دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

آن روزهای سخت…

اخیرا در یکی از جلسات کلاس مذاکره حرفه‌ای، از دوست خوبم دکتر رضا صالحی کمک خواستم تا در مورد الگوهای رفتاری انسانها، برای دانشجویان صحبت کنند و تمرین‌هایی را انجام دهند. طبق عادتی که همیشه دارم، خودم هم در میان دانشجویان نشستم تا با هم تمرین‌ها را انجام دهیم. همه چیز خوب بود اما…

آن روزهای سخت محمدرضا شعبانعلی

در قسمتی از تمرین، دکتر صالحی ما را به چهار گروه تقسیم کردند. هر کدام به سمتی از کلاس رفتیم و قرار شد، هر کسی از سه گروه دیگر یک «همگروهی» انتخاب کند. ناگهان حالم بد شد. احساس تهوع و سرگیجه. لحظاتی از کلاس بیرون آمدم. در هوای آزاد تنفس کردم. به کلاس برگشتم و خوشبختانه فهمیدم که ما ۲۵ نفر هستیم و گروه‌ها باید ۴ گروه ۶ نفره باشند. نفس راحتی کشیدم. حالم بهتر شد و همه چیز به خیر گذشت.

یک روز کامل، به آن ماجرا فکر می‌کردم و حال بد من. نه مشکل تغذیه بود و نه تنگی نفس. نه خستگی و نه تنش. چرا حالم بد شد؟

در گفتگو با دوستانم، کم کم ماجرا شفاف‌تر شد. یاد سالهای تلخ دبستان افتادم. من همیشه در درس ورزش مشکل داشتم. خوب یادم می‌آید که در پرش جفت، کلاً ۵۰ سانتی‌متر مي‌پریدم! و همیشه معلم مسخره‌ام می‌کرد که اگر «همینطوری عادی قدم برداری» بیشتر از ۵۰ سانتی‌متر می‌شود! در دویدن هم مشکل داشتم. سینه‌ام به سوزش می‌افتاد. سرم را هم نمي‌توانستم صاف بگیرم (همیشه سرم ۴۵ درجه به یکی از طرفین کج بود و خیلی برای صاف کردن آن تلاش می‌کردم اما نمی‌شد). در کلاسهای دیگر کسی چیزی نمی‌گفت اما وقتی دیگران دویدن و پرش جفت من را می‌دیدند فرصت خوبی بود تا «گردن کج» من را هم مسخره کنند. وقتی می‌دویدم و شتاب داشتم این ۴۵ درجه به ۸۰ درجه‌ی کج هم می‌رسید!

اینها هیچ کدام مشکل نبود. به ضعف‌های فیزیکی خودم عادت کرده بودم. اما تلخ‌ترین لحظات زندگی من (این را بدون کمترین اغراق می‌گویم) تا کنون، روزهای یکشنبه ظهر، کلاس سوم و چهارم دبستان بود. کلاس ورزش. باید فوتبال بازی می‌کردیم و دو نفر به عنوان کاپیتان تیم‌ها انتخاب می‌شدند و یارکشی می‌کردند. تنها کسی که هیچ تیمی نمی‌خواست انتخابش کند، «شعبانعلی» بود. کاپیتانها به نوبت بچه‌ها را انتخاب می‌کردند و من همیشه نفر آخر بودم و هر تیمی که گرفتار من می‌شد، از همان اول همه اعتراض می‌کردند و نق میزدند و …

البته اوضاع همیشه اینقدر تلخ نبود. بعضی هفته‌ها، یکی از بچه‌ها غایب می‌شد و تعداد فرد بود. اینطوری من اضافه می‌آمدم و هم من خوشحال بودم و هم بچه‌ها. تمام روزهای یکشنبه از ۸ صبح تا آغاز کلاس ورزش، بیست بار بچه‌ها را می‌شمردم تا ببینم زوج هستند یا فرد.

آن سالها گذشت. خاطرات تلخ تحقیر در ذهنم سرکوب شد و به ناخودآگاه رانده شد و کلاس مذاکره حرفه ای خودم، زمینه‌ای شد برای اینکه آن خاطرات سرکوب شده‌ی دوران کودکی، دوباره به «خودآگاه» مغز من بازگردند. در همان سالها ریاضی و سایر درسهای من خوب بود و لذتم این بود که وقتی یکی از معلمهای مدرسه نمی‌آمد به جای او، من را به کلاس دعوت کنند (زیاد هم اتفاق می‌افتاد). الان که فکر می‌کنم من تنها بدبخت آن دوران نبوده‌ام. احتمالاً کاپیتان تیم فوتبال کلاس هم، در کلاس ریاضی احساسی شبیه من را تجربه می‌کرده‌ است و به همان اندازه که او درد من را در فوتبال نمی‌فهمید، من هم درد او را در ریاضی درک نمی‌کردم.

الان که بیشتر فکر می‌کنم، چه زخمهای زیادی که همه‌ی ما از دوران آموزش با خود حمل می‌کنیم. زخم‌هایی که هر از چندگاهی، بی آنکه بدانیم و بفهمیم جایی در رفتار ما سر باز می‌کنند. زخمهایی که فقط به دلیل یک پیش‌فرض درست شده‌اند: «وجود یک الگوی برتر یکسان».

دانش آموز خوب کسی است که خوب درس بخواند. ریاضی و دیکته را خوب بفهمد. تاریخ را به همان خوبی و علوم را با همان علاقه درک کند. به خوبی کتاب خواندن، ورزش هم بکند. روزنامه‌ی دیواری خوب هم درست کند و …

نظام آموزشی ما، تفاوت‌های ما را ندید و می‌خواست همه مثل هم باشیم. همه یک نسخه‌ی کامل متعادل از انسان. چنین شد که به عنوان «انسان‌هایی زخم خورده‌» وارد جامعه شدیم و زخم‌هایمان را بی آنکه بدانیم، با دیگران هم قسمت کردیم و می‌کنیم…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


83 نظر بر روی پست “آن روزهای سخت…

  • ایمیلم هست .آشنام گفت:

    حال من خوبه .خیلی خوب.خیلی خیلی خیلی خوب.فقط یه بغض بزرگ داره خفم میکنه

  • مستانه گفت:

    سلام

    با خوندن این پست، منم رفتم به دوران مدرسه، مشکل شما رو خیلی ها دارن، حالا با کمی تفاوت

    یه جا خوندم که ” زمانی که بتونی در مورد زخمهای گذشته برای دیگران صحبت کنی، معنیش اینه که زخمها التیام پیدا کردن”

    زخمهای ما که هنوز التیام پیدا نکرده …

    شب خوش

  • سارا گفت:

    همه ما زخم هایی از دوران مدرسه داریم. یادم میاد بخاطر وضعیت مالی سختی که داشتیم خانواده ام نتونستن برای اول دبیرستانم مانتو مدرسه تهیه کنند و من مجبور شدم با مانتوی سال قبلم مدرسه برم. به همین دلیل همیشه از رفتن به پای تابلو و درس جواب دادن فرار می کردم چون فکر می کردم مانتوم خیلی کهنه است و بچه ها می خندن. نمی دونید چه عذابی می کشیدم وقتی مجبور بودم پای تابلو برم . حتی زنگ های تفریح هم بیرون نمی رفتم.اون سال هیچ وقت هیچ مسئله ای را داوطلبانه حل نکردم تا پای تابلو برم… اون سال معدلم از ۱۹ یه هو شد ۱۷…یادش نخیر

  • محسن رضایی گفت:

    همیشه مقصر اصلیو نظان آموزشی می دونم.

    همیشه زرنگ کلاس mobserکلاس بودم.زبان ادبیات ریاضیم باهم خوب بود و از همه اینا بیشتر ورزشم خوب بود.باورت نمی شه سال سوم راهنمایی نزدیک سه متر جفت پا میپردم.سی و پنج تا بارفیکس و…بهم میگفتن آچار فرانسه….

    سالهل بعد تو ورزش هم بدلیل نداشتن امکانات و نداشتن راهنما به هیچ جا نرسیدم… چند وقت پیش هم به زحمت یه مبارزه شخصی با خودم،تو مسابقه بدمینتون انگشتای پام داغون شد…فقط میخواستم به خودم بگم تو “میتونستی”…

    نتیجه که بخوام بگیرم : ای کاش یکی بود هدایتم میکرد.منو مینداخت تو مسیری که بیشترین توانو تو اون مسیر داشتم…ای داد بیداد….

  • فاطمه گفت:

    سلام استاد خوبم.
    همیشه درسم توی دوران ابتدایی راهنمایی و دبیرستان خوب بود. که این رو باید مدیون بابام باشم.بابام برام فقط یک معلم بود، وقتی کتابی تموم مییشد. کار اون هم با من تموم میشد. البته من به بابام خیلی هم مدیونم. ولی انتخاب رشته اشتباه دانشگاه من رو خیلی افسرده کرده بود. مدام توی خواب و خیال بودم، اینطور بزرگ شده بودم.من فقط یک تکیه گاه می خواستم که متاسفانه تمام آدمهای دور و برم هم خواب بودند. و هریکی سرش توی مشکلات خودش.حالا شما استاد عزیز اگه جای من بودید چی کار می کردید؟ لطفا جوابم رو بدید.

  • مینا گفت:

    تو بخوبی با آنچه در کودکی تجربه کردی، روبرو شدی و سعی کردی رفتار اشتباه جامعه و اطرافیان را پاسخی درخور و شایسته دهی . محمدرضای عزیز ، تو در ماراتن زندگی همیشه بهترین بودی و هستی..

  • رها گفت:

    سلام جناب شعبانعلی
    من در حال گذراندن دوره mba در یکی از موسسات هستم که متاسفانه فقط جذب مشتری برایشان اهمیت دارد.
    علیرغم همه کاستی های آن مجموعه به پایان دوره ادامه خواهم داد.
    ولی گله بسیار دارم که حتی مدرس فنون مذاکره و مشاور “”جذب دانشپذیر “”آن مجموعه بوئی از این علم نبرده و کاملا برخلاف رویه و مطالبی که تدریس می کند عمل می نماید.
    (هر چند مطالب ارائه شده نسخه بی تغییری از مطالب فایلهای صوتی شماست).
    البته همانطور که شما در خصوص استفاده از مطالب نوشته و در مورد کپی رایت آن توضیح دادید نشان دهنده رسالت والای شما و سایر اساتیدی است که سعی در ارتقاء علم و فرهنگ دارند. و اگر بنده نیز زمانی بخواهم آن مطالب را بازگو کنم با کمال افتخار با ذکر منبع و نام شما خواهم گفت.
    ولی آنچه لذت بخش است اینست که این آگاهی با حس اعتماد درک شود.
    زیرا اکثر انسانهای فرهیخته سعی در رفع نقایص و بالا بردن معلومات خود بوده و این حقیر نیز دست تمامی معلمان و اساتید را می بوسم.
    کاش اندک کسانی که مانند شما فکر نمی کنند نیز بجای منافع شخصی صرف خود رسالت بزرگ معلمی را در نطر داشته باشند تا علم عجین شده با اخلاق رهائی بخش این مردم سزاوار باشد.
    امیدوارم همواره پیروز و سربلند باشید

    • رهای عزیزم.
      حرفت رو مي فهمم.
      نه فقط حرفهایی که نوشتی.
      تمام اون جمله‌هایی که لابه‌لای این خطوط ننوشتی و ملاحظه‌ کردی و دقت کردی تا بی‌طرف و منصف و ساده بنویسی.

      مطمئن باش حرفت رو می فهمم. حس خوبت رو و احساس بدت رو.
      درست می‌شه. دیر یا زود.
      اگر چه شاید من و تو نباشیم. اما درست می‌شه. مهم اینه که ما بعداً بگیم برای این درخت تناوری که شاید صد سال دیگه رشد می‌کنه، اگر نور نبودیم، لااقل سایه و تاریکی هم نبودیم…

      • کیمیا گفت:

        عاشق این جمله شدم:
        …مهم اینه که ما بعداً بگیم برای این درخت تناوری که شاید صد سال دیگه رشد می‌کنه، اگر نور نبودیم، لااقل سایه و تاریکی هم نبودیم…

  • milad گفت:

    دقیقا این مدلی هست که داره مغز و روان ما رو می خوره تو سیستم آموزشی:کنکور.
    همش ما رو به یه سمتی هل می دند که همه درسامون خوب باشه غافل از این که اگر دریای علم رو یک اقیانوس در نظر بگیریم که عمق های متفاوت در اون نشان دهنده از عمق یادگیری هستند اکثر دانش آموزان فقط توی اون یک میلیمتر بالایی شنا می کنن ولی خب اون هم وسیع هست ولی عمق نداره دیگه.

  • پريسا گفت:

    دوست داشتم نوشته ات رو
    باز جاي شكرش باقيه كه الان از اين نوع مشكلات نداري بعضي ها تا آخر عمرشون درگيرن

  • zoorba.booda گفت:

    سلا م استاد عزيز
    همه ي ما انسانها مسائل و مشكلاتي داريم همه بدون استثنا
    ولي مهم اينه كه خودمونو با همه خوبي ها و نواقصمون واقع بينانه قبول كنيم و خودمونو دوست داشته باشيم كه اگه اين كارو نكنيم ديگران هم ما رو پذيرش نميكنن(نواقصمونو)
    شما انقدر ويژگي هاي مثبت دارين كه اين چيزاي كوچيك پيششون رنگ ميبازن
    ولي چقدر قشنگه كه با خودتون صادقين و خيلي راحت درموردش صحبت ميكنين
    واقعا باعث افتخار منه كه با شما و سايتتون آشنا شدم و مطالبتونو دنبال ميكنمو سعي ميكنم توش مشاركت داشته باشم
    سامان

    • من فکر می‌کنم با مطرح کردن یک مشکل، تا حد زیادی اون مشکل ناپدید می‌شه. نمی‌دونم این ایده‌ی من رو قبول داری یا نه 🙂

      • آوا گفت:

        آقای شعبانعلی سایت شما و خودتون حس صادق بودن رو به آدم منتقل می کنه.من فکر می کنم مطرح کردن مشکل خیلی به محیط و جمعی که توش هستیم بستگی داره.بارها شده که از مطرح کردن نقطه ضعفام جلوی خیلی ها پشیمون شدم .برخورد دیگران و اینکه انگار حربه ای به دست دیگران دادم تا علیه خودم ازش استفاده کنند.الان دارم تمرین می کنم که کمتر از ضعفام بگم.البته بجز در سایت شما.

      • hossein گفت:

        واقعا تا حالا بش فکر نکرده بودم

      • مجتبی گفت:

        دقیقا.برعکسش هم توی جامعه ما در همه ی ابعاد وجود داره…

    • zoorba.booda گفت:

      قبول دارم و خيلي براي خودمم پيش اومده
      فقط يه نكته مهمي توي مطرح كردن يه مسئله وجود داره و اون اينه كه مطرح كردنش جنبه توجيه شخصي به خودش نگيره چون ما انسانها گاهي از اين ايده به عنوان يه مكانيسم دفاعي استفاده ميكنيم(اينو گفتم چون هم براي خودم پيش اومده و هم توي اطرافيانم ديدم)

  • نرگس ف گفت:

    من هم همين تجربه رو در ورزش و هنر و همه كارهاي ظريف زنانه مثل خياطي و بافتني داشته ام و متاسفانه اعتماد بنفسم هم در اين زمينه ها له شده. من هم يك ماه پيش كه تصميم گرفتم براي دخترم يك كلاه ببافم همين احساس بد را پيدا كردم و مسير فكري شبيه شما را طي كردم. كاش اين روند اصلاح شود…

  • هیوا گفت:

    یاد داستانهای “اروین د. یالوم” مثلاً در کتاب “مامان و معنی زندگی” و کتاب ۵نقطه قوت تام راث افتادم.

    هر شخصی یک نابغه است .
    اما اگر شما در مورد یک ماهی بر اساس توانایی اش در بالا رفتن از درخت قضاوت کنید او تمام زندگی اش را با این باور که یک احمق است خواهد گذراند.
    آلبرت انیشتین

    منم زنگ ورزش همین وضعیت رو داشتم 😉

    • هیوا کتاب دوم رو می‌شناسم. اما مامان و معنی زندگی رو نمی‌شناسم. توصیه می کنی بخونم؟ البته یالوم رو کلا می‌شناسم و دوست دارم.

      • هیوا گفت:

        واو، کتاب “مامان و معنی زندگی” فوق العاده ست.
        محمدرضا جان،
        یالوم زندگی خودش رو در قالب ۴تا داستان بیان میکنه(به علاوه دو داستان خیالی). همونطور که میدونی یالوم هم مطالعات مفصلی در زمینه فلسفه داشته، هم خیلی خوب مینویسه(“وقتی نیچه گریست” بهترین رمان سال انتخاب شده)، هم استاد روانپزشکی استنفورد و هم معلو و درمانگر بزرگیه .
        قطعاً سرگذشت زندگی چنین آدمی اون هم به قلم توانای خودش خواندنیه.
        نمیخام در مورد محتوای کتاب چیزی بگم چون هرچی بگم خرابش میکنم !
        فقط یه نکته روبگم
        توی این داستانها، مفاهیم اساسی فلسفی (به ویژه مفاهیم اگزیستنسالیستی و بعضی افکار نیچه) رو در قالب ماجراهای زندگی یالوم میخونیم. میدونم خودت هم این سبک رو دوست داری 🙂

  • كيميا گفت:

    سلام استاد
    بد نيست فيلم مدرسه ي بن بويل آلمان رو هم ببينيد.
    جايي كه همه ي بچه ها با هم درس ميخونن، از تيزهوش و عادي و كم هوش تر و حتي عقب مانده و معلول جسمي.
    چون معتقدند مدسه يه اجتماع كوچيكه و بچه ها بايد شيوه ي ارتباط با همه ي افراد جامعه رو ياد بگيرن.
    حتي در صحنه اي از فيلم كه بچه ي سالمي با يك كودك روشندل همبازي است براي درك شرايط همبازي خودش با چشم بند ، چشماشو بسته!
    ببينيد خيلي درسها براي ياد دادن داره…
    استاد عزير اين زخمها براي بيشتر ما آشناست…

  • آوا گفت:

    سلام آقای شعبانعلی.چقدر زیبا وصف حال قسمتی از زندگی همه مون رو نوشتید.من هم همیشه سر امتحان پرش کم می پریدم.بدتر از اون امتحان بارفیکس بود.تا میرفتم بالا ،میومدم پایین(میدونید که دخترها باید ثابت بمونند در بارفیکس) و کلش چهار ثانیه طول می کشید.دوی پانصد و چهل متر که هی دور مدرسه میدویدیم و وقتی پشت مدرسه بودیم و کسی ما رو نمی دید می ایستادیم و استراحت می کردیم و با همه اینها در پایانش از نفس تنگی حالم بد میشد و گریه می کردم و معلم و بچه ها کلی تلاش می کردند حالم رو بهتر کنند البته چون بقیه درسام خوب بود معلممون بهم بیست میداد.غیر از امتحان ،درزنگ ورزش “وسطی” بازی می کردیم که همه عاشقش بودیم با اینکه ورزشم بد بود ولی به دلیل محبوبیت و شاید کاریزمایی که بین بچه ها داشتم همیشه سرگروه میشدم البته در این بازی کسی سعی نمی کرد منو زود بزنه و از بازی خارج کنه چون میدونستند اگه تا آخرم بمونم باعث بردن تیمم نمی شم و واقعا هم همینطور بود.وقتی کلاس پنجم ابتدایی بودم به مرکز استانمون رفتیم نمیدونم چی شد که من با همون توانایی ها یهو بهترین بازیکن وسطی شدم هر بار چهارتا گل می گرفتم(بچه های مرکز، بازی وسطی شون خیلی ضعیف بود و فهمیدم بچه های مدرسه ما ستارگان این بازی بودند) بارفیکس رو هفتده ثانیه می موندم که از بقیه بیشتر بود(این یکی رو نمیدونم چرا خوب شدم شاید باور کردن خودم بود وگرنه میله بارفیکس که همون بود).چه دورانی بود یادش بخیر.با درسهایی که از شما یاد گرفتم فهمیدم که بچه هایی که اون زمان برچسب تنبل بهشون میزدیم هیچ تقصیری نداشتن فقط شیوه یادگیری شون با بقیه فرق می کرد احتمالا باید روششون کار گروهی باشه چون تقریبا همه شون ستارگان بازی وسطی ما بودند.  

    • آوای عزیزم.
      ممنونم که وقت گذاشتی برای من و بچه‌ها ماجرای اون روزها رو تعریف کردی.
      نمی‌شه اون روزها رو فراموش کرد.
      یا بگذار بهتر بگم:
      در ادامه‌ی چیزی که در این پست نوشتم، «اگر ما هم اون روزها رو فراموش کنیم، اون روزها ما رو فراموش نمی‌کنند!»

  • داود گفت:

    گاهی همه این مشکلات به کودکی برنمیگرده. مثلا این مشکل خودم. من در پارک دوبل ماشین و دنده عقب رفتن خیلی ضعیف هستم چون یادمه وقتی می خواستم اینو یاد بگیرم پدرم همیشه کنار من مینشست و دایم تکرار میکرد یه وقت نزنی به ماشین عقبی. یه وقت به ماشین کناری نمالی. حواستو جمع کن و … همین باعث شده که دیگه اصلا رانندگی نکنم چون تا پشت فرمان ماشین هستم حرفای پدرم برام تداعی میشه

  • سیمرغ گفت:

    سلام.من یه چیز خیلی بد از سیستم آموزشیم به همراه دارم واون ایده آل گرایی بیش از حدمه.ینی باید همه جا عالی عالی باشم. زمان مدرسه هم بچه زرنگ بودم ولی همیشه این استرس باهامه نکنه کم باشم.نکنه عیب داشته باشم.نکنه تو جمع بد واشتباه حرف بزنم…….باید بیست باشم وگرنه دنیا تمومه………..این خیلی آزارم میده …..

    • عادله گفت:

      دقیقا منم این مشکل رو دارم.
      گاهی فکر می کنم که شاید بهترین بودن در زمینه درسی، در حقیقت بد بوده تا خوب. واقعا ایده آل گرایی و خوب بودن گاهی اذیتم می کنه. معمولی بودنم آرزوست.
      همین مساله باعث شده که قدرت ریسکم هم کم شه.

  • نسرین.ش گفت:

    تو دوره راهنمایی و اول دبیرستان ۱همکلاسی داشتم که۱ مشکل داشت،یکی اینکه نمیتونست درسی رو روخونی کنه.مثلا انشا نمیتونست بخونه یا سر کلاس ادبیات نمیتونست از روی کتاب بخونه،هم لکنت زبان داشت هم کند بود در صحبت کردن.اما میتونست تمام چیزهایی را که میخواد بگه بنویسه.البته نه با سرعت بالا.برای همین باید ۱مقدار بیشتر از ساعت معمول امتحان بهش فرصت میدادن.اکثر همکلاسی ها رعایتش میکردن و هیچوقت بهش نمیخندیدن یا حتی پشت سرشم حرف نمیزدن چون واقعا دختر خوبی بود و دوستش داشتیم اما اکثر معلم ها اصرار شدید داشتن که ازش امتحان شفاهی بگیرن،انشا بخونه ، از روی درس بخونه و بعد از کلی تلاش و عرق ریختن که نمیتونست با کلی توهین و نمره صفر میگفتن بره سرجاش بشینه.همیشه هم بعد این موضوع اشک تو چشماش جمع میشد و تا آخر کلاس سرش بالا نمی آورد.
    سال اول دبیرستان که چندتا امتحان نهایی داشتیم مراقبان بهش وقت بیشتری ندادن و تموم اون چندتا امتحان تجدید شد.چنان برخوردی مدیران و معلم های مدرسه باهاش کردن که برای شهریور هم نرفت امتحان بده و ترک تحصیل کرد.
    هنوزم که هنوزه وقتی میبینم کسی با لکنت زبان صحبت میکنه ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع میشه و اعصابم بهم میریزه…

    • میااا گفت:

      این اختلال روخوانی یک مشکل که بعضی بچه ها دارن و هیچ ربطی به تلاش و هوششون نداره اما اون زمان اکثر معلم ها و مدیرها و خصوصا ناظم ها همینطوری بودن، بدون علم و شناخت برخورد می کردن

  • rezaA گفت:

    اقا دیدید گفتم ی خورده فکر کنید خاطرات سرکوب شده قشنگ دارد..ب دلم نشست…منم اصلا فوتبال بلد نبودم و همین سرخوردگی رو داشتم…

  • آزاده م گفت:

    “در همان سالها ریاضی و سایر درسهای من خوب بود و لذتم این بود که وقتی یکی از معلمهای مدرسه نمی‌آمد به جای او، من را به کلاس دعوت کنند (زیاد هم اتفاق می‌افتاد)”
    بهتون افتخار میکنم استاد 🙂

  • آزاده م گفت:

    من کلاس چهارم یه همکلاسی داشتم به اسم سارا. خوشگل بود. همیشه مورد توجه معلممون بود. من هم خوب درس میخوندم تا معلممون به من هم توجه کنه! هر سه ثلث شاگرد اول شدم. روزیکه کارنامه ثلث دوم رو دادن هیچ وقت یادم نمیره که چقدر چهره خانم معلممون برافروخته بود.آخه سارا شاگرد دوم شده بود. فردای اون روز مبصر اسم من رو توی لیست شلوغ ها نوشت. چون سر و صدای ما تا دفتر رفته بود معلممون عصبانی شده بود. اسم شلوغ ها رو خوند و جلوی کلاس ردیفمون کرد و با خط کش به کف دستمون زد. محکم هم زد. من خیلی سعی کردم که گریه نکنم ولی وقتی سر جام نشستم یه دفعه بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم. بچه ها میگفتن که وقتی خانم معلم تو رو دید تو چشماش اشک جمع شد! اون روز همه غرورم شخصیتم همه وجودم جلوی بچه ها شکست. آخه خیر سرم شاگرد اولشون بودم :). الان هم کف دستم درد میگیره وقتی یاد اون روز می افتم..
    یه وقتایی معلممون رو بر حسب تصادف تو خیابون میبینم شاید هر دو سه سال یه دفعه. دوستش دارم ولی…

  • mina90 گفت:

    تا الان فکر میکردم فقط خودم زخمی هستم. (زخمهایی که انگار از جنس همون زخمایی هستن که رو دستم هستن و همیشه همراهمن و شاید درد ندارن ولی لکه هاش مونده و پاکم نمیشن)

  • لیلا گفت:

    محمد رضا جان
    از صبح که این مطلبت رو خوندم آشوب بودم تا یه ربع ساعت پیش که با دوستم حرف می زدم و تا به مطلب تو اشاره کردم اشکم سرازیر شد و های های های.الان که دارم می نویسم هنوز هم در حال گریه و بغضم.چرا؟
    تو یه قسمتی از خاطرات سرکوب شده من رو بازنوازی کردی.گرچه من هرچی تو خاطراتم گشتم یادم نمیاد موردی دقیقا مثل تو.اما می دونم حتما چیزی یا چیزهایی هست که به طور مبهم به ذهنم میاد و اونقدر زخمش عمیق بوده که حالم رو بد کرده و بد می کنه.می دونم که از دو جهت تحت تاثیر این خاطره تو قرار گرفتم.یکیش به خاطر زخمهای خودم و یکیش هم به خاطر مشابه سازی ناخوداگاه خاطره تو با پسرم که شش سالشه و کلاس اول.یک ترس و نگرانی از اینکه برای اون هم همچین تجربه هایی در مدرسه پیش بیاد.گرچه نظام اموزشی الان، با آنچه ما تجربه کردیم(متاثر از فضاهای دوران جنگ و …)خیلی فرق کرده.اما یک اضطراب آشکار از اینکه پسرم هم زخم های من رو تجربه کنه، هست.گرچه می دونم که این هر دو جهت در واقع یکی هستن و اون هم خود منم.با اینکه الان کار خوب،تحصیلات عالی(ارشد علوم اجتماعی) در دانشگاه خوب کشور(تهران و..) و خیلی موفقیتهای دیگه دارم اما اصلا با خودم اوکی نیستم و همه اش به خاطر زخم هایی است که در دوران کودکی داشتم.یک زمانی آگاه نبودم محمد رضا جان.اما دو سه سالی است به برکت مطالعه آثار یونگ و فروید و اریک برن و….با فضای بی انتهای درونم آشنا شدم .سفری رو شروع کردم که بسیار سخته و چالش برانگیز.تازه فهمیدم که چقدر باید روی خودم کار کنم.برای همین این مطلب رو که گذاشتی اینقدر من رو تکون داد.شاید اگر قبلا بود علتش رو نمی دونستم و اینقدر اذیت نمی شدم یا اذیت شدنم یه نوع دیگه بود.اما آگاهی باعث می شه که درد و رنج این زخم ها و مسئولیت ترمیم اونها و جلوگیری از انتقالشون به دیگران بخصوص پسرم،خیلی بیشتر بشه.
    من برای خودم و برای تو و برای تمام بچه های زخم خورده دیروز و امروز گریه کردم.و حالا می دونم که تصور دنیایی بدون این زخم ها هم دیگه تقریبا غیر ممکنه.

  • یکتا گفت:

    من در همه چیز خوب بودم. الان در هیچ چیز خوب نیستم.

  • محمد حسین گفت:

    وای باورم نمیشه من هم دقیقا همین مشکل رو با زنگ های ورزش داشتم و حتی این مشکل به دوران راهنمایی و دبیرستان هم نفوذ کرد
    تحقیری که من برای اون دوران تحمل کردم روهیچ وقت یادم نمیره و اطمینان دارم روی یکسری از ویژگی های شخصیتی حال حاضر من هم تاثیر داشته
    ممنون آقای شعبانعلی

  • سید رضا گفت:

    سلام
    من هم با مشکلی مشابه در خصوص زنگ ورزش مواجه بودم ومتاسفانه در مدرسه ما معمول بده که به همه یک برچسب میزدند و این رنج سالها با من بود هرچند بعدها در دبیرستان عضو تیم فوتبال مدرسه مان شدم و در دانشگاه عضو تیم شنا ولی تا سالها وتا زمانی که به زخم های روحیی خودم آشنا نشدم این رنج با من بود
    و اما در مورد دیدن تفاوت ها در نظام آموزشی و نپرداختن به موضوع بسیار مهم اختلالات یاد گیری تلاش هایی در آموزش و پرورش در حال انجام است که با حساسیت همه ما و مطالبه این موضوع از سیستم آموزشی روزهای بهتری در پیش رو خواهیم داشت
    ودر آخر پیشنهاد می کنم دوستانی که فیلم سینمایی ستاره های روی زمین( Like stars on earth ) را که مرتبط با این موضوع است ندیده اند حتما تهیه کنند و به تماشا بنشینند

  • پگاه گفت:

    چه شکایت صادقانه ای …فکر میکنم همون آدم دبستانی اینو نوشته و هنوز ناراحته…جدا از بحث تفاوتها و اینچنین چیزها میخوام بگم که همونقدر که درس و و هوش استعداد و مطالعه و در کل پرورش ذهنمون مهمه پرورش جسممون هم مهمه…متاسفانه منم تو خانواده ای بزرگ شدم با اینکه اونقدر رو آموزش و یادگیری ذهنی و هنر تاکید داشتن هیچوقت رو پرورش جسم به عنوان معبد روحمون چیزی به من یاد ندادن…ولی خوشبختانه خودم به این نتیجه رسیدم که همیشه قرار نیست جوان باشم و شاداب و همیشه زندگی سرشار از روزهای آرام نیست و برای موفق تر تر بودن و سالم بودن نیاز دارم همونقدر که کتاب می خونم و به مغزو فکرم بها میدم با جسمم هم آشتی کنم و در جهت بهبودش کوشا باشم…خب خدا رو شکر بعد از این همه مدت به ورزش معتاد شدم و اگر بیشتر از یک هفته ورزش نکنم اوضاع بدنیم کلا مختل میشه…ولی هنوز تاثیر اون روزهایی که منم اعتماد بنفسی به جسمم نداشتم رو دارم اونم از اونجایی که تو مسابقات در نهایت شک و تردید و با اصرار زیاد شرکت میکنم…روح و جسم و ذهن سه بعد از انسان هستن که من تو این سن فهمیدم هیچکدوم بر دیگری برتری ندارن.این پست بهانه ای شد تا اینجا یکم تبلیغ کنم برای ورزش کردن :)…چیز یکه تو کشور ما هنوز جای خودش رو پیدا نکرده…..سوزش قفسه سینتون بدلیل عدم تنفسهای عمیق بوده باید استقامت قلبی عروقی رو بالا ببرید امیدوارم الان اینطور نباشید …یک چیز هم بگم البته دوستانه از اونجایی که دوست دارم همیشه در بهترین وضعیت باشید من تو عکسها و فیلمهایی که دیدم از شما قسمت بالا تنتون یک مقدار متمایل به جلو بوده من کاری به نظر بقیه ندارم و تنها به خاطر سلامتی خودت اینو رو میگم برای اینکه این قضیه اصلاح بشه و ششها هم حجم خوبی پیدا کنن برای تنفس بهتر کافیه آگاهی داشته باشید به ناف تا جناق سینه و این قسمت ناف تا جناق رو بکشید همین باعث صاف شدن ستون مهره ها و باز شدن ششها میشه و تنفس درست خیلی خیلی در حال و هوا و سلامتی ما تاثیر گذاره…از اونجا که خودم هم دقیقا این مسیله رو تو بدنم دارم و دارم با آگاهی اصلاحش میکنم گفتم به شما هم بگم شاید مفید باشه..امیدوارم سالهای سال معبد روحتون سالم و همراه باشه

    • پگاه عزیزl.
      می‌دونم که به یوگا و ورزش های وابسته علاقه داری و کار می‌کنی.

      اما «زنگ ورزش» و «سلامتی» تقریباً هیچ ربطی به هم ندارند. همینطور که آمار نشون می‌ده که کسانی که بازی‌های ورزشی انجام می‌دهند از بدن ناسالم‌تری برخوردارند (فشار زیاد به بدن و سوانح و …)

      ممکنه با پیاده‌روی یا برخی تمرین‌های یوگا یا … بشه وضعیت رو بهتر کرد اما به هر حال، این هم انتخاب منه. مدرسه وظیفه‌اش «پرورش یک تعداد آدم متعادل» نیست که فقط به درد «عروس» شدن یا «داماد» شدن بخورند.

      «ایمان من اینه که» آدمها حتی بین سالم بودن و نبودن، بین مردن و ماندن، بین درس حرفه‌ای و ورزش حرفه‌ای و تعادل میانی و …، باید حق انتخاب داشته باشند. کسانی که قراره «من دانش‌آموز» رو تربیت کنند الزاماً بیشتر از من، «دنیا» رو نفهمیده‌اند…

      اونها وظیفه دارند بستر آماده‌ کنند برای هر انتخابی. نه اینکه همه‌ی ما رو در سنین کودکی روانه‌ی «یک بستر مشخص» بکنند… 😉

      • پگاه گفت:

        بله اینقدرمن اینجا از ورزش مخصوصا ورزش مورد علاقم گفتم که … 🙂
        بله زنگ ورزش به سلامتی ربط نداره ولی می تونه همون بستر مناسب باشه برای علاقه مند شدن و انتخاب ورزش به عنوان یک باید لازم در زندگیمون…متاسفانه این بستر مناسب نه در مدرسه نه در جامعه در این مورد وجود ندارد….
        دقیقا موافقم ورزش حرفه ای کاربردی در سلامتی نداره و آسیب رسانه ولی ورزشهای همگانی و زیر مجموعش صرفا با هدف سلامتیه…مسلمه که شما حق انتخاب دارید همونطور که من این حق انتخاب رو به خودم دادم و به خودم اجازه دادم برای دوستی که تا حدی شناختی نسبت بهش پیدا کردم تجربه خودم رو بگم 🙂 …(صرفا عنوان کردن تجربه خودم بود برای دوستی که ارزشمنده…)..
        بله مدرسه وظیفش پرورش یک تعداد آدم متعادل نیست عمرا هم از پسش بر نمیاد با این سیستمها حتی آدمها ی متعادلی در همون مقیاس کوچک “عروس “و “داماد” :)..
        میدونید قضیه این تعریفها ی من از ورزش مخصوصا یوگا چیه مثل یک کسی که لذتی رو تجربه کرده و دوست داره همه اون لذت رو بچشن …می دونم بعضی وقتا زیاده روی میکنم ولی خب این نشون از حجم اون لذته همین 🙂 در آخر یک فیلم میذارم از تحقیقی که توسط فردی در مورد یوگا انجام میشه با عنوان enlighten up آخرشم باز نتونستم واسه یوگا تبلیغ نکنم 🙂 شاد باشی و تندرست تا همیشه

        http://www.youtube.com/watch?v=fJu1r2_8s0Y

        • راستی می‌دونی که من هم یک زمانی یوگا کار کردم و چقدر هم در روحیه‌ام موثر بود؟ خیلییییییییییییییییییییی.

          حیف که الان کمی تنبل شدم 🙁

          • پگاه گفت:

            یک بار یه عکس گذاشته بودی از خودت با لباس سفید حدس زدم یوگا یا مراقبه یا چیزهایی از این دست رو تجربه کردی… پس به من حق میدی که اینقدر در موردش حرف بزنم و سعی کنم دیگران و بکشونم به این سمت:)..اگه وقت کلاس رفتن روندارید تو نت فیلمهای زیادی هست برای انجام تمرینات به صورت فردی ولی انرژی که تو کلاس و تو جمع هست تمرین فردی نداره به نظر من..می دونی یوگا مثل چی میمونه یوگا مثله مهندسی معکوس میمونه …درسته حرکات فیزیکی یا همون آساناها مهترین بخش هست در ایران(به دلیل محدودیتهایی که هممون می دونیم) ولی همین حرکات فیزیکی با تاثیر روی جسم باعث تاثیر روی روحمون و ذهنمون میشه …اعتقاد بر اینه که هر گیر فیزیکی که ما داریم ریشه داره در روح و ذهنمون برای همین که مثلا یک حرکت تعادلی رو نمی تونیم انجام بدیم بدلیل عدم تعادل در نیم کره چپ و راست بدنمون و یا حرکات خم به عقب برامون سخته بدلیل درونگرا بودنمون وووو غیره …حالا یوگا برای بهبود روح و ذهنمون میاد چیکار میکنه از جسم شروع میکنه چون دستیابی بهش آسونتر از دستیابی به روح و ذهنه اینه که مثل مهندسی معکوس میاد جسم رو اصلاح میکنه تا روح و ذهن متعادل بشه و همش هم بدلیل انجام اساناهاست با آگاهی و مکث که باعث تاثیر حرکت در عمق میشه ….این دریافتی بوده که من تا الان از یوگا داشتم…امیدوارم یه زمانی بتونم یوگا و چیزهای وابسته بهش رو حرفه ای دنبال کنم…از یوگا میخوام که دوباره دعوتت کنه چون به قول یوگیها این ما نیستیم که اون و انتخاب میکنیم اونه که مارو انتخاب میکنه….:)

          • پرهام گفت:

            سلام، پیشنهاد من به شما بازی شطرنج است.فکر می کنم شما در هر شرایط باید فکر کنید ! حتی ورزش، استراحت و تفریح…

      • سارا نعمتی گفت:

        لذت بردم از این نوشته ی شما وجوابتون به کامنت پگاه. منم منم همین تجربه مشابه رو داشتم. و یه جورایی از لحاظ هوش بدنی عقب مانده محسوب میشم. وسال اول دبیرستان معلم ریاضیمون هر جلسه شنبه ها یه امتحان کوچیک میگرفت و زنگ بعد نمره هامو نو اطلاع میداد و من فقط دلم به اون خوش بود. بماند که معلم های ورزشم همیشه چون تمام نمرات ۲۰ بود ،ورزشم رو هم ۲۰ میدادن. تازه من فقط ورزش نبود ،نقاشیمم افتضاح بود. هنوزم میگم بیچاره معلم های ورزش وهنر که باید به خاطر نمره ۲۰ ریاضی اونا هم ۲۰ میدادن. راستی معلم ورزش شما هم به شما ۲۰ میداد چون ریاضیتون ۲۰ بود؟

  • محبوبه گفت:

    سلام
    من هم تجربه ی شبیه شما دارم. من در خواندن و نوشتن ضعیف بودم و این ضعف به حدی برای من بزرگ شده بود که از رفتن به مدرسه بیزار بودم.هنوز هم از خواندن خوشم نمی آید .به نظرم این فاجعه است. چون بدون مطالعه نمی توانم پیشرفت کنم. ای کاش من هم در ورزش ضعیف بودم.

  • حسین گفت:

    دقیقا همون حسی که من خودم هم داشتم، برام تداعی کردی محمدرضا جان

  • عليرضا داداشي گفت:

    سلام
    مدتي است كه پسر كلاس پنجمي من فهميده كه واقعا براي من و مادرش «بيست» ملاك نيست بلكه «تلاش» مهم است. از آن موقع تا حالا با آرامش بيشتري درس مي خواند و زندگي مي كند و زندگي مي كنيم.
    راستش خيلي هم بيست هم مي گيرد.
    حتي در مسابقات ورزشي هم ديگر براي «شجاعت» شركت مي كند و موفق تر از موقعي است كه دوست داشت «مدال» بياورد.
    اما وقتي نظام آموزشي اين را نمي فهمد نتيجه اين مي شود كه درس ها را «واو به واو» حفظ مي كند.
    اين نظام آموزشي هم براي خودش نظام آموزشي است ديگر…..اي داد
    ممنون

  • دریا گفت:

    سلام من همونی هستم که همیشه سر کلاس ریاضی و جبر و هندسه هاج و واج بودم .دست خودم نبود فهمیدن غیرممکن نبود، اما سخت بود تلاش می خواست و یه دلسوز که خودش خوب خوب بلد باشه و خوب من هیچ کدوم رو نداشتم. احساسی که با من موند اینه ” همه تو همه چی از من بهترن” من نسبت به خودم خیلی سخت گیر شدم خیلی ها میگن آفرین موفقی تو چند جنبه همزمان خوب پیش رفتی هم کار هم درس هم زندگی و … اما این حس تلخ همیشه با منه.
    الان ریشه های این حس تلخ رو می دونم و می تونم تحلیل کنم اما همیشه اولین حس و غالب ترین حس من اینه که من درست مثل فهمیدن جبر و هندسه باید خیلی خیلی تلاش کنم و یکی کنارم باشه تا موفق بشم در صورتکیه قسمتهای زیادی هم بوده نیاز به تلاش فوق مضاعف و یه همراه همیشگی نداشتم. اون روزها برای خوندن انشا سر کلاسهای دیگه معلم ادبیاتم می فرستاد دنبالم تا انشا رو توی همه کلاسها بخونم اما نمی فهمم چرا حس شیرینش با اینکه خوب بود اما غالب نیست. شاید چون کسی برای انشا تره هم خورد نمی کرد…
    و اما این روزها،من مجبور شدم برای خوندن درس بودجه و مالی که پر از عدد و رقم بود از یکی از همکارام خواهش کنم کنار من بشینه و باهم درس بخونیم:)

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser