مقدمه اول: این نوشته را به «بهانه» رادیو مذاکره، و در واقع نامربوط به رادیو یا مذاکره، برای دوستان نزدیکم نوشتهام. آنهایی که اینجا را نه یک وبلاگ یا یک سایت، که خانهی خود میدانند. آنهایی که ماهها و سالهاست به اینجا – یا خانهی قدیمی من که امروز درش را مسدود کردهاند! – سر میزدند و میزنند و خودشان را نه مخاطبان نوشتهها، بلکه دوست نویسندهی آنها میدانند. بر این باور هستم که اگر کسی کمتر از ۴۰ یا ۵۰ نوشته از من خوانده باشد، هنوز «دوست» نیست و «مخاطب» است. شاید برای آن «مخاطبان عزیز» که امیدوارم روزی «دوست» هم باشند، این نوشته، شروع خوبی برای ورود به فضای این خانه نباشد.
مقدمه دوم: مدتهاست سرفصلی به نام «دل نوشتهها» در قسمت «روزنوشتهها» وجود دارد. هر وقت موضوعی را نمیشد در هیچ سرفصل دیگری جا داد، آن را به عنوان دلنوشته طبقهبندی میکردم. اما این نوشته، یکی از معدود «دل نوشته»های واقعی است.
مقدمه سوم: آنچه امروز مینویسم تابع حرفها و رویدادهای این هفتههای اخیر، در سایت یا در شبکه های اجتماعی یا در جلسات حضوری یا مذاکره های کاری و هیچ چیز دیگر نیست. حرفهایی است که شاید بیشتر از دو سال است در ذهنم مانده و باید جایی آنها را مینوشتم. به همان تعبیر زیبای شاندل. نه برای اینکه آنها را به خاطر بسپارم. بلکه برای آنکه به فراموشی سپرده شوند و رهایم کنند.
مقدمه چهارم: شاید چند مورد از کامنتها که در چند ماه اخیر در مورد فایلهای رادیو مذاکره دریافت شده «بهانه ای» باشد برای اینکه صحنه بهتری در پیشگاه شما بسازم تا بتوانم داستانی را که در ذهن دارم بهتر و ساده تر روایت کنم. برخی از آنها را اینجا ببینید:
* چرا از فلان کارآفرین که مهمان برنامه بود، سوالهای ما را نپرسیدی.
* چرا فلان موفقی که با او صحبت کردی، در مورد تحصیلاتش نگفت.
* چرا فلانی تا این حد خودش و کسب و کارش را تبلیغ کرد؟
* چرا فلانی تا این حد علمی حرف زد و خسته کننده؟
* چرا فلانی راجع به آن موضوع بیشتر حرف زد و راجع به این موضوع اصلاً حرف نزد؟
* چرا فلانی فکر میکرد موفق است؟ چرا فلانی مدعی بود که شکست خورده است؟ این که اصلاً شکست نیست؟
و ده ها مورد از این چراها…
مقدمه پنجم: آنچه مینویسم صرفاً برداشت و قضاوت شخصی من است و هیچ خاصیت دیگری ندارد. درست و غلط آن را نه میدانم و نه برایم مهم است. حس من است و احساسم را اینجا مینویسم. احساس که قرار نیست همیشه «شستن پر یک کبوتر در فرودست چشمه باشد»، گاهی هم حس، لباسی از جنس کلمات و جملاتی متفاوت بر تن میکند. اگر چه هنوز حس است و از جنس منطق و استدلال نیست.
من عادت بدی دارم و همیشه کمی از مسئله دورتر میشوم و به آن نگاه میکنم. خوبی این نگاه این است که می بینی بسیاری از حرفها و دغدغه ها و مشکلات و خوبی ها و بدی ها، خیلی ربطی به تو و مسئله تو ندارد و در همه جا جاری است و تو تنها یکی از مصداقها هستی. بدی این نگاه این است که بیش از اندازه حالت را بد میکند و احساس منفی به تو میدهد.
وقتی کسی هنگام رانندگی از پشت با ماشین ثابت من پشت چراغ قرمز تصادف میکند و پیاده میشود و فحش میدهد و فریاد میزند، من لبخند میزنم و عذر میخواهم. در طول این سالها، هرگز از کسی خسارت نگرفته ام. هرگز برگ بیمه کسی را به نفع خودم پاره نکرده ام و در این عادت شاید طی ده سال اخیر از ده ها میلیون تومان خسارت صرف نظر کرده ام. اما وقتی به خانه میآیم. بعد از این نوع تصادفها، مینشینم. گاهی یک روز کامل کار نمیکنم. فکر میکنم. بغض میکنم. گریه میکنم. نه به خاطر تصادف.
با خودم فکر میکنم که این خانم یا آقا که در پشت چراغ قرمز از عقب به ماشین من زده و با فریاد زدن تلاش میکند من را از پیگیری حقم منصرف کند، این رفتار را جایی یاد گرفته است. او روزی که به دنیا آمده به غریزه نیاموخته که با فریاد زدن میتوان حق را ناحق کرد. او در دامن مادری بزرگ شده که چنین کرده است. پدری شکمش را سیر کرده که چنین فکر میکرده است. او در ماشین بارها پدرش را دیده که جلوی پلیس هزار نمایش کمدی و تراژیک اجرا می کند تا پلیس را وادار کند که قضاوتش را تغییر دهد. او در خانه دیده است که در دعوای لفظی پدر و مادر، آنکس که صدایش کوتاهتر است به نفع آنکس که صدای بلندتری دارد سکوت می کند و میبازد.
وقتی که اینطوری فکر کنی، در لحظه تصادف چیزی نمیگویی اما آن شب و فردا روز و فردا شب و پس فردا روز و … اندوهگین و افسرده میشوی.
الان بیشتر از یک سال است که دارم به «نحوه مواجهه ما با دیگران و مکانیزم یادگیری ما از دیگران در ایران امروز» فکر میکنم. با تاکید مجدد بر مقدمه پنجم، گزارشی از این سالهای اخیر را که به عنوان دانشجو و معلم و مدیر و کارمند، در بخشهای مختلف این کشور کار کردهام، اینجا بیان میکنم:
——————————————————————
مشاهده اول – ما به شدت پیچیده فکر میکنیم. پیچیده فکر کردن با عمیق فکر کردن فرق دارد. فکر کردن عمیق باید معمای هستی را برای ما سادهتر و شفافتر کند. اما پیچیده فکر کردن کلاف سردرگم عجیبتری را پیش روی ما قرار میدهد.
پیچیده فکر کردن، تلاش برای کشف هندسه موج است و عمیق فکر کردن، اندیشیدن به آرامش آب، در عمق دریاست.
پیچیده فکر کردن، افزودن به تعداد مجهولات و معادلات است و عمیق فکر کردن، تلاش برای ترکیب کردن و ساده کردن آنها.
وقتی فساد در سطح ارشد یک جامعه شکل میگیرد، آنها که پیچیده فکر میکنند، در پی کشف توطئه گر بیرونی هستند و آنها که پیچیدهتر فکر می کنند در جستجوی تار و پود پنهان شبکههای فساد. اما آنکس که عمیق می اندیشد، از لایههای بالای جامعه به لایه های پایین تر میآید. فسادی را که در سطح دریا کف میکند و موج میزند، فراموش میکند و به فسادی که در آرامش و امنیت به سادگی و سرعت، در لایه های عمیق جامعه و در خانوادهها شکل گرفته و می گیرد، فکر میکند.
در رابطه خانوادگی، آنکس که پیچیده فکر میکند در جستجوی ابزارهایی است که خیانت عاطفی را تسهیل میکند. اما آنکس که عمیق فکر می کند به ریشههای خیانت میاندیشد و خوب میداند که تغییر ابزار، ریشه خیانت را نخواهد خشکاند.
پیچیده فکر کردن یک مدیر، به تمایز در کمپین تبلیغاتی منجر میشود و عمیق فکر کردن به تمایز در طراحی محصول.
——————————————————————————-
مشاهده دوم: کسانی که پیچیده فکر میکنند با پیچیدگی هم مواجه میشوند. بر خلاف ریاضیات دبیرستان، که هر چقدر متغیر اضافی در معادلهها میگنجاندیم، پایان کار، مقدار آنها صفر میشد و از معادلهها حذف میشدند، در دنیای واقعی، به محض اینکه متغیری به تحلیل ما وارد شد، قطعیت مییابد و مقداری را به خود اختصاص میدهد. آن متغیر دیگر حذف نخواهد شد.
معمای زندگی عاطفی، معمای موفقیت شغلی، معمای رضایت و هزار معمای دیگر، شاید به این دلیل حل نشدهاند که ما در پی پاسخهایی پیچیده برای آنها هستیم. آنکس که یک کلید دارد میتواند یک در را باز کند. آنکس که ده کلید دارد شاید بتواند ده یا حتی بیست در را باز کند. آنکس که هزار کلید دارد، دیگر نمیتواند کلید مناسب برای بازکردن هیچ دری را بیابد.
————————————————————
مشاهده سوم: آنها که پیچیده فکر میکند، پس از خسته شدن از دنیای پیچیده، نه «بهترین پاسخ» که «سادهترین پاسخ» را برمیگزینند. چنین میشود که دختری سالها خانه میماند و در لحظهای تصمیم میگیرد با اولین خواستگاری که از در آمد ازدواج کند. چنین میشود که کسی عمری در پی فلسفه و پاسخ معمای هستی میگردد و ناگهان، بدون هر گونه منطق و استدلال، یکی از مکاتب پیش رو را برمیگزیند. چنین میشود که دو سال در پی کشوری برای مهاجرت میگردند و ناگهان همه چیز را رها میکنند و یا اینجا ماندن را انتخاب میکنند یا سفر به «هر جا که پیش آید!».
——————————————————————
مشاهده چهارم: در فرهنگ پیچیده، کشف علت هر رفتار و رویدادی زمان و انرژی زیاد میخواهد. معیار درستی نتیجه، تطبیق آن با واقعیت نیست. بلکه پیچیده بودن است. در دبیرستان، آموختیم که به جای اینکه بگوییم: «امروز مسئلهای را حل کردیم که در زندگی روزمره خیلی کاربرد دارد»، بگوییم: «امروز مسئله سختی را به ما دادند که برای نوشتن راه حل آن دو برگهی اضافه هم از معلم گرفتم!». و چنین بود که ارزش هر راه حلی، نه به مفید بودن آن، بلکه به تلاش و انرژی و وقت و توانی بود که صرف آن میشد.
———————————————————————————–
مشاهده پنجم: فرهنگی که پیچیده فکر میکند، ترجیح میدهد که همه را مظنون بداند تا معصوم. همه را دزد ببیند تا شهروند. همه را ظالم بداند تا مظلوم. چنین میشود که در این نگرش همه متهم هستند. مگر اینکه خلافش را ثابت کنند. در آن حالت هم تبرئه نمیشوند. بلکه به عنوان مجرمی شناخته میشوند که توانسته هوشمندانه از دام قضاوت مردم بگریزد. در این فرهنگ، همه چیز به دیده تردید نگریسته میشود. همه در حال «مچ گرفتن» هستند. سکوت و آرامش و سلم و سلام، «انفعال» نامیده میشود. اینجا اگر کسی سر کلاسی نشست و تا آخر با لبخند رضایت به تخته خیره شد، یک انسان تشنه شنیدن نیست. یک احمق ساده اندیش است و آنکس که تمام وقت، به لبهای گوینده خیره شد تا خطایی در کلام و استدلال بیابد، یک «بیمار با ذهن پیچیده» نیست بلکه یک «مخاطب هوشمند» است!
——————————————————————————–
مشاهده ششم: فرهنگی که همه را مظنون میداند، «شنونده» تربیت نمیکند بلکه «بازجو» تربیت میکند. حالا در این فرهنگ جلسه خواستگاری برگزار میشود. این جلسه شاید یکی از خاطره انگیزترین بخشهای عمر دو جوان باشد. آنها باید بنشینند و خود را به جریان سیال ذهن و کلمات بسپارند و بگویند و بشنوند و بخندند و بگریند و ببینند که تجربه کنار هم بودنشان، تا چه حد آرامش بخش است.
اما میبینی که دختر و پسر هر کدام دهها سوال آماده کردهاند. یکی را پدر گفته و دیگری را مادر. یکی را مشاور گفته و دیگری را کتاب «صد سوال اثربخش در مراسم خواستگاری». یکی را از داخل پرسشنامه شخصیت شناسی در آورده و دیگری را به نیروی خلاقهی خویش.
اینجاست که «معاشقه و مغازله» جای خود را به «بازجویی» میدهد!شبیه همین ماجرا در آزمودن معلم در نخستین روز کلاس است و آزمودن مدیر در نخستین روز شروع به کار.
—————————————————————————
مشاهده هفتم: بازجوها، ساختار را به گوینده تحمیل میکنند. هیچ وقت هیچ بازجویی نمیتواند مسیر گفتگو را به دست مظنون بسپارد. حالا در این فرهنگ، میبینی که وقتی با یک فرد موفق صحبت میکنی، کسی حاضر نیست حرفهای او را بشنود. همه میخواهند او را بازجویی کنند. هر کس پاسخ اتهامهایی را که در ذهن خود دارد میجوید. یکی میگوید: «دانشگاه رفتهای یا نه؟». ممکن است دانشگاه نرفتن برای او ایرادی بزرگ تلقی شود یا بالعکس. دانشگاه رفتن را نشانه حماقت و تصمیمی نادرست بداند. به هر حال، وقتی میپرسد که «دانشگاه رفتهای یا نه» در جستجوی بخشی از خاطرات طرف مقابل نیست. در جستجوی پاسخی برای دغدغههای خویش است.
حالا میپرسد که «پدرت ثروتمند بود یا نه؟». اگر پدرت ثروتمند باشد، ممکن است بگوید: پس هنر نکردهای. یا ممکن است پیرو تئوری دیگری باشد و بگوید: پس آفرین به تو. ثروت میتوانست زمینهی فساد و بیکاری باشد. اما تو چنین نکردهای و نمیکنی.
حالا سن او را میپرسد. چون قضاوتهای دیگری هم دارد و تصویرهای دیگری. و در جستجوی پاسخ آنهاست.
—————————————————————————-
مشاهده آخر: ما از دیگران کم میآموزیم یا نمی آموزیم. چون نمیرویم که بیاموزیم. میرویم تا بنیان فکری خودمان را محکمتر کنیم و برای ساختمان ذهنی که به درست یا غلط بنا کردهایم، آجرهای بهتری بیابیم!
یادگیری وقتی است که مخاطب، حداقل دخالت را در موضوع داشته باشد. آنوقت میتوان بسیار آموخت. میتوان از صحبتهای احمدرضا نخجوانی فهمید که «تلاش برای او بر تحصیلات مقدم است» و میتوان دید که «حتی وقتی از او در مورد تحصیلاتش میپرسی به سرعت عبور می کند». میتوان از صحبت های شهریار شفیعی فهمید که «تحصیلات را بر بسیاری از موضوعات دیگر مقدم میداند». میتوان فهمید که «شاهین فاطمی، تحصیلات و حتی تخصص را معیار سنجش نمیبیند و به انسان بودن فکر میکند» و بهرام شهریاری، «ترفندهای مذاکره را قسمت بی خاصیت مذاکره میداند». میتوان فهمید که امیر تقوی، مشکل نیروی انسانی دارد و مانع توسعه بیشترش را نبودن نیروی انسانی میداند. میتوان فهمید که نازنین دانشور، زن بودنش را با خود به محیط کار میبرد و ترجیح میدهد زنها را در انتخاب در اولویت قرار دهد و فاطمه مقیمی، زن و مرد بودن را در میدان کسب و کار به فراموشی میسپارد. اشرف واقفی را قبل از هر عامل اقتصادی، آرامش لحظهای که شتر سر بر شانهاش گذاشته کارآفرین کرده است و دیگری را آرامش داخل خودروی آخرین مدل.
کدام درست است؟ هیچکدام. کدام غلط است؟ هیچکدام. چون دنیای اطراف ما دنیای درست و غلط نیست. دنیای دیدن و شنیدن است.
ما در رادیو مذاکرهها و در زندگی روزمره و در تعامل با دیگران، هرگز نمیتوانیم خنثی باشیم. حضور مخاطب بر خطیب تاثیر میگذارد. اما میتوانیم تلاش کنیم این تاثیر حداقل باشد. حداکثر استفاده از یک انسان موفق این نیست که هزار سوال آماده کنیم و از او بپرسیم. این است که بنشینیم و بگذاریم از هر چه میخواهد بگوید. شاید خواست یک ساعت مثنوی بخواند. شاید خواست خاطره کودکی خود را بگوید. شاید خواست از چالشهای کار بگوید. شاید خواست از جامعه بنالد. اما بگذاریم او انتخاب کند. به اندازهای که میشود.
میدانم که وقتی از تئوری فاصله میگیریم، این کار دشوار میشود. اما من به سهم خودم قوانینی در دلم وضع کردهام. کمترین هماهنگی را از قبل انجام میدهم. اگر سوالی میپرسم از میانه حرفهای خود افراد است تا جهت دهی حداقل باشد. از حرفهایی که قبلاً گفتهاند و شنیدهام. اگر سوالی پرسیدم و طرف مقابل جواب دیگری داد، سوالم را تکرار نمیکنم. چون من برای پاسخ گرفتن سوال نمیپرسم. برای برانگیختن طرف مقابل به حرف زدن سوال میپرسم.
دلم میخواهد باز هم بگویم که دغدغه من، رادیو مذاکره و این و آن نیست. دغدغهام مخاطبی است که خودش را به خطیب تحمیل میکند. در طول تاریخ، پیروان پیامبران خودشان را به پیامبرانشان تحمیل کردند. پیروان رهبران بزرگ سیاسی، خودشان را به آنها تحمیل کردند. مجریها خودشان را به کارشناسان برنامه ها تحمیل کردند. بینندگان فیلمها خودشان را به فیلمنامه نویسها و کارگردانها تحمیل کردند. مورخان خودشان را به تاریخ تحمیل کردند.
تجربه انسانی، بر خلاف تفکر رایج امروزی از طریق گفت و گو، منتقل نمیشود. بلکه گفت و گو، باورهای شنونده را تثبیت میکند. تجربه انسانی را میتوان با شنیدن آموخت. بیایید این بار اگر انسانی را دیدیم که موفق بود، یا دوستش داشتیم، یا شکست خورده بود، یا غالب جنگ بود و یا مغلوب نبرد. با پرسیدن ها و پیچیده کردنها و بازخواستها و پردازشهای شدید منطقی، راه فهمیدن را بر خودمان نبندیم.
بنشینیم. سکوت کنیم و بگذاریم او ساختار آن دقایق و ساعتها را بسازد. «ساختاری که او به هر دقیقه و هر ساعت میبخشد، آموزندهتر از حرفهایی است که در آن دقایق و ساعتها بیان میکند».
————————————————————————————
پی نوشت کمی مربوط و کمی نامربوط: میخواهم طی چند سال آینده، به تدریج «داستان تک تک کتابهای کتابخانهام» را برای شما روایت کنم. چند هزار جلد کتاب است که هر کدام، جدای از داستانی که درون آنهاست، ماجرایی دیگر را هم تداعی میکند. اینکه کی خریده شد. و چرا. چگونه خریده شد. کی خوانده شد و چگونه خوانده شد و چه چیزی از آن با من ماند و چه چیزی به فراموشی سپرده شد.
داستان هزاران کتاب را یکی پس از دیگری، با عکس و جزییات خواهم گفت. شاید اتفاق خوبی روی دهد…
می دونی استاد ! من و از خود متشکر کردی و باعث سر بلندی ام پیش خودم شدی
از بس که به شا گردی تو افتخار می کنم و دوستت دارم
می دانم که ! از خودم خوشم می آید که شاگردی تو را انتخاب کردم
از خودم ممنونم که : این قدر عاشق نوشته هایت و قوانینت و تحلیل هایت هستم
از خودم ممنونم که : با یک تشخیص درست در انتخاب استاد چقدر زیاد و درست آموختم
ولی اینکه : چقدر باید از تو متشکر و ممنون باشم هنوز من نمی دانم متاسفم
سلام
هنوز متن رو كامل نخوندم و به آخرين چراها كه رسيدم اومدم اينجا اينو بنويسم بعد برم بقيش رو بخونم.
من فكر ميكنم كه ما خيلي وقتا به مسائل از زاويه ي ديدهايي نگاه ميكنيم و به بررسيشون ميپردازيم و حتي وزن ميديم كه برخواسته از خوشي ها و ناخوشي هاي خودمونه،نشات گرفته از عقده ها و كاستيهاو ضهفهاو حتي پيروزي هاو موفقيتهاو دستاوردها و تجربيات شخصيمونه،نميتونيم مستقل از همه ي چيزهايي كه به خودمون به ذهن و روحمون چسبيده يا چسبونديم به قضاوت يا بررسي بپردازيم.در مورد آدمها هم همينطوره.
سلام.محمدرضا خان استاد یه چیزی بگم ناراحت نشید بعد از تبریک برای این همه نیرو برای این همه استعداد کلام و …..هزاران تمجید نگفته …دلم گرفت از اینکه کسی که انقدر نیرو به ماها میده چرا انقدر دلش از حرفای نگفته لبریز بود؟؟؟؟؟؟استاد یک کم آرامش و استراحت براتون نیازه معذرت میخوام باز فضولی میکنم ولی نزارید انقدر از حرف پر بشید نگفتنی ها رو جور ذیگه بگید ما احتیاج داریم به این استاد …
خط به خطش هزاران مصداق از بچگی تا کنون جلوی چشمم آورد… خیلی فراتر از این حرف کلیشه ای که میگن: “ماها گوش کردن بلد نیستیم”…خیلی عمیق تر البته
محمدرضا جان این وعده آخری که دادی اگر عملی شود خیلی عالی است…هر کمکی هم اگر از من برآید خوشحال میشوم که بفرمایید و انجام دهم
استاد گرامی
از شیوه ای که اگر نگم منحصر بفرد ( چون آگاهی ندارم ) میتونم بگم بندرت در ایران به چشم میخوره ، اطلاعات ، تجربیات ، نتیجۀ تحقیقات و مطالعات خودتون رو سخاوتمندانه با هر کسی که علاقه مند به یادگیری باشه سهیم شدید بی نهایت متشکرم و امیدوارم روزی افتخار شاگردی شما رو داشته باشم نه در حرف بلکه در عمل . از روزی که به طور کاملا اتفاقی با نوشته ها و مطالب شما که منتج به عضو شدن در سایت متمم و سایت اصلی خود شما شد ، به جرات به عنوان یکی از بهترین روزهای زندگیم یاد می کنم و امیدوارم همیشه و در تمام مراحل زندگی پر برکتتون ، در کنار همۀ اونهایی که دوستشون دارید و دوستتون دارند سلامت ، شاد ، آرام و پرتوان باشید و به امید روزی که واقعا با فرهنگ بشیم و از شعار دادن دست برداریم ، کاری که بیشتر ما متاسفانه انجام میدیم و برای بقیه نسخه میپیچیم و حاضر نیستیم کوچکترین تغییری در خودمون ایجاد کنیم و با تمام توان ، در جهت تغییر همۀ اطرافیان و مردم تلاش میکنیم 🙂 شاد و پیروز و کم دغدغه باشید استاد
سلام استاد عزیز
وقتی برمی گردم و زندگیمو از ابتدا تا به حال مرور می کنم، می بینم کسانی به زندگی ام وارد شدن که منو تو راهی که دارم طی می کنم، هدایتم کرده اند و باعث شدن تا قدم هامو محکم تر و استوارتر بردارم.
دوست داشتم می توانستم اینجا از همه ی آنها تشکر کنم و توی این خونه نامشون رو ثبت کنم. اما فکر کردم نباید از این فرصتی که به من داده شده، خیلی خیلی شخصی استفاده کنم.
به خاطر همین بهتر دیدم از شما بگویم که در این مدت به واسطه حضورتون در زندگیم باعث شدید که با افراد موفق بسیاری -مثل خودتون- آشنا شوم و با دیدگاه متفاوت، موثر و عمیقی که نسبت به مسائل دارید، زاویه دیدم را در مقابل با مسائل پیش رو تغییر بدهم.
بعضی از انسان ها در زندگی، گوهر نابی هستند که هر کسی به آنها دست نمی یابد. شما در زمره ی آن انسان ها هستید و من خوشحالم که ثروت کمیاب و گران قدری همانند شما دارم.
گاهی فکر می کنم مایی که به این خونه می آییم چه قدر نسبت به افراد دیگر خوشبخت هستیم.
رادیو مذاکره را با همه ی تلاش بیدریغ تان دوست دارم و قدر دان زحمات شما استاد عزیز و همکاران پرتلاشتان هستم.
همچنان منتظر کتابها و داستان متولد شدنشان به دنیایتان هستم.
پایدار و برقرار باشید.
بعضی از انسان ها در زندگی، گوهر نابی هستند که هر کسی به آنها دست نمی یابد. شما در زمره ی آن انسان ها هستید و من خوشحالم که ثروت کمیاب و گران قدری همانند شما دارم.
گاهی فکر می کنم مایی که به این خونه می آییم چه قدر نسبت به افراد دیگر خوشبخت هستیم.
عالی نوشتی من هم مثل شما هم خوش حالم و هم خوشبخت ممنون
دوست عزیز کیانوش
ممنون که برایم نوشتید، هم شما و هم افرادی که سخاوتمندانه روی آبی و قرمز مکثی می کنید و باعث می شوید که هر گاه که می خواهم بنویسم، آن را برای خودم از زوایای مختلف بسنجم.
امیدوارم همگی به آگاهی عمومی و درونی دست یابیم و آن را بسط دهیم.
پی نوشت: گاهی فکر می کنم این اشتیاق من حمل بر چاپلوسی نشود. چرا که آشنایی ما فقط بر اساس نوشته هایمان است و به نظرم گاهی این همه، گویای مطلب نیست. ولی امید دارم سره را از ناسره تشخیص یابند.
موفق باشید.
دیدن و درک کردن خوبی ها و زیبایی ها یک امتیاز است . و تحسین وابراز قدرشناسی از آنها ممتازتر…….
دوست مشتاق و آگاه استاد همیشه ممتاز باشید
کاش می فهمیدم این منفیه واسه چیه!!!
واسه اینه که بفهمی چند نفر با نظرت مخالفن. اکثرآ هم نمیدونی که آخه چراااااااااااااااااااااااااااااااا؟
منم توي همون چرا مونده بودم ديگه!
انگار عادت دارن برخي غالبا ساز مخالف با سايرين رو بزنن!
سلام
امیدوارم آزادی ابراز عقیده و بالاتر از آن، “فرهنگش”، در زندگی روزمره مون بسط داده شود، تا هر کس که مخالف عقیده ایی هست و آن را اعلام می کند – مثل اینجا که با زدن منفی نشان داده میشه- بتواند بیاید، سینه سپر کند و در مورد نظرش گفتگو کند و این در پرده و پنهانی صحبت کردن ها، که در این جا به یک کلیک قرمز ختم می شود -که در صورت مطرح و باز نشدنش هیچ خاصیت دیگری ندارد- به نتایج ثمربخشی در گفتگوها بینجامد.
به نظرم همه ی اینها زمانی اتفاق می افتد که من این شهامت را داشته باشم تا در مورد نظری که داده ام، گفتگو کنم و تنها به یک کلیک سطحی اکتفا نکنم. گمان می کنم یکی از آن همه اصول مذاکره، همین “شفافیت ها و ابرازهای درست و منطقی” است که باعث رشد و تغییر مفید و موثر در روابط و امور زندگی یمان خواهد شد.
به امید آن روزها…
سلام
دوست دارم کتاب هنر فکر کردن نوشته ارنست دیمنه رو معرفی کنم.به نظر من هر کسی که این کتاب رو خونده باشه به خط فکری شما نزدیک میشه.
نوری عزیز
ممنون از معرفی کتاب. خلاصه اش را در
http://vista.ir/article/246278/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%87%D9%86%D8%B1-%D9%81%DA%A9%D8%B1-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86
خواندم به نظر مفید می آید.
«دنیای ما دنیای درست و غلط نیست…» خیلی بهش فکر میکنم و گاهی کم میارم. وقتی سی سال مستقیم و غیر مستقیم یاد بگیری که همه چیز سیاه و سفیده، تغییر برات یه سلول انفرادی میسازه که هر روز باید توش زجرکش بشی. مرسی محمدرضای عزیز! حرفهای عمیقت رو توی دلت احتکار نکن… نیازمند، زیاده… من تشنهی حرفهای عمیقتم…
با پرسیدن ها و پیچیده کردنها و بازخواستها و پردازشهای شدید منطقی، راه فهمیدن را بر خودمان نبندیم.
بنشینیم. سکوت کنیم و بگذاریم او ساختار آن دقایق و ساعتها را بسازد. «ساختاری که او به هر دقیقه و هر ساعت میبخشد، آموزندهتر از حرفهایی است که در آن دقایق و ساعتها بیان میکند».
عاشق اين عبارتم.
«آنکس که یک کلید دارد میتواند یک در را باز کند. آنکس که ده کلید دارد شاید بتواند ده یا حتی بیست در را باز کند. آنکس که هزار کلید دارد، دیگر نمیتواند کلید مناسب برای بازکردن هیچ دری را بیابد.»
خیلی از ما داخل کوزه مون رو پر از آب کردیم ( غرور ) و داریم به سمت دريا میریم،
داستان منجم مغرور/ باب چهارم بوستان سعدي
«ز دعوی پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معاني شوی»
بي خبر از اينكه كسي ميتونه از آب دريا نصيبي ببره كه با كوزهي خالي(تواضع) بره لب دريا.
حكماً داستان نحوي و كشتي بان مولانا را به ياد داريم:
-آن سبوی آب دانشهای ماست!
«ما سبوها پر به دجله میبریم گرنه خر دانیم خود را، ما خریم».
وقتی خوندم متنت رو و تموم شد،دود از کله ام بلند شد.به صندلی تکیه دادم و فکر کردم با خودم:من کجا و تو کجا
مهم نیست که من از کی شروع کردم یه خوندن مطالب تو و اینکه هر روز بی برو برگرد اولین سایت رو که باز می کنم سایت محمدرضا شعبانعلی و متمم اوست، مهم اینه که هر وقت می خونم ، به این فکر می کنم که چقدر تفاوت هست بین اندیشه آدمها و چقدر راهه که بخوام کمی مثل تو عمل کنم.(بیماری کمال گرایی که از کودکی همراه من بوده).این می شه که من راه سوم رو انتخاب می کنم!
مشاهده سوم: آنها که پیچیده فکر میکنند، پس از خسته شدن از دنیای پیچیده، نه «بهترین پاسخ» که «سادهترین پاسخ» را برمیگزینند.
ساده ترین راه فقط خوندن مطالب تو و لذت بردن از خوندنه!!
(سرزنشم نکن،خودم فهمیدم که دارم چکار می کنم با زندگیم .بارها به خودم گفتم دیگه کافیه ،از همین فردا شروع می کنم.ولی کاش این فردا هر چه زودتر بیاد…)
من خیلی لذت بردم استاد
واقعا این بخش منو به هیجان آورد. حرف دل من بود٬ حس میکنم:
«کدام درست است؟ هیچکدام. کدام غلط است؟ هیچکدام. چون دنیای اطراف ما دنیای درست و غلط نیست. دنیای دیدن و شنیدن است.»
و این مفهوم که در گفتوگو٬شاید چون خیلی وقتها هدف شنیدن نیست و گفتنه٬ تغییر و یادگیری کمتر از شنیدنه.
مثل این که کامنت قبلی من اشتباه لفظی داشت 🙂
ممنون از شما استاد عزیز که هستید و برای ما اینقدر دغدغه دارید و زحمت می کشید. مجموعه کتابها که در انتها اشاره کردین خیلی جالب هست.
سلام
شاید خاصیت دنیا همینه که تفاوت توی دنیا از تفاوت در انسان ها حاصل میشه یکی به فکر موفقیت و یکی دیگه به فکر گذروندن طندگی . شاید گاهی وقت ها اون چیزایی که برای تو ارزشمند و خوب تلقی میشه برای بقیه احمقانه یا کودکانه تلقی بشه یا اصلا براش مهم نباشه خب دنیا همینطوری ساخته میشه . اونایی که فقط سعی میکنن مشکلات رو پیچیده حل کنن تمام انرژی خودشون رو صرف این کار میکنن و بعد یک عمر این در و اون در زدن دنبال کلید موفقیت می گردن ولی …بی خیال
موفق باشید
به امید روزی که خوب فکر کردن جای فقط فکر کردن رو بگیره
با پی نوشت به شدت موافقم 🙂
با اجازه شما من خودم را دوست شما مي دانم ،البته با توجه به متن پاراگراف اول
يك پيشنهاد دارم كه از جنس انتقاد نيست
كاشكي ميشد،فايل صوتي تفكر سيستمي رو هم واسه افرادي كه كاربر ويژه متمم نيستند، اما دوست دارند كه اين فايل رو داشته باشند ،مثل فايل ابتداي سال ،با پرداخت هزينه جداگانه،دانلود كنند
علی جان
نمیدونم دوستان shabanali.com چه تصمیمی در خصوص پیشنهاد شما خواهند گرفت .
اما من هم یک پیشنهاد با طرح یک سوال برای شما دارم :
اگر شما تصمیم دارید برای داشتن فایل صوتی تفکر سیستمی هزینه ای نزدیک به هزینه فایل نقطه شروع پرداخت کنید، چرا این مبلغ پرداختی رو برای اشتراک یک ماهه متمم هزینه نمیکنید ، تا از این طریق ، علاوه بر استفاده و دریافت فایل صوتی تفکر سیستمی ، از دیگر فایل ها و مقاله ها و نوشته ها هم استفاده کنید؟
وقتی اولین گزارش هفتگی محمدرضا رو که به ایمیلم ارسال شده بود ، خوندم ، به خاطر تصمیم گیری هایی که مخاطبین در خصوص فایل های متمم و تراست زون گرفته و میگیرند ، خیلی به فکر فرو رفتم !!!
“رطب خورده کی تواند منع رطب کند” ، حکایت منه!با این تغییر که “رطب نخورده کی تواند از حلاوت رطب گوید!”
بنا به دلایلی ، هنوز کاربر ویژه متمم نیستم.اما ترجیح میدم به جای اینکه ۱۰۰۰۰ تومان هزینه کنم و یک فایل صوتی داشته باشم ، ۱۲۰۰۰ تومان هزینه کنم و اشتراک یک ماهه متمم رو داشته باشم. و حتی ۵۰۰۰۰ تومان هزینه کنم و اشتراک ۶ ماهه داشته باشم و چه بهتر از اینکه ۹۰۰۰۰ تومان داشته باشم تا برای اشتراک یک ساله متمم هزینه کنم.
یک راه میانبر هم وجود داره که پیشنهاد نمیکنم . فقط بدجنس بودن من رو نشون میده 🙂
اینکه هر شش ماه یک بار ، یک اشتراک یک ماهه بگیری، و از خدمات ۶ ماهه استفاده کنی . اما حواست باشه در این صورت یک جور دیگه باید هزینه بدی ، اینکه زمان بیشتری هزینه کنی تا در یک ماه ، مطالبی که در طول ۶ ماه به اشتراک گذاشته شده رو استفاده کنی.
برای آموختن باید هزینه کرد، هم مادی و هم معنوی.
آش هم با جاش قابل خوردنه!
به نظرم برای گرفتن فایل صوتی تفکر سیستمی هم باید مباح مقدماتی مربوط به اون رو (که در فایل صوتی مجبورا بهش اشاره نشده) مطالعه کرد.
البته کامنت بالا (۸:۳۵ ب.ظ) برای علی آقا بود!
دیدم منفی ها داره زیاد میشه ، خودم به خودم به جای یک منفی ، دو تا منفی دادم !!! حس خوبی بود!
عالی بود محمدرضا. مرسی که این حرفهارو برامون زدی.
منم به همین بهانه می خوام کمی در مورد حسی که بعد از هر رادیو مذاکره و خوندن کامنتها بهم دست می داد بگم.
بعد شنیدن هر رادیومذاکره وقتی کامنتهای دوستان رو می خوندم وانتقادات رو می دیدم با خودم می گفتم من چرا متوجه این نکاتی که دوستان میگن نشدم؟ فکر می کردم آیا ایراد از منه و من ذهنم زیادی ساده اندیشه؟ آیا واقعا اینهمه ایراد و اشکال داشت این گفتگو؟ اما وقتی خوب به قضیه نگاه کردم به این نتیجه رسیدم که فقط این برام مهمه که دارم یک گفتگوی صمیمانه رو با یک فرد موفق و پرتلاش می شنوم و لذت می برم از روشی که محمدرضا بحث رو پیش می بره و همه هوش و حواسم به اینه که بدونم مهمان برنامه چجوری راه رو طی کرده و به اینجا رسیده. و ضمن گوش دادن به این مصاحبه ها چقدر از خنده های بلند پس از شوخیها، که البته برای بعضی ها آزاردهنده ست ، شاد میشم.
و یکی دیگه از دلایلی که هیچوقت نتونستم از این گفتگوها ایراد و اشکالی بگیرم اینه که این مصاحبه ها از نظر من هدیه های با ارزشیه از طرف صاحب این خونه؛ که خوب آدم به هدیه ای که از یک دوست عزیز می گیره که نگاه انتقادی نداره.
راستی محمدرضا بی صبرانه منتظر داستان کتابهای کتابخونه ت هستیم.
واقعالطف بزرگی درحق دوستدارانت میکنی محمدرضا..خلاصه کتاب ..عالیه
البته بدم نیست اگه در تراست زون بذاریدش.
باتشکر
سلام استاد عزیزم.
اگر به گذشته ها نگاه کنیم، شیوه ای از آموزش صحیحی که شما می فرمایید را در تاریخ ثبت شده می بینیم.خضر به موسی چنین آموخت و شمس به مولانا و ….
اگر بشود دیدن برای یادگیری را با گوش دادن (نه شنیدن ) برای یادگیری از یک سنخ بدانیم، متاسفانه بسیاری از ما در دیدن هم دنبال سوال خودمان و به عبارت بهتر دنبال جواب مورد نظر خودمان برای پرسش هایمان هستیم.
به عقیده ی من، تنها فیلمی ارزش بیش از یکبار دیدن را دارد، که وقتی تمام می شود تازه پرسش های جدید ایجاد کرده باشد.این همان نوع فیلمی است که خیلی ها دنبالش نمی روند.
به عقیده ی من، کلاسی ارزش شرکت در جلسه ی دوم را دارد که در پایان جلسه ی اول، استادش دغدغه و پرسشی تازه برای ذهن های جستجو گرساخته باشد.
کتابی که انتهایش را می دانی و در تمام صفحات و پاراگراف هایش هیچ عطشی ایجاد نشده، اگر خریدنش را اشتباه ندانیم، دوباره خواندش قطعا اشتباه است.
دیگر اینکه تنوعی که در انتخاب مهمانان رادیو مذاکره دارید در کنار شیوه ی “ماهرانه و کنجکاوانه “سوال پرسیدن تان خیلی منحصر به فرد است.
پناه بر خدا از جزوه های تکراری درس های تکراری معلم های تکراری برای کلاس های تکراری.
خدا پشت و پناه تان در مسیر دشواری که برگزیده اید.
سلام
ممنون محمدرضا که می شود از دل نوشته هایت هم آموخت یعنی بیایی …بخوانی …سکوت کنی.. فکر کنی… و یاد بگیری
و چه خوشحالم من به عنوان یک دوست به این خانه تحمیل شدم
سلام مهندس شعبانعلی عزیز صبح که از خواب پا شدم داشتم به بعضی چیزهایی فکر میکردم که شما تو این پست نوشتید.طبق معمول هر روز اومدم و به سایتتون سر زدم و این پست و خوندم و حیرت کردم از اینکه اون چیزی که تو ذهن من بود و حتی نمیتونستم به زبون بیارم اینجا نوشته شده.و باید یه چیزهایی رو امروز به زبون بیارم و اینجا بنویسم شاید بتونم حسم و انتقال بدم
اول اینکه نمیدونم دقیقا کی بود که برای اولین بار اومدم و به این سایت سر زدم شاید یکسال پیش بود یادمه اولین چیزی که از این سایت خوندم پست نامه ای به رها بود اون موقع با خودم گفتم اه چه مسخره هیچ خوشم نیومد(عذر میخوام از این کلمات استفاده کردم) و واقعا خوشم نیومد اصلا نتونستم ارتباط برقرار کنم انگار اون موقع قلب و ذهنم پذیرش نداشت. دیگه از اون روز به بعد هیچ وقت به سایتتون سر نزدم گذشت تا چند وقت پیش خیلی اتفاقی اومدم و سر زدم اولین پست و خوندم حض بردم شروع کردم به خوندن مطالب گذشته اتون جرعه جرعه می نوشیدم گرم میشدم حض میبردم گر میگرفتم حتی یکی دو جا اشک ریختم باورم نمیشد این همون جاییه که من اونجوری راجع بهش فکر کردم از اون روز به بعد هر روز صبح که از خواب پا میشم اولین کاری که میکنم میام و به اینجا سر میزنم
دوم اینکه امروز داشتم به این پچیدگی ها فکر میکردم مردم ما مردمی هستن که با حرف همدیگه رو له میکنن ما همه به هم بدبین و مظنون هستیم
سوم اینکه نمیدونم من جزو مخاطبینتون هستم یا دوستانتون اما امیدوارم هر چه زودتر منم بشم یک دوست برای شما و برای همه کسانی که عضو این خونه هستن
سلام محمدرضا. روش کلی گفتگوهای رادیو مذاکره را دوست دارم.
گفتگوی دوستانه و آزادانه شما با دوستانتان باعث میشود کمتر جوابهای کلیشه ای بشنویم. مطالبی که میخواهند را با دیگران در میان میگذارند و گاهی درد دل میکنند و از دغدغه ها و مشکلات میگویند. فکر میکنم اشتباه ما این باشد که در یک فایل نیم یا یک ساعته دنبال نسخه جادویی میگردیم که زندگیمان را بر آن استوار کنیم و بسازیم و بی دغدغه پیش برویم؛ در حالی که بعید میدانم چنین چیزی را بشود پیدا کرد.
بنا نیست رادیو مذاکره محل بازجویی و تخلیه اطلاعات باشد یا اینکه یک پرسش نامه مشخص و از پیش آماده در اختیار دوستان قرار گیرد که حتما باید تمام جاهای خالی آن پر شود! محوریت صحبت مشخص است ولی مثل هر گفتگوی دوستانه دیگر ممکن است صحبت به خیلی جاهای دیگر کشیده شود(گر چه شما بحث را تا حدودی هدایت میکنید)
از طرف دیگر سوالات مورد نظر مخاطبان بسیار متنوع است و در یک جلسه گفتگو نخواهد گنجید. جواب بسیاری از سوالات مشخص و کلیشه ای را در مصاحبه های دیگر میتوان یافت (مصاحبه با نشریات دیگر: سن، اعضای خانواده، شغل پدر، وضعیت معیشت، تحصیلات و … ) اما اینجا حرف هایی میزنند که در مصاحبه های معمول نمیتوان یافت.
به هر حال این به خود ما برمیگردد که چگونه بهره ببریم. شاید برای ما کافی باشد اگر فقط از یکی از این دوستانتان بیاموزیم نحصیلات تنها راه نیست یا سطح تحصیلات نشانگر میزان دانش نیست یا تلاش و پشتکار چه اثری میتواند داشته باشد یا مهارت های لازم در محیط کار یا کارآفرینی چیستند یا اصول حاکم بر بازار کار کدامند یا هیچوقت تمام شرایط برای ما آماده نخواهد بود یا چگونه از شکست هایمان بیاموزیم یا …
امیدوارم همچنان برقرار باشید. افراد بسیاری از مطالب اینجا استفاده میکنند حتی اگر چیزی نگویند و ننویسند.
——————————————————-
پ.ن. راستی چند وقتیه که اسم شما رو در لیست سپاسگزاری خودم قرار دادم. ازتون متشکرم 🙂
چقدر زیبا و عمیق، پیچیده فکر کردن و پیچیدگی ذهن ایرانی ها را مطرح کردید، ما حتی از ساده ترین اتفاقاتی که در اطرافمان می افتد ، عجیب ترین و پیچیده ترین دلایل را نتیجه می گیریم، اما به نظر می رسه ریشه یابی این قضیه خیلی مهم باشه، چه اتفاقی افتاده که این چنین شده، اون پدر و مادر با اون رفتار به چه دلیل چنین رفتاری را برگزیده اند و….،
**************
اما در خصوص اینکه ممکنه دوستانی که فایلها را گوش می کنند از جمله خود من، براشون سئوالاتی مطرح بشه که دوست داشته باشن شما از میهمانتان بپرسید، حقیقتش اینه که آقای شعبانعلی ، متاسفانه ارتباط با چنین افرادی که حقیقتا انتخابشان صحیح و بجاست، ممکنه هیچ وقت دیگه برای دوستان میسر نباشه، خودتون هم که می دونید تعداد منابع رسمی و قابل اعتمادی هم که به این شکل با افرادی که موفقیتشون بیشتر با نظرات و سلایق مخاطبان و دوستان این سایت همراستا هست، مصاحبه کنن، وجود نداره و یا خیلی خیلی اندک هست، بنابراین به دلیل خلا چنین دسترسی هایی، انتظارات از گفتگوها به اون اندازه می رسه که همه دوست دارن یه جورایی دغدغه ی ذهنی خودشون توی پرسش ها مطرح بشه، که مسلمه که درست نیست و امکانش هم نیست، ولی به هر حال این کمبود رسانه در این راستا روی این قضیه تاثیر میذاره..اما مطمئنا یکی از دلایل موفقیت و دلچسب بودن گفتگوها در رادیو مذاکره همین شیوه ای هست که شما پیش گرفتید که آدم دوست داره گفتگوها به اون زودی ها تموم نشن…
********************
و اما ایده کتابهای کتابخونه تون عااااااااااااااااااااااااااااالیه، مطمئنم از مهمترین اتفاقات این خانه خواهد بود، من حدود یکی دو سال پیش یک دفعه ازتون خواهش کرده بودم کمی در مورد نیچه از دیدگاه خودتون بنویسید، اون موقع گفتید که حتما این کار رو می کنید، حالا من منتظر می مونم که توی کتابهاتون برسید به نیچه…
با تشکر
محمدرضا جان .. اونقدر دل نوشته ات واقعی بود که با اینکه کار داشتم و خواستم سریع یه سری به خونه مون بزنم و بعدا سر فرصت بیام این نوشته رو بخونم، نتونستم … نشستم و تا آخرشو خوندم …
( و چه بسا همین درد ودلها و همین وصف حال آدمهای دوروبر ما، گریه های پنهانی ای رو برای خیلی از ما هم به دنبال داشته باشه …)
دلم میخواد بدونین مهمترین چیزی که اینجا رو تبدیل به خونه ی خیلی از ماها کرده، همینه که همیشه راهش رو درست میره … درست تر از هرجاااای دیگه ای که تا حالا دیدیم … !
و حیفه که بخواهیم با بعضی سطحی نگری ها، رسالت بزرگ و ارزشمندی رو که داره دنبال میکنه، زیر سوال ببریم.
کاش بجای عمیق تر فکر کردن و عمیق تر حس کردن؛ همه اش به دنبال بـــــــهــــــــانـــــــــــه نباشیم.
کاش تلاشهای بی منت و ارزشمند دیگران رو برای اینکه اجازه میدن ما هم در کنارشون برای رسیدن به شرایط بهتر فردی و اجتماعی گام برداریم، قدر بدونیم.
کاش بجای ایراد گرفتن، ازشون بخاطر اینکه کمک مون می کنن تا این راه پرفراز و نشیب زندگی، برامون هموارتر و دلنشین تر بشه، ممنون باشیم.
من به سهم خودم در این لحظه فقط قادرم به خاطر تمام تلاشهای ارزشمندت یه کلمه بگم:
متشکرم …
سلام
استاد «واقفي» را «واقعي» نوشتيد!
آقای li@
مرسی از لطف و دقت نظر شما…
اصلاح شد 🙂
این دلنوشته کاملا واقعی ست. هر روز با تعداد زیادی افراد پیچیده روبرو هستیم…کسانی که هیچ گاه توان لذت بردن از موهبت های کوچک زندگی رو ندارند… و وقتی تو از مسائل ساده ای مثل یک پیاده روی دوستانه، یک قطعه موسیقی ، یک فیلم یا طی شدن لحظهای سکوت در کنار یک دوست لذت می بری، به تو اتهام می زنند که در حال نزول هستی و از واقعیات زندگی عقب میمونی…از زندگی با آدمهای پیچیده اطرافم به شدت خسته م …
اونقدر که متهم شدم، تحقیر و تخریب شدم، انگ بی خیالی بهم زده شد و …
حالا دیگه اکثر لحظاتم رو در سکوت خودم طی می کنم و همه انرژیم صرف بر طرف کردن اثر این پیچیدگی ها میشه….
اما هنوز هم امیدوارم …خیلی امیدوارم و همچنان آرامش رو در لحظه لحظه زندگی جاری نگه می دارم…,وخیلی خیلی خوشحال که این خونه هست و صاحبخونه ای که می تونه حرفهای تو رو به بهترین شکل ممکن بیان کنه…
خداقوت به آموزگار مهربان ما…
هرچه هست از قامت ناسازِ بي اندام ماست
ور تشريف تو بر بالاي كَس كوتاه نيست
بنده پير خراباتم كه لطفش دائم است
ورنه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالي مشربيست
عاشق دردي كش اندر بند مال و جاه نيست .
هر روز میام اینجا، مینویسم، پاک میکنم و دوباره و سه باره و چندباره میخونم… مدت هاست که دارم سکوت و گوش کردن رو تمرین میکنم… سوال نپرسیدن، اطمینان به گوینده ای که برام صحبت میکنه و سپردن خودم به موج و انرژی حرفایی که میشنوم… اما یه چیزی هر از چندگاهی میاد و میره و دیروز برام دوباره خیلی جلب توجه کرد… این میل به حرف زدن و بازگو کردن اتفاقات از کجا میاد؟ از دست خودم وقتی صحبت میکنم و میشم راوی قصه عصبانی میشم و مدام دارم میگردم دنبال دلیل این حرف زدن…. نمیدونم کی و چه جوری میتونم به این سکوت مطلق برسم… سکوت حداقل تا زمانی که حرفی داشته باشم برای زدن که اتفاق رقم بزنه… من الآن تشنه این سکوتم….
سلام استاد و دوست عزيز
خدا قوت
و من نيز هم :
بعد از این نوع تصادفها/اتفاقها، مینشینم. گاهی یک روز کامل کار نمیکنم. فکر میکنم. بغض میکنم. گریه میکنم. نه به خاطر تصادف/اتفاق…
مي دونيد بدتر از همه اينه كه اونا فكر ميكنن تو احمقي و خودشون زرنگ…
همه اش به خودم ميگم خدايا به ما رحم كن، ما داريم به كجا ميريم؟؟؟ سرنوشت نسل آينده … اين كشور ….