حکیم شیفت، همچنانکه از نامش پیداست، یک اصطلاح علمی نیست. نامی است که به یک تصادف، بر روی یک پدیدهی رایج اجتماعی گذاشتم. در اینستاگرام، خواستم در یک جا توضیحی بدهم و دیدم «دردی» که در «دل» دارم، ظاهراً با «واژههای متعارف» بیان نمیشود. «حکیم شیفت» را بر وزن «پارادایم شیفت» به کار بردم. امروز به نظرم، بهترین نامگذاری، نیست. اما آنقدر در قید و بند نامها نیستم که بخواهم آن را تغییر دهم.
به سنت همیشه، که فرض میکنم شبکه های اجتماعی برای برخی از ما کاسهی گدایی «لایک» هستند و برای برخی دیگر فرصت «نیندیشیدن و عقده گشایی». حرفم را درباره پدیدهی خانمانسوز «حکیم شیفت»، با وجودی که بیشتر به آنجا مربوط است، در اینجا مینویسم.
صورت مسئله ساده است. حرفی که قبلاً در شرایط مختلف و به شکلهای مختلف، گفتهام و شاید به واضحترین شکل، در نامهای به مریم میرزاخانی مطرح کردم. آنها که آنروز، در باب آن تحلیل در تردید بودند، امروز میتوانند صحت آن حرف را بهتر ببینند.
صورت مسئله این است که: حکمت به طرز عجیبی در میان ما، از فردی به فرد دیگر، جابجا میشود! زمانی پروفسور حسابی، انبوهی از حرفهای حکیمانه داشتند. هر روز در پیام و پیامک، این حرفها را به هم میگفتیم. این روزها پرفسور سمیعی. زمانی اصغر فرهادی. زمانی کوروش و …
شاید بتوان نگرش و رفتار ما را به نگاه تماشاگران تئاتری تشبیه کرد که شخصیتی در برابرشان، روی صحنه میآید. نورها بر روی او میافتند و متمرکز میشوند. تا مدتی، همه او را میبینیم. هر حرفی او میگوید مهم است و هر که هر حرف خوبی میگوید، «او» گفته است! در این میان، اگر تفاوتی است، مدت زمان ماندن بر روی صحنه است. کوروش کمی طولانیتر مانده. دکتر حسابی کمتر. اصغر فرهادی خیلی کوتاه و عمر حکیم پروفسور سمیعی هم – در فضای فکری ما – هنوز مشخص نیست.
این روزها، آنقدر از این بزرگوار، حرفهای حکیمانه میشنویم که گاه با خودم میگویم: ایشان با این سطح از حکمت، با رفتن به سراغ تخصص مغز و اعصاب، حرام شدهاند! اگر مینشستند و برایمان حرف میزنند، مغز و اعصاب این ملت، زودتر خوب میشد!
امیدوارم آنها که زبانشان از مغزشان سریعتر کار میکند، در همینجا – و قبل از خواندن بقیهی حرفهای من – شروع نکنند به دفاع از امثال پروفسور سمیعی و پروفسور حسابی و دیگران و شرح خدمات آنها. من اگر به طور خاص، این اسامی را میگویم، صرفاً به دلیل این است که این بزرگواران، امروز بر موج توجه ملت ما نشستهاند و قربانیان جدید ما هستند. اگر چند سال قبل یا چند سال بعد بود، نامهای دیگری را مینوشتم. متاسفانه باور دارم که فرزندان من و شما هم، میتوانند با تغییر چند نام در این نامه، آن را به روزگار خودشان تعمیم دهند.
فکر میکنم الان، صورت مسئله واضح است: فردی برای ما چهره میشود. این فرد ممکن است هنرمند یا دانشمند یا متخصص یا دریافت کنندهی یک جایزهی بین المللی یا حتی «بازیگری زیبارو» باشد. بعد میبینیم که همزمان، ایشان چقدر حرفهای حکیمانه دارند. هر روز در ایمیلها و سایتها و وایبر و پیام و پیامک، حرفهای او را میشنویم و میخوانیم.
ایشان معمولاً در همهی جنبههای زندگی هم نظرات عمیق دادهاند. دنیا را عمیقتر از لائوتسه میبینند و حکایات را زیباتر از مونتی میگویند و طنز کلامشان به مارک تواین تنه میزند و جهانبینیشان به مولانا! معمولاً هم پس از مدتی، از مرکز توجه ما خارج میشوند و به سراغ فرد بعدی میرویم.
هیچکس هم نمی پرسد که مثلاً این حکمت عجیب و عمیق کوروش، در زمان محمدرضا پهلوی کجا بود؟ او که جشنهای ۲۵۰۰ ساله میگرفت و خودش را به کوروش می چسباند و اعتبار خودش را اعتبار کوروش میدانست و اعتبار کوروش را اعتبار خویش. چه شد که کوروش این حرفها را آن موقع نزد و الان که ما مقبرهی کوروش را به آب میگیریم و چندان هم برایمان مهم نیست، کوروش به سخن در آمده است؟
عجیبتر اینکه چرا حرفهایی را که قبلاً پروفسور حسابی میگفتند، الان پروفسور سمیعی میگویند! و خدا میداند که ده سال بعد، آنها را در دهان چه کسی جا خواهیم داد؟
میتوان از کنار این پدیده، به سادگی گذشت. مانند بسیاری از دوستان که میگویند: اصلاً مهم نیست. حرف، حرف است. حالا هر که گفته! به حرف نگاه کن و نه به گوینده.
من اینجا یک پاسخ کوتاه دارم و یک پاسخ بلندتر. پاسخ کوتاه اینکه: دوست من. اگر جملهای حکیمانه از قول یکی از بزرگواران نقل میشود، تا به حال برای شما سوال پیش نیامده که این جمله در کدام کتاب یا سخنرانی بوده؟ اگر حرفی عمیق است، نمیخواهی بقیهی آن را هم بشنوی و بخوانی و جستجو کنی؟ یا پازل عقل و حکمت و بینش و نگرش در ذهن شما، به صورت کامل شکل گرفته بود و تنها گیر همین یک جمله بود که آنهم با وایبر رسید!
اما پاسخ طولانیترمن، اشاره به برخی از ریشهها و تبعات مرتبط با حکیم شیفت است که البته کاملاً در حد حدس و نظر است و شاید باید برای تحلیل دقیقتر، حکیم شیفت به شکل کاملتری مفهوم پردازی شده و خصوصاً از بحث حکمت شیفت، که آن هم درد دیگری است تفکیک شود و به صورت جداگانه مورد بررسی قرار گیرد.
بنابراین لطفاً اینها را به عنوان برخی فرضیات پیشنهادی من بخوانید و اگر مفروضات دیگری هم دارید که من ندیدهام – و حتماً هم چنین است – به این نوشته بیفزایید. شاید روزی توانستیم این مسئله را به شکلی بهتر بشناسیم و تحلیل کنیم.
ریشهی اول: اعتبار گرفتن حرفها از گویندگان آنها. باور دارم که گوینده، برای بسیاری از ما از حرف گفته شده مهمتر است. به همین دلیل است که من نوعی، احساس میکنم که اگر حرف مهمی دارم و میخواهم به گوش مردم برسد، بهتر است پروفسور حسابی یا پروفسور سمیعی یا کوروش یا مریم میرزاخانی یا اصغر فرهادی آن را گفته باشند! حالا که موج مثبتی به نفع این بزرگان راه افتاده، من هم پیامم را بر آن سوار میکنم تا بهتر به مردم برسد!
البته ما در کلام، ادعا میکنیم که حرف مهم است و گوینده مهم نیست. در حالی که در عمل، گوینده را مهمتر از حرف میدانیم و کمتر به این نکته توجه داریم که «تشخیص سهم اهمیت گوینده کلام و خود کلام، خود ماجرایی دیگر و حکمتی دیگر است، که دانش و تجربهای عمیق میخواهد و عموم ما از آن کم بهره یا بیبهرهایم».
ریشهی دوم که به نظرم یکی از مهمترین ریشههاست، علاقهی ما به ایجاد تصویری کامل و شاعرانه از بزرگانمان است.
دقت کردهاید که در دنیای شعر و شاعری، چقدر همیشه همه چیز خوب است؟ حافظ بزرگوار را ببینید. از «سر زلف» یار میگوید که در دست نسیم افتاده است و «چشم جادوی یار» که سیاهیاش مانند سیاهی سحر است و «سایه قد» یار هم ماجراها دارد. بعد وقتی با همان معشوق حرف میزند، حرفهای حکیمانه هم میشنود. میگوید ماه من شو و او میگوید که بر نمیآید. میگوید که رسم وفا از خوبرویان بیاموز و او میگوید که این کار از خوبرویان کمتر میآید.
آیا تا به حال در تمام تاریخ شعر ما، شاعری دیدهاید که بگوید معشوقهاش، لب لعل داشت اما کمی چاق بود؟ زلف بلند داشت اما حیف که چشمانش زیبا نبود؟ یا همیشه شاهدها مو و میان را با هم داشته اند؟ همزمان هوش کلامیشان هم بالا بوده و حکمت هم از گفتگویشان فوران میکرده است؟
صادقانه بگویم. در مرور غزلیات عاشقانهی ادبی، این سطح از ترکیب زیبایی و شعور را، فقط میتوانم در چهرهی رتوشخوردهی دختران اینستاگرامی تصور کنم! که از یک سو عکس پارتیهای خود را میگذارند و فردا هم جملهای حکیمانه از یک شاعر و نویسندهی دیگر را، با آه و ناله، به نام خود نقل میکنند و مدح میشنوند!
از این شوخیها که بگذریم. حرف دیگری دارم. حرفم این است که فضای شعر و شاعری، فضایی است که در آن معشوق، انسان کامل است. از تعابیر و تفاسیر معنوی هم که بگذریم؛ باز هم این ویژگی قابل درک است. انسان است دیگر. عاشق میشود. دنیا را زیباتر میبیند. همه چیز خوب میشود. پس فردا هم که فارغ شد میآید و توییت میکند که: در زلف چون کمندش، ای دل مپیچ، کانجا، سرها بریده بینی، بی جرم و بی جنایت!
(فکر میکنم تا این قسمت نوشته، طرفداران کوروش، دکتر حسابی، پروفسور سمیعی و حافظ را از دست دادهام!)
این شاعرانگی، که قطعاً زیبا و لذتبخش است، وقتی خطرناک میشود که پا به دنیای شعور و تحلیل ما هم بگذارد و چشم ما را به روی واقعیت ببندد.
اجازه بدهید که با هم چند صحنهی کاملاً فرضی را تصور کنیم:
امروز پروفسور سمیعی در یک رسانه حاضر شوند و با لکنت زبان، صحبت کنند و نتوانند دو یا سه جملهی درست معنیدار را به هم بچسبانند و متصل کنند. به نظر شما، چه تغییری در نگاه عموم جامعه نسبت به ایشان روی خواهد داد؟ ایشان از زیر پروژکتور کنار خواهند رفت و ما متخصصان حکیم شیفت، به دنبال حکیمی دیگر میگردیم! کمتر کسی خواهد گفت که اعتبار ایشان، به دانش و تخصصی است که در مغزشان است و خدماتی که ارائه کردهاند و اگر ایشان – به فرض – از ساختن یک جملهی فارسی معنیدار هم عاجز باشند، ذره ای غبار بر دامن دانش و خدمات ایشان نمینشیند.
مثالهای دیگر در مورد پروفسور حسابی و مریم میرزاخانی و کوروش و دکتر چمران و علی دایی و … هم دارم. اما فکر کنم آنکس که اهل اشارت باشد، این یک مثال برایش کافی است و آنکس را که در قلبش مرض دارد، نباید به خوراک بیشتر مهمان کرد!
ما حیفمان میآید که یک بزرگ اهل علم مان، اهل شعر نباشد. ناراحت میشویم اگر حکایات حکیمانه نگوید. غصه میخوریم اگر سخنور نباشد. ناراحت میشویم اگر از همسرش جدا شده باشد. آتش میگیریم اگر فرزندش، ناخلف باشد.
و متاسفانه اینجا از معدود جاهایی است که فقط اهل حرف نیستیم. اهل عمل هم هستیم. سریع داستان میسازیم و شعر میگوییم و جملات حکیمانه را از دهان حکیم قبلی در میآوریم و به دهان او فرو میکنیم و در یک شعبده بازی کوتاه چند روزه، به لطف فضای مجازی و شبکههای اجتماعی و وایبر، لباس دیگری بر تنش میکنیم و درست به همان سرعت شگفت انگیز داستان شاهزاده و گدا، چهرهی مورد نظرمان را به پشت پرده میبریم و به آنی، یک حکیم سراپاحکمت، بیرون میآوریم.
اولین بازندهی بزرگ این بازی هم، بزرگانمان هستند. هر کس را که بالاتر ببریم، آسیب پذیرتر کردهایم و سقوط دردناکتری هم در انتظارش خواهد بود. تاریخ هم نشان داده که در این کار، دست توانمندی داریم!
قبلاً در بالماسکه ایرانی، نوشته بودم که ما در پی الگوی کامل هستیم. نمیتوانیم بپذیریم که یک نفر ممکن است بهترین متخصص قلب جهان باشد، اما معتاد باشد. یک نفر میتواند بزرگترین ریاضیدان جهان باشد، اما بیمار و عصبی باشد.
این کامل خواهی و کمال گرایی بیمارگونه، دستاوردهای دیگری هم داشته است. یکی اینکه ما مرده پرست میشویم. من امروز اگر از نوشتهی یک فرد زنده خوشم بیاید، نمیتوانم او را به راحتی نقل و تبلیغ کنم. چون شاید حرف دیگری هم زده باشد – یا بعداً بزند – که نادرست باشد و من مجبور شوم به دفاع از «تمامیت» آن فرد بپردازم. پس منطقی است صبر کنیم فوت کند و بدانیم که دیگر عمل اشتباهی از او سر نمیزند و سپس با خیال راحت از او یک بت بسازیم.
ضمن اینکه رابطههای مراد و مریدی هم، به همین شکل، شکل میگیرند. کسی که اینقدر زیبا حرف زده، لابد همینقدر زیبا هم فکر میکند یا باید همیقدر زیبا هم زندگی کند. و در این میان، جامعه دو قطبی میشود. گروهی که از فرد مورد علاقهی خودشان بت میسازند و همه جوره او را میپرستند و گروه دیگری که خطاها و مشکلات او را بزرگ میکنند و کاملاً او را نابود میکنند!
به سراغ بزرگان نروید. به سراغ همین کوچکها و خردهپاها و موجودات میکروسکوپی مثل محمدرضا شعبانعلی بروید. از دوستانی که لطف دارند و نوشتههای من را نقل میکنند، یک سوال دارم. اگر امروز خبری منتشر شود که من معتاد بودهام یا قاچاقچی. یا اختلاس چند هزار میلیاردی انجام دادهام، آیا باز هم مثلاً نامههای من به رها را نقل میکنند؟ یا اگر بکنند، قبل از هر چیز نقد نخواهند شنید که از چنین دزد معتاد مفسدی، نباید نقل کرد؟
ریشهی سوم را که تشدید کنندهی این رفتار است و اگر محققان بودند لابد میگفتند Moderating Parameter محسوب میشود، تنبلی بی حد و حصر ما در فکر کردن و مطالعه است. مغز، جزو معدود چیزهایی است که اصلاح الگوی مصرف را در آن جدی گرفتهایم و به شدت دقت داریم که با خواندن و یادگرفتن، آلوده و خسته و مصرف(!) نشود. اگر هم اهل فکر هستیم، در حد کامنتهای شبکههای اجتماعی است. در رختخواب غلتی زدهایم و بیدار شدهایم و بعد از رفتن به دستشویی مبسوط، قبل از خوابیدن، چند جملهای هم از تراوشات فکری خودمان را – به عنوان تنها مصداقهای اندیشیدن – زیر حرفهای این و آن مینویسیم. اخیراً یکی از دوستانم میگفت: من با کتاب خواندن مخالفم. پیش فرض به ذهنم میدهد و بکر بودن تفکر و اندیشه ام را از بین میبرد. میخواهم بدون مطالعه، خودم بیندیشم و بفهمم و راز عالم هستی را درک کنم! خلاصه اینکه این تنبلی تئوریزه هم شده است!
اگر کمی تنبل نبودیم، وقتی دو جملهی زیبا از یکی از شخصیتهایمان – داخلی یا خارجی فرق نمیکند – میشنیدیم. به کسی که آن را برایمان وایبر کرده است، میگفتیم: این را در کدام کتاب خواندی؟ دوست دارم متن کاملش را بخوانم. در کدام سخنرانی شنیدی؟ دوست دارم کل آن حرفها را بشنوم. کسی که چنین حرفی را گفته. حتماً در قبل و بعدش هم حرفهای ارزشمند بسیاری گفته است. اگر هم دوستمان میگفت: نمیدانم. من هم از دیگری گرفتهام. باز هم خوب بود. چون او یاد میگرفت و دفعهی بعد از دیگری میپرسید و دیگری هم از دیگری و بالاخره به آن منبع نخست میرسیدیم!
اما چه فایده که خواندن و فکر کردن، کار ما نیست و کار ما فقط نشر علم و آگاهی و حکمت است و این نشر را هم به لطف ملل دیگر انجام میدهیم که فکر کردهاند و ابزار ساختهاند و در اختیار ما قرار دادهاند تا بدون فکر کردن و خواندن، بتوانیم به نشر فکرکردهها و خواندههای دیگران، بپردازیم.
راستش را بخواهید، حوصلهی نوشتن بیشتر ندارم! الان ویرایشگر وبلاگ، نوشته است که به ۲۳۰۵ کلمه رسیدهام. ضمن اینکه با هر جملهای، گروهی از مخاطبان را هم از دست دادم و الان دیگر شبیه آن، مرحوم شدهام که مخاطبانش رفته بودند و برای سالن خالی سخنرانی کرد و خودش هم چراغها را خاموش کرد و رفت.
باید چراغها را خودم خاموش کنم و بروم. اما فکر میکنم بتوان تعریف دقیقتری از این اتفاق ارائه کرد. احتمالاً چندین ریشه رفتاری و ارزشی برای آن یافت. عواملی که تشدیدکننده یا کندکنندهی آن هستند را جستجو کرد. تبعات منفی چنین پدیدهای را هم تحلیل و تشریح کرد.
ما هزاران سال، مهد فرهنگ و تمدن، بودهایم. حقمان نیست که به دست خودمان منقرض شویم. حقمان نیست که بزرگانمان را با بزرگنمایی بیش از حد، قبل از مرگشان، به خاک فراموشی بسپاریم. حقمان بت سازی نیست. بت پرستی هم نیست. ما یک جامعهی انسانی هستیم با همهی خوبیها و بدیهای انسانها در همهی جوامع انسانی.
اگر تکنولوژی، به تکثیر نادانی و تورم توهم تفکر، در میانمان کمک کرد. اما خدمت بزرگی هم به ما کرد. آیینهای شد روبروی ما. تا دشمن تمدنمان را ملاقات کنیم: دشمن، خودمان هستیم!
پی نوشت خیلی نامربوط:
این پی نوشت، ربطی به این نوشته ندارد. دیشب یک فیلم میدیدم که در آن، یک قبیلهی آدمخوار وجود داشت. کاری به داستان فیلم ندارم. اما یک سنت جالب داشتند. هر وقت انسان جدیدی برای خوردن پیدا میکردند، ابتدا او را کنار آتش مینشاندند. او را مست میکردند. برایش میزدند و میرقصیدند. او هم شادی میکرد و فکر میکرد که او را پسندیدهاند! و حتماً ویژگی خاص یا رفتار خاصی داشته که قربانی نشده.
بعد از تمام رقص و پایکوبیها، قربانی را میگرفتند و میپختند و میخوردند. ظاهراً آنها بر این باور بودند که قربانی، با خوشحالی و شادی و لذت، گوشت لذیذتری خواهد داشت!
جناب شعبانعلی عزیز
باز هم چراغ را روشن کردید!
با تشکر از نوشته تان که همیشه مسایل جامعه را از زاویه دیگری بیان می کنید که شاید تلنگری باشد برای فکر، ذهن و نوع دیدگاه خواننده و تمرین بسیار خوبی است برای بیان حرفهای مخالف و البته فرصتی برای اندیشیدن.
فکر می کنم جامعه ای هستیم که با توجه به برنامه های اجتماعی در معرض بمباران اطلاعاتی و البته همانطور که بیان داشتین ،بدون ذکر منبع ، قرار گرفته ایم و بهتر است در مورد هر چیز جدیدی هم به خودمان زحمت کنکاش و ریشه یابی را داده و بعد اظهار نظر نماییم.
سلام!
اومدم چراغارو خاموش کنم برم!
یه نکته ای که ضمن خوندن متن خوبت تو ذهنم اومد در مورد ادم هایی بود که اصرار دارند گفته مهمه و گوینده اهمیت نداره ، این ادم ها معمولا ادم هایی هستند( تا اونجایی که من دیدم!) اگه جمله ای بشنوند که حدیث باشه و به یه امام یا پیامبر نسبت بدن ، جلوش جبهه میگیرن و یا حداقل اصلن به اون “جمله” اهمیتی نمیدن ولی اگر همون “جمله” از زبان یه فیلسوف یا متفکر اروپایی و امریکایی گفته بشه ، احتمالن تو فیسبوک و بقیه رسانه های اجتماعی منتشرش هم میکنن و البته لایک هم میگیرن!
خوب باشیم 🙂
شاید کامنتم چندان مربوط نباشه ولی برای خودم دیدن همچین افرادی واقعا جالب بود
دوستی داشتم که یبار یه جمله از راسل رو تو یه گفتگوی دوطرفه براش نقل کردم و گفتم که این جمله از راسله
واکنشش واقعا عجیب بود
گفت تو یا نباید این جمله رو جایی بگی و یا اگه گفتی نباید اسم راسل رو بگی
چون ممکنه یه نفر با گفتن این حرف تو بع راسل علاقمند بشه و بره کتاباشو بخونه و جهان بینیش تغییر کنه :)))
نمیدونم چرا دوستمون انقد از مطالعه میترسید
خب اینم یه مدلشه دیگه :)))))
محمد رضای عزیز
ببخشید که این کامنت بی ربطو پای نوشته ای که زحمت زیادی براش کشیده شده و حرفای بسیار مهمی رو زدید، مینویسم
اما این جمله که “ما هزاران سال، مهد فرهنگ و تمدن، بودهایم. حقمان نیست که به دست خودمان منقرض شویم.” کمی منو منقلب کرد. بغضم گرفت از کاری که خودم دارم با خودم انجام میدم.
یهویی نوشته
با یه نگاه اجمالی انداختن به اتفاقات دوروورمون یا بهتر بگم ورم شاید از این زاویه هم بشه بهش نگاهی انداخت
که منشاء این بحث ها رو میشه به این صورت دید که ادمیزاد به ذات اقدس الهی خودش همیشه از همون دوران بود و نبود الهام پذیری خواص خودش رو از شرایط و محیط اطراف خودش داشته و دارد یا دنبال دررو بوده یا راه حل
حالا ما ادم های به اصطلاح جهان سومی هم خواسته یا نخواسته میریم ببینیم اقایون اولی چی گفتن و بازم خواسته یا نخواسته یه الهاماتی رو نظر به علایق خودمون واسه خودمون ترتیب میدیم و نسبت سطح اطلاعات و تجربیات و توهماتمون میزاریمش پای حساب کمو کاستیهای همه جورمون
و اگه احیانا بخوایم از این چالش جهان سومی بودنمون هم خارج بشیم خیلی هامون هم در نوسانات بین این دو جهان هی در حال رفت و آمدیم و آخرش هم به یه نتایجی میرسیم
واسه بعضی ها چرخ گردون فلک میشه و واسه بعضی ها هم دویه ماراتون، تا میرسیم به نقطه ی این داستان همچنان ادامه دارد
محمد رضا ی گل از این که با کارا و روش تفکر و نوع نگاهت به مسائل دارم کم کم آشنا میشم بسیار بسیار خوشحالم
فیلم هامون هم متاسفانه همینطورن، کسی که خوبه همه زوایای شخصیتش عالیه، و اون که بده، همه چیزش بد! تو سریالهای تلویزیون یه آدم خوب نمی تونه معتاد باشه و یه قاچاقچی نمی تونه مهربون یا نیکوکار باشه. آدم های دنیای ما یا سیاهند یا سفید! آدم خاکستری نداریم!
سلام
این قسمت به نظرم زیبا ترین بخش نوشته بود:
“من امروز اگر از نوشتهی یک فرد زنده خوشم بیاید، نمیتوانم او را به راحتی نقل و تبلیغ کنم. چون شاید حرف دیگری هم زده باشد – یا بعداً بزند – که نادرست باشد و من مجبور شوم به دفاع از «تمامیت» آن فرد بپردازم. پس منطقی است صبر کنیم فوت کند و بدانیم که دیگر عمل اشتباهی از او سر نمیزند و سپس با خیال راحت از او یک ((بت)) بسازیم.”
والبته پی نوشتی که به نظرم خیلی “مربوط” آمد……….
گمان میکنم ما انسان ها به تازگی از انسان های نخستین هم از لحاظ فکری عقب تر رفته ایم.
البته بهتر است بگویم عده زیادی از ما
چون انسان نخستین به دنبال کشف و بهتر کردن زندگی و تعالی “خویش”،
و ما در پی بهتر جلوه دادن و تعالی بخشیدن به “دیگران”!!!
نمیدانم….
شاید افرادی که دست به ساختن جملات حکیمانه و نسبت دادن آن به بزرگان میزنند،آنقدر کوچکند که باور دارند با نام خودشان،این نوشته ها هیچ وقت خوانده نخواهند شد…
پزشکی، تخصص درمان بیماری های دنیای مجازی که بیشتر روانی هستن…
شایدم وجود داره
اندیشیدن تنها درمان حماقت ها
اندیشیدن به دانش و اگاهی نیاز دارد و تمرین و استمرار
و دانش و اگاهی بدست نمی ایند مگر با مطالعه ،گوش دادن، ارتباط اگاهانه و هدفدار، دیدن ها هر کدوم از این ها هم ادابی دارن ادب گوش دادن مطالعه و …
من و اندیشیدن !!!!
من بیمارم بیمار…خجالت می کشم که چقدر زیاد نمی دونم!
محمدرضا منبع مجهولات،مطالبت رو گاه به گاه که می خونم بیماریم رو بیشتر حس می کنم جامعه به شما بیشتر نیاز داره اما صد حیف که تعداد شما کمه و تعداد ما بیشتر!
افزودن مجهولات بهتر و بیشتر از افزودن معلومات به کار میاد!!! اول مجهول بعد معلوم.
امید و تلاش برای بهتر شدن
محمدرضا من چراغارو خاموش میکنم 🙂
درود بر محمدرضاى عزيز
من دلنوشته ها ى شمارو ميخونم و بيشترشون واقعاً حرف هاى دل من هست.
تنها چيزى كه امروز من به آن رسيدم اينست كه تغيير دادن ديگران كاره بسيار سخت و شايد غير ممكن باشد اما تنها كسى كه امروز در دسترس دارم
و ميتونم تغييرش بدم خودم هستم و البته تغيير خودم هم بسى سخت است. در نتيجه من سعى ميكنم روى خودم كار كنم، نواقص خودم رو شناسايى كنم و روى نقاط قوتم تمركز كنم .
بالا بردن آگاهى و عمل كردن .
سخنى بسيار زيبا از مسيح : ” شما حقيقت را پيدا خواهيد كرد و حقيقت شمارا نجات خواهد داد”
كه حقيقت همان آگاهى است.
و باز هم سلام
با درود
انچه شما گفتی درد بزرگی بر دل من بوده و هست . بارها به دوستان ونزدیکانم گفته ام . این جمله شما عجیب به دلم نشست چرا که سخن من بوداما واژگان مناسبش را پیدا نمیکردم:
ما هزاران سال، مهد فرهنگ و تمدن، بودهایم. حقمان نیست که به دست خودمان منقرض شویم. ….
اگر تکنولوژی، به تکثیر نادانی و تورم توهم تفکر، در میانمان کمک کرد. اما خدمت بزرگی هم به ما کرد. آیینهای شد روبروی ما. تا دشمن تمدنمان را ملاقات کنیم: دشمن، خودمان هستیم!
بارها با مطالعه متنهای مشابه آنچه گفتید و دسته متن هایی که به نظرم شاید جا انداخته شدند ( و توضیح خواهم داد) به شدت ناراحت , غمگین و گاهی عصبانی می شوم . از فرستنده منبع میخواهم. به راحتی می گویند که از گروهی دیگر کپی کرده اند و حتی خودشان تا آخر نخوانده اند…..!!!!! سرم و قلبم درد میگیرد . چطور متنی را نخوانده کپی میکینم؟!
دسته دوم متنها که یاد کردم , متنهای در قالب طنزو لطیفه هستند که در انتهای آن نوشته “آریایی نیستی اگر کپی نکنی”! و ” اگر خون ایرانی در رگهایت جاریست , کپی کن”!!! کدامملت را در جهان می شناسید که خود به جان مفاخر وبزرگان و یا فرهنگ و تاریخ خود افتاده باشد؟ برفرض که انتشار دهندگان و سازندگان این متنها آگاهانه و قصد تخریب هویت ما این کار را کرده اند, اما چه خوب مخاطبانشان را شناخته اند! بی سوادی و بی مطالعه بودن و دستکم کم مطالعه بودن , بخش بزرگی از جامعه ما , درد بسیار بزرگی است . من آمار ندارم اما از میزان کپی شدن این متنها در گروههای گوناگون خانوادگی , هنری, ادبی ! , دوستانه , همکلاسیها , همسایگان و…… از درد به زانو در میام .
اما به خیلی از این عزیزان پرسیدن منبع خبر و یا تذکار , به شدت برخورنده بوده و حتی ممکن است پیامدهای دیگر هم داشته باشد!
الان که این متن رو میخونیم بعدش میگیم ما از اینا نیستیم ولی دقیقا هممون همینیم من خودم حتی ممکن متنی که برام فرستاده شده تو وایبر و … اصلا نخونم ولی فور وارد دش میکنم و به نویسندشم اصلا توجه نمیکنم
خیلی دوست دارم یه روز قد مریم میرزاخانی بشم که برای منم نامه بنویسید:)
سلام محمد رضای عزیز
نمیدونم من خیلی بی سوادم یا ادمای اینجا خیلی با سواد خیلی وقته میام اینجا.تقریبا ۱۰ ماه هر بار ک مطلب گذاشتی خوندم نظر بقیه رو هم خوندم ولی خودم نمیتونم چیزی بنویسم .چون بیشتر وقتا حرفت کامله .البته چن باری نظر دادم ولی فقط در حد این که اقا منم هسم.ما ادما همینیم باید بگیم ما هم هسیم مشکل ما اینه .ببخشید مشکل من اینه.تو دانشگاه ی استاد داریم تو دفترش نوشته(عاشق معلمی هستم که اندیشیدن را به من یاد داد نه اندیشه ها را) اینو تقدیم میکنم به تو محمد رضا.بهترین معلم تمام زندگیم.امیدوارم سال خوبی داشته باشی.پربرکت واسه خودتو خانوادت.عیدت مبارک
سلام صادق جان.
مشکل ما بی سوادی نیس بی حالیه.سواد دانشگاهی داریم ولی قدرت جستجو و انگیزه خواندن نداریم.سواد دانشگاهی داریم ولی خود باوری نداریم.سواد دانشگاهی هست ولی فکر کردن به روزی که از سوادمون برای پیشرفت و خدمت استفاده کنیم برایمان هنوز سخت است..اما ی روز خوب میاد…ممنون که محمد رضای شعبانعلی و سایتشو بهم معرفی کردی…به امید سالی خوب برای تو و دکتر شعبانعلی
سلام
کم نیستند اون ادمایی که طوری پیام های وایبر و اون دنیای مجازی رو منتقل میکنن که انگار دربارشون چندتا مقاله خوندن و خودشون صاحب نظرن در اون باره.قبلا هم بین پست های منتشرشدت مواردی با این مضمون دیده بودم راستشو بگم حضور خودمو با یه سری از حرفات قیاس کردم یه تفاوتهای جزیی میدیدم از جمله اینکه حوصله خوندن مطالب به اصطلاح علمی اون فضا ها رو نداشتم متنهایی جز پیامهای شخصی دوستامو نمیخوندم و خب دوستایی داشتم که توی هر ۵ تا نرم افزار مشابه بودن بعضیشونم فقط عضو ۳-۴تا از اونا بودن.خلاصه که همشونو حذف کردم بجز قدیمیترین نرم افزارم که این روزها به شدت کاراییشو از دست داده اما فضاش برام خیلی اشناس و هنوزم حذف نشده. خلاصشو بگم خسته شدم از این اظهارفضل و دانش سطحی و بی منبع اطرافیانم اما چون از خیلی از اطلاعاتشون سررشته ندارم به یک پوزخند اکتفا میکنم.
یه چیز دیگه هم هست که توی اون فضا اذیت میکنه اونم فال هاییه که معتقدند صادقه و تبعاتی که روی حرفای اطرافیانم به چشم میاد.
محمدرضای عزیز باز هم زدی به هدف
سلام
احتمالاً اين آخرين كامنتم توي اين خونه ي دلنشينه.(البته تو سال ۹۳!)
هر وقت بهار مياد ناخودآگاه ياد فضايي كه شعر “باز باران ” توي كتابهاي ابتدايي تصوير ميكرد ميفتم .
من بهار رو خيلي دوست دارم بخصوص بارون هاشو! به نظرم از بارون هاي فصول ديگه خيلي قشنگتره.
اينارو گفتم كه بگم اين خونه برام مثل بهار بوده و هست. حس زيباي بهارو خيلي وقتها توي اين خونه حس كردم. توي اين خونه ، ياد گرفتم،تلاشمو كردم كه ياد بدم، لذت بردم،ذوق كردم،سرحال شدم،درك شدم،درك كردم،ناراحت شدم،عصباني شدم،قاطي كردم!، گريه كردم، خنديدم، شاد بودم،غصه خوردم، درد ديدم،رنج كشيدم، تجربه كردم، و شايد ده ها حس ديگه، ولي از يه چيز مطمئنم و اون اينكه از بودن توي اين خونه راضي هستم، و اين رو مديون محمد رضا ي عزيز و تيمش هستم و بعد دوستان خوب همخونه اي …
اميد دارم كه اين خونه هميشه سرپا و به سامان مي مونه و مطمئنم كه عمق و غناي مفاهيم و درس هاش هر روز بيشتر و بهتر ميشه براي هممون.
ديگه زيادي حرف نزنم! …
براي همه هم خونه اي ها م، معلم كم نظيرمون محمد رضا شعبانعلي ،سميه خانم،شادي خانم و سايرين، آرزوي سالي پر از بركت،شادي،سلامتي،نيكي و رضايتمندي دارم.
شعر باز باران رو اينجا ميارم تا يه بار ديگه با هم مرورش كنيم:
شاعر اين شعر: آقاي مجدالدین میر فخرایی ملقب به( گلچین گیلانی )
بخاطر طولاني نشدن كامنت قسمتهايي از شعر و اينجا ميارم (با يه سرچ ميتونيد كاملشو بخونيد)
باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.
میخورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان.
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکهها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.
سنگها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
با دو پای کودکانه
میدویدم همچو آهو،
میپریدم از سر جو،
دور میگشتم ز خانه.
میکشانیدم به پایین،
شاخههای بید مشکی
دست من میگشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
می شنیدم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخسارهٔ خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخها میزد چو دریا
دانهها ی گرد باران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرها را.
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
میشنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی؛
“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن –
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا. ”
محمدرضای عزیز سلام.
باید بشینم روی نوشته ت فکرکنم.الان نمی تونم دقیقن نظرم رو بیان کنم.
اما چیزی که خیلی واضح می گم،حتی اگر حرفات اشتباه باشه یا خلاف میل و عملکردمن ،بازهم تو را کنار نمی گذارم!
دوست خوبم!
یاعلی
واقعا ما (اکثریت جامعه ایرانی-بنظر من بیشتر از ۹۸ درصد) اهل تفکر و عمل کردن نیستیم و همش حرف میزنیم و خداوکیل وقتی به این موضوع فکر میکنم خیلی متأثر میشوم که چرا جامعه ایرانی باید اینگونه باشد… چرا که بنظر من هر چه میکشیم از حرف زدن زیاد و من آنم که رستم بود پهوان های ماست. درود خدا بر محمدرضا که همه نقطه های ضعف ما را میداند و آنها را گوشزد میکند. نمیدانم این فرهنگ ادعای بسیار و عمل اندک از کی ریشه در تفکر و رفتار ما ایرانی ها دوانده. از سعدی و حافظ و کوروش و سیاوش و فردوسی و رستم و حسابی و شریعتی و تاریخ گذشتمان و لوح کوروش و پرسپولیس شیراز و سی و سه پل اصفهان و ….حرف میزنیم اما دریغ از یک آن فکر کردن به اینکه اگر همه اینها خوب است و شایسته، چرا باید امروز ما (با وجود آن همه افتخار) از لحاظ فرهنگی (و نه اقتصادی که اگر فرهنگ حرف زدن و ادعا، به فرهنگ تفکر و عمل تبدیل شود مشکل اقتصادی هم حل خواهد شد) اینگونه در فقر به سر ببریم. حرف زدن از همه آن افتخارات بیهوده سخن گفتن است.
نقطه ضعف ها را خیلی ها می دانند و حرفها در موردش زده شده و کتابها نوشته شده، مهم تلاش برای رفعشون هست که عده خیلی کمی دنبالش هستند!
معمولا انسان ها ما را آنطوری که خودشان دوست دارند می خواهند… واین روانشناسی کنترل بیرونی است… آدمها تمام سعی شان را می کنند که تو خودت نباشی !…اگر تو خودت شدی ، آن موقع اون هم مجبور است خودش باشد… و مسوول این درد ، قطعا تو هستی !!!…
حدود یک سال و بیشتری است که سعی می کنم در صفحهء فیس بوکم ، دائما خودم باشم … اگر عصبانی هستم و دلم فحش می خواهد ، یک جوری آن را بدهم !…برای همین دائما عدد دوستانم ( که بسیار مهم است درزندگی دنیوی و اخروی انسان ) کاملا در حال ” منها ” و به ” به علاوه ” شدن است …
از همه جالب تر دوستانی هستند که می آیند ، کامنت می گذارند ( بماند که تو حق نداری طوری که دوست داری جواب دهی و باز هم آنطور که دوست دارند باید جواب دهی ! ) و سعی می کنند با پند هایی حکیمانه از دکتر شریعتی و ایشان ، تو را به راه راست هدایت کنند ( ما همیشه باید همدیگر را هدایت کنیم ! از آنجا که ما همیشه می دانیم چه چیز برای دیگری بهتر است ، همیشه باید به دیگری توصیه کنیم که دقیقا چیکار کند بهتر است ! ) ، اگر هدایت نشدی یا دیگر فالویت نمی کنند یا آن فرند ، یا آنقدر به سیاست های کامنت گذاری شان ادامه می دهند که تو مجبور می شوی بلاک شان کنی !… ( چون ما به همانی که هستیم ادامه می دهیم ، حتی اگر تو دردت بیاید ، من همیشه بهتر می دانم که تو چه کسی هستی !)
جالب این وسط آن دوستانی هستند ، که شاهین را نه شاهین اهل ” یونگ ” که شاهین عشق موسیقی و فیلم می دانند…شاهینی که وقتی گیتار دستش می گیرد ، می تواند خل ترین انسان روی زمین گاهی باشد و
knocking on heavens door
سر دهد…
معمولا تو گروه های واتس آپیم هم دیدم ، آنهایی که به تو پاداش می دهند ، با کف زدن هایشان در واقع مشغول به کنترل تو هستند ، آنها روزی حتما تو را ترکه هم خواهند زد… و آنها که پاداش و کف زدن را وظیفه نمی دانند و شور در واکنش دارند ، همیشه همان هستند …آنها که گاهی باتو مست می شوند ، گاهی با تو می گریند ، گاهی با تو حال نمی کنند….
آنها که با تو می نوشند ، با تو ساز می زنند ، با تو پرواز می کنند و همه اینها را می کنند ، چون خودشان حال می کنند ! نه اینکه تو حال کرده باشی ! …
همیشگی ترین دوستانم ، دوستانی بودند که شاهینی ترین شاهین همیشه با آنها بوده …
اول اینکه لذت دو خط آخر برایم بسیار بیشتر از کل مبحث بود، و به نوعی یه جوری طرز فکرخودتونو توش جا دادید که بسیار بسیار چالب بود
راستش بحث کردن سر این مبحثا تکراری شده و خود این موضوع هم به یکی از همین موضوع های وایبری که از سوی حکیم شیفت ها نقل شده تبدیل شده… فکر می کنم که علت کشیده شدن مردمون به این سمت داستان دراز و پیچیده و شاید برنامه ریزی شده ای دارره ولی ارائه راه حل مهم تره…
این یه پیشنهاده فکر می کنم که اون پاراگرافی که با، اگر کمی تنبلی نکنیم شروع میشه رو با یک رنگ دیگه بلد کنین متن تاثیر گذاریش بیشتر میشه، چون تنها راه حل موثر، عملی و ساده این متن بود که میتونه به خیلی از ما هنگام مواجه با این مسئله کمک کنه(به جای جوگیر شدن و خدابیامرز گفتن برای حکیم شیفت مربوطه) و از شیوع این طرز فکر جلوگیری کنه
یادمه بچه تر که بودم و هنوز خبری از هجوم امروزی فضای مجازی و موبایل و … نبود حتی خوندن جملات تابلوهای شهری برام شیرین و آموزنده بود و بهش فکر می کردم و سوال می پرسیدم. مثلا تک بیت :”پاک بودن در جوانی شیوه ی پیغمبریست ورنه هر گبری به پیری می شود پرهیزگار” روی یک دیوار مدرسه هنوز یادم هست و تا الان ذهنم رو مشغول کرده. یا تک بیت های توی مینی بوس یا حتی نوشته های پشت وانتی هر چند مسخره ولی فرصت خوندنشون رو از دست نمی دادم و حتما بهش فکر می کردم. اما الان با این رگبار جملات قصار حتی اگه منبع موثقی داشته باشن یه جورایی انگار واکسینه شدم و هر جارو نگاه می کنم انبوهی از این جملاته که دیگه اشتیاقی به خوندنشون ندارم.
تجربه خودم : من به همه دوستان و آشنایان در فضای مجازی گفتم که هرگز مطالب هر چند مفید اینترنتی رو برای من نفرستن. از جمله در خواست فرستادن ذکر و نکات علمی و اخبار و پیام های اخلاقی و اجتماعی و غیره
خودم هم هرگز نمیفرستم برای کسی. برای کسانی که دلیل میخواستن گفتم ممکنه ویروس یا بد افزاری در قالب همین پیام ها منتقل بشه.
اکثرا توجه کردن ولی چند نفری که همچنان می فرستادن با تقاضای مجدد تعطیل شد. الان فقط وقتی با من کاری دارن به من پیام میدن. یا تصاویر و حرفهای تولید خودشون رو واسم می فرستن.
شما هم امتحان کنید حتما نتیجه میده.
مثل مصدّق.
البته بنظرم فقط اعتیاد و خودکشی انسانها را از رده ی الگو بودن خارج میکنه.
سلام
در ابتدا من به عنوان یکی از همین حکیم شیفترها عذرخواهی خودم را اعلام میکنم و از همه دوستان آزرده خاطر تمنا دارم بنده حقیر سراپا تقصیر را مشمول عفو و مرحمت خود قرار دهند .
برای توجیه اعمالم ، به شخصه فکر میکردم مهم دریافت پیام و فهم نکات سخن سخنوران است (بالاخص عمل به آن ها تا حد ممکن) و منبع پیام برایم فاقد اهمیت بود (اغلب اوقات اگر گوینده سخن مشخص بود نیز، هیچ دقتی روی آن نمیکردم)
برای جبران اعمالم ، از این به بعد اگر مطلبی را به اشتراک گذاشتم با ذکر نام گوینده و منبع پیام خواهد بود و حتی شاید بد نباشد برای ترغیب خوانندگان ، کشف منبع را مانند حل یک معما به آن ها بسپارم . 🙂
و در آخر در باب این که ما ادم ها اصولا بت ساختن رو دوست می داریم، از نظر من از انجایی نشآت می گیرد که نشستن و پرستیدن خیلی خیلی راحت تر از دنبال کردن و پیروی از افراد است، بنابراین برای این که مجبور نباشیم کسی را الگو قرار دهیم او را بت میکنیم تا به جای استفاده از راهنمایی ها و راهبری های او، او را بپرستیم و بسیار برتر از خود و دست نیافتنی بدانیم .حتی اگر شخص مورد نظر اعلام کند که او هم انسانیست مثل ما، در اندیشه ما او احتمالا پسر خداست و چون از ابتدا این گونه خلق شده پس ما هرگز نمیتوانیم مثل او باشیم و توجیهی داریم برای ادامه زندگی راحت و بی دغدغه خودمان.
(تشویق کسی که زیبا و درست زندگی می کند بسیار آسان ترست از زیبا و درست زندگی کردن، به هر حال زندگی زشتی های شیرینی برای انجام دارد.)
حال اگر ضعفی در شخص مذکور دیده شود به این معنی است که او واقعا انسانی بودست ممکن الخطا مثل خودمان بنابراین نه این که ما آن بت را بشکنیم، که خودش شکسته می شود و برای فرار از باور این که تنها تلاش او بیشتر از ما بوده کلا منکر او می شویم و بتی دیگر می تراشیم.
سلام
خیلی جالب بود که چندروز پیش دوستم نوشته ای به اسم دکتر حسابی برای من فرستاد زیرش هم نوشته بود به نقل از خاطرات پسر دکتر از پدرش.
هرچی با خودم فکر می کرده ام ، گفتم من این مطلب یه نوع دیگه شنیده بودم و اصلا یادم نمی امد که تو خاطرات فرزند دکتر حسابی همچین چیزی بوده باشه!!!!!!!!!!!! به ذهنم شک کرده بودم….
با توجه به سیاست روزنوشته نیازی به تایید حرف هات نیست ولی حیف اومد کامنت نزارم پس بزار یه خاطره برات بگم.
ما دانش آموز تیزهوشان زنجان بودیم خب چند سال بود خیلی خوب نتیحه میگرفتم هر سال یه مدال کشوری و جهانی داشتیم آقای مدیر مدرسه همیشه از بین معلم ها انتخاب می شد. اینبار مدیر مدرسه یه معلم معمولی نبود یه آدم تحصیل کرده واقعی،استاد دانشگاه،با مدرک تو فلسفه و الهیات بود.هر هفته ام تو برنامه تلویزیون محلی میومد راه سعادت و خوشبختی رو نشون میداد.
خوب اون موقع هم ما داشتیم برای المپیاد میخوندم یه مدرسی داشتیم به اسم آقای معصومی،ایشون به بچه ها برای المپیاد ریاضی کمک میگرد سال بالایی مدرسه مون بود (اگه اشتباه نکنم احتمالا با شما تو دوره المپیاد هم بوده البته اگه شما المپیاد آموزشی تو دوره بوده باشین ) یادم نزدیک های عید بود که معصومی گفت به خبر خوب دارم براتون،از برق چشاش مشخص بود خبر خیلی خوبییه!گفت من با یکی از هم دوره هایی، دوره المپیادم صحبت کردم یه خانومی به اسم مریم میرزاخانی که تو آمریکا زندگی میکنه برای تعطیلات عید میاد ایران.معصومی گفت میرزاخانی قبول کرده بدون دریافت هزینه بیاد یه هفته فشرده بهتون درس بده!ولی از کمالات میرزاخانی گفت…
ما هم که انگار قند تو دلمون آب شده بود خوشحال بودیم که یه استاد خوب خواهیم داشت.همه چی به نظر خوب میومد تا اینکه معصومی گفت یه موضوعی هست که من رو نمیشه به شما بگم برین پیشه آقای مدیر و خب تا آخر کلاس تاب نیاوردیم رفتیم پیش آقای مدیر تحصیل کرده استاد دانشگاه،که راه زندگی رو به همه مردم نشون میده..
ایشون گفتن چه معنی داره یه دختر بیاد به چندتا دانش آموز دبیرستانی درس بده اونم تو شرایطی که مدرسه تعطیل کادر مدرسه نیست!!
——————————
الان که فکر میکنم شاید بود و نبود مریم میرزاخانی ،اون هم به مدت یک هفته حداقل تو در اومدن یا در نیومدن المپیاد ما تاثیری نداشت.
ما سال بعد یه مدال المپیاد داشتیم .ولی خوب بعد اون دیگه مدرسه ما مدال المپیاد نداشت از اون قضیه الان ۶،۷ سال میگذره.
محمدرضا، عجیب امیدی هست که داری و عجیبتر انگیزه ات واسه این نوشته ها، البته به من که امید میده که یکی هم فنی خونده، هم پول داره، بعد دغدغه جامعه روداره اونم تو ارتباطااااات، ولی موندم تو با چه مدل ذهنی اینا رومینویسی ؟ بنظر میاد ما هر روز بهترین راه رو میبینیم ولی راهی رو میریم که عادت داریم، شاید چون عادت هامونو دوس داریمو ترکش مرضه، یه سری مثل من که کمبود دارن و حاضرن هزینه مصاحبت با عزیزانشونو یا خوندن یه کتاب اصلا تو حوزه کسب وکارشون با فرصت تمجید بقیه ازشون به لطف کپی پیست جملات تو سوشال معاوضه کنند، چطور بنظرت میخوای روی این عادت که تازه لذت بخشم هست تاثیر بزاری ؟
من از لا به لای روز نوشته هاتون فکر کردن وتحلیل یاد میگیرم. ممنون آقا معلم
کاشکی به خودمون رحم کنیم
ما عادت داریم آدمها را بزرگ کنیم آنقدر بزرگ که بشوند بت اعظم و سپس به پرستش خدای ساختگی خود می پردازیم.
درد داغی بود محمدرضا. ممنون 🙂
یک نظر داشتم نامربوط، که نمی خواستم بین کامنت های اینستاگرام یا ایمیل های انبوه گم بشه
کاشکی حداقل یه درس هم تو شریف برمی داشتی، تا دانشجو های اونجا بیشتر باهات اشنا بشن
فک می کنم واسه عوض کردن جو نافرم دانشگاه خیلی موثر باشی.
من تو را به این چالش دعوت می کنم!!!!!
ممنون
عالی بود
همیشه با این قضیه مشکل داشتم
انقد که از کوروش جمله نقل شده ازبزرگمردهای درگذشته چند سال اخیر نقل نشده
حداقل کاری که میکردم فوروارد نکردن بود
ولی ازین به بعد میخوام بگم:
“این را در کدام کتاب خواندی؟ دوست دارم متن کاملش را بخوانم. در کدام سخنرانی شنیدی؟ دوست دارم کل آن حرفها را بشنوم. کسی که چنین حرفی را گفته. حتماً در قبل و بعدش هم حرفهای ارزشمند بسیاری گفته است. اگر هم دوستمان میگفت: نمیدانم. من هم از دیگری گرفتهام. باز هم خوب بود. چون او یاد میگرفت و دفعهی بعد از دیگری میپرسید و دیگری هم از دیگری و بالاخره به آن منبع نخست میرسیدیم!”