کامنت های پست «کاملاً شخصی» را خواندم.
تمام امروز با خودم فکر میکردم که مطرح کردن شخصی ترین تصمیم ها و احساسات در یک محل عمومی صحیح بود یا نه…
اما خودم را قانع کردم که کارم چندان اشتباه نبوده است:
حرفهای دوستان خوبم – و بعضی مخاطبان عزیز خاموش – یادم انداخت که دوستی ها و حمایت های زیادی هست که در سکوت پنهان شده اند، اما آن موقع که لازم باشد، هستند و حضور خواهند داشت.
کامنت های محبت آمیز – که مشخصاً برای خوشحال کردن من، اغراق آمیز هم نوشته شده بودند – سرمایه ای شد برای روزهای سخت و تلخی که خواسته یا ناخواسته تجربه خواهم کرد. شاید از این به بعد، در پرتگاه های سخت زندگی، به جای خاطره مرحوم دزفولیان و نوشته امیر، بتوانم با این کامنت ها به خودم یادآوری کنم که تصمیم های کلان زندگیم، دست خودم نیست و دوستانی دارم که در زندگیم، به اندازه خودم، مهم هستند و صاحب انتخاب.
فکر میکنم ما یک قبیله ایم: ساکن یک خانه مجازی.
و من باید به خاطر داشته باشم که نه صاحب این خانه، که مستخدم این خانه ام. غذاهایی آماده میکنم از جنس کلمات و پیش روی شما قرار میدهم. خانه را هر شب آب و جارو میکنم تا صبح، برای ورود شما آماده باشد.
اما یک چیز را مطمئن شده ام. اگر قرار باشد این خانه برپا بماند، حضور مهمان مهم تر از وجود مستخدم است.
و نیز فهمیده ام که حضور در این سایت، برای بسیاری از مخاطبان خوب من، صرفاً مطالعه چند خط و چند جمله نیست. بلکه سر زدن به اهل قبیله است.
اما کاش در آینده به نحوه حضور خود در این خانه مجازی بیشتر فکر کنیم:
ارزش اینجا به گفته های «محمدرضا» نیست. به نوشته های کسانی است که در باب هر موضوع، مینویسند و اظهار نظر میکنند.
هرگز انتظار نداشته ام که کامنت ها در اینجا، صرفاً محل تشکر و ابراز محبت باشد. ای کاش کامنت ها، محلی باشد برای بحث و گفتگو.
کاش عادت کنیم که به بهانه هر موضوعی، در لا به لای کامنت ها، همه با هم گفتگو کرده و از هم انتقاد کنیم البته نرم و دوستانه.
ما غریبه نیستیم: اعضای یک قبیله ایم.
کاش به جای اینکه بگویم: «جواد از تو با آن همه ادعا انتظار این نظر را نداشتم» بنویسیم:
«جواد جان. نظرت را خواندم. البته نظر من متفاوت است. اینجا مینویسم تا هر وقت حوصله داشتی بخوانی…»
کاش به جای اینکه بگویم: «کاملاً با حرفهای تو مخالفم و تو یک ظاهر بین ساه اندیش هستی!»
بگویم: «نمیتوانم منطق تو را درک کنم. اطلاعاتی که من دارم، با حرفهای تو، همسو نیست…»
کاش به جای اینکه بگوییم: «باز هم تو حرف زدی!»، بنویسیم: «خوشحالم که دوباره کامنت گذاشتی. مدتی اسمت اینجا نبود و دلمان تنگ شده بود».
کاش بیشتر کامنت بگذاریم و کامل تر بنویسیم. کاش اینجا محل بحثهای ما باشد.
کاش اگر بحثی مطرح نشده، کامنت بگذاریم و مطرحش کنیم (مثال داوکینز و کالینز شاید از این نوع باشد. کامنت از طرف یکی از بچه ها مطرح شد و من هم به بهانه اش حرفهایی نوشتم و دوستان، در تأیید و تکذیب و تحلیل، نوشتند و توضیح دادند).
اینجا یک خانه مجازی است و آنچه در روز گذشته از پیامها دریافت کردم این است که من، صاحب اختیار این خانه نیستم تا هر وقت که خسته شدم، درها را ببندم و هر وقت تنها شدم درها را باز کنم.
اینجا صاحبان زیادی دارد و اگر درهای این خانه امروز باز است، نه با تلاش من، که با صرف وقت و اراده آنان است.
بیایید قرار بگذاریم کمتر سکوت کنیم. بهتر و دوستانه تر با سایر اعضای این قبیله، بحث کنیم و از بودن در این فضای مجازی بیشتر لذت ببریم. هر چند در روزگاری زندگی میکنیم که لذت بردن، خود گناهی نابخشودنی تلقی می شود.
ما اعضای یک قبیله ایم. یک قبیله مجازی. که شاید هرگز دستهای یکدیگر را از نزدیک نفشاریم، اما به معجزه رقص انگشتانمان بر روی صفحه کلید، روح یکدیگر را لمس میکنیم…
بیشتر بنویسید و کمک کنید که این وبلاگ، نه یک تریبون یک طرفه برای یک نفر، بلکه محلی برای گفتگو، تنفس و تعامل بین اعضای صاحبان این خانه باشد…
در چنین فضایی، اگر هم کسی از بیرون، سنگی به داخل خانه انداخت، خیلی جدی گرفته نخواهد شد…
——————————————————————–
لینک مرتبط: حرفهای کاملاً شخصی – برای خودم
چشم
سلام محمد رضا جان!همین اول بگم که با اینکه از من بزرگتری و مقام استادی برام داری ولی دوست دارم محمدرضا صدات کنم!من با هر کی راحتم با اسم کوچیک صداش میزنم!با اینکه به لطف دوستم بیش از یه سالی هست دارم نوشته هاتو می خونم ولی اولین بارمه دارم نظر میدم!البته ما همو دو بار دیدیم! یه بار سمینار توی دانشگاه شهید بهشتی که یادم نمیاد کی بود یه بارم اومدی شهرمون کاشوون 🙂 !اگه خاطرت باشه برا آموزش کارمندای شهرداری اومده بودی و بعدش ما خودمونو دم در رستوران گلشن بهت رسوندیمو یه گپ و گفت نیم ساعته با هم داشتیم و آخر سر یه عکس یادگاری هم گرفتیم!اگه یه نگاه به عکسه بندازی من اونم که ژاکت قهوه ای پوشیده!محمد رضا جان همون شب یه پست راجع به ما و جمعمون گذاشتی به اسم “در ستایش امید…”! که واقعا واقعا محبت آمیز بود!به خودم که رجوع می کنم می بینم وقتی با همین دستای خالیم و فقط به سرمایه وجود چند تا دوست خوب و واقعی که اونروز دیدیشون تونستیم کورسوی امیدی باشیم برای امیدواریه فرد بزرگی مثل محمدرضا شعبانعلی به آب و خاک مملکتش و سدی باشیم برای نرفتن اون به خودم افتخار کردم و می کنم که بچه ایرانم دوستانی با این کیفیت دارم و یکی هم هست که تو راه سعادت چند قدم جلوتر ماست و خوبیش اینه که مثله بقیه نیست که همیشه نگاش به راه باقیمونده باشه گاهی برمیگرده و به اونایی که دارن این راهو میان میگه که چجوری بیان!و از همه مهمتر خدایی دارم که هم مراقب منه هم مراقب دوستام و هم مراقب تو!و هم مراقب همه
آره می گفتم از امشب دوست دارم تو بحثات شرکت کنم و بدونی که منم هستم به عنوان کوچک ترین عضو قبیله
من به آینده واقعا امیدوارم!محمد رضا برا منم موقعیت سفر به قطر و تدریس تو مدرسه ایرانیان جور شد ولی من دلم اینجا بود و هست وایسادم و با همه سختی های شناخته شده و شناخته نشده با همون جمع یه تیم آموزشی تشکیل دادیم و الانم داریم مقدمات برگزاری دوره های آموزشی مختلف مثل رباتیک و سواد دیجیتال و دنیای اینترنت و شبکه رو برا تابستون به بچه های ۹ تا ۱۸ سال فراهم می کنیم!اگه تذکر یا توصیه ای برامون داری مشتاقانه منتظرم!
نوشته هاتو واقعا دوست دارم و فقط به دید یه نوشته آرامش بخش بهش نگاه نمی کنم!دربارشون فکر می کنم!هزار بار شده که خواستم بیام و نظر موافق یا مخالفمو بگم! نمیدونم چرا نگفتم!تو قول بده که بزاری پای تنبلیم نه چیز دیگه!
خواهشا این نظرمم برا خودت بدون!فعلا برای اینکه بیش از این رقصنده در تاریکی نباشم اولین نظرمو اینجوری بیان کردم!انشالله سعی می کنم از این به بعد تو مباحث مختلف قبیله شرکت کنم! 🙂
بابت همه چی ممنون
سلام.
ﻳﻨﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻳﻨﻘﺪ ﺑﺎ ﻛﻠﺎﺱ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻴﻢ. D: ﺳﺨﺘﻪ D: ﻳﻪ ﻋﺎﺩﺗﻴﻮ ﻫﻴﺞ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘم, ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺍﺳﻢ ﻣﺴﺘﻌﺎﺭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﻪ, ﻭﻟﻢ ﻛﻨﻲ ﺍﺩﺭﺱ ﻣﻨﺰﻟﻤﻢ ﻣﻲ ﻧﻮﻳﺴﻢ D :
سلام مهندس
راستش از وقتی لایک و دیس لایک گذاشتین من فک کردم شاید نظر دادن کار عبثی باشه دیگه, مگر اینکه آدم حرف تازه ای داشته باشه برای گفتن … و کم کم شدم یه خواننده خاموش 🙂 که هر روز اینجا رو چک میکنه به امید خوندن و یاد گرفتن …
خیلی دلم میخواست برای مطلب کاملا شخصی هم کامنت بذارم و خواهش کنم نبندی اینجا رو, خودخواهیه ولی هر روز یکی مثل من به یه امیدی سر میزنه به خونه شما, شاید چیزی نگه و خاموش باشه ولی همه رو میخونه و کلی انرژی میگیره و …
راستش این کامنت رو میذارم برای اینکه دوس داشتم بدونین خواننده های خاموش یا نیمه خاموشی مثل من هم دارین که از نوشته هاتون تفکرتون حتی از نحوه تعامل با بچه ها و نظرات مخالف و…انگیزه و امید و ایده میگیره تو این اوضاعِ …
مرسی برای این تصمیم و خدا قوت
در پناه حق باشید.
محمد رضا کاش کافه انلاین راه می افتاد تا حداقل میدونستیم زنده با هم مباحث و مرور کنیم من به خاطر مشغله کاری نمیتونم اونقدر که به قبیله وفادارم کامنت بذارم ولی کاش یه موقع این قسمت از وبسایت هم پویا شه در هر صورت همین بودنت مجالی برای نفس کشیدنه
ممنون از اینکه در هر لحظه بهمون کلی درس یاد میدی
و تشکر فراوان بخاطر اینکه هستی
سلام محمدرضای عزیزم..
محمدرضا..شمامظهرعشقی..مظهرمعرفت..مظهر نوع دوستی
دلت پاک و شخصیتت اینقد دوست داشتنیه که اسطوره ی بسیاری ازجوانان ایرانتی..آره، ایران تو..خاک این کشور بهت عشق میورزه،دوست داره،بهت نیازداره..
محمدرضا، گاهی وقتی بعضی هاکم لطفی میکنن درحقت، توچشام اشک جمع میشه..ازاین همه قدرندانستن ها..ولی توبمون چون اینقدعاشق داری که بااندوهت اشک میریزن..
ببخشیدزیادگفتم..نگواغراق که همش واقعیت بود..تراوش احساسم بود
هرجاهستی سلامت باشی
چه پیشنهاد خوبی شده بود برای اینکه گفتمانمون رو تغییر بدیم و بیشتر بتونیم نظرات مخالف رو تحمل کنیم.
در جواب کامنتی محمدرضا نوشته:
دلگیری و ناامیدی اصلی من این روزها از مردمی است که: چه آنها که رأی میدهند و چه آنها که نمیدهند، کمتر منطقی فکر میکنند …
جالب بود این حرفیه که این مدت منم به اطرافیانم میگم. امروز تو اتوبوس شهری خانمی در جواب دختر نوجوانش که می پرسید چرا باید رای بدیم گفت: ببین همه به … رای میدن، تو ببین یه بستنی میخوای بخری ۱۰۰۰ تومن میدی ولی الان از تجریش میری تا راه آهن فقط ۲۰۰تومن میدی پس فلانی آدم خوبه که این شرایط رو ایجاد کرده!!!!!!!!!!!!!
مهم نیست به کی رای میدیم یا اصلا رای نمیدیم ولی کاش آگاه تر بودیم!
دیروز خیابون حجاب مردمی رو دیدم که با تمام خاطرات تلخ سال ۸۸ و با تمام ناامیدیها جمع شده بودن و شعار میدادن، این یعنی آگاهی مردم اینقدر بالا رفته که میدونن تغییرات جزئی مستمر میتونه خیلی مفید باشه و فکر می کنم ما این طرز تفکر رو در سیاست کشورمون مدیون خاتمی هستیم.
کاش میشد دوباره خاتمی رو در کسوت ریاست جمهوری ببینیم!
اتفاقن منم چند وقت پيش داشتم همينو به خواهرم ميگفتم.كه دلم برا خاتمي تنگ شده.كه چقدر اين مرد دوست داشتنيه.البته من از دوران رياست جمهوريش خاطره خاصي ندارم جون خيلي كوچيك بودم ولي بازم ديدنش حس خوبي بهم ميده.يه حس خيلي خوب.
سلام استاد
به نطرم درد جامعه ی ما اینه که ما یادنگرفتیم با هم بحث کنیم ، اما دعوا کردن و توهین و فریاد رو یادمون دادن
باید یادبگیریم دوستانه و در کمال احترام به نظرات هم گوش بدیم اگر هم با نظات ما همخونی نداره حداقل توهین نکنیم
من شاید با تمام نظرات شما موافق نباشم (چند پست آخریتون)
اما باز هم براتون احترام زیادی قائلم و ازتون چیزهای زیادی یادگرفتم
براتون آرزوی سلامتی و تندرستی میکنم
شاد و پرامید باشید که این شادی و امید رو با نوشته هاتون به ما هم منتقل کنید…
خوشحالم که باز هم بدخواهانت تیرشان به هدف نخورد وممنونم که بازم مینویسی ومایه مباهات منه که در محضر شما مشق میکنم.برایتان موفقیت روز افزون آرزومندم
سلام محمدرضا
اول به خاطر بودنت تواین فضای مجازی تشکرمیکنم .راستش یه خواهشی ازت داشتم دلم میخواد بیشترازانتخابات ببنویسی.من اصلا آدم سیاسی نیستم ولی باتوجه به پست هایی که اخیرانوشتی دوست دارم بیشتروبیشترباتفکرات سیاسیت آشنابشم.بازم ممنون که تواین شرایط که برای هممون واقعاسخته هستی وبهمون آگاهی میدی
سلام به محمدرضا و همه ساکنان اين قبيله ي مجازيه صميمي
محمدرضاي عزيز واقعيتش ميخواستم براي اون پست «کاملاً شخصی» هم کامنت بذارم ولي گفتم شايد اونقدر که لازم باشه همراه خودت و نوشته هات نبودم، من از ۱۵ اسفند پارسال تو کارگاه يه روزه تو دانشگاه شريف آشنا شدم باهات به طور جدي و بعد از اون هم يکي از مخاطباي پر و پا قرصِ سايتت و نوشته هات هستم و لذت مي برم از خوندنشون و اميدِ نهفته و غمِ موجودِ تو نوشته هات رو در عين زيبايي و طراوتشون حس مي کنم.
از اين که اين توهينا و کم ظرفيتي هاي بعضيارو تحمل مي کني ممنونم ازت و از اين که امروز اين پست و تصميم به تعامل بيشتر با ساکنان اين قبيله مجازي رو گرفتي خيلي خوشحال شدم و گفتم سکوت نکنم و بگم که خوشحالم از همراهيت و بودن تو اين قبيله و ياد مي گيرم از خودت و نوشته هات و البته نظرات ديگر دوستان.
درباره ي اونايي که ميان و توهين مي کنن يه چيزي ميخواستم بگم و اينم از يکي از پست هاي قديميه خودته.
فکر مي کنم اونا نمي تونن موفقيتاي تو و موفقيتت تو بيانِ صريح و صادقانه ي نظراتت قبول کنن و انکار و توهين رو ساده ترين راه ميدونن براي نفي موفقيتات.
اينم اون پستت که خيلي دوستش دارم و البته کاملاً باورش دارم.
“نخستین گامهای موفقیت…
من فکر میکنم:
اولین گام موفقیت، این است که بتوانی موفقیت دیگران را تحمل کنی.
دومین گام موفقیت، این است که بتوانی موفقیت دیگران را تحسین کنی.
سومین گام موفقیت، این است که بتوانی موفقیت دیگران را تقلید کنی.
آخرین گام موفقیت این است که بتوانی به شیوه خودت موفق شوی…
متأسفم که در جامعه ای زندگی میکنم که بسیاری از هموطنانم، نخستین گام موفقیت را تحقیر موفقیت دیگران میدانند و آخرین گام موفقیت را شکست دادن این و آن.”
و درباره ي تعامل بيشتر، صميمانه تر و محترمانه تر ميخواستم بگم تو وبلاگ قديمت ديده بودم که نمايش “به خاطر یک مشت روبل” رو ديده بودي و توضيحاتي درباره ش نوشته بودي، يه سايتي هست به نام “تيوال” که بيشتر قسمت تئاترش فعاله و اعضاش يه جورايي مثل يه قبيله مجازي ميمونن و نظراتشونو مي نويسن و خيلي محترمانه با هم تبادل نظر مي کنن بدون اين که به هم توهين کنن و نظرات همديگه رو ظالمانه رد کنن و به دور از ادب. خواستم پيشنهاد کنم اگه بشه تو سايت شما هم يه فضايي مشابه اونجا فراهم شه و افراد مثل شبکه هاي مجازي يه پروفايلِ مختصري داشته باشن و يه حداقل اطلاعاتي از خودشون بذارن که به تعامل بيشتر منجر بشه و …
موفق باشين و سلامت
سلام محمدرضای عزیز
دیروز وقتی “کاملا شخصی ” را خواندم به صورت ناخود آگاه دو فکر در ذهنم ایجاد شد اما نمی دانم چرا هیچ کدام را ننوشتم
اول اینکه یاد حضرت علی افتادم که در مقابل افرادی که به ایشان توهین می کردند چگونه صبر می کرد و در شب با چاه درد دل می کرد و با خودم گفتم شاید این وبلاگ چاه تو باشد
دومین مطلب این بود که می خواستم بگم هر وقت از عده ای دلخور شدی و به فکر بستن وبلاگ و یا حتی رفتن از ایران افتادی یاد افرادی بیافت که هر روز عاشقانه میان به وبلاگت ، از ته دل دوستت دارن
محمدرضای عزیز
هر روز صبح به امید خوندن مطالب جدیدت این صفحه رو باز می کنم و روزم رو شروع می کنم و به علت مشغله کاری اغلب کامنتی نمیذارم و فقط رأی میدم. ولی واقعاً اینجارو دوست دارم و بهم آرامش میده. حس اینکه آدمهایی مثل شما رو کنارمون داریم خیلی خوبه و واقعاً دوست دارم این قبیله جاودانی باشه و ازت ممنونم که هستی.کاش خدا از این محمد رضا ها بیشتر به ما بده و کیفیت رو فدای کمیت کنه!
وقتی میشه از این فاصله ی دور لبخند، ناراحتی یا خوشحالی رو از نوشته هاتون درک و حس کنم.
وقتی صاحب خونه ای رو میبینم که با وجود مشغله ی کاری، مهموناش رو میپذیره و با کلامش به بهترین وجه ازشون پذیرایی میکنه.
وقتی احترام و صلابت صاحب خونه ای رو میبینم که همه ی مهموناش به احترام کلام و افکارش تا آخرین لغت ثبت شده رو میخونن، بدون اینکه وسط کلامش بپرن.
وقتی همیشه به دنبال اسم دوستان در بین کامنت ها میگردم.
و …
همه ی این وقتی ها به من میگن:
ستاره، پذیرای این لحظات در زندگی حقیقی ات باش.
چرا که شما و همگی دوستان این فضای مجازی به زندگی حقیقی من راه پیدا کردید.
اینجا درست ترین راهیه که اومدم.
حس خوب اینجا همیشه تو خاطرم خواهد ماند و همیشه از شما به خاطر این حس خوب ممنونم.
همیشه
سلام مهندس
از این مطلبی که نوشتی خیلی لذت بردم
راستش من همه پستها و مطالبت رو هر روز میخونم و سر زدن روزانه به سایت تو برام مث یه عادته گرچه به ندرت نظرمو میگم.
من هم در خصوص پستهایی که مینویسی با بعضی از نظراتت موافقم و با بعضیهاش موافق نیستم
گرچه همیشه ” اصل موضوعی ” که مطرح میکنی برام ناب و جذاب بوده.
متاسفانه نظراتی که دوستان در کامنتها میذارن بیشتر جنبه به به و احسنت گفتن به نوشته های تو رو داره و جز چند نفر محدود از دوستان کمتر میبینم بحث و نقدی روی نوشته های تو ویا سایر کامنتها گذاشته بشه. در واقع محتوای خیلی از کامنتها مثل همه و بدون ارتباط به موضوع قابل خوندن و فهمه!
امیدوارم اونچه رو که تو این پست نوشتی اجرایی بشه و دوستان ضمن احترام متقابل به عقاید هم با هم بیشتر بحث کنن.
سلام محمدرضا
ازت ممنونم به خاطر راهکارهای زیبا و کارایی که دادی. من و البته اکثریت مردم احتیاج داریم طریقه و روش مدیریت بر احساسات و زندگی را بیاموزیم. متاسفانه ما فکر می کنیم با احساسات و هیجان می توانیم شرایط را در کنترل خود بیاوریم .اما اصلا اینطور نیست بلکه با منطق و استفاده از شعور ، کنترل بر محیط و شرایط پیش آمده بسیار راحت تر خواهد بود. من برنامه ای برای رفتن از ایران ندارم اما این فکر سخت آزارم می دهد که چرا بدیهی ترین نشانه های اشرف مخلوقات بودن و استفاده از قدرت اندیشه و تامل و درنگ اینجا اینقدر کمرنگ و بی نمود است اما در کشورهای دیگر صدها سال پیش این فرهنگ رشد و نمو خود را انجام داده است.
به راستی آیا می شود روزی شاهد این جهش بزرگ باشیم؟؟؟
اگر همه ما هم قبیله های مجازی به خودمان قول بدهیم تغییر و پذیرا بودن را از خودمان آغاز کنیم حتما آن روز را خواهیم دید.
به امید آن روز
اقا من کتاب مذاکرتو خوندم..با اینکه بعضی دوره های شخصیت شناسی داری ولی نه تو کتابت نه تو پستات خیلی خبری از این موضوع نیست..ی مطلب دیگه هم در مورد فریب که حتی ایمیل هم زدم که برام مطلبی کتابی بفرسی که بازم نشد..میشه در این مورد ها هم بنویسی؟.؟..البته اگه لطف کنید…
اگر به دست من افتد ، فراق را بکشم
اگر به دست من افتد ، فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد ، که روز هجر سیه باد
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
سری که بر سر گردون به فخر می سودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر ، که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
که روز هجر سیه باد ، که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
حس خوبي دارم نسبت به اينجا.آرومم ميكنه.نميدنم آگاهانه اينكارو ميكني يا صرفن چيزايي رو مينويسي كه دوست داري،ولي داري آروم آروم درست فكركردن رو يادمون ميدي.برامن كه حداقل اينطوريه.وقتي نوشته هاتو ميخونم حس ميكنم يه جرياني خيلي آروم و گرم وارد فكرم ميشه.نميدونم چطوري بايد توضيحش بدم.ضمنن دليل اينكه با اسم خودم نمينويسم،اين نيست كه چيزي برا پنهان كردن دارم.فقط اينطوري بيشتر دوست دارم.شايد بخاطر اينكه تو روياها و عوالم خودم زندگي ميكنم.اميدوارم از نظرت اشكالي نداشته باشه و منو جزو رقصنده هاي تاريكي حساب نكني:)
شازده کوچولو!
برای بقیه هم نوشته ام که تا وقتی تحقیر و توهین نیست، نامها مهم نیستند. تو برای من شازده کوچولو هستی و خوشحالم که هستی.
خوشحال ترم خواهی کرد اگر گاه و بیگاه بگویی که دوست داری در خانه مجازیت، چه بشنوی و از چه بگویی…
سلام
محمد رضا فکر کنم که من رفتم تو بلک لیستت؟!
من از نوشتن فامیلیم معذور هستم چون این قدر تابلو هست که مگو و مپرس…
به هر حال آدم شجاعی هستی که از خودت و تفکراتت نوشتی و می نویسی، من به اندازۀ تو شجاع نیستم، به هر حال مهم این هست با شنیدن خبر اعتلاف من هم به پای صندق میرم.
نمی تونم بگم که تو تصمیمم رو عوض کردی یا خودم این تصمیم رو گرفتم، اما مطمئن هستم ما که تصمیم داریم توی ایران بمونیم و گول موقعیتهای دیگه رو نخوریم و پای هدفمون تا ته بایستیم نباید این لحظهها رو از دست بدیم.
با تشکر
پرویز. فکر کن تو بلک لیست شده باشی!!!
مگه من چند تا مشتری پر و پا قرص دارم که اینطوری برخورد کنم؟
نکنه کامنتی نوشتی که من ندیدم و کانفرم نکردم؟ الان هر چی چک کردم همه نوشته هات همیشه کانفرم شده و خیلی وقتها منم حرفام رو برات نوشتم.
محمد رضا ببخشید، شاید نتیجۀ این چیزهایی هست که توی این چند روز نوشتی و من با اسم معمولی میام، گفتم شاید به خاطر همین کامنتم رو کانفرم نکردی.
راستش در مورد اون پست آخری که نوشتی کامنتها رو دیگه اگر اسم نداشته باشن کانفرم نمی کنی، من یه پیشنهاد گذاشتم که به طور کلی این بود که میخواستم نظرت رو راجع به این بدونم که چطوره یه منشور اخلاقی برای کامنت گذاری و تبادل اطلاعات ایجاد کنیم و منشور رو به تمام ناشناسانی که ایمیلهای و کامنتهای الکی می گذارن بفرستی؟!
تازه فکر کنم بتونی یه شب توی کافه یا حتی توی همین پستهای خودمونی به نظر سنجی بذاری!
فکر کنم خدمت بزرگی به فرهنگ وب فارسی باشه، چون چه زمانی که من خودم وبلاگ داشتم و چه حالا که تنها به وبلاگ دوستان سر میزنم این معضل کامنتهای تبلیغاتی، تکراری و بی هویت رو خیلی زیاد دیدم.
دوست داشتم ببینم نظرت چی هست، چند باری هم سر زدم تا ببینم نظرت چی هست اما مثل این که نرسیده بود.
به هر حال عذر میخوام که بهت زحمت دادم.
روز خوبی داشته باشی
قبل از آاونکه با شما آشنا بشم خیلی افکاری داشتم که شاید اطرافیانم کمتر به اونها فکر می کردن و خواندن نوشته های شما مهر تاییدی بر افکار من بوده و هست. من تقریبا کامنت خاصی نمی ذاشتم اما نوشته های شما رو دنبال می کردم. شما راست می گید من هم به عنوان کسی که دارم از فکر و ایده کس دیگری استفاده می کنم مسئولم تا افکار خودم رو در اختیار دیگران قرار بدم تا شاید همین افکار مهر تاییدی بر زندگی اونها هم باشه به همین دلیل سعی می کنم بیشتر نظرات خودم رو بگم…
تعداد لایک های پست از تعداد دیدگاه ها بیشترند این خود مرا وادار میکند که اغلب لایک بی کامنت نزنم!فکرمیکنم اینجا برای من هم یک کلاس درس است.نمیدانم چرا ولی معتقدم درسهای این کلاس جای دیگر اریه نمیشود!و حداقل برای من واقعی مینماید.محمدرضای عزیز استادی مینمایی که برایم مجازی نیستی!شایدتورانمیشناسم شاید از نزدیک ندیده ام تورا اما اموزگار عزیزی هستی مجازی اما واقعی.
استاد خیلی خوشحالم. انقدر شما نیومدین کیش که ممکنه من بیام تهران. یکی از دوستام ازم پرسید چرا می خوای بری؟ بین همه دلایلی که آوردم یکیش شرکت کردن تو کلاسا و دوره های شما بود. خوشحالم که هنوز فرهیخته ام
سلام
شما سرور مایید همیشه….
رئیس،ما هم، اهل قبیله ایم؟
afradi ke tohin mikonand bekhaterine ke nemitonand
balad nistand ke harfhashoon chtori bayan konand
sari ehsaseshoon ghalabe mikone beheshoon ta
kami tafakor inam nabekhatre badishoon bashe
balke bekhare afrad ehsai hastand,hast
Chon yad nagreftand ke chrtori bayan ehsaatakonand
kash ke doreiye bename bayan ehsasat va khashm
vojod midasht
moafagh va payande bashid
doostdare shoma
ali
سلام محمدرضا جان
خیلی ها هستند شما را میشناسند، و شما آنها را نمیشناسید، من هم از همان دسته ام، حضوری دوبار دیدمتان، نوشته هایت را اکثر اوقات مطالعه میکنم، اما کمتر نظر میگذارم. نوشتن را دوست دارم، اما با حوصله.
اگر بنویسم، صمیمی مینویسم، اگر این برداشت نمیشود، ضعف نوشتنم است، نه ضعف صمیمیتم.
دیشب که این مطلب(حرفهای کاملا شخصی) را خواندم، تصمیم گرفتم برایت بنویسم، شاید به عنوان برادر کوچکتر، شاید بین این همه نظر، این نظر گم شود، اما فرض این که شاید این حرف ۱% تاثیر داشته باشد برایم کافی بود تا برای کسی که مدام نوشته هایش را میخوانم چندخطی بنویسم.
محمدرضای عزیز، خودت را چقدر میشناسی؟!
در مورد خودم مثالی میزنم، شاید اندکی تشابه داشته باشد. من محبت کردن را دوست دارم، از این که در هر شرایطی بتوانم به کسی کمکی کنم بیشترین لذت را میبرم، از این که حس کنم وجودم(به نظر خودم) میتواند به درد کسی بخورد خوشحال میشوم.
اما در تمام این موارد، تمام آن محبت کردن ها و کمک کردن هایی که در حد وسعم بوده، هروقت! هروقت توقعی برای جبران در من ایجاد شده، آزارم داده است، چون خیلی چیزهایی که برایم ارزش است، در جامعه کمرنگ شده، گاهی بیرنگ شده، و حتی گاهی حماقت تلقی میشود.
“معرفت” خیلی دیگر معنایی ندارد، دیگر( در اغلب اوقات) کسی تا با تو کاری نداشته باشد سراغی از تو نمیگیرد. بعضاّ همین که جواب سلامت را میدهد منت بزرگیست! وقتی چنین برخوردهایی را از کسانی ببینی که روزی برایش حتی بیش از توانت تلاش کردی تا گره ای از مشکلش باز کنی، حتی (در کوچکترین حالت، و گاهی مهمترین حالت) در حد هم صحبتی و سنگ صبور بودن! سنگین است برخوردهای…
این طور با خودم حل کردم،(که از زبان شما، شاید تصمیم مرتبه دو محسوب شود!)
با این سوال که چرا کمک کردن را دوست داری؟! برای این که روزی جبران کنند؟ نه. به خدا اعتقاد دارم، و کمک به بنده هایش را که همه ی شان، بالقوه یا بالفعل، از من قطعا بهترند را خشنودی خدایی میبینم که برایم عزیز است و من برای او عزیزتر.
به سوالم برمی گردم، که چقدر خودت را میشناسی؟ تمام این فعالیت ها و … علتش چیست؟ چرا اینجا این فعالیت ها را انجام میدهی؟ چقدر مخالفت ها و موافقت ها در جواب این سوالاتت موثر است؟
شاید کمی سخت باشد، ولی اینها را که برای خودت حل کنی، شاید دیگر به این احساس دچار نشوی! شاید در مواجهه با این نظرات مخالف بی شناسنامه با نیش خندی عبور کنی، اگر کلان تر ببینی!
به امید همان۱% نوشتم، از زبان خودم، به برادرم!
شاد باشید و عاقبت بخیر
راستی!
گاهی مرور زندگی دکتر حسابی، آرامش بخش است در این اوضاع!
حسن جان.
ممنون که وقت گذاشتی و برایم نوشتی.
الان ۴ صبحه و دارم نوشته تو رو میخونم و فکر میکنم.
شاید نوشته ی من، طعم «شخصی» زیادی داشته و دارد.
الان هر چه با خودم فکر میکنم، می بینم دلگیری من دو وجه دارد. یک بخش کوچکتر که به شخص من مربوط میشود و یه بخش بزرگتر، به غربت تفکری که تابع قدرت نیست، اما نمیخواهد با چشمهای بسته به انتقاد بنشیند.
دلگیری و ناامیدی اصلی من این روزها از مردمی است که: چه آنها که رأی میدهند و چه آنها که نمیدهند، کمتر منطقی فکر میکنند و بیشتر احساسی تصمیم میگیرند.
خوب که فکر می کنم می بینم این تفکر احساسی، در حوزه مذهب هم وجود دارد. آنها که از خدا و دین دفاع میکنند، در بسیاری از مواقع (نمیگویم همیشه) به اندازه کسانی که به خدا و دین حمله میکنند، از منطق بی بهره اند و متأسفانه در مسیر تاریخ به عقب تر نگاه میکنم و این روحیه احساس گرای غیرمنطقی را می بینم.
نوشته ی من، ناامیدی از مردمی است که سالهاست به سادگی تحریک میشوند، به سادگی جنبش های مختلف راه می اندازند، به سادگی نظر خود را تغییر میدهند، به سادگی دوست میشوند و به همان سرعت به دشمن تو تبدیل میشوند…
و سوالی که از خودم می پرسم اینکه یک ملت اگر به قول یونگ، آرکتایپ غالبش پوزیدون باشد، آیا گذر زمان تعادل آرکتایپی را به آن قوم، هدیه خواهد کرد؟
یکچیزی اینجا گفتی “غربت فکری”…من این ترکیب و خیلی دوست دارم….و باور کن اکثر کسایی که میان اینجا همین حس رو در اجتماع واقعی دوروبرشون حالا با شدتهای متفاوت حس میکنن…بحث داوکینز و کالینز برای من فوق العاده جذاب بود وقتی دیدم خیلیها مثل من رفتن و خوندش و چه تاثیراتی روشون داشته…می تونم بگم اولین بار بود در موردش با کسی بحث میکردم …خب این باعث شد فکر کنم ادمهایی هم هستند مثل من دنبال کنکاشن دنبال بالا بردن سطح آگاهی حالا حتی در حد ناخونک زدن به چیزهای مختلف..می دونید اگر همین اجتماع هم نباشه خیلیها دچار انزوا میشن و این بده …توتبریک عیدم هم گفتم اینجا یه حسن بزرگ داره که آدمهای هم ذایقه هرچند مجازی همدیگر رو پیدا میکنن…در مورد توده ها و اکثریت خب شاید به عمر من و شما قد نده ولی مسیریه که داره طی میشه و مسیریه که کشورهای دیگه اون رو پشت سر گذاشتن…با تمام فکرای منفی که در مورد فقر و جنگ و غیره میاد تو سرم ….. من ته ته دلم روشنه :)…..یعنی سعی میکنم روشن نگهش دارم…
سلام مهندس
من هم معتقدم ساختن یک خونه لذت بخش تر از خرید یک خونه امادس. نمیدونم، این که تو هم داری یک غربت فکری رو به امید ساختن سرزمین ایده آل خودت تحمل میکنی شاید بی ربط به این مثالی که زدم نباشه.
به شخصه ادمهایی رو میشناسم که سرسختانه موضعی شبیه تو در خصوص موندن و ساختن دارن (یکیش مدیرعامل ۷۰ ساله شرکتیه که توش کار میکنم ) گرچه تعدادشون تو جامعه واقعا مصداق تعداد انگشتای دسته.
گرچه به شخصه خودم مثل تو فکر نمیکنم ولی برام جالبه بدونم در محاسبات و پیش فرضهای ذهنی ادمهایی مثل تو “زمان” و “فرصت” چه مفهوم و جایگاهی داره…؟
ایا برای ساختن یک خونه نباید یک زمان تقریبی در نظر گرفته بشه؟ایا اگه این زمان قرار باشه به ابدیت نزدیک بشه بهتر نیست یک خونه اماده (تا حدامکان شبیه ایده الهای فکریمون) بخریم؟
این خط آخر رو متوجه نشدم .شرمنده
منظورم مهاجرت به جامعه دیگه ای تا حد امکان شبیه ایده الهای ذهنی مون بود.
سلام؛
محمدرضا جان؛
اجازه هست یک پیشنهاد بدم؟ 🙂
شاید یکم ساده اندیشانه باشه، ولی شخصاً همیشه مسخره ترین چیزها هم اگر حکم ایده داشته باشه، رو ارائه میدم!
خیلی از ما معمولاً پیش میاد که یک کتاب ۳۰۰ صفحه ای میخونیم که در اون پر از تکرار مکررات هست و پس از صرف کلی وقت، آخر امر ۲۰ تا نکته یاد میگیریم.
یک پادکست یا ویدئو کست گوش میدیم که شاید چندان تازگی نداره، ولی به امید یافتن نکته ای جدید، کلی وقت صرف میکنیم.
بعضاً پیش میاد که آدم به پیشنهاد مبنی بر خواندن فلان کتاب و گوش دادن به فلان پادکست و غیره بر میخوره. ولی این ابهام وجود داره که عایدی این کتاب یا اسلاید یا صوت و تصویری چیه؟
چیزی که هیچ وقت بهش برنخوردم، این بود که مکانی باشه، که آدم بتونه یه دیرکشن به سمت یک مطلب پیدا کنه.
واسه همین پیشنهادی که من دارم اینه که، خوبه هر از گاهی توی وبسایت خودت، پست هایی ارسال کنی که در اون از مباحث مفید و حوزه هایی که خودت بر اون اشراف داری،
“کلید واژه” هایی-از هر دری- (مثلاً خشونت مبدل- Disguised hostility)معرفی کنی به عنوان یک سرنخ برای تحقیق و مطالعه بیشتر.
که از این طریق هم به مفاهیمی نو آشنایی پیدا بشه، هم ایده ای برای مطالعه بیشتر به وجود بیاد و هم لینکی بشه برای آموختن مطالب مرتبطی که در حین مطالعه بهشون برخورد میشه.
همین دیگه. ایده بهتری ندارم!
راست میگی مرتضی. ممکنه که ایده های من برای چنین کاری، به خاطر محدودیت دانش و سوادم کم باشه، اما فکر میکنم بهانه خوبی باشه برای اینکه بقیه هم حرفهایی بزنند و زمینه این نوع گفتگو باز بشه.
از این هفته این کار رو میکنم. یک سری پست مینویسم به عنوان: کلیدواژه ها…
چه خوب؛
ممنونم ازت. 🙂