهم ترین عوامل مزایا و منفعت ها و چیزهایی که دوستشون داریم بودن. اما شما میگید امنیت مهمترینشه .لطفا درمورد امنیت بیشتر توضیح بدید. ممنون
با سلام
معمولا ذیل هر کدام از متن هایی که مینویسید؛ کامنت های تشکر زیادی دریافت میکنید. در نتیجه احتمالا لذت چندانی از این قبیل تشکرها نخواهید برد. با علم این موضوع من دوست دارم مجددا از بابت این مطلب و همه ی مطالب خوبی که به اشتراک میزارین تشکر کنم. چون فکر میکنم نوشتن این قبیل کامنت ها بیش از اینکه برای شما مفید باشه، برای خود ما مفیده. چون حالمون خوب میشه وقتی از کسی که به ما کمک کرده تشکر کنیم.
همیشه این موضوع برام سوال بود که علی الخصوص در اینستاگرام چرا ما زیر برخی پست ها کامنت میزاریم که قبل از ما چندین هزار نفر کامنت گذاشتن و تقریبا هیچ امیدی به خوانده شدن اون کامنت توسط ادمین اون پیج نداریم. الان و تو همین کامنت، جوابم رو گرفتم …
متن بود که نیاز به چند بار خواندن در بعضی پاراگراف ها داشت
در مورد خودم به شخصه و صادقانه بگم که آدمی نیستم که حرف مردم برام مهم نباشه،حتی شاید برخی از تصمیم ها و جهت گیری هایی زندگیم نیز بخاطر حرفایی مردم بوده..
ولی واقعا….
مردم کی اند؟!؟!؟!؟!؟!
سلام. وقت بخیر. خیلی دلم میخواد که حرفاتونو اگه امکان داره به صورت صوتی بزارین. عالی میشه .ممنون.
واقعا از خواندن اين نوشته لذت بردم.
من هميشه تلاش كردم كه حرف مردم برام مهم نباشه اما باز هم يه جاهاي نميشه به حرف ديگران بي توجه بود متاسفانه از بچگي هميشه به ما گفتن اگر اين كار را انجام بدي مردم چي ميگن !!!! متاسفانه طوري بزرگ شديم كه مردم را هميشه راضي نگه داريم براي همين خيلي مواقع اين موضوع ناخداگاه پيش مياد.
استاد عزیزم از صمیم قلب به شما افتخار میکنم و شما الگوی بنده هستین مطالب بسیار زیبا و جالبی بود و از خواندن اون لذت بردم و تلنگری بود برای من که چند روز قبل بخاطر صحبت یکی از همکارانم چند روز خودمو خراب کردم موضوع بسیار جالبی انتخاب کردین که یکی از دغدغه های جامعه ما میباشد در پایان از دوستان عزیز خواهش میکنم اگه وقت کردن کتاب بیشعوری نوشته خاویر کامنت رو مطالعه کنند که بی ربط به این مطالب نیست ، سپاس از مهربانی شما
منی که بیست سالمه و هنوز نتونستم جامعه ای رو پیدا کنم که توش آرامش داشته باشم چه کنم؟گاهی اوقات فکر میکنم شاید چنین جامعه ای وجود نداره
مردم ، موجودی که بخصوص توی جامعه سنتی تحمیل هایی از ترس از قضاوت شدن برای ما داشته، و براورد هزینه های وارده کمک کنندست.
البته به نظرم دوری گزینی ااز قوانین نانوشته ی مردم، نباید با حس تنهایی و تفاوت داشتن در جوامع مختلف که از ممکنه از خود شیفتگی بر بیاد اشتباه گرفت، که البته مرز واضحیدارند.
اینجور مواقع کوتاه میگم : از دوور دستت رو میبوسم استاد عزیز، با هر جمله ات دریچه ای توو ذهن باز میکنی، یه دنیاااا خوبی محمدرضا
محمدرضا مگه میشه نوشته هاتو خوندو بهت افرین نگفت.
از خوندن این متن بسیار لذت بردم میتونم اعتراف کنم که اغلب حوصله خوندن مطالب زیاد رو ندارم ولی این متن با توجه به زیادی و پراکندگی توجه هرکسی را جلب میکنه و منتظر مطالب بعدی هستم مرسی
سلام جناب شعبانعلي، خسته نباشيد!
حظّ فراوان بردم از نوشتة زيبايتان…
شايد مؤتّر دانستن نقش بدعتهاي فرهنگي، آن هم در جوامع كوچك و محدود، بتواند به تحليل بهتر اين بحث، كمك كند!
من هم درگیر انتخاب جامعه ای هستم که می خوام عضوش باشم.
جامعه ای که حتی از اینکه عضوش باشم مطمئن نیستم.
“مردم” غولی که اگه خودم هم نخوام بهش اعتنایی کنم، کسانی هستن که منو ازش می ترسونن و من توان مقابله با اونا رو ندارم و ترجیح می دم که بدون انتخاب زندگی کنم؛ یا انتخاب هایی داشته باشم که در راستای خواسته ی خودم و مردم باشه، اما انرژی زیادی رو ازم می گیره.
خوشحال می شم اگه این بحث ادامه داشته باشه.
خیلی عالی بود ولذت بردم
خوشحالم که بالاخره مطلبی در این مورد دراین فضا خوندم ..مطلبی که کمتر کسی چه در دنیای واقعی چه در فضای مجازی بهش اشاره میکنه .در حالیکه بخش مهمی از زندگی مارو تشکیل میده.
سلام محمدرضا
فکر می کنم یکی از بهترین متن های طولانی ای بود که تا بحال خوانده ام. مشتاقانه منتظر خواندن قسمت های بعدی هستم 🙂
راستش را بخواهید، با اینکه تظاهر میکنم حرف های “مردم” برایم اصلا مهم نیست_ و تلاش می کنم اینطور باشد _ ، فهمیده ام که تا حدی به آنها توجه می کنم… اما تمرین جالبی که چند وقتی هست که انجام می دهم، تلاش برای بی توجهی به حرف های مردم است! در حالی که فکر میکنم اگر فلان کار را بکنم ممکن است فلان حرف پشت سرم زده شود، همان کار را می کنم و اسم این کار را هم “چالش” گذاشته ام! (فکر میکنم با من موافقید که این استفاده از لغت چالش، مفید تر از استفاده آن در شبکه های اجتماعی است!)
پ.ن. شاید هم اینطور نباشد، اما فکر می کنم “قدرتِ غولِ مردم”، رابطه معکوسی با جمعیت محل زندگی دارد! به عبارتی، این غول در شهر های کوچک تر، قوی تر است!
اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است…
دکتر علی شریعتی
با مردم زندگی کردن با برای مردم زندگی کردن فرق داره.حفظ حریم هاوچارچوب ها بیانگر بلوغ ورشد اجتماعیه که مردم سرزمینها رو ازهم متمایز میکنه.هنجارها وفشارمردمی که به عبارتی فرهنگ رو میرسونه ،درواقع بحثی رو که شروع کردید ریشه در تقابل ارزشهای فردی وسنت وعرف و..داره.اگر با فرهنگ وحال وهوای مردم هماهنگ باشی منشا شادی وامنیت وآرامشت خواهند بود وهرجامعه ای که از آن سربربیاورد مثل جامعه ی مدیران یا مهندسان آنها هم همانطور خواهند بود.وتوعضو هر دوتایشان خواهی بود باکمترین هزینه.بنظرمن ما آدمها همواره بین مردم وگروهمان درحرکتیم.خیلی اوقات مردمی که از دستشان مینالیم مردم کوچه وبازار نیستند همان هم گروهی های خودمان هستند که برای پیشرفت دربینشان باید گوشهایمان را به روی گفنه هاوکنایه هایشان ببندیم.درواقع ما ازحرف مردم غریبه ناراحت نمیشویم بلکه از اعضای گروهمان به شکوه درمی اییم.ومقاومت وبالا بردن توان علمی وحرفه ای ویا هرچه که درگروه مطرح است وبی اعتنایی به حرف مردم(اعضای گروه)باعث پیشرفتمان میشود.
مردم بقدری ترسناکند که در وصف نمیگنجد.وبقدری درزندگیت حضور دارندوبرایت تصمیم میگیرند که باورکردنی نیست.بقدری میتوانی دربینشان احساس تنهایی غمانگیزی را تجربه کنی وارزوی دست یافتن به خلوتی بدون حضور اغیار که…متاسفانه جامعه ها هم
همینطورند بادرجات شدت متفاوت.حتی شاید وجودهدفهای مشترک باعث رفتارهای متفاوت برای رسیدن به هدف شود که خود مقولاتی چون رقابت حسادت ،وبسیاری از رفتارهارا رقم بزندکه بستگی به فرهنگ همان مردمی دارد که جامع در آن شکل گرفته.مثل مجموعه هایbا وa
اين متنِ كوتاه از خودتونه و به قدري قشنگ گوياي مفهومه كه ميتونه به عنوان كامنت دوباره براي خودتون تكرار بشه :
” مردم، یعنی همان موجود سنتی خنگ واپس گرای هیجان زده با رفتارهای غریزی و بدون قدرت تحلیل درگیر با سایر گونههای موجود روی این کره خاکی در تلاش برای بقا ”
انتخاب جامعه ( كه در دنياي فعلي اغلب محدود شده به دايرهء كوچك افراد دستچين شده / فيلتر شده توسط ما هستند ) چيزي است كه ما رو روز به روز شكل ميده . ماركس جملهء جالبي داره كه من به آلماني خوندم :
Der Mensch ist Produkt seiner Welt
ترجمه اش اينه كه ” انسان محصول دنياي خويشتن است ”
دنياي ما جانعهء انتخابي ماست . اينست كه گاهي ميشنويم “فلاني” از وقتي “فلان” جا كار ميكنه تغيير كرده و …
و البته جوامعي كه ما وارد اونها ميشيم گاه اجباري هستند . در اين شرايط بايد كوشيد ” خودِ خوبش ” باقي موند . تفاوت انسانها اينجور جاها معلوم ميشه . اين ميشه كه عده اي برجسته و اصطلاحاً هايلايت ميشن در نگاه ديگران . باز هم نقل قول از خودتون ( امرسن در واقع ) :
در دنيايي كه هر لحظه مي كوشد از ماچيز ديگري بسازد، همينكه خودمان باشيم يك موفقيت بزرگ است .
سلام
حرف مردم… راس میگی… من همیشه سر کلاسام اینو به شاگردام میگم، مردم رو ول کنین! برید تو جوامعی که پیشرفته تر از شمان، لزومی نداره حتما بگی برم خارج و اینا نه! تو همین دوروورت بگرد آدمهایی رو پیدا کن که دو سه پله از خودت بالاترن، با همین آدما واسه خودتون یه Community درست کنین! دقیقا همین حرف پارسا رو چند ساعت پیش به دوستمم زدم که community ایی که خودت با گلچین کردن آدما اطرافت انتخاب میکنی و میسازی، تو رو به سمت پیشرفت می بره. خلاصه بخوام بگم ” اگه تو community ساخته دست خودت زندگی کنی، حرف مردم میشه زنگ تفریحت!”
ممنون از طرح مطلب لذت بردم و لذت بردم از نکات درون آن! و گفته های “پارسا” .. و این گفته:
“برای موفقیت و شاخص شدن در یک Community باید عضویت در آن کامیونیتی را با افتخار بپذیری و بهترین تلاشت را بکنی. دیر یا زود به Community های ارزشمندتر و بهتر هدایت خواهی شد.”
و این طبقهبندیها و کامیونیتیها به نوعی در طبقات سازمانی هم مصداق داره که به قول آقای امیر تقوی در ارزشآفرینی درونسازمانی ، افراد انتخاب میکنند که در چه سطحی از سازمان قرار بگیرند و افراد با تلاش در موقعیت فعلی میتونند رفته رفته مراتب ترقی رو طی کنند. گذشته از اینکه غرور و پرستیژ مدیریتی آقای تقوی رو خیلی میپسندم و موافقم که مدیران بایستی با کارمندان تفاوت و فاصله قابل مشاهده داشته باشند ، این نوشته امروز مصداقی دیگر بود بر این مطلب که برای درخشیدن در موقعیت فعلی تلاش کنیم و بهترین باشیم.
آخر متن گفتی نظر خوانندگانت برات مهمه و چون خیلی وقته نظر نگذاشتم، نظر میذارم(:
بسیار لذت میبرم از نوشتههات.
در مورد این مردم هم، در مقیاس بزرگ، مردم ایران با مردم مغولستان فرق دارند. درسته مردم ایران از جامعههای مختلف تشکیل شده، ولی وقتی همهشون رو یکجا جمع میکنیم ویژگیهایی که پیدا میکنن صرفا به غرایز طبیعی و اولیه تقلیل پیدا نمیکنه. چرا؟ خب چون تفاوتهای محسوسی هست بین مردمهای مختلف. مردم ایران با مردم مغولستان مثلا.
باز هم مثل همیشه عالی بود
امیدوارم همه ما بتونیم به این سمت حرکت کنیم که بجای انطباق با استاندارهای نانوشته و محدود کننده مردم، واقعا زندگی کنیم و با رعایت اصول از زندگیمون لذت ببریم.
با سلام و سپاس
لطفا ادامه رو لطف بفرمایید
خیلی بحث جذابیه .
حس شخصی من اینه که کار کسانی که اجبار اجتماعی رو انتخاب میکنند راحتتره. که داشتن امنیت بیشتره.
این رو از زاویه نگاه آدمی میگم که از بیشتر سنتهای جامعه خودش، به طریقی عبور کرده.
البته که سرسپردگی به چیزهای ناخواسته برای چنین آدمی خیلی دشواره.
بیشترین هزینه ها رو جایی که لحظه ای ترسیده و به این موهوم “مردم” فکر کردیم پرداخت شد.
سلام جناب آقای دکتر شعبان علی
من هم هنوز جامعه خودم را پیدا نکردم. جامعه مورد علاقه من!!!
می خوام جامعه مورد علاقه ام را براتون توصیف کنم. چون می خوام ذهنم شفاف بشه و برم اون را بسازم!!!
ما در حال تاسیس یه سازمان مردم نهادیم، قرار بود باشه کانون توسعه مشاغل خانگی (با تعریف ۸۰۰ رشته ایش) رویش ماندگار!!
یکی می گفت، سازمان های مردم نهاد (نمونه هایی از جوامع) خوبند که بر اساس نیاز اعضای اون گروه ساخته شده باشند، از پایین به بالا و نه از بالا به پایین. و من و تعدادی دیگر، الان یک نیاز مهم داریم.
این ngo هنوز وجود نداره ولی می خوام ngo مون را باز تعریف کنم.
من در جامعه ای عضوم که متشکل است از خانم و آقای خردمند ، باهوش و با اخلاق. این جامعه به شدت بر اهمیت خانواده واقفند، اما به همان اندازه نیز معتقدند که مسیر توسعه از مشارکت می گذرد و زنان به عنوان نیمی از جمعیت باید در این مشارکت دخیل باشند.
ارزش این جامعه اینه، مشارکت زنان در توسعه با توجه ویژه به خانواده و روح زناگی زن!!!
زنان و مردان این جامعه، اصلا به دنبال اثبات قدرت مردانگی یا زنانگی خود نیستند. پشتیبان هم اند.
اعضای این جامعه به دنبال داشتن توسعه ای پایدارند، توسعه ای که مردان و زنان با کمک هم در این مسیر گام بر می دارند ولی می دونند بعضی از فعالیت ها، بعضی از روش های اجرایی، بعضی از قوانین ، به خانواده و زنانگی آن زن آسیب می زنه، برای همین فکر می کنند یا وارد اون مسیر نمی شن، یا آگاهانه و با برنامه وارد می شن که خودشون و خانواده شون آسیب نبینند.
(مثالش: هفته پیش، ما یه نمایشگاه برگزار کردیم، استانی، در حد ۲۰۰ تا غرفه و با کیفیت. هرچی مدیر توی استان بود اومدن ولی سنگین بود، خیلی سنگین (استرس بالا))
این به منزله ایستادن و توقف نیست،اتفاقا این گروه به دنبال فرصت های شغلی مناسب تر هستند و به دنبال راهکارها و آموزش هایی برای عدم مواجه خانواده و زن (به معنای روح زنانگی) با چالش های شدید می شوند.
شما آزادید هر شغلی داشته باشید و این جامعه در راستای پیشرفت شما به شما واقعا کمک می کند تا وقتی که به خانوادتان آسیب وارد نشود.
سلام و عرض ادب/ چون دیدم یکی از دوستان هم با نام “محمد” نظر می دن و به احتمال زیاد با هم قاطی می شیم با اضافه کردن دوکلمه، Community محترم بچه محل بودنمون (شهدا…خراسون) رو یادآور شدم. این کلمه “غول” که به درستی در عنوان یادداشت آمده برای کسانی که در ادوار مختلف با او سرشاخ شده اند و زخم برداشتند خیلی ملموس تر است. اجازه بدهید حقیر هم یک صفت ناپیدایی را که مطمئنا از شنیدن “غول” به ذهن متبادر نمی شود اما در واقع ملازم و چسبیده به غولی است که شما معرفی کردید اضافه کنم. غول “وقت تلف کن” که خواجه شیراز سال ها پیش خطرش را به همه ی ما گوشزد فرموده: خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات … مگر از نقش پراکنده(شما بخوانید حرفهای غول) ورق ساده کنی / با تجدید احترام(محمد بچه محل)
جهت مبارزه با این غول میشه به خودمون دیکته کرد که”من مسئول طرز تفکر مردم نسبت به خودم نیستم”