پیش نوشت صفر – به سختی میتوانید در میان نوشتههای من، ۲۴۰۰ کلمه متن مشوش و در هم ریخته مثل این بخوانید. اگر علاقمند به مطالعهی یک متن درست و حسابی و سامان یافته و ساختارمند هستید، مطالعه ی این متن هرگز توصیه نمیشود. این را گفتم که شرمندهی وقت ارزشمندتان نشوم.
پیش نوشت ۱- چند وقت پیش، مطلبی نوشتم دربارهی یکی از شهیدانمان و در جایی از متن، این عبارت را به کار بردم: کسانی که تمام زندگی خود را برای آرامش دیگران باختند.
یکی از دوستان خوبم (رُزا) نوشت: واقعاً آنها باختند؟
سوال کوتاهی است. اما اگر صورت آن را درست فهمیده باشم، شاید در نگاه دوستم، “باختن” برای آن جمله، فعلی دوستداشتنی نبوده است.
پیش نوشت ۲- بعد از پایان صحبت در یکی از رسانهها، یکی از دوستانی که در آنجا مسئولیتی داشتند آمدند و به من گفتند: محمدرضا. لطفاً ترجیحاً از لغت “باخت” و ترکیبات آن استفاده نکن. تداعی قمار را میکند. به جای مالباخته، میتوانی از واژهی مال از دست داده، استفاده کنی.
من هم – که البته محدودیتهای دوست خوبم را میدانستم و میفهمیدم که از سر دلسوزی میگوید – به شوخی گفتم: فکر میکنم در زمان حافظ هم، امثال شما بودید که باعث شدید به جای دلباخته، بیشتر از واژهی دلشده استفاده کند (دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد!).
خندیدیم و خداحافظی کردیم و هر یک به خانهی خود رفتیم.
پیش نوشت ۳: سال گذشته هم، یکی از دوستانم، ایمیلی طولانی به من زده بود و ماحصل آن چهار هزار و نهصد کلمهای که نوشته بودند این بود که وقتی این همه کلمه در زبان غنی فارسی وجود دارد، چرا چگالی کلمهی باخت، در فایلهای رادیو مذاکرهی تو بیشتر از سهم این کلمه در زبان متعارف فارسی است؟ (دقیقاً با همین پیچیدگی توضیح داده بودند!).
من هم اگر چه درس فیزیک و مکانیک خواندهام، اما تا روزها مشغول فکر کردن به چگالی کلمات بودم و اینکه منظور از چگالی چیست؟ آیا منظور این است که از لحاظ آماری، فراوانی این کلمه در گفتار من زیاد است؟ (که ظاهراً منظور ایشان همین بوده) یا اینکه این کلمه به نسبت ابعاد و حجم خود، فشار زیادی روی قلب و مغز ایشان آورده (که برداشت من بیشتر به این دیدگاه نزدیک است!).
پیش نوشت ۴: شاید در میان این همه دردسر و بدبختی و گرفتاری و دغدغه و مشکلات و خوشیها و ناخوشیها، فقط یک دیوانه برای دفاع از یک کلمه مطلب بنویسد. اما به هر حال، من این دیوانگی را میپذیرم و از طرف کلمهی “باخت”، دفاعیهای تنظیم میکنم و خدمت شما ارائه میکنم.
دلیل این کار را به صورت دقیق و شفاف نمیدانم. شاید تعبیر دوستم آقای پویا تعبیر خوبی باشد که (البته با بار مثبت) میگوید: محمدرضا مصلوب کلمات است.
شاید هم دلیلش این باشد که همچنانکه همیشه گفتهام و هنوز میگویم: کلمات را بزرگترین ساختهی دست بشر میدانم و کلام را مقدس میدانم و با آنها زندگی میکنم.
شاید هم اینکه احساس میکنم فقر کلمات، فقر احساس را هم ایجاد میکند و فقر تجربه را هم میآفریند و فقر فرهنگ را هم موجب میشود و فقر اقتصادی را هم تکمیل میکند.
شاید همهی این علاقههاست که از میان همهی درسهای متمم، درس پرورش تسلط کلامی را دوستتر دارم و با حرفهای تک تک دوستانم در آنجا زندگی میکنم.
به هر حال، دلیلش مهم نیست. میخواهم در دفاع از این کلمه بنویسم و شاید در آینده حوصلهای یا رغبتی یا نیازی باشد که برای کلمات دیگری هم، دفاعیه تنظیم کنم!
همهی این پیش نوشتها را برای آن نوشتم که در آینده، به تکرار آنها نیازی نباشد.
دفاعیه من از لغت باخت:
واژهها هم مثل انسانها هستند و جامعهای بزرگ را میسازند. متولد میشوند. زندگی میکنند. ممزوج میشوند و تولید مثل میکنند. رشد میکنند. بالغ میشوند و میمیرند.
هزاران سال است که آنها، مانند کارگرانی بی ادعا، بار سنگین مفاهیم و تجربیات و احساس ما را از جایی به جایی دیگر بردهاند و هرگز از سنگینی این بار، ناله نکردهاند.
و جالب اینکه که آنها هم درست مانند ما، اگر چه همه از گِل یکسانی سرشته شدهاند، اما سرنوشت متفاوتی دارند.
آنها در کنار هم، جملهها را ساختهاند و صفحهها را نوشتهاند و کتابها را خلق کردهاند. گاهی هم به نگهبانی از افکار و ایدههای ما پرداختهاند و امانتدارانه، دستاوردهای ذهن ما را در دل خود پنهان کردهاند و از عصری به عصری و از نسلی به نسلی دیگر منتقل کردهاند. تا در این جهانِ بستهی در خود گرهخوردهی درهم تنیده ای که از خود تغذیه میکند و از خود میزاید و با خود میزیَد و در خود میمیرد، چیزی اضافه کنند که قبلاً نبوده است یا دستاوردی را حفظ کنند که بی حمایت آنها، برای همیشه به سیاهیِ نابودی و عدم سپرده میشد.
میگویند یکی از معیارهای توسعه یافتگی در میان موجوداتی که تولید مثل میکنند (عمداً نمیگویم موجودات زنده. چون تقسیم بندی به زنده و مرده، در نگاه من، بیشتر حاصل محدودیت درک ماست) این است که تا چه حد میتوانند آموختههای خود را به نسل بعد منتقل کنند تا نسل بعدشان، بینیاز از تکرار تجربهی آنها، بتواند گامی بلندتر به پیش نهد و جهان را به نقطهی جدیدتری برساند.
قطعاً در میان انسانها و حیوانات و گیاهان (و موجودات مبتنی بر ساختار سلولی) بخشی از این کار بر عهدهی ژنهاست. ژنها بخش بزرگی از میراث گذشتهی ما را با خود دارند و به زبان اتمها و مولکولها، هر جا که لازم باشد، خاطرات گذشته را برای ما و برای یکدیگر مرور میکنند و ما را از آزمودن آنچه قبلاً آزموده شده، بینیاز میکنند.
اما انسان، از جمله موجوداتی است که به قدرتی بزرگتر هم مجهز شده است و آن هم قدرت کلمات است. کلمات، جملهها، کتابها و داستانها، آموختههای نسلهای قبل را به نسل بعد منتقل میکنند تا هر نسلی بتواند حتی اگر شده یک گام، فراتر از نسل قبل را بپیماید و تجربه کند.
و چنین میشود که جامعهای که در آن به کلمات و نوشتهها و کتابها و گفتهها، بیتوجهی میشود، بیش از آنکه به جامعهای انسانی شبیه باشد، به جامعهای از گونههای بدوی (شاید در حد خزندگان و ماهیها) تبدیل میشود که جز با آمیزش و زاییدن، نمیتواند داشتههای خود را حفظ کند و نخستین ماموریت اعضایش، از در هم آمیختن و انتقال ژنها به نسل بعد، فراتر نمیرود.
البته همیشه و در هر جامعهای، کسانی هم پیدا میشوند که کلام و نوشتار و افکار گذشتگان و معاصران را، فراتر از مرزهای خاک و آب و سایر مرزهای انسانساخته، میخوانند و میشنوند و میبلعند و میکوشند که نه بر شانهی جامعهی خویش، که بر شانهی دنیا بایستند و هستی را، از مرتفعترین نقطهی در دسترس تماشا کنند.
اگر چه تجربه نشان داده که آنها هم، اگر برای امثال من که در دامنه و کوهپایهها و درههای دنیا، مشغول چریدن و چرخیدن هستیم، از دیدهها و شنیدههای خود بگویند، جز مجنونی پریشانحال یا دیوانهای در خود فرورفته، به چشم نخواهند آمد که سنت روزگار، گویی چنین است که آنکس که عالم را بیشتر فهمیده و با آن آشناتر شده، با عالمیان بیگانهتر مینماید. شاید در فرهنگ ما یکی از بهترین مثالهای شناخته شده در این زمینه، مولوی باشد.
هر کلمهای که از دامنهی واژگان ما حذف میشود یا کاربری آن – بی آنکه واژهای بهتر جایگزینش شود – تغییر میکند، بخشی از دستاوردهای ما را از دستمان میگیرد و ما را وادار میکند تا چه به صورت فردی و چه به صورت اجتماعی، دوباره زندگی را و دنیا را بیازماییم و بیاموزیم و تجربه بیاندوزیم و آن را در قالب واژهای جدید، ثبت و ضبط کنیم.
باخت هم چنین واژهای است. واژهای مظلوم. چیزی شبیه سیاهی یا نفرت یا خشم. همچنانکه سیاهی، هرگز ارج و قرب سفیدی را نیافت و نفرت، هرگز به بالای سفرهی کلمات و کنار دست عشق، راه پیدا نکرد و خشم، هرگز لباس زیبایی را که بر تن آرامش است، بر پیکر خود ندید، باخت هم، واژهی مطرود شد.
زیباییهای آن دیده نشد. استعدادهایش را نفهمیدند. به باخت، جایگاه مناسبی ندادند و پای حرفهایش ننشستند.
چنین شد که برندگان در جمع، زیر نور چراغها و غرق در صدای تشویقها و مغرور به نگاههای تحسین آمیز، در هر زمان و هر مکانی، از خود گفتند و بازندگان در تنهایی و سکوت، به مرور سرگذشت خویش نشستند.
باختن در گذشتهی ما، هرگز لغتی منفی نبوده است. لغتی دوست داشتنی بوده است و زیبا.مولوی زمانی که میگفت:
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
واژهی باخت را با عظمت و تحسین به کار میبرد. جامی هم آنجا که در داستان آفرینش، از باختن میگوید، آن را با بارمعنایی منفی به کار نمیبرد (و تقریباً کاملاً خنثی و بیتفاوت از آن استفاده میکند):
نوای دلبری با خویش میساخت
قمار عاشقی با خویش میباخت
ولی زانجا که حکم خوبرویی است
ز پرده خوبرو در تنگ خویی است
نکورو تاب مستوری ندارد
چو در بندی سر از روزن برآرد…
شاید نزدیکترین کاربرد لغت باختن به معنایی که امروز هم مورد استفاده و قابل استفاده است، شعر عطار باشد. آنجا که میگوید:
چهرهای دیدند جانبازان که جان درباختند
بهرهای گویی ز عمر جاودان برداشتند
ما هنوز هم واژهی جانباز را به درستی و زیبایی به کار میبریم. کسی که جان خود را باخته است و برای از دست دادن جسم و جان خویش، آمادگی داشته است.
به نظر نمیرسد که باختن، به خودی خود، چیز بدی باشد. چه مالباخته باشی و چه جانباخته و چه دلباخته و چه عمرباخته و چه دوستباخته و چه میزباخته و چه مقامباخته و چه آزادیباخته، به خودی خود نمیتوان گفت به موقعیت نامطلوبتری (نسبت به قبل) رسیده اند.
چون قبلاً این بحث را تحت عنوان سکههای تقلبی در نامه به رها نوشتم، آن را تکرار نمیکنم. فقط به صورت خلاصه تکرار میکنم که – لااقل در باور من – هیچ بُردی در این جهان، بدون باخت حاصل نمیشود و هیچ به دست آوردنی، جز به قیمت از دست دادن، روی نمیدهد.
فقط چون گاهی نمیفهمیم که چه به دست آوردهایم و گاه نمیفهمیم که چه از دست دادهایم و گاه اول از دست میدهیم و بعداً به دست میآوریم و گاه اول به دست میآوریم و بعداً از دست میدهیم، این مسئله را فراموش میکنیم. بگذریم از اینکه گاهی از دست میدهیم و فراموش میکنیم که باید چیزی هم به دست بیاوریم! درست مانند کسی که در فروشگاهی پولی را میدهد و فراموش میکند کالایی را که مد نظرش بوده بردارد، یا اعتباری را در جایی کسب میکند و به این فکر نمیکند که آن را در جایی هزینه کند.
به همین دلیل است که همیشه از علامه جعفری نقل میکنم که در درسهایشان میگفتند: باید هر رویداد ناخوشایند، میوهی خوشایندی داشته باشد.
به عبارتی، اگر من جایی میبازم، باید ببینم که به جای آن چه چیزی به دست آوردهام یا چه چیزی میتوانم به دست بیاورم که البته این مهارت، ساده نیست. اکثر ما میبازیم بی آنکه چیز خاصی به دست بیاوریم. درست مانند کسی که در خیابان راه میرود و بی آنکه بفهمد، سکههایش از جیبش میریزند.
همهی اینها را گفتم که بگویم به نظرم، ما همیشه در حال باختن هستیم و همیشه در حال از دست دادن هستیم و اساساً انسان، با باختن است که به جلو میرود. حداقل چیزی که در هر ثانیه میبازیم، یک ثانیه از عمرمان است. البته این حداقل است و باختهها، معمولاً بیشتر و بزرگتر هستند.
هنوز میخواهم از جملهی خودم دفاع کنم که شهیدان، جان خود را “میبازند”. همچنانکه قماربازها، مال خویش را “میبازند”. تنها تفاوت در این است که با آن چه میبازیم، چه به دست میآوریم و چه معاملهای انجام میدهیم.
کم ندیدهام مدیران عاملی را که درک درست و دقیق از مسائل مالی ندارند. آنها به کار خود مشغولند و منتظر میمانند تا واحد حسابداری و مالی به آنها بگوید که چه اتفاقی افتاده. ما هر کدام، مدیر عامل زندگی خود هستیم و احساس میکنم که اکثرمان، حوصله یا وقت یا دقت این محاسبات را نداریم. این است که فعالیت خود را انجام میدهیم و منتظر میمانیم ببینیم چه اتفاقی افتاده است! یکی مردم را حسابدار خود میداند و از رفتار و عکسالعمل آنها میفهمد که در این باختن و بردن، سود برده یا ضرر. دیگری هم منتظر است تا پس از مرگ، حساب کنند و برایند ماجرا را برایش بگویند.
نمیدانم و خیلی هم نمیفهمم. اما شاید همین است که تلاش کردهاند به ما بیاموزند که: حاسبو انفسکم قبل ان تحاسبو.
برای من همیشه، باختن چنین معنایی داشته و به خاطر همین، این لغت را عاشقانه دوست دارم. وقتی که بُرد، پیروزمندانه و مغرور؛ در جمع حرف میزند، من پای صحبت باخت مینشینم تا حرفها و خاطرات او را بشنوم.
خودم هم از میان دوستانم، آنها را دوست دارم که به جای بُردهای من، همدلانه باختهایم را میبینند و با حرفها و گفتهها و نصیحتهایشان، میکوشند معاملههای بهتری در مسیر زندگی داشته باشم. پیکر اصلی شخصیت ما را باختهای ما میسازد و بُردها، لباسی هستند که بر تن آن کردهایم و این دو را جز در کنار هم و با هم نمیتوان درک کرد و فهمید.
شاید گاهی هم که از نقدها و نظرها در زندگی شخصی خودم ناراحت میشوم، دلیلش این است که کسی که از دور تو را میبیند و در کنار تو و نزدیک تو نیست، بعید است بتواند بُردن و باختن تو را همزمان و کنار هم ببیند. بسته به موقعیت خود و انگیزههای درونی خود، یکی را پررنگتر و یکی را کمرنگتر میبیند.
چنین میشود که وقتی تو را نقد میکنند یا توصیههایی را برای تو مطرح میکنند، عموماً بُرد تو را با باختههای خود میسنجند یا باخت تو را با بُردههای خود یا بُرد تو را با بُرد خود بی آنکه باختهی تو را با باختهی خود سنجیده باشند و یا باخت تو را با باخت خود بی آنکه بتوانند به مقایسهی بُرد تو با بُرد خود بپردازند.
شاید این همه قصه که من برای خودم پشت این کلمه ساختهام، باعث شده که وقتی میشنوم در خبرها میگویند:
ده نفر در یک مهمانی به علت نوشیدن غذای مسموم جان باختند.
به نظرم این جمله کمی ناقص است یا حتی خطای مفهومی دارد. باختن به علت چیزی روی نمیدهد. به انگیزهی چیزی و در مقابل چیزی، روی میدهد. من اگر بخواهم آن رویداد را روایت کنم خواهم گفت:
ده نفر به علت نوشیدن غذای مسموم، جان خود را در مقابل لذت حضور در یک مهمانی باختند.
یا اینکه:
پنجاه نفر، به علت سیل شدید و ریزش کوه، جان خود را به انگیزهی حضور در تعطیلات تابستانی در فلان شهر، باختند.
این بود انشای من دربارهی باخت و در پایان، آرزو میکنم هر روز و هر لحظه، به درستی و برای چیزهای ارزشمند، ببازید.
پی نوشت: واقعاً ممنونم و شرمندهام که این حرفهای بی سر و ته من را خواندید. باید اینها را در جواب کامنت رُزا مینوشتم. اما احساس کردم کمی طولانی است و ممکن است خواندن متنی چنین مشوش و طولانی، برای کسی که به انگیزهی خواندن حرفهای سایر دوستان آمده است، آزاردهنده باشد.
لذت بردم و انرژی گرفتم!
وقتش رسیده واقعیت بین باشیم.
ایده ال نگر امروزی دو دو تا چهارتاش با ایده آل نگر فردایی یک کم فرق داره! این و تازه یاد گرفتم از طریق همین ادمهایی که از بالای یک کم بلندی به هستی نگاه میکنند!
گاهی وقتا باخت خود برده!
سلام
متن خوب و قابل تاملی بود. چند روزه مدام گوشه ذهنم هست و بهش فکر میکنم…
راستی، تا حالا دقت کردید که شاید منظور آیه “ان الانسان لفی خسر” همین باشه؟ اینکه دائما در حال ضرر و زیان هستیم و اینکه در هر انتخابی چیزی رو میبازیم، به نظر مفاهیم نزدیکی هستند..
پی نوشت. امشب سخنران مسجد وسط صحبت هایش این ایه رو گفت که همون لحظه یاد این پست افتادم.
با سلام
نوشته بسیار زیبا و عمیقی بود ،کلمه باخت را هر کسی با بضاعت فکری و احساسی خود میتواند توصیف کند . چه بسا باختی از نظر دیگران برای خود فرد ،، برد محض ،، است . خیلی از قسمتهای نوشته تان را دوست داشتم خصوصا ،،اگرمن چیزی را می بازم، باید ببینم چه چیزی را بدست آورده ام یا چه جیزی میتوانم بدست بیاورم که البته این مهارت ساده نیست ،،
،، باختن به علت چیزی روی نمی دهد به انگیزه ی چیزی و درمقابل چیزی روی میدهد .،،
ممنون که برایمان می نویسید .
خوب.. خوب..
بذارید برای یه بار هم شده به تعالی برسیم.
من اهل تعریف و تمجید نیستم
بد نیس یه قمار سنگین کنیم :
اول هم از خودت شروع کنیم
لطف کن یه نوشته بذار تحت “برنده بزرگترین بازنده!”
هر کی بیاد بزرگترین باخت های زندگی شو بنویسه(خودت نفر اول به احتمال زیاد…..)
اخره کار یه جایزه در نظر بگیر و من هم تا حدودی تقبل می کنم
جالبه نه؟
سلام…اول که شروع به خوندن کردم فکر نمیکردم همچین متنی نوشته باشید…با احترام، بین نوشته های چندوقت اخیر این یکی خیلی پررنگ بود…لذت بردم
به نظر من هم داستان اینه:
دلبسته کفشهایم بودم.
کفش هایی که یادگار سالهای نوجوانی ام بودند. دلم نمی آمد دورشان بیندازم.
هنوز همانها را می پوشیدم. اما کفش ها تنگ بودند و پایم را میزدند.
قدم از قدم اگر بر می داشتم تاولی تازه نصیبم میشد.
سعی می کردم کمتر راه بروم که رفتن دردناک بود.
مینشستم و زانوانم را بغل میگرفتم و میگفتم:
خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک.
مینشستم و میگفتم: زندگی بوی ملالت می دهد و تکرار.
مینشستم و میگفتم: خوشبختی، تنها یک دروغ قدیمی است.
همچنان میگفتم و میگفتم…روزی مردی از کنارم رد شد.
مرد پابرهنه بود و بدون کفش.
مرا که دید لبخندی زد و گفت:
خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی، زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر، از دست دادن.
تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای، دنیا کوچک است و زندگی ملال آور.
جرات کن و کفش تازه به پا کن. شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای.
اما من رو به او کردم و به مسخره گفتم:
اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی، تا پابرهنه نباشی؟
او فروتنانه خندید و پاسخ داد:
من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود. هر بار که از سفر برگشتم کفش پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام. هزاران جاده را پیمودم و هزاران کفش را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت. حالا پابرهنگی، کفش من است؛ زیرا دیگر کفشی اندازه ی پای من نیست…
هر رسیدن بهایی دارد، بهایی که پیش از رسیدن باید آن را پرداخت کرد…انگار هرچه بهای پرداختی بزرگتر باشه هدف بزرگتری پیش رو بوده است…شاید باختن هم همین بها باشد…بهایی برای رسیدن…بهایی برای لذت بردن…خوشبختی خطر کردن است…باختن و رسیدن
داستان اصلی از عرفان نظر آهاری هست که کمی تغییر داده شده
شاد باشید و سلامت
امیر
محمدرضا یه سوال ازت میپرسم ولی خواهش میکنم ازت بهم نگو: “به تو چه!”
با ارزش ترین چیزی که توی زندگی باختی و دلت براش سوخته چی بوده؟
سلام سپاس از تجزیه وتحلیل زیبایتان نمی دانم چرا از اول از بن مضارع این کلمه ومشتقات ان بیشتر از بن ماضی ان خوشم می امده شاید کلمه باز یا می بازم و… کمی نرمتر از باخت ومی باختم است یا شاید چون احساس میکنم نوعی اگاهی در” می بازم” است که در “می باختم”نیست در پایان می خواهم به یاد معلم فقیدتان بگویم فضا سازی وشخصیت پردازیتان بسیار خوب ودلنشین بود.
مثل همیشه از خواندن مطالب شما و سبک نگارش منحصر به فردتان ، لذت وافر بردم. پاینده باشید.
کتاب “قمار عاشقانه” عبدالکریم سروش تماما در شرح مفهوم باختن در این بیت است
خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
واقعا گاهی قصه باختن ها قمار عاشقانه ای زیباست که ارزشش والاتر از هر چیز دیگری ست..
بنظرم دوری از شعر و ادبیات باعث شده درک درست کلماتی مثل باختن برای خیلی ها دشوار باشد.
این پست بعد از پست اینستاگرام خوندم، چیزی که دنبالش بودم برای امسالو پیدا کردم، ممنون محمدرضا
رپ! بیخیال!
حاصل آخرین درگیری قلب و مغز من یه اشتباه خوب بود
من تو این جنگ رشد کردم جنگی که واسه من انگیزه شروع بود
من از نوع نگاهم حرف زدم با تو
بقیه اش مهارت بازی با حروف بود
من حرفامو زندگی کردم
زندگیمو نوشتم انقدر عجیبه فقط بهش می خندم
باخت های خوب من حاصل اشتباهات خوب من بود.
نوزده تمام
آدم بزرگا چقد عدد و ارقامو دوس دارن.(شازده کوچولو)
سلام
تشکر، خیلی زیاد، چه مدون و مشروح و متمرکز جراحی کردید…
توضیح و دفاعیه نبود، یک تدریس کامل با کمک تشریح و کالبدشکافی بود.
باسلام؛ اينجا بد نيست يادي هم از سهيل رضايي بكنيم كه نگاه من به برد و باخت را در فايل صوتي كه با زحمت شما ضبط شده بود عوض كرد…
دستتان را مي بوسم و مي فشارم.
پس از ارائه آن فايل صوتي من فكر ميكنم مسير شما هم عوض شد…
یه استاد بزرگی دارم که یه بار بهم گفت :
کاش ما خوب باختن رو تو زندگیمون یاد بگیریم. چرا فکر میکنیم فقط بردن هنره؟
سلام خسته نباشيد
اميدوارم روزي مانند شما بتوانم براي افزايش أگاهي نسل بشر وبسايتي مفيد و پر بازده براي افزايش آگاهي خواننده داشته باشم
من در پايان متن شما توجهم به “نوشيدن غذا” جمع شد و ياد مطلب زير افتادم
http://mrasadi.ir/317/چراغ-زرد-يا-چراغ-نارنجي؛-يادداشتي-بر-بي/
سلام
محمدرضای عزیز٬ حتی خواندن متن مشوش شما لذت بخشه. تعبیر کسانی که به جای شانه ی جامعه ی خویش بر شانه ی دنیا می ایستند زیباست. به نظرم یکی از این آدمها خود شما باشید.
من خودم بازنده ی باتجربه ای هستم. از بزرگترین باختم چیزی به دست آوردم که حاضر نیستم با هیچ چیز دیگه ای تو دنیا عوضش کنم.
ممنون که مینویسید و چیزهای مفید بسیاری به ما می آموزید.
سلام استاد
بسیار عالی…
بعضی وقتا فکر میکنم همین موشکافی های دقیق وهوشمندانه هست که محمدرضا را محمدرضا شعبانعلی کرده،خاص ومتمایز ودوست داشتنی؛خواه این دقت نظر راجع به موضوعات مطرح ومهمی مثل “شبکه های اجتماعی،مردم…”باشه،اونم درچندین قسمت،خواه درتحلیل” فعلی!” درپرسش یک دوست دریک پست(؛
خیلی خیلی ممنونم که ایده هایت،دیدگاه هایت،تجربیاتت،همه وهمه… را با دیگران هم به اشتراک میگذاری،چراکه به شخصه درمورد’ باختن’ تنها چیزی که بهش توجه میکردم،استفاده ازحرف اضافه ی ‘به’بود نه از!!(البته اینم به تأکیدات دوران راهنمایی در درس دستورزبان برمیگرده!): شاااید این حرف کوچیک اشاره به همون مفهوم عظیم “به انگیزه چیزی،درمقابل چیزی”را داشته!
خیلی خوبه که به یادم اوردی چیزی که به دست فراموشی سپرده بودم؛ دقیقا همینطوره برای بردن باید باخت، تنها چیز مهم انتخاب هوشمندانه “بردن” و “باختن” است؛ اینکه قرار است چه چیزی از وجودم ببازم و چه چیز دیگری بدست آورم.
پ.ن۱: کوچک تر که بودم وقتی می گفتند هم خدا را میخوای و هم خرما میگفتم با سخت کوشی همه چیز ممکن است و من می توانم هر دو را داشته باشم و گذر ایام به من یاد داد که اگر چنین کنم هر ۳ را از دست خواهم داد (سومی سختکوشی خودم است).
پ.ن۲:یاد گفته شما استاد گرامی افتادم درخوصوص “تصمیمات درجه دوم” اگر اسمشو درست گفته باشم! آنجا که میگفتید اگر چند راه برای انجام کاری باشه من از قبل تصمیم گرفته ام سخت ترینشان را انتخاب کنم؛ شاید چون ساده ترین راه ها را بقیه مردم انتخاب می کنند و باخت هایش را تجربه می کنند اما تجربه باختن در سخت ترین راه بکر تر خواهد بود و شیرینی و حلاوت متفاوت تری خواهد داشت
محمدرضاى عزيز
باليدنت رابه نظاره نشسته ام
وحظى وافرمى برم
روزبه روز
و
روزنوشته به روزنوشته…
وايمان دارم روزى كيمياى سعادتت راخواهى يافت،سزاوارش هستى!!!
محمد رضای گرامی
سپاسگزارم که پاسخم را به این زیبایی دادی.اکنون می پذیرم که آنان باختند .
مقدمه این نوشته مرا به یاد آخرین صفحات کتاب توتم پرستی دکتر شریعتی انداخت که در ستایش قلم است اما مگر ستایش قلم بی ستایش کلمات مفهومی دارد. شاید بد نباشد چند خطی از آن نوشته زیبا را در اینجا نقل کنم برای بزرگداشت قلم و کلمه :
هر کسی توتمی دارد که بدان سوگند میخورد…
هر کسی توتمی دارد که با آن عشق می ورزد، دوست می دارد، می پرستد، مینالد…
هر کسی توتمی دارد و توتم هر کس “ذکر” آدم بودن اوست…
…و توتم من قلم است…او در انبوه قیل و قال های روزمرگی ، هیاهو های بیهودگی ، کشاکش های پوچی ، پلیدی های زندگی، پستی های زمین، بی رحمی های زمان…این کلمات خدایی را در خونم، در قلبم، در روحم،در یادم،خیالم،خاطره ام…میریزد
قلم زبان خداست،قلم امانت آدم است، قلم ودیعه عشق است، هر کسی را توتمی است و قلم توتم من است و قلم توتم ماست.
مشتاقانه منتظر خواندن دفاعیه های بعدی هستم.
درود
امروز صبح داشتم نهر کلمات ذهنم رو که قایق های کاغذی تجربه های تلخ و شیرین بر روی آن بازی میکردند، روی ساحل کاغذی سفیدی با خودکار آبی مینوشتم. لذت زیادی حس کردم.
اولین بار بود که داشتم خدا رو بخاطر ” اختراع خط ” شکر میکردم. اولین بار بود که داشتم خدا رو بخاطر این همه کلمه شکر میکردم.
و الان نیز خدا رو بخاطر کلمه زیبای ” باختن ” شکر میکنم. “کلمات” بسیار زیادی خودشون رو فدا کردند و باختند تا شما بتونی معنی عضوی دیگر از جامعه خروشانشان یعنی کلمه ” باختن ” برای من خزنده بیان کنید. سپاسگزارم.
این متن رو سه بار خوندم؛ لذت بردم و یادگرفتم.
من فکر میکنم بعضی واژه ها (و شاید همه ی واژه ها) برای انسان های مختلف تداعی های کاملا متفاوتی ایجاد میکنند که ریشه این تفاوت در درک رو باید در برایند زندگی و تجربیات شخصی اون افراد جستجو کرد.
در تصور من واژه های بردن و باختن در تفاضل میان “از دست دادن ها و بدست آوردن ها” معنی و مفهوم پیدا میکنند. اما دشواری انتخاب و تصمیم گیری اونجاست که بر خلاف دنیای ریاضی، در دنیای واقعی ” از دست رفته ها و بدست آورده ها” تقریباً هیچ وقت از یک جنس نیستند که به راحتی و با قطعیت بشه حاصل تفاضلشون رو بدست آورد.
هرکدام از آنها سنگ هایی هستند که هر خریدار قیمتی رویشان خواهد گذاشت ((این شخصی ترین قسمت تصمیم گیری است))
برای برخی قمار در بردن و باختن خلاصه میشه و برخی هم مثل مولوی قمار میکنند نه به امید سود و بانگرانی از ضرر…. بلکه برای “چشیدن و لذت بردن از فرایند قمار”
من هم زمانم را برای خواندن این مطلب با ارزش باختم و از این بابت خوشحالم
سلام محمدرضا جان
مطلبی که فرمودید خیلی شبیه به بخشی از کتاب آتش بدون دود از نادر ابراهیمی بود که در مورد کلمه سنت نوشته بودند. دوست داشتم اون رو با شما و بقیه به اشتراک بذارم.
– آلنی! {نام شخصیت اصلی داستان در جلد ۴ است} آیا شما به سنت های ترکمنی احترام می گذاری و آنها را صمیمانه دوست می داری؟
– باید روشن کنی که مقصودت از سنت چیست. سنت، عادت نیست. این را به خاطر داشته باشید! هر چیز که بدون هیچ تغییری، در طول زمان، تکرار می شود و تکرار می شود، عادت است نه سنت. آنچه از گذشته می آید و متناسب با زمان، دگرگونی هایی مثبت می پذیرد و ریشه ها و اتصالات ابتدایی یا قدیمی یا کهن خود را حفظ می کند، سنت است. تمام تعاریف دیگر از سنت را دور بریزید و خود را خلاص کنید! من، عاشق سنت ها هستم، به شرط آنکه به راستی سنت باشند نه عادات شبه سنت.
– پوشیدن جامه های اصیل ترکمنی، سنت است یا عادت؟
– اگر در این لباس ها تغییراتی متناسب نیازها و امکانات امروزی بدهید، و اگر کاری کنید که پوشندگان آن بتوانند، بدون زمین خوردن و مسخره شدن، در کارهای جاری زندگی شرکت کنند، و اگر چرخ خیاطی و امکانات فنی امروزی برای دوختن قسمت های مختلف آن استفاده کنید، و در عین حال، لطف و زیبایی و طرافت قدیمی آن را حفظ کنید، این یک سنت با شکوه مقبول و منطقی ست، و من عاشق این سنتم و عاشق اینگونه چکمن {لباس زنانه ترکمنی} پوشیندن و قزل دون –آل کوینک به تن کردن–چنانکه مارال همسر من هنوز، با این که زنی ست تحصیل کرده همین گونه لباس به تن می کند، و خودش هم اینطور لباسها را برای خود می دوزد؛ اما اگر باز هم قرار باشد یک زن جوان را یک سال بنشانند تا سوزن بزند و سوزن بزند و چشم هایش را از دست بدهد و کمردرد مزمن بگیرد و علیل و زمین گیر شود–به خاطر آنکه یک خانزاده ی ترکمن، پیراهنی زیبا و دست دوزی شده بپوشد، این سنت نیست؛ ابتدا عاد است، بعد جنایت.
صفحه ۲۲۲ و ۲۲۳، فصل هفتم از جلد چهارم (واقعیت های پرخون) کتاب آتش بدون دود.
این بخش از داستان از سال ۱۳۲۲ خورشیدی روایت میشه.
یک بخش کوتاه دیگر رو هم دوست داشتم حالا که نوشتم براتون بنویسم که شبیه به ماجرای جملات کوتاهی هست که باعث درگیر شدن ذهن میشه:
جوان، اشتباه می کند و جهان را به پیش می راند. پیر، خطا نمی کند و دنیا را به جانب توقف می کشاند.
(صفحه ۲۳۸، همان)
امیدوارم حداقل یک نفر مشتاق خوندن این کتاب دوست داشتنی بشه. (البته من اصفهانیم 🙂 و از روی تعصبات نژادی نمی گم)
سلام دوست عزیز
به نظرم عادت و سنت یک تفاوت اساسی دارند عادت انتخاب خود فرد است و سنت انتخاب و جبر جامعه ای است که در آن زاده شدیم و زندگی می کنیم . همه ی سنت ها درست و دوست داشتنی نیستند ، بعضی سنت ها از جهل مردم زمان خودش سر چشمه گرفته که متاسفانه ترس از همرنگ جماعت نشدن رنگ سنتی به موضوع داده است . به نظر من بیشتر سنت ها باعث پیش نرفتن با زمان و عقب افتادگی می گردند و به قول شما دگرگونی سنت ها فقط مثال راه رفتن کلاغ و کبک است و سردر گمی . انسان بالغ و عاقل باید انتخاب کند . دگرگونی یک لباس با تغییر افکار بسیار متفاوت و در واقع دو مقوله مجزا می باشد .
دوست عزیز ممنون از یادآوری این کتاب زیبا. من کتاب آتش بدون دود رو بیشتر از ده سال پیش خوندم و بسیار دوستش دارم. بعضی صحنه های فصل گالان و سولماز رو هنوز به روشنی به یاد دارم . و همینطور بخش مربوط به شعر مرا ببوس برای آخرین بار. واقعا کتاب دلنشین و زیبائیه. بازم ممنون .:)
فک کنم باختن الان احساس آرامش می کنه (و دعای خیرش پشت راه شماس) و فک کنم ما هم الان قدر داشته ها و نداشته هامون را بیشتر بدونیم(قدر لحظه های باختمون)…
عالی بود. خیلی متن های این چنینی رو دوست دارم. محمدرضا چقدر نگاه عمیق، دقیق و متفاوتی به دنیا داری. این قسمت نوشته رو هم خیلی دوست داشتم: “پیکر اصلی شخصیت ما را باختهای ما میسازد و بُردها، لباسی هستند که بر تن آن کردهایم و این دو را جز در کنار هم و با هم نمیتوان درک کرد و فهمید.”