دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

او میخواست ما کماندوهای فروش باشیم…

از زمانی که در نوشته ی قبلی، به بهانه رفتارهای ناپخته و شتابزده در شبکه های اجتماعی، بحث یادگیری چریکی را مطرح کردم، ناخواسته برخی خاطرات نخستین سالهای کار برایم تداعی شد. مانده بودم که بنویسم یا نه. اما در نهایت احساس کردم که نوشتن و ماندگار شدن آن روزها، بهتر از ننوشتن و فراموش شدن است.

همزمان با دانشجویی، مدتی برای یک شرکت کوچک کار میکردم که لوازم تزیینی خودرو میفروخت. عمده این محصولها، عطرهای داخل خودرو و واکس داشبورد بود و البته محصولات پراکنده ی دیگری که مالک و مدیر شرکت، از ترکیه وارد میکرد. آن زمان سالهایی بود که خودروهای لوکس جدید، یعنی پراید و پژو ۴۰۵ به تازگی به ناوگان خودروهای فرسوده کشور افزوده شده بودند و نیاز به لوازم لوکس افزایش پیدا کرده بود.

مدیر شرکت یک بازنشسته نظامی بود. خاطرات زیادی از دوران قدیم تعریف میکرد و با ما هم مانند سربازانش رفتار میکرد. همیشه در جمع خودمان به شوخی میگفتیم که او هنوز بازنشسته نشده است.

ادبیاتش را میتوانید حدس بزنید. ما هر روز به جنگ شرکتهای دیگر میرفتیم. باید مغازه های چراغ برق – به قول او در اطراف میدان توپخانه که نام قدیم میدان امام خمینی بود – را فتح می کردیم. گاهی اوقات محصولات چینی – که به تازگی در حال رواج گسترده بودند – به سمت بازار ما پیشروی میکردند.

فروشنده ها، یا آدم ما بودند و یا جاسوس آنها. روزگار عجیبی بود. هر چند روز یک بار هم، من و دو فروشنده دیگر را جمع میکرد و مستقل از میزان فروش و خروجی کار، در مورد کم کاریهای ما و بازار بالقوه بزرگی که وجود داشت توضیح میداد و از تنبلی و ضعف ما گلایه میکرد.

همیشه میگفت: حیف که من دائم درسفر هستم و کارهای دیگری هم دارم. وگرنه مسئولیت عملیات فروش را به عهده میگرفتم و خودم پیشاپیش شما به مغازه ها می آمدم تا ببینید که فروش حرفه ای چگونه است.

یکی از اصطلاحات رایج او، کماندو بود. میگفت باید مثل یک کماندو زندگی کنید. بعد هم توضیح میداد که کماندوها در شرایط سخت زندگی میکنند و سختی را به خاطر راحتی بعدش تحمل نمیکنند. بلکه خود تجربه سختی و توانایی تحمل لحظات دشوار برای آنها لذت دارد. چند باری برای ما از موش و مار خوردن خودش توضیح میداد. اینکه یک وجب سر و ته مار را میزدند و بعد میخوردند. راستش ما که مار نخورده ایم و یک فرد مار خورده را هم تا آن زمان اینقدر از فاصله نزدیک ندیده بودیم. اما هیکل درشتش نه به آن کماندوها که در فیلمها دیده بودیم شباهت داشت و نه به یک فرد مار خورده!

 به هر حال. سرتان را درد نیاورم.

چیزی که ما از کماندوهای فروش یاد گرفتیم این بود که باید سختی تحمل کنی و پس از هر سختی هم آسانی نیست. بلکه سختی دیگری است! و باید از این سختی لذت ببری. اینکه تمرینهای دشوار وغیرممکن میتواند روحیه ات را محکم تر کند و تو را برای سختیهای آینده آماده تر کند. او میگفت کماندو وقتی ماهها گرسنگی را تجربه کرده باشد، هیچوقت از یک شب گرسنه ماندن آزار نمی بیند و ما نمی فهمیدیم که آیا واقعا هزار شب گرسنه ماندن و تمرین گرسنگی برای اینکه تحمل یک شب گرسنگی ساده تر باشد، آیا واقعا شیوه ی مناسبی است؟

چیزهای دیگری هم یاد گرفتیم. مثلا اینکه کماندوی فروش، میتواند عملیات سخت فروش یک اسپری سه هزار تومانی را به فروشنده ای که خودش همان اسپری را دارد و الان دارد دو هزار تومان میفروشد انجام دهد!

یا اینکه کماندوی فروش میتواند محصولی را که ندارد به مغازه ای که آن را نیاز دارد بفروشد و خودش بعدا در بازار دنبال تامین آن محصول بگردد.

یا اینکه کماندوی فروش میتواند طلب شرکت را از صاحب مغازه ای که معتقد است هیچ پولی در بساط ندارد وصول کند.

از شما چه پنهان. گاهی فکر می کردیم که همان مار خوردن، ساده ترین کاری است که یک کماندو انجام میدهد!

عصر یک چهارشنبه، که روز خلوت کاری بود، ما سه نفر را جمع کرد و از هر کداممان خواست کاغذی برداریم و پنج جمله بنویسیم که در حد مرگ و زندگی، واقعیت آنها را باور داریم و هیچ تردیدی در آنها نداریم. کمی فکر کردیم و پنج جمله را نوشتیم.

مدتی سکوت کرد. کاغذهای ما را نگاه کرد. لبخندی زد و گفت: حالا در رد هر یک از این پنج جمله یک صفحه بنویسید و ثابت کنید که این جمله میتواند غلط باشد!

هر سه نفر جوان بودیم و نیازمند کار. سن و تجربه اش و آن صندلی چرمی بلندی که روی آن نشسته بود، به ما که در ارتفاعی پایین تر روی مبل راحتی نشسته بودیم، اجازه نمیداد که از دستورش سرپیچی کنیم (یادم هست که امید، همکارم میگفت: تازه میفهمم که این مبل های راحتی، برای راحتی ما نیست. برای راحتی خودش است که بهتر روی سر ما مسلط باشد!).

اول به نظر کمی سخت میرسید. کمی فکر کردیم و آرام آرام به نوشتن مشغول شدیم. کماندوی فروش، باید میتوانست برعکس حرف خودش را هم ثابت کند. این هم یک نوع تجربه ی سخت زندگی بود. وقتی حرفهایمان را نوشتیم، گفت: بیایید و آنها را بخوانید. ما هم همین کار را کردیم.

آن شب، چیز عجیبی در ذهن من شکست. نمیگویم خوب یا بد. میگویم که تجربه ی عجیبی بود.

شب هنگام، وقتی در رختخواب دراز کشیدم، به سقف نگاه میکردم. واقعا احساس میکردم کماندو شده ام! بی رحم! سخت! با همان چهره سیاه رنگ و استخوانی که در فیلمها دیده بودم.

سه ماه آنجا کار کردیم و حقوق هم به ما ندادند. نمیدانم. شاید این هم بخشی از همان تجربه ی کماندو شدن بود. آنجا را ترک کردم و به سراغ شغل بعدی رفتم. تمام این سالها، آن قصه ها یادم رفته بود تا اینکه هفته پیش، کلمه کماندو همه آنها را تداعی کرد. اما، درس آن شب آن مرد، اثرش را هرگز از ذهنم پاک نکرد. اثری که هنوز نمیدانم دوستش دارم یا نه. حتی هنوز نمیدانم زخمی بر صورت من است یا ستاره ای بر روی شانه ام…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


100 نظر بر روی پست “او میخواست ما کماندوهای فروش باشیم…

  • امید گفت:

    این نظر شخصی من است و ارتباطی به داستان محمدرضا ندارد.
    در ارتش “چرا” وجود ندارد.”چرا” سئوالی است ممنوعه و تخطی از دستور مافوق، مجازاتی سنگین دارد.همه اینها تا جائی خوب است که که مغایر با اصول اخلاقی و ارزشهای انسانی نباشد.
    خیلی دور، زمانی به عنوان دفاع از سرزمینت در مقابل” دشمن” می ایستی. دشمنی که نمی شناختی ،اما تو را برای همین روزها برنامه ریزی کرده بودند! ” کشتن” امری مقدس شد.
    کماندوهای پلاک کوبی شده در زمینی که حالا آزاد بود ماندند ومدالها بر گردن دیگران آویخته شد …
    خیلی نزدیک، باز هم دفاع؟ باز هم دشمنی دیگر و این کماندو برنامه ریزی شده ، هم سنگری دیروز خود را نشانه گرفت.
    در این میان تو انتخاب میکنی،
    یادی در قلب ها باشی؛
    یا قابی بر دیوار.

  • حمید گفت:

    سلام، نکته کلیدیش این بود.
    از هر کداممان خواست کاغذی برداریم و پنج جمله بنویسیم که در حد مرگ و زندگی، واقعیت آنها را باور داریم و هیچ تردیدی در آنها نداریم. کمی فکر کردیم و پنج جمله را نوشتیم.
    مدتی سکوت کرد. کاغذهای ما را نگاه کرد. لبخندی زد و گفت: حالا در رد هر یک از این پنج جمله یک صفحه بنویسید و ثابت کنید که این جمله میتواند غلط باشد!
    هیچ چیز این دنیا رو نیاید باور کرد.همه چیز میتونن واقعی باشن و میتونن نباشن. هیچ واقعیت مطلقی وجود نداره.حرفهایی که الان باور داریم میتونه تغییر کنه و با یه دلیل و برهان جدید از بین بره و جاش رو به یه چیز دیگه بده.
    تناقض :این جذاب و در عین حال وحشتناکه

    • saman گفت:

      خب محمدرضا همیشه حرفش رو در قالب داستان و خاطره میزنه و همین جذابترش میکنه.
      اما اون قسمت آخر اصلا به بقیه ی داستان نمیچسبه.یهو افتاد وسط..”یه روز بردمون تو اتاق…”
      موضوع دیگه اینکه اصلا ازون آدم نظامی که عقاید سفت و محکم و تغییر ناپذیر برای زندگیش داره کاملا همچین کاری بعیده.
      نمیدونم گفتن این قسمت آخر به بقیه چه کمکی میکنه اما من تو خیلی از نوشته ها نداشتن قطعیت رو دیدم که هر بار هم مرزهای
      بیشتری رو میشکونه و این دفعه هم پنج چیزی که در حد مرگ و زندگی قبول داری.
      این سردرگمی و شک گرایی و عدم قطعیت چیزی بوده که آدم همیشه ازش فرار کرده.

      از کلیت مطلب استفاده کردیم و در مورد خوب و بدش قضاوتی نمیکنم.

  • Nasim... گفت:

    كارشون جالب بوده…
    اثبات كردن خلاف چيزى كه با تمام وجود به درستيش اعتقاد دارى
    زير سوال بردن قطعيت…قطعيت خودت…يه جورايى مرز نابوديه شخصى…
    شايد شايد شايد از همون شبى كه حس يه كماندو رو داشتين ريشه هاى اين ديدگاه شكل گرفت…”چيزى به نام حق و باطل وجود نداره”
    من فكر ميكنم اگر براى من اتفاق مى افتاد خاطره ى بد و تجربه ى خوبى ميشد…
    احتمالن يه ستاره!!!

  • محمد گفت:

    من هم همچین تجربه ای داشتم، اما این پست تلنگری شد تا پول چند نفری رو که با ما به صورت قراردادی کار کردنو و هنوز دستمزدشونو دریافت نکردن حالا یا خودشون پیگیری نکردن یا ما با این تفکر که حالا این مبلغی نیست و بعدا می دیم رو فردا تسویه کنیم.

  • علیرضا سلیمانی گفت:

    شهرزاد خانوم شما با مادرت می رفتی سر کار؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

    • شهرزاد گفت:

      «کار» که چه عرض کنم، «خیابون گردی» بوووود …!! 🙂
      سلام…چقدر علامت سوال و علامت تعجب … :))))
      ببخشید که اینقدر باعث تعجبتون شدم. 😉
      آقای سلیمانی عزیز… آخه اونموقع تازه دانشگاهم تموم شده بود و این اولین اولین اولین فرصت شغلی بود که ازش حرف زدم که اونطور هم ناکام شد!
      بعدش هم گفتم وقتی باید به خیابونهای دوری میرفتم که تا حالا نرفته بودم و اونجاها رو نمیشناختم فقط اونجاها مادرم همراهم میومد. نگرانی مادر پدرها رو هم که میدونید …
      بعد، من هم کلا آدم کم زبون و کم حرفی هستم و اصلا برای اینکارا ساخته نشدم…. (نبینید اینجا اینقدر بلبل زبونی میکنم)…:)) مخصوصا اونموقع که سنم هم خیلی کم بود… حالا که دیگه خیلی از اون زمان گذشته و خیلی چیزها تغییر کرده …
      مامانِ من هم کلا فاز حمایتیش زیاده … 🙂
      اگر چه به غیر از این یک مورد، همیشه به طور نامحسوس، نگرانیها و حمایتهای مهربون و باقدرتش رو توی زندگیم حس کردم و می کنم….
      …یادمه وقتی برای اولین بار پشت فرمون ماشین نشستم (بعد از اینکه گواهینامه م رو گرفتم)، نشست کنارم و من که میخواستم حالا برای یه مدتی مثل خیلیهای دیگه که اینکار رو میکنن، فقط توی منطقه های خلوت و بدون ماشین رانندگی کنم و فعلا یه مدتی اینطوری تمرین کنم تا دستم راه بیفته و بعد برم تو سطح شهر بصورت واقعی، همونموقع بهم گفت: ” شهرزاد برو تو شهر. برو تو شلوغی و ترافیک. نترس…” من هم با کمی تردید (البته خوشبختانه خودم هم از اولش نمی ترسیدم اصلا) پا رو گذاشتم روی گاز و با این حرفش مصمم تر، رفتم تو قلب ترافیک!… از همون روز غول رانندگی توی شلوغی و ترافیک برام شکسته شد و دیدم چقدر خوب و راحت و شیرینه رانندگی….
      البته میگم همه ی اینها مال وقتی بود که سنم کم بود و دیگه میدونه که من خودم یه پا، گلیم خودم از آب در بیارمِ حرفه ای شدم! :))) فقط حالا دیگه همیشه میگه:”من فقط یه آرزوی دیگه برات دارم…!” …که شرمنده شم … نمیدونم دیگه هیچوقت این آرزو عملی بشه یا نه …;)
      بگذریم …
      … دیروز که این ماجرا رو نوشتم … و دوباره برام یادآوری شد … و به دنبالش، خیلی چیزهای دیگه از زندگیم و عشق بینهایت و قدرتمندش که همیشه در سخت ترین شرایط زندگیم ( البته اونهایی رو که در جریان بوده …! ) بهم قدرت داده و برام قوت قلب بوده یادم افتاد…… یه عشق عجیب و عمیقی رو دوباره مثل همیشه به مادرم حس کردم. ظهر که رفتم خونه به بهونه ی غذای خوشمزه و خلاقانه ای که مثل همیشه درست کرده بود، رفتم گرفتمش تو آغوشم و بوسیدمش و ازش تشکر کردم …..
      (ببخشید این حرفای نامربوط رو اینجا زدم… خیلی ببخشید … پیش اومد دیگه …:) )

      • علیرضا داداشی گفت:

        سلام شهرزاد.
        سلام بچه ها.
        شهرزاد، دیروز که کامنتت را خواندم. پیش از اینکه دوست خوبمان « علیرضا سلیمانی» عزیز کامنتش را بنویسد، یاد خاطره ای و در واقع تجربه ای افتادم که هنوز فکرم را مشغول کرده و راستش چون شهرزادی خودم را مجاب کردم که ننویسم. با خودم گفتم شهرزاد است و حتما تا الان درک متفاوتی از شرایط متفاوتش دارد و شاید نوشتن من کمکی به کسی نکند.
        اما حالا به قصد مطرح کردن یک تجربه ی احتمالا مفید برای دوستان عزیز هم خانه ام آن ماجرا را می نویسم.
        قبل از نوشتن این را عرض می کنم که من تمام قد در برابر مادر مهربان و نازنینت می ایستم و کلاه ادب از سر بر می دارم.

        سالها پیش، در سالهایی که جوانتر بودم و یادش بخیر شاغل پاره وقت بخش خصوصی، مدیر مالی شرکتی که من حسابدارش بودم در گفتگو با دوستش این خاطره را مطرح کرد:
        روزی دختر جوانی که آگهی استخدام شرکت را در روزنامه ها خوانده بود، برای درخواست استخدام وارد دفترم شد. خانمی همراهش بود که فهمیدم مادر اوست. وقتی پرسیدم مادرت چرا آمده، گفت آخر پیدا کردن آدرس شما سخت بود و ضمنا اینجا برای من دور بود و من تا حالا این اندازه از خانه دور نشده ام. برای همین مادرم آمد.
        من، آن دختر جوان را به دو دلیل استخدام نکردم:-۱- اینکه کسی که می خواهد شاغل بشود باید بتواند در یک شهر ولو تهران به این بزرگی، آدرس شرکتی را پیدا کند.۲- اگر روز اول با مادرش بیاید لابد هر روز دیگری هم باید منتظر باشیم همین کار را بکند. به هر حال ماکه قصد جابجایی دفتر شرکت را نداشتیم.

        نه من رفتار آن فرد را تماماً تایید می کنم، نه می توانم از کاری که خودم روز اول استخدام فرزندم می کنم- از حالا – مطمئن باشم. چیزی که هست اینکه اولاً این بخش های تجربه ات برای من نا شناخته نبود، ثانیاً، حرف های آن مدیر- و نه لزوماً عملش- به خودی خود درست بود. ثالثاً کاش ما پدرها و مادرها حداقل در این مقاطع با فاصله بایستیم و مثلا بیرون منتظر فرزندمان بمانیم. هم اعتماد بنفس او بیشتر می شود و هم موقعیت بهتری نزد آدم های روبرو پیدا خواهد کرد.

        من هم پدری هستم که فاز حمایتیم زیاد است.
        دست تمام مادران از جمله مادر نازنین تو را با افتخار می بوسم.
        موفق باشی.

        • شهرزاد گفت:

          سلام دوست خوبم. علیرضا جان.:)
          ممنون که برام نوشتی.
          و خیلی لطف داری. ممنونم خیلی ازت.
          کاملا حرفت رو قبول دارم …
          حتی تعجب دوست خوبمون آقای سلیمانی رو هم خیلی قبول دارم… و ممنونم که تعجبش رو باهام در میون گذاشت.;)
          مخصوصا که داستانها و ریزه کاریهای زندگی یک آدم رو ندونیم و فقط یک چنین داستانی رو از زندگیش بشنویم و بر اساس همون پنجره ی کوچولو به کل زندگیش نگاه کنیم …
          ولی میدونی … بعضی وقتها نگرانی ها و حمایت های پدر و مادرها رو نمیشه کاریش کرد. ( که برای من از طرف مادرم همیشه بیشتر بوده) … مگر اینکه مدیریتشون بکنیم …
          میدونی … تا وقتی که سن آدم خیلی کم هستش، بیشتر تحت تاثیر این موضوعات قرار میگیره، چه از جنبه مثبتش و چه از جنبه منفیش.
          اما هر چی سن آدم بالاتر میره، میفهمه که اینها واقعیات زندگی هستن و نمیشه باهاشون جنگید، اما میشه کنترل و مدیریتشون کرد …. طوری که نه باعث دلخوری اونها بشه و نه باعث اذیت ما …
          بعدش هم وقتی برای سالها، تنها فرزندِ توی خونه باشی (دو تا برادر من سالها قبل، زود ازدواج کردن و مستقل شدن) ، متاسفانه تمرکز روی تو بیشتر میشه …
          اگر چه همونطور که گفتم حمایتهای مادر من در اکثر موارد نامحسوس بوده و هیچوقت جوری نبوده که من رو وابسته و بدون اعتماد بنفس بار بیاره و در خیلی از موارد حتی تعیین کننده ی شرایط خیلی خوبی در زندگیم بوده و باعث شده که سعی کنم آدم قدرتمندتری باشم … (حداقل برای منی که سعی می کنم همیشه همه چی رو با دید مثبت بهش نگاه کنم)
          کلا روش و منش خاصی برای خودش داره که برای خود من خیلی قابل احترام و قابل تحسینه …
          ولی هر جا ببینم دارم اذیت میشم، باهاش نمی جنگم بلکه این وضعیت رو سعی می کنم مدیریت کنم .
          چون واقعا دلم نمیاد ناراحتش کنم. همیشه هم توی مدیریت کردن و کنترل کردن این موضوع موفق بودم … بدون اینکه نه سیخ بسوزه و نه کباب!
          نمیدونم چقدر منو شناختید… اما میخوام بگم با وجود این مسائل، آدمی بار اومدم که خیلی خیلی خیلی کم و به ندرت تحت تاثیر چیزی یا کسی بدون خواست و اراده ی شخصیِ خودم قرار میگیرم و اگه بدونم کاری که میکنم یا نمی کنم، یا قراره انجام بدم یا قراره انجام ندم؛ با اصول اعتقادی خودم و تنها خودم! جوره و از نظر خودم درسته یا غلطه، قدرتمندترین مسائل هم نمیتونه روم تاثیر بذاره …
          حمایت ها، حرفها، توصیه ها و … ی دیگران رو با روی ِ باز می پذیرم؛ اما در نهایت، کار خودمو می کنم…:)
          و هیچوقت هم پشیمون نشدم …
          بازم ازت ممنونم دوست خوبم.
          و مطمئنم شما یه پدر بسیار مهربان و حمایتگر اما فهیم و دانا هستی و به فرزندان خوبت تبریک میگم و برای همه تون آرزوی سلامتی می کنم.:)

          • علیرضا داداشی گفت:

            سلام دوباره.
            میدونی که عادت ندارم کامنت رو کامنت جواب بنویسم.
            این را نوشتم تا عرض کنم چیزهایی که درباره ی خودت گفتی رو می دونستم. چیزهایی که درباره والدین گفتی رو هم خیلی زیاد حس شون کردم.
            درست می گی مهم اینه که نوع رابطه مون رو تو این مهم ترین شکل رابطه مدیریت کنیم و باور کن برای من مدیریت رابطه با فرزند سخت از مدیریت رابطه با والدینه. لابد اونها حرفه ای تر بوده اند و من متوجه مدیریت شون نشدم.
            پدر یا مادر بودن خیلی سخته. به خدا خیلی.
            ممنونم از شما.

      • آزاده م گفت:

        سلام شهرزاد جان و دوستان عزیز
        شهرزاد وقتی خاطره ات رو خوندم عجیب لبخندی نشست رو صورتم.:)
        فاز حمایتی مادر و پدر من هم خیلی بالا بوده و هست هنوز. شاید چون من و تو خواهر نداریم اینطور شده. نمیدونم. یادمه روزهای اول دانشگاه که مشکل خوابگاه داشتم مادرم صبح ها با من مسیر ۳ الی ۴ ساعته میومد دانشگاه و عصرها هم با هم برمیگشتیم خونه.:) حتی الان هم گاهی با اینکه کلی بزرگ شدم;-) باز گاهی متعجب میشم از حمایت هاشون.
        مثلا دو سال پیش مدیر یه شرکتی که باهاشون قرارداد داشتم با من تماس گرفت و گفت که میخواد بخاطر موضوع کاری من رو ببینه. جون خارج از ساعت اداری بود کمی مردد بودم برم یا نه. البته اون مدیر از آشنایان دور پدرم بود ولی باز هم تردید داشتم. تا اینکه مادرم چادرش رو سر کرد گفت بریم من باهات میام.
        البته آقای مدیر فقط یه لحظه مادرم رو دید و بعد مادرم به بهونه ای رفت. در واقع مادرم میخواست با همراهیش با من فقط به مدیر بفهمونه! که حواسش جمع باشه…بله ما هم اینطور مادری داریم.:)
        شهرزاد از صمیم قلب آرزو میکنم مادر مهربونت به همه خواسته هاشون برسن.
        امیدوارم همه مادرها و پدرها سلامت باشند و روح همه پدر مادرهای که نیستن هم شاد باشه.

        • سیمین-الف گفت:

          سلام دوستان عزیزم ( شهرزاد جونم، آزادهء مهربونم، علیرضاخان و دوست خوبمون علیرضا سلیمانی که باعث این مکالمه شدید ) و دوستان همراه این خونه.
          بحث حمایت والدین شد و دیدم جمعتون جمعه، گفتم بیام هم سلامی عرض کنم و هم بگم که من برعکس شما آزاده جون و شهرزاد عزیزم حمایت های والدینم کاملا نامحسوسه به طوری که کاملا دستم رو باز گذاشتند چه اوایل جوانی و چه تا به این سن و همیشه اون گوشه موشه ها و از دور حمایت می کردند آنقدر که گاهی اصلا احساسش نمی کردی.
          شاید به خاطر این بوده که من علیرغم هر دوی شما، خواهر دارم و پدرم مخصوصا تربیت فرزندانش رو بر این اساس گذاشته بودند که ما باید روی پای خود بایستیم و به این صورت چتری برای حمایت بالای سرمان احساس نمی کردیم با اینکه اون چتر حمایتی همیشه بوده است.
          فکر می کنم تا حدودی همدلی های پدرانه و مادرانه خوبه تا آنجایی که دست و پاگیر نشه و به این صورت باعث پیشرفت و استقلال فرزندان خواهد شد.
          خداروشکر از شناختی که از شما هر دو دوست عزیزم دارم مستقل ، فهیم و متکی به خود هستید.
          علیرضا خان شما رو هم که می دونم پدر نمونه ای هستید.
          امیدوارم خدا پدر و مادرا رو برای فرزندانشون، و بچه ها رو برای والدینشون حفظ کنه.
          شاد و امیدوار باشید دوستان خوبم.

  • علیرضا سلیمانی گفت:

    ماهم یه استاد تو دانشگاه دولتی داریم . با اینکه روز و شب رو پروژه ای که داده بود کار کردم ، ولی با کمال خونسردی گفت بیشتر از ۱۱ نمی تونم بهت بدم .

  • شهرزاد گفت:

    سلام. ماجرای خیلی جالب و شیرینی بود. البته خوندنش الان برای ما شیرینه و لی مسلما اونموقع برای شما سخت بوده …
    خیلی لذت بردم از خوندن تک تک جمله های این روایت، و چه عنوان قشنگی هم داره: “او می خواست ما کماندوهای فروش باشیم…”:)
    “کماندوی فروش، میتواند عملیات سخت فروش یک اسپری سه هزار تومانی را به فروشنده ای که خودش همان اسپری را دارد و الان دارد دو هزار تومان میفروشد انجام دهد!”
    عجب آدمی بووده …
    من بعضی وقتها با شنیدن این ماجراها با خودم میگم: ” چقدر وقتی آدم کم سن و ساله و گیر آدم های ناجوری بیفته گناه داره… چون نمیتونه اونطور که باید از خودش و حق خودش دفاع کنه …!” … نمیدونم … شاید هم همین کارها بعدها به نفع اون آدم باشه … کسی نمیدونه …
    من هم با خوندن این ماجرا یادم به یه ماجرایی در مورد خودم افتاد که میخواستم خلاصه شو اینجا تعریف کنم:
    وقتی تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و دنبال کار می گشتم، توی یکی از آگهی ها، دیدم نوشته به چند نفر فارغ التحصیل کامپیوتر جهت انجام یک پروژه! نیاز داریم با پاداش خیلی عالی و ….
    من هم از اونجایی که نیاز داشتم جایی مشغول بشم رفتم ببینم چه جوریه … ازم مصاحبه کردن و با رضایت کامل! منو پذیرفتن. و من پیوستم به چند نفر دیگری که در این مصاحبه پذیرفته شده بودن.
    بعد از چند روز، ما چند نفر رو به یک جلسه ای در اون شرکت (که یک شرکت کامپیوتری بود) دعوت کردند. من هم که تازه از تو محیط خونه به یک جلسه ی مهم کاری! دعوت شده بودم و کلی احساس افتخار و خوشحالی می کردم و با شیک ترین لباس هام و خیلی اطوکشیده! و خوشحال به سمت اون شرکت برای حضور در این جلسه مهم! راهی شدم.
    توی جلسه به ما گفتند که قراره این شرکت، یک بانک جامع اطلاعاتی در مورد هر چه شرکت های نرم افزاری و سخت افزاری یا فروشگاههای کامپیوتری در سطح شهر هست با آدرس و تلفن و کلا مشخصاتشون جمع آوری و تدوین کنه و شما همکار این پروژه هستید.
    و برای هر کدوم از ما رو نقشه ی شهر، منطقه ها و خیابان هایی رو که باید میرفتیم تا شرکت ها و فروشگاههای کامپیوتری اون منطقه رو شناسایی کنیم مشخص کردند.
    یک کارت شناسایی هم برامون با مهر شرکت درست کرده بودند و بهمون دادند و گفتند هر شرکتی که میرید بعد از سلام و احوالپرسی! و مقدمه گویی هایی ( که الان اصلا یادم نیست چی بود…) کارت شناسایی تون رو نشون بدید و کارت ویزیت اون شرکت یا اون فروشگاه رو مطالبه کنید و برای ما بیارید.
    یادمه هر روز، میرفتم توی اون خیابون هایی که برام مشخص شده بود و دنبال شرکت های کامپیوتری حتی توی کوچه های فرعی اش می گشتم و به محض پیدا کردن شرکت یا فروشگاه مربوطه باید میرفتم تو و بعد از سلام و احوالپرسی و صحبت ها و معرفی هایی که لازم بود (سخت ترین قسمتش اینجا بود برام. چون کلا حرف زدنهای کلیشه ای و تکراری، مثل شکنجه میمونه برام …)
    روزهایی که باید میرفتم به خیابون های دورتر که درست نمی شناختم، مادرم هم باهام میومد و پا به پای من این راهها رو از این شرکت به اون شرکت و از این فروشگاه به اون فروشگاه میومد و بعضی قسمتها رو هم مامانم توضیح میداد! و کارت رو تحویل می گرفتیم…!
    خلاصه … یه قول محمدرضا! سرتون رو درد نیارم…;)
    بالاخره تمام اون خیابونهایی که برای من مشخص شده بود به هر دردسر و خستگی و پیاده رویهای طولانی و حرفهای تکراری طاقت فرسایی که بود به اتمام رسید.
    و تمام اون کارت های جمع آوری شده ( که خیلی هم زیاد شده بود) رو یک روز بردم و به اون شرکت تحویل دادم و مدیرعاملش کلی ازم تعریف کرد و گفت واقعا کارت حرف نداشت و … از این حرفا …
    اما برای اینکه دستمزد و پاداشی برای این کار بهم بده هی امروز و فردا می کرد و می گفت منتظر تماس ما باشید تا برای گرفتن پاداشتون باهاتون تماس بگیریم و من هم تا روزها همچنان منتظر تماس…
    ولی یک ماه گذشت و خبری نشد …
    یک روز مامانم گفت: چرا تماس نگرفتن. بیا خودمون بریم شرکت، ببینم چه خبره؟
    پا شدیم رفتیم ولی … با در ِ بسته ی شرکت مواجه شدیم و وقتی از همسایه شون پرسیدیم گفت اینها نقل مکان کردند به یه جای دیگه …!!!
    و می تونید حدس بزنید که اونموقع من و مادرم چه حالی داشتیم. واقعا گریه م گرفته بود و حس می کردم ازم به بدترین شکل سوء استفاده شده و فقط اشک میریختم…. مادرم هم سعی میکرد دلداریم بده ولی واقعا عصبانی بود…
    خلاصه …….. هنوز که هنوزه مادرم ازم میپرسه : شهرزاد دیگه از اون شرکت خبری نداری؟ … و هر وقت نمایشگاه کامپیوتر برگزار میبشه مامانم میگه: یعنی غرفه ندارن بریم سراغشون بگیم چرا اینکارو کردن؟
    منم میگم: “مامان، ول کنه دیگه ….. تموم شد! …. “:)

    • شهرزاد گفت:

      ببخشید … فکر نمی کردم انقدر طولانی بشه …
      همیشه دلم میخواست این ماجرا رو یه جایی دردل کنم … ممنون که باعث شدید این موقعیت، اینجا پیش بیاد برام …:)

    • حمید گفت:

      سلام ، شهرزاد دلم سوخت برات 🙁

      • شهرزاد گفت:

        سلام. ممنون آقا حمید مهربون…:) (و ممنون از همه ی دوستان خوب دیگرم… و ببخشید دیگه اینقدر حرف زدم …) 🙂

        • میثم محمد حسینی گفت:

          چقد سخت بود خوندنش،اگه خودت تنها رفته بودی اینجوری نمیشد،اما چون مادرتونم بود…..
          هرچند که معمولا با فضای کامنتاتون ارتباط برقرار نمیکنم اما این خاطره…
          راستی..میگن هیچوقت با بچه ها دردودل نکنید،یه وقت نکنی این کارو با بچت!!!!!

    • علی گفت:

      من هم شبیه این ماجرا را با کمی تفاوت تجربه کردم.آدمهایی که حقه بازی را با زرنگی یکی می دانند و از دیگران بیشرمانه سو استفاده می کنند.و البته هیچ کدام هم عا قبت خوبی ندارند.مطمئن باشید.

  • منیر محمدی گفت:

    با سلام و وقت بخیر
    به نظرم انسانها در یک فضای نسبیت زندگی می کنند هیچ وقت ارزشها برای همیشه به یک میزان ارزشمند نمی مانند انسانها و اجتماع همواره در حال تغییر هستند یک فرد افکار و ارزشهایش با گذشت زمان و کسب تجربه و آموخته هایش از زندگی تغییر خواهد کرد و همینطور ارزشهای جامعه نیز با گذشت زمان متفاوت خواهد بود بطوریکه نمونه های زیادی نیز اکنون در جامعه ما کاملا مشهود است.
    به قول برتراند راسل : حاضر نیستم برای عقایدم بمیرم چون ممکن است اشتباه باشند.
    تفکر کماندویی مدیر شرکت نیز ناشی از آموخته های شخصی او در طول زندگی گذشته اش بوده که درست یا نادرست بودن آن هم نسبی است .

  • فاطمه گفت:

    خداوند در قرآن میگه:

    “ویل لکل همزه لمزه…..” وااااای، بر هر عیب جوی طعنه زننده ای!!!

    تو آیات بعدی شخصیت شناسی این فرد تحقیر کننده رو میکنه.

    “الذی جمع مالا و عددا”

    اون همون کسیه که مالی رو جمع کرده و مدام اون رو می شماره ( مال در عربی لزوما به معنای پول نیستش. می تونه شامل هر داشتنی باشه مثل مدرک، مقام یا هر چیز دیگه ای …)

    میگه این آدم مال براش موضوعیت داره و مال دوست هست.

    حتی ممکنه مال زیادی هم نداشته باشه.ولی به همون کم هم تعلق خاطر زیادی داره.

    تو آیه بعدی ریشه مال دوستی این آدم رو مطرح میکنه» یحسب ان ماله اخلده…

    میدونی چرا این آدم اینقدر داشته هاش رو می شماره؟؟ میدونی چرا اینقدر روشون حساب باز کرده؟؟

    چون این آدم فکر کرده که مالش اون رو دچار خلود و جاودانگی میکنه.

    یعنی این آدم فکر کرده که همیشه تو این دنیاست و جمع آوری این مال می تونه براش پشتوانه ی خوبی باشه

    فکر کرده همیشه قواعد دودوتا چارتایی اینجا برپاست.

    انگار که قیامتی وجود نداره.

    “کلا….”

    چنین نیست.

    “لینذن فی الحطمه” قطعا در آتش خرد کننده خدا انداخته می شود.

    ریشه لینبذن = نبذ….یعنی انداختن چیزی در حالی که نسبت بهش بی نیازی وجود دارد.

    مثلا شما چطور یه آشغال رو توی سطل زباله پرتاب میکنید. به همون اندازه توش حقارت وجود داره.

    یه جوری تناسب عملی که این فرد در دنیا کرده که خرد کردن شخصیت انسانها بوده با جزای همون عمل.

    و…ادامه آیات ….

    گزاره های تفسیر المیزان در مورد سوره همزه:
    این سوره تهدیدی شدید است/ تهدیدی شدید به کسانی که عاشق جمع مالند/ و آنان که میخواهند با مال بیشتر خود بر سر و گردن مردم سوار شوند/ و نیز بر آنان کبریایی بفروشند/ و به همین جهت از مردم عیب هایی می گیرند که عیب نیست!

    گزاره های خروجی و راه درمان همز و لمز:
    یاد قیامت و روز معاد/ به خوبی های مردم توجه کردن / تکریم خود و دیگران / بگذاریم دیگران عیب های ما رو به ما بگویند / انسانها را براساس شان و موقعیت های ظاهری طبقه بندی نکردن و احترام قائل شدن برای همه/ تحقیر نکردن خود در درون(حق النفس)

    به نظرم ما با قران و انس با اون قطعا جامعه ی بهتری خواهیم داشت.

    جامعه ای که به کارفرمای شما به جای کماندو بودن انسان بودن رو می آموزه.

    • هیوا گفت:

      فاطمه خانم، در توضیح منفی که به کامنت شما دادم، میخاستم مطالبی رو عرض کنم ولی بعد تصمیم گرفتم که لینک دو مطلب محمدرضا رو بگذارم. ایشون خیلی کاملتر و بهتر جوانل مختلف این موضوع رو شکافتند:

      دعوت به ساده زیستی، خدمت است یا فریب؟
      http://www.shabanali.com/ms/?p=4802

      «واژه‌های مقدس» و «نتایج نامقدس»
      http://www.shabanali.com/ms/?p=3686

      • سارا جم گفت:

        سلام . ببخشید مطالبی که فاطمه گفته بود چه ربطی به لینکهایی که شما ا آقای شعبانعلی گذاشتید داشت ؟

        • هیوا گفت:

          سلام سارا خانم،
          راستش قسمت اصلی حرفهام رو نمیتونم بزنم(خط قرمز!). احتمالاً نگفتنش بهتره.

          – فکر میکنم این پست، ارتباطی به مال اندوزی نداشت. بیشتر به جمله آخر فاطمه خانم ربط داشت: “جامعه ای که به کارفرمای شما به جای کماندو بودن انسان بودن رو می آموزه.”

          – ما آدمهای “مال نیندوزی” داریم که نون پنیر و املت می‌خورند(یا این تصویر رو می‌سازند) اما یک مملکت رو تباه می‌کنند و در خلوتشون هم به ” آن کارهای دگر” مشغولند و آدمهای مال اندوزی داریم که زندگی صدها میلیون انسان رو بهتر می‌کنند. البته عکس این دو مورد رو هم داریم(مثلاً گاندی، رافائل قاچاقچی).
          پس این مال‌اندوزی اهمیت چندانی نداره. سوال خوب اینه که پس چی اهمیت داره؟

          – فاطمه خانم گفتند: “به نظرم ما با قران و انس با اون قطعا جامعه ی بهتری خواهیم داشت.”. حداقل تجربه نشان داده که این حرف، حرف خطرناکیه. کافیه به وضعیت ملتها و حکومتهایی که این حرف رو زدند نگاه کنید. همینطور وضعیت ملت‌ها و حکومتهایی که این حرف رو نمی‌زنند.
          قرآنی که مدنظر دوستان هست، در بهترین حالت یک مانترا(یا Mission Statement) ست. با مانترا که نمیشه جامعه بهتری ساخت.

        • هیوا گفت:

          The quality of any advice anybody has to offer has to be judged against the quality of life they actually lead.

          DOUGLAS ADAMS, THE ULTIMATE HITCHHIKER’S GUIDE: FIVE COMPLETE NOVELS AND ONE STORY

  • فاطمه گفت:

    نمیدونم چرا یه دفعه یاد فیلم “غلاف تمام فلزی” افتادم!

    می دونید چیه آقای شعبانعلی….
    فکر میکنم هیچ چیز به اندازه تحقیر روح آدمها رو خراش نمیده و بعضی زخم ها رو ایجاد نمیکنه که تا آخر عمر مثل خوره روح انسانها رو بخوره و عذابشون بده.
    شما این فرصت رو داشتید که هیچ وقت شبیه اون آدم نشید. ولی خیلی از کسانی که امروز ناهنجاری های رفتاری دارند یا حتی پرونده های قضایی خیلی سنگین تو دادسراها یه روزی بدجوری توسط همین آدما تحقیر شدند. یه روزی بدون توجه به ظرفیتشون شخصیت و انسانیتشون لگدمال شده….و بعد اونها به این فکر افتادن که کماندوی زندگیشون باشن…یادگرفتن که دیگران رو له کنند..
    له کردند چون قبلا کسی…جایی…اونها رو له کرده بود. له کردند چون روزی جامعه له شدنشون رو ندید گرفته بود!
    برای همین خیلی باید مراقب باشیم که حرفها و رفتارهای خودمون کسی رو له نکنه. شخصیت و انسانیتش رو لگدمال نکنه.
    ماها با عیال خدا در روی زمین سروکار داریم. با عیال خدا نمیشه اینقدر نامهربان بود!

  • داود گفت:

    یه سوال. شما گفتین که هیچ پولی دریافت نکردین. خب پس چطور خودتون میتونستین خرج خودتون رو در بیارین؟ اینجوری که من آگاهی دارم پدر پولداری هم نداشتین که بتونه کمک زیادی بهتون بکنه. این واقعا برای منم تبدیل شده به یه مشکل. اخه برای اینکه مسیر اصلی زندگیمون رو پیدا کنیم مجبور هستیم گاهی به بیراهه بریم. خب توی این شرایط بقیه اگه کمک نکنن باید چیکار کنیم؟ تا کی میتونیم به خودمون اجازه بدیم و راه های مختلفی رو تست کنیم؟ منم دارم برای هدفم تلاش میکنم ولی خب گاهی مواقع راه درست رو نمیتونم انتخاب کنم و همیشه حس بد کمک از خانواده و نگاه های سنگین اونا رو تحمل میکنم. خب شاید اونا هم حق داشته باشن. چاره چیه پس؟

    • سلام داود جان.
      درست می‌گی. من از نعمت نداشتن پدر پولدار، بهره‌مند بوده‌ام و همیشه خداوند رو حتی قبل از نعمت سلامتی، به خاطر همین مسئله شاکرم. چون خوب می‌دونم که اگر پدر پولدار داشتم، راه رشد و پیشرفت و یادگیری، اگر نگویم غیر ممکن، برایم بسیار بسیار سخت می‌شد.
      راهکاری که من اون موقع داشته‌ام و هنوز دارم، راهکاری نیست که الزاماً قابل توصیه باشد. اما به هر حال، من همیشه تلاش کرده‌ام منابع درآمدی متعدد داشته باشم (شرایط هم در گذشته جوری بود که نمی‌توانستم روی یک منبع درآمد ریسک کنم).
      من وقتی بیست و یک سالم بود، همزمان با کار در آن مجموعه، اولین کتابم را هم نوشته بودم و منتشر کرده بودم و اعتراف می کنم که اگر چه کتاب مهمی بود و کتاب سال هم شد، اما من فقط با هدف دریافت حق التالیف آن را نوشتم. همان زمان که شریف و تهران و دولتی و آزاد برای خیلی‌ها مثل جنگ صلیبی بود، پس از پایان کلاس‌ها در دانشگاه خودمان، به دانشگاه تهران می‌رفتم و در دفتر فعالیت‌های فوق برنامه دانشکده مکانیک، به بچه‌های ارشد عمران SAP و به بچه های ارشد مکانیک ANSYS درس می‌دادم.
      در دانشگاه هم آن زمان پاسکال درس می‌دادند و دانشگاه ما، خیلی‌ها حوصله برنامه نویسی را نداشتند و خیلی درس مهمی در مقایسه با ریاضی عمومی و معادلات دیفرانسیل و … محسوب نمی‌شد (نمی‌دانم چرا. چون از نظر من یکی از مهم‌ترین درس‌های دوران مهندسی که می‌تواند مغز یک مهندس را تغییر دهد برنامه نویسی است). من برنامه‌ی پاسکالی نوشته بودم که یک برنامه پاسکال را می‌گرفت و یک عدد هم می‌گرفت. بعد آن را به همان تعداد بازتولید می‌کرد! یعنی متن برنامه را به هم می‌ریخت. نام متغیرها را تغییر می داد. بعضی متن‌های داخل برنامه را جدا می‌کرد و به Function یا Procedure تبدیل می‌کرد و … طوری که فرزند جدیدی متولد می‌شد که مادرش قابل تشخیص نبود.
      این بود که مثلاً پروژه‌ی پایان ترم که ماشین حساب بود. یک بار می‌نوشتم با استفاده از این برنامه ۵۰ بار بازتولید می‌شد با قیافه‌های مختلف و بعد هر کدام را به دانشجوها می‌فروختم!
      علاوه بر این کار، Crack کردن را هم تازه یادگرفته بودم. آن زمان هنوز اینترنت نبود و این کار در حد جستجو نبود. برنامه‌های کاربردی را می‌گرفتم. قفل آنها را می‌شکستم (مثل همان Ansys و Autocad و …) و بعد CD رایت می‌کردم و در جهاد دانشگاهی دم دانشگاه می‌گذاشتم تا بفروشند. درآمدش خوب بود. اما سی دی‌ها خیلی وقت‌ها کار نمیکرد و پشتیبانی نیاز داشت و بعد از مدتی آن کار را کنار گذاشتم. یادم هست که اسم سی دی‌ها رو گذاشته بودم: مجموعه شگرف! شگرف یک و دو و سه و چهار را منتشر کردم. می‌شد پدر بزرگ همین گردو و کینگ و …

      آن زمان، روزانه بیش از دوازده ساعت کار می‌کردم. مستقل از دانشگاه رفتن و درس خواندن و مطالعه کردن که اگر سرم برود، آن را ترک نمی‌کنم و از همان زمان عادت کم خوابی به سراغم آمد که البته به تازگی در حال تعدیل آن هستم.
      خیلی صادقانه بگویم، الان هم که حرف می‌زنم فهرست بلندبالایی از شغل‌های مختلف دارم که طبیعی است اگر ده سال بگذرد، فهرست امروز را هم منتشر خواهم کرد. اما به هر حال،‌ احساسم این بوده که کسی که یک منبع درآمد دارد جدا از ریسک بالا – خصوصاً وقتی که هیچ کس هیچکس نیست که اگر پول نداشت، از او قرض بگیرد – مجبور می‌شود پیش مدیرش از سر ضعف سر خم کند و من چنین کسی نبوده‌ام و نیستم!

      اما اینکه آیا این روش منطقی است؟ نمی‌دانم. برای من که از چهارده سالگی تا امروز،‌ همیشه از لحاظ مالی مستقل بوده‌ام و همین امروز هم، وقتی پول ندارم، هیچکس نیست که از او یک ریال بگیرم (البته دوستان ثروتمند کم ندارم که دوستانه کمکم کنند، اما خودشان هم می‌دانند که این فرصت را هرگز به آنها نخواهم داد!) تمرکز همیشه به سادگی امکان پذیر نبوده است.

      به عبارتی نمی‌خواهم این نوع تنوع فعالیت‌ها را توصیه کنم. اما در زندگی خودم این کار را کرده‌ام و با خودم همیشه دو شرط گذاشته‌ام: یکی اینکه حقوق شغل دولتی نگیرم و دیگری اینکه از یک جریان مالی، تغذیه نشوم.

      اما همچنان اعتقاد جدی دارم که در این مورد خاص، هیچکس نمی‌تواند هیچ راهکاری را به فرد دیگری توصیه کند. کار و شغل و درآمد، لباسی است که هر کس می‌تواند تنها بر تن خود بدوزد.

      قبل از اینکه برای تو یادداشت بنویسم، داشتم دفتر خاطرات همان سالها را مرور می‌کردم. جمله‌ای نوشته بودم که گفتم بد نیست برای تو هم بیاورم. فقط فراموش نکن که این حرف و هیجان زدگی آن، منعکس کننده نحوه فکر کردن من در دوازده سال پیش است و کسی مثل من، مسئولیت حرف یک ماه پیش خودش را هم به عهده نمی‌گیرد!

      «امروز مجله صنایع، یک خبرنامه دو صفحه‌ای منتشر کرد. توی آن داستان قشنگی نوشته بود. دو نفر که خرسی به دنبالشان کرد و هر دو فرار می‌کردند. یکی کمی جلوتر بود و دیگری کمی عقب تر. آنکه عقب تر مانده بود به دوستش گفت: بیهوده ندو. خرس از من و تو تندتر می‌دود و راه گریزی نداریم. آنکه جلوتر می‌دوید گفت: مهم نیست که از خرس سریع‌تر بدوم. مهم این است که از تو سریع‌تر بدوم. خرس به اندازه‌ی خوردن دو نفر گرسنه نیست! میخواهم این داستان را به عنوان تنها داستان مقدس زندگیم به خاطر بسپارم. از این سه سال دانشگاه، به نظرم همین جمله که یادگرفتم کافی است. باید کمی زودتر از بقیه مردم بیدار شوم. باید کمی دیرتر آنها بخوابم. باید کمی کمتر از آنها تفریح کنم. باید کمی بیشتر از آنها مطالعه کنم. باید کمی بیشتر از آنها ریسک کنم. باید کمی بیشتر از آنها فکر کنم. باید کمی کمتر از آنها ترسو باشم. باید کمی بیشتر از آنها شجاع باشم. باید کمی بیشتر از آنها بخندم. شاید هم کمی بیشتر از آنها گریه کنم. باید کمی بیشتر از آنها بنویسم. باید کمی بیشتر از آنها یاد بگیرم. نمی‌گذارم هیچ خرسی مرا بخورد. این کشور شصت میلیون نفر دارد که داوطلبانه خوابیده‌اند و حاضرند خرس آنها را بخورد اما تکان را نخورند. من می‌دوم!»

      • علیرضا داداشی گفت:

        سلام.
        من هم با خودم عهد کرده بودم که حقوق شغل دولتی نگیرم ولی انگار جدی نگرفتمش. پدرم یکبار سال اول دبیرستان با طعنه به من گفت که می ترسد آخر من یک شغل دولتی پیدا کنم و اسمش را بگذارم «بخور و نمیر».
        با اینکه در همه ی شغل هایی که از زمان دانشجویی داشتم، همواره بیش ازحقوقی که می گرفتم به حضورم نیاز داشته اند، ولی بالاخره شدم حقوق بگیر شغل دولتی.
        حالا سالهاست برای رهایی از خمودی و تنبلی ناشی از شغل پشت میز نشینی و جبران توصیه ای که جدی نگرفتمش، تصمیم گرفته ام که یک شغل نداشته باشم . حالا شعار دیگری دارم. جمله ای قابل تامل از مارتین لوترکینگ: «ﺍﮔﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﯽ ﺑﺪﻭ. ﺍﮔﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﺪﻭﯼ، ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻭ، ﺍﮔﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺧﯿﺰ ﺑﺮﻭ. ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، یادت باشد ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﯽ.»
        تنها چیزی که اذیتم می کند این است که مجبورم ساعاتی را بخوابم.
        خیلی سپاسگزارم.
        برقرار باشید.

      • شهرزاد گفت:

        محمدرضا جان. واقعا لذتبخشه شنیدن حرفات…
        – “مجموعه شگرف! “…
        – “پروژه‌ی پایان ترم که ماشین حساب بود. یک بار می‌نوشتم با استفاده از این برنامه ۵۰ بار بازتولید می‌شد با قیافه‌های مختلف و بعد هر کدام را به دانشجوها می‌فروختم!” …
        – “از چهارده سالگی تا امروز،‌ همیشه از لحاظ مالی مستقل بوده‌ام و همین امروز هم، وقتی پول ندارم، هیچکس نیست که از او یک ریال بگیرم (البته دوستان ثروتمند کم ندارم که دوستانه کمکم کنند، اما خودشان هم می‌دانند که این فرصت را هرگز به آنها نخواهم داد!” …
        وقعا قابل تحسینی آخه …
        راستی .. این جمله هم خیلی خوشحال کننده ست: 🙂
        “از همان زمان عادت کم خوابی به سراغم آمد که البته به تازگی در حال تعدیل آن هستم.”
        و پاراگراف آخرت، دیوانه کننده بود …
        …..
        کاش من هم بتونم «کمی بیشتر» در خیلی از موارد، مثل تو باشم! …

      • محمد معارفی گفت:

        سلام به داود و محمدرضا و بقیه
        داود جان ممنون بابت سوالت و محمدرضا جان تشکر از شما برای وقتی که گذاشتی.
        همیشه خوندن کتابهایی که برای رشد شخصی و آموزش مهارت های زندگی نوشته شده ن برای من موثر بوده ن اما خوندن “درسهای زندگی” از کسی که خودش با درسهایی که میده زندگی کرده،در کنار آموزشی که داره به نوعی انگیزه بخش هم هست.محمدرضا فکر کنم خودت تا الآن متوجه شدی که برای من و خیلی از دوستانی که اینجا نوشته هات رو دنبال می کنند حرفهای این شکلیت جذابیت و لذت چند ده برابر داره.
        فضای غالبی که (حداقل اطراف من) وجود داره پره از آدمهایی که برای انتقال تجربیاتشون به بقیه نه تنها انگیزه ای ندارند حتی به شدت نگران فهمیدن این تجربیات توسط بقیه هستند.واقعا صمیمانه ازت تشکر می کنم که سخاوتمندانه بیشتر لحظات مسیری که طی کردی رو با ما به اشتراک می ذاری تا شاید ما بتونیم، به قول خودت ما روی شونه های تو پا بذاریم و رشد کنیم.امیدوارم بعد از خوندن تجربیاتت،وقتمون فقط صرف تعریف و تمجید از تو نشه و هیجان ناشی از خوندن مطالبت رو صرف رشد و وسعت بخشیدن به زندگیمون کنیم.
        همیشه برقرار باشی مهندس جان
        محمد

      • هیوا گفت:

        چند باره بعد از بعضی حرفهای محمدرضا یه چیزی به ذهنم می‌رسه، نمیدونم این حرفم یا اصلاً گفتنش درسته یا نه، ولی به هرحال میخام این دفعه بگم:
        آدمی مثل محمدرضا به ده‌ها هزار نفر کمک کرده که بهتر شن ولی احتمالاً هزاران نفر هم با شنیدن خاطرات و کارنامه‌اش احساس بازنده بودن می‌کنند!، این احساس بازنده بودن می‌تونه سوختی بشه برای حرکت و یا صرفاً بهانه‌ای باشه برای تلخ کردن کام(در مورد خودم جفتشه)…

        ناخوداگاه به خودم میگم خدایا اگه محمدرضا دانشجو(یا کارمند، مدیر، انسان) بوده(با این خاطراتی که تعریف میکنی)، پس ما چه کوفتی بودیم و هستیم!
        البته این احساس بازنده بودن به درون خود اون آدمها بر میگرده و به هیچ عنوان این حرفم انتقاد به محمدرضا نیست.
        شایدم آدم باید اونقدر حالش خوب و سرش شلوغ باشه که فرصتی برای این مقایسه ها و فکرها نداشته باشه.

        پ.ن: خودم در جواب این کامنت میتونم ده صفحه مطلب بنویسم!

        • milad گفت:

          منم همچین احساسی دارم و این رو عیب محمدرضای عزیز نمیدونم که اگر چیزی رو واقعا آموخنم از نوشته ها و مطالبی بوده که محمدرضا نوشته و از تجربه هاش.
          من خودم رو انسان غافل میدونم ، کسی که داره سعی میکنه کم کم بیدار بشه و هربار هم شکست میخوره اما بازم بیداری رو دوست داره

          ممنونم از محمدرضا به خاطر بودنش.

        • سمانه عبدلی گفت:

          هیوا
          فقط میخوام بگم حسی که در زمان نوشتن این کامنت داشتی رو درک میکنم . من هم چنین تفکری داشتم ،اما مدت هاست که اینطور فکر نمیکنم ،تلاش میکنم اندازه ی خودم زحمت بکشم ،اندازه ای که یک قدم جلوتر از اطرافیانم باشم و ترغیبشون کنم برای جلوتر اومدن.
          ما باید قبول کنیم هر کسی یک تجربه س و هیچ تجربه ای تکراری نیست. و اینکه همه ی آدما زمینه ای برای اول شدن و یا اول بودن ندارن .
          من یکی از کسانی هستم که هیچ وقت زمان مواجه شدن با چنین شگفتی هایی(امثال محمدرضا که کم هم نیستن) احساس بازنده بودن ندارم . چون من هم تو زندگی تجربه هایی داشتم که بخوام از اونها حرف بزنم ،شاید کسی تو موقعیت محمدرضا نه الزاما محمدرضا ، متعجب بشه ، یا اینکه تو ناخوداگاه خودش مثل شما یچیزایی بگه .
          از زمانی که محمدرضا و امثال ایشون رو میبینم ،بیشتر از همیشه به رضایت فکر میکنم ،به اینکه شرایطی فراهم کنم که احساس رضایت بیشتری داشته باشم ،اون هم نه به خاطر دیگران ،بلکه به خاطر خودم .
          من هم زمان دانشجویی تجربه روبه رو شدن با سه تا کماندو رو داشتم .یکی از کماندوها هم از جنس کسانی بوده که محمدرضا جایزه کتاب سال رو از دستشون گرفته !
          من هم با پایان نامه نوشتن و مقاله نوشتن و تایپ و درس دادن و … زندگی گذروندم .
          و خیلی اتفاق های دیگه
          اما حق ندارم خودم رو با محمدرضا مقایسه کنم . هیچ کسی دیگه ای هم این حق رو نداره که سرزنشم کنه یا بگه چرا نتونستی آدم موفقی بشی .(تعریف موفقیت از نظر آدما خیلی باهم فرق داره)
          خیلی وقت ها تو زندگی با کسانی رو به رو میشیم که به جرم هم سطح نبودن (اجتماعی ،فرهنگی ،اقتصادی،علمی و …. ) محکوممون میکنن . کم پیش میاد کسانی مثل محمدرضا ،فرصت دیده شدن به پایین تر از خودشون بدن ، یا اینکه برای رشد اون ها کمک کنن.
          خیلی وقت ها ،خیلی از آدما شانس پیدا کردن و روبه رو شدن با آدم های خوب رو تو زندگیشون ندارن .
          تنها جایی که به شانس اعتقاد دارم همینه .روبه رو شدن یا یکی دو روح عظیم ،که باعث میشه آدم خودش رو پیدا کنه .رشد کنه و…
          امیدوارم به حرفهایی که نوشتم خرده گرفته نشه . این همه ی حرفم نبوده و نیست . چون پشت هر کلمه از این حرفا ،داستانی از زندگی هست که جایی برای روایت کردن همه ش نیست. فقط دوست داشتم این حرفها رو اینجا بنویسم.

        • sakineh گفت:

          سلام به همه دوستان
          من هم با خوندن خیلی از نوشته های محمد رضای عزیز این حس رو دارم و مدتها بعد از خوندن مطالب می شینم و با خودم فکر می کنم که کجای کار من ایراد داره که هنوز نتونستم اون چیزی که می خواستم بشم.
          مولانا شعر زیبایی داره که میگه:
          “موم و هیزم چون فدای ناز شد ذات ظلمانی او انوارشد”
          به نظر من افراد موفقی که به مراتب بالا می رسند بیشتربه خاطر اهداف والا و متعالی است که برای خودشون تعیین کردن و اون عشق در شون به وجود اومده که حاضر شدن برای رسیدن بهش جانفشانی کنند .شبها نخوابند ، کارهایی که از توان من و شما برنمی آید را انجام دهند وهنوز پر انرژی باشند.
          واقعیت این هست که باید در نیت اهدافمون بازنگری بیشتری داشته باشیم.

        • Nasim... گفت:

          ﻧﺎﺧﻮداﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪاﯾﺎ اﮔﻪ ﻣﺤﻤﺪرﺿﺎ داﻧﺸﺠﻮ(يﺎ ﮐﺎرﻣﻨﺪ، ﻣﺪﯾﺮ، اﻧﺴﺎن)ﺑﻮدﻩ(بﺎ ايﻦ ﺧﺎﻃﺮاﺗﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ), ﭘﺲ ﻣﺎ ﭼﻪ ﮐﻮﻓﺘﯽ ﺑﻮدﯾﻢ و ﻫﺴﺘﯿﻢ

          “شجاعت قابل تحسين!”…
          منم دقيقن احساس تورو دارم هيوا,فكر ميكنم روزى كه مثل تو شجاعت بازگو كردن همچين جمله اى رو داشته باشم احتمالن يك كوفتى شده ام!!!!!!!!

        • كيان گفت:

          هيوا
          بيشتر وقتها دوست دارم حرفهاتو كپي- پيست كنم !
          من اين روزها براي موضوعِ حسادت فقط ياد محمدرضا شعبانعلي مي افتم …

      • نگاه گفت:

        سپاس محمدرضای عزیز هم بابت نوشته زیبا و هم این توضیحاتی که در این کامنت دادی، من هم این نوشته ها و نقل خاطراتت را خیلی دوست دارم. چون خیلی واقعی اند و از تحلیلهات واقعا میشه استفاده کرد و شاید برای من که زمانی که افتخار شاگردیت را داشتم ( بصورت حضوری) شرایط و فرصت کافی برای شناختت نبود، خیلی جالبه، چون از زمانی که باشما آشنا شدم، همیشه فکر میکردم آدم خاصی هستی که خیلی میشه ازش چیز یاد گرفت و الان که متاسفانه فرصت دیدارحضوری و استفاده از آموزشهات را به اون شکل ندارم، این مطالبی که می نویسی واقعا غنیمته، همیشه خیلی دوست دارم بدونم آدمهای خاصی مثل شما( آدمهایی که از قدرت تفکرشون واقعا استفاده می کنن) چه جوری در برخورد با مسایل مختلف فکر وعمل می کنن واین نقل تجربه هات برای من این فرصت را فراهم می کنه. بازهم سپاس. شاد و پیروز باشین

  • میثم گفت:

    چقدر ایده جالب و البته خطرناکیه؛‌ ۵تا از باورهاتون که تا حد مرگ قبولشون دارید بنویسید و حالا برای عدم صحتشون دلیل بیارید ، ” ثابت کنید که این جمله می تواند غلط باشد” ؛ واسه اینکه بفهمیم هیچ چیز نمیتونه ۱۰۰% یا ۰% درست باشه ایده خوبیه ولی اگر واقعا چیزی ۱۰۰% یا ۰% درست باشه و ما ردش کنیم چی!؟! … یعنی چی ممکنه سرمون بیاد…

  • alireza گفت:

    جالب بود.
    اینکه میگین کار کردیم و هیچ پولی هم نگرفتیم!جالبه،هفته قبل هم از اون فروش میلیاردی و کارمزدی که بخاطر غیر اخلاقی بودن!بهتون ندادن گفتین برا منم دوبار تا الان این اتفاق افتاده خیلی دوس دارم بدونم چی فکر می کردن با خودشون.نمی فهمم اینو که یکی فکر کنه واقعا زیر دستش هیچ حقی نداره.

  • هومن کلبادی گفت:

    با سلام به دوستای عزیزم
    محمدرضاجان ، ممنونم که خاطراتِ آموزندتون رو با ما به اشتراک میگذارید
    شاد باشید

  • سید محمد اعظمی نژاد گفت:

    محمد رضای عزیز
    سلام بر شما
    نوشتار شما بسیار عالی است و به گمانم لااقل از مقوله فروش و منابع انسانی قابل بحث است.

    ۱- گاهی اوقات وقتی از عبارت هايي اين چنين در بازاریابی و فروش استفاده می شود مثلاً: «چگونه به اسکيموها يخچال بفروشيم؟» يا واژه های تهييج کننده ای از اين قبیل، به گمان من حس مثبت و قابل اعتمادی به مخاطب منتقل نمی شود.
    حتماً خود شما نيز در برخورد با کسانی که چنين رويکردهایي را اشاعه می دهند ديده ايد که اغلب بدون پشتوانه و سطحی هستند.
    ۲- نگاه من از جنبه منابع انسانی آن است سازمانی با چنين وصفی که کردید حتماً موفقیتهای مقطعی دارد، اما هرگز موفقیتی پايدار نخواهد داشت. چه بسیار سازمان ها و شرکتهایی که می شناسیم به انسان ها همچون ابزار مصرفی نگاه می کنند، البته برای کارکنان اين موضوع تجربه و يادگيری دارد، اما بعید است اينگونه رفتارها برای کارکنان وفاداری ايجاد کند.
    البته کماندو بودن خيلی خوب است…
    عالی هستيد.
    سید محمد اعظمی نژاد
    http://www.hrjournalist.com

    • کیانوش گفت:

      جناب اعظمی نژاد با شما موافقم این روش کارکنان وفاداری نمی سازد و برای اون سازمان شاید موفقیت پایداری در زمینه منابع انسانی نداشته باشد ولی من مطمئنم ! با این روش البته از نوع نرم و آکادمیک آدم های موفقی می توان ساخت با شخصیت بسیار قوی که شاید دوست نداشته باشند هرگز ریخت اون رئیس یا مربی رو ببینند و حالشون از اون آدم به هم بخوره ولی ته دلشون می دونن چیز هایی رو که از اون آموختند به دردشون خورده واز اون ها آدم های جدی ومحکمی ساخته که خدا رو شکر الان موفق اند . ( شاید محمد رضا شعبانعلی عزیزو محبوب همه ما ) که الان فروتنانه یک استاد مذاکره عالی رتبه است و با قدرت تجزیه و تحلیل بسیار بالا و ناب …. پایه سیستم مذاکره کنندگی اش از همان جا گذاشته شد که : توانست به زور باورهای قلبی خودش رو نغض کنه و اون موقع واقعا درک کرد که حتما خلاف باور های ما هم وجود دارد ….
      و حتی شاید و اگر وجود داشت!……چه کنم ؟….. ویا اگه رد کردند چه ؟ ممکنه باورهایی که ما الان از ته قلبمون بهش ایمان داریم روزی ثابت بشه که اشتباه می کردیم اون وقت باید چه کار کنیم؟ چه برخوردی انجام دهیم ؟ چه تصمیمی بگیریم ؟ چه گونه کم نیاریم و مذاکره رو ادامه بدهیم که به نتیجه مطلوب برسیم ؟ و این ها همه خیلی سخته و فشار زیادی به روح آدم ها می آورد هر کسی تحمل و ظرفیت نداره و این جوری آدم ها غربال می شن و فقط بعضی شون ستاره می گیرند …. ولی الان دیگه از حیطه کاریه رئیس ها خارجه و نمی شه و نمی تونن انجام بدن و اینکارقابلیت اجرا یی داره در آکادمی های نخبگان ، نوابغ ، خبرگان فروش به سبک و سیاق متد روز دنیا….

      • سید محمد اعظمی نژاد گفت:

        کيانوش عزیز
        نظر شما کاملاً درست است.
        تجربه نشان داده است، در اغلب مواقع برنده ماجرا، کارکنان هستند.
        برای افراد موثر هر روز اوضاع بهتر می شود و هر تغييری را فرصتی برای بهبود می ببینند.
        مثل محمدرضای عزیز

  • سمانه گفت:

    نمیدونم چرا حس کردم اینا حرفای محمدرضا نیست!! انگار کلماتشو زندگی نکردی، کلا سبک نوشتن این مطلبت با بقیه نوشته هات فرق میکنه

  • محمد جواد صفری گفت:

    اون شخص تا حدی یه احمق بوده جون تمام زندگی و افراد اجتماع رو پادگان و افسران و درجه داران و سربازان زیر دست خودش فرض کرده البته نظرش درباره بازار یابی و کاسبی تا حدی درسته ولی همه زندگی که جنگ سر به دست اوردن پول نیست گاهی پول کمتر به دست اوردنش آرامش و آسایشی به همراه خودش داره که به اندازه تمام دنیا دارایی و ثروت می ارزد.

  • Hassan-3-ensani گفت:

    خیلی تجربه جالبی بود استاد! حتما یک بار رو خودم امتحانش میکنم! ببینم چطوری میشه!

    یک چیز دیگه! پدران و مادرانِ کماندوی سال های قبل! ما فرزندانتان هستیم! نه کماندو لطفا خانه را پادگان نکنید!

    آخر هر سختی پدرم به من تحمیل میکند میگویم چرا؟ میگوید من بد تر از این هم چشیده ام!

    خوب پدرِ من تو چشیده ای گناه من چیست؟ من هم باید سختی هارا بکشم؟؟؟

    میگوید خودت باید رشد کنی! خودت خانه بخری! خودت هم ازدواج کنی!

    چرا؟ چون من همه این کار هارا خودم تنهایی انجام دادم!

    خوب پدر عزیز تو این سختی هارا کشیده ای چرا نمیخواهی باری از دوشِ من برداری؟

    مادرم به خواهرم میگوید! پاشو عزیزم غذا درست کن خانه را تمیز کن ظرف هارا هم بشور!

    خواهرم میگوید چرا؟ میگوید حرف نزن من بد تر از این هارا هم چشیدم!

    من یخِ حوض شکستم در خانه پدرم!

    خواهرم میگوید خوب مادرِ عزیز من این هارا تو چشیده ای من چرا باید بکشم؟؟؟
    عین این قضیه رو معلم ها هم صدق میکنه!

    معلممون سخت میگیره! میگیم چرا؟ میگه زمانِ ما معلم ها سخت میگرفتند!

    و کماندو بازی طراحان کنکور!

    کماندو بازی استخدام در شرکت ها!

    اصلا دوست ندارم لفظ عقده روش بزارم!

    • هومن کلبادی گفت:

      سلام Hassan-3-ensani عزیز
      با توجه به کامنتِ دیگه ای که نوشته بودید در حالِ درس خوندن برای کنکور هستید ، قاعدتاً از دوستانِ بسیار جوانِ ما هستید . من واقعاً متوجه نشدم که چرا دوستانمون به این دردِ دلِ شما ، منفی دادن در حالی که این کامنت ، به نوعی ، رنجنامه ای از برخوردِ ناعادلانۀ والدینتون با شما هست و به نوعی ، نقدی بوده که شما به رفتارِ والدینتون داشتید و ردِ پایِ اون نوعِ برخورد رو در جامعه هم دنبال کردید . من هم با مواردِ بسیار زیادی که والدین با چنین نقطه نظراتی با فرزندانشون رفتار می کردند ، مواجه شدم و میدونم که پذیرشِ چنین دیدگاه هایی (ما بدبختی کشیدیم و روی چایِ خودمون ایستادیم ، پس شما هم باید همونطور سختی بکشید تا قدرِ زندگیتون رو بدونید و برایِ خودتون ، کسی بشید) ، بسیار سخت و غیرِ قابلِ قبول به نظر میرسه دوست من .
      شاد باشید

      • کیانوش گفت:

        جناب هومن کلبادی دوست مشترک همه مون جناب Hassan-3-ensani ما رو دوست خود دانستند و اعتماد کردند و حرف دلشون رو برای ماها نوشتند وما به این خاطر از ایشان متشکریم . اینکه نظر شخصی این باشد چون من ویا نسل ما این سختی ها را کشیده ایم پس باید فرزندانمون یا نسل بعدی هم آن سختی ها رو تجربه کنند خوب بالطبع غلط است . همان طور که چون ما سختی کشیدیم پس شرایط رو طوری کنیم که بچه هامون هیچ سختی نکشند …. ما معمولا یا از این ور پشت بوم می افتیم یا از اون طرفش … من احساس می کنم که بعضی وقتها حالا شخصی با عجله و یا با دلخوری تمام حرفی رو میزنه یا می نویسه لحنش ودر اینجا زبان کیبوردش طوریه که گزش تندی اش ناخودآگاه باعث جبهه گیری طرف های مقابل می شود.

        • هومن کلبادی گفت:

          کیانوش جان سلام
          باهاتون موافقم دوست خوبم . ایکاش تعادل رعایت بشه ، هر چند ، خیلی سخت و دشوار هست اینکار .
          من میتونم اعتراف کنم که ۳۸ سال با تک تکِ این جملات ، زندگی کردم :
          پدرِ من ، متاسفانه یا خوشبختانه تا حد بسیار زیادی ، شبیه به کارفرمایِ محمدرضای عزیز بودن .
          پدرم سال ۱۳۳۸ وارد دانشکدۀ افسری شدند ؛
          پس از اخذ لیسانس علوم و مهندسیِ اسلحه ، دورۀ رِنجر و چتربازی رو گذروندن و دورۀ تکمیلیِ کماندویی رو در آمریکا گذروندن و همۀ این تجربیاتِ مشابه و دشوار اعم از خوردنِ مار و عقرب و . . . رو تجربه کردن و همیشه و در مسائلِ روزمره ، مرتب و روزی چند بار ، اون سختی ها و مشقت ها رو به بهانه های مختلف ، مرور می کردن و می گفتن ” اینکه روزی ۱۵ ساعت تلاش کنی ، اصلاً سخت نیست ! ما روزی ۲۲ ساعت توی کویر راه میرفتیم و برای رفعِ گرسنگی ، مار می خوردیم و برای رفعِ تشنگی . . . . . . ” و با بازشماریِ این مثال ها و مشکلات ، تمامیِ تلاش هایِ من رو زیرِ سوال میبردن و کم اهمیت ، جلوه میدادن 🙂
          البته باید به عنانِ فردی که تقریباً ۸۰ درصدِ زندگیم ،بیشتر از توانم تلاش کردم و بیشتر از سهمم ، مسئولیت قبول کردم و . . . باید اعتراف کنم که افرادی مثلِ پدرِ من که این دوره های سختِ نظامی رو طی کردند ، واقعاً قربانیِ نوعی نگاهِ کماندو پرور بودند و عمدۀ اونها در فعالیت هایی که بعد از بازنشستگی ، آغاز می کنند ، به ناچار و بر اساسِ تربیتی که به وسیلۀ «زور و جبر و تکرار و جریمه و تنبیه » در وجودشون نهادینه شده بود ، استراتژیِ کماندو پروری رو به عنوانِ «تنها استراتژیِ موثر برای دستیابی به بهترین نتیجه ها» ، مدّ نظر قرار می دهند ، غافل از اینکه این استراتژی ، چه تاثیراتِ مخرب و فراموش نشدنی بر اطرافیان و مجریانِ اون استراتژی ، خواهد گذاشت 🙁
          سعی کردم خلاصه بنویسم که کمتر بارِ منفی برای دوستی عزیزم ایجاد کنم در حالیکه اگه قرار باشه در موردِ خاطراتم بگم ، میتونم چند جلد بنویسم 🙁
          شاد باشید

          • هیوا گفت:

            هومن عزیز،
            من خودم آدم ساکتی هستم و تا اصرار بر گفتن حرفی نداشته باشم ، بیانش نمیکنم.
            طبق ادبیات MBTI، کارکرد اصلی من احساسی هست و درونگرا هستم(INFP). این یعنی احساستم رو درون خودم تجربه میکنم و زیاد نمود بیرونی بهش نمیدم. ممکنه شما یا دیگران عکس این باشند. انتظار اینکه بقیه هم به هیمن شیوه عمل کنند، انتظار درست و واقع‌بینانه و مفیدی نیست.
            برای همین به نظرم هرکسی هرچقدر بخاد میتونه کامنت بگذاره. اینکه اینکار مطابق نتیکت هست یا نه، به خود کامنت دهنده و گروه تایید کننده کامنتها مرتبطه و اگه اینکار به بقیه(گاهی خودم من جز این بقیه بودم) حس بده میده به بقیه مربوطه، میتونن فکر کنند که چرا حساس هستند به این مسئله و احتمالاً جواب جالبی برای این سوال پیدا خواهند کرد که مربوط به یک “باید” یا انتظار یا به طور کلی ضعف درونی خودشون هست.
            ———————
            ناخوداگاه یاد این جمله نیچه افتادم:
            دشمنان خود را دوست بدارید ، زیرا بهترین جنبه های شما را به نمایش میگذارند

            پ.ن: این داستان کامنتهای هومن و امتیاز منفی هم trend روزنوشته ها شده 😉 . کاش اینطوری نباشه

            • هومن کلبادی گفت:

              هیوای عزیز سلام
              از اینکه به من لطف کردی و سعی کردی با تمرکز بر مرکز کنترل درونی ، به نوعی ، داشتنِ این دیدگاه و حس منفی رو زائیدۀ دلایل درونی و نوعِ نگاهِ خودت دونستی ، ازت ممنونم دوست من . ولی مطمئنم که این یک رابطۀ دوطرفه هست و به همین میزان ، من هم در پدید اومدنِ چنین حسی ، سهمِ بزرگی داشتم و با توجه به اینکه اینجا یک فضایِ عمومی هست ، تلاش می کنم که با رعایتِ اعتدال ، کمتر باعثِ پدید اومدن چنین حواسِ بدی در دوستانِ عزیزم بشم .
              در خصوص پی نوشتت هم امیدوارم که هرگز چنین نشه ، نه کامنت های من عددی هست که بر trend روزنوشته ها تاثیرگذار باشه و نه منفی ها هیوا جان .
              ولی این رو قلباً میگم که هرگز ،هرگز ، هرگز هیچیک از دوستانم رو تویِ این خونه ، مخالفِ خودم نمیدونم و معتقدم که روش و رویۀ من و نوعِ کامنتهام ممکنه به مذاق بعضی از دوستانم ، خوشایند نباشه و اونها رو آزرده کنه و فکر می کنم اینکه نظزاتمون رو منصفانه بیان کنیم ، میتونه محرکی برای حرکت به سمتِ تعادل و جلوگیری از افراط و تفریط باشه
              کاش بیشتر برای حالِ دلِ انسانها ، احترام و ارزش قائل بشیم

            • نگاه گفت:

              سلام به دوستان خوبم، جالبه هیوا جان، چون من هم تیپ MBTI مشابه تورا دارم و دقیقا تا نیازی نباشه ساکت می مونم، ( البته اینجا دارم تمرین می کنم که کمی رفتارمو عوض کنم) ولی تا حالا از نوشته های زیاد هومن نه تنها ناراحت نشدم، بلکه برام جالب هم بوده، کلا در اینجا از اینکه این فضای صمیمانه وجود داره که هرکسی میتونه راحت حرف بزنه و حتی درد دل کنه خیلی لذت می برم، بهمین خاطر نوشتم که ازت تشکر کنم بابت نظرت.
              پ ن: خصوصا چون مدتیه بخاطر تغییر محل زندگیم از دوستانم دور شده ام،تنها اینجا حس می کنم یکعالمه دوست دارم که شنیدن حرفهاشون برام جذابه. شاد باشین.

          • امیرحسین گفت:

            دوست عزیز
            دوستان دیگه رو نمی دونم اما حداقل من به این دلیل به نظر شما منفی دادم.

            گفته بودی که پدرت گفته باید خودت کار کنی خودت خرج ازدواجت رو بدی خودت خونه بخری و این رو به عنوان نکته ای منفی گفتی در حالی که اینها بدیهیاته هر آدمی بعد از ۱۸ سالگی و نهایتا بعد ۲۲ سالگی و اتمام تحصیل لیسانس باید خودش اینکارها رو بکنه حالا اگه پدری برای بچه اش این کارها رو کرد لطف محض بوده و نه وظیفه و حتی از لحاظ اخلاقی هم وظیفه نداره در اون سن باری از دوش بچه اش برداره حالا اگر این کار رو می کنه از سر محبته و یا ناچاری (و البته شرایط بد اقتصاد ایران) و در واقع حق خودشو و زندگی که فقط یک بار داره و دوران بعد از میان سالیش رو فدای بچه اش می کنه پس پدر شما داره به شما آینده ای که داری و وظیفه ای که بر عهده خودته فقط یادآوری می کنه گیرم که شما خوشت نیاد اما این یه حقیقته
            گفته بودی مادر به دخترش می گه تو کارهای خونه کمک کن، از این هم تعجب کرده بودی. خانواده مجموعه ای از افراد با رابطه خونی نزدیکه که با هم زندگی می کنن و بالطبع در اداره گذران زندگی مسئولیت مشترک دارن، پدر و احتمالا مادر اگر مسئولیت اقتصادی دارن این حداقل انتظار از سایر اعضااست که در کارهای خونه و بیرون خونه مثل خرید و آشپزی و نظافت نقشی داشته باشند و زمان حضور در منزل رو زمان فراغت خودشون ندونن

            تو زندگی همیشه باید در برابر چیزی که می گیریم چیزی بدیم و الا تراز زندگی به هم می خوره، حالا چه فرزند خانواده باشیم چه همسر چه کارمند چه کارفرما

            • Hassan-3-ensani گفت:

              دوست عزیز شما مثل اینکه خارج از ایران زندگی میکنید!

              اگر داخل ایران زندگی کنید میفهمید که این چیزایی که شما گفتید رو در حالِ حاضر من فقط زمانی میتونم داشته باشم که هم سنِ پدرم باشم!

              شما یک سری به قیمتِ رهن و اجاره بزنی حرف های من را خوب متوجه میشوی که در حالِ حاضر بدون کمک پدر و مادر نمیشود روی پای خود ایستاد!

              تا به خود بیایید نصف عمرتان رفته!

              در این شرایط فقط یک راه برای آدم میماند!

              آن هم به قول استاد عباس منش باید مثبت فکر کنی تا ایده های پول ساز به فکرت برسد!

              البته من هم به این نتیجه رسیدم! من فکر میکنم اگه من بخوام مدرکم رو بگیرم! چند سالی منتظر باشم که تا بالاخره یک نفر از رزومه من خوشش بیاید و من را در شرکتش استخدام کند و من هم کارمند او شوم! ارزشی ندارد

              ترجیح میدهم خودم برای خودم کار آفرینی کنم!

              این مدل رفتار پدر و مادر من یا دیگران را من یک امتیاز میدانم! امتیازی که به وسیله آن انگیزه من برای کار آفرینی و پول آفرینی بیشتر میشود!

              آن صحبت هایی هم که راجع به کمک کردن و این حرفا بود فقط یک استعاره کوچک از تمام کماندو بازی های افراد در جامعه بود!

              بلی قبول است! خواهر من وظیفه اش است که به مادرم در کار های خانه کمک کند! من هم وظیفه دارم!

              ولی مشکل اینجاست این مسئله بیشتر به رئیس بازی شباهت داره تا رابطه دوستی!

              پدر و مادر های عزیز دستور میدهند ! نه در خواست!

              فکر میکنند خانه ارتش است! شنیده اید میگویند ارتش چرا ندارد؟! قریب به اکثر خانه های ما هم همینطوری است!

              به نظرم احترام به پدر و مادر را ما از حالت عادی خارج کردیم و یک حالت افراطی به آن بخشیدیم!

              به قول استاد! رابطه فرزند با پدرو مادر یک رابطه دوستانه به دور از هرگونه بله چشم گفتن باید باشد!

              اما در مورد جمله آخرتان! این نوع بینش افراد را به هم بدهکار میکند! و اصلا با قبول این جمله ارزش این خانه زیر سوال میبرد!

              من در قبال این همه چیز که از استاد یاد گرفتم! چه میتوانم به ایشان بدهم؟!

              پ ی : تاکید میکنم پدر مادر های عزیزِ دهه های قبل هیچ گُلی به سر ما نزدند!:)

          • کیانوش گفت:

            قبل از هرچیز می خواهم از محمد رضا ی عزیزمان که فضای مجازی مفید ، امن و دوستانه ای ایجاد کردند تشکر کنم
            جناب کلبادی عزیز ازشما و همه دوستانی که ما روقابل به دوستی ای دانستید وحرف دلتون را با ما در میان گذاشتید ممنونم
            در رابطه با نظر دوستمون : واژهایی مثل مادر ، پدر ، برادر ، خواهر ، همسر ، فرزند ، معلم ، استاد، رئیس ، مربی ، دوست ، همکار، کارمند ، کارگر ، هم شاگردی ، همسایه و…..همه و همه حرمت دارند ودر جای خود ارزشمندند . ما می توانیم در هر مرحله ای از زندگی مان با هر کدام از این ها اختلاف نظر و عقیده داشته باشیم همان طوری که پدرانمان با پدرانشان داشتند و هیچ کس کامل نیست حتی خود ما . می توانیم روش آنها را دوست نداشته باشیم و نپذیریم . ولی حتی اگر حق با ما باشد حرمت ها باید حفظ شود باید بیاموزیم چگونه مذاکره کنیم و حرفمان را بزنیم و یا اینکه به طور مستقل خودمان را ثابت کنیم ولی حرمت این واژه ها را نگه داریم حتی اگر از هر کدام دلخوریم و بهتره که حلش کنیم وبه نتیجه برسیم و اگه نمی شه ببخشیم وبگذریم و در حقیقت خودمون را آزاد کنیم .فقط سعی کنیم که نرنجیم آم وقت بهترشرایط را درک می کنیم تا به نفع خود تغییرش بدهیم.

      • Hassan-3-ensani گفت:

        سلام آقای کلبادی! من هم از منفی ها کمی دلخور شدم! البته میانگین سنی افراد خانه مان(وب سایت) کمی بالاست!
        شاید هم سن های من در اینجا بسیار کم حضور دارند تا من را درک کنند!

        به هر حال از شما ممنونم که نشان دادید که حرف های نسل جوان را درک میکنید! و برای ما جوانان ارزش قائل هستید

        با اینکه شما هم تا به حال سه منفی دریافت کردید!

        واقعا نمیدانم! شاید کسانی که منفی میدهند از جنس پدر و مادرِ من و اطرافیانم باشند!

        به شخصه من انتقاد خودم را بسیار به جا میدانم!و دوست دارم نظر استاد را هم در این مورد بدانم!

        لُپ کلام من این بود که! اگر یکی برای دیگری کماندو بازی در بیاورد! آن شخص هم فردا برای زیر دست خود کماندو بازی در می آورد! البته استثنا هم داریم

        ولی استاد هایی که در دانشگاه یا مدرسه سخت میگیرند مطمئنا معلم هایی داشتند که برایشان سخت گرفتند!

        تجربه هم ثابت کرده پدر و مادرانی که زیر کماندو بازی های پدر و مادرانشان بزرگ شده اند! همان بازی هارا سر فرزندانشان می آورند!

        شاید در بعضی از حالات اینگونه نباشد! ولی تا به حال در مورد من که تا به حال از همه لحاظ صدق میکند!

        من نمیدانم ولی حس میکنم پدرانِ دهه های قبل به عنوان یک موجودات فضایی نا شناخته به ما نگاه میکنند!

        فکر میکنم وقت این است که این بار ما آن هارا مورد تحلیل و نقد قرار دهیم!

        اصلا نمیدانم پدرانمان چه گُلی به سر ما زدند! که به چشم طلبکار به ما نگاه میکنند!

        هرچه علم تولید شده و پیشرفت در مملکت داریم! مرهون کسانیست که باور های غلط سنتی را شکستند! و به نوعی جوان گونه اندیشیدند!:)

        ببخشید دل پری داشتمی! زیاد شد!

        • سیمین-الف گفت:

          سلام hassan-3-ensani عزیز
          با در نظر گرفتن حقوق والدین و احترام به آنان، با نظرت موافقم و دوست داشتم مطلبی رو که گفته آقای دکتر هولاکویی است اینجا برایت بیاورم، شاید کمی از دلتنگی و ناراحتی ات کمتر شود.
          گاهی تمامی آنچیزی که پدر و مادران می دانند همین قدر است و آنان تمامیت دانش و مهر خود رو برای فرزندانشون بدون دریغ و چشمداشت هدیه می کنند.

          ” اگر قرار بود یک بار دیگر فرزندم را بزرگ کنم، انگشتم را کمتر به نشانهء تهدید به سوی او می گرفتم، کمتر به ادب کردن او می اندیشیدم و در مقابل، بیشتر به برقراری ارتباط با او اهمیت می دادم.
          کمتر به ساعتم نگاه می کردم و چشم هایم را بیشتر برای نگاه کردن به او به کار می گرفتم.
          با او بیشتر به گردش می رفتم.
          بادبادکهای بیشتری به آسمان می فرستادم.
          کمتر خود را جدی می گرفتم، اما جدی تر با او بازی می کردم.
          دشتهای بیشتری با وی می پیمودم و ستارگان بیشتری را با او تماشا می کردم.
          کمتر او را می کشیدم که تندتر راه برود و بیشتر در آغوشش می کشیدم.
          رفتار خشک و سخت گیرانه ام را کمتر بکار می بردم و در عوض بیشتر حمایتش می کردم.
          به جای فکر کردن به ساختن خانه، اعتماد به نفس او را بهتر می ساختم
          و به جای اینکه عشق به قدرت را در او رشد دهم، قدرت عشق ورزیدن را در او پرورش می دادم.”
          شاد باشی و امیدوار.

        • هومن کلبادی گفت:

          Hassan-3-ensani عزیز سلام
          در پاسخ به کامنتِ کیانوشِ عزیز ، توضیحاتی نوشتم که روشنگرِ دلیلِ درکِ وضعیتِ شما ، از جانبِ من بود و این در حالیه که با نظرِ کیانوش جان هم موافقم که چقدر خوب میشد که جانبِ تعادل و اعتدال و میانه روی ، اتخاذ بشه چون هم افراط و هم تفریط ، اثراتِ نابجا و ناخوشایندی رو در دراز مدت ، بجا خواهند گذاشت .
          در خصوص منفی ها هم با شما هم عقیده هستم دوست من و به نوعی این منفی دادن ها ، جلویِ ابرازِ آزادانۀ عقاید و نظراتِ دوستان رو میگیره و خواسته یا ناخواسته ، منجر به این میشه که دوستانمون ، به جایِ اینکه افرادی فعال و پر انرژی باشن ، به «خوانندگانِ خاموشِ» ، تبدیل بشن
          آرام و شاد باشید

    • امید گفت:

      حسن جان
      من به صداقت تو امتیاز مثبت دادم ولی حرفهایت راقبول ندارم. والدین ما قبل از تولد باید به این فکر می کردند که آیا توانایی تربیت انسانی مستقل از خود را دارند و آیا خود به آن اندازه قوی و محکم هستند که بی نیاز به او باشند. عزیزم آنها هر آنچه باید می کردند، انجام دادند و حالا تو هستی با یک حساب سنگین.بیا و زودتر حسابت را صاف کن. با آنها، خودت و آینده. مستقل باش و از هیچکس ، هیچکس، هیچکس هیچ طلب نکن. درست یا غلط تو الان در این نقطه از زندگیت هستی و باید راه را ادامه دهی هرآنچه طلب کنی از کیسه همت و اراده، پشتکار و مسئولیت پذیریت خرج کردی وحسابت سنگین تر می شود. نوشته های محمدرضا را خوب بخوان، مطمئنم مانند او بسیاری بی چشمداشت به سرمایه خانواده خود، انسانهای موفقی شدند. پس پسر خوبی باش، به والدینت احترام بگذار درست را بخوان وسخت کار کن ، بگذار آنها به بودنت افتخار کنند. زیرا موفقیت در سایه سرمایه پدر و لطف بیدریغ مادر انسان نمی پرورد.
      پ،ن حسن عزیز لحنم دستوری نبود. یک نظر کاملاً شخصی. امیدوارم پیش خودت نگی یک موعظه گر دیگه. باور کن هرآنچه گفتم، عمل کردم…

  • عاطفه گفت:

    فکر می کردم الان در شرایط سختی ام ولی با خوندن مطلب شما و نظر دوستان میبینم واقعاً باید شکرگذار باشم 😉
    بهرحال بنظر من زخم بوده
    شما خودتون توی پاراگراف فارسی در پست «از این رفتارها دست برندار» گفتین به باورهاتون باور داشته باشید.

  • منیر احسان گفت:

    سلام.خداقوت.ممنون از دل نوشته هایتان که بما درس استوار بودن و موفقیت میدهد.آن صندلی چرمی که گفتید همواره در ذهن من نیز نقش بسته استد گاهی اوقات. فکراینکه چرا خانم های دکتر و آقایان دکتر دارای صندلی بلندی هستند و ما را ازارتفاع نگاه می کنند این سوالی است که هرگز پاسخ مناسبی برایش دریافت نکردم و همچنان ذهنم درگیر آن ارتفاع صندلی چه چرمی چه چوبی چه فلزی است.مطلب کماندو بودن کاملاٌ برایم مملوس است چراکه خودم در شرکت پخش کارمیکنم و از این کمپلکس بر روی همکاران فروش اشراف دارم. سربلند باشید.

  • پروانه گفت:

    هنوز هم هستند مدیران کماندوکار فریبکاری که بواسطه قدرت وپولی که دارند شخصیت وزحمت نیروی کار خود رازیر سوال میبرند وعزت نفس آنها راتحت تاثیر قرارمیدهند،تا مبادا نیروی کاربتواند روزی رقیبش شودواما تجربه من:روز دفاع تحویل پروژه کارشناسیم باحضور مدیرگروه واساتید برگزارشد که بخاطر ارائه خوب پروژم از طرف مدیرگروهم دعوت به کار درشرکت مهندسیشون شدم،برای شروع کار حدودا نیم ساعتی از سختی های کار خودشون دردوران جوانی صحبت کردن، از اینکه کارگری بادستمزد کم شروع کردن تاالان تونستن یه ارشیتکت خوب بشن و شرکت مهندسی در یکی ازگرانترین خیابون های تهران داشته باشن ،خلاصه بعد از یک داستان سرایی بلند درمورد اینکه جوانهای دهه ما خیلی پرتلاش بودن ودهه شما توقعشون خیلی بالا و…نتیجه این مذاکره این شد که پیشنهاد کار استادم قبول نکردم چون کارم درازای پیشنهاد مبلغ ایشون راضی کننده نبود،راه برگشت از شرکت به این فکرمیکردم نیازی نبود یک مدیربرای اینکه مذاکره رو به نفع خودش تموم کن تا این حد به نداشتن تجربه زوم کن،مساله ای که امروز در جامعه وارگانها…کمتر بهش به داده میشه تشویق کردن،تا باطرز فکر بعضی ازمدیران محترم نیروی کار پرو نشه، بنظرم جوان امروز باید به این باور برسه که با داشتن مهارت در رشته مورد نظر ومتخصص شدن وکارافرینی میتونه نوع محیط کاریش رو انتخاب کن وحس خوبی رو از کار کردن داشته باشه….

    • عاطفه گفت:

      پروانه جان راستش من از اون دسته آدما هستم که فکر می کنم خیلی طبیعیه که جوونا اول کارشون سختی بیشتری بکشن و خدمات خیلی خوبی هم دریافت نکنن واسه همین خیلی دلم می خواد بدونم بعد از اون ماجرا سراغ چه کاری رفتی و الان چه جایگاهی داری؟
      شاید من دارم اشتباه فکر می کنم.

      پ.ن: من ۲۱ سالمه 🙂

      • پروانه گفت:

        وقتی این پیشنهاد به من داده شد معلم بودم،درحال حاضر در کنار شغل معلمی، بصورت شخصی کارمیکنم،البته اگر درمحیطی وارد شدی که احساس کردی باکار کردن در اونجا چیزی به معلومات ومهارتت اضافه میشه پیشنهادم اینکه بصورت رایگانم شده درمدت کوتاهی کارکنی.

    • محمد جواد صفری گفت:

      دقیقا درست و به جا گفتی ولی بعضی جاها خیلی آدم باید با احتیاط رفتار کنه – انسان های شارلاتان و عوضی خیلی زیادن و همین طور انسان های با وجدان و شرافتمند این ما ها هستیم که دوست داریم با چه کسی زندگیمون را بگذرونیم

  • jalal گفت:

    یاد جمله ای که از شما شنیدم افتادم : یه چکش همه چیزو میخ میبینه.

  • محمد گفت:

    مختصر بگم:
    روشش رو قبول دارم
    و براش دلیل دارم

    • سیمین-الف گفت:

      سلام محمد دوست خوب
      منتظرم دلائلتونو بشنوم و فکر می کنم این دو نفر قبلی هم منتظر باشن دیدگاه شما رو از این نوشتتون بدونن.
      ممنونم که برامون می نویسید.

  • مجتبی مهاجر گفت:

    سلام
    با خوندن این پست یه چیزی ذهنم رو درگیر کرد.اینکه چقدر زود به زود شغل عوض کردی محمدرضاجان!
    محمدرضا این خاطرت منو یاد مغازه های چراغ برق و پاساژ کاشانی انداخت.اولین باری که اومدم اونجا ۲۲سالم بود.قرار بود نمایندگی پخش قطعات نیسان و مزدا بگیرم.اونجا دنیای قطعست.اونروز وقتی برگشتم خونه انقدر ذوق زده بودم که خوابم نمیبرد…

    • معصومه گفت:

      زود به زود شغل عوض کردن که به اینجا رسیدن. تو یکی از پیکهای متمم خوندم: کسانی که بیش از دو سال در یک شغل میماندد ۵۰ درصد کمتر حقوق می گیرند. چند وقته این جمله ذهنمو درگیر کرده.

    • Nasim... گفت:

      آقاى مهاجر…
      يادگفتگوى آخرين راديو مزاكره افتادم…حالا ميشه فهميد چرا محمدرضا شعبانعلى توى قسمت دوم انقدر قشنگ دغدغه هاى يه كارمند و يه نسل جديد رو توضيح داد…
      چون انقدر توى اين كوچه پس كوچه هاى شغل و سازمان رفت و آمد كرده كه الان با هر جايگاهى چشم بسته راه رو نشون ميده!!!
      و ايده ال گراييه كسانى كه حتى يك روز به عنوان يك” كارمند ۳ ماه جان كنده ى بى حقوق”زندگى نكردن رو نداره!!!

  • سمانه هرسبان گفت:

    من نفهمیدم درسی که اون شب یاد گرفتید چی بود؟ 🙁

    • محسن رضایی گفت:

      درس این بوده که نوشته های خودشون رو که اعتقادشون بوده بتونن کماندو وار غلط بودنشون رو اثبات کنند.

      “اول به نظر کمی سخت میرسید. کمی فکر کردیم و آرام آرام به نوشتن مشغول شدیم. کماندوی فروش، باید میتوانست برعکس حرف خودش را هم ثابت کند. این هم یک نوع تجربه ی سخت زندگی بود. وقتی حرفهایمان را نوشتیم، گفت: بیایید و آنها را بخوانید. ما هم همین کار را کردیم.”

  • آشنا{اورجینال} گفت:

    تمام عمرم با یک نظامی نازنین زندگی کردم وکاملا درک می کنم متنی را که نوشتی :

    با کمی تفاوت البته یک نظامی خیلی مهربان که او هم محل کار وخونه ش را با قوانین ارتش اداره می کنه

    وتجربه حظور او را مثل ستاره ای برشانه ام می دانم

  • حسین گفت:

    سلام جناب شعبانعلی
    چقدر کلامتان شیرین بود و به دلم نشست.

    می تونم ازتون یه خواهش داشته باشم اینکه لطف کنید پنج تا از باورهایتان را یکی در حوزه فروش و یکی در حوزه پول و ثروت که در حد مرگ و زندگی قبول دارید اینجا بنویسید. من در زمینه فروش بیمه عمر فعالیت می کنم.
    یه سوال هم دارم که می تونید جواب ندید اونم اینه که فکر می کنید خودتان در فروش چقدر حرفه ای هستید؟
    خیلی ممنون میشم.

  • کیانوش گفت:

    بر ستاره های روی شانه تان افتخار کنید …. شما لایق بهترین درجات هستید
    بعضی سخت گیری های بعضی آدم های زندگیمان رنجیده خاطرمان می کند و روح ابریشمی مان خدشه دار می شود طبیعی است با اینکه درک می کنیم که خیر خواهند و ما رو به زور به طرف پیشرفت هول می دهند ولی فقط موقعی متوجه تاثیرات مثبت آن می شویم که وسعت فکر و وسعت نظر پیدا کردیم وروحمان قوی تر شده باشد . شاید هنوز هم از روش جنگی و سریع به نتیجه رسیدن آن ها دلخوری ته دلمون باقی باشد … ولی اگر با خودمون صادق باشیم اون سخت گیری ها یک کاتا لیزور بود برای سریع به نتیجه رسیدن و شکوفا شدن . که اگر کسی بود که راهنمایی کنه و همراهی عاطفی درست وکارشناسانه ، زخمی نمی شیم و می پذیریم … اما آموزه های الان برای شکوفه دادن نیاز به انعطاف وتامل و مراقبت و مواظب بودن دارد و… این خیلی طول می کشد و بعضی وقت ها تا به نتیجه برسد این قدر طول می کشه که یا اصل ماجرا فراموش می شه ویا به نتیجه ضعیفی می رسیم . ولی خوب باز هم همه ناراحتن و نا راضی کسی هم ساخته و پرداخته نشده و به نتیجه ای هم نرسیدیم

  • علیرضا داداشی گفت:

    سلام.
    شگفتی قلمی که جدی و طنزش این همه آمیخته است، تا مدتی ذهنم را آن قدر درگیر می کند که نوشتن غیرممکن می شود.
    شما کماندو نشده ای، در «کار آموزش» کماندو نشده ای. تجربه ی کماندویی و زندگی کماندویی داشته ای، اما کماندو نشده ای. اگر کماندو شده بودی، مثل آن هایی که من می شناسم، به دیگران هم سخت می گرفتی. اما تجربه ای که داشته ای انگار وادارت کرده به خودت سخت بگیری. مجبورت کرده از خودت کماندو بودن بخواهی و موفق هم شده.
    شما به دیگران راحت می گیری و به خودت سخت و من این را دوست دارم حتی اگر ف.ی.ل.ت.ر شود.

    و یک تجربه: سال گذشته در دوره ای شرکت کردم با موضوع «تسهیل گری». خانم استادکه روانشناس بود و دوره ی شناخت «اینیاگرام» را در کشورهای اروپایی و آمریکا گذرانده بود، در یک جلسه از ما خواست همه ی ارزش هایی را که بدون آن ها نمی توانیم زندگی کنیم را بنویسیم . بعد خواست خودمان را مجبور کنیم که تعدادی را خط بزنیم. بعد از چند مرحله، تقریبا چیز زیادی که بشود نام « ارزش» بر روی آن گذاشت باقی نمانده بود.
    ممنونم.

    • نگاه گفت:

      سلام علیرضای عزیز، برام جالب بود نوشته تون چون من هم اغلب تا مدتی بعد از خوندن نوشته های محمدرضا همین حس را دارم، دقیقا همین که گفتی چون ذهن ادمو بشدت درگیر میکنه. و چون کلا خیلی اوقات در بیان افکارم مشکل دارم و معمولا هم عادت به نظر دادن ندارم، در این خونه یا قبیله تصمیم گرفتم که تمرین کنم که نظر بدم. و این متنو هم به این دلیل و هم برای تشکر از بیان حالت و احساست نوشتم، گاهی آدم از اینکه ببینه کسان دیگری هم حال مشابهی دارن حس خوبی می کنه 🙂 سپاس. شاد باشین

    • نگاه گفت:

      علیرضای عزیز، من یک سوال هم دارم درمورد دوره ای که اشاره کردین. مایلم بدونم که این کار( ازبین بردن اعتبار ارزشها) با چه هدفی بوده یعنی چه کمکی میتونه به ادم بکنه؟ اگه بتونین برام کمی توضیح بدین ممنون میشم.

      • علیرضا داداشی گفت:

        سلام بر نگاه مهربان.
        خوشحالم که می بینم حس مشابهی داریم. این برای من یعنی یک اتفاق فرخنده.
        من هم مثل شما و بقیه ی دوستانم، با خواندن و نوشتن غریبه نبوده و نیستم، ولی واقعا عرض می کنم محمدرضا شعبانعلی عزیز، قلمی شگفت انگیز دارد که بخشی از دلایلش را خودش قبلا نوشته: پیگیری نوشته های شریعتی بزرگ از سنین نوجوانی، معلم انشای متفاوتش و اینکه خودش هیچ فرصتی را هدر نداده، این که مرتب و جدی و حرفه ای مطالعه می کند، اینکه می نویسد، تنها چند دلیل برای داشتن چنین قلمی می تواند باشد.

        اما جواب سوالتون: آن دوره، دوره ی آموزشی «تسهیلگری در جلسات» بود که «خانم دکتر نیروشک» تدریس می کردند.
        ایشان اول از ما خواستند لیستی از ارزش هایمان را که حاضر نیستیم بر سر آنها معامله کرده و یا کوتاه بیاییم بنویسیم، بعد خواستند با این دید که کدامشان اولویت بیشتری دارند، مرتبشان کنیم ، در مراحل بعدی به تدریج از پایین یا میانه ی لیست کم اهمیت تر ها را حذف کردیم. وقتی یک مرحله انجام شد خیلی سخت نبود، ولی وقتی در چندین مرحله حذفیات بیشتر و بیشتر شد، کار هم دشوارتر می شد. قبل از اینکه دیگر چیزی برایمان باقی نماند، آزمون را متوقف کردند.
        بعد این طور گفتند که هدف ایشان از این روش این بود:
        اولاً، به ما یاد بدهند که خیلی وقتها بر سر چیزهایی اصرار و شاید لجاجت می کنیم که بر روی آنها نام «ارزش» گذاشته ایم و این «نام» است که ما را وادار به تعصب و پافشاری می کند. در حالی که در شرایطی شبیه این آزمایش معلوم می شود که، به هر چیزی نام «ارزش» دادن درست نیست.
        ثانیاً، وقتی لیست اولیه ی ارزش هایمان را داشتیم ما را دعوت به گفتگوی دونفره کرده بودند که در آن حالت کمتر آیتمی برای توافق پیدا کرده بودیم ولی بعد از این حذفیات، در بین موارد باقی مانده، امکان توافق زیادی برایمان فراهم شد.
        نتیجه گیری من: «بدون تعصب، توافق بیشتر ممکن می شود. و این ربطی به ارزش ها ندارد.»
        امیدوارم واضح نوشته باشم.
        اجازه بدهید باز هم خوشحالیم را از خواندن پیام تان ابراز کنم.
        پیروز باشید.

        • نگاه گفت:

          سلام به علیرضای عزیز، خیلی ممنون از توضیحات بسیار خوب و روشنتون درمورد سوالم و نیز پیام مهر آمیزتون، بسیار جالب بود، ببخشید که دیر جواب دادم. این چندروز نتونسته بودم بیام اینجا و پاسخ شما را الان خوندم. درمورد قلم شگفت انگیز محمدرضا باهتون موافقم، البته اینو باید بگم که معمولا نوشته های شما هم تا جایی که من در مطالب مختلف دیده ام واقعا به دل می نشیند و خواندنی است. بازهم سپاس. شاد وپیروز باشین.

  • نویسا گفت:

    تجربه شما منو یاد خاطرات تلخ خودم میندازه. که تو کارخونه یکی از اقوام نزدیک کار میکردم . از ۱۵ سالگی .برای کارم درس خوندم .بخش های زیادی رو تجربه کردم که حتی الان بدردم نمیخوره.اونجا هم توقع کماندو بودن بود . آخرش هم بعد از تمام کارهایی که میکردیم کارآموز بودم . چون نمیتوستم بخاطرم دانشجو بودنم تمام وقت در محل کار باشم .این بود که نه حقوقی بود و نه بیمه ای .هر چند وقت هدیه ای بود که منتی زیاد همراش بود .صندلی چرمی بلند هم بود! خیلی وقته از اونجا فاصله گرفتم.این خاطرات الان برام با اینکه برام دردناکه. ولی یک تجربه بزرگ برام شده .اینکه به هیچوجه آچار فرانسه نشم ! چیزی رو که خوب بلدم مفتی در اختیار کسی نذارم که بعد نه تنها وظیفم میشه ،بعد از انجامش بازم بدهکار باشم.
    یک نکته .اینو مطمئنم که این شرایطی که برای شما در اوایل کارتون پیش اومد رو پیشرفت هایی که بعد اون داشتید اثر داشته .عدو معمولا شود سبب خیر :دی

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser