دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

حکیم شیفت: گم شدن شعور در میان شاعرانگی!

حکیم شیفت، همچنانکه از نامش پیداست، یک اصطلاح علمی نیست. نامی است که به یک تصادف، بر روی یک پدیده‌ی رایج اجتماعی گذاشتم. در اینستاگرام، خواستم در یک جا توضیحی بدهم و دیدم «دردی» که در «دل» دارم، ظاهراً با «واژه‌های متعارف» بیان نمی‌شود. «حکیم شیفت» را بر وزن «پارادایم شیفت» به کار بردم. امروز به نظرم، بهترین نامگذاری، نیست. اما آنقدر در قید و بند نام‌ها نیستم که بخواهم آن را تغییر دهم.

به سنت همیشه، که فرض می‌کنم شبکه های اجتماعی برای برخی از ما کاسه‌ی گدایی «لایک» هستند و برای برخی دیگر فرصت «نیندیشیدن و عقده گشایی». حرفم را درباره  پدیده‌ی خانمانسوز «حکیم شیفت»،‌ با وجودی که بیشتر به آنجا مربوط است، در اینجا می‌نویسم.

صورت مسئله ساده است. حرفی که قبلاً در شرایط مختلف و به شکل‌های مختلف، گفته‌ام و شاید به واضح‌ترین شکل، در نامه‌ای به مریم میرزاخانی مطرح کردم. آنها که آنروز، در باب آن تحلیل در تردید بودند، امروز می‌توانند صحت آن حرف را بهتر ببینند.

صورت مسئله این است که: حکمت به طرز عجیبی در میان ما، از فردی به فرد دیگر، جابجا می‌شود! زمانی پروفسور حسابی، انبوهی از حرفهای حکیمانه داشتند. هر روز در پیام و پیامک، این حرفها را به هم می‌گفتیم. این روزها پرفسور سمیعی. زمانی اصغر فرهادی. زمانی کوروش و …

شاید بتوان نگرش و رفتار ما را به نگاه تماشاگران تئاتری تشبیه کرد که شخصیتی در برابرشان، روی صحنه می‌آید. نورها بر روی او می‌افتند و متمرکز می‌شوند. تا مدتی، همه او را می‌بینیم. هر حرفی او می‌گوید مهم است و هر که هر حرف خوبی می‌گوید، «او» گفته است! در این میان، اگر تفاوتی است، مدت زمان ماندن بر روی صحنه است. کوروش کمی طولانی‌تر مانده. دکتر حسابی کمتر. اصغر فرهادی خیلی کوتاه و عمر حکیم پروفسور سمیعی هم – در فضای فکری ما – هنوز مشخص نیست.

این روزها، آنقدر از این بزرگوار، حرفهای حکیمانه می‌شنویم که گاه با خودم می‌گویم: ایشان با این سطح از حکمت، با رفتن به سراغ تخصص مغز و اعصاب، حرام شده‌اند! اگر می‌نشستند و برایمان حرف می‌زنند، مغز و اعصاب این ملت، زودتر خوب می‌شد!

امیدوارم آنها که زبانشان از مغزشان سریع‌تر کار می‌کند، در همینجا – و قبل از خواندن بقیه‌ی حرفهای من – شروع نکنند به دفاع از امثال پروفسور سمیعی و پروفسور حسابی و دیگران و شرح خدمات آنها. من اگر به طور خاص، این اسامی را می‌گویم، صرفاً به دلیل این است که این بزرگواران، امروز بر موج توجه ملت ما نشسته‌اند و قربانیان جدید ما هستند. اگر چند سال قبل یا چند سال بعد بود، نام‌های دیگری را می‌نوشتم. متاسفانه باور دارم که فرزندان من و شما هم، می‌توانند با تغییر چند نام در این نامه، آن را به روزگار خودشان تعمیم دهند.

فکر می‌کنم الان، صورت مسئله واضح است: فردی برای ما چهره می‌شود. این فرد ممکن است هنرمند یا دانشمند یا متخصص یا دریافت کننده‌ی یک جایزه‌ی بین المللی یا حتی «بازیگری زیبارو» باشد. بعد می‌بینیم که همزمان، ایشان چقدر حرف‌های حکیمانه دارند. هر روز در ایمیل‌ها و سایت‌ها و وایبر و پیام و پیامک،‌ حرف‌های او را می‌شنویم و می‌خوانیم.

ایشان معمولاً در همه‌ی جنبه‌های زندگی هم نظرات عمیق داده‌اند. دنیا را عمیق‌تر از لائوتسه می‌بینند و حکایات را زیباتر از مونتی می‌گویند و طنز کلامشان به مارک تواین تنه می‌زند و جهان‌بینی‌شان به مولانا! معمولاً هم پس از مدتی، از مرکز توجه ما خارج می‌شوند و به سراغ فرد بعدی می‌رویم.

هیچکس هم نمی پرسد که مثلاً این حکمت عجیب و عمیق کوروش، در زمان محمدرضا پهلوی کجا بود؟ او که جشن‌های ۲۵۰۰ ساله می‌گرفت و خودش را به کوروش می چسباند و اعتبار خودش را اعتبار کوروش می‌دانست و اعتبار کوروش را اعتبار خویش. چه شد که کوروش این حرفها را آن موقع نزد و الان که ما مقبره‌ی کوروش را به آب می‌گیریم و چندان هم برایمان مهم نیست، کوروش به سخن در آمده است؟

عجیب‌تر اینکه چرا حرفهایی را که قبلا‍ً پروفسور حسابی می‌گفتند، الان پروفسور سمیعی می‌گویند! و خدا میداند که ده سال بعد، آنها را در دهان چه کسی جا خواهیم داد؟

میتوان از کنار این پدیده،‌ به سادگی گذشت. مانند بسیاری از دوستان که می‌گویند: اصلاً مهم نیست. حرف، حرف است. حالا هر که گفته! به حرف نگاه کن و نه به گوینده.

من اینجا یک پاسخ کوتاه دارم و یک پاسخ بلندتر. پاسخ کوتاه اینکه: دوست من. اگر جمله‌ای حکیمانه از قول یکی از بزرگواران نقل می‌شود، تا به حال برای شما سوال پیش نیامده که این جمله در کدام کتاب یا سخنرانی بوده؟ اگر حرفی عمیق است، نمی‌خواهی بقیه‌ی آن را هم بشنوی و بخوانی و جستجو کنی؟ یا پازل عقل و حکمت و بینش و نگرش در ذهن شما، به صورت کامل شکل گرفته بود و تنها گیر همین یک جمله بود که آنهم با وایبر رسید!

اما پاسخ طولانی‌ترمن، اشاره به برخی از ریشه‌ها و تبعات مرتبط با حکیم شیفت است که البته کاملاً در حد حدس و نظر است و شاید باید برای تحلیل دقیق‌تر، حکیم شیفت به شکل کامل‌تری مفهوم پردازی شده و خصوصاً از بحث حکمت شیفت، که آن هم درد دیگری است تفکیک شود و به صورت  جداگانه مورد بررسی قرار گیرد.

بنابراین لطفاً اینها را به عنوان برخی فرضیات پیشنهادی من بخوانید و اگر مفروضات دیگری هم دارید که من ندیده‌ام – و حتماً هم چنین است – به این نوشته بیفزایید. شاید روزی توانستیم این مسئله را به شکلی بهتر بشناسیم و تحلیل کنیم.

ریشه‌ی اول: اعتبار گرفتن حرفها از گویندگان آنها. باور دارم که گوینده، برای بسیاری از ما از حرف گفته شده مهم‌تر است. به همین دلیل است که من نوعی، احساس می‌کنم که اگر حرف مهمی دارم و می‌خواهم به گوش مردم برسد، بهتر است پروفسور حسابی یا پروفسور سمیعی یا کوروش یا مریم میرزاخانی یا اصغر فرهادی آن را گفته باشند! حالا که موج مثبتی به نفع این بزرگان راه افتاده، من هم پیامم را بر آن سوار می‌کنم تا بهتر به مردم برسد!

البته ما در کلام، ادعا می‌کنیم که حرف مهم است و گوینده مهم نیست. در حالی که  در عمل، گوینده را مهم‌تر از حرف می‌دانیم و کمتر به این نکته توجه داریم که «تشخیص سهم اهمیت گوینده کلام و خود کلام، خود ماجرایی دیگر و حکمتی دیگر است، که دانش و تجربه‌ای عمیق می‌خواهد و عموم ما از آن کم بهره یا بی‌بهره‌ایم».

ریشه‌ی دوم که به نظرم یکی از مهم‌ترین ریشه‌هاست، علاقه‌ی ما به ایجاد تصویری کامل و شاعرانه از بزرگانمان است. 

دقت کرده‌اید که در دنیای شعر و شاعری، چقدر همیشه همه چیز خوب است؟ حافظ بزرگوار را ببینید. از «سر زلف» یار می‌گوید که در دست نسیم افتاده است و «چشم جادوی یار» که سیاهی‌اش مانند سیاهی سحر است و «سایه قد» یار هم ماجراها دارد. بعد وقتی با همان معشوق حرف می‌زند، حرفهای حکیمانه‌ هم می‌شنود. می‌گوید ماه من شو و او می‌گوید که بر نمی‌آید. می‌گوید که رسم وفا از خوبرویان بیاموز و او می‌گوید که این کار از خوبرویان کمتر می‌آید.

آیا تا به حال در تمام تاریخ شعر ما، شاعری دیده‌اید که بگوید معشوقه‌اش، لب لعل داشت اما کمی چاق بود؟ زلف بلند داشت اما حیف که چشمانش زیبا نبود؟ یا همیشه شاهدها مو و میان را با هم داشته اند؟ همزمان هوش کلامی‌شان هم بالا بوده و حکمت هم از گفتگویشان فوران می‌کرده است؟

صادقانه بگویم. در مرور غزلیات عاشقانه‌ی ادبی، این سطح از ترکیب زیبایی و شعور را، فقط می‌توانم در چهره‌ی رتوش‌خورده‌ی دختران اینستاگرامی تصور کنم! که از یک سو عکس پارتی‌های خود را می‌گذارند و فردا هم جمله‌ای حکیمانه‌ از یک شاعر و نویسنده‌ی دیگر را، با آه و ناله، به نام خود نقل می‌کنند و مدح می‌شنوند!

از این شوخی‌ها که بگذریم. حرف دیگری دارم. حرفم این است که فضای شعر و شاعری، فضایی است که در آن معشوق، انسان کامل است. از تعابیر و تفاسیر معنوی هم که بگذریم؛ باز هم این ویژگی قابل درک است. انسان است دیگر. عاشق می‌شود. دنیا را زیباتر می‌بیند. همه چیز خوب می‌شود. پس فردا هم که فارغ شد می‌آید و توییت می‌کند که: در زلف چون کمندش، ای دل مپیچ، کانجا، سرها بریده بینی،‌ بی جرم و بی جنایت!

(فکر می‌کنم تا این قسمت نوشته، طرفداران کوروش، دکتر حسابی، پروفسور سمیعی و حافظ را از دست داده‌ام!)

این شاعرانگی، که قطعاً زیبا و لذتبخش است، وقتی خطرناک می‌شود که پا به دنیای شعور و تحلیل ما هم بگذارد و چشم ما را به روی واقعیت ببندد.

اجازه بدهید که با هم چند صحنه‌ی کاملاً فرضی را تصور کنیم:

امروز پروفسور سمیعی در یک رسانه حاضر شوند و با لکنت زبان، صحبت کنند و نتوانند دو یا سه جمله‌ی درست معنی‌دار را به هم بچسبانند و متصل کنند. به نظر شما، چه تغییری در نگاه عموم جامعه نسبت به ایشان روی خواهد داد؟  ایشان از زیر پروژکتور کنار خواهند رفت و ما متخصصان حکیم شیفت، به دنبال حکیمی دیگر می‌گردیم! کمتر کسی خواهد گفت که اعتبار ایشان، به دانش و تخصصی است که در مغزشان است و خدماتی که ارائه کرده‌اند و اگر ایشان – به فرض – از ساختن یک جمله‌ی فارسی معنی‌دار هم عاجز باشند، ذره ای غبار بر دامن دانش و خدمات ایشان نمی‌نشیند.

مثالهای دیگر در مورد پروفسور حسابی و مریم میرزاخانی و کوروش و دکتر چمران و علی دایی و … هم دارم. اما فکر کنم آنکس که اهل اشارت باشد، این یک مثال برایش کافی است و آنکس را که در قلبش مرض دارد، نباید به خوراک بیشتر مهمان کرد!

ما حیفمان می‌آید که یک بزرگ اهل علم مان، اهل شعر نباشد. ناراحت می‌شویم اگر حکایات حکیمانه نگوید. غصه می‌خوریم اگر سخن‌ور نباشد. ناراحت می‌شویم اگر از همسرش جدا شده باشد. آتش می‌گیریم اگر فرزندش، ناخلف باشد.

و متاسفانه اینجا از معدود جاهایی است که فقط اهل حرف نیستیم. اهل عمل هم هستیم. سریع داستان می‌سازیم و شعر می‌گوییم و جملات حکیمانه را از دهان حکیم قبلی در می‌آوریم و به دهان او فرو می‌کنیم و در یک شعبده‌ بازی کوتاه چند روزه، به لطف فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی و وایبر، لباس دیگری بر تنش می‌کنیم و درست به همان سرعت شگفت انگیز داستان شاهزاده و گدا، چهره‌ی مورد نظرمان را به پشت پرده می‌بریم و به آنی، یک حکیم سراپاحکمت، بیرون می‌آوریم.

اولین بازنده‌ی بزرگ این بازی هم،‌ بزرگانمان هستند. هر کس را که بالاتر ببریم، آسیب پذیرتر کرده‌ایم و سقوط دردناک‌تری هم در انتظارش خواهد بود. تاریخ هم نشان داده که در این کار، دست توانمندی داریم!

قبلاً در بالماسکه ایرانی، نوشته بودم که ما در پی الگوی کامل هستیم. نمی‌توانیم بپذیریم که یک نفر ممکن است بهترین متخصص قلب جهان باشد، اما معتاد باشد. یک نفر می‌تواند بزرگترین ریاضیدان جهان باشد، اما بیمار و عصبی باشد.

این کامل خواهی و کمال گرایی بیمارگونه، دستاوردهای دیگری هم داشته است. یکی اینکه ما مرده پرست می‌شویم. من امروز اگر از نوشته‌‌ی یک فرد زنده خوشم بیاید، نمی‌توانم او را به راحتی نقل و تبلیغ کنم. چون شاید حرف دیگری هم زده باشد – یا بعداً بزند – که نادرست باشد و من مجبور شوم به دفاع از «تمامیت» آن فرد بپردازم. پس منطقی است صبر کنیم فوت کند و بدانیم که دیگر عمل اشتباهی از او سر نمی‌زند و سپس با خیال راحت از او یک بت بسازیم.

ضمن اینکه رابطه‌های مراد و مریدی هم، به همین شکل، شکل می‌گیرند. کسی که اینقدر زیبا حرف زده، لابد همینقدر زیبا هم فکر می‌کند یا باید همیقدر زیبا هم زندگی کند. و در این میان، جامعه دو قطبی می‌شود. گروهی که از فرد مورد علاقه‌ی خودشان بت می‌سازند و همه جوره او را می‌پرستند و گروه دیگری که خطاها و مشکلات او را بزرگ می‌کنند و کاملاً او را نابود می‌کنند!

به سراغ بزرگان نروید. به سراغ همین کوچکها و خرده‌پاها و موجودات میکروسکوپی مثل محمدرضا شعبانعلی بروید. از دوستانی که لطف دارند و نوشته‌های من را نقل می‌کنند، یک سوال دارم. اگر امروز خبری منتشر شود که من معتاد بوده‌ام یا قاچاقچی. یا اختلاس چند هزار میلیاردی انجام داده‌ام، آیا باز هم مثلاً نامه‌های من به رها را نقل می‌کنند؟ یا اگر بکنند، قبل از هر چیز نقد نخواهند شنید که از چنین دزد معتاد مفسدی، نباید نقل کرد؟

ریشه‌ی سوم را که تشدید کننده‌ی این رفتار است و اگر محققان بودند لابد می‌گفتند Moderating Parameter محسوب می‌شود، تنبلی بی حد و حصر ما در فکر کردن و مطالعه است.  مغز،‌ جزو معدود چیزهایی است که اصلاح الگوی مصرف را در آن جدی گرفته‌ایم و به شدت دقت داریم که با خواندن و یادگرفتن، آلوده و خسته و مصرف(!) نشود. اگر هم اهل فکر هستیم، در حد کامنت‌های شبکه‌های اجتماعی است. در رختخواب غلتی زده‌ایم و بیدار شده‌ایم و بعد از رفتن به دستشویی مبسوط، قبل از خوابیدن، چند جمله‌ای هم از تراوشات فکری خودمان را – به عنوان تنها مصداق‌های اندیشیدن – زیر حرفهای این و آن می‌نویسیم. اخیراً یکی از دوستانم می‌گفت: من با کتاب خواندن مخالفم. پیش فرض به ذهنم می‌دهد و بکر بودن تفکر و اندیشه ام را از بین می‌برد. می‌خواهم بدون مطالعه، خودم بیندیشم و بفهمم و راز عالم هستی را درک کنم! خلاصه اینکه این تنبلی تئوریزه هم شده است!

اگر کمی تنبل نبودیم، وقتی دو جمله‌ی زیبا از یکی از شخصیت‌هایمان – داخلی یا خارجی فرق نمی‌کند – می‌شنیدیم. به کسی که آن را برایمان وایبر کرده است، می‌گفتیم: این را در کدام کتاب خواندی؟ دوست دارم متن کاملش را بخوانم. در کدام سخنرانی شنیدی؟ دوست دارم کل آن حرفها را بشنوم. کسی که چنین حرفی را گفته. حتماً در قبل و بعدش هم حرف‌های ارزشمند بسیاری گفته است. اگر هم دوستمان می‌گفت: نمی‌دانم. من هم از دیگری گرفته‌ام. باز هم خوب بود. چون او یاد می‌گرفت و دفعه‌ی بعد از دیگری می‌پرسید و دیگری هم از دیگری و بالاخره به آن منبع نخست می‌رسیدیم!

اما چه فایده که خواندن و فکر کردن، کار ما نیست و کار ما فقط نشر علم و آگاهی و حکمت است و این نشر را هم به لطف ملل دیگر انجام می‌دهیم که فکر کرده‌اند و ابزار ساخته‌اند و در اختیار ما قرار داده‌اند تا بدون فکر کردن و خواندن، بتوانیم به نشر فکرکرده‌ها و خوانده‌های دیگران، بپردازیم.

راستش را بخواهید، حوصله‌ی نوشتن بیشتر ندارم! الان ویرایشگر وبلاگ، نوشته است که به ۲۳۰۵ کلمه رسیده‌ام. ضمن اینکه با هر جمله‌ای، گروهی از مخاطبان را هم از دست دادم و الان دیگر شبیه آن، مرحوم شده‌ام که مخاطبانش رفته بودند و برای سالن خالی سخنرانی کرد و خودش هم چراغ‌ها را خاموش کرد و رفت.

باید چراغ‌ها را خودم خاموش کنم و بروم. اما فکر می‌کنم بتوان تعریف دقیق‌تری از این اتفاق ارائه کرد. احتمالاً چندین ریشه رفتاری و ارزشی برای آن یافت. عواملی که تشدیدکننده یا کندکننده‌ی آن هستند را جستجو کرد. تبعات منفی چنین پدیده‌ای را هم تحلیل و تشریح کرد.

ما هزاران سال، مهد فرهنگ و تمدن، بوده‌ایم. حق‌مان نیست که به دست خودمان منقرض شویم. حق‌مان نیست که بزرگانمان را با بزرگنمایی بیش از حد،‌ قبل از مرگشان، به خاک فراموشی بسپاریم. حق‌مان بت سازی نیست. بت پرستی هم نیست. ما یک جامعه‌ی انسانی هستیم با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌های انسانها در همه‌ی جوامع انسانی.

اگر تکنولوژی، به تکثیر نادانی و تورم توهم تفکر، در میانمان کمک کرد. اما خدمت بزرگی هم به ما کرد. آیینه‌ای شد روبروی ما. تا دشمن تمدنمان را ملاقات کنیم: دشمن، خودمان هستیم!

پی نوشت خیلی نامربوط:

 این پی نوشت، ربطی به این نوشته ندارد. دیشب یک فیلم می‌دیدم که در آن،‌ یک قبیله‌ی آدمخوار وجود داشت. کاری به داستان فیلم ندارم. اما یک سنت جالب داشتند. هر وقت انسان جدیدی برای خوردن پیدا می‌کردند، ابتدا او را کنار آتش می‌نشاندند. او را مست می‌کردند. برایش می‌زدند و می‌رقصیدند. او هم شادی می‌کرد و فکر می‌کرد که او را پسندیده‌اند! و حتماً ویژگی خاص یا رفتار خاصی داشته که قربانی نشده.

بعد از تمام رقص و پایکوبی‌ها، قربانی را می‌گرفتند و می‌پختند و می‌خوردند. ظاهراً آنها بر این باور بودند که قربانی، با خوشحالی و شادی و لذت،‌ گوشت لذیذتری خواهد داشت!

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


67 نظر بر روی پست “حکیم شیفت: گم شدن شعور در میان شاعرانگی!

  • احمد گفت:

    من جامعه شناسی بلد نیستم و برام بخش هایی از نوشته هاتون بدون توضیح فهمش سخته اما تو شرکت یه رسمی داریم و اون اینکه هر کسی تو گروه ( منظورم همون وایبره ) چیزی بگه که تعدی به حریم خانوم ها محسوب بشه ( یه جرمی تو اندازه های انکار هولوکاست ) باید واسه همه دسر بعد ناهار، دنت بخره..
    فکر کنم برای شما هم یه جورایی تو بدهی تون نوشته باشن:)
    ارادتمند

  • الهام گفت:

    تو معمولن به مسایلی اشاره میکنی که بهشون فکر نکرده بودم!
    مرسی که باعث میشی فکر کنم..
    مطمین باش مجبور نمیشی خودت چراغا رو خاموش کنی!هیچوقت..

  • سمیه گفت:

    علاوه بر تمام مطالب این نوشته، دلیل مرده پرستی برام خیلی جالب بود. همیشه برام سوال بود و الان لااقل یکی از دلایلش رو فهمیدم(خیالمون راحته که دیگه اون آدم نیست تا بر خلاف خواسته ها و نیازهای ما عمل کنه!!!)
    ممنون از شما که همیشه آموزگارید!

  • فاطمه امیرآبادی گفت:

    سلام
    ممنون از مطلبی که گذاشتید و اینکه چقدر خوب مطلب را با فیلترینگ ذهن توضیح داده اید. منم موافقم که بیش از حد درگیر اسامی آدمها هستیم اما احساس ام این است که شاید ما دچار عمل زدگی شده ایم و به حرفها پناه برده ایم. انگار به خودمان می گوییم بیاییم و دور هم دو کلمه حرف قشنگ بزنیم اما در حد حرف بماند و عمل نکنیم. شاید اگر جایی بایستیم و بگوییم امروز از بین جملات خوبی که می شنوم فقط و فقط به یکی از آنها عمل می کنم، می بینیم که خیلی هم راحت نیست، پس مخفی شدن پشت کلمات قشنگ راحت تر است.

  • روزبه گفت:

    سلام محمدرضا
    اسم فیلم رو می تونم ازتون بپرسم؟
    ممنون

  • علیرضا داداشی گفت:

    سلام.
    نمی دانم چرا اینقدر پی نوشت های تان، به خصوص پی نوشت های نامربوط و خیلی نامربوط تان مهم اند. همیشه دلم خواسته مطلب بعدی که از شما می خوانم، دنباله ی پی نوشت نامربوط ِ پست قبلی باشد.
    واقعا آدمهایی را می شناسم که با نقل نوشته های دیگران در فضاهای مجازی، احساس خوبی پیدا می کنند به حدی که در دیدار بعدی، نوع نگاه شان به شما و گاهی ظاهر ِ حرف زدن شان تغییر یافته است. گاهی دوست دارند حالا که همدیگر را دیده ایم کمی در باب آخرین نقل قول (بی صاحب) شان با هم صحبت کنیم که : راستی فلانی حال کردم. چه خوب نوشته(گفته) بودی! اما کافی است بپرسی راستی جمله هه مال کی بود؟ که در این زمان بحث را به چیزهای دیگر می کشند.

    این یک بیماری روانی است که برای من و آدم های مثل من، ریشه در یک توهم ِ خودبزرگ بینی ِ تازیخی دارد. از آن خود بزرگ بینی هایی که داشتن یک پادشاه یا سلسله ی خوب و فهیم در تاریخ گذشته ی این سرزمین را به خودم مربوط می دانم و گمان می کنم چون روزی سلسله ای فهیم به این مملکت حکومت کرده اند، دنیا باید مرا صاحب همه ی کمالات بداند.
    باور کنید من بیماری روانی لاعلاج دارم.
    ممنون.

  • فرزانه گفت:

    حسن نراقى در کتاب جامعه شناسى خودمانى به اينگونه رفتارهاى جامعه ايرانى نگاه آسيب شناسانه داره و به ريشه هاى اينکه چرا ما درمانده ايم مى پردازه. ما با تاريخ بيگانه ايم, حقيقت گريز و پنهانکاريم, ظاهرسازيم, قهرمان پروريم, احساساتى و شعارزده هستيم, همه چيزدانى توى خونمون هست ووو يکى از نتايجش مى شه پديده حکيم شيفت! بنظرم جز اين انتظار نبايد داشت:)

  • محمد زرین گفت:

    محمدرضا، ای کاش میشد یک مباحثه در این باره باهات راه انداخت و به پیروی از این ابزار ارتباطی، فقط یه کامنت کوتاه نگذاشت، اما قاعدتاً نمیشه، چون ما محدود به زمان و مکان هستیم و خوانندگانت هر کدوم یه خط هم بنویسن میشه یه عالمه خط و خوندنش میشه خیلی سخت…
    اینو گفتم که حداقل بگم که این محدودیت ها، بهانه های به ظاهر خوبی برای نسل دات کام و شبکه های اجتماعی شده که کوتاه بخونن و کوتاه بنویسن و در نتیجه کوتاه ( کوته) بیندیشند، و بهترین فرآورده این نگرش کوته بینی و کوته اندیشی شده همین پاس کاری جملات حکیمانه و انعکاسی تمثیلی از بازی ” بغلی بگیر، … بده بغلی “… و به قول تو حکیم شیفت…
    ابعاد و اندازه حضور ما در این بازار خلاصه گویی و مینیمال بازی، به عدد لایک و share و فالوور وابسته شده و این یعنی حرکت در سطح با تمام سرعت و نه شیرجه در عمق با آرامش و قصد کشف…
    پی نوشت با ربط!! :
    من معمولاً مطالب ت رو تو هر شبکه اجتماعی که هستی، میخونم، اما معمولاً چیزی نمی نویسم، جز سه چهار بار، راستش بیشتر برای اینه که دوست ندارم تو انبوه کامنت ها گم بشم … الان اما حس کردم یه کامنت بلندتر بنویسم که هم با مفهومی که بهش پرداختی از نظر فرم یکپارچگی داشته باشه و هم کلی چیز دیگه!!

  • علی گفت:

    ریشه این حکیم شیفت کجاست؟
    بنظر من اینکه از کودکی اینطور تربیت شدیم. والدین هیچوقت برا بچه ها از اشتباهات خودشون نمی گن.
    برای بچه ها هر الگویی رو بجای اینکه از جنبه های مختلف معرفی کنیم، سعی میکنیم بدیهاش رو پنهان کنیم و فقط خوبیهاش رو با اغراق بگیم. وقتی چنین الگوهایی که در همه زمینه ها (اقتصاد و عرفان و ادبیات و حکمت و سیاست و …) کامل هستند در جامعه مطرح میشن، هرفرد هم خودش رو بخاطر کامل نبودن سرزنش میکنه و سعی میکنه در هر زمینه ای اظهار نظر کنه و خودش رو از هر لحاظ کامل نشون بده.
    یکی از تبعاتش هم اینه که در چنین جامعه ای فردگرایی بیشتر مطرحه تا کارهای گروهی…

  • محمد اقا گفت:

    سلام استاد محمد رضا استاد شعبانعلی

    اقا من برای کمتر کسی لقب استاد رو به کار میبرم، حتی به استادهای دانشگاه خودمون توی شعبان اباد سفلی هم استاد نمیگفتم، ولی شما در حدی هستید که برای اسم کوچیکتون جدا ، برای فامیلیتون جدا لقب استاد رو به کار بردم .. حالا دو تا دلیل میتونه داشته باشه ، یا اینکه خدایی شما خیلی استاد هستید در حد تیم ملی ، یا هم اینکه ما استاد ندیده هستیم!:D

    اقا ما اگه بخوایم شما رو ماچ کنیم دقیقا چیکار باید بکنیم؟ از این ماچهای الکی نه ها .. از اون ماچ واقعیها .. بعد فاصله هزار کیلومتری رو هم در نظر داشته باشید 😀

    با کمال احترام
    اجالتا بوس ، بوس 😀

    • محمد تقی امینی گفت:

      با سلام به محمد آقای گل
      فکر کنم که با مطالعه بیشتر و یافتن پاسخ سوال خودتان ( معیار استادی؟؟ ) و اینکه خودتان را به درجه استادی برسانید که در این صورت هم استادی زیاد خواهید دید و هم معیار و سنگ محک استاد ی را بدرستی دارید تا در دادن صفت استادی به دوستان و عزیزان همه را رهنما باشید و از طرفی در این حالت احتمال حضور در جمع استادان بالا رفته و به فریضه بوسیدن استادان بیشتر نائل خواهید شد .
      پیشاپیش سال خوبی برای شما و دوستان خوب متمی و شعبان علی عزیز دارم .
      در انتظار روزی که مقالات استاد محمد راهنمای جامعه مان باشد و سوال مطرح شده خودتان را برای بوسیدن استاد به علاقمندان شفاف بگویید .
      محمد تقی امینی

      • محمد اقا گفت:

        سلام محمد تقی جان

        من هم سال بز رو به شما و سایر عزیزان تبریک میگم!

        فکر نمیکردم از توی دل کامنت طنزم ، یک جواب فلسفی بیرون بیاد..
        راست میگید ، یکی از راههای که من به ارزوی ماچ کردن اساتیدی مثل استاد محمد استاد شعبانعلی برسم ، اینه که لول خودم رو بالا بکشم و بقول شما من هم سری تو سرها در بیارم ، اونطوری شانسم برای ماچ کردن اساتید و ایضا ماچ شدن بیشتر میشه ! 😀

  • بدون نام گفت:

    جالب بود ولی کاش توی یک پست مستقل موضوع انسان هایی که توی شبکه های اجتماعی فعالیت دارند را به نقد می کشیدید به هر حال این موضوع جای بحث خیلی زیادی دارد و البته صراحت ،شجاعت و انصاف در نقد می خواهد که امیدوارم شما داشته باشید.

  • احسان م گفت:

    من وقتی خواندم که “نامه چارلی چاپلین به دخترش” نویسنده‌اش چاپلین نبوده و یک روزنامه‌نگار ایرانی این نامه را نوشته

    http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910304000018

    و این نامه جعلی را با تیتر “برهنگی بیماری عصر ماست” بارها در برد دیبرستان و دانشگاه دیده بودم تا ما را با حیاتر کنند! و بعدتر دیدم که این نامه بصورت کتاب هم چاپ شده و بعضی از آنها حتی به چاپ سیزدهم رسیده!

    http://ketab.ir/bookview.aspx?bookid=1917600

    دیگه با اینکه سخنان بزرگان ممکنه سخنان آدمی باشه که بزرگ نیست و به نام بزرگان داره جملات نغز تولید میکنه مشکلی ندارم!!!

  • امیرحسین گفت:

    همین امروز در لینکدین یه ضرب المثل چینی رو از زبان امیرکبیر شنیدم که کلی لایک و نور به قبرش بباره و قدرشو ندونستیم داشت.
    و البته تذکر چینی بودن ضرب المثل هم چندان اقبالی نداشت

  • شقایق گفت:

    سلام
    ممنون،من چراغ ها رو خاموش می کنم‌:)
    مطمئنید که فیلمه ربطی به موضوع نداشت 🙂

  • شراره ش گفت:

    سلام
    در مورد پي نوشت ، به نظرم بي ارتباط با متن نبود . در واقع فكر ميكنم همان حكيم شيفت باشد چون با و رود حكيمي جديد ، حكيم قبلي ناگهان فراموش و كشته ميشود.

  • رضا گفت:

    حرفهای اصلی را شما گفتید حالا بنده هم هر حرفی بزنم می شود تایید صحبتهای شما. پس با اینکه می دانم بحث جدی است اجازه بدهید یک شوخی کنم!
    حسین پناهی رو نگفتید، جملات منتسب به ایشان هم نقش پر رنگی در هدایت اهالی فیس بوک و وایبر و … دارد!

  • محمد گفت:

    امیدوارم از دستم ناراحت نشید ولی به تحقیق به این نتیجه رسیدم که خیلی از جملات معروف منسوب به دکتر شریعتی نیز از همین دست هستند
    البته گاهی لازم هست سخن کسی رو در کاسه شخص دیگری قرار بدیم تا میزان نفوذپذیریش در مخاطب بیشتر بشه
    مثلا” شاید اگر جمله ای به نقل از نیچه نوشته بشه و در آخرش بنویسیم امام علی (ع) دوستداران امام علی بهتر اونو بپذیرن تا این که اسم خود نیچه پای جمله باشه
    قبول ندارید؟

  • وحید گفت:

    ازینکه بگم از مطالبتون لذت بردم خوشم نمیاد…تکراریه
    اما از صمیم قلبم میگم فارغ ازینکه حرفات درسته یا نه…حق میگین یا نه…مهمترین چیزی که تووی مطالبی که خوندم از شما (البته اگ به قول شما تنبلی بزاره بقیه رو بخونم) واسم جلب توجه میکنه ناب بودن حرفا و نگاه کردن از ی دید نسبتا واقع بینانه به اطرافمونه
    امروز فایل دشواری انتخاب شمارو دانلود کردم و گوش کردم…هزینه فرصت رو خیلی خونده بودم اما به صورت ملموس فهمیدم توو زندگیم چقدر تاثیر داره و میتونه آرامشمو بهم بزنه
    سعی میکنم بتونم بیشتر با تفکرات شما آشنا شم…. مهم ترین نکته حرفاتون نزدیک بودن به دنیای واقعیه ماست نه مثل این جمله های حکیمانه که فقط لایک دارن
    ی سوال شاید بی ربط اما چون ی جمله گفتین در موردش میپرسم…امیدوارم جواب بدین
    راهکار شما واسه از بین بردن تنبلی چیه؟
    تنبلی در مطالعه یا تحرک یا مثلا واسه من ک کارمندم ایجاد منبع درآمد دوم و…. چطور شروع کنیم تنبل نباشیم
    ی جایی گفتین شبی دو ساعت میخوابین….ما چطور مثل شما پر تلاش بشیم و پیوسته بریم جلو
    ممنون میشم راهنمایی جامعی بفرمایید
    سپاس از تمامی بزرگانی که برای آگاه کردن مردم ایران تلاش کرده و رفتند و مثل شما که تلاش می کنند و هستن و…

  • zoorba.booda گفت:

    سلام به همه دوستان و صابخونه عزيزمون
    پيش نوشت نامربوط! :واقعاً توي اين روزنوشته ها كامنت گذاشتن خيلي حال ميده! سلام ميكنيم،احوالپرسي ميكنيم،خداحافظي ميكنيم و خلاصه انگار هر كاري كنيم(بجز امور ممنوعه) كسي بهمون گير نميده!

    در مورد مصداق ريشه اول كه گفتين ،من يه خاطره اي دارم كه شايد بد نباشه بگم: حدود۸سال پيش حس حكمت عجيبي سراپاي وجودم رو گرفته بود و فكر ميكردم در طول تاريخ بشريت بجز معدودي از انسانها(اونم احتمالاً) از چنين حكمت و خرد و شعوري بهره مند نبودند.
    خلاصه يه دفترچه داشتم كه آخر هر روز عصاره نگاه حكيمانه مو به زندگي تبديل به يك جمله ميكردم و اون تو مينوشتمش.
    گاهي اون جملات رو براي ديگران هم ميگفتم تحت عنوان نظرات شخصيم،ولي معمولاً ديگران خيلي معمولي از كنارش ميگذشتن(شايد بيخود بودن يا شايدم اونا نميفهميدن!). يه بار به ذهنم رسيد كه به جاي اينكه بگم اين جملات مال منه از زبان فيلسوفان و حكماي نامدار نقلشون كنم. آقا با يك استقبال گرمي مواجه شده بودم كه بيا و ببين! -يكي ميگفت حالا كه اينهمه حكمت رو توي اين دفترچه جمع آوري كردي بده ما هم كپي بگيريم،يكي ساعتها با يك جمله ش در بحر مكاشفت مستغرق ميشد! ،و….- تا جايي كه خودمم كم كم داشتم اون “احتمالاً” داخل پرانتز رو كه چند خط بالاتر عرض كردم،حذف ميكردم.

    آره واقعاً قبول دارم كه ما به دنبال تصوير كامل هستيم،ما انسان رو با انسان بودنش دوست نداريم،بلكه به دنبال بتي فرشته صفتيم يا كالبدي شيطان صفت. واقعاً درد رنج آوريه.
    شايد اين بيت خيام به منظور شما نزديك باشه(اگه كوزه گر دهر رو انسان(من و شما) در نظر بگيريم!)
    اين كوزه گر دهرچنين جام لطيف/ميسازد و باز بر زمين ميزندش
    ظاهراً كلاً ما بت شكني رو دوست داريم،حتي هميشه شعارشم ميديم! ولي به فرايند ساختن بت بي توجهيم(اول به خودم ميگم)

  • بهرام گفت:

    سلام
    دوست عزیز کجایی که کار بالاتر از این حرف هاست. چند ماه پیش کسی در فیس بوک به من درخواست دوستی داد. نمیشناختم. دیدم که ۲۱ دوست مشترک با ایشون دارم. از هر ۲۱ پرسیدم ولی هیچ کدوم از اون ها هم نمیشناختنش و من مات و مبهوت که این دوستان حتی برای فضای شخصی خودشون هم ارزشی قایل نیستن….پس محمدرضا جان انتظار واکاوی این مردم درباره این مسایل را نداشته باش.

  • هومن کلبادی گفت:

    با سلام به دوستانم
    با خوندن این دلنوشته ، به یادِ «فایل صوتی دربارۀ هنر یادگیری و یادگیری کریستالی – قسمت پنجم» افتادم . فکر می کنم بیشترین دلیلِ این اتفاق ، یادگیریِ قطعه قطعه یا chunk learning هست که به لطفِ آموزشهایِ گوناگونی که میگیریم ، در وجودمون نهادینه شده و همیشه تلاش می کنیم که چند تکه از پازل رو در دست بگیریم و اون رو منتشر هم بکنیم به جای اینکه با شنیدنِ یک یا چند جمله که از یک فرد نقلِ قول میشه ، به دنبالِ خوندنِ یک یا چند کتاب از اون آدم باشیم تا یادگیریِ کریستالی رو در وجودمون نهادینه کنیم . جسارتاً پیشنهاد می کنم دوستانی که این فایلِ صوتی با ارزش رو نشنیدن ، از طریقِ لینک http://www.motamem.org/?p=7862 به این فایل گوش کنن چون اگر بخوام در موردِ اون فایل ، نکاتی رو بگم ، عملاً خودم بر خلافِ یادگیریِ کریستالی عمل کردم 🙂 ضمناً فکر می کنم چقدر بهتره که این سری فایل هایِ یادگیری رو از ابتدا در رادیو متمم ، گوش کنیم .
    فکر می کنم خیلی اوقات ، این ما هستیم که با سوء مصرفِ تکنولوژی ، اون رو به ابزاری برای سرعت دادن به تخریبِ بزرگان و از بین بردنِ تمدن و . . . تبدیل کردیم .
    مطلبی دربارۀ پی نوشتِ شما :
    شکارچی های خرگوش ، برای شکارِ خرگوش ، به جایِ تفنگ ، از پروژکتورهای بسیار قوی و یا چراغ هایِ خودرو استفاده می کردن و با انداختنِ نور در چشمِ خرگوش ، باعث میشدن که خرگوش به نور خیره بشه و با دور زدن به دور خرگوش در زمانی که خرگوش به نور خیره شده بود و بی حرکت مونده بود ، به روشی که مسیرِ نور رو قطع نکنن ، به سمت خرگوشِ بیچاره میرفتند و از پشتِ سر ، خرگوش رو میگرفتند و زنده اون رو میبردن و بعداً خرگوشِ بیچاره رو میکشتن و معتقد بودند که اگه خرگوش رو همون زمان (درست بعد از تعقیب و گریز) بکشن یا توسطِ گلوله شکار کنن ، گوشتِ خرگوش تلخ میشه و خوشمزه نیست ولی خرگوشی که با فاصلۀ زمانی از شکار با نور ، کشته میشد و خورده میشد ، گوشتی بسیار لذیذتر داشت 🙁

  • امین نوبخت گفت:

    به نظر من برای محمدرضا شعبانعلی اون روزی که اسمش پای عکسای اینستاگرام آدمایی که حتی یه بار هم یه مطلب کامل ازش نخوندن بیاد براش نزدیکه، فقط چون دیدن چند جای دیگه هم از اسم اون استفاده شده و شنیدن که حرفای قشنگی داره، حتی شاید دوستان مجازی و اجتماعی شیفت کننده قوی پیدا شدن که بتونن جوری نقل قول بنویسن که خود محمدرضا شعبانعلی هم باورش بشه که اینارو خودش گفته.
    اون موقع عکس العمل محمدرضا شعبانعلی چیه؟(شاید دونستن جواب این سوال بهم کمک نکنه، اما ندونستنش احتمالاً بهم کمک کنه که دیرتر مفهوم این پست رو با تفکر محمدرضا شعبانعلی درک کنم.)

  • رویا گفت:

    امیدوارم تو سال جدید تب این شبکه های اجتماعی بخوابه، دیگه واقعا شورش درامده. دلم از دست این وایبر خون نمیتونیم بشینیممثل آدم دورهم یه شام بخوریم.

  • سید رضا گفت:

    سلام
    این در هم آمیزی ها و آسمان ریسمان بافتن ها در فضای مجازی از شدت تاسف خنده دار شده

  • شهرزاد گفت:

    محمدرضا جان. خیلی خوب گفتی و ممنون که وقت گذاشتی و حوصله کردی و این موارد خوب رو نوشتی …
    من فکر می کنم یک ریشه دیگرش هم میتونه این باشه که خودمون رو در آنِ واحد در معرض فراوانی ها از هر حوزه و هر مبحثی قرار میدیم و سعی نمی کنیم فراوانی های موجود و اجتناب ناپذیر دنیای امروزی رو برای خودمون مدیریت کنیم.
    کمتر نظمی بر افکار و احساساتمون حاکم هست که تصمیم بگیریم در هر زمانی روی چه موضوعات یا مطالب یا مباحثی تمرکز کنیم. ( شاید به نوعی به همون یادگیری کریستالی که توی متمم ازش گفتید هم برگرده …)
    این باعث میشه که از هر دری سخنی بشنویم و دیگه موضوعات خاص، ما رو به تفکر و عمیق تر شدن وا نمی دارن.
    قبلا اگر جمله ی زیبایی از بزرگی می شنیدیم، اول مزه مزه می کردیم و میچشیدیم و ازش لذت می بردیم و سعی می کردیم مصداقهاش رو پیدا کنیم و برای زیباتر شدن نگاهمون به اطرافمون ازش استفاده کنیم… الان شاید فقط به حد بلعیدن رسیده، بدون اینکه طعم واقعی ش رو مزه مزه و حس کنیم. به طور سطحی می شنویم و میریم سراغ بعدی، بدون اینکه روی همون قبلی توقف کنیم و در عمق وجودمون بشینه و در موردش فکر کنیم و برای تغییر مثبت در نگرش و منش مون ازش بهره ببریم …

  • omid گفت:

    نکته جالب اینه که وقتی این جملات و حتی اخبار دروغین منتشر میشن، ازشون منبع می خوای، میگن وایبر.یا فیسبوک…یعنی انقدر موثق هستند این شبکه ها…
    من همیشه گفتم که راه حل، انقراض ماست…

  • فواد انصاری گفت:

    سلام رفیق !

    من مطالبت رو میخونم و ازش لذت میبرم البته از همه مطالبت نه . ولی اگر به قول خودت فردا متوجه شدم شعبانعلی هم مثل خودم هزار تا عیب و ایراد داره مهم نیست و ازت بت نساختم . در مورد کتاب خواندن هم باهات موافقم و من سعی میکنم که مثلا اگر یک جمله از ماکیاولی خواندم و یا از شما شنیدم برم کتاب شهریارش رو بخونم ببینم اصلا کیه .
    به مارکس علاقه دارم هر چند توی بعضی سایتها نوشته شده آدم ناجور و مریضی بوده ولی باز هم دلیلی نمیشه که نظرم در موردش عوض بشه یا ازش بت درست کنم یا فکر کنم که همه حرفاش درسته .
    ادامه بده و از خوندن مطالبت لذت میبرم هم اینجا هم توی سایت متمم .
    باید کسی اینها رو بنویسه و بگه وقتی هیچ کس نیست که اینکارو بکنه و چه بهتر که شما باشید . جور آموزش و پرورش و صدا و سیما رو امثال شما و دیگران به دوش کشیدن تا ببینیم بعدا چی میشه

  • مریم .ر گفت:

    من اینقدر به کسانی که این جمله های زیبا و حکیمانه و علمی رو میفرستادن گفتم که از کجا مطمئنی؟ منبعت چیه؟ و جواب شنیدم که بیخیال بابا, بیخی!! مهم جملست که زیباست به منبع و گوینده اش چیکار داری؟ که کلا دیدم اعصابم نمیکشه دیگه وایبرو حذف کردم و همه گروههای واتس آپ رو هم ترک کردم . الان هم دیگه دوستان خداروشکر تمایلی ندارن که برای من مطلبی بفرستن 🙂
    محمدرضا جدای از اینکه مطلبت خیلی آدمو به فکر میبره, خیلی هم شوخیهای بامزه ای داره. خیلی خندیدم 🙂

  • نازنین گفت:

    شاعر می گه جانا سخن از زبان ما می گویی…

    من شخصا هر موقع از این جملات و اشعاری می بینم که بدون ذره ای فکر به شخص خاصی نسبت داده شده ،تنها کاری که می تونم بکنم اینه که اعتراض کنم و شخص منتشر کننده این جمله رو زیر سئوال ببرم تا بلکه کمی خجالت بکشه و به این صورت سیر کپی کردن جملات و مطالب در جایی به سهم خودم قطع کنم….

    البته با اجازه همیشه متنهای شما رو هم انتشار دادم تا بلکه یک نفر دیگه رو هم به فکر فرو ببره…

  • آرام گفت:

    متاسفم
    اونقدر این بستن و گشودن ها به اشخاص خاص، فاجعه آمیزه که ….
    نمیدونم آیا وقتی جملاتی رو منتشر میکنند اصلا اون رو خونده اند یا نه…
    بسیاری از اوقات اونقدر ادبیات و مفهوم جمله به اون شخص نامربوطه که آدم تصور میکنه ارسال کننده اصلا نگاه هم نکرده چی ارسال میکنه.
    با یکبار خوندن دقیق میشه لااقل مشکوک شد
    مثلا جمله ای با مفاهیم امروزی و ادبیات رایج عصر ما به بزرگی در گذشته های دور نسبت داده میشه.
    وقتی هم که شاکی شدم چندبار از چنین دوستانی سوال کردم این حرف واقعا متعلق به اون شخص هست ؟
    جالبه که در همه موارد ابراز ناآگاهی کردند…البته باز هم خداروشکر پذیرش کافی رو داشتند و قبول کردند که احتمالا نمیتونه اینطور باشه.

    • مهسا گفت:

      مثل همیشه عالی بود فقط مهندس من تو اینستا یه کمکی خواستم که فک کنم سرتون شلوغ بود بی زحمت میخواستم کتابی در زمینه انگیزش به خصوص برای تدریس معرفی بفرمایید خیلی ممنون

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser