دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

بالاخره تصمیم گرفتم که دیگر به اینستاگرام سر نزنم

my-new-lifestyle-without-instagramپیش نوشت: این یک گزارش کاملاً شخصی است و برای دوستان و آشنایانم نوشته شده. ممکن است برای مهمان گذری این خانه، جذاب نباشد.

فکر می‌کنم که تقریباً تمام شبکه‌های اجتماعی متعارف را تجربه کرده‌ام. بعضی از آنها را با اسم خودم و بسیاری از آنها را با حساب‌های کاربری عمومی و ناشناس.

زمانی در فیس بوک فعال بودم و صفحه‌ی شخصی داشتم. بعد که تعداد دوستانم به سقف تعریف شده توسط فیس بوک رسید، یک Fanpage درست کردم و آنجا هم مطلب منتشر می‌کردم. مدت‌هاست به آن سر نزده‌ام. وقتی آن را رها کردم و برای آخرین بار به آن سرزدم چندان شلوغ نبود و حدود بیست هزار لایک داشت. مدت کوتاهی هم دوستان خوبم آن صفحه را جمع و جور کردند و نهایتاً تصمیم گرفتیم آن را به صورت متروکه رها کنیم.

توییتر برای من تجربه‌ی خوشایندی نبوده. علیرغم اینکه خاطره‌ی خاصی هم از آن ندارم. مدتی هم در آنجا فعالیت کردم احساس کردم آنجا را دوست ندارم. فضای توییتر ایرانی خیلی با فضای توییتر دنیا فاصله دارد و همیشه ناراحتم که چرا تقریباً هر کسی که در سطح دنیا می‌شناسیم، آدرس توییتر خود را قبل از آدرس ایمیل یا در کنار آدرس ایمیل به ما می‌دهد، ولی در ایران این فضا رایج نشده است.

شاید چهار دلیل اصلی باعث شد که توییتر را خیلی دوست نداشته باشم:

اول اینکه توییتر به ۱۴۰ کاراکتر محدود است و برای اینکه بتوانی در چنین فضای کوچکی، حرف ارزشمند و مفیدی بزنی باید به درجه‌ی بالایی از حکمت رسیده باشی! افراد کم سواد و سطحی چون من، هنوز هم برای بیان ساده‌ترین مفاهیمی که در ذهن دارند، نیازمند هزاران کلمه‌اند.

کارکرد دیگر توییتر هم گزارش روزانه و لحظه‌ای است که به نظرم در فضای فرهنگی ما به دو دلیل، مطلوب نیست. نخست اینکه فرهنگ ما فرهنگ کنجکاوی است و کمتر چیزی به اندازه‌ی اخبار و حاشیه‌های زندگی دیگران برایمان جذاب است. شاید نتوان این فرهنگ را به سادگی تغییر داد، اما می‌توان آن را با استفاده از ابزاری مثل توییتر، تغذیه نکرد.

گزارش زندگی روزمره، به دلیل دیگری هم در کشور ما – در نگاه من – به خطا رفته است. گاهی می‌دیدم یک نفر توییت می‌کند که: #جورابم را گم کرده‌ام! (دقیقاً‌ با هشتگ! شاید برای اینکه جوراب گم کردگان توییتر بتوانند یکدیگر را راحت‌تر پیدا کنند!). بعد هم نیم ساعت بعد توییت می‌کرد: #پیدا #شد

این الگو را لااقل در میان کسانی که من می‌شناختم و تعقیب می‌کردم،‌ زیاد دیدم. توضیح دقیقی برایش ندارم. اما یک بار در جلسه‌ای به شوخی گفتم: فکر می‌کنم وقتی توییتر در ایران رایج شد، ما اکانت‌های خارجی را معیار قرار دادیم و طبیعتاً بخشی از آن اکانت‌ها که در نخستین تجربه‌ها تعقیب می‌کردیم، اکانت‌های سلبریتی‌ها و افراد مشهور بود.

ما می‌دیدیم که Britney Spears توییت می‌کند که فلان لباسش گم شده و بعد هم توییت می‌کند که پیدا شد و در این فاصله می‌دیدیم که هزاران نفر، برایش کامنت می‌گذارند (انگار جای آن لباس را می‌دانند!) و یا آن جمله را Fav می‌کنند. احساس کردیم توییتر مال این کارهاست. فراموش کردیم که شاید گم شدن لباس بریتنی برای خیلی‌ها در دنیا جذاب باشد، اما گم شدن جوراب من، حتی برای مادرم هم جذاب نیست. چه برسد به غریبه‌ها!

دلیل سومی که توییتر را دوست نداشتم، استفاده‌ی گسترده از الفاظ رکیک بود که به نظرم به نوعی مد تبدیل شده بود. این هم به نظرم خطای ترجمه است. فکر می کردیم چون F-words در انگلیسی خیلی رایج است، حتماً اینجا هم می‌توان آنها را به کار برد و فراموش می‌کردیم که بار معنایی این کلمات در انگلیسی بسیار سبک‌تر از زبان فارسی است.

البته طبیعی است که شناخت من از توییتر به همان چند ماهی که آنجا سرمی‌زدم و به همان دو سه هزار نفری که با آنها در ارتباط بودم محدود است و نمی‌دانم فضای امروز آنجا چگونه است.

دلیل چهارمی که باعث شد توییتر را دوست نداشته باشم این بود که احساس کردم، بیشترین سهم در میان توییتری‌های ایران، به اهالی حوزه‌ی نرم افزار (یا به قول خود دوستان، Developer‌ها) تعلق دارد. به رغم علاقه‌ی جدی که به حوزه‌ی تکنولوژی دارم و بخش عمده‌ای از فعالیت‌ها و پروژه‌ها و کارهای من هم در سالهای اخیر در این حوزه بوده است، به سختی می‌توانم فضای اهالی حوزه‌ی نرم افزار را درک کنم. به نظرم نوعی شتابزدگی برای موفقیت و نوعی تصویر ذهنی همه چیزدانی، در این قشر رو به رواج است. گاهی به شوخی می‌گویم هر موفقیتی که در سیلیکون ولی کسب می‌شود، فعالان حوزه‌ی فن آوری را – از ایران تا ونزوئلا – مغرور می‌کند.

اگر بخواهم به تجربیات شخصی تکیه کنم، با مرور خاطراتم، فقط یک گروه دیگر را می‌شناسم که در “شتابزدگی برای موفقیت” و “همه چیزدانی” از Developerها جلوتر باشند و آن MBA خوانده‌ها هستند (که خودم هم با کمال شرمندگی و اظهار پشیمانی و تقاضای عفو از شما، جزو آنها هستم). اخیراً هم که فروش مدرک MBA ساده‌تر و سریع‌تر از همیشه شده و DBA و سایر مدارک هم به همان سرعت و سهولت، عرضه می‌شوند و اگر کسی را دیدید که در جملات خود، کلمه‌ای انگلیسی یا کلماتی مانند استراتژی و بازار و تحقیق و توسعه و برند و مذاکره و … را به کار می‌برد، به نظرم علی الحساب به او “دکتر” بگویید. احتمال اینکه خطا کرده باشید خیلی کم است.

داستان من و حضورم در اینستاگرام، برای من درسهای آموختنی زیادی داشت. بیش از هفتاد هفته در اینستاگرام فعال بودم. این را امروز از سر زدن به نخستین عکس‌های صفحه‌ام فهمیدم.

نخستین عکس من در اینستاگرام

امروز که به آن عکس نگاه می‌کنم، بیشتر و بهتر از قبل، یادم می‌آید که چرا در آن روزها تصمیم گرفتم وارد اینستاگرام شوم. آخرین جلسه‌ی درس تفکر سیستمی برگزار شده بود و من هم نه به دلیل مسئله‌ای بزرگ، اما در اثر هزار دلگیری کوچک، تصمیم گرفته بودم (یا منطقی بود که تصمیم بگیرم و تصمیم هم گرفتم) که دیگر درس ندهم. یا لااقل به شیوه‌ی رایج و در فضاهای رایج، درس ندهم.

برای من که ده سال تمام، در هفته بیش از ۵۰۰ نفر را در کلاس‌های مختلف می‌دیدم و تقریباً پنج روز از هفت روز هفته را پس از پایان کار روزانه در شرکت، به کلاسهای آموزشی می‌رفتم و درس می‌دادم، فاصله گرفتن از آن حجم تعاملات اجتماعی، ساده نبود. اینستاگرام در چنین شرایطی، محل خوبی برای تعاملات اجتماعی بود.

البته وقتی از ریشه‌های یک تصمیم حرف می‌زنیم، منظورمان بیشتر محرک‌های اصلی یا آخرین محرک‌های آن تصمیم است. کسی که از شرکتی استعفا می‌دهد یا از رابطه‌‌ای بیرون می‌آید، وقتی در مورد دلیل اصلی این تصمیم حرف می‌زند، حتماً به این مسئله توجه دارد (یا باید داشته باشد) که آن تصمیم، به هر حال گرفته می‌شد. چیزی که به عنوان علت آن تصمیم می‌گوییم، صرفاً آخرین محرک است. اگر هم نبود، آن تصمیم کمی زودتر، یا کمی دیرتر به تحریک رویداد دیگری، گرفته می‌شد.

به هر حال، من هم به اینستاگرام می‌آمدم. مثل خیلی‌های دیگر. شاید کمی زودتر یا کمی دیرتر.

طبیعی است که در کشورهای توسعه یافته که انواع شبکه‌های اجتماعی در اختیار کاربران هستند، هر یک از کاربران بسته به نیاز خود یا دغدغه‌ی خود یا علاقه‌ی خود، حضور در برخی از آنها را انتخاب می‌کنند و از حضور در برخی دیگر صرف نظر می‌کنند.

اما با توجه به اینکه تنها شبکه اجتماعی مجاز برای ما، اینستاگرام است، طبیعی است که هر کس که گوشی هوشمندی دارد، سری به آن بزند (شبکه اجتماعی به معنای خاص آن را می‌گویم. به معنای عام، تلگرام و وایبر و حتی خود سیستم موبایل در کشور، یک شبکه اجتماعی است).

آن روزهای اول، خیلی برای خودم خوش بودم و از روزمره‌ترین اتفاقاتم عکس می‌گذاشتم. امروز چند عکس اول را مرور کردم:

my-first-instagram-photos

به تدریج تعداد فالورها بیشتر و بیشتر شد و فکر می‌کنم الان که این مطلب را می‌نویسم ۳۷ یا ۳۸ کیلو، فالوئر داشته باشم.

کیلو را عمداً می‌گویم. چون وقتی صفحه‌ی شما از حدی بزرگتر می‌شود، انسانها را به صورت کیلو می‌بینید. اکثر کسانی که صفحه‌های بزرگ چند صدهزار نفری دارند، مخاطبانشان را به جای نفر، بر اساس واحد کیلو می‌سنجند.

حتی اینستاگرام هم، یک نفر و دو نفر و حتی نود و نه نفر را، به عنوان رقم دوم و سوم بعد از ممیز حذف می‌کند! انگار نه انگار که هر کدام از آنها یک انسان هستند و انسانها را نمی‌توان به این شکل و شیوه، به نزدیک‌ترین عدد، رُند کرد.

وقتی اکانت عمومی داری و نمی‌توانی آن را محدود کنی، پیچیدگی‌های زیادی به وجود می‌آید. کسی چون من که بسیاری از مخاطبانش را نمی‌شناسد چاره‌ای جز داشتن اکانت عمومی ندارد. من حتی همه‌ی دانشجویانم را نمی‌شناسم و یا همه‌ی خوانندگان روزنوشته‌ها و متممی‌ها را (جز آنها که کامنت می‌گذارند) نمی‌شناسم. پس قاعدتاً باید اکانتی باز داشته باشم.

شاید برای کسی که اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان نزدیک دارد، چیزی که من می‌گویم چندان ملموس نباشد. یا لااقل تجربه نشده باشد. اما در چنین فضایی، باید تسلیم مخرج مشترک علایق مخاطبان بشوی. یکی از زیبایی‌های زبان انگلیسی این است که Common همزمان به معنای رایج بودن، مشترک بودن بین اکثر انسانها، عموم مردم و همینطور به معنای متوسط و سطحی بودن به کار می‌رود. همچنانکه در فارسی هم عمومی بودن و عام بودن و عامه و عوام، از یک خانواده‌اند.

به خاطر همین است که همیشه گفته‌اند و من هم به دفعات گفته‌ام که کسی که می‌خواهد رضایت همه را تامین کند، همه را ناراضی خواهد کرد.

تازه این بهترین حالت قابل تصور است. چون اگر در تامین رضایت همه موفق شود، یعنی به هیچ و پوچ تبدیل شده. یعنی مرده. یعنی نابود شده. یعنی دم دستی و مستعمل است. یعنی هرز است. یعنی اضافی است!

من به اندازه‌ی خودم، تلاش کردم چنین نکنم. یادم است زمانی که عکس حیوانات را می‌گذاشتم، بارها و بارها کامنت می‌گذاشتند که: خجالت بکش! خاک بر سرت! تو مثلاً استاد مدیریتی؟ اینها در شأن توست؟ نمی‌توانی دو تا جمله‌ی حسابی حرف بزنی؟ ما فکر می‌کردیم حرفی برای گفتن داری! دیگری می‌گفت: اهل کم فروشی است. یک جمله می‌نویسد و حتی حال ندارد برای آن توضیح بنویسد!

آنقدر عکس حیوان گذاشتم تا این کار الان مُد شده است و زمانی که همه سرگرم فتوشاپ و پاورپوینت برای پست ساختن در اینستا بودند، آنقدر با همین دستخط خرچنگ و قورباغه‌ای خودم که در سایه هم می‌دود، جمله نوشتم که بعد از آن، نوشتن جملات دستنویس هم رایج شد. سعی کردم شیوه‌ی خودم را بروم. اما بعداً با خودم فکر کردم:

من برای چه چیزی دارم تلاش می‌کنم؟ آیا اینها اولویت من است؟

آیا ممکن است صدها نفری که کامنت‌های از آن جنس را می‌نویسند، حتی یک بار هم که شده به سایت من سر زده باشند؟

نگاهی به سایت کردم. شصت و پنج هزار کامنت، در روزنوشته‌ها وجود دارد. اگر چه من تک تک آنها را خوانده‌ام. اما چقدر جواب‌ها بوده که باید می‌دادم یا موظف بودم بدهم و ندادم؟

آیا کسی که به سراغ کامپیوترش می‌آید. سایت من را باز می‌کند. اسم وآدرس ایمیلش را می‌زند و پیغامش را می‌نویسد، نباید در مقایسه با کسی که در لابه‌لای ده‌ها عکس خانه و خیابان و سگ و گربه و مهمانی و شور و شراب، جمله‌ای هم زیر مطلب من نوشته و گفته: “آقای دکتر شعبانعلی. این مطلب چرا دکترا نمی‌خوانم را شما نوشته‌اید؟” در اولویت باشد؟

احساس می‌کنم در سال گذشته قدرناشناسی کردم. به اندازه‌ای که باید، برای آنهایی که برایم وقت گذاشته بودند، وقت نگذاشتم و وقتم را صرف کسانی کردم که حاضر نبودند لحظه‌ای را صرف گوش دادن یا شنیدن یا خواندن من کنند. احساس بدی که هر روز و هر روز، بیشتر شد و الان که اینها را صادقانه می‌نویسم، در اوج است.

بگذریم از اینکه چند بار آمار گرفتم و دیدم که حدوداً  ماهیانه ۵۰ ساعت وقت برای اینستاگرام می‌گذارم (اگر شما هم اکانت اینستاگرام دارید، بعید است کمتر از این وقت بگذارید. به شهود خود اعتماد نکنید. از برنامه‌هایی که اندازه‌گیری می‌کنند استفاده کنید. از ویژگی‌های رفتارهای اعتیادآمیز این است که انسان در آنها گذر زمان را به درستی درک نمی‌کند).

این پنجاه ساعت را می‌توانستم به شیوه‌های بهتری بگذرانم.

شاید بگویید پنجاه ساعت در ماه چیزی نیست. ما انقدر وقت تلف می‌کنیم که این چیزی نیست. اما قبلاً‌ در مورد استفاده بهینه از اختیار حداقلی نوشته‌ام. واقعیت این است که من و شما، اختیار بخش عمده‌ای از زمانمان را نداریم و شاید در ماه، چیزی بین ۵۰ تا ۱۰۰ ساعت زمان داریم که مدیریت آنها کامل در اختیار ماست. پس ۵۰ ساعت یعنی نیمی از زندگی!

یکی دو بار، مفهوم Social Media Detox یا سم زدایی شبکه های اجتماعی را مطرح کردم (شاید دیدن این مطلب و این یکی مطلب برایتان جالب باشد). همزمان به داشتن یک اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان فکر کردم. اما دیدم که در آن حالت هم، چیزی که وجود دارد، نوعی بی‌توجهی موجه است. من حوصله‌ی شنیدن صدای تو یا دیدن تو را ندارم. من حوصله‌ی ایمیل زدن برای تو را ندارم. حتی حوصله‌ی ارسال یک پیام یا پیامک برای تو را ندارم. در لا‌به لای هزار کار دیگر، زیر نوشته‌ی تو انگشتم را فشار می‌دهم و عبور می‌کنم. خیلی دوست داشتنی نیست. پشه‌ای که از روی میز من عبور می‌کند، سهم بیشتری از توجه من را کسب می‌کند. لااقل بعد از فشار دادن انگشت، یک باردیگر نگاهش می‌کنم تا آخرین وضعیتش را ببینم!

احساس کردم اگر چند هفته‌ یک بار، تماسی بگیرم یا ایمیلی ارسال کنم یا در صورتی که امکانش وجود داشت، به صورت فیزیکی سری به دوستانم بزنم، ارزشمندتر خواهد بود.

الان که این متن را می‌نویسم در میانه‌ی یک دیتاکس یک ماهه هستم. اول می‌خواستم بگذارم آن یک ماه تمام شود و بعد روی اینستا به آن چهل هزار نفر اعلام کنم که دیگر خدمتشان نیستم و سراغ همین چهار هزار نفر دوست خودم بیایم.

اما احساس کردم اگر این کار را بکنم، ادامه‌ی همان خطای یک سال گذشته است. آنهایی که در شبکه‌های اجتماعی بودند، زودتر از آنها که اینجا می‌آمدند، از حال و احوال من خبردار می‌شدند.

گفتم به عنوان توبه از مسیری که تا امروز طی کردم، اول اینجا بنویسم و وقتی آن یک ماه تمام شد، مطلب کوتاهی منتشر کنم و بگویم که دیگر به اینستاگرام سر نمی‌زنم.

همیشه می‌گویند برای ترک یک عادت نادرست، باید جایگزینی برایش درست کنیم. چند هفته پیش رفتم و یک میز و صندلی کوچک برای اتاق خوابم خریدم. کنار تخت. همانجایی که معمولاً شب قبل از خواب یا صبح بعد از بیدار شدن، “دست به موبایل” می‌شدم.

پس انداز چند وقت اخیرم را هم، رفتم و کتاب خریدم و در اتاق خوابم گذاشتم (آنقدر حریصانه کتاب خریدم که آخرین روز، برای خریدن یک سیب‌زمینی سرخ کرده هم پول نداشتم و با حسرت، بوی روغن سوخته را استشمام می‌کردم).

به جای اینستاگرام کتاب می‌خوانم

حالا همان پنجاه ساعت را، صرف خواندن کتاب می‌کنم (علاوه بر بقیه‌ی ساعت‌هایی که صرف خواندن کتاب می‌کردم و می‌کنم).

گفتم حال خوب این روزهایم را با شما هم به اشتراک بگذارم و به این بهانه، به خاطر کم‌توجهی‌های اخیر عذرخواهی کنم. تنها چیزی که زحمت شما خواهد بود این است که از این به بعد، آن جنس حرف‌های اینستایی و عکس‌های اینستایی را، با سرفصل روزمرگی‌ها در همین روزنوشته‌ها منتشر می‌کنم. شما با خیال راحت می‌توانید بدون خواندن از روی آنها عبور کنید.

اگر چه  عادت به استفاده از دکمه‌ی “ادامه‌ی مطلب” در وبلاگ نویسی ندارم، اما صرفاً در مطالب روزمرگی، از این علامت استفاده می‌کنم تا کسانی که حوصله یا علاقه دیدن این جنس مطالب را ندارند، هنگام اسکرول کردن صفحه، به خاطر طولانی بودن یا نامربوط بودن این مطالب، آزار نبینند.

پی نوشت یک: از این به بعد، فقط به اینجا و متمم سر می‌زنم. کانال‌های مختلفی در تلگرام و اکانت‌های دیگری (غیر از @mrshabanali) در اینستاگرام و توییتر، به نام من درست شده. اما فعلاً تنها جایی که واقعاً هستم، اینجا و متمم است. اگر جای دیگری بروم و بخواهم در شبکه‌ای حضور داشته باشم، حتماً قبلش در اینجا می‌گویم و می‌نویسم.

پی نوشت: دو خیلی از این عنوان روزمرگی‌ها راضی هستم. قبل از این، همیشه احساس می‌کردم که باید مراقب باشم حرفی که می‌زنم مفید باشد. یا لااقل جذاب و سرگرم‌کننده باشد. اما این دسته‌ی جدید از نوشته‌ها، باعث شده که احساس کنم هر چه دل تنگم می‌خواهد بگوید، می‌تواند بگوید و نباید دغدغه و نگرانی خاصی (غیر از دغدغه ها و نگرانی‌های عمومی که همه‌ی ما در این جامعه داریم!) داشته باشم.

 

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


291 نظر بر روی پست “بالاخره تصمیم گرفتم که دیگر به اینستاگرام سر نزنم

  • حنا گفت:

    سلام – در قسمتی از این مطلبتون نوشتید: ” اما این دسته‌ی جدید از نوشته‌ها، باعث شده که احساس کنم هر چه دل تنگم می‌خواهد بگوید، می‌تواند بگوید و نباید دغدغه و نگرانی خاصی (غیر از دغدغه ها و نگرانی‌های عمومی که همه‌ی ما در این جامعه داریم!) داشته باشم.” چند وقت پیش مطلبی در BBC Future می خوندم که در اون نوشته بود:

    The internet has a reputation for harbouring know-it-alls. Commenters on articles, bloggers, even your old school friends on Facebook all seem to swell with confidence in their understanding of exactly how the world works (and they are eager to share that understanding with everyone and anyone who will listen). Now, new research reveals that just having access to the world’s information can induce an illusion of overconfidence in our own wisdom.

    گرچه شما همواره سعی می کنید بسیار متواضعانه مطالبتان را بنویسید ولی متاسفم که بگویم همییشه با خواندن مطالبتان این حس overconfidence را به من نوعی القا می کنید. این کامنت را به عنوان یک انتقاد دوستانه از من بپذیرید.

    متشکرم

  • سمیرا گفت:

    سلام
    اول از همه آرزوی موفقیت دارم براتون در این روش جدید زندگی .
    دوم اینکه ممنون م که هر روش و تجزیه و تحلیلی که دارید، شاگردان خاموش ( یا همون خواننده های خاموش قدیم) خودتون رو فراموش نمی کنید و براشون ارزش قائلید.

  • ناصر ابراهیم زاده گفت:

    سلام
    حدود یک ماهی میشه که اکانت فیسبوکم رو غیر فعال کردم و یک هفته ای هم میشه که تو زمان مشخصی به کانالهای تلگرام و اینستاگرام سر میزنم تو این مدت که از شبکه های اجتمائی دور شدم حس خوبی دارم و بیشتر رو کارهای تمرکز پیدا کردن ،قبلا در طول روز زمان زیادی از دست میدادم و ذهنم به بیراهه های کشیده میشد با خواندن این مطلب دلگرمیم بیشتر شد واز امشب تصمیمات جدی تری برای خلاص شدن از شبکه های اجتماعی خواهم گرفت.خوشهالم که افتخار شاگردی محمدرضا را دارم و برای همگی دوستانم ارزوی موفقیت میکنم.

  • فیروزه گفت:

    ببخشید با موبایل پیام دادم دستم اشتباها خورد و ویرایش نشده ارسال شد (یه وقت)
    اما به هر حال استاد عزیز ما میخواهیم شما همیشه حس و حالتون خوب باشه هر زمان دیدید اینجا هم نمی خواهید باشید اختیار با شماست ولی قبلش یه فکری به حال ما بکنید

  • حسین گایینی گفت:

    عالی… من هم مدتی‌ست به همین موضوع می‌اندیشم که این روزها همه گوینده شده‌اند و هیچ شنونده‌ای وجود نداره… شاد باشید

  • فیروزه گفت:

    استاد عزیزم از اینکه تصمیمی گرفتید که حس و حالتون رو بهتر کنه خوشحالم
    و برای من که هیچ وقت اکانتی در این شبکه ها نداشتم و نمیدونم اونجا چه خبر بوده و چه تاثیر گذاری داشتید ، اینکه اینجا بیشتر با ما خواهید بود خبر خوشی بود.اما این جنس خبرها نگرانی پنهان برام داره .گاهی که می بینم مطالبی رو اینجا صریح اشاره کردید پیش خودم میگم کاش استاد کمی محافظه کاری میکرد که یه وقت ما این فضای یادگیری و آرامش رو همیشه داشته باشیم

  • مرتضی کاظمی گفت:

    بسیار عالی
    منم فکر کنم که باید برم social media detox
    ولیکن اگر لطف کنید این نرم افزارای اندازه گیری زمان سپری شده در شبکه های اجتماعی رو معرفی کنید بی نهایت ممنون میشم

  • حسن فرجی گفت:

    بعضی از مواقع واژگانی پیدا نمی کنی که در مقام تشکر یا توصیف خوبی ها از طرف مقابل ت بکار بیاد.

    الان یکی از همون مواقع ست…

  • مجید صادقیان گفت:

    محمدرضا جان خوشحالم مهمون های خونه خودت رو به رهگذران غرفه اجاره ای ات ترجیح دادی، منم موافقم کیفیت ارتباطات مون باید بالاتر بره، ابزارهای پیشرفته تر هم بیان کیفیت ارتباطات حضوری ی چیز دیگس ، من هم مدتیه فیس بوک رو ترک کردم، اینستاگرام رو هم برای ارتباط با دوستانم استفاده نمی کنم ، راستش برای دیدن غذاهای خوشمزه نصب کردم و پیگیری میکنم
    پی نوشت: شاید حرفم نامربوط به این متن باشه اما به حال این روزام مربوطه و خواستم برای دوست نادیده ام درد دل کنم، محمدرضا جان من این روزای عزاداری دلم هم از بی عرضگی خودم می گیره که مسلمانی نمیکنم، هم طعم طعنه متجددان رو میشم و هم از عزادارانی که تلاش کوچکی هم برای حسینی زندگی کردن نمی کنند. یه مدت نمود های بیرونی شیعه بودن رو از خودم دور کردم و سعی کردم تو خلوت خودم حسینی باشم و در ظاهر انسانگرا ، حالا اما حس میکنم باید کاری کنم (هرچند کوچک) که حسینی بودن از زیر دست تهمت متجددین و عزاداری عوامانه بیرون بیاد، دلم پره از دست کسایی که میلیون ها تومن خرج میکنن تا فستیوال مذهبی فلان کشور رو ببینن و واسه دوستاشون که ما باشیم تعریف کنن اما به مراسم خودمون که میرسه مسخره میکنن، دلم میگیره وقتی میبینم طرف با افتخار از زرنگی ومالیات ندادن n میلیونی اش میگه و سالی چند بار تو مراسم مذهبی شرکت میکنه تا گناهانش reset بشه، گیر کردم بین این دو جماعت و تشنه قطره ای شعور و عمل از این هیئت به اون یکی، از این آدم به اون آدم میرم، آدم خوب هم البته میبینم که کارشون درسته، از مدیر یک شرکت چندصد نفره تا راننده تاکسی خطی خونه مون، اما جایی رو ندارم که پای درسش یاد بگیرم و عمل کنم، حرف امروز بزنه و درد امروزمون رو بگه ، اگر دلت خواست برام بگو تو این اوضاع تو چجوری بندگی میکنی که هم حسینی باشی و هم با این دو گروه به مشکل نخوری ،

  • ليلي گفت:

    يادمه اوايل نسبت به حضورت در اينستاگرام و….كه مينوشتي من باهات مخالفت ميكردم كه ميشه خيلي ها از طريق اينستا با متمم و روزنوشته ها آشنا بشن كه درموردش همينجا كامنتي گذاشتم و جواب كه بهم دادي خيلي خوب بود . متاسفانه الان هرچي گشتم نتونستم پيداش كنم دوست داشتم لينكش و بزارم تا اگر كسي اون كامنتت رو نخونده الان بتونه بخونه.اگر خودت ميدوني كجاست راهنماييم كن چون دوست دارم دوباره بخونم.
    حالا الان ميخوام اعتراف كنم منتظر شنيدن اين تصميم ازت بودم و ميدونستم بلاخره اينكارو ميكني. اينستا براي مني كه يك اكانت شخصي معمولي داشتم جاي غيرقابل تحملي شده بود و نهايتن بستمش چه برسه به كسي مثل تو. اينروزها هم هروقت با پيج كارم كه هميشه دست خودم نيست ميرم اينستا واقعن حالم بد ميشه و به ندرت مثل امروز بحث هم ميكنم متاسفانه!
    ولي ازاونجايي كه هر اتفاقي يك دليل خوب داره يكي از اتفاق هاي خوب اينستا براي من آشنا شدن بيشتر با تو با متمم بود.

  • میلاد گفت:

    سلام
    راستش بعد از خوندن این پست، باید یگم خوشحالم که قرار دوباره اینجا بیشتر فعال باشی
    من برخلاف خیلی ها که از خودن مطالب طولانی خوششون نمیاد، برعکس جنس این نوع نوشته هاتو بیششتر دوست داشتم همیشه از همون روزی که باهات اشنا شدم. چون فکر می کنم اینجوری دستت بازه که کاملا حرفی که میخوای بزنی رو بسط بدی و همونی که می خوای رو بزنی
    راستش اینستاگرام به نظرم شبکه اجتماعی خوبی برای دوستداران عکس و عکاسی می تونست باشه که خب شکلش برای ماها یکم فرق کرد و جوره دیگه ای شد و جنسش جوری شده که قابل هضم نمیشه، بگذریم.

    راستی هرسال این موقع ها جنس حرفات از جنس حرف های دکتر شریعتی میشد و از امام حسین میگفتی البته به سبک خودت. منتظرم که پست امسالو بخونم، دوست دارم پست های هرساله این موقع هاتو

  • سامان گفت:

    من توسعه دهنده هستم. داشتم فکر می کردم که چرا توسعه دهنده ها به یه حرکتی در دره سیلیکون (که هیچ ربطی هم به بقیه توسعه دهنده ها نداره!) افتخار می کنن. شاید به خاطر اینکه دست آورد های اونها به چشم نمیاد، مخصوصا در کشوری مثل ایران. به عنوان یه توسعه دهنده احساس می کنم که زحمت می کشم اما زحماتم کمتر از بقیه رشته ها به چشم میاد برای همین مجبورم دست به دامن دره سیلیکون بشم.

  • صدف گفت:

    چند روز پیش یکی از دوستانم ازم پرسید :تو در تلگرام نیستی ؟و من با افتخار جواب دادم :نه!
    من تا چند وقت پیش دچار اعتیاد شدید نسبت به گوشی همراهم بودم .در این مدت شاید افرادی که به کراک و شیشه معتاد بودند کمتر از من که به موبایلم معتاد بودم آسیب دیدند.
    برای کسی که می شناختمش ، دوستش داشتم و باهاش زندگی می کردم وقت نداشتم ولی برای کسانی که حتی یه بارم ملاقاتشون نکردم و احساسی نسبت بهشون نداشتم وقت گذاشتم..
    موقع غذا خوردن، وقت خواب، موقع تماشای تلویزیون، هنگام مطالعه حتی وقتی داشتم از پشت پنجره به منظره روبرو نگاه می کردم در فکر پست بعدی بودم که قرار بود در گروهی که عضو بودم به اشتراک بگذارم..
    از تعداد زیاد لایک های زیر مطالبم ذوق زده شدم و از کامنت های غیر اخلاقی، روحم شکنجه شد
    اما امروز دقیقا ۶ ماه است که پاک پاکم و دیگر معتاد دنیای مجازی نیستم
    هر جند اصلا تصمیم راحتی نبود روز ها افسرده بودم و مثل معتادی که مغزش نیاز به نیکوتین داشت، انگشتان دستم ، ذهنم و ثانیه ها و دقایق زندگیم نیاز به سر زدن به این دنیای خیالی و غیر واقعی داشت اما من قبل از اعتیادم به شبکه های اجتماعی زندگی خوبی داشتم
    تلاش کردم خودم رو از تنهایی نفرت انگیزی که به قول اطرافیانم به خاطر ساعت ها ور رفتن به گوشی همراهم دچارش شده بودم رهایی دهم و به گذشته شیرین خود برگردم..
    هنوز هم باورم نمی شود همه آن روزهای لعنتی سپری شده اند ..حال و هوای این روزهای من خیلی خیلی خوب است:)

  • حسام گفت:

    خوشحالم يكي هست كه با اينكه نه من ديدمش و نه اون منو ميشناسه ولي به معناي واقعي كلمه معلم اين روزاي منه.هميشه پيش خودم ميگم نبايد از يه آدم بت ساخت،قهرمان پروري خوب نيست،واسه همين هم رو ديوار اتاقم كنار عكساي انيشتين و جابز و دكتر شريعتي، از شما دو تا عكس گذاشتم:يكي عكس مربوط به پست كشتي بندر انزلي(فقط ظاهر عكس وگر نه قضيه كشتي كه معركه بود) و دومي لبخند مهربون توي خونه نيما يوشيج، اگه اشتباه نكنم،خواستم حواسم باشه بت نسازم،نميسازم،ولي سخته.
    سلامت باشين

  • نادر آرین گفت:

    سلام محمدرضا
    پیش نوشت۱: در این کامنت صرفا محمدرضا رو مخاطب قرار دادم و به صورت یک گفتگوی شخصی نوشته شده و تا حدودی تحلیلی از ذهنیت خودم و حرفهای محمدرضاست.

    پیش نوشت ۲: با دیدن تیتر این نوشته یک لحظه حس خوشایندی بهم دست داد. بعد با خودم گفتم بهتره به ذهنم اجازه پیش داوری ندم و انقدر شهودی قضاوت نکنم؛ تمام مطلب رو با دقت بخونم تا بدونم موضوع از چه قراره. نیم نگاهی به نوشته ات انداختم و به نظرم کمی طولانی(مفصل) اومد. تصمیم گرفتم به جای اینکه همه مطلب رو یک جا بخونم و در آخر کامنت بذارم، پاراگراف به پاراگراف بخونم و هر چی به ذهنم رسید رو با خوندن هر بخش بنویسم.

    دقیقا در مورد توئتر من هم با تو هم عقیده ام و برام سوال بوده که چرا “تقریباً هر کسی که در سطح دنیا می‌شناسیم، آدرس توییتر خود را قبل از آدرس ایمیل یا در کنار آدرس ایمیل به ما می‌دهد، ولی در ایران این فضا رایج نشده است.”
    حس من، فضای توئتر رو مثل یه بندر یا ترمینال مسافربری میدونه. فضاهای عمومی مثل بندر ها هم تا حدی القا کننده ترس و خطر و ناامنی هستند. اگرچه خیلی شلوغ و پر رفت و امدن، اما روابط در اونها خیلی عمیق نمیشه و انگار فقط محلی برای عبور هستن. هر روز هم از اونها عبور میکنیم و یه ردی هم از شخصیتمون در اون به جا میذاریم.

    به عقیده من ویژگی های اینستاگرام یا هر فضای اجتماعی دیجیتال دیگر محدود کننده دایره روابط از نظر نوع تعامل است.
    محمدرضا توضیح اینکه دقیقا منظورم چیه سخته برام. مثال میزنم: وقتی یه خانم در قالب یه عکس بخواد ابراز کنه که از دیگری برتره، چه اتفاقی میفته؟ (خوب میدونی که چه چیزهایی رو باید بُلد کنه و خوب میدونی که چه چیزهایی باعث میشه که به این نتیجه برسه که باید چه چیزهایی رو بُلد کنه!) ریشه اینکه چرا “نفر” به “کیلو” تبدیل میشه هم با متن توی پرانتز اشتراکات خطرناکی داره.

    باتوجه به دلایلی که بالا توضیح دادم، همیشه تلاش کردم که روابطم تا جایی که ممکنه به صورت حضوری و فیزیکی باشه و به همین صورت هم پرورش و ادامه بدم. سایت ها و برنامه های اجتماعی برای من ابزار اطلاع رسانی هستند.

    محمدرضا تو در نهایت به این نتیجه رسیدی که به جای اون ۵۰ ساعت، اگر چند هفته‌ یک بار، تماسی بگیری یا ایمیلی ارسال کنی یا به صورت فیزیکی سری به دوستان بزنی، ارزشمندتره. اما رفتی کتاب خریدی؟ اینجوری یه چالش دیگه داری با اون ۵۰ ساعت 🙂

    پی نوشت۱: دکمه ادامه مطلب رو که اضافه کردی، دکمه لایک رو هم از زیر نوشته هات حذف کن.

    پی نوشت۲: حس خوشایند و قضاوت شهودی پیش نوشت دوم، بعد از خواندن همه مطلب نیز به قوت خود باقی ماند.

  • مهسا گفت:

    سلام
    با این حال که دو ساله تک تک نوشته های شما رو اینجا و هر جا (متمم، فیس بوک، توییتر و اینستاگرام) میخونم ولی خب اولین کامنتی هست که میخوام بنویسم! بعد از سمینار رفتارشناسی که اولین سمینار و ظاهرا! آخرین سمیناری بود که از شما شرکت کردم و بعدش گفتین که آخرین سمینار هست خب دروغ چرا؟! ناراحت شدم و این اولین باری نبود که از تصمیمات شما ناراحت می‌شدم! اولین بارش وقتی بود که گفتید دیگه کلاس حضوری برگزار نمی‌کنید و من که چقدر دلم می‌خواست در اون کلاس ها شرکت کنم. حالا هم که این پست رو خوندم اولش گفتم محمدرضا کم کم داره از همه جا میره، بیا اینم از اینستاگرام! ولی بعدش دیدم ظاهرا تصمیم اینه که بیشتر تو این خونه باشید، اما راستش می‌ترسم یه روزی هم اینجا رو تعطیل کنید…

  • شاهین گفت:

    خیلی ممنون از اینکه دلیل تصمیمتون رو مفصل شرح دادید. من هم بیست روزه که Facebook و Instagram را حذف کردم، با وجود اینکه گاهی احساس تنهایی می کنم (چون من مهاجر هستم و از این طریق همچنان به گذشته وصل بودم) اما نتیجه اش این شده که الان وسط دو تا کتاب هستم در همین مدت و از اون ۵۰ تا ۱۰۰ ساعت ماهیانه بهتر استفاده کردم.

  • طیبه گفت:

    بازم ممنون محمد رضای عزیز 🙂
    یکی از خوش شانسیای من این بوده که با اینجا آشنا شدم
    تا جایی هم که بتونم سعی میکنم بقیه رو هم در این خوش شانسی شریک کنم!

  • فرید صارمی گفت:

    سلام محمد رضای عزیر
    مدت هاست به این فکر میکنم که مگر انسان های بزرگ در گذشته با فضای مجازی (شبکه های اجتماعی ) بودند که ماندگار شدند یامثلا عکسی یا دروبین قوی گوشی های پیشرفته برای ثبت لحظاتشان داشتند اصلا. که عزیر و ماندگار شده اند.شاید در میان این نوشته ات جوابم را گرفتم که انسان به یادگار می ماند چون نمی خواهد همه را راضی نگه دارد. میدانم شاید فکر کنی دارم بی ربط می نویسم ولی با نوشته ات هیجان زده شدم ادم هایی از قبیل شما موثراند چه در اینستاگرام چه اینجا و چه متمم تو انگار موضوع را در بعد بلند مدت مکانی میبینی اره اینستاگرام معنای ماندگاری نمی دهد گرچه خودم یکی از فالوئرها بودم ولی از این تصمیمت حمایت میکنم چون صادقانه بگویم در میان ان همه زرق و برق الکی تو را گم میکردم خیلی ها فرق شیشه و الماس را نمی فهمند از جمله خودم که از اینکه دیر با تو و تیمت اشنا شده ام حسرت میخورم .بگذار از دوست خوبم محمد معارفی از همینجا بابت معرفی ات تشکر کنم.
    اگر در هم و بدون سازماندهی نوشتم ببخش.متاسفانه در زمان هیجانات این ضعف همراه منه
    مرسی از همه چیز

  • محمد گفت:

    از این که دیگه بیشتر اینجا و متمم هستید خوشحال شدم. حرف ها و نوشته های شما رو اگه چند هزار لغت هم باشه با ولع می خونم و بهشون فکر می کنم و خوشحالم جایی رو که باعث تغییر سلیقه از فکر کردن و اندیشیدن به دیدن عکس تغییر یافته رو ترک کردید.

  • مسعودي گفت:

    امروز تاسوعاست. تصميم گرفتم به جاي اينكه برم خيابون و عزاداري مردم رو ببينم بشينم و كتاب حسين وارث آدم رو بخونم.
    وقتي تو سايت اين مطلب شما رو ديدم برام خيلي جالب بود.
    چقدر اين احساس شما نزديك به حال اين روزهاي من هست.
    سينه زدن هايي كه مثل لايك زدن ها، سرسري و به قول تو بي توجهي موجه!
    غذا خيرات ميكنيم اما حقيقت نه. سياه بر تن خود ميكنيم و كفن بر تن حقيقت.
    متاسفانه بي توجهي موجه فقط شامل شبكه هاي اجتماعي نيست در بسياري از جهات سريع به اين نقطه مي رسيم.

  • کوچکترین گفت:

    این حرفایی که زدید کاملا درست اند و خودمم انجام دادم و هنوزم دارم انجام میدم چند ماهه
    ولی نکته ای که است اینه که بهتره به دیگران توضیح ندی ، دیگران قدرت درک کافی ندارن واسه تصمیم های خوب ، فقط میگن افرین ، چ کار خوبی ، دقیقا عادت ناپسندی که شبکه های اجتماعی اوردند که لایک میکنن و یه کامنت و در نهایت باز هیچوقت بر نمیگردن ببینن چ بوده اصل مطلب !
    این مردم چیزی به جز تحسین بلد نیستن در صورتی که اگه تک تک شون تصمیم به اصلاح به کارای درست بگیرن ، میتونن جامعه و کشورمون رو تغییر بدن !
    من به شخصه ریشه همه ی مشکلات رو تو “کتاب” میبینم !
    بهتره بیشتر صحبت نکنم ، چون فردی در هیچ ارگان دولتی هم نیستم و مقطع ام هم از دبیرستان حتی پیشی نمیگیره
    ولی تو وقت آزادم همیشه به دنبال راه حلی واسه نجات ” سیاه دیدگان” هم وطنم میکنم.

    • جواد گفت:

      میلاد عزیز و برادر دوست داشتنی
      نمیدونم متوجه میشی که من کی هستم یا نه ( بیشتر دوست دارم ندونی 🙂 )
      بار اول که دیدمت بین ورودی های جدید شریف و دوستای دیگه ات که قبول شده بودند اونجا بسیار حس خوبی نسبت بهت داشتم، چون به شدت از هم سن های خودت بالغانه تر رفتار میکردی و ادب و شوخ طبعی که درکلامت داشتی بیش از المپاد ی بودن و درخشیدنت اونجا نشان از هوش فوق العاده و سرشارت داشت
      روزی که دیدم کتاب ازسریع القلم و …میخونی به شدت بین بقیه متمایز شدی توی ذهنم
      امیدوارم از تک تک روزای پیش رو که داری نهایت استفاده را بکنی تا شاید وقتی شیش سال دیگه مث من به این روزایی که الان توش هستی نگاه کردی از صمیم قلبت بگی خدارو شکر که ” با هر چه خوب و بد از سرم گذشت از خودم و بودن خودم راضی ام ”
      پاینده باشی برادر

      پ.ن
      امیدوارم این کامنتو ببینی اصن :)))))

  • Miladink گفت:

    ای بابا…منم رفتم مهندس نرم افزار بشم .
    گفتید اینا الکی حس همه چیز دانی و شتاب موفقیت دارند.دوباره یادم افتاد من بین برق و نرم افزار شک داشتم.
    البته من الان تو شریف بچه هایی که برق میخونند حس میکنم این جو توشون بیش تر هست تا دانشکده ما.
    اابته صد در صد این کامنت ربطی به موضوع اصلی پست شما نداره.

  • ایمان نظری گفت:

    محمدرضا سلام.
    بیشتر از یک سال از آشنایی من با اکانت اینستاگرامت گذشته. اوایل به چشم یک فعال شبکه اجتماعی می‌دیدمَت.
    اما از لابه لای پست‌های آنجا بیشتر با تو آشنا شدم؛ برای فراموش کردن را حفظ شدم، روزنوشته ها را خواندم. با متمم هم قدم شدم.
    اگر خودخواه باشم باید از توجه بیشتر تو به متمم و اینجا خوشحال شوم.
    اما از این که می‌بینم پلی که روزی از آن گذشتم(اینستاگرام) اکنون خراب شده ناراحتم. شاید هم فقط یک دلبستگی باشد.
    به هر حال شاید غنی‌تر شدن مطالبت، از سهل الوصول‌تر شدنشان بیشتر به نفع همه باشد.
    سلامت باشی

  • امیر عبدالعظیمی گفت:

    ممنون از محمد رضای عزیز
    این نوشتتون منو یاد یکی از عکس های متمم انداخت که در پیغتم خصوصی برام ارسال شده بود
    یه شخصی بود که یه حیوانی داشت ولی طناب این حیوان گردن خود اون شخص بود و دست حیوان
    که کنایه ازین داشت بعضی از هدف ها و آرزوهای ما بجای اینکه در تسخیر ما باشند
    ما در تسخیر اوناییم
    مثل اینکه صبح تا شب منتظر این باشیم که ببینیم پستمون توی اینستا چندتا لایک میخوره

  • عطیــــــــــــــــــــــــــه گفت:

    سلام
    از بابت این حس جدید به شما تبریک میگم
    و دقیقا درک میکنم
    چیزی که همیشه منو قلقلک میداد تا با حضور در شبکه های اجتماعی فعالیت کنم اما همیشه در منتهای ذهنم به هدر رفت وقتم با این کار میرسیدم
    هرچند که شاید انجام امور مفیدم در طول روز در مقابل شما صفر باشه اما جریان اعتیاد به این شبکه ها چیزی نیست که بین ادمها مخفی بمونه به همین دلیل همیشه وسوسه خریدن حتی گوشی اندروید واسه شخص خودم رو سرکوب کردم تا زمانی که قدرت ارادم برای اداره ی زندگیم محکم تر بشه
    جالبه که همین احساس در یه هفته ی اخیر در من شدت گرفته بود و برای دست برداشتن از تنبلی و عینیت بخشیدن به تصمیمم وبلاگ کوچکی راه اندازی کردم تا حداقل برنامه ی روزانه خودمو در اون ثبت کنم تا الزامی باشه واسه ادامه این راه
    http://goldenstart.blogfa.com

    تصمیم داشتم از نوشته های شما هم در اون استفاده کنم مخصوصا برای شروع کار از مطلب ” موفقیت : آرزو یا خواسته؟” که بارها اونو خوانده ام و می خوانم و برایم واقعا انگیزه بزرگی بوده استفاده کنم

    در مورد جایگیزین کردن مطالعه به جای شبکه های اجتماعی جرقه های خوبی بود واسه تغییر محیط فیزیکی برای سوق پیدا نکردن ناخداگاه انسان برای برگشت از تصمیم

    از وقتی که میزارین خیــــــــــلی ممنونم

  • اکبر گفت:

    سلام!
    یک نظر و خوشحالی شخصی!
    گاهی برای اینکه اتفاقی، حرفی و احساسی فهمیده شوند قبلش باید توالی از پیشامدهایی رخ داده باشند که اگر نباشند آن اتفاق یا حرف یا احساس درک نمیشوند. و جنس این توالی بیشتر از نوع فروافتادن، ناکامی و باخت است.
    من بیشتر از این دلخوشم که در زمان درست و در مکان درست “روزنوشته ها” و “متمم” را دیدم و شناختم. وگرنه مثل دیگر نوشته ها از کنارشان رد شده بودم.برای من این دو یک “واحه” اند در این عصر صحرا!

  • كيان گفت:

    دوستاني كه بتوانيم احساساتمان را با آنها در ميان بگذاريم
    بعضي وقتها مي توانند كمك بزرگي باشند
    خصوصا اگر احساسات ما را درك كنند
    اما بيش از حد تحت تاثير آنها قرار نگيرند .
    دنيل كانمن ، نقل از متمم .

  • یاور مشیرفر گفت:

    جناب شعبانعلی گرامی. البته این بار دوست داشتم عنوان نوشته و خطاب به جنابعالی را «دوست عزیز» می گذاشتم که با توجه به این که هنوز موفق به دیدار چهره به چهره با حضرت عالی نشده ام و از سویی به دلیل سیستم فرهنگی و این که همواره از خواندن نوشته های شما می آموزم و مانع اخلاقی درونم هست که نمی توانم با این سادگی صمیمی شوم. به هر حال.

    نخست این را بگویم که من جدیدا یک گوشی هوشمند، آن هم از برادرم دریافت کرده ام که قرار بود در خارج از کشور برای ارتباط ساده تر و راحت تر از طریق نرم افزارها و پلتفرمهایی نظیر وایبر یا تلگرام با خانواده مورد استفاده قرار دهم. با علم به این که قبل از ورود به شبکه های جدیدتر علاوه بر فیس بوک، توئیتر و لینکدین، آموخته ها و به قولی «اشتباهات رایج در شبکه های اجتماعی» را از متمم آموخته ام؛ تا به امروز هنوز هیچ سیم کارتی روی آن گوشی موجود نیست. متوجه شدم که با استفاده از Epub بسیار راحت تر از PDF میتوان کتاب خواند، یا با استفاده از اپلیکشن هایی نظیر Memrise و Duolingo آموزش زبان از طریق گوشی بسی راحت تر از لب تاپ و حضور در سایت هایشان است. از اپلیکشن های Science daily و Science Magazine بسیار راحت تر میتوان اخبار علمی را حتی از خبرنامه ایمیلی که برایم ارسال می شود، بهره برد و اپلیکشن Coursera بسیار بسیار راحت تر و کم دردسرتر از مراجعه به سایت اصلی اش است.

    من البته همانند شما آن قدر «برنامه نویسی» بلد نیستم که بتوانم صفحه ای با آدرس خودم روی فضای وب داشته باشم و همه چیزش از طراحی فونت تا ساختار را خودم انجام بدهم و در واقع پادشاه دنیای خودم شوم. اساسا به همان دلیلی که قبلا توضیح داده ام، شاید بدانید که من تا سال آخر دوره کارشناسی در گارد دفاعی با ریاضیات قرار داشتم و تصدیق می فرمایید که آموختن برنامه نویسی برای شخصی که با ریاضیات زاویه دارد، همانند توضیح دادن رنگ ها به یک انسان نابینای مادرزاد است. به هر صورت البته باز هم به لطف آموخته های متمم و شما، برایم دیر نشده است که نخواهم و نتوانم بیاموزم، اما دغدغه های ذهنی ام آن قدر گسترده شده است که به سختی شاید بتوانم زمان کوتاهی هم برای این امر اختصاص بدهم.

    بر همین اساس من پروفایل فیس بوکم را تنها محلی برای قرار دادن یک سری اطلاعات کلی از جمله تحصیلات و… کرده ام؛ که البته فکر می کنم خیلی هم ضروری نیست؛ یک پیج به اسم خودم باز کردم و سعی کردم از فضای آماده ای که فیس بوک در اختیارم می گذارد، برای نوشتن دغدغه هایم بهره ببرم، هر چند آن نوشته ها آن قدر خام و نپخته و گاها احقمانه اند که خوشبختم که فیس بوک ابزاری همانند آرشیو نوشته ها نظیر وبلاگ ندارد. اینستاگرام ندارم و البته قطعا تصمیم دارم که نداشته باشم. در توئیتر هم به همان دلایلی که شما اشاره کردید، فعالیت آنچنانی نمی کنم. اساسا معتقدم توئیتر برای اطلاع رسانی اخبار بسیار رسمی آن هم از مراجع و اشخاص بزرگ و مهمی است که داشتن یا نداشتن آن اطلاعات در هر زمینه ای سرنوشت سازند. همانند اخبار جنگ جهانی دوم که با اولویت کمتر از ده دقیقه باید به اتاق جنگ می رسیدند و استراتژی ها و نقشه های جنگی بر اساسشان تنظیم می شدند و آن ده دقیقه آن قدر مهم بودند که هر ثانیه تأخیرش به منزله از دست دادن هزاران نفر بوده است.

    عمدتا شخصا خودم را عرض کنم، هیچ خبری در مورد من نیست که اگر به جای یک روز، ده روز دیرتر به کسی برسد، تفاوت خاص و چشمگیری ایجاد کند.

    من هم مانند شما از تاریخ۲۰ مهرماه وارد طرح دیتاکس شدم. دو نکته برای من در همین ده دروز اول آشکار شده است:

    اول این که تا زمانی که درون شبکه های اجتماعی هستیم، “نمی توانیم” در موردشان بنویسیم. شاید من نتوانسته ام، بارها سعی کردم اما قلم در دستم نچرخید، اما امروز میتوانم بنویسم که درست است که ابزارهای تکنولوژی برای ارتباط بسیار مفیدند، اما گاهی لازم است از سرعت بسیار بالای زندگی کاهش داده و لحظه های پرسرعت را با ریتمی بسیار آرام «مزه مزه» کنیم، دقیقا همانند کاری که با سیر شدن می کنیم؛ یادمان باشد که بعضا باید در میانه های راه رفع گرسنگی متوقف شد و از «مزه» لذت برد. یعنی از امری کاملا انسانی و بر خلاف طبیعت و غریزه که هدفش فرو نشاندن آلارم های گرسنگی مغزی است.

    دوم این که شبکه اجتماعی، حداقل در ایران، همه چیز است به جز اجتماعی. نمی دانم چقدر دقت کرده اید که حجم بالایی از نوشته ها، گروه ها و صفحه ها به خصوص تینجری اند و بی محتوا یا با محتوای کم ارزش که اگر تا هزار سال هم گفته و نوشته نشوند، گره کوری از ما باز نخواهد شد و لزوما فقط به معنای پر کردن فضا و گرفتن حجم سرورهاست (لااقل اگر به انگلیسی بودند، می توانستیم امیدوار باشیم که شاید زمانی برنامه های پاکسازی فضای سایبری از محتویات بی محتوا راه بیفتند و چنین نوشته هایی برای همیشه پاک شوند.)
    آموخته های ناقص کریستالی من در مورد عقب ماندگی ایرانیان، به من می گوید که جامعه ایران اساسا نه با تعریف Society و نه با تعریف Community همخوانی ندارد و احتمالا در واقع جامعه نیست، بلکه واحدهای فشرده شده و اتمی شده ای از جامعه در قالب نفرات منفرد و بی ارتباط با همدیگر یا با ارتباط بسیار ضعیف با هم دیگر است. افراد منفردی که درون خودشان یک جامعه اند و تصادفا هم دزد، هم پلیس، هم متهم، هم قاضی، هم دادستان، هم شاکی و هم محکوم و همه تناقض ها یکجا، خودشانند. از این روست که تا تجربه یک پدیده اجتماعی را نداشته باشند، اصلا هیچ نظری در موردش ندارند و تازه پس از آن هم نظرشان برآیند هضم آن پدیده در جامعه ذره ای شده درون خودشان است و از همین روست که تجربیات اجتماعی ما، تقریبا به جز برای خودمان، نمی تواند راهگشای هیچ کس دیگری باشد و ای بسا که راهگشای خودمان هم نیست.

    ما با این وضعیت درونی شده، با دیوارهای بلند و حصارکشی شده، وارد جامعه مجازی با دیوارهای شیشه ای می شویم که تصادفا همه چیز و همه کس قابلیت نظر دادن و دیدن را دارند. مشخص است که تناقض های متعدد پس ازمدتی ما را افسرده و درگیر شرایطش می کند و شاید این مهم ترین علتی باشد که بخش عمده ای از اطلاعات ما در شبکه های اجتماعی نادرست و غیر واقعی است.

    من با خروج موقت از شبکه اجتماعی یاد گرفتم که به دورانی بازگردم که بدون داشتن حتی گوشی موبایل( سال ۸۸) می توانستم از لحظه لحظه زندگی و زمانم بهره ببرم و حداقل «مفید» باشم و اگر مفید هم نیستم، حداقل «مضر» هم نباشم.

    خروج از شبکه اجتماعی را منزوی شدن نمی دانم بلکه بازگشت به راه های صحیح و سالم ارتباط اجتماعی است و میاندیشم که حداقل اگر به طور کامل هم شبکه را ترک نکنم، باز هم فرصتی یافته ام که راه های انسانی ارتباط را بیاموزم. آن جایی که به جای لایک زدن و یا درج شکلک و استیکر زیر نوشته دیگران، با آن ها روبرو نشسته و تنفس های نامنظم میان ادای کلماتشان را ببلعم، ارتباط چشمی با گوینده داشته باشم و حداقل وقتی پیامکی می نویسم، به جای ارسال برای همه و تنظیم زواید و تعدیلش، آن را با تمام وجودم برای «یک نفر» بنویسم و احساسم را آنگونه که هست برسانم، نه آن گونه که می خواهند بشنوند. آموختم که به جای لایک زدن صحبت های فلسفی ۱۴۰ کاراکتری دیگران که معلوم نیست از کجا می آید، نوشته های طولانی بخوانم و از جامعیت اندیشه بهره ببرم. خروج از شبکه های اجتماعی به من آموخت روزها میتوان رؤیا پردازی کرد و شب ها آن رؤیاها را دوباره دید و مزه کرد و برای آینده برنامه ریزی کرد. آینده ای که همه چیزش را فقط با کسانی به اشتراک می گذاری که چیزی فراتر از یک کلیک هستند، آن هایی که اهمیت میدهند، آن هایی که برایشان مهمی و آن هایی که با شنیدن صدایت خوشحال می شوند. همه این ها برآیند خروج از شبکه اجتماعی است و البته خیلی خوشوقتم که شاید بتوانم جزو آن دسته ای باشم که با خواندن نوشته های شما حالم خوب می شود و اهمیت میدهم و میتوانم احساسم را هر چند با ناچیزترین کلمات در قالب نوشته ها بریزم و اینجا پست کنم و خوشبختانه تر این که مطمئن باشم دیگرانی هم که ساکن این خانه و متمم اند، «حوصله خواندن» و مهم تر از آن «احساس کردن» دارند.

    از شما بی نهایت سپاسگذارم و امیدوارم روزی بتوانیم چهره به چهره ملاقات کنیم.

    • میلاد کا گفت:

      سلام جناب مشیرفر عزیز

      در ابتدا قصد داشتم برای استاد پیامی بنویسم و از اینکه روزمرگی های خودشون رو که برای شخص بنده خواندنی و پر از نکات مفید برای اصلاح سبک زندگی خودم هست تشکر کنم. اما بعد از خوندن پیام شما مجاب شدم که از شما به خاطر اینکه این پیام خوب و تاثیر گذار رو با ما به اشتراک گذاشتید تشکر کنم.

      و البته اکنون دو تشکر از استاد دارم. اولی به خاطر بودن خودشون و توجهی هست که به شاگردان خودشون دارند و دومی به خاطر مهیا کردن چنین فضای فوق العاده ای گه باعث شده از نوشته های دوستانی همچون شما بهره مند بشیم.

      ارادت دارم و بسیار متشکرم.

    • محمد معارفی گفت:

      آقای مشیرفر عزیز، سلام
      خوشحالم که شما یکی از دوستانی هستید که اینجا کامنت میذارید تا ما بتونیم از این گفتگویی که اینجا و لابه لای کامنتها شکل میگیره استفاده کنیم. روز آخرین سمینار محمدرضا، همه چیز اونقدر سریع گذشت که متاسفانه فرصت نشد با همه ی دوستانی که از قبل- از طریق همینجا – شناخته بودم، صحبت کنم. یکی از دوستانی که خیلی دوست داشتم توی سمینار ببینم شما بودید. همونطور که شما آرزو کردید که محمدرضای نازنین رو چهره به چهره ملاقات کنید، من هم ارزو میکنم بتونم بازهم همه ی دوستان اینجا از جمله ( و مخصوصاً) شما رو از نزدیک ببینیم.
      هرجا که هستید سلامت و شاد باشید.

      • یاور مشیرفر گفت:

        سلام و عرض ادب.

        متشکر از این همه اظهار لطف شما به من کمترین. متأسفانه آن روزهایی که شاید باید آخرین فرصت دیدار را می داشتم درگیر امورات تنفر برانگیز «مهاجرتم» بودم، پرونده ای که هنوز هم برایم به طور کامل بسته نشده است. آن روزها اصلا فرصت نداشتم که فکر کنم شاید این آخرین فرصت دیدار باشد و فردایی در پس این امروز نیاید که متممی ها دوباره دور هم جمع شوند. آن روز را از دست دادم و شاید باورتان نشود، به محض دریافت ایمیل خبرنامه هفتگی محمد رضا و بحث هایی که در متمم شکل گرفت، متوجه شدم که آخرین فرصت هم از دست رفته است و برای همیشه باید مستأجر این خانه باشم تا از نوری که از پنجره اش می تابد، گرم شوم.

        با تشکر از لطف شما.

        • سمانه گفت:

          سلام آقای مشیرفر عزیز
          مدت هاست که دلم میخواد بنویسم ، و بارها هم شده که بیام بنویسم ،اما بعد از چندصد کلمه نوشتن ، تمام نوشته ها روپاک میکنم و روزنوشته ها رو میبندم و میرم .
          این بار ،به بهانه ی کامنت شما و محمد معارفی مینویسم . شاهد بودم که محمد چه اندازه مشتاق دیدار شما بود روز سمینار و قبل تر از اون هم چند باری که با هم صحبت کردیم ، شنیدم که میگفت دوست داره حتماً ملاقاتی با شما داشته باشه .
          کامنت دوم شما به اندازه ای من رو تحت تاثیر قرار داد و خاطراتی از حسرت های نبودن در سمینار های قبلی رو برام زنده کرد که دوست داشتم بنویسم.
          سمینار رفتار شناسی ، اولین سمیناری بود که تونستم بعد از ۴ سال آشنا شدن با محمدرضا و تیم خوبش ، از نزدیک شاهد حس همدلی و فضای دوستانه هم قبیله های خوبم باشم .
          سال های گذشته ،هربار که برنامه ای تدارک دیده میشد و فرصت حضور نداشتم ،تا مدت ها دلگیر بودم و ناراحت .چون میخواستم باشم ،اما نمیشد . بنابر دلایل مختلف که الان و اینجا جای گفتنشون نیست .
          این بارهم عین همیشه تا اینجا چند بار نوشته م و پاک کردم و نمیدونم این کامنت رو در نهایت ارسال میکنم یا نه .
          گاهی وقت ها در زندگی به خاطر تصمیم هایی که میگیریم یه حسرت هایی به وجود میاد که سخت میشه فراموششون کرد .
          بعضی حسرت ها به مرور زمان رنگ میبازن و فراموش میشن
          اما بعضی حسرت ها هر روز ریشه میدن و وجود آدم رو تسخیر میکنن
          حسرت هایی که وقتی راه میری باهات راه میان
          وقتی میخوابی ، تو خواب همراهیت میکنن
          وقتی مینویسی، بین نوشته هات میان
          وقتی ساکتی ،تو گوشت زنگ میزنن
          و خلاصه هر جا و تحت هر شرایطی از آدم دور نمیشن
          حسرت هایی از این دست، آدم رو از پا درمیارن ، از آدم انرژی میگیرن و آدم رو نابود میکنن .در عین اینکه به ظاهر نفس میکشی و کار میکنی و راه میری و به چشم دیگران زندگی!
          گاهی آدم زنده زنده میمیره.نفس میکشه ،راه میره ، حرف میزنه ، کار میکنه ، زنده میمونه ، اما میمیره. من این مردن روتجربه کردم .برای همین
          آرزو میکنم فرصتی فراهم بشه تا نبودن و حضور نداشتن در جمع متممی ها برای شما به حسرت تبدیل نشه .یا لااقل یه دیدار دونفره با محمدرضا داشته باشین . محمدرضا خودش تنهایی یه تنه اندازه تمام متممی ها به شما انرژی و حس و حال خوب میده .من مطمئنم .

          نمیدونم چی نوشتم .بر نمیگردم که دوباره بخونم .چون اگه اینکار روانجام بدم ، باز هم این کامنت عین صدها کامنتی که نوشتم و نفرستادم ،ارسال نمیشه .برای همین از همه ی کسانی که شاید این نوشته رو بخونن و حرف هام حس بدی بهشون بده عذرخواهی میکنم .
          آدم بین حرفهاش زحم هاش رو فریاد میکنه .شاید زخم حرفهای شما این اندازه نبود و آرزو میکنم این اندازه نباشه ،اما من زخم عمیق تری داشتم و دارم..

          • یاور مشیرفر گفت:

            از اظهار لطف بی شمار شما جدا متشکرم و البته اساسا هیچ کلمه ای هم نمی توانم برای توصیف احساس بسیار زیبایی که بعد از خواندن کامنت شما و جناب معارفی پیدا کردم استفاده کنم و بنویسم.

            یک بار نرم افزار پویای متمم در فهرست ای کاش ها و حسرت ها، از من خواست از حسرت هایم بنویسم، از آنچه از دست داده ام و این که آن از دست دادن چه درس هایی برایم داشته است. بهتر دیدم آن پاسخ را اینجا بنویسم.
            آن روزها البته شاید دو صفحه کاغذ نویسی کردم که من در زندگیم هیچ حسرتی نداشته ام یا اگر داشته ام آن را همواره جزیی از جریان زندگی دیده ام و بر پایه سخن ارزشمند ماکسیم گورکی زیسته ام که «مفهوم واقعی زندگی در زیبایی و تلاش به سوی هدف است، و زندگی در هر لحظه باید مفهومی بس عالی داشته باشد» سعی کرده ام هر لحظه از زندگی، چه لحظات تلخ و چه لحظات شیرین برایم مفهومی عالی داشته باشند. آن روزها خواستم بنویسم که متمم عزیز، بیشتر موارد مورد اشاره تو در آن فهرست، اساسا ناچیزتر از آنند که بخواهم حسرتشان را بخورم؛ زمانی که مفهومی عالی برای زندگی در نظر گرفته باشم، آن غول بی شاخ و دمی به نام مردم برایم چه اهمیتی دارد که دردناک تر از صرف یک روز بدون داشتن مفهومی زیبا در پس آن، به خیال پهلو می زند.

            خواستم بنویسم متمم عزیز، این روزها برای من تنها مورد حسرت خوردن، این است که رؤیایم را تعقیب نکنم. می بینی؟ آن قدر در نوشته های جناب شعبانعلی غرق شده ام که ناخودآگاه از کلمات ایشان بهره میبرم و هر نوشته ای میخواهم بنویسم، پشتش ایده ای از این خانه است و متمم.
            پس زمانی که وجودم با متمم عجین شده است، اصلا چرا باید حسرت بخورم که در زندگی چیزی مهم تر داشتم و وقتی برایش نگذاشتم؟

            من همواره معتقد بوده ام که حسرت های انسانی اگر چه تلخ اند، اما بخش مهمی از زندگی وی اند، بخشی از زندگی اند که هرگز هیچ جایی آموخته نخواهند شد، بخشی از زندگی که همانند لمس کورمال دست های نوزاد از جهانی که تازه به آن قدم گذاشته است، منحصر به فرد و غیر قابل توصیف اند. بخشی از زندگی و در واقع بهتر است بنویسم بخشی اصلی زندگی اند، بخشی که تلخ ترین و دردناک ترین آموزشش «سیلی آبدار» و دردی است که با آموختنش توأم است.

            من فرصت دیدار با متمم را شاید برای همیشه از دست دادم. فرصتی که میتوانست یکی از نقطه های تحول در زندگی آینده ام باشد؛ فرصت دیدار با آن زمان که «اندک اندک، جمع مستان می رسند» و من در نقطه ای رسیدم که جزو نیستانی شدم که رفتند و از قافله «هستانی» که می رسند جا ماندم.

            اما همین قضیه مرا در زندگی شبانه روزی با متمم مصمم تر کرد. درست است که شاید به اندازه ای که باید و مورد انتظار از خودم، هنوز در تمرین هایش شرکت نکرده ام یا هنوز آن میزانی که باید در پاسخ هایش با زندگی و درون خودم همسازی و تطبیق کرده و می نوشتم، ننوشته ام، یاد نگرفته ام وهمواره ده ها قدم از متممی ها عقب مانده ام، اما هنوز حسرت هایم «بوی متمم» می دهد و این بخشش را بسیار دوست دارم.

            فکر می کنم اگر روزی برسد که افتخار دیدار حضوری را داشته باشم، شاید باید آن قدر رشد کرده و از استاد خودم جلو زده باشم که به این مقام برسم که در این میان دیدار دو نفره، آرزوی شیرین و اما آن قدر دست نیافتنی که به تعبیر هاوکینگ سفر یک آمیب به کره ماه.

            به هر صورت این آرزوی بزرگ، ستاره راه و مسیر من است و خوشبختم که هنوز جناب شعبانعلی را «بت» نکرده ام و ایشان را با همه بالا و پایین ها و اشتباهات و نکات مثبت انسانی معلم و الگوی خودم قرار داده ام.

  • مسعود گفت:

    یاد برنامه ماه عسل افتادم و کلیپ ماهی هایی که خلاف جریان آب شنا می کردن . تو زمانه ای که خیلیا با صرف ساعت ها وقت و هزینه دنبال لایک و فالوئر بیشترن شما این وقت و هزینه رو صرف کتاب میکنی . افتخار میکنم که دوستت دارم محمدرضا جان و خوشحالم از اینکه بیشتر وقتمو اینجا با نوشته هات میگذرونم.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser