دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

بالاخره تصمیم گرفتم که دیگر به اینستاگرام سر نزنم

my-new-lifestyle-without-instagramپیش نوشت: این یک گزارش کاملاً شخصی است و برای دوستان و آشنایانم نوشته شده. ممکن است برای مهمان گذری این خانه، جذاب نباشد.

فکر می‌کنم که تقریباً تمام شبکه‌های اجتماعی متعارف را تجربه کرده‌ام. بعضی از آنها را با اسم خودم و بسیاری از آنها را با حساب‌های کاربری عمومی و ناشناس.

زمانی در فیس بوک فعال بودم و صفحه‌ی شخصی داشتم. بعد که تعداد دوستانم به سقف تعریف شده توسط فیس بوک رسید، یک Fanpage درست کردم و آنجا هم مطلب منتشر می‌کردم. مدت‌هاست به آن سر نزده‌ام. وقتی آن را رها کردم و برای آخرین بار به آن سرزدم چندان شلوغ نبود و حدود بیست هزار لایک داشت. مدت کوتاهی هم دوستان خوبم آن صفحه را جمع و جور کردند و نهایتاً تصمیم گرفتیم آن را به صورت متروکه رها کنیم.

توییتر برای من تجربه‌ی خوشایندی نبوده. علیرغم اینکه خاطره‌ی خاصی هم از آن ندارم. مدتی هم در آنجا فعالیت کردم احساس کردم آنجا را دوست ندارم. فضای توییتر ایرانی خیلی با فضای توییتر دنیا فاصله دارد و همیشه ناراحتم که چرا تقریباً هر کسی که در سطح دنیا می‌شناسیم، آدرس توییتر خود را قبل از آدرس ایمیل یا در کنار آدرس ایمیل به ما می‌دهد، ولی در ایران این فضا رایج نشده است.

شاید چهار دلیل اصلی باعث شد که توییتر را خیلی دوست نداشته باشم:

اول اینکه توییتر به ۱۴۰ کاراکتر محدود است و برای اینکه بتوانی در چنین فضای کوچکی، حرف ارزشمند و مفیدی بزنی باید به درجه‌ی بالایی از حکمت رسیده باشی! افراد کم سواد و سطحی چون من، هنوز هم برای بیان ساده‌ترین مفاهیمی که در ذهن دارند، نیازمند هزاران کلمه‌اند.

کارکرد دیگر توییتر هم گزارش روزانه و لحظه‌ای است که به نظرم در فضای فرهنگی ما به دو دلیل، مطلوب نیست. نخست اینکه فرهنگ ما فرهنگ کنجکاوی است و کمتر چیزی به اندازه‌ی اخبار و حاشیه‌های زندگی دیگران برایمان جذاب است. شاید نتوان این فرهنگ را به سادگی تغییر داد، اما می‌توان آن را با استفاده از ابزاری مثل توییتر، تغذیه نکرد.

گزارش زندگی روزمره، به دلیل دیگری هم در کشور ما – در نگاه من – به خطا رفته است. گاهی می‌دیدم یک نفر توییت می‌کند که: #جورابم را گم کرده‌ام! (دقیقاً‌ با هشتگ! شاید برای اینکه جوراب گم کردگان توییتر بتوانند یکدیگر را راحت‌تر پیدا کنند!). بعد هم نیم ساعت بعد توییت می‌کرد: #پیدا #شد

این الگو را لااقل در میان کسانی که من می‌شناختم و تعقیب می‌کردم،‌ زیاد دیدم. توضیح دقیقی برایش ندارم. اما یک بار در جلسه‌ای به شوخی گفتم: فکر می‌کنم وقتی توییتر در ایران رایج شد، ما اکانت‌های خارجی را معیار قرار دادیم و طبیعتاً بخشی از آن اکانت‌ها که در نخستین تجربه‌ها تعقیب می‌کردیم، اکانت‌های سلبریتی‌ها و افراد مشهور بود.

ما می‌دیدیم که Britney Spears توییت می‌کند که فلان لباسش گم شده و بعد هم توییت می‌کند که پیدا شد و در این فاصله می‌دیدیم که هزاران نفر، برایش کامنت می‌گذارند (انگار جای آن لباس را می‌دانند!) و یا آن جمله را Fav می‌کنند. احساس کردیم توییتر مال این کارهاست. فراموش کردیم که شاید گم شدن لباس بریتنی برای خیلی‌ها در دنیا جذاب باشد، اما گم شدن جوراب من، حتی برای مادرم هم جذاب نیست. چه برسد به غریبه‌ها!

دلیل سومی که توییتر را دوست نداشتم، استفاده‌ی گسترده از الفاظ رکیک بود که به نظرم به نوعی مد تبدیل شده بود. این هم به نظرم خطای ترجمه است. فکر می کردیم چون F-words در انگلیسی خیلی رایج است، حتماً اینجا هم می‌توان آنها را به کار برد و فراموش می‌کردیم که بار معنایی این کلمات در انگلیسی بسیار سبک‌تر از زبان فارسی است.

البته طبیعی است که شناخت من از توییتر به همان چند ماهی که آنجا سرمی‌زدم و به همان دو سه هزار نفری که با آنها در ارتباط بودم محدود است و نمی‌دانم فضای امروز آنجا چگونه است.

دلیل چهارمی که باعث شد توییتر را دوست نداشته باشم این بود که احساس کردم، بیشترین سهم در میان توییتری‌های ایران، به اهالی حوزه‌ی نرم افزار (یا به قول خود دوستان، Developer‌ها) تعلق دارد. به رغم علاقه‌ی جدی که به حوزه‌ی تکنولوژی دارم و بخش عمده‌ای از فعالیت‌ها و پروژه‌ها و کارهای من هم در سالهای اخیر در این حوزه بوده است، به سختی می‌توانم فضای اهالی حوزه‌ی نرم افزار را درک کنم. به نظرم نوعی شتابزدگی برای موفقیت و نوعی تصویر ذهنی همه چیزدانی، در این قشر رو به رواج است. گاهی به شوخی می‌گویم هر موفقیتی که در سیلیکون ولی کسب می‌شود، فعالان حوزه‌ی فن آوری را – از ایران تا ونزوئلا – مغرور می‌کند.

اگر بخواهم به تجربیات شخصی تکیه کنم، با مرور خاطراتم، فقط یک گروه دیگر را می‌شناسم که در “شتابزدگی برای موفقیت” و “همه چیزدانی” از Developerها جلوتر باشند و آن MBA خوانده‌ها هستند (که خودم هم با کمال شرمندگی و اظهار پشیمانی و تقاضای عفو از شما، جزو آنها هستم). اخیراً هم که فروش مدرک MBA ساده‌تر و سریع‌تر از همیشه شده و DBA و سایر مدارک هم به همان سرعت و سهولت، عرضه می‌شوند و اگر کسی را دیدید که در جملات خود، کلمه‌ای انگلیسی یا کلماتی مانند استراتژی و بازار و تحقیق و توسعه و برند و مذاکره و … را به کار می‌برد، به نظرم علی الحساب به او “دکتر” بگویید. احتمال اینکه خطا کرده باشید خیلی کم است.

داستان من و حضورم در اینستاگرام، برای من درسهای آموختنی زیادی داشت. بیش از هفتاد هفته در اینستاگرام فعال بودم. این را امروز از سر زدن به نخستین عکس‌های صفحه‌ام فهمیدم.

نخستین عکس من در اینستاگرام

امروز که به آن عکس نگاه می‌کنم، بیشتر و بهتر از قبل، یادم می‌آید که چرا در آن روزها تصمیم گرفتم وارد اینستاگرام شوم. آخرین جلسه‌ی درس تفکر سیستمی برگزار شده بود و من هم نه به دلیل مسئله‌ای بزرگ، اما در اثر هزار دلگیری کوچک، تصمیم گرفته بودم (یا منطقی بود که تصمیم بگیرم و تصمیم هم گرفتم) که دیگر درس ندهم. یا لااقل به شیوه‌ی رایج و در فضاهای رایج، درس ندهم.

برای من که ده سال تمام، در هفته بیش از ۵۰۰ نفر را در کلاس‌های مختلف می‌دیدم و تقریباً پنج روز از هفت روز هفته را پس از پایان کار روزانه در شرکت، به کلاسهای آموزشی می‌رفتم و درس می‌دادم، فاصله گرفتن از آن حجم تعاملات اجتماعی، ساده نبود. اینستاگرام در چنین شرایطی، محل خوبی برای تعاملات اجتماعی بود.

البته وقتی از ریشه‌های یک تصمیم حرف می‌زنیم، منظورمان بیشتر محرک‌های اصلی یا آخرین محرک‌های آن تصمیم است. کسی که از شرکتی استعفا می‌دهد یا از رابطه‌‌ای بیرون می‌آید، وقتی در مورد دلیل اصلی این تصمیم حرف می‌زند، حتماً به این مسئله توجه دارد (یا باید داشته باشد) که آن تصمیم، به هر حال گرفته می‌شد. چیزی که به عنوان علت آن تصمیم می‌گوییم، صرفاً آخرین محرک است. اگر هم نبود، آن تصمیم کمی زودتر، یا کمی دیرتر به تحریک رویداد دیگری، گرفته می‌شد.

به هر حال، من هم به اینستاگرام می‌آمدم. مثل خیلی‌های دیگر. شاید کمی زودتر یا کمی دیرتر.

طبیعی است که در کشورهای توسعه یافته که انواع شبکه‌های اجتماعی در اختیار کاربران هستند، هر یک از کاربران بسته به نیاز خود یا دغدغه‌ی خود یا علاقه‌ی خود، حضور در برخی از آنها را انتخاب می‌کنند و از حضور در برخی دیگر صرف نظر می‌کنند.

اما با توجه به اینکه تنها شبکه اجتماعی مجاز برای ما، اینستاگرام است، طبیعی است که هر کس که گوشی هوشمندی دارد، سری به آن بزند (شبکه اجتماعی به معنای خاص آن را می‌گویم. به معنای عام، تلگرام و وایبر و حتی خود سیستم موبایل در کشور، یک شبکه اجتماعی است).

آن روزهای اول، خیلی برای خودم خوش بودم و از روزمره‌ترین اتفاقاتم عکس می‌گذاشتم. امروز چند عکس اول را مرور کردم:

my-first-instagram-photos

به تدریج تعداد فالورها بیشتر و بیشتر شد و فکر می‌کنم الان که این مطلب را می‌نویسم ۳۷ یا ۳۸ کیلو، فالوئر داشته باشم.

کیلو را عمداً می‌گویم. چون وقتی صفحه‌ی شما از حدی بزرگتر می‌شود، انسانها را به صورت کیلو می‌بینید. اکثر کسانی که صفحه‌های بزرگ چند صدهزار نفری دارند، مخاطبانشان را به جای نفر، بر اساس واحد کیلو می‌سنجند.

حتی اینستاگرام هم، یک نفر و دو نفر و حتی نود و نه نفر را، به عنوان رقم دوم و سوم بعد از ممیز حذف می‌کند! انگار نه انگار که هر کدام از آنها یک انسان هستند و انسانها را نمی‌توان به این شکل و شیوه، به نزدیک‌ترین عدد، رُند کرد.

وقتی اکانت عمومی داری و نمی‌توانی آن را محدود کنی، پیچیدگی‌های زیادی به وجود می‌آید. کسی چون من که بسیاری از مخاطبانش را نمی‌شناسد چاره‌ای جز داشتن اکانت عمومی ندارد. من حتی همه‌ی دانشجویانم را نمی‌شناسم و یا همه‌ی خوانندگان روزنوشته‌ها و متممی‌ها را (جز آنها که کامنت می‌گذارند) نمی‌شناسم. پس قاعدتاً باید اکانتی باز داشته باشم.

شاید برای کسی که اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان نزدیک دارد، چیزی که من می‌گویم چندان ملموس نباشد. یا لااقل تجربه نشده باشد. اما در چنین فضایی، باید تسلیم مخرج مشترک علایق مخاطبان بشوی. یکی از زیبایی‌های زبان انگلیسی این است که Common همزمان به معنای رایج بودن، مشترک بودن بین اکثر انسانها، عموم مردم و همینطور به معنای متوسط و سطحی بودن به کار می‌رود. همچنانکه در فارسی هم عمومی بودن و عام بودن و عامه و عوام، از یک خانواده‌اند.

به خاطر همین است که همیشه گفته‌اند و من هم به دفعات گفته‌ام که کسی که می‌خواهد رضایت همه را تامین کند، همه را ناراضی خواهد کرد.

تازه این بهترین حالت قابل تصور است. چون اگر در تامین رضایت همه موفق شود، یعنی به هیچ و پوچ تبدیل شده. یعنی مرده. یعنی نابود شده. یعنی دم دستی و مستعمل است. یعنی هرز است. یعنی اضافی است!

من به اندازه‌ی خودم، تلاش کردم چنین نکنم. یادم است زمانی که عکس حیوانات را می‌گذاشتم، بارها و بارها کامنت می‌گذاشتند که: خجالت بکش! خاک بر سرت! تو مثلاً استاد مدیریتی؟ اینها در شأن توست؟ نمی‌توانی دو تا جمله‌ی حسابی حرف بزنی؟ ما فکر می‌کردیم حرفی برای گفتن داری! دیگری می‌گفت: اهل کم فروشی است. یک جمله می‌نویسد و حتی حال ندارد برای آن توضیح بنویسد!

آنقدر عکس حیوان گذاشتم تا این کار الان مُد شده است و زمانی که همه سرگرم فتوشاپ و پاورپوینت برای پست ساختن در اینستا بودند، آنقدر با همین دستخط خرچنگ و قورباغه‌ای خودم که در سایه هم می‌دود، جمله نوشتم که بعد از آن، نوشتن جملات دستنویس هم رایج شد. سعی کردم شیوه‌ی خودم را بروم. اما بعداً با خودم فکر کردم:

من برای چه چیزی دارم تلاش می‌کنم؟ آیا اینها اولویت من است؟

آیا ممکن است صدها نفری که کامنت‌های از آن جنس را می‌نویسند، حتی یک بار هم که شده به سایت من سر زده باشند؟

نگاهی به سایت کردم. شصت و پنج هزار کامنت، در روزنوشته‌ها وجود دارد. اگر چه من تک تک آنها را خوانده‌ام. اما چقدر جواب‌ها بوده که باید می‌دادم یا موظف بودم بدهم و ندادم؟

آیا کسی که به سراغ کامپیوترش می‌آید. سایت من را باز می‌کند. اسم وآدرس ایمیلش را می‌زند و پیغامش را می‌نویسد، نباید در مقایسه با کسی که در لابه‌لای ده‌ها عکس خانه و خیابان و سگ و گربه و مهمانی و شور و شراب، جمله‌ای هم زیر مطلب من نوشته و گفته: “آقای دکتر شعبانعلی. این مطلب چرا دکترا نمی‌خوانم را شما نوشته‌اید؟” در اولویت باشد؟

احساس می‌کنم در سال گذشته قدرناشناسی کردم. به اندازه‌ای که باید، برای آنهایی که برایم وقت گذاشته بودند، وقت نگذاشتم و وقتم را صرف کسانی کردم که حاضر نبودند لحظه‌ای را صرف گوش دادن یا شنیدن یا خواندن من کنند. احساس بدی که هر روز و هر روز، بیشتر شد و الان که اینها را صادقانه می‌نویسم، در اوج است.

بگذریم از اینکه چند بار آمار گرفتم و دیدم که حدوداً  ماهیانه ۵۰ ساعت وقت برای اینستاگرام می‌گذارم (اگر شما هم اکانت اینستاگرام دارید، بعید است کمتر از این وقت بگذارید. به شهود خود اعتماد نکنید. از برنامه‌هایی که اندازه‌گیری می‌کنند استفاده کنید. از ویژگی‌های رفتارهای اعتیادآمیز این است که انسان در آنها گذر زمان را به درستی درک نمی‌کند).

این پنجاه ساعت را می‌توانستم به شیوه‌های بهتری بگذرانم.

شاید بگویید پنجاه ساعت در ماه چیزی نیست. ما انقدر وقت تلف می‌کنیم که این چیزی نیست. اما قبلاً‌ در مورد استفاده بهینه از اختیار حداقلی نوشته‌ام. واقعیت این است که من و شما، اختیار بخش عمده‌ای از زمانمان را نداریم و شاید در ماه، چیزی بین ۵۰ تا ۱۰۰ ساعت زمان داریم که مدیریت آنها کامل در اختیار ماست. پس ۵۰ ساعت یعنی نیمی از زندگی!

یکی دو بار، مفهوم Social Media Detox یا سم زدایی شبکه های اجتماعی را مطرح کردم (شاید دیدن این مطلب و این یکی مطلب برایتان جالب باشد). همزمان به داشتن یک اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان فکر کردم. اما دیدم که در آن حالت هم، چیزی که وجود دارد، نوعی بی‌توجهی موجه است. من حوصله‌ی شنیدن صدای تو یا دیدن تو را ندارم. من حوصله‌ی ایمیل زدن برای تو را ندارم. حتی حوصله‌ی ارسال یک پیام یا پیامک برای تو را ندارم. در لا‌به لای هزار کار دیگر، زیر نوشته‌ی تو انگشتم را فشار می‌دهم و عبور می‌کنم. خیلی دوست داشتنی نیست. پشه‌ای که از روی میز من عبور می‌کند، سهم بیشتری از توجه من را کسب می‌کند. لااقل بعد از فشار دادن انگشت، یک باردیگر نگاهش می‌کنم تا آخرین وضعیتش را ببینم!

احساس کردم اگر چند هفته‌ یک بار، تماسی بگیرم یا ایمیلی ارسال کنم یا در صورتی که امکانش وجود داشت، به صورت فیزیکی سری به دوستانم بزنم، ارزشمندتر خواهد بود.

الان که این متن را می‌نویسم در میانه‌ی یک دیتاکس یک ماهه هستم. اول می‌خواستم بگذارم آن یک ماه تمام شود و بعد روی اینستا به آن چهل هزار نفر اعلام کنم که دیگر خدمتشان نیستم و سراغ همین چهار هزار نفر دوست خودم بیایم.

اما احساس کردم اگر این کار را بکنم، ادامه‌ی همان خطای یک سال گذشته است. آنهایی که در شبکه‌های اجتماعی بودند، زودتر از آنها که اینجا می‌آمدند، از حال و احوال من خبردار می‌شدند.

گفتم به عنوان توبه از مسیری که تا امروز طی کردم، اول اینجا بنویسم و وقتی آن یک ماه تمام شد، مطلب کوتاهی منتشر کنم و بگویم که دیگر به اینستاگرام سر نمی‌زنم.

همیشه می‌گویند برای ترک یک عادت نادرست، باید جایگزینی برایش درست کنیم. چند هفته پیش رفتم و یک میز و صندلی کوچک برای اتاق خوابم خریدم. کنار تخت. همانجایی که معمولاً شب قبل از خواب یا صبح بعد از بیدار شدن، “دست به موبایل” می‌شدم.

پس انداز چند وقت اخیرم را هم، رفتم و کتاب خریدم و در اتاق خوابم گذاشتم (آنقدر حریصانه کتاب خریدم که آخرین روز، برای خریدن یک سیب‌زمینی سرخ کرده هم پول نداشتم و با حسرت، بوی روغن سوخته را استشمام می‌کردم).

به جای اینستاگرام کتاب می‌خوانم

حالا همان پنجاه ساعت را، صرف خواندن کتاب می‌کنم (علاوه بر بقیه‌ی ساعت‌هایی که صرف خواندن کتاب می‌کردم و می‌کنم).

گفتم حال خوب این روزهایم را با شما هم به اشتراک بگذارم و به این بهانه، به خاطر کم‌توجهی‌های اخیر عذرخواهی کنم. تنها چیزی که زحمت شما خواهد بود این است که از این به بعد، آن جنس حرف‌های اینستایی و عکس‌های اینستایی را، با سرفصل روزمرگی‌ها در همین روزنوشته‌ها منتشر می‌کنم. شما با خیال راحت می‌توانید بدون خواندن از روی آنها عبور کنید.

اگر چه  عادت به استفاده از دکمه‌ی “ادامه‌ی مطلب” در وبلاگ نویسی ندارم، اما صرفاً در مطالب روزمرگی، از این علامت استفاده می‌کنم تا کسانی که حوصله یا علاقه دیدن این جنس مطالب را ندارند، هنگام اسکرول کردن صفحه، به خاطر طولانی بودن یا نامربوط بودن این مطالب، آزار نبینند.

پی نوشت یک: از این به بعد، فقط به اینجا و متمم سر می‌زنم. کانال‌های مختلفی در تلگرام و اکانت‌های دیگری (غیر از @mrshabanali) در اینستاگرام و توییتر، به نام من درست شده. اما فعلاً تنها جایی که واقعاً هستم، اینجا و متمم است. اگر جای دیگری بروم و بخواهم در شبکه‌ای حضور داشته باشم، حتماً قبلش در اینجا می‌گویم و می‌نویسم.

پی نوشت: دو خیلی از این عنوان روزمرگی‌ها راضی هستم. قبل از این، همیشه احساس می‌کردم که باید مراقب باشم حرفی که می‌زنم مفید باشد. یا لااقل جذاب و سرگرم‌کننده باشد. اما این دسته‌ی جدید از نوشته‌ها، باعث شده که احساس کنم هر چه دل تنگم می‌خواهد بگوید، می‌تواند بگوید و نباید دغدغه و نگرانی خاصی (غیر از دغدغه ها و نگرانی‌های عمومی که همه‌ی ما در این جامعه داریم!) داشته باشم.

 

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


291 نظر بر روی پست “بالاخره تصمیم گرفتم که دیگر به اینستاگرام سر نزنم

  • مجتبی و گفت:

    آقای شعبانعلی من فکر می کنم قدرت یه چیز انفعالی نیست. بری بشینی کنار و ببینی منتظر بمونی چی می شه. قدرت باید جوری باشه که دقیقا طرف های ما رو به انفعال بکشونه. باید از توی شرکت وقتی که بیرون می اومدید در داخل با چندنفر لینک می شدید خطرات منافع اونها رو هم بهشون گوشزد می کردید، توی شرکت همه رو خبردار می کردید، بعد هم روی بیرون رفتنتون(با کلی سروصدا) اگر انتخاب درستی بود اصرار می کردید و هیچوقت بر نمی گشتید، در همین حین می رفتید و یه جای دگ مشغول کار هم می شدید که منتظر لطف کسی نباشید، شما که خیلی مهارت و توانایی داشتید.
    البته من درباره قدرت هیچی نمی دونم و خیلی دوست دارم راجع بهش یه بار کتابی پیدا کنم بخونم، اما خودم همچنین تفکری دارم ولو اینکه توی یه جمع اهل مطالعه و فرهنگ بهم ایراد بگیرن. اصن واسه همینه فرهنگیای ما قدرت ندارن از بس که فرهنگ و ادب و بزرگی و منش، انفعال و سکوت و جمودیت و فراموشی تعریف شده.

  • ناصر گفت:

    سلام

    این مطلب برای من که هنوز در مقابل عضو شدن توی اینستاگرام تونستم در برابر خودم مقاومت کنم حس جالبی داشت،
    ولی برام جالب ترین قسمت این دل نوشته خرید کتاب بود، که رفتار خودم برام تداعی شد،
    “(آنقدر حریصانه کتاب خریدم که آخرین روز، برای خریدن یک سیب‌زمینی سرخ کرده هم پول نداشتم و با حسرت، بوی روغن سوخته را استشمام می‌کردم).”
    فکر میکنم برای یک دانشجو نشابه رفتار خودش و استادش خیلی جالب باشه، البیته از دید کودک درونش
    امیدوارم همواره پاینده باشید

  • نيره گفت:

    سلام

    اصلاغيرقابل پیش بینی نبودطی مدتی که باشماومتمم هستم وشناختی که ازتون پیداکردم تقریباانتظارداشتم

    شماپرازحساسیت وپویایی هستیدوهمین شماروازخیلی ازاساتیدمحتاط ومحافظه کارجدامیکنه امیدوارم هرتصمیمی

    میگیریدیه روزاعلام نکنیدکلاازآموزش وایران موندن صرفنظرکردیدالبته خودخواهیه منومیرسونه اماهست دیگه چه میشه کرد.

  • محسن اکبری گفت:

    محمدرضای عزیز هزاران بار دوستت دارم…
    با تو چقد خوبه حالم…………….

  • سیما ولی زاده گفت:

    حالا که فرمودین می خواهین بیشتر وقت بذارین برای کامنت ها، اجازه بدین سوالی را عنوان کنم. بسیاری توصیه می کنند که:
    surround yourself with smart people

    تازه فارغ التحصیل ها – که در محدوده سنی بیست و دو سال تا سی سال هستند، بنا به مقاطعی که تحصیل را ادامه دادند – چطور در ایران باید این کار را انجام بدهند؟

    دوست داشتم این سوال را از شما بپرسم که شبکه وسیعی دارین و در حوزه های مختلف کار کردین، مطالعه داشتین و دقت دارین.

  • فرشته گفت:

    سلام.
    وقتی در اینستاگرام با صفحتون آشنا شدم فکرشم نمیکردم از یه سایت عالی سر در بیارم. اینستاگرام با نوشته های کوتاه و دست خط هاتون آشنا شدم، لینک هايى كه میگذاشتین برام مهم شد و مرتب باز میکردم و مینشستم به مطالعه چون برام خیلی تازگی داشت و خیلی مشتاق بودم بیشتر بخونم. برای من که تازه با شما و روزنوشت ها و متمم آشنا شدم یه اتفاق خیلی خیلی خوب بود که در اینستاگرام برام رقم خورد. حتی دیگه عکسهایی که پُست میگذاشتین برام مهم شده بود و واقعا خدارو شکر میکردم که با پیجتون آشنا شدم و همین باعث شد الان اینجا باشم.
    ازتون ممنونم بخاطر پیج اینستاگرامتون، بخاطر کوتاه نوشت ها، بخاطر لینکهایی که میگذاشتین، بخاطر نامه هاتون به رها، بخاطر جمله هايى كه با دستخط های خودتون میگذاشتین، بخاطر عکس حیوانات قشنگی که میگذاشتین، همشون برام جذابیت داشت که الان اینجام و در آخر هم خدا را شکر و شما را سپاس که از اینستاگرامِ کوچک دریچه ای باز کردید به دنیایی بزرگ. خدا قوت.

  • سپهر فریدی گفت:

    محمد رضای عزیز

    اعتراف میکنم که نسبت به تصمیم رفتنت از اینستا، حس عجیبی دارم. ترکیبی از دلتنگی و یکم حسادت…
    .
    .
    تصمیم خوبی گرفتی.. خوبه که تصمیم میگیری.. این جزو نکته هاییه که از رفتارت توی اینستاگرامت متوجه شدم و یاد گرفتم. دقیقا نمیدونم که چیه که انقدر توی تصمیم گرفتن هات بهت دلگرمی و ایمان میده، هرچی که هست دعا میکنم برات همیشگی و برقرار باشه..
    .
    .
    .
    مراقب خودت باش آقای معلم
    .
    .
    به امید دیدار

  • آترین گفت:

    سلام
    محمدرضا(استاد عزیز) مطلبی که می نویسم هیچ ربطی به مطلب فعلی ات ندارد. ولی دلم خواست کمی برای و تو دوستان دل دردم را آشکار نمایم. راستش خیلی اهل نوشتن نظر و این جور حرفها نیست اما اگر بنویسم به بعدش هم فکر نمی کنم و اینکه مورد قبول چه کسی واقع می شود یا نمی شود. در آن لحظه دلم می خواهد بنویسم. (پیشاپیش تقاضا دارم اگر مطلبم مناسب نبود تایید نکنید)
    امشب که پس از مدت ها و شاید ماهها به صورت کاملا یهویی به روزنوشته ها سر زدم، دیدم چقدر نوشته هایت طولانی شده چقدر نسبت به سابق بیشتر می نویسی. راستش را بخواهی همین مطلبت را از هم وسط هاش شروع به خواندن کردم باقی اش پیش کش. جنس حرف هایت چقدر فرق کرده احساس کردم دیگر روز نمی نویسی شاید متممی دیگر می نویسی ولی در مطالبت بوی سادگی بوی بی پیرایگی همچنان موج می زند، شاید تغییر کردی و یا خواستی با توجه به حجم و گونه های متنوع مخاطبانت گونه ای دیگر عمل کنی، نمی دانم ولی فکر می کنم تو هنوز همان محمدرضای دوست داشتنی هستی که بوی سادگی کلامش از این صفخات بی جان هم به مشام می رسد. صفحات روزنوشته ها را که ورق می زدم اشک از گوشه چشمانم سرازیر بود(و الان که می نویسم) و هر چه عقب تر می رفتم هیچ کدام را بخاطر نمی آوردم، ۲-۳-……۱۰…..۱۵ راستی چقدر عکس های دوستانه ات به دل می نشیند اما من روز نوشته ها را با آن پیش زمینه خاکستری و خشک و لوگویی از چهره ات به یاد دارم….. بالاخره نزدیک شدم به آخرین مطالب ولی نه همچنان مانده و انیشتین و نامه او به پسرش و مطالبی که در آن صفحه ظاهرا به چشمم آشنا می آیند ۱۹ یا ۲۰…..
    شاید دل خوشی ام به این باشدکه احتمالا در همان مسیری گام بر می دارم که تو در آن هستی (هرچند که فاصله مان با معیار های موجود قابل اندازه گیری نیست) از این رو کمتر دوری ات را حس می کنم شاید روز دیگری که سر میزنم باید از ۱۰۰ شروع کنم و محمدرضا را جستجو کنم…
    راستی من اینستا ندارم اما تعریفش را شنیده ام می گن چیز جالبیه اما برایم اینجا بسیار جذابتر و دلنشین تر است با آن رنگ خاکستری پیش زمینه فونت ریز توما ولوگویی از چهره صاحبش هر چند مانند دلربایان حرم زیبا نیست اما سخنانش، افکارش، سادگی اش، کلماتش ، موهای ریخته و سفید و خاکستری شده اش و… دلم را می برد و ….(چقدر سخت بود اینهمه اینگونه نوشتن، شاید منم میخواستم یه مانند تو بنویسم الان مویی در سر نداشتم)
    دل نوشته ای برای محمدرضا

  • فاطمه امینی گفت:

    سلام 🙂

    ۱٫ خب، من خداییش از توی اینستاگرام شناختمتون و خداییش تا اون موقع از وجودتون بی اطلاع بودم 🙂
    ۲٫ یه چیزی شده، یه مطلبی از حفته ی پیش ذهن من رو درگیر کرده، ناراحتم، اونم اینکه تصور میکنم از نظر من توی یه بحث، توی سایت متمم خوشتون نیومده… بزارین لینک رو براتون میزارم، اگه تصورم درسته، بگین جرا؟ میخواین دیگه تو سایت متمم نظر نذارم؟ اگه تصورم اشتباهه، خب بازم بگین که اشتباهه. کلا یه حس بدی دارم…

    نظرم رو با مهربونی بخونین و با مهربونی پاسخ بدین لطفا 🙂

    اینم لینک اون بحث : http://www.motamem.org/?p=10887&cpage=1#comment-33998

    پیشاپیش از توجهتون تشکر میکنم 🙂

  • سعید ۱۷۰۹ گفت:

    اول: این همه کتاب انگلیسی رو از همین تهران خودمون خریدین؟ امکانش هست بگین از کجا؟

    دوم: خیلی وقت پیش بلاک شدم از اکانت اینستاگرام شعبانعلی، ولی احساس می‌کنم مثل متمم و همین وبلاگ، تاثیر محسوسی داشته رو مخاطبانش. اون ۵۰ ساعت، بیشترش برا ارسال مطلب بود؟ نمیشه اون ساعاتی که برا ارسال مطلب بود رو حفظ می‌کردین؟

  • محمدجواد علیمحمدی گفت:

    تا رود هر آنکه بیرونی بود!

  • سیمین ابوطالبی گفت:

    حرف های شما از جنس بچه های “شریف” هستش .
    برداشت آزاد!

  • بهرام (پخش) گفت:

    سلام
    استاد عزیز ممنون از اینکه از این به بعد متمرکز در متمم و روزنوشته ها هستید وفعالیت می کنید بدلیل اینکه هم در وقت ارزشمند خود و هم در صرفه جویی زمان ما بسیار موثر است.
    زیرا مطالبتان برایم انقدر ارزشمند است که تمام فضاهایی را که احساس کنم مطالبتان را انجا به اشتراک میگذارید سر میزنم و مطالعه میکنم.

  • امیرحسین زاهدی گفت:

    سلام , خیلی خوشحالم که جو تعداد فالور و احساس دین کاذبی که اینیستاگرام باز ها دارن رو شما نداری . اینکه دیده شدن و حس خوب لایک خوردن شما رو غرق در خودش نکرده باز به من یاداوری کرد که اونی هستید که باید گه گاه به روز نوشته هاش سر بزنم و متمم شو با جدیت دنبال کنم.

  • علیرضا داداشی گفت:

    سلام.
    معلم عزیزم، محمدرضا.
    من در اینستا گرام می مانم. گرچه بدون حضور شما، دیگر حس و حال روزهای بودن تان را برایم نخواهد داشت.
    می مانم و می دانم که این عجیب نیست. در اینستا می مانم حتی بدون حضور شما؛ به این دلایل:
    ۱-من نه به تعداد مخاطبان شما مخاطب دارم و نه به تعداد دوستان شما، دوست و نه به اندازه ی اشتغالات شما، اشتعال.
    ۲-من آنجا کمتر از ۷۰۰ فالوور دارم. ولی تک تک شان خیلی برایم ارزشمند هستند. حتی آن عزیزی که گویا تنها به قصد معرفی محصولاتش من را فالو کرده و همین کار را با دیگران هم کرده است.
    ۳- بخش مهمی از دوستان اینستاگرامی من، اعضای این خانه و همچنین سایت متمم هستند و اینها کسانی هستندکه پست های بی ارزش یا کم ارزش منتشر نمی کنند.
    ۴- تا وقتی که فرصت ایجاد و مدیریت سایت را ندارم، اینستاگرام تنها فضای مجازی تبادل اطلاعات من با دوستانم است.
    ۵- اشتغالات دانشجویی که این روزها دوباره به سراغش رفته ام، خود بخود کاری کرده که – حتی اگر نخواهم – فرصت چندانی برای حضور در شبکه ها نخواهم داشت و این محدودیتی است که از داشتنش خوشحالم. فقط امیدوارم پست های ارزشمند دوستان ارزشمندم را از دست ندهم.

    آقای معلم، بودن تو هر فضایی با شما، برایم لذت بخش است.
    امیدوارم چیزی برای اینکه اینجا بنویسم داشته باشم. چیزی که در شأن اینجا و اهالی اینجا باشد.
    روزگار عزتت مستدام.

  • سعید گفت:

    سلام، خیلی برام جالبه که حتی وقتی عادی هم حرف می زنید آدم چهار تا چیز مفید یاد میگیره. یادمه یه برنامه ای تو رادیو اقتصاد داشتین که هر روز خدود ساعت چهار شروع می شد و من سعی می کردم همیشه بهش گوش بدم چون اگرچه برنامه مشخصاً به مسائل اقتصادی و بازار می پرداخت، اما حرف هایی که شما می زدید خیلی جاهای دیگه زندگی هم به دردم می خورد و خورد.
    ممنون که هستین

  • مرتضی گفت:

    سلام؛
    محمدرضا جان؛
    حقیقتش من تمام کتاب هایی که تو عکس بود رو اسمشون رو با دقت خوندم، بعضیاشونو که قبلاً مطالعه کرده بودم، تعدادی رو خودت ازشون نام برده بودی، تعدادی رو که اولین باره که میبینم توی همین عکس و اسم تک تکشون رو در آمازون نوشتم و توضیحات کتاب و کمی از کامنت های خوانندگان رو مطالعه کردم و اسمشون رو یادداشت کردم تا بگیرم و بخونم.
    خواستم ازت تشکر کنم که با این عکس شانس این رو بهم دادی که بتونم با چندتا کتاب جدید آشنا بشم.
    البته فاصله دوربین کمی زیاد بود، اسم چندتا کتابو نتونستم بخونم، حس آدمی رو دارم که مغز یک تخمه از دستش افتاده لابلای پوست تخمه ها و کلی حسرت میخوره!

  • الهام گفت:

    خوب کاری میکنید.

  • فاطمه گفت:

    جناب شعبانعلی عزیز
    با اینکه مدت زمان زیادی از فالورهای صفحه اینستاگرام جنابعالی و پیگیر پست ها و مطالبتان بودم هیچ وقت زحمت کلیک بر روی لینک بالای صفحه تان را به خودم ندادم . چون شبکه های اجتماعی برای من و امثال من جنبه ی فان و تفریح را داره و عموماً به دلیل استفاده های سطح پایین از این شبکه ها هرگز فکر نمیکردم اون لینک من را به سایتی پربار و مطالبی خواندنی هدایت می کند.( که این اتفاق هم نیفتاد و جستجوی عنوان یک کتاب در گوگل من را به این سایت هدایت کرد) شاید دیر با شما و متمم آشنا شدم اما به خاطر این آشنایی قطعا خوشحال هستم و خواهم بود.
    تعدادی از دل نوشته های زیباتون را خواندم و احساس کردم دوست دارم این جمله را بگم البته با کسب اجازه از گارفیلد دوست داشتنی 🙂

    **این سایت یک سایت نیست یک شیو ه ی زندگیه **

    پی نوشت: با توجه به مبحث جایگزینی کلمات امکان این هست که کلمات دیگری به جای کلمه *سایت* قرار گیرد.

    پ. پی نوشت
    به عنوان یک عضو کوچک و تازه وارد به خاطر زمان و توجهتان سپاسگزارم

  • رضا گفت:

    سلام
    مخلصیم
    من اینستاگرام دارم
    خوشحالم که در این مورد خاص توانستم با ماهی کمتر از ۶ ساعت حضور اندکی از فشار تحمیل شده از فضاهای مجازی را بکاهم
    اگرچه امروزه خیلیها عدم حضور در این فضاها را گوشه گیری یا چیزهایی از این دست خطاب میکنند اما هیچ وقت این نوع ارتباط به دلم نچسبید و نمی چسبد
    به نظرم ارتباطات محدود و عمیق بهتر از ارتباطات گسترده و سطحی است
    فضایی که تو حتی نمی توانی فرکانس صدای طرفت را بشنوی
    فضایی که لحن ندارد
    فضایی که حرف ها در مینیمالیستی ترین شکل خود ظاهر میشود
    شاید اگر نباشد بهتر باشد
    دوستانی برای تبلیغات هم از این فضا استفاده کردند
    آن هم موفق نبود
    شاید هنوز هم موثرترین تبلیغات، تبلیغات دهانی است (یک نظر کاملا غیر حرفه ای)
    وای بر ما که در این میان دنبال گمگشته هایی میگردیم که در گذشته بشر کل زندگی خود را بر مدار آن ها تفسیر می نمود.

  • سپیده گفت:

    کسانی که دوستم داشتند و می خواستند به بهانه ای خوشحالم کنند به اینستاگرامت سر می زدند و کتاب هایی که معرفی کرده بودی، می خریدند و بهم هدیه می دادند. از الان به بعد باید کمی بیشتر به خودشون زحمت بدند!
    گزارشی که از کاربران و فضای توئیتر و اینستاگرام دادی جالب و آموزنده بود چون من اطلاعی از این فضاها نداشتم کمی هم شگفت زده شدم!

  • محسن ثابتی گفت:

    سلام
    خیلی ممنونم که حواست به مهمونهایی که به این منزل دعوت کردی هست و انصافا حق مهمان نوازی رو خوب ادا میکنی،اینکه تصمیمی به متروکه کردن یا زدن مهر پلمپ شد،برای این خانه(اینجا و متمم) نداری برای من جای خوشحالی داره.به درست یا غلط بودن تصمیمت برای اینستا کاری ندارم و سعی میکنم در حد فهم خودم به این تصمیم احترام بذارم.میدونم که بهتر از هر کس دیگه ای میدونی خواسته یا نا خواسته تبدیل به الگوی خیلی ها شدی،اما لازم میدونم بگم که رفتار تو تبدیل به کردار خیلیها شده.جالبه که بدونی از وقتی خرچنگ و قورباغه(به فرموده خودت و الا برای من بیسواد مشق شب)و عکسهای حیوانات(که هیج وقت براشون wowww نگفتم)share نمیکنی،اینستاگرام برام خنگتر از قبل شده و علاقه ای به سر زدن بهش ندارم.محمد رضای عزیز دوست خوب و آموزگار ندیده ام از اینکه سبب شدی به واسطه تو از شر این شبکه اجتماعی درک نکرده،خلاص شم از تو سپاسگزارم.

  • مسعود کاویانی گفت:

    سلام خدمت جناب شعبانعلی و دوستان عزیز
    یه چیزی در مورد این قسمت Developerها فرمودید که نظرم رو جلب کرد، که یه نیمه دفاعیه:) باید در موردش بنویسم.

    نکته ی اولی که به ذهنم میرسد این است که، از حوزه ی تفکر سیستمی، شتابزدگی در نسل جوان بیشتر از نسل های دیگه هست(که این یک فرض است) و چون بیشتر Developerها از نسل جوان هستند، این تصور رو ایجاد میکنه که کلا Developerها شتابزدگی برای پیشرفت دارند. در حالی که شاید “علت”(در تفکر سیستمی) نقطه ی Developerها نباشد، و نقطه ی جوانی( به همراه تعداد بیشتر جوان ها در این حوزه) علت اصلی این تصور باشد.
    Developerهای مسن تر، معمولا دیگر کار Developنمیکنند و از این صنف فاصله گرفته و به سمت مدیریت گرایش بیشتری پیدا کرده اند.

    نکته ی دوم اینکه، شاید در هر صنف دیگری این حجم از پیشرفت در طول حدوده ۳۵سال گذشته تا به حال، رخ میداد، شاید اعضای اون صنف هم مغرورتر و همچنین “شتابزده تر برای یادیگیری همه چیز” می شدند.

    علل دیگه هم open source ها، کتاب ها و مطالب رایگان و… هم به این امر کمک کرده اند.

  • حسین فرخی گفت:

    سلام محمدرضا جان
    خوشحالم از تصمیم ت. نوشته ها و محتوای اینستاگرام ت هیچ وقت عمق مطالب روز نوشته ها رو نداشت، من که تقریبا اولین خوانده پست های جدید روزنوشته هات هستم، تقریبا آخرین باری که از پیج اینستات بازدید کردم رو یادم نیست. انگار اینجا پاتوق ماست و تا الان جایگزین در خوری نداشته!
    شاد باشی دوست من!

  • سمیه گفت:

    محمدرضای دوست داشتنی ، معلم گرانقدر
    نمیدونم چرا با خوندن تک تک کلماتی که اینجا نوشته بودی بغضم گرفت.
    خدارو شکر که هستی و برای ماها ارزش قایلی و برامون مینویسی و مهمترین تصمیماتت رو با ماها به اشتراک میزاری. من خواننده خاموش وبلاگت هستم و به اینکه شاگردت بودم و هستم افتخار میکنم
    موفق و شاد باشی

  • مجتبی مهاجر گفت:

    سلام
    محمدرضاجان من خیلی چیزها ازت یاد گرفتم.انقدر که گاهی به این فکر میکنم که باید حواسم باشه نسبت به این همه نکته و مطلب بی حس نشم و برام عادی نباشه.ولی سرآمد همه ی آموخته ها برای من این ظرفیت بالا و توانت در کنار گذاشتن و شاید گاهی هم دل کندنت باشه اون هم نه به اجبار که به اختیار.خیلی وقتا فکر میکنم اغلب آدمها از روز اول زندگیشون به هرچی که میرسن مثل اهنربا بهش تا آخر عمر میچسبن مگر حادثه و اتفاقی چون مرگ اونارو جداشون کنه.
    خاطره ای که در رابطه با ترک محل کارت گفتی رو من هم تجربه کردم.ما چند سال پیش یه سالن مطالعه ای رو تو شهر راه اندازی کردیم که قبلش انباری بود.(در قالب بخش خصوصی)کلی زحمت کشیدیم و خون دل خوردیم تا اسمی در کنه وقتی بعد از دو سال قرار شد ازونجا بریم من فکر میکردم که دیگه درش تخته میشه، ولی این اتفاق نیوفتاد اون سالن مطالعه بکارش ادامه میده، وقتی گه گاه سری به اونجا میزنم دقیقا حس و حالی که گفتی رو دارم.هنوز بعد این سالها دست نوشته هایی که از خودم برای انگیزه دادن به بچه کنکوریا،چسبونده بودم رو دیوار رو کسی نکنده.گاهی به این فکر میکنم که اشیاء و بناها،در بخاطر آوردن خاطره ها چه بیرحمن.
    کل این پستت رنگو بوی استراتژی داشت.
    راستی اون عکس دست جمعی مربوط به آخرین جلسه ی تفکر سیستمی موسسه ی بهاره،چندتا کامنت زیر اون پست گذاشتم که در موردشون هیچ وقت چیزی نگفتی،هنوز که هنوزه چشم دنبالشونه و با دیدن این عکس داغ دلم تازه شد:))

  • Ameneh گفت:

    حقیقتا باید اعتراف کنم من هم زمان زیادیو صرف گشت و گذار در اینستا دارم ولی از همین امروز تصمیم گرفتم با مطالعه ، بخصوص مطالعه تو متمم این عادت رو عوض کنم!

    ممنون از تلنگرت!

  • رضا سبحاني گفت:

    سلام محمدرضا..
    مي دونم كه در تصميمت بيشتر از خودت، منافع دوستانت رو مدنظر قرار دادي..
    ممنونم

  • یاسمن گفت:

    محمدرضای عزیز ممنون که این منبع دست نیافتنی حال حاضر ، “توجه”، رو از ما دریغ نمی کنی و دغدغه اون رو تا این حد داری. یه پیشنهاد داشتم اینکه برای دوستانی که در اینجا و یا متمم فعال هستند و در کامنت گذاری مشارکت می کنن در هر فصل یک دیدار فیزیکی بذارین دیدن شما بعنوان استاد این دانشگاه منحصر به فرد تاثیر زیادی در یادگیری و ایجاد انگیزه می ذاره این دیدار می تونه کوتاه مثلا ۲ ساعت در هر فصل ( هر سه ماه یک بار) باشه ولی فیدبک قابل توجهی داره. البته می دونم هماهنگیش خیلی کار سختیه ولی دلگرمی و انرژی فراوانی رو برای ما به همراه داره . اگر هم کمکی از ما برمیاد آماده ایم برای مشارکت. متشکرم ( تشکر کردن از تو کار خیلی سختیه چون نمیدونی چطوری تشکر کنی ولی من به همین کلمات کوتاه بسنده می کنم)

  • حامد ستاریان گفت:

    برای من خیلی حس خوبی بود که وقتی بعد از مدتی که اکانتم رو غیر فعال کرده بودم بازگشتم، و ناراحت بودم که بعضی از دوستان مهم مثل تو رو از دست داده بودم، تو اومدی و واسم کامنت گذاشتی که “من هستم”، اون هستن ِ تو، واسه من خیلی مهم بود، هست و خواهد بود.
    حالا هم خوشحالم که اینجا مثل گذشته می‌تونم پیگیرت باشم، ازت یاد بگیرم، و این سایت شخصیت میون کار و استرس، پناه گاهی باشه واسه خستگی هام.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser