دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

دانشگاه در ایران: نشد یا نخواستیم بشود؟

چند روز پیش، همکارانم در صفحه‌ی اینستاگرام متمم، جمله‌ای از «درو فاوست»، رییس دانشگاه هاروارد را نقل کردند. او که در جمع دانش آموزان سخنرانی می‌کرد در مورد تجربه‌ی دانشگاه، حرف‌هایی زده بود که – مضمونش – چنین بود:

دانشگاه، گذرنامه‌ای برای ورود به مکان‌های متفاوت و جدید است. برای ورود به زمان‌های دیگر. برای تجربه‌ی شکل‌های دیگری از اندیشیدن. فرصتی برای اینکه خودمان را به شکل دیگری بفهمیم. برای اینکه ببینیم زندگیمان، چقدر با دیگرانی که در زمان‌ها و زمین‌های دیگر زیسته‌اند شبیه است. برای اینکه ببینیم زندگیمان، چقدر با آنها متفاوت است…

این مطلب هم مانند بسیاری از مطالبی که متمم تولید یا منتشر می‌کند، در جاهای مختلف، بازنشر شد. دیشب در میان تصاویر اینستاگرام، دیدم که بعضی‌ها در صفحات مختلف، در زیر این نوشته، جملاتی نوشته‌اند که مضمون آنها تقریباًُ مشابه بود: «بله. اگر آمریکا باشد. بله اگر هاروارد باشد. بله اگر ایران نباشد. بله اگر…».

دیشب وقت خواب، با خودم سالهای دانشگاه خودم را مرور می‌کردم.

دانشگاه من،‌ با معیارهای استاندارد و عرف جهان، دانشگاه خاصی نبود. حتی از بسیاری از دانشگاه‌های کشور، کمتر «دانشگاه» بود! من شریف درس خواندم.

آن سالها، دانشگاه ما، محل کسانی بود که فقط درس می‌خواندند. با رتبه‌های خوب آمده‌ بودند و به تعبیر‌ آن زمان ما، «خرخون» بودند. نمی‌دانم هنوز هم این لغت به کار می‌رود یا نه. اما به هر حال، می‌خواهم بگویم که اگر چه شاید عینک ته استکانی زیاد دیده نمی‌شد. اما اگر هم بود، چیزی به قیافه‌ی کثیف و درهم و مشوش و از دنیاجامانده‌ی بسیاری از ما، اضافه نمی‌کرد!

آن سالها، دانشگاه ما، فقط دانشگاه مهندسی بود. ظاهراً به دور از دغدغه‌های مربوط به حوزه‌های علوم انسانی. بت‌های ما، معلمانی بودند که یا انتخاب گام چرخدنده را خوب می‌دانستند و یا کرنش تیرآهن را خوب حساب می کردند. یا کامپوزیت ساخته بودند یا معادلات دیفرانسیل را خوب حل می‌کردند. انسان و فلسفه و جامعه‌شناسی و اخلاق و تاریخ و هنر، در سرفصل هیچ‌یک از درس‌ها نبود.

آن سالها، دانشگاه ما، جای دانشجوها بود و مدیران کمتر به آنجا سر می‌زدند: با آن ماشین‌های گران‌قیمت و لباس‌های شیک و دنیای متفاوت.

آن سالها، کسانی که بعدها به مدیریت ارشد برخی صنایع کشور رسیدند، هنوز دانشجوی دانشگاه ما بودند و با میلگرد، بر سر دختر و پسرها می‌زدند و ارشادشان می‌کردند!

آن سالها، ماه‌ها طول کشید تا یاد گرفتیم دختران کلاس را به اسم کوچک صدا کنیم. خانم سمیعی‌فر فعال و پرتلاش، هنوز شادی نبود. خانم گلزاد با آن چهره‌ی به یادماندنیش برای سالهای جوانی ما، هنوز پریسا دوست امروزی ما نبود. خانم وزیری فرد با آن ماشین رنو پنج – که نشانه‌ای از ثروت و دارایی حساب می‌شد! – هنوز سارا دوست نزدیک امروز ما نشده بود. خانم حسینی – که علاقمند بود به زور همکلاسی‌هایش را به بازدید‌های علمی ببرد – هنوز نیوشا نبود!

این روزها، به بهانه‌ی سخنرانی به دانشگاه‌های زیادی در سراسر ایران دعوت می‌شوم. از اهواز تا اصفهان. از تبریز تا مشهد. از کاشان تا گرگان و طبیعتاً دانشگاه‌های مختلف تهران.

امروز وقتی فضای دانشگاه‌های ایران را می‌بینم، دو تفاوت خیلی برایم جلب توجه می‌کند.

اولین تفاوت، فاصله‌‌ی شگفت‌انگیز با مفهوم دانشگاه، و عقب ماندن از مدل ذهنی حاکم بر فضای دانشگاه است که در کشورهای توسعه یافته دیده‌ام و دیده‌ایم.

دومین تفاوت، فاصله‌ی شگفت‌انگیز با مفهوم دانشگاه و تفاوت داشتن با مدل ذهنی و فضای حاکم بر دانشگاه‌های دوران ماست.

دانشجوی امروز، هزار اعتراض دارد.

استادهایی که درس بلد نیستند. فضای آموزشی که نامناسب است. آزمون‌های غیراستاندارد. سخت‌گیری‌های فرهنگی در داخل دانشگاه. محدودیت‌های جدی، در حدی که اینجا هم برای بیان آن محدودیت‌ها، محدودیت وجود دارد. دانشجویان تزریقی: کسانی که لیسانس و ارشد و دکترا می‌گیرند و هنوز سالها با سطح شعور آن کارگر بیسواد کارخانه‌ی همسایه، فاصله دارند و خوب می‌دانیم که دیر یا زود، مدیر و سرپرست آن کارگرهای بیسواد و سایر دانشجویان باسواد خواهند شد.

همه‌ی اینها را می‌بینم و می‌فهمم و شاید بیشتر از دانشجوی ناراحت و ناامیدی که این روزها، در گفتگو با من، از شرایطش می‌نالد، عمق این فاجعه علمی را درک می‌کنم.

دانشگاه یکی از واژهایی است که در ترجمه به شدت و به درستی بومی شده است! University قرار است محلی برای درک بهتر تمام عالم هستی یا همان Universe باشد. اما اینجا فقط به عنوان محل دانش در نظر گرفته شده. ضمن اینکه آن را هم ناقص و ناقض اجرا کرده‌ایم و چیزی از دانش هم چندان وجود ندارد.

اما این مسئله تازه نیست. در گذشته هم چنین بوده و به نظر نمی‌رسد که در آینده هم چنین نباشد.

آنچه تغییر کرده و می‌کند، نگاه ما به دانشگاه است.

یادم می‌آید که آن زمان، گروهی برای فعالیت دانشجویی درست کردیم. هم بهانه‌ای بود برای گپ زدن و بودن کنار هم. هم فرصتی برای شادی و تفریح.

یادم می‌آید که گروهی درست کردیم به نام گروه علمی و من مدیرش شدم! (برای من در سن هجده سالگی، مدیر شدن چیزی بیشتر از رییس جمهور شدن در سن امروزم، ارزش داشت!).

یادم می‌آید که می‌کوشیدیم ببینیم دانشگاه چه چیزهایی یادمان نمی‌دهد و خودمان برویم و بخوانیم و بیاییم و برای هم تعریف کنیم.

یادم می‌آید نامی عطااسدی دوست من، به سراغ هیدرولیک و پنوماتیک رفت.

یادم می‌آید حامد قدوسی، به سراغ بحث‌های اتوماسیون صنعتی رفت.

یادم می‌آید من به سراغ برنامه‌نویسی دستگاه‌های تراش و سی ان سی، رفتم.

دور هم جمع می‌شدیم. حرف می‌زدیم. جزوه می‌نوشتیم. لذت یاددادن و یادگرفتن را تجربه می‌کردیم و جز پیاده‌روی، گزینه‌های جدی دیگری برای تفریح قابل تصور نبود.

ما روزنامه ساختیم. ما با پول خودمان مجله چاپ کردیم و فروختیم. ما بعد از کلاس درس، خودمان کلاس گذاشتیم و آنچه را که استاد نگفته بود یا بلد نبود بگوید یا نمی‌دانست که باید بگوید، به یکدیگر یاد دادیم.

آن سالها گذشت.

امروز، دانشگاه، دقایقی بعد از شروع رسمی کلاس، آغاز می‌شود و دقایقی قبل از پایان رسمی آن، پایان می‌یابد.

امروز دانشگاه، محلی است که پس از چند سال درس خواندن و تکه پاره کردن خودمان، به آن رسیده‌ایم و طبیعی است که باید محل استراحت ما باشد. برای دانش آموختن به دانشگاه نیامده‌ایم. برای دانشگاه رفتن به دانشگاه آمده‌ایم و حالا که به دانشگاه آمده‌ایم، کاری برای انجام دادن باقی نمانده است.

امروز دانشگاه، ابزار دوست شدن و آشنا شدن نیست و اگر هم هست، آخرین گام آشنایی، گرفتن شماره موبایل یا آی دی اینستاگرام و توییتر است و باقی داستان در فضای مجازی ادامه پیدا می‌کند. دانشگاه قرار نیست بستری برای گپ و گفتگوی دوستان باشد.

امروز دوستی‌ها در خارج از ساعات دانشگاه، کمتر برای کتاب خواندن و حرف زدن و یاددادن و یاد گرفتن، صرف می‌شود. اگر قرار است بعد از دانشگاه، زمانی با هم باشیم، محل مناسب یا کافی شاپ است و یا رستوران. یا گردهم آمدن‌های شبانه‌ای که چهره‌ی زیبای دوستانمان را در میانه‌ی دود قلیون و سیگار، محو می‌کند.

امروز بحث‌های جانبی کلاس، تکمله‌ی بحث‌های استاد نیست. جستجوی منابع بهتر برای یادگیری نیست. امروز بحث جانبی این است که فلانی را که دیشب مرا Add کرد، Confirm بکنم یا نه؟ یا اینکه دقت کرده‌ای که فلانی با فلانی زیر کامنت فلان چیز، تیک می‌زند؟!

آیا می‌شود ابزارهای زندگی مدرن را حذف کرد؟ قطعاً نه.

آیا لازم است حذف شوند؟ قطعاً نه.

آنچه باید دغدغه‌ی آن را داشت، حریص بودن در یادگیری است. چیزی که به فراموشی سپرده شده است.

همه‌ی آنها که در بالا نام بردم، به همراه بسیاری از آنها که در بالا نام نبردم، امروز از ایران رفته‌اند.

من هم در این تنهایی، شبیه در بیابان‌مانده‌ای که «ذکر» تنها امید رهایی و نجات اوست، «یادگرفتن و یاددادن» را به «ذکر» روزانه‌ی خود تبدیل کرده‌ام.

اما گاه با خودم فکر می کنم، اینجا سرزمین یادگرفتن نیست. اینجا سرزمین داستان‌های تکراری است.

اینجا سرزمین کسانی است که هزاران سال، بر ماندن پیکر یک آزاده‌ی مظلوم در زیر پای اسب ها می‌گریند و خود، هر روز هموطنانشان را زیر دست و پای خودشان له می‌کنند.

امروز دیگر نمی‌دانم که دانشگاه در ایران، دانشگاه نشد. یا نخواستیم که دانشگاه بشود. همچنان که اینجا زندگی هم زندگی نشد. یا شاید نخواستیم که زندگی بشود.

نمی‌دانم شاید آنها که بلدند بگویند که پس از مرگ، در بهشت، ممکن است دانشگاهی هم باشد که معلمان در آن به درستی درس می‌دهند. دانشجویان به درس گوش می‌دهند. پس از کلاس در کنار یکدیگر قدم می‌زنند و بحث علمی می‌کنند. به یکدیگر یاد می‌دهند و یاد می‌گیرند.

شاید چنین باشد.

اما امیدوارم، قانون این نباشد که ساکنان جهنم دنیا را، در آن دنیا هم به جهنم هدایت کنند و بگویند شما قبلاً نشان داده‌اید که ترجیحتان چیست…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


146 نظر بر روی پست “دانشگاه در ایران: نشد یا نخواستیم بشود؟

  • مهدی صالح پور گفت:

    دانشگاه الان برای نسل ما یک شوخیه. مقطع کارشناسی که مثل گرفتن دیپلم، گویی جزیی از ضروریاته و اصلا آپشنی برای فرد به حساب نمیاد. مقطع کارشناسی ارشد هم جز برای سربازی نرفتن و ارتقا موقعیت شغلی و پز دادن ها و..، کاربرد دیگری ندارد.
    من یکسال است که در دانشگاه به اصطلاح معتبر صداوسیما، کارشناسی ارشدِ تهیه کنندگی تلویزیون می خوانم. محیطش (به لطف طرح تفکیک جنسیتی) تفاوت خاصی با دوران دبیرستان ندارد. تلاش اساتید برای تفاوت ایجاد کردن بین فضای کلاس های دانشجویان ارشد با دوران کارشناسی و دبیرستان هم گویا فایده ای ندارد.
    حال و روز این روزهای دانشگاه غمگین است. منِ دانشجو هم دیگر ذوق و انرژی برای تغییرش ندارم. شاید نسل دهه هشتادی ها، تغییراتی در این احوال ایجاد کنند. شاید…

  • آتنا گفت:

    شکر که هستین …

  • shirin گفت:

    جالبه استادهای کمی داریم که دغدغشون دانشجو کردن بچه ها باشه .. یکی از استادای ما واقعا ازاینکه بچه ها کتاب نمی خونن مطالعه در زمینه ی رشتشون ندارن (در مقطع فوق لیسانس!!!) واقعا شاکی هستند و هر جلسه از بچه ها خواهش وتمنا برای سرچ و خوندن کتابو بحث های علمی سر کلاس تشویق می کنن که ماها بریم یه ذره فراتر از جزوه هامون یاد بگیریم . اینکه نسل ما واقعا تنبل هست رو واقعا قبول دارم اینکه انقدر راحت طلب شدیم که فقط می خوایم یکی برامون ترجمه کنه یکی درسو توضیح بده یکی به جای ما سرچ کنه ما یاد بگیریم بعدم بریم امتحان بدیم و بیایم بگیم مدرک گرفتیم.. نه واقعا ما نخواستیم دانشگاه بشه .. ما خواستیم اوقات فراغتمونو پر کنیم .. ولی با تمام اینها شاید اگر بازهم استادهای دلسوزی مثل شما زیاد بودندکه هدفشون فقط یاد دادن درس نبود , یاد دادن زندگی به ما بود, اوضاع بهتری داشتیم . البته با این حرفم نمی خوام این بار و از رو دوش خودمون بردارم و بندازیم گردن دیگران .. فقط هرکس به اندازه خودش تو این موضوع سهم داره

  • افسان گفت:

    سلام…ممنون از نقد وضع امروزي دانشگاه.
    اما دلم مي خواد اين رو بگم كه شايد با فضايي كه تعريف مي كنين فرق داشته باشه اما من حس مي كنم كه اونقدرها هم دور از دانشجو بودن نيست اين فضا…
    نسل حالا واقعا جوينده است اما مدلشون با ما فرق ميكنه اونا دنبال آسونترين و سريعترين راه رسيدن هستند و خيلي هم متكي به تكنولوژي هستند منظورم نت، شبكه هاي ارتباطي، سايتها و غيره است… انگار مثل ماها لزومي نميبينه جا و موقعيت و اسم و رسم و ريشه موضوعي رو به خاطر بسپاره چون هرچي بخواد با يك كليك دم دستشه و همه تحليلها از پيش انجام شده و آماده است.اونها تنها دارن ياد مي گيرند از اين همه ديتاي آماده و حتي نيمه غني شده چطور بيشترين بهره رو براي رسيدن به هدفهاشون ببرند و هدفهاشون هم خيلي متكي به حال و احوال روزه. اگه مهاجرت مده همه اين كار رو مي كنن خيلي هم دنبال تفسير فلسفي نمي رن چون مي گن وقتي اغلب اين كار رو ميكنن پس الان بايد اين كار رو كرد…. نسل امروز داره ياد مي گيره كه همش كشف كنه و اين كار رو از طريق هرچه روش نو و امتحان نشده ديروزي ها انجام ميده …
    دلم مي خواد بهتون بگم نگران نباشين. مدلشون با ما فرق داره اما به نظرم رفتارشون طبيعي باشه.

  • فرناز گفت:

    مثل همیشه با قلم شیواتون مطلب رو به بهترین نحو ممکن بیان کردید. سپاس.
    برای من و دوستانم این فضا با یکسری تفاوتهایی وجود داشت. من هم به یادگیری و آموختن مطالبی که اساتید یا بلد نبودن و یا اصن اطلاعی درموردش نداشتن علاقه مند بودم و با دوستامون حتی حلقه ی مطالعاتی داشتیم. هرچند که خیلی نگرفت و بچه ها از زیرش در میرفتن اما من خودم سعی میکردم مطالب مرتبط با رشتمو از هر جا گیر میارم بخونم. بازدید میزاشتیم و خودمون توی یه گروه ۴ نفری میرفتیم و با توجه به رشتم(شهرسازی) از جاهای مختلف دیدن میکردیم. ولی میدونین توی این راه خیلی بیشتر ازینکه امیدوار بشیم به راهی که انتخاب کردیم مایوستر شدیم. دیگه وختی هم رو میبینیم لزوما بحث علمی و یادگیری مسئله نیست. دغدغه هاییه که مثن من چرا بیکارم ولی فلان دانشجوی تنبل تو فلان مهندس مشاور مطرح داره کار میکنه و ازین صحبتهای پوچ. نباید گفت ولی گاهی اوقات اینجوری فکر میکنم که آدمایی که هیچی از شرایط اطرافشون نمیدونن در موقعیت بهتری هستن و کلا راحتتر زندگی میکنن تا آدمی که دغدغه داشته باشه. یه جوری تشویق بی خیالی و بی اعتناییه انگار. که هر کی ککش نگزه امکان رشد بیشتری داره.
    با همه این تفاسیر کسی که وارد این راه میشه باید تا انتها ادامه بده. پشیمون نیستم از مسیری که انتخاب کردم ولی یه موقعهایی احتیاج به شارژ شدن پیدا میکنم. 🙂 خیلی خوبه که افرادی مثه شما با این بار علمی همچنان به کار وفعالیت خودشون تو ایران دارن ادامه میدن. این یعنی امید به پیشرفت.
    ممنون از خونه ی پر مهرتون و اینکه اجازه میدین دغدغه های بزرگ داشته باشیم.
    شاد باشید

  • م. اسدی گفت:

    بسیار متن تاثیرگذاری بود مهندس جان، ممنون که مارو متوجه بعضی غفلت های اون دوران و البته امروزمون کردی. اینجوری بیشتر قدر فرصت ها رو میدونیم.

  • حامد (روشنگر) گفت:

    سلام
    احتمالا شما هم مانند خیلی از ما ایرانی ها تاب شنیدن راستی و انتقادهای روشنگرانه رو نداری و شاید این کامنت رو تائید نکنی.
    باور کنید شما در همین فضا همین کشور مشغول به کار هستی
    هیچ جای دنیا انقدر به شما بها داده نمیشه وگر نه به غول خودت انقدر تنهایی را تحمل نمیکردی
    آقای شعبانعلی تا کی میخواین بگید که این کشور اوضاعش خوب نیست دانشگاه ما فلانه صنعته ما…..
    این داستان ها دیگر تکراری شده
    شماها که دارید از همین فضای مخروبه به غول خودتان بیشترین استفاده رو میکنید
    تروخدا بس کنید
    آخر تا کی
    شما و امسال شما اگر واقعا درد وطن دارین سعی در آباد کردنش داشته باشید تا اینکه با این نوشته ها بخواین مردم جوگیر مارو دور خودتون جمع کنید
    اگه درد پول نداشتی که برنمیگشتی
    پس خواهشا اینقدر مردم ساده ما رو …..
    دوستان خواهشا بیدار باشین و در فضای این جو ها غرق نشید

    • احسان گفت:

      طی حدود یک سال و اندی که حرفای جناب شعبانعلی رو میخونم و دنبال میکنم، همچین حسی که شما گفتی نداشتم. لطفا سعی کنید «قول» و «امثال» رو هم درست بنویسید. از شما که روشنگری میکنی بعیده!

    • Nasim... گفت:

      حامد جان ممنون كه به فكر مايى…به فكر ما به قول خودت جوگير ها
      نميخوام اينجا از محمدرضا دفاع كنم و سعى در كوبوندن تو داشته باشم..نميخوام از محمدرضا بت بسازم و كسانى رو كه نميپرستنش كافر بنامم…
      نميگم تو كشور ديگه وضعش بهتره(با اينكه هست)نميگم نمونه كامل وطن خواهيه(با اينكه اينو ثابت كرده) نميگم يه قديسه و دروغ به كلامش راهى نداره(با اينكه دروغى نديدم)
      نميگم درد وطن از پا درآوردش(با اينكه از بزرگترين دغدغه هاشه)
      اما ميبينم تا حدى كه در توانشه داره ميسازه
      من ميگم محمد رضا قبل از اين كه يه صنعتگر يا مدير باشه يه معلمه
      كه درد هارو ميبينه…و نشون ميده…من واقعن نميدونم از وضع بد دانشگاه چه پولى به جيبش ميره اما ميدونم از نوشتن اين درد ها مطممئنن ريالى جايزه نميگيره…
      براى من همين در شناختش كافيه…مردى كه نديدمش اما براى من خيلى اتفاقات خوب به همراه داشته…براى تو هم همين كافى باشه كه اين مرد باعث ميشه از فردا يه دانشجو با اراده محكمتر و نگاه بازترى به دانشگاه بره(خود به قول شما جوگير رو عرض كردم)
      …كاش با مهربانى بيشترى به اطراف نگاه كنى,چه اهميتى داره كى با چه هدفى اين متن هارو مينويسه,اصلن فكر كن نويسنده يه بقاله…يه نجاره…يه دزده…تو حرفى كه بايد رو بگير و برو,بزار از نيت هاى “حتا”بد,تاثيرات خوب عمل بياد
      ببخشيد سرتو درد آوردم حامد عزيز

  • سمی گفت:

    “امروز دانشگاه، محلی است که پس از چند سال درس خواندن و تکه پاره کردن خودمان، به آن رسیده‌ایم و طبیعی است که باید محل استراحت ما باشد. برای دانش آموختن به دانشگاه نیامده‌ایم. برای دانشگاه رفتن به دانشگاه آمده‌ایم و حالا که به دانشگاه آمده‌ایم، کاری برای انجام دادن باقی نمانده است.”
    و این قصه تنها به دانشگاه ختم نمیشه، تو محیط کار هم همینطوره، احتمالا تو ازدواج و زندگی مشترک هم همینه، همیشه جون می کنیم به یه چیزی برسیم و وقتی تازه بدستش آوردیم و اول به ثمر نشستنشه می گیم خوووووووووب حالا باید خستگی در کنم. واسه همینه که کلی آدم سرخورده داریم تو دانشگاه، ادارات و خانواده ها. شدیم آدم وا دادن تو لحظه حساس به نتیجه رسیدن تلاشامون و متاسفانه این اصلا تقصیر شرایط و وضع جامعه و اقتصاد نیست مقصر اصلی خودمونیم و روز بروز این فرهنگ هم در حال افزایشه.
    ممنون استاد که هستین. ممنون بابت تلنگر هاتون. ممنون بابت به فکر واداشتنامون. ممنون بابت تک تک جملات نابتون.

  • دانشجو گفت:

    سلام
    متاسفانه کلمه متاسفانه رو در متونی که مربوط به زندگی ایرانی ها میشه زیاد میبینیم
    واقعا من فکر کردم که چرا همه داریم تاسف میخوریم از فرهنگمون دانشگاه هامون و ….
    به نظر من دلیل تاسف خوردن اینه که شجاعت کم شده زمانی شریعتی ها به جای اینکه تاسف بخورند سخن میگفتند و زندان میرفتند شجاعانه
    چمرانها به جای اینکه تاسف بخورند میجنگیدند و شهید میشدند
    اما متاسفم برای خودم که در این فضا از ترس فقط میگویم متاسفم انشاالله از خودم شروع خواهم کرد

    • امید گفت:

      عزیز دلم با این مثال هائی که تو آوردی و عزمت را برای تغییر وضع موجود جزم کردی، سلام من را به ندا و سهراب برسان!

  • Nasim... گفت:

    ﺑﻬﺘﻮن ﺣﻖ ﻣﯿﺪم ﺷﻤﺎﯾﻰ ﮐﻪ از ﺑﯿﺮون ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ دردﺗﻮن ﻣﯿﺎد ﻣﺎ ﺧﻮدﻣﻮن درﮔﯿﺮﺷﯿﻢ…ﻣﻦ و ﻧﺴﻞ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺤﺮان ﺑﻰ ﻫﻮﯾﺘﯿﺶ رو ﺗﻮى اﮐﺎﻧﺖ ﻫﺎ و ﺗﻮﺿﯿﺤﺎت ﭘﺮوﻓﺎﯾﻠﺶ ﻣﺨﻔﻰ ﮐﺮدﻩ…ﻧﺴﻞ اﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﭘﺮ …ﺳﺮﻋﺖ و راﺑﻄﻪ ﻫﺎى ﭘﺮﺳﺮﻋﺖ ﺗﺮ ﮐﻪ زود ﺷﺮوع ﻣﯿﺸﻦ و زودﺗﺮ ﺗﻤﻮم ﻧﺴﻠﻰ ﮐﻪ اﻋﺘﺮاﺿﻰ ﺑﻪ داﯾﺮﻩ وار ﺑﻮدن ﺳﺎﻋﺖ ﻧﺪارﻩ,ﭼﻮن ﺗﮑﺮار رو زﻧﺪﮔﻰ ﮐﺮدﻩ ﺑﺮاى اﯾﻦ ﻧﺴﻞ ﮐﻪ ﺗﻼش و اﻣﯿﺪ و ﺗﺪﺑﯿﺮ ﯾﻪ ﺷﻌﺎرﻩ ﮐﻪ ﻗﺮارﻩ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﺑﺎﻫﺎش ﺑﻪ ﺟﺎى ﺑﺮﺳﻦ…ﻧﺴﻠﻰ ﮐﻪ روﻏﻦ ﭘﺎﻟﻢ رو ﺳﺎل ﻫﺎ اﺳﺘﻔﺎدﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ و ﯾﮏ روزﻩ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﻧﺎﻣﻪ ﻋﻠﯿﻪ ش ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻪ…ﺷﺎﯾﺪ ﭼﻮن ﻣﯿﺨﺎد …ﺑﺎﺷﻪ ﻫﻤﻪ ى ﻣﺎ ﻣﻘﺼﺮﯾﻢ…از ﻣﻨﻰ ﮐﻪ وﻗﺘﻰ اﺳﺘﺎد ﺣﻀﻮر ﻏﯿﺎب ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﺳﺮ ﮐﻼس ﻧﻤﯿﺮم,اﺳﺘﺎدى ﮐﻪ ﺑﻪ زور ﻧﻤﺮﻩ ﻣﻨﻮ ﺳﺮ ﮐﻼس ﻣﯿﺎرﻩ ﺗﺎ ﺿﻌﻒ آﻣﻮزﺷﯿﺶ رو ﺗﻮى ﺗﻌﺪاد ﺷﺎﮔﺮد ﻫﺎ ﻣﺪﻓﻮن ﮐﻨﻪ,…ﺗﺎ دوﺳﺘﺎن ﺷﻤﺎ,ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻨﺪ ﮔﻮﺷﻪ اى ازﯾﻦ ﻓﻘﺮ ﻓﺮﻫﻨﮕﻰ رو ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ …اﻣﺎ رﻓﺘﻨﺪ …ﻣﺎدرﺑﺰرﮔﻢ ﺣﺮف ﺧﻮﺑﻰ ﻣﯿﺰﻧﻪ:ﻣﯿﮕﻪ ﺗﻮى دﻋﻮا ﮐﺴﻰ درد ﻧﺪارﻩ ﺗﻨﺸﻮن داﻏﻪ…ﺑﻌﺪ از درﮔﯿﺮى ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮم ﻣﯿﺸﻪ ﭼﻘﺪر آﺳﯿﺐ …دﯾﺪى ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﻦ ﻫﻨﻮز داﺧﻞ درﮔﯿﺮﯾﻪ ﻧﺴﻞ ﻣﻨﻪ…ﻋﻤﻖ ﻓﺎﺟﻌﻪ و درد ﮐﻤﻰ ﺑﻌﺪ ﺗﺮ ﻣﺸﺨﺺ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﺎش اﻣﺜﺎل ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻮد

  • صادق گفت:

    سلام آقای شعبانعلی… واقعاً مطالبتون تأثیرگذاره… الآن یکی از دغدغه های اصلی ما دانشجویان اینه که واقعاً نمیدونیم چطوری باید در حین تحصیل یه راهی برای کسب درآمد پیدا کنیم؟ از کجا شروع کنیم؟ چه کاری انجام بدیم؟ خواهشاً یه پست درباره این موضوع بذارید و کمکمون کنید تا بتونیم درآمدی هرچند اندک برای خودمون داشته باشیم…

  • احمد گفت:

    همیشه از خوندن نوشته های شما لذت بردم, چن روز پیش نوشته ای رو در مورد مساله جبر و اختیار و نحوه توسعه حوزه اختیار از شما خوندم, فکر میکنم عدم تمایل افراد و گرو ههای خاص به توسعه حوزه دانایی و آگاهی در دانشگاهها و سر ریز شدن آن به جامعه , بشدت ترس و واهمه دارن و به همین خاطر من فک میکنم بیشتر نخواستند که دانشگاه دانشگاه شود, ,

  • ثمانه گفت:

    این قلم شما چقدر مقدس و تاثیرگذاره
    من هم به سالهای دانشجویی خودم پرتاب شدم٬ به یاد دارم چه لذتی میبردیم از بازدیدهای گوناگونی که دانشگاه برایمان برگزار میکرد٬ واقعیتش شاید در خیلی مواقع به لحاظ فنی چیز زیادی عایدمان نمیشد اما برای ما ‘گذرنامه‌ای برای ورود به مکان‌های متفاوت و جدید’ بود و من اعتقاد داشتم هیچ زمانی مثل دوران دانشجویی بقیه اطلاعاتشان را در اختیار ما قرار نمیدهند٬ چون به چشم رقیب ما را نمی دیدند.
    یکسال تلاش کردیم تا با تیم پنج نفره مان مسئولین فرهنگی دانشگاه را مجاب کنیم و بتوانیم کانون عکاسی تاسیس کنیم! وقتی بعد از ۳ ترم برگزاری کلاس بالاخره صاحب اتاق شدیم و بودجه ی خرید تجهیزات دریافت کردیم٬‌ آن اتاق را بزرگترین سرمایه ی دنیا میدانستیم و چقدر بعدها به نمایشگاهها و کلاسهایی که با استادان بزرگ و به نام برگزار کردیم افتخار نمودیم.
    استادی داشتیم در علوم انسانی که بعد درسی که با ایشان گذراندم٬ ترم های بعد با دوستم بدون غیبت٬ مستمع کلاسهایشان بودیم٬ این روزها بیشتر از آن درسها منش استاد به یادمان میاید و به خود نهیب میزنیم.
    روزهایی زیادی جمع شدیم و به اداره ی خوابگاه دانشگاه رفتیم و صحبت کردیم و استدلال٬ تا بالاخره ساختمان بسیار مناسبی برای زندگیمان به ما تعلق گرفت٬ دیدگاه امروزم در تلاش برای احقاق حقوق رو مدیون تجربیات آن روزها میدانم. پلی تکنیک آن روزها به واقع برای من سرشار از تکنیک بود.
    اما امروز دانشگاه ها اینطور نیست٬ انجمن های علمی و شوراهای صنفی بیشتر به اتاقی جهت استراحت اعضایشان و محلی برای وسایل آنها تبدیل شده٬ دانشجویان رغبتی برای حضور در مسابقات عملی مرتبط با رشته های خود ندارند. نمایشگاههای تخصصی کشور محلی برای مراودات مدیران شده و دیگر دانشجویی به آنها سر نمیزند و …
    دانشگاه و مدیران آن مقصرند٬ از همان روزی که با افزایش تعداد امتحانات دانشگاه در ترم٬ یک نمره معدل بالاتر را مهم تر از این هزاران تجربه نشان داد و دانشجویی که آن را باور کرد.
    دانشجو هم مقصر است٬ اتفاقا امروز خیلی راحت همدیگه رو به اسم کوچک صدا میزنند٬ اما دغدغه شان از ارتباط با دوستان و همکلاسی به رقابتی پنهان بر سر ارتباط با ‘بهترین دختر’ و’بهترین پسر’ تبدیل شده است.
    دانشجویان خیلی راحت هر تصمیمی که برای آنها گرفته میشود را میپذیرند.

  • دوستان گفت:

    خوب راهش چیه؟
    همین طور تکرار بشه ؟
    راهی بگید.

  • كيان گفت:

    تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
    و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
    نگاهت تلخ و افسرده است.
    دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
    غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

    تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
    تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
    تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
    تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
    تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
    تو را این خشکسالی های پی در پی
    تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
    تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
    تو را هنگامه شوم شغالان
    بانگ بی تعطیل زاغان
    در ستوه آورد.
    تو با پیشانی پاک نجیب خویش
    که از آن سوی گندمزار
    طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
    تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
    تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
    که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
    تو با چشمان غمباری
    که روزی چشمه جوشان شادی بود
    و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
    خواهی رفت.
    و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

    من اینجا ریشه در خاکم
    من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
    من اینجا تا نفس باقیست می مانم
    من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
    امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
    من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
    من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
    گل بر می افشانم
    من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
    سرود فتح می خوانم
    و می دانم
    تو روزی باز خواهی گشت

    • سیمین-الف گفت:

      سلام کیانی جان نیکی
      ممنونم که مارو مهمون این شعر تر، کردی.
      میشه شاعر این واژه های ناب رو هم بهمون معرفی کنی؟
      دوست این خونه ممنون.

    • هومن کلبادی گفت:

      سلام نیکی جان عزیز
      بسیار شعر زیبا و پرمحتوایی بود . از انتخاب زیباتون ممنونم
      ارادتمند – هومن کلبادی

    • علیرضا داداشی گفت:

      سلام.
      عجب انتخاب هوشمندانه ای.
      بخش اول شعر غمگینم کرد ولی بخش دوم خبر از حضور آدمهای دوست داشتنی ای داد که یک نفرشان را همه ی ما می شناسیم.
      خیلی زیبا بود.
      ممنون.

  • کمال گفت:

    سلام و درود بر آقای شعبانعلی . به نظر شما ریشه ها و دلایل این شرایط چیست؟راهی برای درمان و اصلاح و حرکت به طرف مسیر درست به نظرتان میرسد؟شما اهل تفکر و حل مسئله هستید لطفا مرثیه خوانی و بیان دردها را به مسئولین و دست اندر کاران امور واگذارید! که روش آموخته آنان در فرار به جلوست!! به نظر شما سایر اجزای سیستم اجتماعی ما وضع بهتری از دانشگاه دارند؟ برایتان آرزوی شاذی و سلامت دارم و از ته دل دعا میکنم خداوند اسلام را از دست مسلمین و ایران را از دست ایرانیان نجات دهد.

  • علی گفت:

    محمدرضا یک لحظه دست نگه دار، بشین…
    میخوای این راهو ادامه بدی یا نه؟
    میخوای معلمشون باشی ماهیگیری یادشون بدی یا نه؟
    بهش فکر کن

    • محمد فرازی گفت:

      سلام دوست گرامی
      محمدرضای عزیز خیلی وقت پیش فکر این سوال های تو رو کرده !
      به نظرم بجای مطرح کردن این سوال های انحرافی،همان طور که معلممون گفت حریص بودن در یادگیری رو یاد بگیریم.
      به نظر من هر کدوم از ما که در این خونه دور محمدرضا جمع شدیم ،قرار خودمون هم معلم کسان دیگری شویم ،براساس ظرفیت و دانش و فهممون از یادگیری و یاد دادن.
      پاینده باشي

    • فائزه گفت:

      من فکر میکنم جناب شعبانعلی به ما ماهی نداده که اعتراض کنیم ماهی گیری را یاد ما بدهید! ایشون در خلاف جهت آب شنا کردن را به ما آموخته است!!
      وقتی شناگر قابلی شدی نیازی به آموختن مهارت صید نداری! در بزرگترین اقیانوس ها شنا میکنی و آنچه مقصودت هست را میابی

    • هومن کلبادی گفت:

      با سلام به دوستای عزیزم
      از اونجایی که دوستمون (علی) از ضمیر سوم شخص مفرد استفاده کردن (معملشون – یادشون) استفاده کردن ، فکر می کنم ، مهمونِ خونمون هستن و خودشون رو جدای از ما هم خونه ای ها می دونن و فقط اومدن یک سری بزنن و نظری بدن . نکتۀ دیگه اینه که ، مخاطبِ مستقیمشون محمدرضای عزیز بودن و نظرشون رو در قالبِ یک پیشنهاد مطرح کردن . کاش در این حد باهاشون مخالفت نمی کردین که ایشون ، موندن در این خونه و هم خونه ای شدن رو ، به عنوانِ راهی مناسب برای آشنایی بیشتر با این خونه و صاحب خونۀ نازنینمون ، انتخاب می کردن و حضورشون در این خونه ، به خاطره ای خوش براشون ، تبدیل میشد .
      ارادتمند – هومن کلبادی

    • امید گفت:

      آنچه مسلم است این نوشته نقدی است بر سیستم آموزش عالی کشور و آنچه می بینیم نتیجه عملکرد من ، شما و دیگرانی است که یا نخواستند و ما هم پذیرفتیم که نشود و یا خواستیم و نگذاشتند و……
      نمیدانم طبق گفته هومن عزیز شما مهمانید یا ….البته با این نوع سخن گفتن بیشتر به صاحبخانه هایی می مانید که ادعای اجاره بیشتر یا معوق را دارند!
      در این خانه محمدرضا ، تمامی آنچه را که می داند و تجربه کرده به جبران تمامی ندانستن های ما ( به لطف کم کاری معلمان گرامی تا اساتید بزرگوار ) به رایگان در اختیار ما گذاشته . درسی که برای او گران تمام شده و برای ما بسیار ارزشمند است.
      بگذار یک جور دیگر فکر کنیم…
      شاید فکر می کنی محمدرضا خسته شده، از راهی که رفته پشیمان است و می خواست به سالها قبل برگرده و با یک پرواز مستقیم به بهترین دانشگاه های دنیا!
      شاید هم نگران بچه های این خانه هستی که این حرفها ناامیدشان می کنه و آنها دوست دارند از زبان محمدرضا حرفهای دیگری بشنوند از ماندن، ساختن و…..
      شاید پشت این لحن عصبانی و تحکم آمیزت، یک دل نگرانیه، نگرانی از فردا
      ولی این را مطمئن باش ، محمدرضا هر کجا که باشد، یاد می گیره و یاد میده و تمامی اهالی این خانه همیشه همراهش هستند…
      تو یک خانه مجازی که به اندازه دنیا واقعیه…

      • هومن کلبادی گفت:

        سلام امید عزیز
        میخواستم اول از تحلیل زیبات تشکر کنم و در تایید حرفات بگم که : محمدرضای عزیز به دلیل اینکه صاحبخونه و معلم عاشق ماست ، این خونه رو با عشق ایجاد کرده و همین عشقه که ماها رو جذب این خونه کرده و چون گفته ها و آموزه های محمدرضای عزیز و تیم زحمتکششون ، از دل بر میاد ، اینطور به دل ماها میشینه و همین عشق هست که باعث میشه دوستان و هم خونه ای هامون در نقش وکیل مدافع و با نیتِ دفاع از محمدرضای عزیز ، پذیرای نقدهای غیرمنصفانه نباشند . می خوام از دوست عزیزمون (علی) خواهش کنم که یه کم بیشتر وقت بگذارن تا با مرام و منشِ محمدرضای عزیز و تیمشون آشنا بشن و انقدر زود ، در خصوص فرد یا افرادی که شاید شناخت کافی ازش نداشته باشن ، قضاوت نکنن و رای صادر نکنن . فکر می کنم اگه کمی فرصت بیشتری صرف کنیم ، برداشتمون از رویداد های مختلف ، به واقعیت نزدیک تر میشه و اون موقع هست که با برداشت صحیح ، میتونیم قضاوت صحیح و درست تر و منصفانه تر داشته باشیم .
        ارادتمند – هومن کلبادی

  • امید؟؟؟ گفت:

    استاد عزیز و بزرگوار،
    شما داستان همیشه دوران، حکایت دانشجوی معترض را می دانید!
    داستان استادهای بی انگیزه و کم مایه! فضای آموزشی نامناسب ، رقابت ناسالم، سخت‌گیری‌های فرهنگی ، محدودیت‌های جدی و ناگفتنی های دیگر …
    شما می دانید که دانشجو، می خواست و می خواهد به درک بهتری از عالم هستی برسد اما…
    شما چرا ؟؟؟
    شما چرا راوی داستان های تکراری شدید؟؟؟
    از شما گله دارم!!!
    بارها و بارها یادآورمان شدی که دوستان همه رفتند و….
    شما در این تنهایی! شبیه بیابان‌مانده‌ای هستید که تنها امید رهایی و نجات خود را !!!«یاد گرفتن و یاد دادن» میداند.
    ما در اینجا همه قدردان دانش، تلاش و ایثار شما هستیم.
    اما چرا؟؟؟
    ذکر این همه تلخی برای کسانی که امیدشان به آنهاست که ، می دانند و ماندند تا بگویند و بسازند …

    استاد عزیز،جهنم را به نقد، تجربه کردیم هر چند نه ترجیحمان بود و نه سزاوارمان!
    بیایید بهشت را به آنها که وعده ها را باور کرده اند ببخشیم …

    • Hassan-3-ensani گفت:

      اتفاقا یکی از بزرگترین علامت های سوالِ زندگیم دلیل موندن استاد شعبانعلی توی ایران هستش!

      البته از موندن ایشون بسیار خوشحالم!

    • میثم حسینی گفت:

      زیبا گفتی امید جان
      ولی فک میکنم این درد خیلی عمیقه و هراز چندگاهی سر باز میکنه 🙂 هرچند که بسیار شنیدیم از محمدرضا این داستان را

  • سارا نعمتی گفت:

    خوشحالم که قبل از رفتن به دانشگاه با شما اشنا شدم.

  • مینا قدیرنژاد گفت:

    با سلام
    دوستان همه از ایرادات وضعیت فعلی حرف میزنیم، من هم امسال مجددا دانشجو شدم اون هم تو مقطع دکترا و به عینه شاهد بی انگیزگی دانشجوهایی هستم که برای نشستن سر اون صندلیا چه زحمتایی که نکشیدن و حالا که بهش رسیدن سرد و بی انگیزه هستن، من هم متاسفانه جزو همون دانشجوهام !!!
    وضعیت دانشگاه های الان رو خیلی خوب درک می کنم!
    اما کاش بشه حداقل اینجا یه راه حل و راه درمان پیدا کنیم، شاید بتونیم قدمی هر چند کوچیک برای بهتر کردن این وضع برداریم!!
    حتی اگه فقط بخوایم از خودمون شروع کنیم و خودمونو تغییر بدیم!

  • kahtmayan گفت:

    محمدرضا یادمه تو یکی از فایلهای رادیو مذاکره میگفتی شهوت یادگیری زیاده ، این همون حریص بودن تو یادگیری نیست ؟
    من خودم به عنوان یک دانشجو که الان مشغول “دانشگاه رفتن ” هستم میبینم که کمبود استاد خوب و کمبود محتوی درسی درست موج میزنه . ولی به نظر من این معظل به خاطر مدل تدریس تو دوران مدرسه ناشی میشه

  • zoorba.booda گفت:

    یاد جمله ی آن مرحوم افتادم که میفرموود: دانشگاه باید کارخانه آدم سازی باشد

    کاش میشد ولی حیف که نشد و به جای کارخانه آدم سازی ، شد کارخانه آدم سازی!

    • سیمین-الف گفت:

      سلام زوربا بودا
      هر چی جملتو می خونم متوجه نمی شم!
      میشه بیشتر توضیح بدی؟
      ممنونم.

      • zoorba.booda گفت:

        سلام سیمین خانم
        شاید به نظرتون رسیده که ممکنه جمله اشتباه تایپی داشته باشه که خوب متوجه نشدين.
        ولی جمله اشتباه تایپی نداره.امیدوارم منظورمو رسونده باشم !

      • رضا گفت:

        منظور بخش دوم جمله “کارخانه آدم سوزی” است!

      • ضیاء گفت:

        من بگم منظورشون رو؟!

      • علی شورابی گفت:

        فکر کنم منظور این بود
        به جای کار خانه ادم سازی شد کار -خانه ادم – سازی
        درسته؟

        • ضیاء گفت:

          گمون نکنم!
          من بگم؟!

        • سیمین-الف گفت:

          از جناب زوربا بودا درخواست می کنم تا مطلب به درازا کشیده نشده و مزاحم گروه تایید کنندگان کامنتها نشده ایم، بیایند و توضیحات مبسوط خود را ارائه دهند. 🙂
          ممنونم.
          و با تشکر از همراهی دوستانمان آقایان رضا، ضیاء و علی شورابی.

        • سمانه عبدلی گفت:

          دوستان انقدر به خودتون سخت نگیرین .بحث کمی فلسفی شده .همین !

          در روزگار ما ،به جای شکل دادن و شکل بخشیدن و توجه به رشد و تعالی (از همه جهت ، از پایه ای ترین مسائل تا به آخر هرم مازلویی !) یعنی کارخانه «انسان» سازی، فقط به تعدد فرزند! داره تاکید میشه و این چیزی نیست جز همون کارخانه آدم سازی!

          • میثم حسینی گفت:

            بذارید ضیا بگه 🙁

          • رضا گفت:

            – برام تعداد منفی ها خیلی جالب بود، من هم در بزرگترین دانشگاه علوم انسانی یعنی علامه درس خوانده ام ولی واقعاً شما فکر می کنید وقت ما در دانشگاه تلف نشد و نسوخت؟ (شاید فقط چند نفری که به نظر بنده منفی داده اند از دانشگاه حداکثر استفاده را کرده اند و من به اشتباه نظرات آنها را به بقیه هم تعمیم داده ام! من با توجه به تعداد منفی ها فکر کردم از هر چهار نفر، سه نفر مخالف نظر من هستند)
            – الان یکی از مواردی که متن اصلی بهش اشاره میکنه همین موضوعه که ما با هم در دانشگاه ارتباط خاصی با هم نمیگیریم یا به دلیل محدودیتها نمی تونیم بگیریم لذا کلاً چند نفر ازدواج دانشجویی می کنند؟ پس چطوری میشود آدم سازی(تعدد فرزندان)؟ با کمال احترام به نظرم همون آدم سوزی صحیح است از خروجی ها هم مشخص است که چند نفر در رشته تحصیلی شان متخصص هستند. (هر چند نظر zoorba.booda این نباشد.)

            • ضیاء گفت:

              رضا جان، وقتی نظرت رو خوندم چیزی در مایه های هولوکاست یادم اومد! (هر چند مثبت یا منفی ندادم)
              و شاید چند سالی از وقتمون سوخته باشه، اما خودمون که نسوختیم!

            • علی شورابی گفت:

              عجب داستانی شد این کامنت- زوربابودا این سکوتت خیلی ناجوانمردانست!
              اما من به همون برداشت خودم بیشتر معتقدم
              اگه دانشگاه کارخانه ادم سازی نشد ولی برای خیلی ها کاری درست کرد که دارند از طریق اون کسب درامد میکنند یا به اصطلاح شد کار -خانه ادم -سازی

          • هومن کلبادی گفت:

            سلام سمانه جان
            به قول سامان ” نظر من به نظر شما نزدیک تر است ”
            شاد باشید

  • سید رضا گفت:

    دورکیم می‎گوید که هدف از آموزش نه تربیت کارگران برای کارخانه‎ها و نه حسابداران برای انبارهاست، بلکه تربیت شهروندان برای جامعه و تربیت انسان و ظهور قابلیت‎های انسانی است.
    http://neeloofar.org/critic/126-dialogue/864-060893.html

  • مرتضی اختری گفت:

    یاد روزگار خودم افتادم،
    یاد زمانی که در دوران راهنمایی درس میخوندم و با نمره ۲۰ گرفتن خوشحال میشدم.، برای امتحان استرس داشتم..
    یاد وقتی که به هر دلیلی اُفت کردم، و کنکور رو پیام نور قبول شدم، برای ادامه رفتم،..
    همراه با دانشگاه رفتن ، به سر کار رفتم و باز به هر دلیلی از دانشگاه و دانش آموختن عقب افتادم..
    و بعد به دانشگاه آزاد رفتم، در سن ۲۱ سالگی در ترم ۱ هستم، و فقط دارم تلاش میکنم، که نمره ۲۰ بگیرم، که شاید دلم خوشتر بشه،که بتونم بهتر بلند بشم برای ادامه با هم دانشگاهی هایی که به دلایل دیگر و دلایلی که بالا گفتی راهی دانشگاه شدن..
    خدا قوت شعبانعلی جان.

  • Hassan-3-ensani گفت:

    استاد جمله ای دیگر از شما یک سال پیش خوانده بودم که میگفتید(ما هر کسی که چهار سال در دانشگاه میچرخد و غذای ارزان میخورد و روی صندلی های سفت دانشگاه، مینشیند و اس ام اس بازی میکند و با تقلب در پایان ترم نمره میگیرد …..)

    من فکر میکنم دانشگاه صرفا محیطی شده برای حفظ چند فرمول و چند صد خط! که آخر ترم نمره بگیری و اسمت بشود لیسانسه! تازه با یادگیری انواع شارلاتان بازی! که خودش به نظرم یک مدرک دیگر میخواهد!

    یا بعد از چند سال بشوی آقای دکتر! دکتری که به قول یکی! فقط یک ضبط صوته !

    دید جوانان عزیزِ ما نسبت به دانشگاه آیا تبدیل نشده به یک مکان برای دوست یابی ؟

    یا حتی دید خود ما نسبت به دانشگاه های مکانی برای تفریح نیست؟

    چه شده که دانشگاه که باید محل تولید علم و اندیشه باشد به این روز افتاده!

    اینطور نیست که باید هر دانشگاه ده ها مقاله علمی تولید کند و روز به روز ارتقا یابد؟ خوب پس چه شده؟

    چه شده که ده ها میرزا خانی که دوست شما هم بودند رفتند از ایران! یا بزودی خواهند رفت!

    چه شده که امروز دوستان دانشجوی ما پیچاندن کلاس و خراب کردن استاد را سر کلاس افتخاری میپندارند؟

    چه شده که امروز جوانان ما بیشتر از درس برای سر و قیافه خود جلوی آینه برای روز امتحان وقت میگذارند؟

    چه به سر جوانانمان آمده که به تعدد به قولی محترمانه ِ شریک های عاطفی را افتخاری بزرگ تر از افتخار نوبل میپندارند؟

    مطمئنم که شما هم بهتر از من میدانید که دانشگاه های کشور به جز عده ای محدود! نه مکانی برای درس خواندن هستند! نه مکانی برای آموختن!

    استادانمان هم که ماشاالله:) بهترین ها جمع شده اند تهران و شیراز و اصفهان و امثالهم!

    فوق دیپلم های دهه ۶۰ هم سِند شده اند به دانشگاه های دیگر!

    گناهی نمیبینم در سیستم آموزشی! وقتی که استاد جنبه انتقاد پذیری نداشته باشه! و حتی در صورت اشتباه توضیح دادن یک مبحث با اعتراضی از طرف شما مواجه بشه بد ترین رفتارو با شما میکنه!

    چه انتظاری میشه از دانشگاه داشت؟ واقعا چه انتظاری؟

    و به قول شما ما همین جا هم محدود هستیم و نمیتوانیم خیلی چیزهارو بگوییم!

    اصلا دلیل چیست؟ چه باید کرد؟ راه درمانش چیست؟!

    الله اعلم!ツ

  • صفورا شویکلو گفت:

    حریص بودن برای یادگیری / واقعا به این جمله اعتقاد دارم

  • سحر باقری گفت:

    سلام محمدرضا
    میگم محمدرضا چون این ترجیح شماست و از شفافیت لذت میبرید
    زمانی من هم به این ترازدی ای که خودم بازیگرش شده بودم ،راحت طلبانه آهی میکشیدم..چون عادت شده بود و جز این هم نمیدیدم..وقتی از محیط دانشگاه خارج شدم همه بعنوان یک انسان موفقی که با رتبه برتر از یکی از بهترین دانشگاه ها بیرون داده شده بود! به من نگاه میکردن،ولییی….این درست همون زمانی بود که من تلنگری خوردم…خودم رو فردی دیدم ۲۷ ساله به ظاهر! موفق که هنوووز نمیدونستم سحر کیه؟چی میخواد؟میخواد چه کنه؟….سخت بود ولی حباب بتنی من منفجر شد ….خوشبختانه منفجر شد….ترکهائی از این انفجار در خودم حس کردم..ولی به خودم گفتم دیگه بسه….دیگه شنا کردن در جهت جریان آب رودخانه بسه…من باید آزاد باشم،همونطور که بودم ولی فراموش کرده بودم….پس شروع کردم به خود شناسی…خیلی حریصانه…کمبود زمان رو به شدت احساس میکردم ولی تلاشم اثر کرد..دیدم ژرفای ترکهائی که خیلی عمیق در خودم حس کرده بودم ،نسبت به ژرفای وجودم شیاری سطحی بیش نبود…پدرم همیشه میگن:کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی کسی که خودشو به خواب زده…..شاید ما خودمون رو به خواب زدیم…چون همیشه غر زدن و ناظر بودن راحت ترین کاره…..باید بخواهیم که بیدار شیم…من بیدار شدم..و آگاهانه مسیرمو ادامه میدم و نمیدارم دیگران آینده منو بنویسن..من دیگه میدونم چی میخوام و فقط تلاش میکنم و نهایت استفاده رو از زمان میبرم….انگیزه و هوشیاری باید درونی باشه
    منتظرم…

    • میثم محمدحسینی گفت:

      جالبه سحر
      کمی بیشتر از بیداری و چیزایی که میخوای بگو
      شاید مایه ی بیداری بقیه هم شدی….

      • سحر باقری گفت:

        بیداری برای من یعنی آگاهی..بیداری یعنی بینش درست..اینکه بفهمی کی هستی و چرا هستی… منم تا یه زمانی خودمو به خواب زده بودم..خوب اینجوری راحت تر بود..دنیای بیرون هم که موفق بودن منو تأئید میکرد…ولی یه روز اتفاق عجیبی برام افتاد…یه لحظه دچار سکوت ذهنی شدم…خودم تنها شدم با خودم…به خودم گفتم..معلوم هست داری چه کار میکنی…تو خودت درباره خودت چی فکر میکنی؟اصلا میدونی چی میخوای؟….یادم اومد زمانی یه چیزائی میخواستم ولی فراموش کرده بودم…خلوت کردن چاره کاره…با خودم خلوت کردم…یه ۴ ماهی شد…رفتم دنبال همه منابعی که میشد بهم کمک کنه که خودم رو از نو بشناسم….هر چی بیشتر می رفتم جلو..بیشتر یادم می اومد…یادم اومد کی هستم..چرا هستم…ذوق اون لحظه رو فراموش نمیکنم…فقط از خودم سوال میکردم و دنبال جواب می رفتم….تا اینکه کم کم تونستم چشم هامو باز کنم..ارزش هامو پیدا کردم. اهدافمو مشخص کردم..اولویت هامو مشخص کردم..الان برای عقیدم زندگی میکنم..برای اهدافم تلاش میکنمو واقعا هیچ نیروئی رو برتر از نیروی درونم نمی بینم که بتونه مانع من بشه….دوست عزیز…اولین کار خلوت کردن با خودمونه…سخته..ولی …لذت آگاهی و تجارب بعدش رو با هیچی نمیشه عوض کرد

        • میثم حسینی گفت:

          کنجکاوی منو ببخش،اما اگه خیلی خصوصی نیست بگو حالا که به این نتایج رسیدی
          واقعا کی هستی و چرا هستی و چی میخوای?ارزشها و اولویت ها و اهدافی که پیدا کردی چین?

  • وحید گفت:

    با سلام
    نخواستیم و نمی خواهیم. نسل ما خشمگین از عمل نسل پیشین خود اکنون تیشه بر ریشه خود می زند، خود را می سوزاند. خشم چشمان ما را کور کرده .، نمیبینیم و نمی خواهیم چون نمیبینیم!!!!!!!!!!!!!!!

  • سمانه گفت:

    خیلی خوب بود. درد دلم تازه شد. انگار یه زخم کهنه سر باز کرد. یاد دوران دانشجویی خودم افتادم. درست میگید خیلی بهتر از الان بود. من کارشناسی و ارشد ورودی ۸۱ و ۸۸ یه دانشگاه بودم. دانشگاهم جز دانشگاه های خوب بود. ولی سال ۸۱ با سال ۸۸ خیلی با هم فرق داشت…ولی شرایطی موجود یه طرف، قفل های ذهنی که شرایط زندگی تو دهن آدم به وجود می اره یه طرف دیگه…من سالها تلاش کردم قفل های ذهن خودمو بشکونم…که بسیار سخت بود…حتی یه جاهایی اشتباهاتی بزرگ کردم… بعدش حالا باید با خانواده بجنگی… جنگیدن با کسایی که دوسشون داری خیلی سخته…با کسایی که اصلا نمی خوان تغییر کنند…حالا جامعه به جای خود…دیگه فرصت یادگیری نیست که…

  • شیما گفت:

    یاد شب افتادم و نخلستان و چاه..

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser