این مطلب را برای عصر ایران نوشتم:
آنچه اینجا مینویسم برداشت و نظر و تجربهی شخصی من است. قطعاً پخته نیست. اما دیواری است که امروز در تحلیلها و تصمیمهایم به آن تکیه می کنم.
طولانی است. خواندنش حوصله میخواهد. شاید فایده هم ندارد. اما باید جایی مینوشتم. نمیدانم چرا.
نمینویسم که بگویم این نگاه درست است.
مینویسم که بگویم این نگاه هم وجود دارد: در مدل ذهنی من و در انتخاب استراتژیام برای یادگیری و زندگی.
دوست دارم – به دلیلی که کمی پایینتر مینویسم – اگر زیر این نوشته کسی برایم چیزی نوشت، راجع به نگاه من به یادگیری نباشد. بلکه بیانی از نگاه خودش به یادگیری باشد.
اما اگر هر انسانی را ایمانی باشد و ایمان چیزی باشد که هرکس حاضر است جانش را برای آن بدهد، میتوان گفت: آنچه مینویسم ایمان من است.
معیارهای مختلفی برای سنجش میزان یادگرفتهها و یاددادههای ما وجود دارد.
برخی برگههای کاغذی را که آموزش و پرورش و وزارت علوم برایمان صادر کرده و مهر زدهاند، معیار آموخته های خود میدانیم. دیپلم باشد یا کارشناسی یا کارشناسی ارشد یا دکترا. فرقی نمیکند.
برخی دیگر، ساعت شمار آموزشی داریم. من ششصد ساعت کلاس رفتهام. من هزار ساعت درس دادهام.
برخی دیگر، مانند پول شمار، کاغذ میشماریم: من هزار صفحه کتاب خواندهام. من هزار صفحه کتاب نوشتهام.
برخی دیگر، معیار مالی داریم: من باسوادم. چون برای هر ساعت حرفم چند میلیون تومان پول میدهند. یا من عاشق علمم. چون برای شنیدن یک ساعت حرف ارزشمند، چند میلیون تومان هزینه کردهام.
فهرست این معیارها، تمامی ندارد.
من هم هر مقطعی از زمان با یکی از این معیارها خودم و دیگران را سنجیدهام و اگر صادقانه بگویم آنچه در بالا نوشتم، ترتیب و مسیری بود که خود رفتهام.
سالهای دانشگاه که با آرزوی دریافت برگههای مدرک آغاز شد و فکر میکنم، حتی قبل از گرفتن مدرک کارشناسی، ارزشش برایم از بین رفت. البته اعتراف میکنم که از دریافت مدرک دیپلم، چنان ذوق کردهام که کسی از دکترا گرفتن چنین ذوقی نکرده است. چون تجربهی اخراج در دبیرستان و اینکه هیچ مدرسهای به خاطر معدل پایین ثبت نامت نمیکند، این باور را به تو میدهد که هرگز آن برگهی سفید مزین به مهر وزین آموزش و پرورش را در دستان خود لمس نخواهی کرد.
سالهای بعد، معیار یادگیریم تغییر کرد. جدول بزرگی داشتم از کتابهایی که خواندهام و انباری بزرگ از کتابهایی که خریدهام.
سپس، نوشتن و نویسندگی، معیار دانش و سوادم شد. نوشتم و منتشر کردم و شمردم و فخر فروختم. یک کتاب و پنج کتاب و ده کتاب و دهها کتاب.
گفتند که علم نیز کالایی است مانند سایر کالاها. بازار دارد و عرضه و تقاضا. این دستان نامرئی بازار است که «ارزش» دانشات را تعیین میکند. این بود که معیاری دیگر بر معیارهای قبلیام افزودم.
امروز هنوز آن معیارها را میبینم. دیدهام که با آن سنجیده میشوم و به آنها معرفی میشوم. نمیگویم آنها نادرست است. اما معیار «آموختن» نیست. شاید معیار موفقیت باشد. در جامعهای که در آن زندگی میکنیم. اما معیار یادگیری چیست؟ چگونه بفهمم که آموختهام؟ چگونه بگویم که امروزم مانند دیروز نیست و امسالم مانند سال قبل؟
بر این باورم که معیار مناسبتر یادگیری، تعداد «تناقضها و تعارضها»یی است که در زندگی با آنها مواجه شدهایم.
انسان تعارض گریز و تناقض ستیز است. پدران ما در طول تاریخ و عرض جغرافیا، بارها و بارها، یا جان خود را برای دفاع از «ناحیهی امن باورهای خود» باختهاند یا دیگران را در آتش عبور از ناحیهی امن باورهایشان، سوخته و شمعآجین نمودهاند.
ما پای حرف کسانی مینشینیم که باورشان داریم. کتابهایی میخوانیم که باورمان را تایید کند. به سرزمینهایی میرویم که با باورها و نگرشهای ما همخوانی داشته باشند. اما نگاهی کوتاه به گذشتهی فردی و تاریخی انسان، نشان میدهد که پختگی و معرفت، آن هنگام حاصل میشود که انسان با تناقضهای بزرگ روبرو میشود.
شمس برای مولانا چنین تناقضی بود. همچنانکه خضر برای موسی. همچنانکه بوسعید برای بوعلی.
انسان تا زمانی که برای کسب ثروت تلاش میکند و ثروت را عامل رضایت میداند، شاید به موفقیت برسد اما به پختگی هرگز.
پختگی آن هنگام متولد میشود که حساب بانکی تو، دوازده رقمی است اما برای حل بیماریات راهکاری نمیابی. آن روز پول و ثروت و دارایی و موفقیت و پیشرفت، که قبلاً یک واژه بودند، ۵ واژه میشوند. متفاوت و مستقل.
انسان تا زمانی که گوشهی عزلت میگیرد و از فاصلهی فقر و غنا و اختلاف طبقاتی میگوید، شاید به تئوریسین چپ تبدیل شود اما به یک مدیر اقتصادی پخته هرگز.
پختگی آن هنگام متولد میشود که مدیر میشوی و حساب بانکی تو، صفر است و چکها در انتظار. و کلید ماشینی روی میزت قرار میگیرد که با فروختنش، قسطها و چکها یک شبه پرداخت میشود و باقیماندهاش هنوز برای خرید ماشینی دیگر و خانهای دیگر کافی است. پختگی در آن لحظه متولد میشود. وقتی رنگ قرمز را که قبلاً روی جلد کتابهایت میدیدی، با درخشش بیشتر بر روی خودرویی زیبا زیر نور آفتاب ببینی.
چنین است که در بحثهای مدیریت و کارآفرینی، همیشه می گویند آنها که شکستهای بیشتری خوردهاند، حرفهای آموختنی بیشتری دارند تا آنها که صرفاً موفقیت را تجربه کردهاند. پیروزی، تاییدی بر باورهای قبلی است و شکست تلنگری برای بازاندیشی آنها. چنین است که پیروزی انسان را بزرگ میکند و شکست انسان را عمیق.
مسافرت، همیشه توصیه شده. چون باورها و الگوهای ذهنی ما را در هم میشکند. ما را با تناقض روبرو میکند و وادار به اندیشیدن.
شاید اگر امروز، حاجی ثروتمند ایرانی به حج میرود و در روز بازگشت تغییری در رفتار و منشاش دیده نمیشود، به دلیل تجربه نکردن همین تناقض است.
قرار بود برود تا بیابان را ببیند. و نبودن را و نداشتن را. قرار بود بر پیراهنش حتی نخی نباشد تا بفهمد که هیچ چیز به انسان نمیچسبد و دنیا – بر خلاف آنچه شنیده و باور کرده بود – مانند همین لباسی است که بر تن دارد و ممکن است به هر اتفاق و برخوردی از تنش بیفتد و عریانی او را برای دیگران نمایان کند. حج محل این تناقضها بود و حاصل آن، افزایش عمق نگرش.
اما امروز، حاجی ایرانی، در سعی صفا و مروه، همان سیستم گرمایش از کف را لمس میکند که در پنتهاوس خانهی خود دارد و وایبر و واتزآپ در کنار حرم الهی، به او یادآوری میکنند که دیگر دوران آن پیرهن بدون نخ گذشته و در کنار خداوند هم میتوانی تعلقات مادی را داشته باشی. حتی از نوع وایرلس!
چنین میشود که سنت دیروز، که تناقضی بزرگ و تجربهای متفاوت بود، امروز به یک سفر توریستی تکنولوژیک تبدیل میشود و به جای بزرگ دیدن خداوند و خوار دیدن بشر. بزرگی بشر را به تو یادآوری میکند که چگونه میتوان خانهی خداوند را که بیابانی به دور از تعلقات مادی بود، غرق در نورهای مصنوعی و گرانیتهای ساب خورده و تهویههای مطبوع کرد، تا خدای ناکرده، مواجههی رفاه و سادگی، تجربهی «نداشتن هیچ چیز» پس از «داشتن همه چیز»، ولو در حد یک بند انگشت، به عمق روحت نیفزاید.
فرهنگ هم در تعارض و تناقض رشد میکند. شاید حرف زیبای سعدی: «نابرده رنج گنج مسیر نمیشود» به خودی خود و به تنهایی هیچ چیز به درک و نگرش ما نیفزاید. اکنون آن را کنار حرف حافظ میگذاریم که: «دولت آن است که بی خون دل آید به کنار / ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست…»، در این تضاد و تعارض، شهود متولد میشود. شعر سعدی سفیدی امید و آینده را تداعی میکند و شعر حافظ، رنگ سیاه دلگیری را. یکی از این دو نگاه، بدون دیگری، دنیایی خواهد ساخت تک بعدی و غیرواقعی. اما این دو نگرش در کنار هم، نه دنیایی خاکستری، که دنیایی رنگی میسازند. بزرگ و زیبا و قابل درک…
با این نگاه، یادگیری زبان انگلیسی، اگر با هدف تکرار «افکار فارسی ما» به زبانی دیگر باشد، چیزی از جنس یادگیری نخواهد بود. یادگیری زبان دیگر، زمانی مفید است که حرفهایی دیگر را پیش روی ما قرار دهد و تناقض و تعارض و دشواری، ما را به اندیشیدن و بازاندیشیدن وادار کند.
آن روز است که فکر میکنیم: «آیا واقعاً با یک گل بهار نمیشود؟» یا آنچنانکه دیگران گفتهاند: «رویش بهار با رویش نخستین گل آغاز میشود؟». یادیگری زبان انگلیسی یا هر زبان دیگر، آن روز که تناقضها را پررنگ کند، عمق را هم خواهد بخشید. روزی که در پی کشف و تجربهی فرهنگ دیگران باشم. نه برای جستجوی نگاه خودم و رد پای فرهنگ و نگرش خودم در کلام دیگران. چنان روزی چنین شعری خواندنی تر خواهد بود:
one song can spark a moment
one flower can wake a dream
one tree can start a forest
one bird can herald spring
one smile brings a friendship
one handclasp lifts a soul
one star can guide a ship at sea
one word can frame a goal
one vote can change a nation
one sunbeam lights a room
one candle wipes out darkness
one laugh can conquer gloom
one step must start each journey
one word must start each prayer
one hope will rise our spirits
one touch can show you care
one voice can speak with wisdom
one heart can know what`s true
جنگل با نخستین درخت آغاز میشود، همچنانکه دوستی با نخستین لبخند. گاهی شنیدن یک ترانه برای روشن کردن و به آتش کشیدن لحظههایت کافی است. همچنانکه یک گل، میتواند برای برانگیختن و زنده کردن رویاهای فراموش شدهات کافی باشد. پیدا کردن راه برای کشتی گمشده، نیازمند آسمان صاف و پرستاره نیست. گاهی یک ستاره هم برای یافتن راه کافی است. گاه برای روشن کردن تاریکی، یک پرتو باریک نور کافی است. همچنانکه یک رای، برای تغییر سرنوشت یک ملت.
امروز اگر پنج کتاب پیش رویم بگذارند و تنها در برداشتن یکی مخیرم کنند، بی تردید از میان آنها چهار کتاب را که بیشتر باور دارم، کناری خواهم نهاد و پنجمی را برخواهم داشت.
اگر حرف و نظریهای بشنوم، قبل از آنکه به دنبال مثال نقضاش بگردم، به دنبال مصداقهایی میگردم تا ببینم کجاها ممکن است بهتر از دیدگاه خودم، پاسخگوی پرسشهایم باشد.
این روزها آنها را که در تایید نظریهای که قبول ندارند، مثال میجویند و بیان میکنند، بیشتر تقدیس میکنم تا آنها که با مخالفت کردن و جستن مثال نقض برای هر نگاه متفاوتی، «احساس وجود» میکنند. چرا که گروه اول در پی تعمیق خویش است و گروه دوم در تقلا برای تثبیت خویش.
این روزها حتی تعریفم از تمدن و توحش هم فرق کرده است.
توحش، هر قوم و فرهنگی جز خودش را «توحش» میداند و تمدن، هر قوم و فرهنگی جز خود را تمدنی دیگر میبیند همراه در مسیر رشد و توسعه: شاید کمی جلوتر یا کمی عقبتر…
چنین است که تمدن به ما میآموزد، تعارضها و تفاوتها را در آغوش بگیریم و از آنها مسیری بسازیم نه برای فرا رفتن از دیگران. بلکه برای فرو رفتن بیشتر در عمق عالم هستی.
این عکس… نامتوازن و نامتقارن…! پر از خطهای کج که حتی لبه های امن هم ندارند! همه لبه ها تیز هستند و خیلی کوتاه… اون خط هایی هم که بلندتر و صاف هستند هیچ هیجانی تو وجودم نمیارن! اونا رو حتی دنبال هم نمیکنم چون میدونم به کجا میرسن…اونا رو دنبال نمیکنم چون عجیب نیستند! اما در عوض اون خطای شکسته و کج و معوجو ناآشنا منو هل میدن توی دنیایی که ندارم و ندیدم…
دنیای خطای صاف و خطای شکسته و کج و معوج با هم فرق دارن و این دنیای ناآشناست که منو مشتاق یادگیری میکنه… اما من دچار یه فوبیای بزرگ هستم و احساس میکنم بدبختانه دچارش هم هستم! اینکه ازدنیای ناشناخته کم یاد بگیرم، اینکه غرقش نشمو فقط دستامو توش خیس کنم و بد ادعا کنم که بلدم! این از شهوت یادگیری و explore دنیاهای جدید میاد که از هر جا به اسم یادگیری یه جرعه به روز مینوشیم و بقیه رو ادعا میکنیم! کاش به قول سهیل رضایی همون الف رو کامل و عمیق یاد میگرفتیم…
استاد عزیز،قلم شما یاد آور دکتر شریعتی است،و خیلی خوشحالم از این که با شما آشنا شدم و از مطالبتون استفاده می کنم،و در مورد حج بسیار زیبا نوشتید با همه ی این ها برای اهلش دل اون جا ی حال و هوایی پیدا می کنه که فقط باید رفت و تجربه کرد،ممکن که قدیم تر ها که این امکانات نبود و افرادی که به حج می رفتن همه صبوری نمی کردن و این درک عمیق رو تجربه نمی کردن و شاید غرولند و …بوده باشد.این رو از دیدگاهی دیگری عرض کردم و از طرفی با دیدگاه شما هم موافقم ،با تشکر.
محمدرضا خودشه ، چرا اینقدر آن را مقایسه می کنید؟او را با خودش ودیروزش مقایسه کنید.
مثل دیگری شدن ارزش نیست، بیان حرفهای جدید آنگونه که بر جانت بنشیند ارزشمنده.
باورها و ایمانش را مستقل از هر آنچه بیرون از اوست بشنوید.
خیلی از ما فقط میایم و در سکوت میریم اما،
مهم اینه که زندگی ماچه تاثیری در زندگی دیگران داشته باشه…
یادگیری یعنی اینکه سلول های وجودت بارمعنایی پیدا کنه،فارق از عاقل نمایی .تو خلوتت بشینی وازبیرون روح و وجودت رو نبش قبر کنی و ببینی ریشه هات بیشتر رشدکردن یا فقط شاخ وبرگات بالا رفتن اونقدری که جلوی تابش نور به درونت رو گرفتن و تو سالهاست در سایه ی خودت هی جلورفتی،غاقل از اینکه…
یادگیری گم شدن درلابه لای جملات پیچیده ی کتاب ها نیست.وقتی نتونی واژه های رنگ پریده ی چشمان یک کودک را معنا کنی،هنوز تا یادگیری خیلی فاصله داری.
پختگی برای هرکس متفاوته،یکی در اوج داشتن ها،بی معنایی را تجربه میکنه و پخته میشه………یکی دراوج نداری .
یادگیری یعنی ،آنچه خوانده ای،دیده ای یا شنیده ای را درست زندگی کنی،سهمت را برداری و مابقی را به جامعه بازگردانی به جای اینکه به عنوان ابزاری در راستای بی هویتیت استفاده کنی.
———————————————–
مواظب باشیم “آنچه که مارا در زندگی عمیق می کند،این توانایی را دارد تا مارا به عمق نفهمی بکشاند.”
دیروز خواهرم که در شهر دیگری زندگی می کند تلفن زد و کلی با هم پشت سر بعضی ها حرف زدیم؛ بعد از مکالمه راجع به استبداد و استبداد زدگی فکر می کردم؛ اینکه هر کس متفاوت با من فکر می کند و نحوه ی زندگی دیگری را در دنیا انتخاب کرده نادرست می بینم و پشت سرش حرف می زنم یا جلوی رویش. این یعنی استبداد یعنی هر کس مثل من فکر و عمل کند درست است. من استبداد زده ام.
و داشتم به این فکر می کردم که پیامبران چه کار صعبی در ارایه حرف ها و دیدگاه های جدید پیش رو داشته اند.
به نظرم یادگیری و هر موضوع دیگری را باید در زمینه مفهومی بسیار بسیار جدی ای بنام «نیاز» و به تبع آن «انگیزه» جستجو کرد. انگیزه را تنشی که بر اثر یک محرومیت (نیاز) در فرد ایجاد می شود تعریف کرده اند که فرد برای رفع آن تنش دست به اقداماتی می زند.
در یادگیری، گاهی «نیاز» یک کاغذ مهر شده است، گاهی پذیرفته شدن، گاهی فخر فروختن و از آن لذت بردن، گاهی یافتن راه زندگی و گاهی درک حقیقت…
استاد میبخشین هرچند که گفته بپدین که نظرمون را درمورد یادگیری بگیم، امامن تحلیل ام را درباره همین مطلب میگم. چون روح این مطلب درباره تحلیل و نمونه های متناقض.
فکر نمیکنم برای همه قسمت های زندگی و همه دوران های زندگی این روش امکان پذیر نیست. قسمت های از زندگی ات باید امن باشه و خیال ات از بابت اون قسمت ها راحت باشه تا بتونی به تجربه در قسمت هایی که دوست داری بپردازی ….. مثلا مرتب در سفر باشی، روابط عاطفی مختلف را تجربه کنی، رشته های مختلف را تجربه کنی، ایده های فلسفی متفاوت را مطالعه کنی، شغل های متفاوت را انتخاب کنی،…. هر چند دید کلی در مورد زندگی میده اما دید کامل وجامع در یک موردنمیده،..
به طور کلی هر چند شدیدا موافق ام که تناقض دید ادم را وسیع تر میکنه، اما فکر می کنم که باید مدیریت بشه که کدوم قسمت زندگی، در مورد کدوم ایده و در چه زمانی میتونیم تناقض ها را ببینیم. درگیر شدن بیش از حد به حالات خاص و استثنا ها گاهی فقط وقت گیره……
داغونم كردي سيّد !
روزی که به خاطر مادر شدن روی پله های دانشکده فنی مهندسی زار زار گریه کردم و بعد فرم انصراف از تحصیل را پر کردم تا ساعتهایی را که باید درگیر پروژه می شدم کنار دخترم باشم هیچ فکر نمی کردم لحظه لحظه مادری کردن به اندازه سالها تحصیل به من بیاموزد.
زندگی معلم بسیار خوبی ست اگر تو آموزنده خوبی باشی.به قول رودکی:
هرکه ناموخت از گذشت روزگار نیز ناموزد زهیچ آموزگار
سلام
باید سعی کنیم نگاه ما در مورد یادگیری فرق کنه
تا زمانی که یادگیری رو برای خودمون نخوایم وفقط بخاطر چیزای دیگه مثل نمره ،مدرک ، اشتغال ، فخر فروشی و یا ویترینی برای ابراز وجود خودمون هیچ وقت یادگیری تحقق پیدا نمیکنه
اگر اینجور بود الان باید یادمون میومد که چرا سلسه ساسانیان از هم پاشید ، اتان و متان و پروپان و جدول مندلیف ردیف سوم بند دومش کدوم عنصر قرار داره و …
یادمون نیست چون یاد نگرفتیم
اما بعضی وقتا روزگار یه چیزایی به آدم یاد میده که تا آخر عمرت نه فراموش میکنی و نه میتونی فراموش کنی تازه سعی میکنی به دیگرانم بگی
درضمن اون مثال حجت خیلی عالی بود ممنون بابت متن قشنگت
سیر یادگیری هرکسی یه مسیر داره
اول فکر میکنیم اگر ۲۰بگیریم یاد گرفتیم
بعدش فکر میکنیم اوج یادگیری مارو رتبه ی خوب در کنکور نشون میده
وقتی در دانشگاه تایید بشیم چه برای موافقت هامون چه مخالفت هامون
به رخ کشیدن دونسته ها و اینکه هر جایی مطالب برای عرضه داشته باشیمو تعداد کتابهای خاصی که خوندم و مطلب عمیقی که با بازی با مفاهیمی که از کتابا گرفتم نوشتم بدون اینکه خودم عمل بکنم
و….
واز این سنخ نگاه های کمیتی یا بهتره بگم نگاه هایی که خیلی پنهانی کمیت در اون ها اولویت داره نگاه هایی که دائم میخواییم وزن خودمون رو و این حس که ما اهل یادگیری هستیم پس مهم هستیم رو افزایش بدیم.
اما بعد از یه مدتی به این گفته میرسی که فرق بین کسی که اطلاعاتی رو داره و نداره در عمل به اون دونسته هاست
و کسی که چیزی رومیدونه ولی عمل نمیکنه در واقع نمیدونه.
عمل کردن یعنی تجربه کردن
یعنی پختگی یه آدم و یادگرفته هاش رو اطلاعاتش تشکیل نمیدن بلکه میزان تجربه ها و مخصوصا تلخ ترین هاشن که تشکیل میدن
آدم هایی که تجربه های افتادن بیشتری دارن راه های بهتر و کوتاه تری هم برای بلند شدن یادگرفتن و ارائه میدن…
تجربه مساوی با یادگیری
و یادگیری در نتیجه تجربه ها یعنی قدمی برای زنگی کردن زندگیمان
چنین است که تمدن به ما میآموزد، تعارضها و تفاوتها را در آغوش بگیریم و از آنها مسیری بسازیم نه برای فرا رفتن از دیگران. بلکه برای فرو رفتن بیشتر در عمق عالم هستی.
پیروزی، تاییدی بر باورهای قبلی است و شکست تلنگری برای بازاندیشی آنها. چنین است که پیروزی انسان را بزرگ میکند و شکست انسان را عمیق.
سبز باشید
خیلی زیبا بود محمدرضا جان.
فقط یه نکته بگم که تصویری که در انتهای پست گذاشته شده اثر Woody Cornwell هست.
یه سوال از دوستان : تو تصویری که در انتهای پست گذاشته شده چی می بینین که اون رو متناسب با پست کرده؟
جناب ضیا این تصویر زبانی دیگر است که حرفهایی دیگر را پیش روی ما قرار میدهد.
من در تصویر سمت راست چهره ی یک آدمی رو میبینم که علاوه براینکه به تناقضات دچاره،نشسته وبه این ناموزونی ها نگاه میکنه.
ممنون از محمدرضا جان بابت این تصویر خیلی مرتبط با موضوع و ممنون از ضیاء عزیز بابت یادآوری و دعوت برای تفکر بیشتر . من فکر کنم این نقاشی، همون سبک Abstract باشه، یعنی میاد به طور انتزاعی به پدیده های عالم نگاه میکنه و میگه که اونها پر از تناقض هستند … (اگه درست گفته باشم…)
راستی یادم به یه چیز دیگه هم افتاد …
اینکه ما در دنیایی پر از آشوب و بی نظمی (chaos) زندگی می کنیم، اما باز هم در این همه بی نظمی، نظمی باشکوه خوابیده، که قدرت بی انتهای پروردگار رو بهمون یادآوری میکنه …
من اگه بگم چیزی از تصویر متوجه نشدم خیلی بده؟ خیلی نگاهش کردم ولی نفهمیدمش بخدا!:(
راستی شهرزاد تو دنیا رو بی نظم میبینی؟
آزاده عزیزم … پیش خودمون باشه .. حالا من گفتم سبک انتزاعی و … ولی راستشو بخوای منم واقعا متوجه مفهوم این نقاشی نشدم هنوز ..! هر چی سرمو کج میکنم، چشمامو تنگ میکنم و … بهش نگاه میکنم چیزی دستگیرم نمیشه!:) یعنی واقعا دلم میخواد بدونم پس ِ ذهن نقاش، چی بوده و به ما با این نقاشی دقیقا چی میخواسته بگه …
آقای ضیاء هم خوب توضیح دادند و ازشون ممنونم،
ولی چقدر خوب میشه اگه محمدرضای عزیز هم در مورد مفهوم واقعی این نقاشی برامون بیشتر توضیح بدن …
راستی آزاده. آره، و اون بی نظمی که من ازش حرف میزنم، اون بی نظمی و درهم ریختگی نیست که ما همیشه توی ذهنمون داریم. نمیدونم نظریه آشوب یا Chaos رو شنیدی یا نه؟ این نظریه به ما میگه که در پدیده ها جنبه های غیرقابل پیش بینی وجود داره ( که من رو به یاد «قانون احتمالات نامحدود» هم میندازه که من عاشق این قانون هستم!) یعنی نمیتونی برای پدیده های پویا نتایج قطعی پیش بینی کنی…. در دراصل این «بینظمی» خودش «نظم» در «بینظمی» هستش…! و اصطلاح جذابی هم در این نظریه وجود داره به ام اثر پروانه ای که میگه : “بال زدن یک پروانه در برزیل میتونه طوفانی در تگزاس به پا کنه…!” اگه دوست داری بیشتر در این مورد بدونی، توی گوگل «نظریه آشوب» یا «اثر پروانه ای» رو سرچ کن.
(البته از محضر استاد عزیزمون محمدرضا عذر میخوام که دارم زیادتر از سهم خودم حرف میزنم و امیدوارم این حرفا مورد تایید ایشون هم باشه …)
درضمن، من مطلبی رو توی وبلاگم در مورد «تغییر» گذاشتم که البته از یک متن انگلیسی ترجمه کردم و چون خیلی خوشم اومد، اونجا گذاشتمش که تکه ای از اون در مورد همین موضوع هستش:
“زندگی پر از بی نظمی و آشوب (chaos) و غیر منتظره هاست . انتظاراتت رو باهاش تنظیم کن.
با بی نظمی های زندگی دوست باش، و آنگاه با تغییر هم دوست خواهی شد.
هدیه ی تغییر اینه که آینده می تونه برات مثل یه پازل باز، باشه. ممکنه ندونی که قطعات پازل رو چطور به شکل مناسب کنار هم بچینی یا اینکه شرایط با تو چه بازی ای خواهد کرد! اما همیشه این توانایی رو داری که قطعات رو قبل از هر واکنشی، در ذهنت مرتب کنی.”
Life is divine chaos. Embrace it. Forgive yourself. Breathe. Enjoy the ride.
(Solbeam)
(زندگی یک بی نظمی الهی است. او را در آغوش بکش. خودت رو ببخش. نفس بکش و از سفر زندگی لذت ببر)
بله، درست گفتین. سبکه abstract هستش.
چیزی که در این تصویر جلوتر از تضاد و تعارض می بینم “ابهام” هست. مثه اینکه پشت اون خط و خطوط و سیاهی چیزی وجود داره و شاید همین ابهام باعث ایجاد نوعی تعارض و تضاد در دیدگاه ما بشه در حالی که شاید چنین تضادی وجود نداشته باشه.
(افرادی که سمت راست مغز شون غلبه کنه به سمت دیگه ی مغز، بیشتر این تصویر رو درک میکنن و من همش ۶۰ درصد راست مغزم!)
سلام.چیزی که از این تصویر بهم منتقل میشه نور و روشنایی هستش که در پس آشفتگیها دیده میشه.
سلام محمدرضا
شما که متخصص مذاکره هستید و کتابی نوشتید و رادیوی آنرا راه اندازی کردید
اگر امکان دارد مذاکرات ژنو را به عنوان یک Case Study و بررسی مورد مورد انگاره های بحث شده در کتاب و رادیو را بر روی آن مورد بحث قرار دهید
ممنون
زمانه ایی است که می بینم دوستان و همکارانم یکی پس از دیگری خودش را در رودخانه ی مدارک دانشگاهی غرق می کند و هدفش رسیدن به آن “مدارج علمی”!!! است. و جامعه چه خوب از آن استقبال می کند.
زمانی دیپلم مد بود. زمانی لیسانس، و حالا طرف حتما باید فوقش را بگیرد و اصلا چاره ایی نیست. تعداد افرادی که دکترا می گیرند نیز رو به افزایش است. دانشگاه، مثل یک کارخانه، آدم های یک جور تک بعدی تکثیر می کند.
آدمهایی که با تحصیلات “عالیه”، از پس تربیت و باید و نبایدهای تنها کودک خود عاجزند!!!
کودک زیر دو سالی که بیشتر از دو ساعت از بهترین و حساس ترین لحظات عمرش را در پای “لپ تاپ و خانواده ی” آن طی می کند، در چند سال آینده چه ره آورد بهتری برایش می توان تصور کرد؟؟
ما نه مرغان هوایی خانگی** دانه ما دانه بی دانگی*مولانا
چه خوب، بکوشیم تناقض و تعارض هایمان را بیشتر کنیم.
سلام
این که آزرده هستید محرز است. اما گفتید دوست دارید تعریف ما را از یادگیری بدانید.چشم.چه فرصت مغتنمی!
روزی در سن زیر ۲۰ سالگی به عزیزی که اسرار مگو داشتیم با هم، گفته بودم دوست دارم به جایی برسم که برای هرچه پرسش است، پاسخ داشته باشم.
در سنین نوجوانی و اوایل جوانی، داشتن یک زندگی تجملاتی خیلی برایم دلنشین بود.
وقتی وارد دانشگاه شدم، اینکه درس می خواندم خیلی برایم اهمیت داشت. دوست داشتم این رشته متوقف نشود و تا بالاترین سطح ادامه یابد.به نظرم دکترا بالاترین بود. اما زنجیره متوقف شد و به دلایلی ، فاصله ای طولانی ایجاد شد بین لیسانس و فوق لیسانس. سالهایی طولانی که همیشه عطش ادامه تحصیل با من بود.تا اینکه ورود به مقطع جدید ممکن شد.همه جا می گفتم کنکور ارشد برای من مرحله عبور برای رسیدن به دکتراست.در دوره ارشد با استادی آشنا شدم که راه پژوهش سازمان یافته و علمی رابه من نشان داد.وقتی انگیزه و هیجان ازتو باشد و راهنمایی مهربان ، راه را نشانت بدهد ، نتایج خوبی حاصل می شود.شدم پژوهشگر حوزه مدیریت.
بعدها با دوستی از همکلاسان درباره تدریس صحبت می کردیم که مدت کوتاهی بعد، امکانش فراهم شد.حالا تدریس هم می کنم کلاس های ثابت هفتگی.باز دارد بین ارشد و دکترا فاصله می افتد ولی اوضاع بد نیست. از کارهایی که انجام می دهم لذتی می برم وصف نا شدنی.برای معلم بهتر بودن تلاشم برای یادگیری چندین برابر شده.
یادگیری:زمانی عطش یادگیری برایم به داشتن کتابهای متعدد الکترونیکی ختم می شد که خیلی خیلی زیاد می شدند و کم کم خوانده.
اخیرا تبدیل شده بود به خریدن کتاب کاغذی.از خیابان و اینترنت و هرجای ممکن کتاب می خریدم.تند تند می خریدم و کندکند می خواندم.اما تصمیم گرفتم حمال کتاب نباشم عهد کرده ام تا آنچه دارم
نخواندم ، دیگر کتاب تازه ای نخرم. نمی خواهم معتاد باشم.معتاد خریدن. می خواهم خواندن هرکتاب دغدغه ای بیاورد و کتاب بعدی را برای دغدغه تازه بخوانم.مگر کتاب خاصی باشد که آن را هم یادداشت می کنم که بماند برای زمان مناسب.حالا اگر کتابی مانده که هنوز دغدغه است. می خوانم. در مترو و اتوبوس وتاکسی.ولی اگر حوصله نداشته باشم رفتار معتادها را ندارم.کتاب را می گذارم در کیفم و به روشی دیگر یادگیری می کنم: آدم هارا نظاره می کنم.
حالا هم دیدگاه زیر ۲۰ سالگی را دارم:آنقدر بدانم که پاسخ هرچه سوال را داشته باشم. حالا دوستان پژوهشیم مرا پژوهشگر می دانند. دانشجویانم می گویند بهترین استادشان هستم.ولی من خودم را در جایگاهی بالاتر و لذتبخش تر می بینم:من یادگیرنده ام. از همه چیز یاد می گیرم: آدمها، کتابها، فایلها، شبکه ها، فیلمها، کلاسها، دانشجویان، اساتید، خانواده ام.
من هنوز ۲۰ ساله ام با عطشی که ۲۰ سال بزرگتر شده.۲۰ سال بیشتر شده ولی تابم در برابر این عطش هم بیشتر شده.من امروز دغدغه مند یاد می گیرم و هدفمند.
تا بدانجا رسید دانش من/ که بدانم همی که نادانم.
سپاس گزارم.
برقرار باشید.
سلام
نوشتن یا ننوشتن یک کلمه عجیب می تواند مفهوم را و تصویر را جابجا کند.
در ابتدای متن نوشته ام ، قبل از “داشتن یک زندگی تجملاتی خیلی برایم دلنشین بود.” تنها یک کلمه جا افتاده. البته یک کلمه خیلی مهم: «رویای» … یعنی می شود: « رویای داشتن یک زندگی تجملاتی خیلی برایم دلنشین بود.” شما که می دانید پسر یک راننده تاکسی کجا و زندگی تجملاتی کجا؟
بهر حال ببخشید.
پاینده باشید.
۱نکته در مورد بحث شکست:
به نظر میاد محمدرضا شعبانعلی کلکسیون موفقیت(حداقل از دید ناظر خارجی) هست. همیشه(فکر کنم ۴بار) رتبه ۱ کنکور بوده، واسه قهوه خوردن خدا تومن میگیره :D،
کلی کتاب نوشته ، کیفیت کلاسها وسمینارهاش هم که بماند
در خیلی زمینه های دیگه هم اوله.
اما از شکست حرف میزنه.
it dosen’t make sense
میدونم مثالهای زیادی هم از شکست خوردنهاش میتونه برامون بگه اما تصورش برای یکی مثل من سخته.
به هر حال خیلی جالبه که محمدرضا شعبانعلی هم کلی شکست تو کارنامه ش داره
____________________________________
محمد رضای عزیز سلام
بسیار بسیار از نوشته های خوبت ممنونم. خیلی هاشون را خیلی دوست دارم.
مدتیه که هر چی فکر می کنم می بینم هیچ عقیده ای ندارم که حاضر باشم به خاطرش از زندگی کردن دست بکشم. راستش را بخوای همون طوری که یه بار یه جایی از خودت می خوندم که می گفتی تنها کسانی حتما اشتباه می کنند که مطمئن هستند درست می گویند٫ این را خیلی قبول دارم و دوستش دارم. و یه جورایی خیلی به اینکه یه چیزی کاملا درست باشه باور ندارم٫ برا همین مردن به خاطر عقیده ای که شک داری که درست هست یا نه برام عجیبه و الان درک نمی کنم٫ معنیش چی می تونه باشه. آیا واقعا حاضری مثلا به این خاطر که مثلا ۱۰۰ میلیون آدم یکی از عقایدت را بشنوند از زندگی کردن دست بکشی؟
ممنون که اشتیاق فکر کردن را در ذهن من روشن می کنید.
نوشته های زیر فقط نظر شخصی است و هیچ مناقشه ای در کار نیست.
– معیار میتواند میزان عمل و در نتیجه آن میزان آرامش باشد.
– معیار دیگر می تواند تغییر دید باشد. اگر نموداری درختی از تغییر فکرمان رسم کنیم، شاخه های کوچکی که در آن می روید و بزرگ می شود و خود شاخه های کوچکی تولید می کند را دنبال کنیم، می توانیم میزان آموخته هایمان را متر کنیم. اما من گاهی چنان سرم شلوغ است که متوجه رشد شاخه های جدید نمی شوم.
– شاید این حرف درست نباشد اما شاید متر کردن آموخته ها به اندازه متر کردن شادی غلط باشد.
اما این سوال باقی می ماند که:
چگونه بگویم که امروزم مانند دیروز نیست و امسالم مانند سال قبل؟
–
– در مورد مسافرت هرچه کم هزینه تر باشد یادگیری در آن بیشتر است.
برای من مسافرت های طبیعت گردی ای که در آن غذا را در طبیعت روی آتش یا گاز مسافرتی می پزم و روی زمین سفت می خوابم، آموزه های بیشتری از سفر با امکانات رستوران و هتل دارد.
کلا در هر یادگیری ای، هر وقت پول کمتری خرج می کنم، بطور اتوماتیک سعی بیشتری خرج می کنم و نتیجه بهتر از زمانی است که پول زیادی خرج می کنم. در مورد وجوه دیگر زندگی نیز این قانون صادق است.
– یکی از راههای یادگیری که امروزه خیلی کم به آن توجه می شود، ایستادن شانه به شانه در کنار دیگران، بطور حضوری (و نه اینترنتی) و انجام کاری صرفا عملی است. (بدور از تئوری و کتاب و اینترنت). کاری مثل تعمیر یک وسیله با کمک یک دوست و یا حتی انجام یک بازی در یک گروه.
– گاهی باید بدنبال یادگیری نباشیم تا یاد بگیریم.
به زبان دیگر شاید باید بدنبال به مالکیت در آوردن دانسته ها نباشیم و در نتیجه نیازی به متر کردن آنها نیست.
– دانشی مفید است که به ذهن و روح نشسته باشد و دانش فقط در صورت داشتن سوال و نیاز به ذهن و روح آدم می نشیند. پس شاید تعداد سوالات من معیاری برای اندازه گیری دانشم باشد.
– ببخشید که نوشته هایم پراکنده اند.
من دیدگاه خودم مینویسم:
برای من همیشه مسابقه گذاشتن با معیارهای دیگران تجبربه ای رنج اور بوده. همان معیارهایی که خودتان هم اشاره کردید مثل تعداد ساعت اموزشی و با کتابهای نشر داده یا گرفتن بهترین مدرک از فلان دانشگاهچون اگر بتوانی به انها دست یابی فردا صبح که میایی میبینی معیارشان را عوض کرده اند و تو هنوز همان بازنده ای که بودی
من بارها شده برای طراحی و یا حل مسءله هفته ها دیوانه وار کار کردم بی خوابی کشیدم تا بهترین خودم ارایه بدم که البته رضایت بخش نبوده ولی احساس کردم که من خرد شدم و تبدیل به چیز بهتری شدم ویا زمینه رو برای موفقیتهای بهتری اماده کردم که حالا دیگران نمیتونن اونها رو تصور کنن چون طراحی من ارجینال ما من استاندارد من است و همین تکرار چالش هاست که حال من بهتر میکنه و این حال کنترلش دست منه والا معلوم نیست سرکله چه کسی یا چه استاندارد تازه ای پیدا میشود که با سوزنش باد مرا خالی کند
یک دخواست هم دارم دلم میخواست حالا که شما هم یک کتابخان حرفه ای هستید سری به نمایشگاه کتاب میزدید و تجربه تان را از کتاب های چاپ جدید با ما در میان میگذاشتید فکر میکنم گزارش جالبی میشد و جایش در این روزها در این سایت بی مناسبت نبود.
متشکر
محمدرضا اصلا جای هیچ گونه بحثی نگذاشتی تنها نکته ای که همیشه تو دلم بود و نمی تونستم به شیوایی کلام تو بیان کنم اینه که این مشکل ما ایرانیها که خودمونو مرکز هستی می دونیم و هر آنچه که در زمین و کهکشانهاست بخودمون و ایران و کوروش و داریوش و ساسانیان و بوعلی سینا و …. نسبت میدیم دقیقا میشه همین بحثی که مطرح کردی ” انسان ایرانی بشدت تعارض گریز و تناقض ستیز است………..”””””””””””””””
سلام محمد رضا …
مدت زیادی هست که چراغ خاموش به این خونه رفت و آمد می کنم … و حال رو به راهی ندارم … راستش با این متن به قول خودت ۱۹۰۲ کلمه ای یه جورایی باهام همدلی کردی … این روز ها بسیار از همین تعارض ها و تناقض هایی که به دلایل مختلف دارم تجربشوون می کنم خسته شدم و همش فکرم شده بوود که چطور ه که یه سری از دور و بری هام تو محیط کار و جاهای دیگه اینطور نیستند و و یه سری چیزا راحت برخورد می کنن ولی من با توجه به باور هایی که قبوولشوون دارم همش درگیری یه عالمه چرا و … غیره هستم … شاید این هم هزینه ای باشه که باید برای به قول تو پختگی پرداخت بشه … هر چه قدر بیشتر روز ها را در راستای راهی که در پیش گرفتم پشت سر می زارم این تناقضات و تعارضات بیشتر می شه و معنی لغاتی که هر روز با خودم سال ها قبل زمزمه می کردم تغییر می کننه من از این افزلیش تعارضات خسته شدم و مدتی دست از عمل کشیده بوودم و با خودم کلنجار می رفتم تا الان که این متن و خوندم و واسم جای تامل داشت نمی خواهم شعار بدم که از فردا شروع می کنم به تلاش اما حد اقل با این متنی که نوشتی فهمیدم تجربه این تعارضات هم جز یک زنگی پویاست یا بهتره بگم زندگی چون زندگی که پویا نباشه با مردن تفاوتی نداره مثل این روز های اخیر من ….
محمد رضا ممنوونم خوش بحال اونها که از دوستان صمیمیت هستند که وقتی کم میارن یا کم می یاری حرف های بدرد بخوری بینتوون ردو بدل می شه …. ولی ما هم از نوشتهاد احساس همدلی می گیریم …. این روزها تنها کاری که آروومم کرد آعوش مادرمه و این نوشته تو ……….
ممنون – محمد مهدی مسیبی
محمد رضا حرفات رو کاملا و حقیقتا قبول دارم، اما راستش به نظز میرسه واقعا قرار نیست زندگی انسان روی زمین (در زمینه ی فکری و نظری و عقیدتی و..) اینقــــدر پیچیده و پر از تناقض باشه، گاهی اوقات خیلی عمیق شدن در تناقضات نظری و فکری، نه تنها باعث رشد ممکنه نشه، بلکه میتونه تبعات خطرناکی رو به همراه داشته باشه، راستش من اگه ۵ تا کتاب باشه که بخوام انتخاب کنم، اونی که باورهاش با باورهای من شدیدا مخالف هست رو به یه شرطی بر می دارم، که ببینم نویسنده ش چه کسی هست، و چه زمینه ای داشته و با چه نیتی اون کتاب رو نوشته، بعضی از ذهن ها عجیب دارای نبوغ هستند برای طرح تناقضاتی که لزومی نداره طرحش، سودی نداره مطرح کردنش، فقط یه دغدغه به دغدغه های قبلی ذهن آدم اضافه می کنه که لزومی نداره، و مطرح کردنش شزوعیه واسه ی کلی گذاشتن انرژی و وقت و فکر و…که تهش می بینی چیز خاصی هم عایدت نشده، (البته اگه یه استاد کامل کامل در کنارت باشه که به همه ی ابهامات جواب بده وضع فرق می کنه) می دونی گاهی فکر می کنم یه انسان مگه عمرش چقدره که بخواد همه ی فرهنگها و زبان ها و نظریه ها و فکرهای اینهمه اندیشمند و انسان معمولی و غیر معمولی و.. و …رو بررسی کنه…به خاطر همینه که دقیقا توی مثالهایی که زدی شمس و مولانا و خضر و موسی و بوعلی و ابو سعید، وحدت مبانی اندیشه های اونهاست که باعث شده تناقض های ظاهری به تعالی و رشد منجر بشه، یا به عبارتی همون مثالی که زدم که نویسنده و یا گوینده ی اون تناقض در حقیقت درونی چه کسی هست….همونطور که بوسعید بعد از ملاقاتی که با بوعلی داشت گقت که عارف تر از بوعلی تاکنون ندیده ام، با وجود اینکه به نظر می رسید این دو از دو سنخ کاملا متفاوت باشن…
و بسیار با این نظر موافقم که در زمان تصمیمات عملی و توی دوراهی موندن های بنیان شکن، عجیب آدم پخته میشه، که رشد انسان در گذر از همون گردنه های سخت روزگار هست…
ممنون از این نوشته های عمیق.
دوازده سال می آموزی با هدف رسیدن به آنچه دیگران آرزویشان بود!
اولین فرصت انتخابت می شود آنچه جامعه به عنوان ارزش می شناسد.
انسانی پوشیده از کاغذهای رنگارنگ تا بی هویتی خود را بپوشاند!
همیشه اوست که سوال می کند، نقد می کند، به سخره می گیرد تا چرائی نباشد!تا رسوای نادانیش نشود.
نه گفتن سخت شد چون تحمل نه شنیدن نداشتیم.
فرهنگ بندزده! قوانین نانوشته، نوشته فراموش شده! عرف…با چاشنی محافظه کاری زندانی شد و ما محبوس باورهای ناخواسته خود شدیم!
یاد گرفتیم آنچه را می خواستند و فراموش کردیم آنچه را نمی دانستیم!
هر فریاد، یادی شد.
.
.
.
اما ماهی سیاه کوچولو، دریا را فراموش نکرده…
می خوانم زیرا خواندن هیجان زده ام میکند مثل حالا ولی یاد نمیگیرم ، ظاهرا هیچگاه یاد نخواهم گرفت ولی می فهمم عجب دور باطلی!!!!!!! گاهی شکست
های زنانه او را پخته نمی کند، حتی نمی سوزاند، خاکستر میشود
سلام محمدرضا
با چشمانی پر از اشک شوق این کامنت رو مینویسم.
متن رو که خوندم چیزی برای نوشتن نداشتم میخواستم سکوت کنم ولی اشک مهلتم نداد
به خاطر داشتن استاد بی نظیری چون تو “محمدرضا” و بخاطر داشتن دوستان ارزشمندی چون شهرزاد عزیزم و بقیه دوستانم خدارو هزار بار شکر میکنم .
استاد عزیزم ،”محمدرضا ” تو حقیقتا هدیه خدا برای من بودی.
همیشه بخاطر چیزهای ارزشمندی که خدا به من عنایت کرده سپاسگذار بودم و سجده شکر به جای آوردم.
این بار به خاطر همراه شدن با آدم های ارزشمندی چون شما عزیزان دلم ، امشب سجده شکر به جای می آورم.
کوچیک همه شما “بهار”
قربووووونت برم من، بهار عزیزم. تو هم که با این حرفاات اشک منو هم درآوردی …
عزیزم، از لطفت خیلی ممنونم. من هم علاوه بر صاحبخونه خوبمون، به تک تک شما دوستهای خوبم افتخار میکنم و خدا رو بابت داشتن این خونه، شکر میکنم.
تو خیلی هم بزرگی بهار عزیزم. دیگه این حرف آخری رو هیچوقت نزن…:)
به نظر من یادگیری همین تغییر تعریف های ما از خود و جهان اطرافمونه وقتی جور دیگه می بینیم که به مراتب به حقیقت نزدیک تره…:)
و یادگیری به نظرم با لحظه ای درنگ همراهه!
شاید! نمیدونم!
یادگیری برای من آموختنی است که برای کجا بکار بردن آن نیاز به فکر کردن داشته باشم نه برای چگونه انجام دادن آن
برای من یادگیری الان همان گرفتن مدرک های کارشناسی و ارشدو..
وای بر من
پختگی زمانی حاصل می شه که وقتی روزگارت سیاه شده دنبال روزنه می گردی. پختگی زمانی حاصل می شه که می بینی خدا به قولی که یه روز بهت داده عمل کرده. پختگی زمانی حاصل می شه که برای سختیهایی که می کشی از خدا تشکر می کنی. (زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت…).پختگی زمانی حاصل می شه که چشمت اشک آلود باشه و لبت خندان (با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام…)
سپاس از نگاه خلاقانه تان با یادگیری
باید بیشتر بشنویم از شما
محمدرضای عزیز، مثل همیشه انقدر عمیق و زیبا نوشتید که سخته در کنارش، کلامی اضافه کرد.
ولی این پست رو که خوندم یاد جمله ای از دکتر شریعتی افتادم:
“هرگز از كسي كه هميشه با من موافق بود، چيزي نياموختم.”
و اعتقاد من اینه که این «کسی» که دکتر شریعتی ازش حرف میزنه، حتی لزوما نباید یک آدم دیگه باشه، میتونه اون «کسی»، خود ما باشه… بعضی وقتها ما در تعارض با خودمون هم سخت تر و عمیق تر میشیم …
و من یه جمله محبوب دارم که میگه:
“هــــرانـــســـانــــی، حلقه ای است طلایی در زنجیر خیر و صلاح من”
از هر انسانی و از هر وضع موافق و مخالفی، مسلماً درسی خواهم گرفت …
و حالا این جمله آخر حرف شما هم، از این به بعد، یکی از جمله های محبوب من خواهد بود:
“چنین است که تمدن به ما میآموزد، تعارضها و تفاوتها را در آغوش بگیریم و از آنها مسیری بسازیم نه برای فرا رفتن از دیگران. بلکه برای فرو رفتن بیشتر در عمق عالم هستی.”
خیلی ی ی زیبا بود … ممنون.
شهرزاد جون تا حالا کدوم جمله هایی که گفتی محبوب نبوده که می گی یه “جمله محبوب” دارم!
معلومه که کتابای خوب زیادی خوندی و مطالعه می کنی که تو گنجه ات پره از مطالب خوب اونا.
چند ساعت پیش داشتم فکر می کردم، چند دهه ی دیگه چه کیفی می کنن نوه یا نوه هات.
چه مادربزرگ قصه گوی مهربونو دوست داشتنی خوبی.
سیمین عزیز من … خیلی لطف داری. ازت ممنونم. خوشحالم که منم بتونم با بعضی حرفهام ذره ای به نور و انرژی زیبای این خونه شگفت انگیزمون اضافه کنم… همونطور که تو و بقیه دوستانم هم همینکار رو میکنین.
درضمن ممنووووون … وااای نوه های من … تا حالا بهش فکر نکرده بودم … خیلی حس قشنگی بهم دادی. ممنونم عزیزم. 🙂
الان که دوباره این عنوان جذاب ” آن پنجمین کتاب” رو دیدم، یکدفعه یادم به کتاب “پنجمین کوه” پائولو کوئیلو افتاد که من از خوندنش خیلی لذت بردم. مثل همه کتابهای دیگه ش …
پائولو کوئیلو توی این کتاب (که فکر می کنم یه جورایی هم به این پست مرتبطه) میگه:
“خداوند عادت بر این داشت که به پیامبرانش دستور بدهد برای گفتگو با او به بالای کوه بروند.همیشه از خود پرسیده ام چرا؟ حالا می فهمم: از قله ما می توانیم همه چیز را کوچک ببینیم . افتخارات و هنرهای ما اهمیت خود را از دست می دهند. چیزی که بردیم یا از دست دادیم آنجا در پایین مانده است. از بالای کوه می توانی ببینی که دنیا چقدر وسیع است و افق تا کجا در دوردست گسترده است”
————–
“هر انسانی حق دارد در انجام وظیفه اش شک کند و گاهی از آن سر باز زند. تنها کاری که نمی تواند بکند این است که وظیفه اش را فراموش کند. آنکه به خود شک نکند نالایق است زیرا اطمینانی کورکورانه به ارزش های خود دارد و از روی غرور مرتکب گناه می شود. رستگار باد کسی که لحظات بلا تصمیمی را از سر می گذراند.”
مثل همیشه عالی بود.
این تناقض ها که کی کی گویید مدتهاست بدجوری یقه ام را چسبیده. اگرچه گاهی کلافه ام می کنند ولی گاه حس می کنم قبلش چه زندگی گوشفندی ای داشته ام که از این تناقضها نداشته ام.
مرسی واقعا که اینقدر زیبا اشاره کرده اید.
در حاشیه اشاره به سفر حج هم عالی بود. ۲ سال پیش که رفتم درگیر همین موضوع بودم.
ممنوووون !