دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

دستورالعمل مواجهه با غولی به نام مردم (قسمت دوم)

پیش نوشت: اگر قسمت اول این نوشته را نخوانده‌ید، لطفاً قبل از خواندن این مطلب، آن را بخوانید.

قاعدتاً برای مواجهه و مقابله با هر چیزی – واقعی یا حتی موهوم – باید ویژگی‌ها و رفتارش را بشناسیم. در این نوشته و شاید یکی دو نوشته‌ی بعدی، برخی از ویژگی‌های این غول را مرور می‌کنم تا به تدریج بتوانیم وارد بحث مقابله با آن بشویم. جمله‌ی معروفی هست که گوینده‌ی آن ناشناخته است (و البته به غلط به آرتور شوپنهاور نسبت داده می‌شود) و فکر کنم اکثر ما شکل‌های مختلف آن را شنیده‌ایم:

هر ایده‌ای، سه مرحله را طی می‌کند: ابتدا مورد تمسخر قرار می‌گیرد. سپس به شدت مورد مخالفت قرار می‌گیرد و در آخرین مرحله، به عنوان یک واقعیت بدیهی پذیرفته می‌شود.

توضیح نامربوط: جفری شلیت از دانشگاه واترلو، در مورد سه مرحله‌ی پذیرش ایده و واقعیت و اینکه این جمله از کجا اومده و اولین بار چه کسی به کار برده، مطالعات جالبی انجام داده که انگلیسیه و هفت صفحه‌ است. اما اگر حوصله‌ی خوندنش رو دارید، فکر نمی‌کنم از وقتی که بگذارید پشیمون بشید: لینک مطلب جفری شلیت تحت عنوان Three Stages of Truth

ادامه ی مطلب: من خیلی به اصل این جمله کاری ندارم و اینکه در چه شرایطی و توسط چه کسی گفته شده. اما این را خوب می‌دانم که نقل شدن سینه به سینه‌ی چنین جملاتی و حتی نسبت دادن آنها به یک فیلسوف و پذیرش عمومی آن، نشان می‌دهد که عموم شنوندگان و خوانندگان این جمله، نوعی احساس همدلی با آن داشته‌اند یا لااقل حتی اگر تجربیات شخصی در این مورد نداشته‌اند، خاطرات تاریخی متعددی را از آن در ذهن دارند (از گرد بودن زمین و ماجرای کوپرنیک و مشکلات گالیله بگیرید تا اینکه ژوردانو برونو می گفت: در قلب فقط خون وجود دارد و قلب یک پمپ طبیعی ساده برای خون است که کلیسای قرون وسطی او را زنده زنده کباب کرد و سوزاند).

مفعول جمله‌ی فوق، «ایده» یا «حقیقت» یا «حرف تازه» یا «انسان نو آور» است و فاعل مستتر در آن، همان غولی که مردم نام دارد! فکر می‌کنم اکثر کسانی که این نوشته را می‌خوانند نه ادعا دارند و نه انتظار دارند که پارادایم حاکم بر یک جامعه یا کل جهان را تغییر دهند. بنابراین من هم، به خود این جمله  کاری ندارم. اما حرفی که می‌خواهم بزنم مصداق فردی این مفهوم در زندگی تک تک ما انسان‌هاست. بدیهی است که آنچه اینجا می‌گویم صرفاً حاصل تجربیات و شنیده‌ها و دیده‌های شخصی است و هیچ تاکیدی بر صحت و دقت آن ندارم.

اما به نظر می‌رسد این غول ترسناک خون‌آشام که مردم نام دارد و تجربه هم نشان داده که “ضحاک- مسلک” است و با خون و مغز جوانان تغذیه می‌شود، ویژگی‌های رفتاری پایدار و تغییرناپذیری دارد: اگر تو را کوچک ببیند، هرگز تو را جدی نمی‌گیرد. اگر کمی بزرگتر شوی، با تمام وجود روبرویت خواهد ایستاد و اگر کاملاً بزرگ شوی در برابرت تعظیم خواهد کرد و زانو خواهد زد.

دوست دانشمندی دارم که به زنده کردن دوباره‌ی شرکت‌های ورشکسته‌ی ایرانی کمک می‌کند. به من می‌گفت که:

از این کار که نوعی بازگرداندن روح به پیکر مردگان است لذت می‌برم و از اینکه به سهم خودم توانسته‌ام کاری کنم که دوباره برای عده‌ای شغل ایجاد شود و چرخ کوچکی از اقتصاد کشورمان دوباره بچرخد احساس غرور می‌کنم. اما از دوستان و همکارانم گله‌ دارم. محمدرضا. به من می‌گویند که چرا با شرکت‌های بزرگ و برندهای مطرح کار نمی‌کنی که رزومه‌ات از لوگوهای شیک و تمیز پرشود. چرا با شرکت‌های خوب خارجی که در ایران فعالیت موفق دارند کار نمی‌کنی. چرا با بدبخت و بیچاره‌ها و ورشکسته‌ها سر و کله می‌زنی؟ من توضیح می‌دهم که برای شرکتهای خوب، همیشه متقاضی هست. من به دنبال چالش و میدان نبرد دشوار و تاثیرگذاری مثبت می‌گردم و نه رقابت برای نشستن پشت میزی که همین الان ده‌ها داوطلب دارد.

خلاصه اینکه دلش گرفته بود و از حجم زیاد نقد‌های دلسوزانه‌ای که اینجا و آنجا می‌شنید، گله می‌کرد. برایش توضیح دادم که:

دوست عزیزم. ما مردم مانند قورباغه‌هایی هستیم که در ته یک گودال گرفتار شده‌ایم. بی حوصله برای پریدن و جهیدن. برای یکدیگر ازجبر جغرافیا و تاریخ و سوسیالیسم و کاپیتالیسم می‌گوییم و این فلسفه بافی‌ها، درست مانند مواد مخدر، ما را آرام و شاد می‌کند. بعد هم در انتظار ابر رحمتی که از آسمان ببارد و سیرابمان کند. اگر کسی مثل تو هم بخواهد از این چاله بیرون برود، با نخستین تلاش‌هایت، تو را مسخره خواهیم کرد.

به تو می‌گوییم که اگر می‌شد این چاله را ترک کرد دیگرانی بودند که زودتر از تو رفته بودند. جمع می‌شویم و آنقدر به تو می‌خندیم و دور از نگاه تو در گوش هم نجوا می‌کنیم که ماهیچه‌هایت برای جهیدن و پریدن سست شود. تو را جدی نمی‌گیریم. نگاه از تو برمی‌داریم و به گردی آسمان که بالای چاله دیده می‌شود خیره می‌شویم تا شاید در گذر ناگزیر آفتاب نوری بتابد و در غرش خشمگین ابر، قطراتی آب نصیبمان شود. حتی قورباغه‌های تحصیل‌کرده‌ای داریم که می‌توانند از لحاظ علمی به تو اثبات کنند جهیدن تا آن ارتفاع غیرممکن است و قورباغه‌های دنیا دیده‌ای داریم که به تو می‌گویند بیرون این چاله، از اینجا هم تاریک‌تر است! اما به هر حال، اگر هم با تو حرف می‌زنیم و از تو حرف می‌زنیم، صرفاً‌ برای اینکه سوژه‌ی خوبی برای خنده و سرگرمی‌مان هستی و نه چیز دیگر.

اما اگر دیدیم که کوتاه نمی‌آیی و تلاش می‌کنی که از دیوار بالا بروی و کم کم شانس موفقیت هم در تو دیده می‌شود، با تمام وجود به نابود کردنت برخواهیم خاست. با هیچ منطقی به نفع ما نیست که تو از این چاله بیرون بروی. اول اینکه از کجا معلوم که اگر تو رفتی ما هم بتوانیم پشت سر تو بیاییم. برایمان دردناک است که تو بیرون بروی و ما اینجا بمانیم. ما هم که حوصله‌ی تلاش و تقلا نداریم. پس بهتر است تو هم، همینجا پیشمان بمانی. بدبختی اگر برای همه باشد بدبختی نیست. عزا اگر عمومی باشد، کم از عروسی ندارد. تازه! تو برای بچه قورباغه‌ها هم الگوی بدی می‌شوی. آنها هم ممکن است ترغیب شوند که به دیوار آویزان شوند و برای خروج تقلا کنند. حال آنکه ما آنها را آموخته‌ایم با دهان باز رو به آسمان بنشینند تا از قطرات باران سیراب شوند و تابش ناگزیر آفتاب، گرمشان کند. تقلای فرار، آنها را از اینجا رانده و از آنجا مانده می‌کند.

هر کس به شکلی برای سقوط تو تلاش خواهد کرد. عده‌ای فریاد می‌زنند و مسخره‌ات می‌کنند. عده‌ای به تو توهین می‌کنند. آنها که قدرت بیشتری دارند، به جانت می‌افتند و می‌کوشند تو را پایین بکشند. به پاهایت چنگ می‌زنند. اگر بتوانند انگشتانت را یک به یک با دندان می‌کنند تا بر زمین بیفتی. اینگونه مطمئن می‌شوند که باور آنها درست بوده و گرفتاری در این چاه، سرنوشت محتوم آنان است.

اما! اما اگر توانستی از دست آنها بگریزی. اگر توانستی از دسترس آنها دورتر شوی. اگر مطمئن شدند که تو از چاله گریخته‌ای. تو را تقدیس می‌کنند. به پایت می‌افتند. تندیسی از تو می‌سازند و به نشانه‌ی احترام در میانه‌ی چاه می‌گذارند.

هر کارآفرینی این سه مرحله را طی کرده است. هر نویسنده‌ی موفقی این ماجرا را تجربه کرده است. منتقدان تیراژ هزارتایی‌اش را جدی نمی‌گیرند. تیراژ ده هزارتایی‌اش را زیر فشار نقد تکه تکه می‌کنند و همان منتقدان زمانی که تیراژ صدهزارتایی را دیدند، اسرار موفقیت او را تحلیل می‌کنند!

آیا واقعاً همه‌ی آنها که امروز بزرگان هنر این مرز و بوم هستند، با فشار و حمایت ما مردم به این نقطه رسیده‌اند؟ قطعاً نه! در ابتدا جدی گرفته نشده‌اند. بدبختی که گهگاه می‌خواند. بیچاره‌ای که ساز می‌زند. دانشجوی آواره‌ای که تئاتر اجرا می‌کند.

بعد که جدی‌تر کار کرده‌اند، در انواع فشارهای روحی و روانی و مادی و رقابت‌های غیراخلاقی اقتصادی و فشارهای منتقدان، برای نابودی‌شان تلاش کرده‌ایم و وقتی به نتیجه رسیده‌ایم که دستمان از دامن‌شان کوتاه است، به تقدیس و تعظیم آنها پرداخته‌ایم.

مثال از این دست کم نیست. طی کردن نخستین مرحله دشوار نیست. سومین مرحله هم به اندازه‌ی کافی لذت و شیرینی دارد که چالش‌ها و سختی‌هایش قابل تحمل باشد. اما این مرحله‌ی دوم، مرحله‌ی بسیار دشواری است.

غولی که من آن را مردم می‌نامم، قد متوسطی دارد. نه کوتاه و نه بلند. اگر کوچکتر از آنها باشی، به تمسخر به تو لبخند می‌زنند. اگر بزرگتر از آنها باشی تعظیمت می‌کنند و اگر هم اندازه‌ی خودشان باشی، یا باید درست مانند خودشان باشی یا برای حذف تو، تمام تلاش خود را به کار می‌گیرند…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


94 نظر بر روی پست “دستورالعمل مواجهه با غولی به نام مردم (قسمت دوم)

  • شیوا گفت:

    در نظر من اینکه شما متوسط قدتون بلندتر یا کوتاه از مردم باشد بستگی به ژنتیک و البته تغذیه شما دارد به همین ترتیب حتی اینکه در جامعه هم این غول مردم چه نسبتی با شما دارند، به همین دو فاکتور بستگی دارد… اما اگر تو آگاه شدی و خواستی قدت را بلندتر کنی قدم در راهی سخت گذاشته ای که شدنی اما سخت است

  • امین جباری اصل گفت:

    سلام آقا محمد رضا
    تعمیم و برداشت فوق العاده ای بود! به قوله خودت خیلی وقت ها ما نسبت به چیزهایی که زیاد می شنویم یا می بینیم عادت می کنیم و حس می کنیم که چیزه جدیدی ندارند! حس می کنیم که خوب می شناسیمشون! شاید از حدود هشت نه سال پیش که فکرم داشت از مرحله ی جنینی به بلوغ قدم می گذاشت تا الان که فاصله ی زیادی با شروع خط ندارم با این مساله درگیر بودم. مردم ! اسمی که من براشون گذاشته بودم ” دیگران” بود و همیشه سوالم این بود که چرا خیلی از کارهایی که می کنیم به خاطره مردمه و راهی برای فرار کردن از این ریسمان سخت پیدا نمی کردم. هنوز هم که هنوزه خیلی از کارهام به خاطره مردمه و ترس مانع مقابله با اون شده. شاید همین نا شناخته بودنش (که به نظرم ریشه ی بسیاری از ترس هاست ) سبب شده ابزاری برای مقابله باهاش نداشته باشم.
    ممنون از این که راهی رو پی گرفتید که چهره ی بیشتری از این غول بی شاخ و دم رو به ما میشناسونه!

  • بنفشه گفت:

    با درود و سلام و تشکر فراوان از شما استاد گرامی ؛ خواستم خواهش کنم در صورت امکان فایلهای نوشتاری مثل همین نوشته را صوتی کنید. خانم نابینایی را میشناسم که از فایلهای صوتی شما استفاده می کنند و خیلی علاقه مند به سخنان شما هستند.خیلی ممنونم و براتون آرزوی سلامتی دارم.

  • یاسمن احمدیان گفت:

    سلامی پرازمحبت به پسرعزیزم آقا محمدرضا
    متن بسیارزیبایی نوشته اید خیلی زیاد به دلم نشست ، عزیزم شما درست می گویید متاسفانه روحیه تنگ نظری در ما مردم وجود دارد که میتوان برای آن دلایل بسیار برشمرد ، مهمترین آن شاید ویژگی تاریخی کشورمان باشد اما من معتقدم میبایست با آن آگاهانه مقابله کرد هرکدام از ما این وظیفه را داریم که ابتدا از خودمان شروع کنیم تا بعدها آن را در بین اطرافیان اشاعه دهیم ، معتقدم اگر دید نوع دوستانه را سر لوحه رفتارمان قراردهیم بطور حتم قادر خواهیم بود تا از دیدن پیشرفت ، موفقیت و سربلندی انسانهای دیگر بیاموزیم و خوشحال باشیم ، این مهم وقتی اتفاق می افتد که ما بدون مرزانسانها را دوست داشته باشیم . برای آینده من دلم روشن است چون جوانان آگاهی داریم حتما آنها دنیارا زیباتر خواهندساخت.

  • مهدی گفت:

    با سلام
    خوندن این مطلب منو یاد “ماهی سیاه کوچولو” داستان کوتاهی از صمد بهرنگی انداخت.

  • مهسا گفت:

    به خاطر ترس از ناشناخته ها و تنبلی, مردم میجنگند با هرچیزی ک شرایط و زندگی پایا رو به هم بریزه, با چنگ و دندون از قلمرو و منطقه ی امنی که برای خودشون ساختند دفاع میکنن تا وقتی کسی بیاد و تعریف جدیدی از قلمرو بده, شرایط جدید رو دیکته کنه,البته که نباید ریسک کرد, البته که باید حداقل انرژی رو مصرف کرد, راهی رو رفت که امتحانشو پس داده!
    دنباله روی همیشه مطمین ترین راه بوده!
    و چاره چیه جز ایمان به هدف و غرق شدن توش تا رسیدن به مقصد؟ این راه, شاید با خوشبختی هم مسیر نباشه ولی مجال تردید نیست…

  • شریفی گفت:

    با سلام و خدا قوت ویژه به آقای شعبانعلی
    واقعا ممنون بابت متن زیبا و مفید و بسیار آموزنده من خیلی حظ بردم
    انشالله ادامه داشته باشه من خیلی استفاده میکنم

  • milad گفت:

    و یچیزی هم به ذهن من رسید. من از شما یاد گرفتم که تقسی بندی ها رو ریز تر کنم و چیزی که تو یه مجموعه بزرگ مشاهده میشه تو مجوعه کوچک هم دنبالش باشم. فکر کنم تو درون خودمون هم هست یچیزی به نام مردم یا غول بی شاخ و دم که وقتی میخوایم رشدی کنیم یجورایی جلومونو میگیره میگه نه نمیتونی سخته تا اینجاشم شانسی اوندی. تو در این حدا نیستی.همین قدشم بسته و اینا و خلاصه جلو پیشرفت ادمو میگیره.نظر شما چیه اقای شعبانعلی؟

  • سید مجتبی گفت:

    سلام

    من مشغول کاری هستم که دوس دارم و با موفقیت دارم انجامش میدم.
    ۱ – افرادی هستند که من رو باور دارند و خیلی انگشت شمارند اما همیشه بهم قوت قلب میدن
    ۲- عده ای دیگه با اینکه من و قابلیت هامو میشناسن اما دلسوزانه از آینده ی نامشخص من ترس دارند چون راه خودم رو میرم نه یک راه خیلی خیلی مرسوم و مشخص

    « – » عده ای هم هستند که توان رقابت ندارند و ته دلشون حسادته و بخوبی در ظاهر رو حفظ میکنند

    من ازین مقاله شما درس گرفتم:

    تا آخر عمرم اجازه ندم معیار درونی سنجش ارزش هام چیزی بجز حرف خداوند حکیم قرار بگیره

    اگر یک روز همه عالم جمع بشن و بگن تو در اشتباهی حتی اگر مجبورم کنند دست از کارم بکشم باز هم ته دلم احساس بی ارزشی نمیکنم چون طبق حق و حقیقت رفتار میکنم نه سلیقه ی توده مردم که امروز درود بفرستند یا فردا مرگ آرزو کنند.

  • مجتبی مهاجر گفت:

    سلام
    محمدرضا این سه مرحله برای مردمیه که فکر میکنن میتونن باهات سر شاخ بشن. بنابر این دلایلی که گفتی کاملا صادقه،ولی یه گروه دیگه از مردم هستن که من همیشه ازشون رنج بردم.
    این گروه اونقدر دور و کوچیک هستن که دستشون بهت نمیرسه که بخوان مزاحمتی برات ایجاد کنن و اساسا جرعت این کار رو ندارن تازه خیلی وقتا باهات همراه هم میشن.فقط میتونن منتظر روزی باشن که شکست بخوری تا شروع به پچ پچ و سرزنش کنن.اگر هم پیروز بشی،به روی خودشون نمیارنو در صورت امکان تو پیروزی و نتیجه هاش سهیم میشن.
    من اسم اینارو میذارم مردم نامحسوس:)

  • اسما گفت:

    سلام استاد
    واقعا عالیه.

  • آنت گفت:

    سلام محمدرضا
    با اجازت میخوام موقعیت دیگه ای رو به تصویر بکشم که شاید سخت تر از اونی باشه که تو گفتی(لااقل برای قورباغه کوچولویی مثل من:)
    اگر یکی ازین قورباغه های تنبل نه باتلاش خودش بلکه توسط کسی دیگه از چاله بیرون اومده(حالا بهردلیلی).بعد بجای اینکه پاشه بره لااقل برا خودش خوش بگذرونه (حالا توقع نداریم دست بقیه رو بگیره بکشه بالا)نشسته بالای چاله و هی قورباغه های اون پایینو مسخره میکنه..اونایی که تنبلن رو با نیش زبونش و اونایی که تلاش میکنن بیان بالا رو با تکه چوبی که تو دستش گرفته و مدام میکنه تو چشمشون.
    قورباغه های ترسوی داخل چاله هم مدام تقدیسش میکنن که مبادا اون چوب رو تو چشم اونا هم بکنه. حتا حاضرن یه چوب بگیرن دستشون و قورباغه های شجاعی که دارن بالا میرن رو مجبور به افتادن بکنن بلکه بتونن بیشتر خودشیرینی کنن براش و از نیش و کنایه هاش در امون بمونن.. اما همین بزدلها تو دلشون آرزو میکنن اون قورباغه نگهبون بالای چاله ازاون بالا بیفته پایین و تا میخوره بزننش و با چنگ و دندون تکه تکه ش کنن.

    خب…این وسط اون قورباغه ای که میخواد تلاش کنه برای بیرون رفتن، باید تو دو جبهه بجنگه!
    تو این شرایط چیکار باید کرد؟ اولویت مواجهه با کدومه؟با اون یه قورباغه بالایی یا چنتا قورباغه پایینی؟

    • MHamid گفت:

      آره درست میگی،
      منظورت همونایی که با ویژه خواری به هر ضرب و زور بجای نه چندان محکمی رسیدند بعد یک Community خیرخواهانه راه میندازند و دیگران رو از تلاس کردن ناامید میکنند، میگن: زمانه عوض شده، دیگه از تو گذشته پیشروی در حد سن و سرمایه تو نیست! بیا برو حرف گوش کن! صلاح(!!) تو اینه که به مرداب بپیوندی و … ، به هر روشی رویاهات رو میدزدند تا مبادا دیگری از خودشون جلو بیافته. پیشروی دیگران نشتری است بر دمل چرکین واماندگی نفرت انگیز این جماعت کال پرست تنگ نظر.
      اگه هم یکی به جایی رسید برای تقسیم افتخارات جلو میاند و بقولی آماده خوری میکنند.
      راه برخورد با این دلواپسان و خیرخواهان فقط لبخنده وگرنه اگه بخواهید بهشون توضیح بدی رنج بیحسابی رو بخودت تحمیل کردی، بدون ثمر.

  • سپهرفریدی گفت:

    با اجازه این کامنت که چندان بیربط به موضوع غول مردم هم نیست رو دوباره اینجا میذارم

    محمد رضای عزیز

    مدتی بود که داشتم روی مطلب واقعی و تلخی کار میکردم و قصد داشتم مقاله ش کنم که به هر دلیلی نشد!

    یکی از دلایلش هم شاید این بود که کلا احساس میکردم لازمه این مطلب رو مستقیما خطاب به محمدرضا شعبانعلی بنویسم و طبیعتا دقت و حوصله ی بیشتری رو طلب میکرد..

    علی الحال داستان، داستان تفکر یخی آدمها بود که سربسته توی اینستا هم اخیرا گذاشتم.

    با این محوریت که اغلب انسانها، ارزش دستاورد هاشون رو بصورت نزولی در ذهنشون از دست میدن.

    یکی از این دستاورد ها که شاید به خودمون مربوط میشه، دستاوردیه که ما، از طریق مذاکره برای دوستمون کسب کردیم.. اینجاست که “ارزش دستاورد ” عین یه قالب یخ بزرگ شکیل و شیک و هیجان انگیز، در ذهن دوستمون شکل میگیره،

    و بلافاصله و بتدریج شروع میکنه به آب رفتن!

    حالا دلیلش سایکولوژیکه یا فیزیولوژیک! فرقی نداره.. این اتفاق می افته

    اینجاست که لازمه، کسی که اون دستاورد رو از طریق مذاکره، رابطه یا کاریزما براش بدست آورده، برای این واقعیت نسبتا تلخ! آماده باشه و آموزش ببینه

    محمد رضا ی عزیز، به تجربه دیدم که کتاب ها، رفرنس ها و معلم های مذاکره از کنار این مورد عمدا و سهوا، بی تفاوت میگذرن.. از اونجایی که احساس میکنم این داستان کاملا به بحث منابع برمیگرده، ممنون میشم، سر فرصت جراحیش کنید!

    اگر بازهم لازم دونستید که تجربه و نظرها رو بیشتر به اشتراک بذاریم، با کمال میل، هستم

    موفق باشید
    سپهرفریدی

  • منیره گفت:

    این مطلب ناخودآگاه منو به یاد چند مطلب که فکر می کنم هم بی ربط باشه انداخت . ازجمله، تمثیل غار افلاطون، داستان ارباب حلقه ها و چالشی که الان خودم در اون هستم و در تلاشم که قورباقه وار از دیوار هاش بیام بالا .
    سپاس از محمد رضای با معرفت.

  • سعید محمدی گفت:

    ما در این انبان گندم می کنیم
    گندم جمع آمده گم می کنیم
    اول ای جان دفع شر موش کن
    بعد از آن در جمع گندم کوش کن
    ممنونم محمدرضا

  • ایمان میرزایی گفت:

    سلام
    من و دیگر دوستان منتظر بخش مقابله با این غول هستیم و امیدوارم بصورتی بنویسید که متوجه بشیم که خودمون هم غول هستیم یا نه؟! و با خودمون چکار کنیم و چطور بعضی از باورهامون رو به کلامی (درونی) کنیم، می دانم که گاهی خودمان با اینکه منظور بدی از حرف ها و رفتارهامون نداریم اما (مردم) می شویم.
    ممنون استاد

    • ایمان میرزایی گفت:

      شرمنده ، غول منظورم بود.
      قول میدم دیگه غول رو قول ننویسم 😉

    • ایمان عزیز.

      می‌دونم که من رو خوب می‌شناسی و چون خوب می‌شناسی می‌دونی که من به وسیله‌ی «نوشتن» فکر می‌کنم! واقعاً وقتی جمله‌ی اول متن رو می‌نویسم اصلن نمی‌دونم اخرش چی میشه و از تو چه پنهون خیلی وقت‌ها تا وسط میاد بلد نیستم ادامه بدم و نمی‌دونم چه خاکی به سرم بریزم، بالاش می‌نویسم: قسمت اول :))))
      بعدش هم یواشکی تلاش می‌کنم لای نوشته‌ها گم شه و کسی به روی من نیاره که بقیه‌اش چی شد!

      اینه که منم مثل تو امیدوارم که این مجموعه‌ی «غولی به نام مردم» ادامه پیدا کنه و توی اون حرف‌های به درد بخوری پیدا بشه. 😉

      • شهرزاد گفت:

        چقدر لذت بردم از خوندن این کامنتت محمدرضا… دقیقا همینه و به نظر من بخشی از زیبایی نوشته هات هم به همینه… کاملا میفهممش. راستش رو بخواهی من هم که گاهی یه چیزایی می نویسم، (که البته قابل مقایسه نیست اصلا) دقیقا این رو تجربه ش کردم. گاهی یه چیزهایی روی کاغذ می نویسم که بر اساس همون توالی بعدن پیش برم و کل چیزی که توی ذهنم هست رو بنویسم. اما وقتی شروع به نوشتن اصلی می کنم، اصلاً یه جاهایی میرم و یه جوری تموم میشه که با اون چیزی که قبلا پیش بینی کرده بودم و قبلا مشخص کرده بودم کاملا تفاوت داره… و هر وقت اینجور میشه بخشی از حرفهای پائولو کوئیلو از کتاب «زهیر» به یادم میاد که به طرز شگفت انگیزی این موضوع رو بیان کرده، و قبلا توی وب ام هم آوردمش. چون کامنتت منو دوباره به یاد اون حرف انداخت و نوشته هات هم همیشه منو به یادش میندازه… و می دونم که از خوندنش لذت میبری، پس اجازه بده اینجا هم دوباره بیارمش: (و با عرض شرمندگی، چون میدونم کامنتم خیلی طولانی میشه) :
        “هر دو سال یک بار پشت کامپیوتر می نشینم، به دریای ناشناخته روحم نگاه می کنم، جزایری در آن می بینم .. ایده هایی که از جلدشان بیرون آمده اند و منتظرند تا بروم به اکتشافشان.
        بعد سوار کشتی ام – که نامش کلمه است – می شوم و دریا را به سوی نزدیک ترین جزیره در پیش می گیرم. در راه گرفتار گرداب و توفان و گردبادها می شوم، اما به پارو زدن ادامه می دهم، خسته ام، دیگر می دانم از راه منحرف شده ام، دیگر جزیره مقصدی را در افقم نمی بینم. اما به عقب بر نمی گردم، باید هرطور شده ادامه بدهم، یا وسط دریا گم بشوم .. و بعد صحنه های وحشتناکی از ذهنم می گذرد: مبادا بقیه عمرم را به تعریف موفقیت های گذشته ام بپردازم، یا دیگر شهامت نوشتن کتاب تازه ای برایم نماند، یا فقط به تلخی ازنویسنده های تازه انتقاد کنم. مگر رویایم نوشتن نبود؟ پس باید به خلق جمله ها و پاراگرف ها و فصل ها ادامه بدهم؛ باید تا دم مرگ بنویسم، نباید بگذارم موفقیت، شکست، یا دام های سر راه فلجم کند.
        وگرنه معنای زندگی ام چیست؟ خریدن قلعه ای در جنوب فرانسه و باغبانی؟ سخنرانی، چون حرف زدن از نوشتن آسان تر است؟ این که به شکلی با برنامه و اسرارآمیز، از دنیا عقب بکشم تا افسانه ای خلق کنم که شادی های زیادی را از من می گیرد؟
        این افکار هول آور تکانم می دهد، در خودم نیرو و شجاعتی کشف می کنم که از وجودش خبر نداشتم: این نیرو و شجاعت کمکم می کند در بخش ناشناخته ی روحم به ماجراجویی بروم، می گذارم جریان های آب مرا ببرد، و سرانجام در جزیره ای که به سویش رانده شده ام، لنگر می اندازم. روز و شب دیده هایم را تعریف می کنم، از خودم می پرسم این چه رفتاری است؟ هر لحظه می گویم به زحمتش نمی ارزد، که دیگر لازم نیست چیزی را به کسی ثابت کنم، که چیزی را که می خواسته ام، به دست آورده ام.. و خیلی بیش تر از آن که فکرش را می کردم.
        ….
        قدیم ها، وقتی زندگی نامه نویسنده ها را می خواندم، فکر می کردم وقتی می گویند “کتاب خودش را می نویسد و نویسنده فقط کاتب است”، می خواهند زرق و برق این حرفه را زیاد می کنند. امروز می دانم که کاملا راست است، هیچ کس نمی داند چرا جریان آب او را به سمت جزیره ی خاصی می شکاند و نه به سمت جزیره ای که خودش قصد کرده. بعد ویرایش وسواسی و جرح و تعدیل شروع می شود، و موقعی که می بینم دیگر تحمل خواندن دوباره ی آن کلمات را ندارم، دست نوشته را برای ناشر می فرستم که او هم یک بار دیگر متن را ویرایش و بعد منتشرش می کند.
        و همیشه باعث تعجبم می شود که دیگران هم دنبال جزیره اند و در کتاب من پیدایش می کنند. یکی برای دیگری تعریفش می کند، و این زنجیر اسرارآمیز بسط پیدا می یابد، و چیزی که نویسنده گمان می کرد یک کار منزوی است، مبدل می شود به یک پل، یک کشتی، به وسیله ی نقلیه ای که می تواند روح آدم ها را به حرکت درآورد تا با کمک هم ارتباط پیدا کنند.
        از آن لحظه به بعد، دیگر انسانی گم شده در توفان نیستم: خودم را از راه خواننده هایم پیدا می کنم. وقتی می بینم دیگران فهمیده اند، خودم هم نوشته ی خودم را می فهمم.. نه قبل از آن.
        در بعضی از لحظات نادر، از آن لحظاتی که به زودی اتفاق می افتد، می توانم به چشم های بعضی از این خواننده ها نگاه کنم، و پی ببرم که روح من هم تنها نیست.”

      • سپیده.ر گفت:

        یه چیزی وجود داره که نه میشه اون رو خیلی مربوط به این بحث دونست نه میشه کاملا جداش کرد، تجربه شخصی خودمم هم به این رسیده.
        یه بار یه جمله خوندم که محتواش این بود که “مردم از کنار زندگی تو فقط چندلحظه کوتاه عبور میکنند، پس به خاطر خودت مسیر خودت رو انتخاب کن”
        دیدم واقعا راسته، من وقتی مواجه میشم با دیگران شاید یه مدت کوتاه افکارم درگیر اونها بشه(منظورم به طور کلی هست نه در شرایط خاص). کم کم طی ماه ها (به سال نکشید) به نتیجه رسیدم که اصلا تو و زندگیت واسه کسی مهم نیست و همه ی تحسین ها و قضاوت ها و سرزنش ها شاید در مدت کوتاهی رخ بده( باز هم منظورم در شرایط شخصی هست و نه موضوعات با حوزه فرا شخصی) بعدش اصلا دیگران درگیر تو نیستند. پس برو دنبال زنگی خودت!
        رسیدن به اینها خیلی خوب بود و خیلی کمکم کرد.

  • رسول ايرانشناس گفت:

    محمدرضاي عزيز
    يه بحث شيريني رو در فايل صوتي نقطه شروع در مورد فرق هدف ، رويا و آرزو مطرح كردي و در ادامه اون ستاره قطبي رو و …
    به نظرم ميرسه مردم (افراد مشابه قورباغه هاي درون چاله) مخلوطي از كلمه هاي فوق رو در ذهن دارن و بعضي وقتها اصلا معني هيچ كدوم رو نمي فهمند! و هيچ حسي نسبت به تعيين ستاره قطبي و دنبال كردن اون و به قول خودت قابليت اولويت دادن تجربه رضايت به تجربه موفقيت رو ندارن ( اگر برداشتم غلطه لطفا كمكم كن تا ديد بهتري داشته باشم) .

  • پروانه گفت:

    سلام
    بنظرم اگر رقابت سالم بین افراد باشد شاید دیگر از پیشرفت همدیگر ناراحت نشویم مثالی که اکثر ما آن راشنیده ایم یا تجربه کردیم این است که:
    در مهد کودک های ایران ۹ صندلی میگذارند و به ۱۰ بچه میگویند هر کسی که نتواند سریعا برای خودش جایی بگیرد، باخته است و بعد ۹ بچه و ۸ صندلی و ادامه بازی تا زمانی که یک بچه باقی بماند و آن بچه برنده است. عادی است که بچه ها هم همدیگر را هل بدهند تا بتوانند خودشان روی صندلی بنشینند…!

    اما در مهد کودک های ژاپن ۹ صندلی میگذارند و به ۱۰ بچه میگویند که اگر یک نفر از آنها روی صندلی جا نشود، همه آنها باخته اند. لذا بچه ها نهایت سعی خود را خواهند کرد تا طوری همدیگر را در بغل خود بگیرند که کل تیم ۱۰ نفره روی ۹ صندلی جا بشوند تا کسی بدون صندلی نماند و بعد ۱۰ نفر برای ۸ صندلی و بعد ۱۰ نفر برای ۷ صندلی و به همین شکل تا آخر.
    اثر تربیتی در ایران:

    جا به اندازه کافی نیست و هرکسی باید برای خودش جا بازکند والا ازگردونه زندگی خارج می شود

    اثر تربیتی در ژاپن:

    جا به اندازه کافی هست و شرط لازم زندگی نظم و داشتن حساب و کتاب است

    عیب این بازی در ایران:

    کودک یاد می گیرد که برای زندگی باید دست به هر کاری بزند و الابهره ای نخواهد برد ، پس باید ضعیف تر هارا له کرد.

    حسن این بازی در ذهن کودک ژاپنی:

    نیازی به پایمال کردن حقوق دیگران نیست ، جامعه برای تو ارزش قائل است فقط کافی است منظم باشی.

  • محسن راد گفت:

    سلام محمدرضا
    محمدرضا به نظرم حضور در این سه مرحله نسبی است،یعنی ممکنه در بین بخشی از مردم هنوز در مرحله اول مونده باشیم و در بخش هایی دیگر مردم شاید در مرحله سوم یا دوم باشیم…درسته یا نه؟!!
    این رو از برخوردهای متفاوت اطرافیانم نسبت به خودم فهمیدم

    • محسن جان.

      منم با تو کاملاً موافقم.

      انگار ما همزمان گرفتار چاه‌های متفاوت و قورباغه‌های متفاوتی هستیم.
      منم خیلی مثال‌های زیادی از زندگی و کار خودم دارم که اینجا نمی‌شه نوشت، ولی دقیقاً می‌بینم ماجرای حرف توست.

      واقعاً باورم اینه که «مردم» مهم‌ترین هیولایی است که باید مواجهه باهاش رو یاد بگیریم. چون یه اژدهای هفت سر محسوب می‌شه که با یکی از سرهاش داره به ما لبخند می‌زنه و با سر دیگرش، دندان تیزکرده، منتظر فرصتیه تا ما را تکه تکه کنه و بخش غم انگیر ماجرا اینه که ما هم بخشی از پیکر این هیولا هستیم.

      • محمد گفت:

        چه تشبیه جالب و در عین حال وحشتناکی محمد رضا
        “اژدهایی که به ما لبخند میزنه ، قراره مارو بدره ، و ما خودمون جزئی از اون اژدها هستیم”
        اگه هنر کنم و بتونم همین ۵ خط کامنتی رو که نوشتی بفهمم ، امروزم به بطالت نگذشته

      • مینا گفت:

        و این جهان به لانه ماران مانند است

        و این جهان پر از صدای پای مردمیست که همچنان که تو را می بوسند

        در ذهن خود طناب دار تو را میبافند

        مردمانی که صادقانه دروغ می گویندو خالصانه به تو خیانت میکنند
        ” فروغ فرخزاد”

  • محمد كاظمي گفت:

    سلام
    واقعا واقعيت انكار ناپذيريه و جاي بسي تامل …..
    سپاسگذارم براي همه مطالب خوبتون

  • مهدی گفت:

    سلام استاد عزیز خدا قوت
    اگر برای شما مقدور است لطفا شماره تماس دوست دانشمند شما را برای من ایمیل کنید
    باتشکر

  • غزل گفت:

    حرف هات خیلی انرژی بخش هس
    ممنون

  • milaaaaaad گفت:

    این مبحث خیلی خوبه. من کلا عادتم اینه مطلبی که میخونم اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که کاربردش برای من چیه.
    و واقعا طرح این مباحث و بحث روی اونا میتونه کاربردهای خیلی زیاد و تاثیرگذاری خیلی زیادی داشته باشه.

    ممنونم استاد عزیزم

  • آرام گفت:

    غولی که من آن را مردم می‌نامم، قد متوسطی دارد. نه کوتاه و نه بلند. اگر کوچکتر از آنها باشی، به تمسخر به تو لبخند می‌زنند. اگر بزرگتر از آنها باشی تعظیمت می‌کنند و اگر هم اندازه‌ی خودشان باشی، یا باید درست مانند خودشان باشی یا برای حذف تو، تمام تلاش خود را به کار می‌گیرند…
    ممنووون

  • حسین گفت:

    اون قسمت تبدیل عزا برای همه به عروسی یا بدبختی برای همه عین واقعیته
    ولی این حالت که از دانشگاه تا کسب و کار که مصداقش برا من کم نبوده
    مرگ عموم بوده حالتی که تو اون انفعال از همه چیز زنده تره

  • علیرضا داداشی گفت:

    سلام.
    از رفتارهای عجیب دیگر این غول متوسط القامه این است که وقتی یک بزرگتر دیگری برای تعظیم پیدا کرد، سعی می کند با تخریب تو خودش را از تعظیم همزمان دو بزرگ برهاند. تو را تخریب می کند و ثابت می کند که دیگر از او کوچکتری و بعد با خیال راحت به تعظیم موجود بزرگتر جدید می پردازد.
    ممنون.

  • سهراب گفت:

    درود
    عالی بود
    امیدوارم در قسمت های بعدی راه و روش تحمل کردن تمسخر و تحقیر و …… را آموزش دهید.
    با سپاس

  • سمیه گفت:

    وای عالی عالی بووود.خیلی خوووب
    برای ما ها ک نوپا هستیم و واقعا زیر این همه فشار نقد و نحلیل
    خیلی متن دلگرم کننده ای بود

  • محمد گفت:

    پاراگراف آخر واقعیتی انکارناپذیر بود
    دستمریزاد

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser