پیش نوشت: این پیشنوشت را پس از تمام شدن متن نوشتم. خیلی پراکنده شد. از موضوع اصلی هم گاهی دور شدم. ببخشید. اگر انتظار یک متن استدلالی منسجم را دارید، شاید مطالعهی این متن، گزینهی مناسبی نباشد.
خیلی فکر کردم که چنین متنی را بنویسم یا نه. اینکه به خواننده چه حسی دست میدهد و حتی ممکن است گرفتار چه سوءتعبیرهایی شود. اما در نهایت تصمیم گرفتم بنویسم. چون دیدم که اساساً حرفه و حتی محل درآمد بسیاری از مردم سوء تعبیر حرف دیگران است و اگر بخواهیم روند زندگیمان و حرفهایمان را به خاطر آنها تغییر دهیم، چیزی برایمان باقی نخواهد ماند. البته اکثر آنچه را که میگویم کم و بیش در سایر نوشتهها یا مقالات یا کتابها یا حتی کامنتهای اینجا مطرح کردهام. اما تصمیم گرفتم ساختار بهتر و شفافتری به آنها بدهم.
سالهاست به این موضوع فکر میکنم که اگر بخواهیم رمز و رازی برای زندگی بهتر و رشد و پیشرفت کشف کنیم و ادعا کنیم که آن، یکی از اسرار موفقیت و رشد و زندگی بهتر و شادتر به همراه آسایش و آرامش بیشتر است، این راز چه خواهد بود؟
همچنانکه شکست و نابودی، هرگز حاصل «یک علت واحد» نیست، رشد و موفقیت و رضایت و بهروزی هم حاصل «یک راز یا دستورالعمل واحد» نیست. اما فکر میکنم اگر فهرستی از اسرار موفقیت را تنظیم کنیم، یک جمله وجود دارد که در قسمت بالای آن فهرست خودنمایی خواهد کرد: «بی توجهی به حرف مردم!»
این حرف، حرف جدیدی نیست که من آن را مطرح کرده باشم. ادبیات ماخوذ به حیای ما، این توصیه را پنهانی در قالب داستان ملانصرالدین و خر معروفش طرح میکند و ادبیات صریح و رادیکال نیچه هم، به این شکل که: مرد دانا در میان انسانها چنان میگردد که میان جانوران!
بدیهی است که «بی توجهی به حرف مردم» با «بی توجهی به مردم» فرق دارد. شاید بیان چارلز شولتز در این میان، اشارهی خوبی به این تمایز باشد: من عاشق بشریت هستم اما تحمل آدمیان را ندارم!
آنچه میگویم تکرار حرفهای قبلی است. اما لازم است که دوباره بگویم: «مردم» خود یک موجود محسوب میشود. موجودی که هیچ شباهت یا ربط مستقیمی به تک تک انسانها ندارد. به همان اندازه که سلولهای بیشعور در کنار هم جمع میشوند و موجودی ذیشعور میسازند، انسانهای ذیشعور هم میتوانند در کنار هم جمع شوند و موجودی بیشعور بسازند. همان غولی که من به آن «مردم» میگویم!
اگر بخواهم دقیقتر بگویم، مردم یک فرق مهم با Community یا جامعه دارد. تعدادی از انسانها که حول یک ارزش یا هدف یا نگرش یا داشته یا خواسته یا نیاز، کنار یکدیگر جمع میشوند، یک جامعه را میسازند:
جامعه مهندسین مجموعهی تمام مهندسانی است که به هر شیوه و ابزاری در کنار یکدیگر قرار گرفته و با یکدیگر ارتباط دارند.
جامعه اهل مطالعه، کسانی هستند که خواندن، بخشی از فعالیتهای حیاتی آنهاست و مطالعه را یک ارزش میدانند و وقتی کنار هم جمع میشوند، از خواندهها و نخواندههای خود میگویند.
جامعهی کارگران، جامعهی نویسندگان، جامعهی پزشکان، جامعهی جوانان، جامعهی علاقمندان به یک برند، جامعه اهالی سینما و …
وقتی همهی جوامع را – مستقل از ویژگیهای اختصاصی هر یک از آنها – در کنار یکدیگر قرار دهید، چیزی که شکل میگیرد یک جامعهی بزرگتر با ویژگیهای مشترک جدید نیست. بلکه مردم است. دیگر تنها چیزی که در آنها به صورت مطلق مشترک میماند، «صفات بسیار ابتدایی و غریزی» است. میگویم به صورت مطلق. چون ممکن است کسی بگوید مردم زیبایی را دوست دارند. اما این جمله معنای شفافی ندارد. چرا که زیبایی تعریف شفافی ندارد و سوپ پیچیدهای حاصل از ترکیب سلیقه و غریزه و تربیت و عادت است.
ویژگی مهم جامعه این است که ما میتوانیم با تصمیمهای خود، وارد آن شویم یا آن را ترک کنیم. ضمن اینکه عضویت در هر جامعهای، محدودیتهایی را ایجاد میکند، مزیتهایی را هم ایجاد میکند و اساساً یکی از مهمترین دلایل شکلگیری جامعه، ایجاد تعامل برای کسب قدرت بیشتر و تسلط بهتر بر محیط و مواجهه با تهدیدهای بیرونی است.
اجتماعی بودن، بیش از آنکه یک نیاز غریزی تغییرناپذیر و جاودانه در انسان باشد، حاصل هزاران سال تهدید محیطی است. قبیله و عشیره، میتوانسته تهدید محیط را کم کند و از افراد خود در برابر خطرات حفاظت کند و هچنانکه دیده ایم توسعهی ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و افزایش حمایت دولتها از تک تک مردم، فردگرایی را هم ترویج میدهد.
زمانی مشاغل موروثی بود و بزرگترین منبع تامین مالی صندوقهای خانوادگی و مهمترین مرجع حل اختلاف، ریش سفیدهای فامیل و بهترین مشتری، خویشاوندان و وابستگان. اما در دنیای امروز، بانکها به من وام میدهند. بیمهها هزینهی پیری و بیکاری من را تامین میکنند. شرکتها و برندها برایم شغل ایجاد میکنند. دانشگاهها آموزشم میدهند و تبلیغات، برایم مشتریانی را میآورد که هرگز آنها را نمیشناختم. طبیعی است که حاصلش، همین کمرنگ شدن زندگی اجتماعی است که امروز میبینیم. همین شرایطی که ما به مهمانی میرویم اما هر یک در گوشی موبایل خود زندگی میکنیم. چون آن مهمانی را عموماً به اجبار یا به ملاحظات خاصی رفتهایم. اما این پیام و پیامک را به اختیار و انتخاب میخوانیم.
طبیعی است هر چه ساختارهای کلان قدرتمندتر شوند، زندگی انفرادی و فاصله گرفتن از جامعه امکانپذیرتر میشود. در برخی جوامع که هنوز حقوق بازنشستگی، تضمینی برای یک زندگی حداقلی نیست و شرکتها، برای ایجاد شغل برای همگان توانمند نیستند و بانکها، نمیتوانند به هر متقاضی بر اساس شایستگی وام بدهند و روابط همچنان بر ضوابط سایه میاندازند، جامعه فرهنگ اجتماعی و ساختار قبیلهای خود را تا حدی حفظ میکند. نه به دلیل نیاز غریزی اجتماعی بودن. بلکه بیشتر به دلیل ایجاد قدرت برای غلبه بر تهدیدهایی که به هر حال وجود خواهند داشت.
جنس رابطهی انسانی که پس از توسعه ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و ایجاد امنیت اولیه، با هدف تجربهی عمیقتر دوستی و مزمزه کردن طعم زندگی جستجو میکنیم، بسیار با رابطهای که قبل از اینها و با هدف ایجاد امنیت شکل میگیرد متفاوت است. برای تصور بهتر این تفاوت میتوانید این سه شکل ازدواج را مقایسه کنید:
شکل اول: پدر و مادر پیری که میگویند ما آرزو داریم که ازدواج فرزندمان را قبل از مرگ ببینیم و بدانیم که سر و سامان گرفته است.
شکل دوم: کسی که میگوید من الان دوستیها و رابطههای خوبی دارم، اما نگران پیری هستم و روزی که هیچکس کنار من نیست. دلم میخواهد آن روز تنها نمانم.
شکل سوم: کسی که میگوید در زندگی لذتها و شادیهای زیادی تجربه کردهام، اما فهمیدهام که لذت وقتی معنی دارد که با کسی در موردش حرف بزنی و شادی زمانی مضاعف میشود که در کنار فرد دیگری که دوستش داری تجربه شود
من گاهی میگویم لذت نشستن یک زوج در پراید و گوش دادن یک موسیقی قدیمی با همان ضبط معروف سایپا، صدها برابر لذتبخشتر از نشستن تنها در Ferrari و گوش دادن به یک موسیقی مدرن با سیستم صوتی JBL است و انتظار کشیدن برای نگاهی که از ماشینهای مجاور، با کنجکاوی یا حسرت، خودت یا ماشینت را برانداز کند! شاید به همین دلیل است که این همه ماشین مدل بالا، در خیابانهای شهر، مظلومانه و غریبانه، بالا و پایین میروند و دنبال مسافری حتی غریبه میگردند که شادیهایشان را با آنها قسمت کنند!
از حاشیه بگذریم. در این سه نوع ازدواجی که گفتم اولی و دومی بر ریشهی ترس بنا شدهاند. ایرادی هم ندارد. جرم هم نیست. چنین ازدواجی درست مانند بیمه کردن بدنهی ماشین است. تلاشی برای کاهش خطرات آینده. هیچکس هم تا به حال نگفته بیمهی بدنه، چیز بدی است.
اصل حرف را گم نکنیم: داشتم میگفتم که ورود به ساختارهای اجتماعی سود و هزینه دارد و وقتی توجیه پذیر است که سود آن از هزینههای آن بیشتر باشد. امیدوارم که بعضی از خوانندگان عزیز (همانهایی که کلاً معتقدند هیچ چیز گردی غیر از گردو آفریده نشده) این جنس حرف من را با بحث معروف نظم و آنارشیسم اشتباه نگیرند. من در حوزه ی تصمیم فردی حرف میزنم.
اینکه: یک فرد، تصمیم بگیرد که مرزهای جامعهای را که به آن تعلق دارد تا چه حد گسترش دهد. باور من در این است که در شرایط امروز ایران، که ساختارهای اقتصادی و اجتماعی به شکل کلان آن، به صورت کامل شکل نگرفته اند، چیزی به نام زندگی انفرادی هنوز امکانپذیر نیست. اگر چه تکنولوژی این توهم را ایجاد کرده است که میتوان نوعی زندگی شبه انفرادی را تجربه کرد.
ما هر لحظه با تصمیمها و رفتارهای خود، انتخاب میکنیم وارد چه جامعهای بشویم و تا چه زمانی در آن بمانیم و آیا آن را ترک کنیم یا نه. انتخاب رشتهی پزشکی – بعد از خدمت به مردم که ظاهراً انگیزهی همهی ما از اول دبستان بوده است- یک انگیزهی مهم دارد: ملحق شدن به جامعهای که مزایا و مزیتهای خاصی را ایجاد میکند. البته هزینههای متعددی هم دارد که قاعدتاً کسی که این رشته را انتخاب میکند باور دارد که مزایای عضویت در آن جامعه، به هزینههایش میارزد.
همین ماجرا در مورد ورود به حوزه ی مهندسی یا مدیریت یا حقوق صادق است. همین ماجرا در مورد وارد شدن به دانشگاه هم صادق است. همین ماجرا در مورد ادامهی تحصیل هم صادق است. البته جامعهها یا Community های مختلف، همیشه از روی اراده و ترجیح شکل نمیگیرند. مثلاً کسی که کارگر یک کارگاه کوچک میشود، احتمالاً گزینهی اولش عضویت در جامعهی کارگری نبوده. بلکه چون نتوانسته وارد جامعههای مطلوبتری شود، به این سمت رانده شده است.
درست مانند فوتبال بازی کردن دوران مدرسه که چون من چاق و کند بودم و استعداد تسلط بر دست و پا را هم نداشتم (و هنوز هم ندارم) باید صبر میکردم که یارکشی شود و ببینم که من به اجبار به کدام سمت رانده میشوم. اگر هم تعداد بچههای آن روز کلاس فرد بود (و این تلخترین روزهای کلاس ورزش بود) قطعاً آخرین کسی که در یارکشی تنها میماند من بودم و داور میشدم!
مثال نامربوط دیگری هم از یکی از اساتید بزرگوارم بزنم. کسی که بسیار به او مدیون هستم و نامش پارسا است و وقتی که من با او آشنا شدم با پراید در تهران مسافرکشی میکرد (قبلاً هم به او اشارهای کردهام). یادم هست که نخستین بار که سوار ماشینش شدم، با تلفن صحبت کردم و دیدم که ایمیل مهمی دریافت کردهام (آن زمان مثل امروز اینترنت روی گوشیها درست و حسابی نبود. این جمله را میتوانید با دو تلفظ بخوانید!). به دوستم گفتم: به محض اینکه به اولین اینترنت برسم، ایمیل را چک میکنم.
پارسا گفت: مهندس! (این اسم را به همهی کسانی که شلوار جین میپوشند میگویند. دکتر کسی است که کت و شلوار میپوشد). من یک مبین نت پرتابل در ماشین دارم. گوشهای ایستاد و پسووردش را داد و من با لپ تاپ، ایمیلم را چک کردم. وقتی به مقصد رسیدم گفت: کاری داشتید روی یکی از مسنجرها یا ویچت (آن موقع فی.لتر نبود) با من تماس بگیرید سریع میرسم.
بعدها باز هم با او تماس گرفتم و من را به اینجا و آنجا برد. بعد دیدم که به زبان انگلیسی مسلط است. حالا میشد مهمانهای ما را هم جابجا کند. کاری ندارم که امروز در تدارکات یک شرکت بزرگ کار میکند. چیزی که برایم مهم است این درس اوست:
یک بار به او گفتم: پارسا! من به تو مشکوکم. اینترنت داری! زبان هم بهتر از من صحبت میکنی! ویچت هم داری. مسنجر هم داری. واقعاً شغل تو همین است؟
پارسا گفت: من کارمند بازرگانی خارجی یک شرکت در کیش بودم که فعالیتش به دلایلی متوقف شد. به تهران آمدم و تا زمانی که فرصت جدیدی پیش بیاید هزینهام را از این طریق تامین میکنم.
گفتم: خیلی جالبه. چرا روز اول نگفتی؟ گفت: اکثر رانندههای آژانس و مسافرکشهایی مثل من، معتقدند که این شغل، شغل خوبی نیست. همهی آنها توضیح میدهند که کارخانهدار بودهاند و ورشکست شدهاند. بعضی از آنها هم واقعاً درست میگویند و من نمونههایش را میشناسم. اما به نظرم، برای موفقیت و شاخص شدن در یک Community (این لغت را انگلیسی میگفت) باید عضویت در آن کامیونیتی را با افتخار بپذیری و بهترین تلاشت را بکنی. دیر یا زود به Community های ارزشمندتر و بهتر هدایت خواهی شد. گفتن خاطرات گذشته، این پیام را دارد که من از وضعیت فعلی ناراضی هستم و این اوضاع را حق خودم نمیدانم. کسی خودش را شایستهی وضع فعلی خود نداند، در هر موقعیتی هم قرار بگیرد، معتقد خواهد بود که شایستهی آن نیست.
حرفهای ارزشمندش را – که در دانشگاهها به ما یاد نمیدهند – گوش دادم و پیاده شدم. ما بارها و بارها با هم مسافرتهای درونشهری و برونشهری داشتیم تا اینکه یک بار گفت یکی از مسافرانش او را استخدام کرده. هنوز هم گهگاه با هم حرف میزنیم و خوشبختانه به سرعت درحال پیشرفت است.
خیلی از اصل حرفهایم فاصله گرفتم. اصل حرفم این بود که هر یک از ما عضو یک یا چند جامعه هستیم و با تلاشها و تصمیمهای خود، ممکن است عضو جوامع بزرگتری شویم و عضویت در هر جامعهای، همیشه سود و زیانهایی دارد و مهمترین کارکرد هر جامعهای در کنار ایجاد مزایای مختلف اجتماعی و اقتصادی، افزایش امنیت است.
اگر چه متاسفانه اکثر ما، در این میان خوشه چین میشویم. دوست روانشناسی دارم که همیشه درآمدش را با ساندویچی سر کوچهاش مقایسه میکند و غصه میخورد. یک دوست دیگر هم دارم که نمایندگی یک شرکت اروپایی را دارد و همیشه، وقتی به رستوران میرویم، فحش میدهد که من اینقدر زحمت کشیدم و اندازهی اینها ندارم!
اینها در واقع، میخواهند مزایای جامعهی ساندویچفروشها و رستوراندارها و دکترها و مدیران را همزمان داشته باشند و چون در عمل چنین چیزی امکان پذیر نیست، در نهایت ناراضی میشوند و احساس می کنند که حقشان خورده شده! من گاهی اوقات به شوخی به قانون بی لیاقتی پیتر اشاره میکنم و میگویم: ظاهراً در بسیاری از فرهنگهای توسعه نیافته، هر کس فقط زمانی باور میکند به جایگاه شایستهاش رسیده، که لیاقت جایگاهی را که درآن است نداشته باشد!
بعد از همهی این مقدمات، میتوانم حرفم را در چند جمله خلاصه کنم:
همهی ما با هدف کسب امنیت و برخی منافع دیگر، دوست داریم عضو کامیونیتیها یا جوامع باشیم. همهی ما حاضریم برای عضویت در جامعههای مختلف، هزینههای مادی و معنوی پرداخت کنیم. اما یک کامیونیتی بزرگ وجود دارد که عضویت در آن، هیچ مزیتی ندارد و هر چه دارد ضرر است و آن کامیونیتی «مردم» نام دارد.
کسی که برای رضایت پدر و مادرش، رشتهی دانشگاهی خود را انتخاب میکند، اگر چه کار اشتباهی کرده، اما هر چقدر هم پشیمان شود در نهایت خواهد گفت: اشکال ندارد. همین که لبخند را بر لب آنها میبینم کافی است. اما کسی که برای رضایت و تایید «مردم»، انتخاب رشته کند، همیشه پشیمان خواهد بود. چون هیچ روزی «مردم» را نخواهد دید. کسی که برای رضایت «مردم» لباس بپوشد و پوشش خود را انتخاب کند، هرگز خوشحال نخواهد شد. چون «مردم» به او لبخند نخواهند زد.
اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! غول بیشاخ و دم ترسناکی که تو را وادار میکند در مورد زندگیت، شغلت، لباست، همسرت، ازدواجت، جداییات، محل زندگیات و… تصمیم بگیری. ولی هرگز او را ملاقات نخواهی کرد. حتی جنگیدن با مردم هم فایده ندارد. درست مثل شمشیر بازی در تاریکی. تنها رویداد محتمل، آن است که شمشیرت بر تن خودت فرود آید!
اما راه مبارزه با این غول، در زندگی انفرادی و ترک جامعه نیست. بلکه در انتخاب هوشمندانهی جامعهای است که به آن تعلق داریم. در انتخاب اینکه با چه کسانی حرف بزنیم. با چه کسانی حرف نزنیم. نظرات چه کسانی را گوش بدهیم. نظرات چه کسانی را فراموش کنیم. چگونه برای جامعهای که تصمیم میگیریم عضوش باشیم عنصر مفیدی بشویم و چه زمان به جامعهی جدیدی مهاجرت کنیم.
مهاجرت به جامعهی دیگر، حتی ممکن است با تغییر چهار نفر از دوستانمان انجام شود. همین! از سوی دیگر، کم نیستند کسانی که تا آن سوی کرهی خاکی مهاجرت میکنند و هنوز به همان جامعهای تعلق دارند که از آن گریختهاند.
اگر به خاطر نامربوط بودن و پراکنده بودن این نوشته خیلی فحش نخوردم، ادامهی این بحث را دربارهی انتخاب جامعه ی مناسب و اصول موفقیت در آن مینویسم. نظر شما برای من مهم است چون خوانندگان اینجا، دقیقاً همان جامعهای هستند که حاضرم برای عضویت در آن، هزینههای محتملش را هم متحمل شوم!
قسمت دوم نوشتهی غولی به نام مردم
ضمن تشكر فراوان، خواهشمندم نه تنها بحث رو ادامه بدین بلكه حتما این حواشی رو هم كنارش حفظ كنید. خیلی عالی و جذاب بودن!
البته كاش راهی بود برای تقلیل این “مردم” در ذهن والدین و تاثیرش در تربیت فرزندانشون. تا جایی كه یادم میاد همیشه تو خونه سر خیلی مسائل به توافق می رسیدیم اما نهایتا حرف مردم كار رو خراب می كرد. تا اونجا كه هرقدر از نوجوانی و ذهن فارغ از اطرافم فاصله گرفتم نقش مردم برای من هم پررنگ تر شد.
یکی از علل اهمیت دار بودن مردم برای ما تربیتی است که در دوران کودکی داشته ایم, همین گزاره های ساده ای که هنوز هم که هنوز است پدر و مادرها به فرزندانشان میگویند: پسرم دخترم اگر حرف زشت بزنی “مردم” میگویند چه بچه ی بی ادبی!
پسرم دخترم اگه مودب باشی “مردم” میگن چه بچه ی با ادبی!
امیدوارم نسل های بعد از ما که ما پدر و مادرهای آنها هستیم اینقدر ” مردم” را برای فرزندانمان مهم جلوه ندهیم!
نوشتتون خیلی خوب بود. عمیقا به فکر فرو رفتم…
رندی پوش درکتاب اخرین سخنرانی توصیه کرده بود که اگر به حرف مردم اهمیت بدهید ۳۳درصد از انرژیتان تلف میشود واگر کاری را که انتخاب کرده ای با ملاکهای دیگر وبی خیال حرف مردم شوی همین مقدار صرفه جویی کرده ای ودر توضیح این عدد میگوید من دانشمندم به من اعتماد کنید به نظر میرسد عدد را بالاتر هم می توان گرفت اما او هم خواسته با وسواس علمی بگوید اگر چه به طنز واز طرفی وزن فضولی ودخالت مردم در همه جامعه ها یکسان نیست و همینطور تربیت مستقل هم در جوامع یکسان نیست ضمنا ادمی که کار نو و موثر میکند بیشتر در معرض اتهام سادگی وبچگی و غیره است شنونده باید حسادت در قضاوتها را در نظر بگیرد معروف است شنونده باید عاقل باشد ومن ! میگویم رهرو باید قویدل باشد چون در گفتارتان صفا وصداقت هست پراکنده هم که می گویید خودش یک نظم درونی میگیرد کافی است بر اصول انسانی و اخلاقی متکی باشیم وبی خیال حسودان و بی عملان
بنظرم این جمله که “نظرات چه کسانی را فراموش کنیم” یا به قولی اصلا نشنویم هوشمندانه ترین راه برای گریز از دست مردم هست و حداقل برای منی که سالهای سال اینگونه بودم سخت ترین.الان دو سال هست که واقعا دارم تلاش میکنم همیشه باید یک فیلتر روی گوشهایم داشته باشم و چند فیلتر روی لایه های مختلف مغزم که زمانیکه نظری را می¬شنوم و فکر و تفکر و منش و همه ی چیزهایی که راه زندگی من بر اساس آن هاست و البته در حال تغییر هم هستند، آن را رد می کند؛ باید قبل از رسیدن به لایه ی نهایی مغزم و نهادینه شدن و هرازگاهی سردر آوردن، آن را حذف کنم.
استاد ارجمند
مطالب قابل تاملی بود چیزی که من به نظرم اومد روایتی از پیامبر که “با مردم باش ولی با مردم نباش”یا روایتی دیگر که بهترین اعمال رو میانه روی میدونن
و فارغ از اینکه در چه شرایط و سطحی و با چه دیدگاهی و چه علمی و البته در چه شغلی وبا چه قشری از مردم سرو کار داریم به نظرم مردم گاهی یارند و گاهی بار ،
گاهی مردم رقبایی هستند که بر روی نقطه ضعف ما را عیان میکنند و گاهی با نقطه قوت ما همراه میشوند و البته فرصت و تهدیدهایی که نهفته در پس جماعت
سلام. تقریبا ۶ ماهی هست که هروز به این سایت سر می زنم. همیشه هم حالم بهتر میشه.مرسی استاد.
من عاشق این مدل یادگیری شمام که آموختن رو فقط درس و دانشگاه نمیبینید .راننده تاکسی ،خواندن چند خطی از یک مجله،ناشناسی در صف انتظار آرایشگاه و.. و.. و … همه آموزگاران قابل احترتمی هستند که چ بسا سکوی پرتابی برای یک ذهن همیشه در جستجو…
سلام
۲سالی هست که بیشتر نوشتههای شما رو میخونم، در کارنامه شما بنظرم یکی از بهترینهاست نه پیچیدگیهای علمی رو داره نه خشم والدانه و نه قهر کودکانه!
خواهش میکنم ادامه بدید و با انسجام بخشیدن به پراکندگیها رهگذران این خانه را فیلتر کنید.
به نظر من اين نوشته معركه بود، اولين حسي كه از اين نوشته گرفتم اين بود كه، تلفيق بسيار جالبي بود از حس و منطق.
شايد اگه بخوام منظورم رو بهتر بگم يعني نوشته اي كه با يه منطق خوب شروع شده و پيش رفته و ميزان بسيار دلپذيري از چاشني احساسات. در اون وجود داره، مثل وقتي كه چاشني و نمك غذا خيلي اندازه است..
اگردریک جامعه هدف از اجتماعی شدن افزایش قدرت وپیشرفت باشد بسیار خوب است ولی متاسفانه می بینیم اقداماتی که دریک کارتیمی از کارهای کوچک در دوران مدرسه مثل انجام یک تحقیق یا پروژه تا کارهای گروهی که برای اشتغالزایی ویا ایجاد کسب وکار صورت می گیرد اغلب با شکست مواجه می شود شاید عدم مسئولیت پذیری یا خودخواهی اعضا ازجمله عوامل شکست ورغبت افراد به انجام کارهای انفرادی باشد.تمایل به فردگرایی درکوچکترین عضو جامعه یعنی خانواده نیز وجود دارد همانطور که گفتید به لطف پیشرفت فناوری واستفاده نادرست از آن،فرصتی برای تعامل وگفتگو اعضای خانواده با یکدیگر وجود ندارد.پدرومادری که بخاطر مشغله کاری و حضور بیشتر زمان روزانه شان در خارج ازمنزل شاید بخاطر مشکلات اقتصادی وتامین معاش خانواده نمی دانند فرزندشان کلاس چندم وچه رشته ای است و زمانی را برای گفتگو با فرزندشان صرف نمیکنند.هرچند زیان وارد شده بر فرزندان در آینده قابل جبران نیست نمونه ای از این ماجرا من را به یاد فیلم “هیس دختر ها فریاد نمی زنند “می اندازد.
آنچه بنظرم نقش مردم را در زندگی پررنگ می کند نداشتن عزت نفس است وآنچه باعث می شود دیگران به خود اجازه سرکشی ودخالت بدهند نداشتن برنامه وهدف اینگونه افراد برای زندگی خودشان وپر کردن اوقات فراغتشان است هرچند بنظرم نوع رفتار ما دراجازه دادن به این افراد برای ورود به حریم شخصی بی تاثیر نیست.
سلام
محمدرضای عزیز،از خودت یاد گرفتم،برای مسائلی که مهم و ارزشمند هستند یه کاری کنم و رفتاری داشته باشم که اصطلاحا «بهم فشار بیاد»تا از اون موضوع،بهره برداری بیشتر یا یهتری داشته باشم.این موضوع و مدل بهروری خاص تو،در مورد نوشته هات برای من صادقه.هر وقت که اینجا مطلبی به دلم بشینه،پرینت میگیرم.حداقل بخاطر فشاری که ناشی از میزان استهلاک تونر و کارتریج پرینتر و برگه های مصرف شده ایجاد میشه،مجابم میکنه که چندباری از روش بخونم و بهش فکر کنم:)
اینبار این پست توجهم رو جلب کرد.
شاید طبق گفته ی خودت پراکنده بودن،مجالی شد برای خواننده ای تنبل و کم دقت مثل من که بتونه حرفی بزنه!
بخشی از حرفام رو حذف میکنم چون دوست خوبمون آقای خدادادی خوب بهش اشاره کردن.
علاوه بر موارد مطرح شده به نظر من پرنده ی کوچک و دست پا بسته ای که در چنگال «غول بی سر و پایی که هیچ گاه رویت نخواهد شد» گرفتار به دنیا می آید و هر روز حسار و دیوارهای اطرافش بیشتر و بلندتر میشوند، آزادی است که نتفه اش را با انتخاب بسته اند.
شاید بتوان گفت که معیار خوب و مطمئن برای سنجش آزادی،مردم هستند.به میزانی که جامعه ی شکل دهنده ی مردم بزرگتر و بیشتر باشد،مسئولیت انتخاب و ظهور و بروز فرد به عنوان بخشی از جامعه در قامت خود واقعی،سخت تر و سنگین تر میشود…
بسیار جذاب و آموزنده بود
تا قبل از اینکه این متن رو بخونم، تو بحث هایی که می شد می گفتم من به حرف مردم کاری ندارم و کار خودمو می کنم،
( واقعا هم کار خودمو می کنم! ) ولی قدرت اینکه به بقیه تفهیم کنم مردم کیا هستن و به حرف چه کسایی رو گوش نمی دم رو نداشتم.
الان کل متن بالا رو تو یه جمله که زندگی منو عوض کرد بخوام بگم :
– من به مجموعه جملات و حرف هایی که گوینده ی مشخصی ندارد و فقط در ذهن عده ایی، به عنوان حرف مردم شکل گرفته است اهمیتی نمیدهم. چون ” اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! ” که حالا من بخواهم به حرف آن ها توجه کنم !
ممنونم
دوست عزيز سلام
ميگن آنچه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند
دوست عزيز صحبت هاي بالا پراكنده نبود ، مثل دكتر الهي قمشه اي كه وقتي صحبت مي كنند انقدر مثل در مثل مي اورند ولي در نهايت نتيجه ي كاملي از صحبت هاشون به شنونده مي رسد ولي هيچ وقت رشته كلام گم نميشه و بر دل مي شينه
خيلي خوب بود . ممنون
به نظرم این موضوع دغدغه بسیاری از ما باشد، ممنون که نوشتید، لطفا ادامه دهید.
.با سپاس و احترام
به نظر من کلمه ی مردم و تعریفی که ازش شد رو میشه گاهی موارد به جای برخی کامیونیتی ها هم بکار برد. یعنی شاید دانشجویان یک دانشگاه برای یک دانشجو در حکم مردم باشن. مثلاً دانشجویی که در محیط دانشگاه – و شاید حتی بیرون دانشگاه هم – به خاطر حرف بقیه دانشجوها – که احتمالاً اکثرشون رو نمیشناسه – نوع پوشش، رفتار و … خودش رو انتخاب میکنه، داره به نوعی به خاطر حرف مردم زندگی میکنه.
محمد عزیز. از کامنت شما ممنونم.
اتفاقاً در فکر بودم که یک جوری متن رو اصلاح کنم که این مفهوم رو توضیح بدم. اما چون مثالی به ذهنم نرسیدم رها کردم.
الان دیدم شما مثال خیلی خوبی زدید.
به نظر میرسه که چنین مفاهیمی با توجه به اینکه تعریف نرم (Soft Definition) دارند و نمیتوان به طور دقیق حد و مرز آنها را تعریف کرد، از درجهی نسبت بالایی برخوردار باشند.
کاملاً با شما موافقم که «مردم» الزاماً قرار نیست هفت میلیارد انسان روی زمین باشند. اتفاقاً در یک شهر کوچک ده هزار نفری ممکن است حضور «مردم» را بسیار پررنگتر از یک شهر میلیونی حس کنیم!
راستش را بخواهی، بعد از مثال شما داشتم فکر میکردم که حتی شاید کسانی باشند که اعضای خانوادهی پنج یا شش نفریشان هم برایشان «مردم» محسوب شوند.
محمد رضاي عزيز
من هم با محمد جان موافقم و البته با توجه به كامنتي كه نوشتي ، هنوز پرسشي هم دارم . به تجربه متوجه شدم كه اگر همه جا به حرف مردم (خانوادهی پنج یا شش نفری و …) گوش كنم زندگي شخصي و آينده اي ناراحت كننده خواهم داشت. با اين فرض كه به نظرم ميرسه تمام حرفهاي اين پست رو قبول دارم ، وقتي مردم با حدود اخيركارهاي غلط و بعضا بي نتيجه اي رو كه در عرف و سنت رايجه، تكرار مي كنند چطوري از انجام دادنش فاصله بگيريم . من خودم اين در اين شرايط بنابه موقعيت و بر اساس سعي و خطا نتيجه گيري مي كنم .
مثال ساده و جزئي : من هيچ وقت در هيچ مجلس عزايي لباس مشكي نمي پوشم .
اتفاقا دیشب خیلی با خودم درگیر بودم که چرا این مردم رو من توی بستگان درجه یک و دو به شدت حس می کنم ولی محمدرضا اشاره ای به اونا نکرده و در نهایت ترجیح دادم منظر قسمت بعد باشم.
پدر و مادر برادر و خواهر با احترام به نقش اصلی خودشون ،بعضی وقتها نقش مردم رو بازی می کنند و چه در برابرشون تسلیم بشیم و چه تسلیم نشیم هزینه زیادی ایجاد میکنند و من واقعا نمی دونم چطور برخورد کنم.
بسیار عالی و زیبا بود! منتظر ادامهی بحث شما هستم.
من به شخصه بدون آنکه که بدانم چنین میکنم؛ برای حصول به فضای مناسب ذهنی و روحی جوامعی که عضو آنها هستم را محدود و محدودتر کردهام. آن قدر محدود که حتی به اندازه حداقلهای نیاز خودم هم ارتباط اجتماعی ندارم.
امیدوارم نوشتهی بعدی شما بتواند به من کمک کند مشکلات اساسی نوع انتخابهایم در این راستا را — آنهایی که از نظرم مخفی مانده و یا به درستی نتوانستهام درک کنم — برایم روشنتر سازد.
پاینده و رو به صلاح و اصلاح باشید.
اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! غول بیشاخ و دم ترسناکی که تو را وادار میکند در مورد زندگیت، شغلت، لباست، همسرت، ازدواجت، جداییات، محل زندگیات و… تصمیم بگیری. ولی هرگز او را ملاقات نخواهی کرد. حتی جنگیدن با مردم هم فایده ندارد. درست مثل شمشیر بازی در تاریکی. تنها رویداد محتمل، آن است که شمشیرت بر تن خودت فرود آید!
عالی بود استاد ….
استاد ارجمند
بسیار عالی بود، پراکندگیها هم قابل تامل و ارزنده بود، به دوستانم هم خواندن این متن زیبا را البته با اجازه شما توصیه کردم.
پیروز و سربلند باشید.
جالب بود محمدرضا ،خیلی زیاد…
منو یاد خاطرات گذشته و زندگی کردن در خوابگاه امیرکبیر انداخت…و البته یاد کتاب هایی (کوهای سفید ،شهر طلا و سرب و برکه آتش ) نمیدونم این سه تا کتاب رو خواندی یا نه ،من این سه تا کتاب رو وقتی ۱۴ ،۱۵ سالم بودم خواندم و هنوز داستان سه پایه ها خیلی خوب تو ذهنم هست،این که سه پایه ها چطوری بر مغز انسان ها تسلط پیدا میکردند و کلاهک بر سر آنها میگذاشتن،بگذریم … اون سن همیشه فکر میکردم انگار داستان جامعه و مردمش یه چیزی شبیه همین داستان سه پایه ها و مردم است ….تو خوابگاه و زندگی مشابه خیلی از آدما هم منو باز یاد این کتاب ها انداخت …اما تو همان خوابگاه من فرصت دوستی با آدمی رو پیدا کردم ،و فرصت یادگیری از او،فرصت کردم به دلیل ماجراجویی های دوستم ،آدم های بسیار بزرگی رو ملاقات کنم،من به واسطه ی بودن با این دوست بسیار آموختم که دانشگاه به من نیاموخت…من با این حرف های تو زندگی کردم : “مهاجرت به جامعهی دیگر، حتی ممکن است با تغییر چهار نفر از دوستانمان انجام شود. همین! از سوی دیگر، کم نیستند کسانی که تا آن سوی کرهی خاکی مهاجرت میکنند و هنوز به همان جامعهای تعلق دارند که از آن گریختهاند” یا این یکی “اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! غول بیشاخ و دم ترسناکی که تو را وادار میکند در مورد زندگیت، شغلت، لباست، همسرت، ازدواجت، جداییات، محل زندگیات و… تصمیم بگیری. ولی هرگز او را ملاقات نخواهی کرد. حتی جنگیدن با مردم هم فایده ندارد. درست مثل شمشیر بازی در تاریکی. تنها رویداد محتمل، آن است که شمشیرت بر تن خودت فرود آید!
منم دقیقا هم احساسم با استاد!
من هر بار نوشته هاي تو رو ميخونم انگار حرفهاي دل خودمه كه يه نفر ديگه به زيبايي نوشته،تو انگار دقيقا همون جايي زندگي ميكني كه من هم زندگي ميكنم.اين موضوع باعث ميشه اين حس عميق تنهايي كمتر بشه،چون خيلي وقتها فكر ميكنم من جايي زندگي ميكنم كه هيچكي جز خودم اونجا نيست و نبوده،بقيه همين جا زندگي ميكنن و من تو جزيره اي تو ذهن آشفتم.
مرسي كه مينوسي
استاد واقعا متن عالی بود.
مخصوصا چند پاراگراف آخر. اینکه بهتره هر جامعه ای رو که انتخاب می کنیم عضو مفیدی باشیم. و کلا بنظر من هرکسی در ایران به هر گروه و جامعه ای تعلق داشته باشد در هر جای دنیا هم که باشد باز همان تعلقات را دنبال خواهد کرد.
ياد فيلم بايكوت مخملباف افتادم. اون صحنه اي كه محمد كاسبي به مجيد مجيدي مي گفت تو بايد به خاطر آرمان هاي جمع و مردم بالاي دار بري و مجيد مجيدي جواب داد: وقتي پاهاي من بالاي دار مي لرزه اين مردم كجا هستن ؟
ياد فيلم بايكوت مخملباف افتادم. اون صحنه اي كه محد كاسبي به مجيد مجيدي مي گفت تو بايد به خاطر آرمان هاي جمع و مردم بالاي دار بري و مجيد مجيدي جواب داد: وقتي پاهاي من بالاي دار مي لرزه اين مردم كجا هستن ؟
سلام.
در چند جای متن، از شدت غافلگیری با مشت روی میز کوبیدم:
۱- تجمیع سلول های بی شعور و ساخت موجودی ذی شعور در مقابل تجمیع انسانهای ذی شعور و ساخت غولی بی شعور.
۲- نقش ساختارهای قدرتمند ِکلان در روی آوردن به زندگی انفرادی (تا کنون ندیده بودم کسی از این زاویه به موضوع نگاه کند.)
۳- اشاره به رابطه ی جامعه ی توسعه نیافته با اصل – به قول شما قانون – بی کفایتی پیتر، هم برایم جدید بود. ندیده ام فرد دیگری به سهم توسعه نیافتگی در پیروی از این اصل اشاره ای کرده باشد.
بعد اینکه،
جان کلام تان را که خواندم با صدای بلند گفتم : همینه، همینه.
جان کلام، خودش به تنهایی می توانست همه ی متن این پست باشد؛ ولی چه خوب شد که پیش نوشت ِ مفیدی برایش نوشتید، و چه خوب که ادامه دارد! (شهرزاد راست می گوید، علامت سوال از نظر ما نیاز به حذف دارد.)
—
راستی استاد و دوستان عزیز، نکته ای هم من عرض کنم.
جوانی را می شناسم که به قصد رها شدن از وضعیت فعلی اش تصمیم به ازدواج گرفته است. نتیجه ی این تصمیم و اقدام پس از آن، این است که از شرایط فعلی ِ خود رها می شود، ولی این به معنای رسیدن به شرایط بهتر نیست.
خیلی خیلی ممنون.
آقای پارسا عجب حرف قشنگی زد. واقعا وقتی عضو یه جامعه ای باشیم و اون رو با افتخار بپذیریم هم این که در حال احساس بهتری داریم و به جای غر غر کردن و نالیدن انرژی درونیمون رو برای تحول و پیوستن به جامعه ای مطلوب تر ذخیره خواهیم کرد.ممنونم استاد عزیزم
از اینکه اطلاعات و تجربیاتت را بی دریغ در اختیار ما میگذاری ممنونم . و برایت سلامتی ارزومندم
باسلام
خیلی جالب بود اما می خواستم راه دور زدن بی توجهی وارزش قائل نشدن در جمع رابدانم در صورتی آن فرد رابه خوبی مشناسندمتشکرم
یاد شعری از مارگوت بیگل افتادم که می گه:دلتنگی های مان را برای آزادی ودلخواه دیگران از رخنه هایش تنفس می کنیم
اين پست يكي از اَبَر (Ultra) پستهاي محمدرضا شعبانعلي بود…